سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

نسبت زنان و اقدام عليه نظام

مريم حسين خواه يك نيمه ماه است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.
جلوه جواهري دو روز است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.

دو زن جوان زير سي سال، با اسم و مشخصات واقعي خودشان مقاله‌هاي نوشته‌اند در سايت‌هاي مختلف مربوط به زنان. موضوعات مقالات در سايت كمپين يك ميليون امضا:

لايحه «حمايت از خانواده» و آينده زندگي دخترانمان/جلوه
اینجا زندان است و من زنی در میان زنانی كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است /مريم

یک سال با کمپین: آموخته هایی از چرخش در ساختاری افقی/ جلوه
نامتمرکز در روش متمرکز در بیانیه/ جلوه

كمپيني براي تمام فصول:قانوني كه در قلب مردم نوشته مي‎شود به حساب مي‎آيد*/ جلوه
دختر 9 ساله كودك است، مجازاتش نكنيد/ مريم
روايتي ديگر از حمله به كارگاه خرم آباد: با تحميل هر هزينه ، مقاوم تر می شویم /جلوه
گفتگو با ملیکا بن رادی، از فعالین کمپین یک میلیون امضا مراکش:همه گروه ها از ما حمایت می کردند/ مريم
با وجود فتاوي صريح مراجع تقليد:ارث زن و شوهر هنوز نابرابر است/ مريم
نمايندگان لايحه حمايت از خانواده را تصويب نکنند/ مريم
به جرم چشم پوشی از حقوق گسترده خود، به زندان می روند/ جلوه
بدون خواندن قانون سراغ تشکيل خانواده نرويد/ مريم
بند یک زندان اوین آخر دنیاست، باور کنید!/ مريم
’يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز در ايران’/ مريم
کمپین 1 میلیون امضا و فراروی از نخبگان/ مريم

خوب اين نوشته‌ها سياسي است. اساس ممكلت را زير سوال برده است و برانداخته است. مردم را شورانيده است و همه را فراري و انقلابي كرده است نه اصلاح كننده و اهل تغيير فردي و خوشبيني و امكان اصلاح جمعي. احساس ناامني در كل ايران به وجود آورده است، وگرنه جنگ كدام است، همين دختران ... هستند كه ايران را ناامن كرده‌اند. تمام اذهان را مشوش مي‌كنند. بر عليه جمهوري اسلامي است و پايه‌هاي محكمش را مي‌لرزاند. امنيت باثباتش را مخل مي‌كند و براي حفظ نظام، و امنيت و نگه‌داري اذهان از تشويش بايد تك تك نويسنده‌هاي اينچنيني بروند زندان.
اما بعد مشاهدات نويسندگان به اين خطرناكي را از زندان زنان ايران كه به دليل ضعف قوانين پر شده، چه مي‌كنيد؟ تا كي قرار است بچه‌ها بازداشت باشند و چند نفر ديگر را مي‌توانيد بازداشت كنيد؟
چند سايت ديگر را با تهديدهاي غير قانوني شركتهاي domain دهنده مي توانيد ببنديد؟ مريم خيلي از مقالاتش در روزنامه‌هاي رسمي كشور بوده است؛ چند تا روزنامه ديگر را مي‌بنديد؟
با انجام تمام اين كارها با واقعيت چه مي‌كنيد؟ هنوز هم دوران عكس يادگاري گرفتن پليسي است كه پايش رو خرخرهء متهم است؟
هنوز زمان بازيهاي بچگانه دولتي است كه محض لجبازي با فعالان زنان، به هر قيمتي شده است مي‌خواهد لايحه كذايي دهن كجي قانونيش را تصويب كند؟
هنوز هم زمان دوراني است كه مسئول امنيتي از شدت غيظ و غضب و عقده‌هاي فروخورده، دختر بااستعداد آزاده‌اي را تو مكان دولتي بكشند و بگويند خودكشي بود؟
هنوز هم دستگاه قضايي و دادگاه آدمها را احضار مي‌كند و همان روز و به سرعت بازداشت؟
بعد از بازداشت چه مي‌شود؟ به فرض برادران سپاه فمينيست‌ها را هم مثل يك دشمن سركوب كردند به فرض محال صداها را كشتيد، صداهايي كه اين همه قدرتمند است (يا شايد شما اين همه ضعيف!!!)با ذهن آدمها چه مي‌كنيد؟ با خود آدمها چه؟ آيا هنوز هم وقاحت آدم كشي داريد؟ چند ميليون زن ايراني را مي‌خواهيد بكشيد؟ چند ميليون زن ايراني را مي توانيد بكشيد؟
با مادران و همسران و دخترانتان چه مي‌كنيد اگر از ازدواج مجدد و حق طلاق و ديه و ارث گفتند آنها را هم براي محكم نگه داشتن نظام بلافاصله راهي زندان مي‌كنيد؟ يا اصلن آنها را هم نمي‌بينيد؟ بعد با شهر مردان كه ساختيد چه مي‌كنيد؟ زوجيت آفرينش را هم به مي‌زنيد و مردانه‌اش مي‌كنيد؟

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بازتوليد انتظار

ذهن ما طوري ساخته شده است كه به محض اين كه اطلاعات بهش مي‌رسد، شروع مي‌كند به پردازش آنها و شبكه عصبيش را تكميل مي‌كند.
مثل بقيه ساخته‌هاي بشري كه شبيه‌سازي شده از ساختار ذهن انسان است، براي تمام پردازنده‌ها هم حالتي به عنوان انتظار وجود فيزيكي ندارد. يا هست يا نيست، حتي اگر هم انتظار باشد، يا تاخير، در يك زمان ثابت است، حتي بعضي وقتها بازه‌ء بزرگي از زمان، اما به هر حال انتهايش مشخص است كه تازه آن موقع هم نيست و اين يعني منبع به چيزي كه هست تخصيص داده مي‌شود نه اينكه معلق بماند تا ... .
به نظر مي‌آيد به همين دلايل است كه آدم هم در شرايط انتظار كاركرد چنداني ندارد و تحليل مي‌رود، چون اطلاعات آدم قابل دور ريختن نيست و قبل از پردازش هم بايگاني نمي‌شود، حالا انتظار يعني ذهن را معلق نگه دار و پردازش نكن تا ... و تو اين فاصله هم قسمتي از ذهن مشغول است، چون اطلاعاتش بايگاني نشده است، يعني استهلاك منابع ذهن.

حالا چي شد به اينها رسيدم؟ وقتي قرار است جلوي ذهنم را بگيري كه اتفاقات را تحليل نكند، تا مثلن فلان داده ديگر هم بهش برسد تا بعد تكيمل بشود، يا به زبان خودماني قضاوتي از اتفاقات نداشته باشم تا مثلن فلان و بهمان بشود، سخت‌ترين كار است كه هر چه بازه زماني بيشتر هم بشود، انجامش ناممكن‌تر مي‌شود.
اگر به من داده بيشتري كه به قول تو لازم است، نرساني ذهنم تحليلش را شروع مي‌كند، چه خوشت بيآيد چه نه! و براي اينكه بعد با داده‌هاي جديد، به تحليل جديد برسم و قبلي‌ها پاك بشود، باز زمان لازم است و اين يعني ايجاد انتظار براي تو؛ مگر اينكه قدرت و خشونت و فشار تو، يا محيط مردسالار، بيشتر باشد و من را مجبور به پذيرش چيزهايي بكني.

منتظر گذاشتن آدمها هم مرتب خودش را بازتوليد مي‌كند. مثل خشونت. يا شايد هم مثل محبت.

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

زشت و زيبا

چند روز قبل زنگ زدم به 110 كه به پليس بگويم همين الآن از فلان شماره، يكي از فلان شهر براي چندمين بار به گوشيم زنگ زد و اراجيف گفت و مزاحمت ايجاد كرد، مردي نه چندان متفاوت با مزاحم با لحن بد و تندي گفت: خانم اين به ما مربوط نيست فردا صبح به دادسراي محل شكايت كنيد، گفتم ولي طرف الآن دارد مرتب به من زنگ مي زند، گفت كار ما نيست، خطتان را ببنديد.
زنگ زدم به 118 كه شماره‌اي از مخابرات بگيرم براي پيگيري چنين وضعي، مرد پشت گوشي گفت، چنين شماره اي نيست. فردا صبح برويد مخابرات محل، شماره‌ات را كنترل كنند (خنده‌ام گرفت، امنيت ناجا كه زحمت اين را مي كشد، اما خوب امنيت كي برايش مهم است، خدا مي‌داند.)
گفتم دست كم بگوييد اين شماره كجاست؟ گفت فلان شهر، يك تلفن عمومي نمي‌شود كاري كرد. پيگيري نكن.
دوستان هم جوابهاي مشابه دادند. ( خوب گوشي را برندار، نبايد يك بيمار را تحريك كرد) متهم عوض شده است. داستان تجاوز است و اتهام فرد مورد خشونت واقع شده.

ديروز روز جهاني خشونت عليه زنان بود. خبرها از تظاهرات زنان ايتاليا به اين مناسبت مي‌گويد، اما زنان ايران را خانه نشين مي‌كنند و به زندان مي‌فرستند.
ديشب نزديك 10:30 شب با ماشين از اتوبان برمي‌گشتم خانه، يك پژوي طوسي با راننده مرد، حدود 20 دقيقه رانندگي كرد كه دنبالم بيآيد كه سعي كند چيزي بگويد... واقعن نمي‌دانم كه چي؟ بعد ايستاد، خانه را ديد بوق زد و رفت. با اين همه خشونت و اين همه بيمار، شايد بي‌تفاوتيم ريسك بزرگي بود، اما كي اهميت مي‌دهد. منتظر توصيه هاي دوستانه- پدرانه هستم، خوب آن وقت شب، تنها تو خيابان نباش مگر مجبور ورزش كني؟ آن هم ان ساعت. آن هم آنقدر دور.


امروز عكس‌هايي را كه نيما از طرح جديد امنيت اجتماعي فرستاده نگاه مي‌كردم.

خبر مزخرف 20:30 كه امشب از خشونت پليس كانادا روضه مي‌خواند و با لحنهاي مظلوم‌نماي خبرنگارانش، جوري خبر را مي‌خواند كه آدم به خودش شك مي‌كرد كه كجا زندگي مي‌كند؟ ايران يا آرمانشهر كه آقايان مي فرمايند؟

مريم به لطف حافظان امنيت هنوز زندان است. دانشجويان بازداشتي پلي تكنيك را زدند. روناك و هانا هنوز به دلايل ناموجه زندانند.
سپيده پور آقايي بيش از 70 روز است كه بازداشت است و همچنان بي‌خبري و و و ...

چيزهاي خوبي هم براي نوشتن داشتم اما...

***
بعد از مدتها، نزديك دو سال، و به جاي كابوسها، خواب خوبي ديدم كه خوب همشهري محترمشان، درست روز بعدش تعبيرش كرد. شايد در يك فرصتي نوشتمش.
بعد از مدتها تئاتر ديدم.
رمان "خاطرات روسپيان سوادزدهء من" كه جنجال سانسورش زياد شده را خواندم. شايد از آن هم چيزي نوشتم.
دو شب پيش وقتي راه مي‌رفتم، مه آنقدر نزديك زمين بود كه مجبور شدم عينكم را دربيآرم كه بخارش ديدم را نگيرد. يك شب رويايي بود.
بعد از ماهها كلنجار با دردم و با غرور و تحقير و خودخواهي تو، اين بار گرچه تهوع و فشار پايين و ... سر جايش بود، اما خبري از درد نبود. مي‌بيني دردهاي من هديه‌هاي غرور تو است. چه خوب كه نيستي و كمي فرصت آرام گرفتن دارم. من سلامتيم را مي‌خواهم!

مقايسه عمق و وسعت زشتيها و زيبايي‌ها با شما!
محكوميم به دلخوش كردن به دلخوشيهاي كوچكمان و كوچك ديدن عذاب و رنج و تلخي زندگيمان. محكوميم چون چاره‌اي جز زندگي نيست.

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

رفتار با افراد در جمع

از پير زني كه بسيار شوخ طبع و شاددل بود، جمله‌اي شنيده بودم.
كلي داستان و حكايت و شعر و مثل بلد بود، و هر چند ساعت كه كنارش مي‌نشستي، احساس خستگي و بي‌حوصلگي نمي‌كردي. آنقدر تعريف مي‌كرد و مي‌خنديد و مي‌خنداند كه تازه مي‌شدي.
فعلها را ماضي نوشتم، نه به خاطر اينكه اتفاقي برايش افتاده يا ... . فقط چون مدتهاست نديدمش. اما خوب چيزهايي از آن مثلها و روايتهاي كوچه- خانگيش آنقدر پررنگ بوده است كه سر هر اتفاقي ياد يكي از آنها مي‌افتم.

مي‌گفت: "من شوهري داشتم (شوهرش مرده) كه خيلي من را دوست داشت، و خيلي نازم را مي‌كشيد و لي لي به لالايم مي‌گذاشت، اما عين همه مردهاي آن موقع، مردانگيش را اين مي‌دانست كه تو جمع با من بداخلاقي كند و پيش مردم راه و بيراه بخواهد من را خيط كند (واژه‌هاي خود پير زن). من هم هر وقت بعد از اين كارهايش مي‌خواست، باز دورم بچرخد كه مثلن از دلم در بيآيد، بهش مي‌گفتم نه توي خلا ماچم كن، نه پيش مردم خوارم كن." و بعد خودش از خنده ريسه مي‌رفت و من هم همراهش.

ولي موضوع اين است كه نه فقط مردان، خيلي از ماها (انسانها) برايمان ساده و هميشگي شده است كه تو جمع به آدمها بي‌احترامي كنيم و بعد با يك عذرخواهي ساده، از خود آن فرد، همه چيز را حل شده فرض كنيم و رابطه را با يك نخ چند بار پاره شده، باز نگه داريم. شايد يكي از دلايلش هم اين است كه نمي‌خواهيم از غرور تاريخي، استبداد و يا خودرايي خودمان كوتاه بيآييم. يا شايد اين هم نمايشي از قدرت است كه اجازه مي‌دهد، با آدمها بالا به پايين، توهين آميز و نامحترمانه برخورد كنيم و اين رفتار را به عنوان نشانه‌اي از قدرتمان براي ديگران باقي بگذاريم. چون وقتي با كسي در جمع نامحترمانه برخورد كردي و بعد آن آدم همچنان به تو نزديك ماند (چون قبلن از خودش دلجويي كرده‌اي به طور شخصي، بدون اين كه افراد ديگر از اين باخبر باشند.)، بقيه تصور مي‌كنند يا رفتار تو فقط از نظر آنها(هر كس در تصور خودش به تنهايي) نامحترمانه بوده است و خوب به نظرشان شك مي‌كنند، يا تصور مي كنند تو آنقدر ارزشمندي كه بي‌احترامي از طرف تو بايد ناديده انگاشته بشود، يا در بدترين حالت تصور مي‌كنند شايد به دلايلي كه آنها نمي‌دانند، بايد از هر واكنشي به بي‌احترامي‌هاي تو پرهيز كرد و ترسيد.

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

...

يك وقتهايي هست انگار كه ته دلم آدم سوراخ مي‌شود.

تنها رانندگي مي‌كنم و از معدود دفعاتي كه بلند بلند فكر مي‌كنم و اشكها هم كه...

انگار يك چيز سنگين را يكباره از روي دلم برداشته باشند، از آن جنس آزاد است و رها...



  • مي‌داني اين ذهن لعنتي فراموش نمي‌كند آدمهايي را كه با كفشهاي قضاوتي كه تو اجازه راه رفتن روي تمام بيست و دو تا تمام بيست و چهار سالگي‌ام را بهشان دادي و لجن‌مال كرده و له‌كرده، بهش خنديدند و حالا كه ته كفشهاي تعصب و دگمشان با ابتداي جواني من پاك شد، بلند بلند عشق‌بازي مي‌كنند. مي‌داني آنقدر پررنگ است خاطره‌هاي خامشان كه لحظه‌اي از بيست و شش سالگي‌ام را نخواهم باهاشان مرور كنم.

    اما مانده‌ام تو با اين فاصله‌ها كه ساختي چه كار خواهي كرد؟ چه كسي بيست و چهارسالگي من را مي‌تواند تكرار كند؟



  • و اما آقايان... . خنده‌دار بود. مريم را انداختند زندان كه ضعفشان را در گفتگو و صلح و آزادي‌خواهي ثابت كنند، اما مريم باز پيش‌دستي كرد و جنس خواسته‌هايمان را برايشان پررنگ كرد.

    از بند عمومي تلفن مي‌زد، پشت گوشي "اينجا زندان است و من زني در ميان زناني كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است" را گفت و ما به استيصال ناآرامان مي‌خنديديم. آخر اين تنبيه است كه زني را كه دغدغه برابر كردن قانون دارد، بياندازي بين آزمايشگاهي پر از نمونه كه نابرابري قانون رويشان ثابت شده است؟ دارند به در و ديوار مي‌كوبانند خودشان را جنابان، كاري كه خسته و زخميشان مي‌كند.



  • به اندازه تمام كساني كه نشناخته‌ام...

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

فشارهاي غير رسمي بر كمپين به دستورچه كسي؟/3

از لحظه‌اي كه رفتند تا زماني كه قرار بود مهمانها برسند 2 ساعت بيشتر فاصله نبود. به چند نفري كه خبردار شده بودند زنگ زدم كه نگراني برطرف بشود. پشت گوشي با مشورت تصميم گرفتيم كه تا آنجايي كه مي‌شود كنسل كنيم تا اگر هم واقعن تهديدشان را عملي كردند، هزينه به حداقل برسد.
كمتر از نيم ساعت بعد از اين صحبت‌ها پشت موبايل و گوشي ثابت، همان جناب... كه معروف به كاپشن بنفش دم در آمده بودند، به موبايل زنگ زد و گفت خانم... من فلاني هستم كه آمده بودم دم درتان از امنيت ناجا، شما چون برخورد محترمانه اي داشتيد و جلسه‌تان را هم كنسل كرديد ديگر لازم نيست تشريف بيآوريد اينجا. مبهوت از سرعت شنود مكالمات گفتم باشد، اما باز هم مي‌گويم امروز هر كسي بيآيد مهمان است خانه من و من نمي‌توانم مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم.
2-3 نفر از دوستها آمده بودند كه باز به موبايل زنگ زدند. اين بار مرد ديگري بود، با لحن نه چندان محترمانه و صداي خش‌دار و كاملن آمرانه گفت خانم ... مگر قرار نبود بيآييد امنيت ناجا؟ پس چرا نمي‌آييد؟
معلوم بود انگار توبيخ شده است يا چه كه به هم ريخته و عصبي صحبت مي‌كرد، ديگر حرفي از كتبي و قانون و اين حرفها نزدم، فقط گفتم همكارتان گفت لازم نيست بيآيم. گفت همكارم كيه؟ بعد ز توضيح دادن، گوشي را نگه داشت و همهمه صداها شنيده شد و بعد دوباره با همان عصبانيت قبلي گفت: خيلي خوب! ولي كنسل كنيد ها!

حدود نيم‌ساعت از آمدن بچه‌ها گذشت كه باز زنگ در را زدند و گفتند بيآيد دم در. چشم آبي با مرد ديگري بود كه صبح همراهشان نبود. موهاي كم‌پشت بور، با شلوار و كت تك هم رنگ موهايش كه جلوي در ايستاده بود. من دنبال آشنا مي‌گشتم كه چشم آبي آمد جلو و سلام و عليك آشنا و گرمي كرد. باز بحث و چنه زي شروع شد كه قرار بود كنسل بشود و الآن از يك ساعت پيش همين‌طور دارند مي‌آيند. چشم آبي گفت جلسه‌تان 4:30 تا 6:30 بوده است (از من اين ساعت دقيق را نشنيده بود، فقط مگر تلفن ها...) الآن 5 است ديگر كسي را راه ندهيد و بعد از نپذيرفتن من،‌گفت اگر كسي بيآيد زنگ بزند ما راهش نمي دهيم و مي‌گوييم كه برگردد. و اگر شما همين الآن كنسل نكيند و نگوييد كه بروند ما مجبور مي شويم با مامور با لباس بيآييم و كاري بكنيم كه عواقبش براي شما بد است. چند بار كه من اعتراض كردم كه به كدام حكم؟ به چه دليل؟ خوب اگر حكم داريد نشان بدهيد و همين كار را بكنيد. با چه استنادي مي‌گوييد من مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم؟ مرد موبور گفت اگر صبح مي‌آمديد اداره حكم را مي‌ديديد. حكم آنجا است نه همراه ما. گفتم براي آمدن دم خانه‌ام و بيرون كردن مهمانهايم من بايد مي‌آمدم حكمتان را آنجا مي‌ديدم.
در حين بحث و نپذيرفتن من و انواع اصرار و تهديد آنها يكي از بچه‌ها رسيد، يك دوست عزيزمان كه با من آمده بود دم در گفت مثلن الآن ببينيد صحبت ما چي است، چيزي نگوييد و گوش بدهيد: باهاش سلام و عليك مي‌كنيم، مي‌رود تو تا بشيند و خستگيش در‌بيآيد و يك چاي بخورد، به قول شما شده 6:30 و ديگر نيازي به بيرون كردنش هم نيست. و آن دوست از جلوي چشم آقايان خوش و خرم آمد تو. چشم آبي خيلي عصبي شده بود، مرتب قدم مي‌زد و سرش را تكان مي‌داد. بعد گفتند شما محترم، برخوردتان هم محترم ما هم هم با كار شما هم با هدف شما همدليم، تا حالا هم هر جا رفتيم(چند نشاني از خانه‌هاي ديگر را داد كه همين برخورد را كرده بودند) آنقدر برخورد ها با ما محترمانه بوده است كه جدن ما شرمنده شديم. اما ما دستور داريم و اگر الآن كاري نكنيد برخوردمان فرق مي‌كند.
من گفتم باشد، اما موضوع را مشخص كنيد. شما با كمپين مشكل داريد؟ گفت ما نه! گفتم پس چي؟ گفت دستور اين است. گفتم كار ما خلاف قانون است؟ سرش را به تاييد تكان داد. گفتم باشد اين را اعلام كنيد كه ما هم بدانيم و روشمان را عوض كنيم.گفت حالا ديگر نمي‌دانم اين كار ما نيست.
بعد از نيم ساعت بحث و چانه‌زني، يك ساعت بعد مهمانهاي من به طور پراكنده رفتند. تا يك ساعت و نيم بعد، مامورهاي لباس شخصي با دو- سه نفر مامور نيروي انتظامي تو كوچه ايستاده بودند و از بعضي از مهمانها سوال كرده بودند كه آنجا چه مي‌كرديد؟ و از اين دست حرفها...

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

انتقال بازجويي‌ها به منازل شخصي/2

سوالهايش كه بيشتر از جنس سوالهايي بود كه موقع بازجويي مي‌پرسند، شروع شد.
مردي را مي‌گويم كه كاپشن بنفش پوشيده بود. آن ديگري چشم آبي، صحبتهاي ما را گوش مي‌داد و بينش مي‌رفت سر كوچه با فاصله بي‌سيم مي‌زد و يك چيزهايي مي‌گفت و دستورهايي مي‌گرفت و برمي‌گشت.
پرسيد امروز اينجا مراسم داريد؟ گفتم مراسم نه! گفت جلسه‌اي داريد؟ گفتم مهمان داريم كه مسلمن هم در آن صحبت مي كنيم، اگر منظورتان از جلسه همين است.
چشم آبي پريد وسط و گفت مجوز برگزاري جلسه را داريد؟
پوزخند زدم و گفتم مجوز تو خانهء خودم؟ تو منزل شخصي و براي يك مهماني ساده، از نظر قانون هيچ وقت هيچ مجوزي لازم نيست.
همان لحظه جلوي من اينها را به جناب سرهنگ پشت بي‌سيم اعلام كرد.
آن ديگري ادامه داد خوب پس! راجع به چي تو جلسه صحبت مي‌كنيد؟ تكرار كردم كه حقوق زنان و تبعيض‌هاي قانون راجع به آن و چند مثال هم آوردم. پرسيد چي خواندم؟
گفتم كامپيوتر.
گفت فكر نمي‌كنيد ممكن است چيزهايي كه شما مي‌گوييد درست نباشد با توجه به اين كه تحصيلاتتان هم مرتبط نيست؟
گفتم، اول اينكه من نگفتم من سخنراني مي‌كنم كه حالا شما نگران اين موضوع باشيد، بعد هم اين چيزي كه من مي‌گويم تو كتابهاي قانون مدني است كه به طور رسمي منتشر شده است و تو همه كتابفروشي‌ها هست. دوم اينكه زني كه براي يك طلاق ساده از شوهر معتادش سالها دويده كه اعتياد را ثابت كند، يا زني كه شوهرش زن دوم گرفته است و حالا به خاطر بچه هايش بايد بسوزد و بسازد، حرف زدن از تبعيض‌هاي قانوني آنچنان پيچيده نيست كه به قول شما لازم باشد همه تحصيلات مرتبط داشته باشند.
با لبخند گفت پس مي‌خواهيد زنها را بر عليه مردها بشورانيد؟
گفتم اينكه زني اجازه كار كردن داشته باشد به طور طبيعي و مجبور نشود، مهريه بالا بگيريد، از نظر شما به ضرر مردان است؟
گفت شما كه همه مهريه‌هاي بالا مي‌گيريد!
گفتم اين هم ازعواقب تبعيض‌هاي قانوني است.
كمي مهربان شد و گفت، اگر اين طور باشد كه خيلي خوب است، من هم با شما همدل هستم. حالا مشتريهايتان را چطور جمع مي كنيد؟
با تعجب پرسيدم مشتري؟
گفت همين .... نفري را كه امروز اينجا دعوت كرديد. (يك تخمين نزديكي زد به كساني كه دعوت بودند كه فقط از طريق كنترل تلفن‌ها مي‌شد اين اطلاع را پيدا كرد). گفتم زني كه زندگيش به خاطر ضعف اين قوانين از هم پاشيده مشتري نيست و خودش هر كسي را كه دغدغه زنانه‌اي مشابه او داشته باشد پيدا مي‌كند. من اينجاها را با لحن جدي و محكم مي‌گفتم، چون عملن كنترلها را هم داشت عنوان مي‌كرد.
به خاطر همين ادامه صحبتش را كمي عوض كرد. از شغلم پرسيد و صاحب ملك و نسبتش با من و وضعيت مجرد يا متاهل بودنم. و بعد پرسيد رئيستان كي است؟ من با تمسخر جوابش را دادم و از موازي بودن و دغدغه فردي و اين حرفها گفتم و بعد پرسيد پس كي مشوق شما بوده است؟
گفتم همين كه تو اين جامعه زن باشيد، مدرسه برويد و دانشگاه برويد و سر كار و تو دوست و فاميل و آشنا و حتي تو خيابان مثل الآن تبعيض قانوني را آنقدر به زندگيتان فشار مي‌آورد كه نياز به هيچ مشوق ديگري نيست براي خواست حداقل حقوق انسانيتان.
گفت بقيه چطور شما را پيدا مي‌كنند كه اينطور در ارتباط قرار مي‌گيرند؟ گفتم منظور دقيقتان از ما كي است؟ گفت كساني كه از حقوق زنان صحبت مي‌كنيد. گفتم هر زني كه دغدغه هاي زنانه داشته باشد، همفكرهايش را خودش پيدا مي‌كند.گفت به هر حال بايد يك شماره‌اي از آنها برسد يا برعكس كه بتوانيد دعوتشان كنيد.
گفتم سايت كمپين را ديگر همه مي‌شناسند و نياز به چيز ديگري نيست.
بعد پرسيد چقدر درآمد داريد از اين راه؟ خنديدم. گفتم من مهمان تو خانه‌ام دعوت كردم آن وقت شما مي‌پرسيد چقدر درآمد دارم؟ اگر فرهنگسراها و فضاهاي عمومي به ما جا مي‌دادند، ما آنجا با هم صحبت مي‌كرديم. گفت يعني شما كارمند فرهنگسرا هستيد؟ گفتم نه! گفت پس درآمد، فرموديد...؟ گفت ندارد. دغدغه شخصي و داوطلبانه هم فرد است.
گفت هيچ چيز كتبي از گفتگوهايتان نداريد؟ گفتم نه! هر چه هست به طور شفاف و مرتب تو سايت كمپين هست كه شما هم حتمن مي شناسيد ديگر.
حين صحبت‌ها چيزي نمي‌نوشت و برگه اي هم دستش نبود. به اينجا كه رسيد گفت رمز سايتتان چي است؟
من با چشم هاي گرد گفتم: بله؟ رمز سايت؟؟؟!!! (مي دانستم اين سوال را از حد بي سواديش كرد و مخصوصن با لحني تكرار كردم كه اعتماد به نفسش را دست كم بدجوري آن لحظات از دست داد.)
چشم آبي آمد جلو و گفت: آدرس سايت.
باز مخصوصن و با همان لحن تند آدرس را تكرار كردم. كاپشن بنفش روي كاغذش سه تا Wنوشت كه هر كدامش Vبود و بعد از تكرار من W مي‌شد. (من ديگر كله ام را توي كاغذش فرو برده‌ام و دلم مي‌خواست كاغذ آرم دارش را كه تا كرده بود و داشت پشتش مي‌نوشت ببينم كه دقيق بفهمم مربوط به چي و كجاست؟) بعد كه من گفتم we4change نوشت: وي فو ... من با چشمهاي گرد نگاهش كردم و گفتم انگليسي بايد بنويسيد و با هزار بدبختي و صد بار تكرار و اسپل كردن من بالاخره يك چيز هچل هفتي نوشت.

جزئيات ديگر خيلي مفصل است. فقط سوالهاي كليدي ديگرش: پرسيد امضاها تا حالا چند تا شده است؟ من گفتم از نظر زماني مي دانم فقط كه ...زمان شروع كمپين را گفتم. تاريخ 5 شهريور 85 را هم تو ان كاغذش كه پشت يك برگ سربرگ دار و آرم‌دار قوه قضاييه بود نوشت.
پرسيد امضاها را شما نگه مي‌داريد؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم يك نفر نيست. مال هر كي دست خودش امانت است. گفت پس يك گروه؟ گفت شما مي شناسيدشان؟
گفتم شما كه در جريان هستيد چطور مي‌شود بين اين همه شهر همه را شناخت؟ گفت مگر شهرهاي ديگر هم هست؟ گفت بله. شما كه بهتر از من مي‌دانيد.
گفت آدم سياسي هم در جمع‌ها و مهماني‌هاي شما هست؟ گفتم آدم سياسي با چه تعريفي؟ گفت يعني كسي كه دغدغه‌هاي خاص سياسي داشته باشد.گفتم هر زني كه دغدغه‌ء زنانه داشته باشد هست، حالا اين كه او سياسي هست يا نه هر كي خودش مي‌داند. اما راستي خوب بله كساني هستند مثل خانم طالقاني مسئول بخش زنان ستاد حقوق بشر قوه قضائيه كه از اين خواسته هاي ما حمايت كرده‌اند يا خيلي از خانمهاي نماينده مجلس و خيلي از آقايان آيت الله‌ها (ديد كه من به اينجا رساندم حرفم را بريد و سوال بعديش را پرسيد.)
گفت آن اوايل بيشتر داوطلب داشتيد يا الآن؟ گفتم اين سوال تحليل آماري مي خواهد و من نمي‌توانم جواب بدهم. گفت حالا يك حدسي خودتان داريد ديگر؟ گفتم من مهندسم تا اطلاع دقيقي از چيزي نداشته باشم، آمار غلط نمي‌دهم.
گفت تا حالا چند تا از اين مراسم داشتيد؟
گفتم زياد. گفتنش سخت است. گفت مثلن؟ گفتم 52 هفته در سال، هفته اي سه- چهار بار ديگر خودتان حساب كنيد.
وسط سوالها كه هي حرف از چه قانوني و چيز كتبي و اين حرفها مي زد من گفتم يك دفترچه هست و يك فرم بيانيه كمپين تنها چيزهاي كتبي و گفت داريد؟ گفتم بله بايد بروم از تو خانه بيآورم. (تو ماشين تو كيفم بود، اما مي خواستم دست كم تو آن فاصله يك خبر بدهم،‌چون همچنان تنها بودم. آمدم تو و به يك دوست زنگ زدم و گفتم در جريان باشد كه من تنهايم و پليس فلان منطقه با لباس شخصي دم در است و من آمدم دفترچه ببرم. باز رفتم بيرون و از تو كيفم يك دفترچه و يك فرم بيانيه دادم.) آنها را كه دادم گفت يكي ديگر هم داريد كه بدهيد؟ كه ديگر ندادم. بعد گفت اينها را صورت جلسه مي‌كنيم (البته با لحن مهربانانه). گفتم اينها همه جا هست و همه بارها ديدند، حتمن اين كار را بكنيد.
خلاصه كه آخرش گفتند از مركز فرمودند نامه كتبي نيازي نيست، و شما خودتان براي يك صحبت كوتاه تشريف ببريد آنجا، اما فرمودند لازم نيست حتمن با ما بيآييد خودتان تا 2-3 ساعت ديگر تشريف بيآوريد. آدرس دقيق كلانتري ... نصر را هم دادند و گفتند قسمت اطلاعاتش و چشم آبي سه بار تاكيد كرد كه از در پشت وارد بشويد.
من گفتم تا كتبي نباشد، من از نظر قانوني اين حق را دارم كه نيآيم. كاپشن بنفش توضيح داد كه نگران نباشيد چيزي نيست، يك صحبت‌هايي است مثل اينجا. ما با شما همدليم، اما شايد جريانهايي از شما سوء استفاده كنند كه ما مي‌خواهيم خودمان حمايتتان كنيم. گفتم باشد پس از راه قانوني حمايت كنيد. با لباس شخصي آمديد بدون حكم نيم ساعت دم در خانه‌ام من را بازجويي مي‌كنيد و حالا مي گوييد به آدرسي بروم كه نه مي‌دانم كجاست و نه مي‌دانم چرا؟ خوب من بايد كتبي بدانم جايي كه مي روم كجاست و چرا بايد بروم؟
حرفهايش را تكرار كرد آدرس را نوشت تو كاغذ (كتبي كرد به قول خودش) داد دستم و گفت من نيروي كله گنده پليس آمدم دم در، كارتم را هم كه نشان دادم، دارم از شما خواهش ميكنم كه بيآييد ديگر چي از اين بالاتر؟ گفت جلسه‌تان را حتمن كنسل كنيد و تشريف بيآوريد فلان آدرس. شماره‌ام را هم گرفت و ياددادشت كرد. من ديگر جوابي نمي‌دادم. حتي سر هم تكان نمي دادم. آخرش كلي تشكر كرد و كلي عذرخواهي و چندين بار تكرار كه جلسه را كنسل كنيد و رفتند. من گفتم خوب يعني از اين به بعد هر بار خانه من مهمان باشد، شما مي خواهيد بيآييد و بگوييد كنسل كنم؟ گفت نه شما حق داريد هر مهماني كه مي‌خواهيد داشته باشيد، اما اين با مهماني فرق مي كند. گفتم مطمئن باشيد من تا اخر عمرم مهمانهايم كساني هستند كه از حقوق زنان مي‌گويند.
گفت باشد اما حتمن امروز را كنسل كنيد وگرنه با توجه به اين كه مالك هم هستيد، عواقب هر اتفاقي كه بيفاتد كه ديگر الزامن مثل الآن و خوشآيند نيست با خودتان است.


اگر خيلي طولاني است متاسفم چون گفتن جزئيات چاره‌ناپذير بود، ادامه برگشتن و تهديدشان را تو پست ديگري مي‌نويسم كه قابل خواندن باشد
پي‌نوشت:***

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

احساس ناامني از ماموران امنيت/1

تشريف آوردند دم در. سه لباس شخصي با ماشين شخصي.
ما خانه نبوديم. از همسايه طبقه بالا بدون اينكه كارت، حكم يا چيزي شبيه آن نشان بدهند، زير و زبر خودشان و ما را هم پرسيدند. زن بيچاره دستپاچه و مضطرب، هر چه پرسيدند جواب داده، بدون اين كه مدركي دليل بر پليس بودنشان ازشان بخواهد.
از آن روز به بعد، همين كه در كوچه باز مي‌شود، زن بي‌محابا مي‌آيد تو حياط را نگاه مي‌كند و مي‌پرسد كه با كدام طبقه كار دارند. ديشب كسي تو آپارتمان نبود،‌جز زن بيوه و دو دختر جوانش. ساعت 8 شب ما برگشتيم، در ورودي آپارتمان را از داخل طوري قفل كرده بود كه نتوانستيم بازش كنيم. معلوم شد با دست گل ماموران لباس شخصي،‌زن از آن روز به بعد واهمه دارد كه نكند به قول خودشان ماموران كه زندگي شخصي او و ما را سين جيم كرده بودند، براي آزار دوباره مزاحم بشوند.

همان روز وقتي من برگشتم، دو مامور با لباس سياه كه پشتش ناجا ثبت شده است، با كلتهاي كمري و موتور، سر كوچه با آقايان لباس شخصي حرف مي‌زدند. من كه رسيدم ماشين شخصيشان وسط كوچه بود، طوري كه من رد نمي‌شدم. ماموران كلت‌دار من را كه ديدند، به هم و به لباس شخصي بيرون ايستاده نگاه كردند و موتورسوارها به سمت انتهاي خيابان، جايي كه من ازش مي‌آمدم، رفتند. هر سه مامور لباس شخصي خيره به من و مردد، سريع ماشينشان را از كوچه بيرون كشيدند تا من وارد بشوم.

حواسم بود از آينه پشت كه رد من را تا جلوي خانه نگاه مي‌كنند و آرام همراهي مي‌كنند. جلوي در پاركينگ كه رسيدم بي‌توجه بهشان (گرچه مطمئن بودم با من كار دارند) پياده شدم و در را باز كردم. پژوي سفيدشان را باز آوردند تو كوچه و درست پشت من ايستادند، جوري كه نتوانم ماشين را به بيرون تكان بدهم. هر سه‌شان پياده شدند. سلام كردند و گفتند كه پليس هستند، با مكث كه واكنش من را ببينند؛ نمي‌دانم آن همه آرامش را آن لحظات از كجا آورده بودم (مطمئنم كارگاه حقوق شهروندي و آن كتاب زرد بي‌تاثير نبود)جواب سلامشان را دادم، لبخند زدم و گفتم خوب، بفرماييد!
از روي پوشه آبي، مرد چشم آبي با بلوز راه راه آبي خوش‌رنگش واژگاني شبيه به فاميل من را خواند كه زير و زبرش اشتباه بود، با لبخند تصحيح كردم و گفتم بله! مامور ارشد، مردي درشت هيكل با كاپشنش كه رنگهاي بنفش ياسي و كرم داشت و موهاي سياه ژل‌زده‌اش، پررنگ به چشم مي‌آمد، ‌آهسته جلو آمد و به چشم آبي اشاره كرد. چشم آبي باز از روي پوشه آبيش سعي كرد اسم من را بخواند، خانم پرسا..، پريسا...، ديگر من رسمن به بازيش با حروف لبخند مي‌زدم. گفتم خوب؟ نفر سوم كه مضطرب به نظر مي‌آمد و جوري من را نگاه مي‌كرد كه گويا قبلن ديده و حالا دارد معرفي مي‌كند، آرام به چشم آبي گفت پرستو. چشم آبي گفت درست گفتم؟ گفتم بله پرستو ... . خوب امرتان؟
چشم آبي و كاپشن بنفش با ترديد به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش با لبخند محترمانه گفت، حالا ماشين را ببريد تو، عرض مي‌كنيم.

ماشين را با خونسردي بردم تو. موبايل را از تو ماشين برداشتم و پياده شدم و حتي لنگه در را هم بستم، داشتم آن يكي لنگه را هم تنگ مي‌كردم كه دو مرد از همان جاي قبليشان با صداي آرام، گفتند شما بايد تشريف بيآوريد امنيت ناجا.
لبخند زدم و گفتم تشريف بيآوريد نزديك‌تر و اصرار داشتم كه به جاي اينكه من تو كوچه بايستم، تو حياط خانه‌ام باشم و حتي آنها به خانه نزديك بشوند. هر دو نزديك شدند و مرد كوتاه قد مضطرب، كوچه را بالا پايين مي‌كرد و هر از گاهي به ما نزديك مي‌شد و در گوش چشم آبي چيزي مي‌گفت و باز دور مي‌شد. بعد گفتم، خوب نامه كتبي داريد كه من بايد بروم؟ گفتند نه اما لزومي ندارد براي يكسري‌ صحبت ساده است. و همين نزديك هم هست، اگر بخواهيد با ما مي‌آييد و اگر نخواستيد با ماشين ما تشريف بيآوريد با ماشين خودتان.
گفتم از نظر قانون من بايد طبق يك درخواست كتبي حتي براي صحبت بروم. حالا شما هم كه لباس شخصي هستيد. كارت شناسايي، حكمي براي آمدن دم خانه من و هيچ چيزي نداريد؟
چشم آبي بي‌سيم زد و پشت بي‌سيم،‌حرفهاي من را تكرار كرد. موقع جواب شنيدن، از ما فاصله گرفت كه من نشونم. تو اين فاصله كاپشن بنفش، سوالهاي ديگرش را شروع كرد. قبل از جواب دادن، من را كه رد چشمم رو چشم آبي بود و يعني منتظرم و تا قبل از حكم جواب نمي‌دهم، سعي مي‌كرد معتمد به خودش كند. با لحن آرام، تن صداي پايين كه اگر كسي از آن كنار رد مي‌شد حرفهاي ما را نشنود،‌ و محترمانه صحبت مي‌كرد. چشم آبي كه حرفهاي بي‌سيمش تمام شد، من را ديد و برگشت و گفت تا نيم‌ساعت ديگر دعوت نامه كتبي را مي‌دهند مامورها برايتان بيآورند.
گفتم پس دست كم به من يك كارت نشان بدهيد، گفت بي‌سيم زدم كه آن دو مامور كه اينجا بودند، و لباس تنشان بود، همين الآن از ته كوچه برگردند كه لباسشان را ببينيد (گرچه هيچ وقت نيآمدند). خنديدم و گفتم شما توقع نداريد كه من اينطوري اعتماد كنم و به سوالتان جواب بدهم؟ يعني يك كارت شناسايي هم همراهتان نيست؟
به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش گفت: بله خواهش مي‌كنم، البته چشم. كيف چرمي قهوه‌ايش را باز كرد و دستش را روي كارت سازمانيش گذاشت و كارت پايان خدمتش را كه كنارش بود، نشانم داد. دو دستي كيف را نگه داشتم، جوري كه به خاطر اينكه دستش به دست من نخورد مجبور شد، دستش از روي كارت سازمانيش بكشد كنار. روي كارت ... (رتبه‌اش) اطلاعات امنيت ناجا بود، اسمش را سعي كردم پيدا كنم و اين كه كارت بي‌عكس بود، و شبيه بقيه كارتهاي ماموران نيروي انتظامي نبود. رنگش و مدلش كامل فرق مي‌كرد. كيف را از دستم كشيد و گفت نه، اين نه! آن يكي را نگاه كنيد.

نمي‌خواستم به اين زودي بنويسم، اما وقتي زن همسايه را ديشب اين همه مضطرب ديدم و وقتي خبرهاي اين روزها كه تو بوق و كرنا كردند كه دستگاه امنيتي آمريكا شنود تلفني دارد و اين يعني زندگي خصوصي بي معنا است و هاي و هوي... نتوانستم همين قدر را ديگر نگه دارم. سوالها و برخورد و تهديد و شنود و باقي قضايا را بعدن مي‌نويسم.
پي‌نوشت اين همه هراس فقط از آگاهي بخشي: سايت زنستان توقيف شد

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

توقف حكم دلآرام علي و ادامه روند برابري‌خواهي

قبلن نوشته بودم كه داستان كمپين و به طور كل جنبش زنان ايران اين دوره بازي برنده- برنده است براي زنان و تمام آزاديخواهان ايران.
تو اين دو دهه اخير هيچ كدام از جنبش‌هاي اجتماعي، نتوانستند اين چنين خلاق و پرقدرت و البته موثر واقع بشوند. گرچه شرايط بين المللي هم به توان جنبش زنان مي‌افزايد و از آنجا كه قرن بيست و يكم، قرن افزايش استرس زنان شناخته شد، تمام دنيا روي موضوعات زنان بسيار حساس است و به سرعت واكنش نشان مي‌دهد.
با اين اوصاف، چه خوب و چه خوشبخت! كشوري كه تحقق حقوق بشر و دموكراسيش از راه احقاق حقوق برابر و از مسير جنبش زنان بگذرد.
توقف حكم دلآرام علي توسط رئيس قوه قضاييه ايران " شاهرودي"، دستآوردي بود از پافشاري بر خواسته‌هاي صلح‌آميز و انساني زنان با وجود فشارهاي رو به گسترش حداكثري. چيزي كه در زمان كمتر از يك هفته با تلاش شبانه‌روزي و خواست قلبي تمام فعالان جنبش ميسر شد.
نمونه چنين تلاش و نمونه خواستي چنين صادقانه و از تمام وجود، چيزي نبوده است كه هيچ يك از جنبش‌ها نمونه‌اش را در ايران اين دو دهه تجربه كرده باشند. البته كه اين به ماهيت خواست و هدف جنبش زنان در مقايسه با خواسته‌هاي ديگر جنبش‌ها برمي‌گردد. اما اين نهايت هوشمندي و تشخيص درست برهه زماني است كه خواسته‌هاي زنان روز به روز عمومي‌تر مي‌شود و راه‌هاي خلاقانه پراكندن گفتمان را قدرتمند‌تر از هر حركت ديگر پيش مي‌برد.
اين اتفاق مسلمن بر برخوردهاي ديگري هم كه نيروهاي انتظامي و امنيتي خودسرانه يا با دستور با جنبش زنان، انجام مي‌دهند تاثير ملي و فراملي خواهد گذاشت.
نمونه حكمي كه براي معصومه ضيا روز چهارشنبه صادر شد، چيزي است كه حتي اگر تحت تاثير دستور شاهرودي براي حكم دلآرام علي هم تغيير چنداني نكند، كه بسيار بعيد به نظر مي‌رسد، بي‌شك به شكاف بزرگي در قوه قضاييه منجر مي‌شود. چيزي كه باز هر چه بيشتر گفتمان برابري را در درون نظام (اينجا قوه قضاييه) پراكنده مي‌كند؛ گرچه اين خواست حداقلي ماست.
و نيز ديگر زناني كه در ارتباط با خواسته ‌برابري يا به هر دليل ديگري تحت فشارند، متاثر از اين اتفاق قرار خواهند گرفت. مثل روناك صفار زاده، هانا عبدي، سپيده‌پور آقايي و و و ... و نيز فعالان اجتماعي مثل دكتر رزاقي و عمادالدين باقي.
و نيز تحرك جنبش دانشجويي بعد از شايد گذشت يك دهه، نيز موضوعي است كه از جنبش زنان تاثير گرفته و متقابل بر آن هم تاثير گذاشته و خواهد گذاشت. گرچه بازداشت مجيد توكلي، احمد قصابان، احسان منصوري بعد از ماهها همچنان ادامه دارد و نيز بازداشت علي نيكونسبتي و علي عزيزي به تازگي... فشار بسياري را بر بدنه ترد اين جنبش وارد كرده است، اما مقايسه نوع خواسته‌ها، روش بيان خواسته‌ها و يكپارچگي اكثريت در عين استقلال دانشگاههاي مختلف، رشد حركتي آن را مشخص مي‌كند.
ويژگيهايي كه كمپين يك ميليون امضا از آغاز تا امروز مرتب آن را بازبيني كرده است و در نهايت مدني بودن حركتش، بازتوليد انديشه و حركتش را منظم در حداقل رسانه‌ اي( سايت تغيير براي برابري) كه در اختيار داشته، منعكس كرده است.
اما برايم جالب است حالا يك بار ديگر حرفهاي كساني را بشنوم كه هنوز در جنبش ناميدن حركت زنان ترديد داشته‌اند. يا تقدم دموكراسي را بر خواسته‌هاي زنان، دليل عدم تاييد اين حركتهاي مستقل ناميده‌اند. يا نياز به داشتن قدرت سياسي را الويت داده‌اند بر مطرح كردن خواسته‌هاي حداقلي حقوقي. يا با نفي اساس نظام و حكومت، حركت زنان را تاييد روشهاي ضد دموكراسي و ضد حقوق بشري خوانده‌اند و روند نهايي زنان را دور كردن ايران از رسيدن به دموكراسي پيش‌بيني كرده‌اند. يا با شعار برتر دانستن درك عامه مردم، سر در لاك خود فرو برده‌اند و به كارهاي خيريه‌اي، حداقلي و فردي اكتفا كرده‌اند.

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

آزمون ايجاد امنيت حكومت با حكم دلآرام، نمره= ؟؟؟

اين همه صداي معلق در ذهنم چه مي‌كنند؟
اي ايران با انواع و اقسام ملودي‌ها: عاشقانه،‌حماسي-رزمي، دراماتيك، شورانگيز، مذهبي و و و ...
اين تيك تيك ساعت و اين انتظار كشنده...
صداي خنده دلآرام كه شاديش از جنش شادي كودكان پاك و خالص است.
اي ايران
اي مرز پر گهر...
زنده باد ايران!!!...
اين همه ترديد تو اين آخري...
صداي كتك خوردن زنان و كودكان. و صداي شلاق

باورش نمي‌شود. مي‌گويد مي‌خواهيد زنها را بشورانيد بر عليه مردها. از مهريه مي‌گويم. چه فايده كه ياد داستان مهريه دلآرام بيفتم و حسرتم را قورت بدهم كه مرد تا درك آن راه طولاني دارد.
صداها پررنگ و زنده مي روند و مي‌آيند. چه فايده گفتن از آن همه همهمه...
راستي تا وقتي كه دنيا از حماقت و جسارت عاليجنابان شگفت زده است و مي‌نويسد من هم حجم آبروريزي و به قول سلطاني اقدام عليه امنيت ملي عاليجنابان را مرتب اينجا منتقل مي‌كنم:

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

هر كه دلآرام ديد، از دلش آرام رفت


حكم حبس دلآرام علي در دادگاه تجديد نظر تاييد شد.
تاريخ، شهرزادِ 22 خرداد 85 را هميشه در ذهنش نگه مي‌دارد.
تاريخ يادش مي‌ماند كه ايران آن زمان، تحت كدام حكومت اداره مي‌شد.
يادش مي‌ماند كه رئيس جمهور كه بود و چه مي‌كرد.
يادش مي‌ماند كه نخبگان و روشنفكران آن دوران، كه در باب زنان درفشاني‌ مي‌كردند چه كساني بودند.
يادش مي‌ماند كه كدام يك از هنرمندان آن دوره، گوشهايشان را بر قصه‌هاي شهرزاد بسته بودند.
تاريخ در برگ برگش ثبت مي‌كند كه ده ضربه شلاق براي دختر بيست و اندي ساله، تازه عروس چطور ثبت شد.
تاريخ روزهاي دو سال و 6 ماه را كه دختران و همسران آقايان در آغوششان خواهند آرميد و دستهاي متعصب و خشك شده از استبدادشان، نتوانست كمي از خشونتش بكاهد، مرتب مي‌شمارد. و خبر شبهاي زندان شهرزاد، فاصله بين دختران و زنان آقايان را با آنها زياد مي‌كند؛ در ذهن و قلب و حضورشان.
تاريخ مي‌داند كه اين مدت يعني هزار و صد و ده روز، شهرزاد ما را پرآوازه تر از شهرازد ضحاك مي‌كند و منتظر است كه نظاره‌گر وقاحت به انتها رسيده مرداني باشد كه جوري بازي مي‌كنند كه گويا هيچ چيزي از انسانيت و شرف و اخلاق ندارند براي از دست دادن.كه كاش دين كه نه به قول حسين‌شان آزادگي داشتند. هتك هر حرمتي را روا مي‌شمارند.

تاريخ گواه است كه عكس دختركمان ثبت شده در همه ذهنها هست. زن درشت اندامي كه او را روي زمين كشيد به بهاي تمام ظلم‌هاي ديده، و به بهاي چيزي كه او براي زنان طلب مي‌كرد، بارها و بارها و بارها پشيمان خواهد شد و خواهد گريست، همانطور كه امروز مزدوران بي‌نوا چنين شده‌اند، ‌اما مردان حكم دهنده چه؟
پشيماني تاريخيشان را به كجا مي‌توانند ببرند؟
من، تو، او، ما، شما، آنها همه در ميدان بوديم. حالا چطور است كه به جاي همه ما هزار و صد و ده نفر، دلآراممان را هزار و صد و ده روز حبس خواهند كرد؟ به خيالشان با حبس دلآرام، ما آرام توانيم نشست؟
تاريخ! روزهاي حبس گنجي را به خاطرشان بيآور و هزينه‌هايي كه تا آخر عمرشان براي آن روزها مي‌دهند، بهشان يادآوري كن كه با حبس دلآرام، گنج ديگري را قدر خواهيم دانست و ... .
پينوشت: خبر دلآرام
Delaram Ali to Receive Lashings and Serve Prison Term of 2 Years 6 Months
وبلاگ‌ها:

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

فلج احساسي

سه روز است دارم سعي مي‌كنم اين پست را بنويسم، اما چنان كشدار و كلنجار آور است كه ...

چهار سال از من كوچكتر است. شادابي و تيزي و صداقتش كامل نشان مي‌دهد. مهرباني لطيفي دارد و جواني پر شوري. وقتي اينها را مثل ضعف به زبان مي‌آورد خنده‌ام مي‌گيرد و مي‌گويم همسال الآن تو بودم شايد از اين تندتر و ... بودم. اما خوب، بيشتر مي‌خواهم دلگرمي بدهم چون درست يادم نمي‌آيد. فقط لطافتم را كه مطمئنم اين همه نبود.

با هم راه مي‌رويم. و صبوري و صبوري و صبوري را تمرين مي‌كنيم. با آدمها حرف مي‌زنيم. يك لحظه بعد از يك گفتگو، دخترك نزديكم مي‌شود و با شرم دخترانه آرام بهم مي‌گويد مي‌داني احساس مي‌كنم خيلي دوستت دارم. من مي‌خندم، اما نه خنده‌ي مهربان. شوخيي مي‌كنم كه يعني به اين مهملات فكر نكن.
چند دقيقه بعد موقع راه رفتن، دخترك دستم را مي‌گيرد. بي اختيار دستم را از توي دستش بيرون مي‌كشم و درست همان لحظه انگار تو خودم فرو مي‌ريزم. يك لحظه مردد. باورم نمي‌شد يك لحظه از خودم متنفر شدم. و اذيت شدم از اينكه توانستي... نه! من گذاشتم كه من را به حد تنفر از خودم برساني.

من واهمه دارم از اين كه لطافت واژه‌ها را به آدمها هديه بدهم. من واهمه دارم كه ذره‌اي از مهرباني‌ام بيرون بزند و درون آدمها رسوخ كند. من واهمه دارم كه چيزي از جنس احساسم را آدمها ببينند. من واهمه دارم كه در معرض احساس آدمها قرار بگيرم.
باورنكردني و حشتناك است. گاهي چيزي را در خودمان كشف مي‌كنيم كه شايد خيلي وقت است اتفاق افتاده، ولي باورش نكرده بوديم.
هر چقدر كه اشتباهها متعلق به تو بوده‌باشد، هر چقدر كه تو محصول يك فرآيند اشتباه باشي، اين كه قدرت من در پابرجا بودن خودم كم بوده است، ديگر اشكال من است.
چقدر درونم كلنجار رفتم تا جبران كنم، ترديد احمقانه‌ام را. دنبال بهانه، دستش را تو دستم گرفتم و گرم مدتي نگاه داشتم تا بداند كه احساسش برايم ارزشمند است و من نيز سهمي از آن مي‌خواهم.

راستي گفته بودم تو آن خواب، كه زندان بود و دختر كوچك من و دستهاي من و پروانه‌ها و تو، لباس تو شبيه لباس بازجوها بود؟

چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۶

شاهكار آقايان

ماموران دادگاه سنندج مادر روناك صفار زاده را زدند.


سه دانشجوي و از اعضاي كمپين بازداشت شدند

نياز به كنترل

  • چند روز پيش كه كافه‌كتابها پلمپ شده بود، ياد حرفهاي پليسهاي افتادم كه آمده بودند دم در خانه‌اي كه ما يكي از جلسات كمپين را داشتيم. به خانم صاحبخانه گفته بود خوب حالا چرا در خانه‌هايتان برگزار مي كنيد جلسات را؟ برويد در كافي‌شاپها، رستورانها يا جاهايي شبيه اين، وقتي فرهنگسراها بهتان جا نمي‌دهند.
    حالا بگذريم كه خانم صاحب خانه گفته بود، اين همه هزينه كافي شاپ و رستوران را ما از كجا بيآوريم براي اين همه جلسات متعددمان؟

    اما خوب شايد آن پيشنهاد يك مامور بود كه خيلي از روند كلي برخورد با ماها خبر نداشته است، اما چيزي كه واضح است اين است كه تمام اجزاي دستگاه، تنها امكان راحت تر ِ كنترل افراد در ذهنشان است. ما اگر به جاي خانه تو كافي‌شاپ جلسه بگذاريم، به همين سادگي اين چند روز آن كافي شاپ را مي‌بندند،‌ كما اينكه تا حالا خيلي ها را هم بستند كه به جاي كافي‌شاپ واقعن پاتوق‌هاي فرهنگي شده بود.

  • اين روزها خيلي ياد دكتر رزاقي مي‌افتم. ديشب ناخوداگاه مردي را هنگام پياده روي ديدم كه به نظرم... اما خوب دكتر هنوز بازداشت است درحاليكه مي‌توانست مثل خيلي‌هاي ديگر، وقتي از دانشگاه هم حتي اخراجش كردند، بگذار برود يك گوشه دنيا و ... .ولي خوب... بهتر است چيزي نگويم.

  • اگر فاصله شهرها تا تهران اين همه زياد نبود (از نظر فرهنگي- شهرنشيني- اقتصادي) چطور مي توانستند قرار بازداشت روناك جوان را تا يك ماه ديگر تمديد كنند؟

  • و آخر! امان از اين انتظار اتفاق! چنان فلج مي‌كند آدم را كه فاصله تا اتفاق را چندين برابر مي‌كند.
  • لينك:
    نايب رييس كميسيون حقوقي مجلس در دیدار با برخی ازاعضای کمپین یک میلیون امضا / تصویب لایحه خانواده به عمر مجلس هفتم نمی رسد
  • دموكراسي دلاري/ اكبر گنجي

یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

بچه‌هاي بازداشتگاه

روناك هنوز بازداشت است.

بچه هاي اميركبير هنوز تحت همان شرايط بازداشتند.

لينك:
- مصا حبه با شيرين عبادي راجع به كمپين
- شماره دوم عرصه سوم/ نشريه اينترنتي به سردبيري دكتر رزاقي كه همچنان بازداشت است.

اين مقاله هايش را پيشنهاد مي كنم:
مردانه نويسي يا زنانه نويسي؟/ گفتگوبا پروين اردلان و آسيه اميني
جنسيت ، توسعه و جامعه مدني/ دكتر سهراب رزاقي
توسعه اقتصادي سنن و فرهنگ‌هاي ضد زن را تغيير مي‌دهد/ گفتگو با دكتر الهه رستمي

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

آرامش سكوت


روز اول گفتم شبيه يك كار انتحاري بوده. اما حالا مي‌گويم انتحار نبود، چون من زنده‌ام و هنوز هم خوب بلدم شاد باشم. شايد فقط يك پوست اندازي سخت بود.
كندن از هر تعلقي، در آغوش گرفتن آزادي كامل بدون اينكه كسي خودش را محق بداند كه هر از گاهي بهش خش وارد كند حالا با هر شعار و با هر توجيهي كه مي‌خواهد باشد.

يكي از چهار ديوار اتاق، پنجره‌هايي است كه يكي از چهار ديوار پاسيو است.
هر روز صبح وقتي چشم باز مي‌كنم، كلي موجود زنده بيدار روبرويم منتظر هستند كه صبح به خير بگويند. حس خيلي لطيف و عجيبي است. حالا مي‌شود ساعتها اينجا نشست و فكر كرد و خواند و نوشت، بدون اينكه نگران اين باشي كه راحت با مهربانيت بازي مي‌شود.

اين بچه‌هاي آفتابگرداني، عشق ورزيدني نيستند؟

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶

فشار بر كمپين يا ازبين بردن كامل مشروعيت؟

خوب! آقايان دارند سر داستان كمپين قايم‌موشك بازي در مي‌آورند. رسمن انگ ضد امنيت ملي يا هر چه كه بلدند رويش نمي‌زنند(چون نمي‌توانند)، اما هر فشاري كه بلدند را دارند امتحان مي‌كنند و وارد مي‌كنند.
مد جديد اين شده است كه تو هر خانه‌اي كه جلسه كمپين برگزار مي‌شود، حتي يك جلسه كوچك 7-8 نفري، ماموران كلانتري آن محل را مي‌فرستند دم در آن خانه.
يك بار مي‌گويند برگزاري مراسم تو خانه غير قانوني است.
يك بار مي‌گويند پليس امنيت گفته برويد آنجا براي توضيحات.
يك بار مي‌گويند همسايه‌ها گفتند جلسه‌هاي شما مزاحم آنها است. (يك جلسه 20 نفره تو چهار ديواري شخصي)
اما خوب تا كجا مي‌توانند دم در هر خانه‌اي بروند؟ به فرض هم كه بودجه‌شان را ده برابر كردند براي همين كارها، اما خوب آبروريزيي كه بين قشر وسيعي از مردم راه مي‌افتد كه براي يك جلسه حقوق زن آمدند دم در خانه مردم و ... را كي ‌مي خواهد درست كند؟
اسم اين كارهاي حكومت چي است؟ جز خودكشي سياسي؟

از طرف ديگر روناك صفار زاده، از فعالان كمپين سنندج همچنان بازداشت است.

از يك طرف ديگر، كساني را كه از بيرون در تاييد حركت اين جنبش مقاله نوشته‌اند احضار مي‌كنند و ممنوع‌الخروج و ... كه چرا كمپين يك ميليون امضا را تاييد نظري كردي؟

مي خواستم يك چيزهايي هم از اوضاع خودم بنويسم كه به شدت لازم است اين روزها را ثبت كنم. اما خوب، شايد وقتي ديگر!
پي‌نوشت:***
-لپ تاپ سوسن طهماسبي توقيف شده و از خروج خودش از كشور هم جلوگيري كردند.
- زنستان جديد و بزرگداشت پروين پايدار

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

اين بار :عاشقانه

موهايم وحشي روي صورتم مي‌آيد، وقتي روي سينه‌ات دراز كشيده‌ام و دستهايم را دو طرف سرت علم كرده‌ام كه صاف تو چشمهايت زل بزنم.
شيطنت چشمهايم را خوب مي‌شناسي و با دو دست موهايم را عقب مي‌بري و همان طور كه آنها را نگه داشتي سرم را روبروي چشمهايت، با دو دست ثابت مي‌كني تا خوب به همه چيز نگاه كني.
رد نگاهيت را روي نقطه نقطه صورتم مي‌شناسم. چشمهايم كه چشمهايت را بزرگ و گرد مي‌كند و مبهوت. ابروهايم كه انحنايش را مردمك ريز چشمهايت مي‌كشد و همزمان ابروي چپت بالا مي‌رود. بيني‌ام كه شوخ طبعي‌ات را نو مي‌كند و لبخند كج روي لبت نشانم مي دهدش. و لبهايم كه به جاي پايين آوردن سر من از جايگاهش بين دو دستت، سر تو را بلند مي‌كند و لمسشان مي‌كني، گويي كه مقدس‌ترين لمس كردني دنياست ...


پنجه انگشتهايت فرو مي‌رود تو موهايم. من كه ناظر بيروني نيستم كه گول اين چنگ را بخورم، نوازش حركتش، نفسم را حبس مي‌كند و چشمهايم را مي‌بندد و باز حريص كه ببينمت، خرامان بازشان مي‌كنم؛ چشمهايم را مي‌گويم.

سفتي بازويت كه بهم مي‌خورد، نا خودآگاه چرخ مي‌خورم دورت. مي‌داني كه اگر يكيشان را زير سرم قايم كني، بالا پايين آن يكي ديگر را با سرانگشتانم به بازي مي‌گيرم، آنقدر كه ناچار بلندم مي‌كني و ميخكوب كه خوب اين مرد چيزي براي از دست دادن ندارد هر چه لذت مي خواهي ازش بنوش.
و من مثل بچه معصومي كه گويا از چيزي خبر ندارد، اين بار سرانگشتان نرم و خنكم را روي لباني كه منتظر جرقه‌اند سر مي‌دهم و ...

مي‌گذاري كه به بازويت آويزان بمانم. حتي رها مي‌گذاري كه انگشتانم هر چه درد از ازل داشته‌ام را تو اين بازوهاي سفت فرو كنند. فقط مي‌پرسي الآن چطوري؟

آخر بازي است. به بيكران فكر مي‌كنم. به سكوت بيكران. مثل جنين جمع شده‌ام دور رحم خودم و چشمهايم را بستم. به تو نه! به خودم فكر مي‌كنم. اين بار دست تو، كلي و سر جمع مردانه هيچ نقطه از بدنم را از اين مراسم سپاس بي‌نصيب نمي‌گذارد. و بوسه‌هايي كه گاهي يادم مي‌رود حسابشان را نگه دارم از بس درست هم اندازه هر نقطه از بدنم هستند و عاشقانه‌...



تو حرف مي‌زني و من فقط با چشمهاي نيمه‌باز نگاه مي‌كنم. تو نوازش مي‌كني و من فقط رها مي‌گذارم همه چيز آنجا باشد. آخرين حركت دستت به دستهايم ختم مي‌شود. دستهايم توان همراهي ندارند. رها مي‌كندت. و آخرين بوسه مال بالاترين نقطه بدن است، پيشاني و بعد... . هر دو خيره‌ايم.
من به چشمهايت نگاه مي‌كنم كه حركت دستها و خاكها را نبينم.
تو به چشمهايم نگاه نمي‌كني و حركت دستها و خاكها را منظم مي‌كني.
فقط چشمهايم بيرون مانده‌اند، گورم تكميل است و به چشمهايت نگاه مي‌كنم.
گورم را تكميل كردي، با چشمانم كه نگاهشان نمي‌كني و به جايش اشكهايت خيسشان مي‌كنند و آبپاشي وقت سفر كه حتمن سالم برگردند... مرددي كه چه كني.
من چشمهايم را مي‌بندم كه چنگ در موها، كشانيدن به ضرب زور بازو، حرفهاي محكم عقل‌پسند آخر و سپردن تمام بدنم به خاك را مرور نكنند در چشمهايت.
گورم را با دو تكه جاي خالي رها مي‌كني و رد اشكهايت را تا نمي‌دانم كجا به دنبال خودت مي‌كشاني...

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

انتظار اتفاق

خواب ديدم.
خانه ... عزيزمان بود. كه به حق مادري كرده است اين مدت براي همه‌مان، گرچه انرژيش از هر كدام ما بيشتر است. شبيه خانه‌اش نبود. اما مي‌دانستم آنجا خانهء او است.

شبيه همه جلسه‌ها ما بحث مي‌كرديم. من مثل دو روز قبلش سر درد وحشتناك گرفتم و از خانه آمدم بيرون. تو كوچه كناري، بغل ديوار دراز كشيدم. درست شبيه حالتي كه اين دو- سه روز افتاده بودم رو تخت.

يك دفعه با صداي ماشين عجيبي به هوش آمدم. دو تا ماشين زره پوش و كلي سرباز (شبيه جنگهاي اشغالي). ماشينها جلو خانه... ايستادند و سربازها به زور تو خانه‌ ريختند. تو خواب مي‌لرزيدم هم از سر درد و هم از شوك وجود آنها.
همه‌شان رفتند تو. من بلند شدم كه بروم داخل خانه، چهره دخترها تك تك تو خواب از جلوي چشمم مي‌گذشت و تشويش و اضطرابي كه شبيه آن روز جمعه داشتند.

خواستم داخل بشوم كه همسر... نگذاشت. گفت تو كجا مي روي؟ گفتم بچه‌ها؟ گفت يكي بايد بيرون باشد و خبر بدهد به بقيه و به خانواده‌ها. و كمك كند اگر مشكلي پيش آمد. گفتم اما صداي جيغ بچه ها را من مي‌شنيدم. گفت من نمي‌گذارم زياد اذيتشان كنند. تو زود بپوش و برو تا نيامده اند.

تو خواب روسريم و مانتويي را هم كه دكمه هايش را تو مسير مي بستم يادم مي‌آيد. و رنگ بلوزم كه سورمه‌اي بود. لعنت به اين سورمه‌اي. تمام مسير طولاني را پياده مي‌رفتم و اظطراب و عذاب وجدان داشتم كه چرا من مريض بودم و بيرون آمدم و الآن بچه‌ها تنها مانده‌اند. تو راه مرور مي‌كردم كه به كي بايد بگويم و كجا بروم و چه كنم؟
از خواب كه بيدار شدم، باز حالت تهوع سر جايش بود و از اضطراب مي‌لرزيدم. صبح بود. ديروز صبح.

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

جنس تاريخ

* اين را قبلن نوشته بودم، حالا مي گذارمش كه فقط حس كنم هنوز زنده‌ام:

گاهي تاريخ را نمي‌شود حتي از نوشته‌ها و عكسها فقط پيدا كرد. بايد نشانه‌هاي از گذشته ديد تا تاريخ واقعي مرور بشود.

از 17- 18 سالگي رفت و آدمهايي كه براي يك دختر ممكن است وجود داشته باشد، راه افتاد. درست اولين نفر، وقتي من سوم دبيرستان بودم، آمد خانه‌مان. يك خانم تنها كه مثل يك خريدار من را بالا پايين كرد و مثل خانم معلمها چند تا سوال پرسيد و ديگر فقط با مامان حرف زد.
باورم نمي‌شد. نمي فهميدم يعني چي. سه ساعت و نيم غر مي‌زدم و هي از مامان سوال مي‌كردم يعني چي كه پسره نيآمده بود؟ فلان لحنش چه معني داشت؟ فلان سوالش چرا بي‌ادبانه بود؟ مامان مي‌خنديد و گاه در تاييد من سكوت مي‌كرد و گاه از رسم و رسوم مي‌گفت.
همان بار اول گفتم، اگر اين مورد تكرار بشود روي من ذره‌اي حساب نكنيد كه خانه باشم.
مدلهاي ديگر هم 3-4 بار ديگر تكرار شد تا هر بار من بيشتر قاتي مي‌كردم. تا اينكه آنقدر حرف زديم تا قرار شد، بي‌خيال هر نوع خواستگاري به اين روش در مورد من بشوند و مامان مي‌دانست كه آنقدر جدي مي‌گويم كه دفعه بعد ممكن است بيايم بشينم همان وسط با آدمها بحث كنم.

اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد در مورد روشهاي مختلف و آدمهاي مختلف و بحث و بحث و صحبت و چانه‌زني تا همه چيز به خودم سپرده شد، تا هر وقت كه بخواهم و لزومش را حس كنم.

يك اسباب كشي كوچك داريم. سوارخ سنبه‌هايي از خانه را خالي مي‌كرديم كه عيد به عيد هم درش بسته مانده بوده است.
خشكم زده بود. همه وسايل يك زندگي تو كمدها بود. سرويس چيني و كريستال و ...
ماشين لباسشويي و جاروبرقي و پلوپز و چي و چي و چي... . تاريخ فاكتورها از سال 78 شروع شده است، 79، 80، 81، 82، 83 !!!
مبهوت شده بودم. مامان اين چي است؟ اين مال كي است؟ اين به چه درد مي‌خورد؟
ياد چند روز پيش مي‌افتم، يكي از فاميل‌ها داشت تعارف و چاق سلامتي مي‌كرد و هي از تاريخ نزديك ازدواج من به خودش دلخوشي مي داد. قبل از اين كه من چيزي بگويم مامان گفت، نه اينطورها هم نيست. ديگر ازدواج اين روزها بيشتر دردسر است تا خوشبختي. اين‌طور خيلي هم بهتر است.
وقتي اسباب و اثاثيه را مي‌ديدم و مامان كه ديگر يكي يكي‌شان را به اين و آن مي‌بخشد يا مي‌فروشد، باورم نمي‌شد. ما هر دو تغيير كرده‌ايم. من و مامان هر دو. و ميزان تغيير مامان آنقدر بزرگ بوده است و باور نكردني كه فكر نمي‌كردم بتوانم به اينجا برسانمش.
احساس خوبي داشتم. از اين كه با وجود بچه آخر بودن و متفاوت از بقيه، يك تنه ايستاده‌ام و خواسته‌ام را حتي جوري جا انداخته‌ام كه درك مي‌شوم و حمايت مي‌شوم، احساس دلگرمي كردم. باورم نمي‌شد. تاريخ گاهي نياز دارد كه با اشيا به چشممان بيآيد.

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

فاصله ها

به تجربه در مورد آدمهاي مختلف، حتي مغرورترينهايشان دقت كرده‌ام به هر اندازه‌اي كه آزار دادن كسي را عمدي انجام نداده باشيم، به همان اندازه تلاش مي‌كنيم كه رنجش را بزداييم.

و شايد يكي از اشكالات آزاردهنده من اين است كه ميزان صداقت احساس و حرفهاي آدمها را تا حد زيادي درست تشخيص مي‌دهم.

سالها قبل، دكتر روانشناسي كه به خاطر بعضي مشكلات در روابطم باهاش مشورت كردم، بعد از انواع و اقسام تستهاي مختلف گفت موضوع اين است كه آنقدر باهوشي كه واقعيت حرفها و رفتارها را بيش از آنچه كه آدمها در رفتارشان نشان مي‌دهند مي‌فهمي. بايد بپذيري كه از آدمها لايه بيرونشان را نگاه كني نه چيزي را كه مي‌داني در درونشان هست، وگرنه رابطه با آدمها، بسيار برايت سخت خواهد شد.

لينك‌هاي روزانه:
- درخواست گروهی از ایرانیان مدافع حقوق بشر برای قطع بودجه حمایت از دموکراسی در ایران/ گفته اند كه دموكراسي بايد از درون باشد و اين بودجه، با افزايش فشار حكومت فقط فعاليت دموكراسي‌خواهان ايران را سخت‌تر كرده است. به نظرم استدلال‌ها منطقي و قابل قبول است.
- وبلاگ مردان كمپين/ لزوم فضاي مجزاي اينترنتي را درك نمي‌كنم، كاش نوشته‌هايشان اين لزوم را براي ما واضح كند.
- اشرف بروجردی از ائتلاف اصلاح طلبان: بی آنکه بخواهم کمپين يک ميليون امضا را تائيد کنم، تاسيس اين کمپين را پاسخ طبيعی بی تفاوتی نسبت به بحث زنان می دانم/ كاش اين جو انتخاباتي در كل به نفع زنان باشد.

پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۶

زندگي از جنس ايراني

خيلي حرفها براي گفتن دارم، اما زبانم باز نمي شود.

روناك صفار زاده يكي از فعالين كمپين سنندج بازداشت شده است. اين بازي جديدشان است. سراغ كساني مي‌روند كه كمتر پررنگ بوده‌اند. خوب! در عوض اينطور تمام كمپيني‌ها به ناچار پررنگ مي‌شوند. بعد با همه‌مان چه مي‌كنند؟!!!

شاهرودي، دانشجويان و شكنجه‌گران اوين. داستان شكنجه آن سه دانشجوي پلي‌تكنيكي جز لكه هاي سياه تاريخ احمدي نژاد خواهد ماند.
اين هم لينك فيلتر شده‌اش. داستان دانشگاه تهران هم بي‌آبرويي مضاعف. به جز خبرها و عكسهاي معمول، فعلن چيز ديگري راجع بهش پيدا نكردم كه لينك بدهم.

اين هم گزارش از وضعيت اعدام در ايران در سال 2007، افزايش 140 درصدي نسبت به سال قبل. اين هم متن كامل گزارش كه به شدت تكان‌دهنده است.

فاطمعه راكعي در آستانه راه‌اندازي حزب يا جمعيت يا هر چه ... كه مدتها تبليغش را مي كرد حالا دارد سنگهايش را با فمنيستها وامي‌كند. چقدر از نوع بازي اين زن در قدرت بدم مي‌آيد.

تنها يك خوشحالي كه سهيل آصفي آزاد شد.

دوشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۶

مردسالاري+ استبداد

يك وقتهايي احساس مي‌كنم به طرز وحشتناكي رفتار مردم نامتعادل است. هر روز زندگي كردن اينجا سخت‌تر و سخت‌تر مي‌شود.
از اينجا من را 60 كيلومتر كشانده تو جاده قزوين فقط براي مصاحبه ساده كاري بدون اينكه هيچ برنامه ريزي قبلي داشته باشند.
هم مسئول طرح و برنامه و هم كسي كه در بخش IT فعال است، و اين زير مجموعه آن طرح و برنامه است همزمان حضور دارند. در يك اتاق عمومي كه سه- چهار نفر ديگر هم دارند پشت ميزهايشان كار مي‌كنند و هر از گاهي نظري هم آنها اضافه مي‌كنند.
اول كلي مسئول بزرگتره از انگليسي من تعريف مي‌كند و مي‌گويد مجبور شده است براي فهم رزومه از ديكشنري استفاده كند. خنده‌ام گرفته بود كه چقدر خودش بي‌سواد است كه به رزومه ساده من مي‌گويد خدا.
بعد بلافاصله براي اين كه تعريف را جلوي آن همه زير دستش خنثي كند و خودش را برتر نشان بدهد و من را ناچيز، مي‌گويد من پيشنهاد مي‌كنم البته بعد از اينكه مسئول فني با شما صحبت كردند، ‌شما براي اينكه وضع حقوقي بهتري پيدا كنيد به جاي اين قسمت با اين زبان خوبتان در جاهايي كه به ترجمه مدارك نياز دارند در بخش نيروي انساني مجموعه هم اقدام كنيد.
چون سر حقوق خيلي چانه زد. در واقع خونش به جوش آمده بود كه يه دختر چنين مبلغي نوشته است و احساس وظيفه مي‌كرد كه نه فقط نپذيرد و تمام بلكه چنان من را ارشاد و راهنمايي كند و همه جور اعتماد به نفس و شخصيت من را لگد مال كند كه يادم باشد دارم در اوج مردسالاري لعنتي زندگي مي‌كنم.
حالا همه اينها قبل از مصاحبه فني بود.
بعد از مصاحبه فني هم نمي‌دانم چه ايما اشاره با او و مهندسش برقرار شد كه مرتب مي‌گفت به فرض كه نمره شما از نظر فني 100 باشد، اين راه دور و اين مبلغي خيلي منفي است براي وضع شما. و نيم‌ساعت اصرار كه حقوق را كم كند چون هيچ جا بيشتر از اين نمي‌دهند.انگار من اصرار كرده بودم بروم آنجا،‌ در حالي كه تا آن روز من اصلن نمي‌دانستم تو جاده است و هيچ اطلاعاتي هم راجع به آن هيچ جا در تبليغاتشان نداده بود. يا گويا بقيه آدم‌ها تو جاده زندگي مي كردند. از آنجا به نزديكترين شهر كه صنعتي بود 30 كيلومتر فاصله بود.
دوباره 60 كيلومتر رانندگي كردم و برگشتم و تو راه به اين فكر مي‌كردم كه اگر او اين حرفها را به من نمي‌زد و تنها به هزار دليل مثل حقوق بالا و دختر بودن و ... رد مي‌كرد چطور مي‌شد كه اين همه با اعتماد به نفس من بازي كرد؟ شده است آنقدر جايي درد ناك بشود كه سر بشود و ديگر حرفي براي گفتن نباشد. تمام مدت كه داشت توصيه‌هاي پدرانه (بخوانيد مستبدانه) مي‌كرد، مستقيم تو چشمهايش نگاه مي‌كردم بدون هيچ حسي،‌فقط مي‌خواستم كشف كنم كه اين حرفها از كمبود كجاي روحش بر‌مي‌آيد؟
فكر كردم خوب مگر مجبور بودي تعريف كني كه حالا مجبور بشوي خنثي‌اش كني؟ يا حالا كه تو در آن مجموعه قدرت داري و من نه! ديگر از چه هراس داري كه با من چنين مي‌كني؟

نامرتبط: اين پست نسرين لينك‌هاي جالبي از شبنم دارد

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

سال 1411 تا حدود 1416 شمسي

براي بيست و پنج تا سي سال بعد مي نويسم، زماني كه شايد دخترم به انتهاي دهه بيستم زندگيش نزديك مي‌شود. حالا چه فرق مي‌كند، دخترك در رحم درب و داغان من نه‌ماهگي كرده باشد يا در دل يكي ديگر از همجنسان. مهم اين است كه دختر من و تو است بي‌شك، وقتي از همكنون لحظه‌ها را بهش فكر مي‌كنم و وقتي به شاديهايش فكر كرده‌اي.
دخترم، من در يكي از روزهاي مهر 86 به شدت دلتنگ تو شدم. مي‌داني وقتي به آدم سخت بگيرند كه نيآيد، نگويد، نشنود، نخواهد،‌ نباشد و در عين حال تنها چيزي كه در دنيا داشته باشد، فقط همين بودنش باشد و هيچ جور تو تنگناهاي آقايان جا نگيرد، دلش تنگ مي‌شود. بي خود بهانه تو را مي‌گيرد پيش از بودنت. امروز به اين فكر مي كردم كه سي سال بعد وقتي تو در اوج زيبابي وحشيانه دخترانه‌ات هستي و ذهن آزادي‌خواه جوان وحشي‌ات را اين و آن ور مي‌پراني، خياباني به اسم معلم و دادگاه انقلاب را به ياد مي‌آوري يا نه؟ از زناني كه افشره زندگيشان را تخمك وجود تو كردند و از زنانگي تنها اجبار به نبودنشان را چشيدند چيزي مي شنوي؟

فكر مي‌كردم كه دختر من حس خواهد كرد كه وقتي دوستي را جلوي چشمت دست بسته وسط جمعيت كشان كشان مي‌برند و تو فقط مبهوت دور ون منحوسشان مي گردي كه نشاني از جا و مكان بيابي، چه احساسي دارد؟
وقتي وسط تعطيلي‌هاي به اصطلاح خودشان شب قدر،‌ حكم حبسش را تاييد مي‌كنند كه تا 80 سال بهشت را براي خودشان بخرند، چطور شب بلند ناقدرشان تنگ فشار مي‌آورد روي روحت؟

فكر مي‌كردم دخترم باور خواهد كرد كه مادرانش را تو كوچه پس كوچه‌ها، لاي پلاك ماشينها مي‌جستند و از ترس از دست دادن دومين شلوارشان، سين جيم مي‌كردند كه چرا باز از تبعيض جنسيتي گفتيد؟ مي دانم شنيدن اين واژه در اوج جواني و بيست سالگي براي دختركم سنگين خواهد بود اما من هم باورم نمي‌شد، شنيدن و گفتن و تحليل و منع قانوني كه اجازه براي دومين شلوار آقايان را لغو كرده است، اين همه هراس‌انگيز باشد كه از ساعت 7 صبح بخواهند ثابت كنند كه دو دستي به شلوارشان چسبيده‌اند.

عطشناك فكر مي كردم كه كاش دخترم ناتواني مردان اين روزگار را به ياد نيآورد كه چطور ناتواني‌هاي خودشان در مديريت روابطشان را جسارت‌گونه به مادرانش تقديم كردند، و كاش زمانه او مردان توانمند قابل عشق ورزيدن را برايش بار بيآورد.
دخترم چه اهميت دارد كه بعد از دقيقه اي بحث حقوقي و نظري با مرد، پسرك همراهش تذكر گونه اسم يار مرد را مي آورد كه اگر فلاني بود حتمن امضا مي‌كرد؟ تو افسوس مادرانت را به خاطر مي‌آوري؟ ته دلم فرياد مي‌كردم كه پسرك تازه شهوت شناخته! اگر مي‌دانستي به خاطر چند دختر جاخالي كرده‌ام و گم شده‌ام، اسم خودت را گم مي‌كردي چه برسد به اسم يار دوستت را... .
يا چه اهميت دارد كه با لبخندي كه قهرمان بودنش را مي‌خواهد تذكر بدهد، بعد از زمان طولاني بحث و مثال و نمونه و گپ مي‌گويد جسارتن اگر اجازه بدهيد من امضا نكنم؟ راستي تو هم هنوز تندي حرفهاي مادرانت را همراه داري؟ گفتم شما عمري است جسارت كرديد، اين هم رويش. كاش تو از اين تندي‌ها، تندي‌ها عشق آزاد را ميوه گرفته باشي. كاش عاشقان روزگاران تو نام، حضور، و خود تو را از ترس رسوايي حذف نكرده باشند در ذهن و زبان و چشم و خاطرهايشان.

دخترم از صميم قلب آروز مي‌كنم، روزگارت آنقدر دور باشد از ما كه كلمه‌اي از حرفهاي من را باور نكني و بخندي به كوته‌بيني روزگاران مادرانت.
دخترم حاضرم از همين امروز نباشم، اما بدانم كه مهرهاي روزگاران تو، جز يادآوري روزگار مدرسه و عاشقانه‌هاي دو نفره پاييزي و اشتياق آغاز هر چيز تازه در جواني دغدغه‌اي از جنس جنسيت تو نداشته باشد.
دخترم اين روزها را شاد زندگي كن، به ياد روزهاي شادي كه شايد مادرانت داشته‌بوده‌اند و اما فقط به كوتاهي پذيرش وجودشان بوده است.
دخترم بارانهاي مهر را با تمام وجود ببلع،‌ كه مادرانت همه وجودشان را باران نسل تو مي‌كنند.
دخترم تپشهاي قلبت را، زيباترين موسيقي كه مادري مي‌تواند بشنود، پاس بدار كه تپشهاي هراس هيچ وقت زيبا نبود و نيست.
دخترم...

شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶

انتهاي خرد

يك روز در خبر دوستي كه نشريه‌شان را توقيف كرده بودند، ‌گفتم همين يعني آن نشريه به اندازه كافي تاثير گذار بوده است و گرچه خبر خوبي نبود، اما با اين شاخص جاي تبريك هست. (چهار سال پيش)
حالا اما هر چه فكر مي كنم، وقتي ميزان دستگيري‌ها و حد حكم‌ها آنقدر مخدوش و بي‌حساب كتاب است كه ديگر نمي‌شود گفت، هر كس دستگير مي‌شود يعني تاثير گذار بوده است يا اگر حكم نامتناسبي داده مي‌شود يعني آن فرد تاثير گذار بوده است.
اما خوب برعكس اين موضوع هست، وقتي به خاطر هيچ و پوچ آدم‌ها دستگير مي شوند، حكم جلب و توقيف و بازرسي و دستگيري و چه و چه داده مي‌شود، خبر اين اتفاق مي‌تواند يك آدم معمولي نه چندان پررنگ را موثر كند. يا احكام سنگيني كه آقايان صادر مي‌كنند، حتمن تاثير خودشان را بر افراد و جامعه خواهد گذاشت. اما متاسفانه نه تاثيري كه آقايان به خاطرش مرتكب چنين اشتباه فاحشي مي شوند.

بوي اتفاقات ناخوشآيندي به مشام مي‌رسد. حكومتي كه تا اين‌اندازه امنيتش را متزلزل مي‌بيند و براي خودش حادثه مي‌تراشد، مي‌شود گفت چشم بسته و با سرعت دارد مي‌دود كه از چيزي فرار كند. اما خوب تاريخ كشورهاي مختلف نشان مي‌دهد كه آينده خوبي متصور نيست و با سر به زمين خوردن در پي دارد. ديگر هر روزنزديكي يك انقلاب يا جنگ داخلي يا فروپاشي خونين را جلو چشمم نزديك‌تر احساس مي‌كنم.

پي‌نوشت: جواب گنجي به اظهارات سحابي

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

روز اجباري قدس

تو يك برنامه تلويزيوني براي بچه‌ها، 5-6 تا بچه عرب به قول خودشان فلسطيني را مي‌آورند و دور گردن هر كدام يك چفيه عربي مي‌اندازند و هي راجع به فردا و روز قدس و احساسشان نسبت به ايران و مبارزه مي‌پرسند.
خيلي خنده‌دار بود زمانيكه مجري(خاله‌نرگس) ازش پرسيد، وقتي روز قدس حضور مردم ايران را مي‌بينيد چه تاثيري رويتان دارد؟
و بچه‌ها همه جواب دادند، خاطرات گذشته را برايمان زنده مي‌كند.
دوباره اصرار كرد كه هيچ روحيه‌اي در شما برنمي‌انگيزاند؟ و آنها جواب دادند چرا روحيه همدلي و مهرباني مردم ايران و يادآوري گذشته.
خلاصه آنقدر اصرار كرد تا بچه‌ها را به اين حرف بكشاند كه روحيه مبارزه و جنگ تا پيروزي را در شما زنده مي كند و آنها هيچ...
تا اخرش خودش گفت ما ايراني‌ها ضرب‌المثلي داريم كه كار را كه كرد؟ آن كه تمام كرد، مبارزه كامل شما تا رسيدن به پيروزي مهم است.
مترجم ترجمه كرد و بچه‌ها مبهوت فقط ان شاءالله گفتند.

بعد رئيس جمهور در مصاحبه‌اش مي‌گويد ما به خواست مردم فلسطين احترام مي‌گذاريم. و وقتي خبرنگار بال بال مي‌زند از اين جواب، دل مردم ايران خوش مي‌شود كه عجب دموكرات است اين مرد.به طرز تلخي خنده دار است.

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

سن، معيار مناسب؟!!!

در دو روز متفاوت، بين ساعتهاي 12 تا 3 و 4 تا 7 عصر در چند پارك محلي در حوالي غرب و شمال غرب تهران يك چرخي زديم و راجع به كمپين با تعدادي از مردم به صورت نمونه‌اي صحبت كرديم.
علاوه بر واكنش ها نسبت به حقوق زنان و مردان، اين بار چيز ديگري كه براي من جالب تر بود، ديدن و صحبت نزديك با مردم بود.
اول اينكه تصور نمي‌كرديم اين ساعتها از روز، در ماه رمضان آدمهاي زيادي را ببينيم كه خوب بر خلاف انتظار، پاركهاي محلي پر از آدم بودند.
دوم طي اين دو روز با چيزي حدود 30 زوج (گرد شده به پايين)، دختر و پسر مواجه شديم،‌به جز مردها يا زناني كه تنها بودند يا زنان يا مرداني كه با افراد همجنس خودشان بودند. از واژه زوج عمدن استفاده مي‌كنم چون تمام اين 30 زوج در حالتي نشسته بودند كه حتي گاهي ترديد داشتيم كه حضور ما مي‌تواند مزاحم آنها باشد يا نه؟ و هر بار اين را ازشان مي‌پرسيديم و خوب آن طفلكي‌ها كمي معذب مي‌شدند و خوب اين تعدادي بودند كه ‌پذيرفتند(منهاي كساني كه مي‌گفتند نه و نمي‌خواستند چند دقيقه هم وقتشان از دست برود).
يك نكته خيلي جالب نبودن محل مناسب براي ارتباط اين افراد با هم و اجبارشان در انتخاب فضاي پارك بود كه به طرز تاسف‌انگيزي پررنگ به چشم مي‌خورد.
از اين 30 زوج كه برگه ها را امضا كردند، در بيش از 20 زوج، دختر هم سن پسر و يا بزرگتر بود. در محدوده سني بين 19 تا 27 سال. يعني بيش از66‌% كل.
زماني ارسطو گفته بود در انتخاب زوج چهار برتري مرد بر زن لازم است: سن، قد، علم، مال. جداي از نگاه ارسطويي به مقوله جنسيت، اين چيزي بود كه بسياري از مشاوران خانواده و روانشناسان هم سالها تكرار كرده‌اند.با اين وجود چنين تغيير معياري چيز جديدي نيست اما چنين اكثريتي شدنش دست كم با يك ديد تخميني و ميداني براي خود من بسيار جالب بود.
اما چه چيزي باعث اين تغيير معيار شده است؟ آيا واقعن معيار سني، معيار مناسبي است براي زوجيت بين دو آدم؟ آيا بلوغ فكري و عقلي براي دختران هنوز هم زودتر از پسران اتفاق مي افتد؟ آيا تعيين ارزشها و الويت‌ها و نيازهاي زندگي ربطي به سن و جنس دارد؟ و يا اصلن آيا نزديكي اين ارزشها و الويت‌ها در يك رابطه لازم است؟ يا كمكي به بهتر بودن آن مي‌كند؟
آيا دختران در رابطه با پسران كوچكتر يا هم‌سن خودشان كمتر تحت تسلط فكري و احساسي قرار مي گيرند؟ و آيا اين ملاك مهمي براي رابطه آنها است؟
آيا پسرها در رابطه با دختران بزرگتر يا هم‌سن خودشان مسئوليت كمتري را احساس مي كنند؟ و پشتيباني عاطفي و مالي بيشتري احساس مي‌كنند؟
امكان تسلط عاطفي دختران در چنين رابطه‌اي چقدر است؟
آيا با چنين رابطه‌اي پيشنيه تاريخي- ذهني آقا بالاسر كم‌رنگ‌تر مي شود؟

چيزهاي جالب‌ ديگري هم بود كه شايد يك فرصت ديگر بعضي‌شان را نوشتم.

شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶

گوش شنوا


گاهي لازم است نشست و حرفها را با گوش باز شنيد.

لينك:
نگاهي مختصر مفيد به روند دموكراسي خواهي در برمه و تحولات و تنگناهاي اخير مردم در آنجا: برمه نفت ندارد.
آقاي رئيس جمهور كدام سرزمين زنان آزاد؟ فريبا داوودي مهاجر




پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶

تابوهاي جنسيتي

تابوهاي جنسيتي در بعضي كارها پررنگ و بعضي جاها كم‌رنگ است.
مثلن اگر پنج سال پيش من ماشين را تنها مي‌بردم تعميرگاه، آنقدر نگاهها عجيب غريب و گاهي تمسخر انگيز و گاه متهم كننده بود كه خيلي براي آدم بي كله و نه چندان آگاهي از اين تفاوتها (البته آن زمان بچگيهايم) مثل من خيلي سخت بود و ترجيح مي‌دادم مثلن دو هفته بي ماشيني بكشم تا ببرمش تعميرگاه.
البته حالا اين نگاه خيلي تغيير كرده است. گرچه شايد سن و سال و تجربه نوع برخورد با اين صنف هم مهم باشد. حالا جوري شدم كه بالا سر تعميركار مي ايستم و لحظه به لحظه ازش مي‌پرسم دارد چي كار مي‌كند و گاهي خودم هم نظر مي‌دهم. گرچه هنوز هم باور اين چندان برايشان ساده نيست.
چند روز پيش وقتي تعميرگاه رفتم تا رسيدم گفتم اشكال ماشين فلان است.(از روي حدس) طرف قبول نكرد. موتور را كامل پياده كرد و يك چيز را عوض كرد و درست نشد و باز آن بخشي را كه من گفته بودم باز كرد و ديد بله! شروع كرد با اعتماد به نفس توضيح دادن كه كشف كرده چي شده ... . من گفتم خوب! اين را كه من به شما گفتم. حالا شما بگوييد چطور مي‌خواهيد درست كنيد؟
پذيرفت و خنديد و گفت بله حق با شما است. رشته تحصيليتان چي بوده است؟

يا مثلن مصالح ساختماني فروشي همچنان خيلي پررنگ ديده مي شود اگر يك زن برود و ماسه و سيمان و گچ و خاك بخرد.
حالا جالب قضيه اين است كه باباي من تو اعتماد به نفس دادن براي اينجور كارها خيلي موثر است.
مثلن سر ماشين، يادم هميشه مي‌گفت فلان تعميرگاه خوبه، قيمت هم اين حدود است. زودتر درستش كن تا كار دستت ندهد. به جاي اينكه بگويد خوب اگر سخت است من مي‌برم يا با هم برويم يا از اين چيزها.
حالا مصالح فروشي هم داستان جديد است چون من تا حالا نرفته بودم.
سر كارهاي خانه يك چيز كوچكي كم آمده بود كه نمي‌ارزيد كلي كرايه ماشين بدهيم.
يك بار دفعه اول با خنده گفت فردا سر راهت فلان چيز را مي‌گيري بيايي؟
من با چشمهاي گرد گفتم من؟ و موضوع تمام شد.
تا اينكه دفعه دوم بدون شوخي و بدون سوال آدرس طرف را داد، حدود قيمت را هم داد و گفت كه چقدر لازم است و دير نشود و همين.
من با مكث، گفتم چي بگويم؟ چه جوري؟ كجا بگذارد؟ و از اين جور سوالها... خلاصه ديدم با كارگرهاي مصالح فروشي هم سر و كله زدن را بايد ياد بگيرم به هر حال.
نشدني نبود اما هر چقدر براي من تابو بود، براي بقيه مردم آنجا هم بود.
شبيه كارگرها لباس پوشيدم و رفتم. تو كه رفتم 4-5 نفر 1 راننده و 1 پيرمرد صاحب مغازه و 2-3 كارگر نشسته بودند. رفتم سراغ پيرمرده كه پشت ميز بود. بلند سلام كردم و گفتم من فلاني‌ام كه تا حالا چند بار جنس فرستاديد خانه. براندازم كرد و رويش به ديوار چرخاند.
راننده از روي اسم من را شناخت و گفت بله درست است بفرماييد.
بهش گفتم چي مي‌خواهم. به پيرمرد گفت حاجي بهش بدهم؟ پيرمرده گفت برايش ببر خانه.
توضيح دادم كه چون كم بود خودم آمدم. جوابم را نداد به راننده گفت ببرش بيرون ببين چي مي‌گويد. گوشهايم داغ شده بود. اما خوب خوشبختانه راننده كار را راه انداخت.
كارگرها با لبخندي گوشه لب تمام مدت براندازم مي كردند.
آقاي ظاهرن متشخص جواني هم كه تازه رسيده بود، بعد از سه بار كه ازش پرسيدند چي مي‌خواهد مبهوت به من خيره شده بود و جوابي نمي داد تا خيالش كامل راحت شد من كي‌ام و چي مي‌خواهم و ... .
سر پول و حساب كتاب كردن هم پيرمرد حاضر نشد با من حرف بزند و به راننده مي‌گفت بهم بگويد و من به راننده مي‌گفتم و او با همان تن صدا تكرار مي‌كرد.
گرچه شايد اين هم بر اساس مراتب هرمي كار در ايران باشد، اما خوب در مورد مشتريان مرد همان چند دقيقه چيز مشابهي اتفاق نيافتاد و فقط با من حرف نمي‌زد.

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

زن + بچه = نيم مرد؟

نفيسه بيشتر از همه اذيت شده است. 7-8 ساعت بازجويي و انواع و اقسام تهمت و افترا. حالا با آن جسارت ستودنيش بخشي از اتفاقات آن روز را نوشته.
شنبه نفيسه را ديدم. رنگش زرد بود و خنده بزرگ و شادش محو شده بود. چشمهايش خيره بود و مبهوت انگار دارد به خيلي چيزها فكر مي كند. اتفاق افتاده بود و وقتي داشت با لهجه شيرينش پشت همهمه جلسه تعريف مي‌كرد كه چه‌ها بهش گفتند، من فقط نگاهش مي كردم.
از نفيسه هم راجع به بچه پرسيدند.
دكتر حكيمي هم روز چهارشنبه از ناهيد پرسيد چي خوانده؟ بعدكه ناهيد گفت دانشجوي دكتراي جامعه شناسي است پرسيد بچه دارد يا نه؟ و بعد از محبوبه و بعد از جواب هر دو خنديد و گفت كارهاي اصل كاريتان مانده است. و بلافاصله خودش را جمع و جور كرد و گفت البته نه اينكه اينها اصلي نباشد.
كديور را هم قبلن نوشته بودم،‌ چند همسري را براي بچه‌دار شدن، اگر همسر اول نابارور است مجاز دانسته بود.
نمي دانم اشك اين بچه كه اين پايين گذاشتم را نمي‌توانستم اين بالا تاب بيآورم.

***

اين وبلاگ را تو بلاگ لوا ديدم: گويا پرسش و پاسخ احمدي نژا با دانشجوها را مرتب آپ مي‌كند.

مهر 66/ 86/ 106؟ و ...


جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

جنس تبعيض

يك سوال ساده:
چي مي‌شود كه كسي به تبعيض جنسيتي و نابرابري حساس‌تر مي‌شود؟
اگر كسي مثل من نسبت به اين موارد حساسم، چون در زندگي شخصيم نمونه‌هاي نابرابري كه تاثير مستقيم يا غير مستقيم بر زندگيم بگذارد زياد ديده‌ام. و مسلم است كه اگر زمان، حساسيتم را بيشتر كرده است به اين خاطر است كه نابرابري زندگي شخصي‌ام را بيشتر مختل كرده است.
اما وقتي مي‌گويم نابرابري يا تبعيض منظورم اين نيست كه به فرض من، پدر و مادر يا برادر متعصب و غيرتي داشته‌ام كه برايم محدوديت به وجود آورده‌اند يا بهم سخت گرفته‌اند يا طوري پرورش يافته‌ام كه احساس ضعف يا ناتوانايي بكنم. برعكس چيزي كه من را حساس كرده است اختلاف بين چيزي است كه باهاش بزرگ شدم و ديدي كه جامعه بهم داد.
هر چه بيشتر مي گذرد فرهنگ سخت و نامنعطف مردسالار پررنگ‌تر زندگي‌ام را تهديد مي‌كند.
جالب است موقع ابراز احساس و نرمش،‌ فرهنگ فردي فرهنگ سخت‌گير پدرسالارانه است كه نبايد ذره‌اي طرفت را شاد كني مبادا طرف بي‌ظرفيت باشد و رو گرده زندگيت سنگيني كند و ...چون زنان ذاتن بي ظرفيت هستند از نظر عاطفي.
موقعي كه قرار است مسئوليت كاري را بپذيري، زن خودش مسئول جسم و روح خودش است حتي اگر تو هر بلايي سرش آورده باشي. موضوع اين است كه تو كارت را بكني و بروي به سلامت و براي توجيه شعار روشنفكرانه بدهي...
وقتي حتي زن ابراز دلتنگي و تنهايي مي‌كند بدون توقع، فقط براي اينكه گوش شنوايي باشي، صدا ممنوع مي‌شود. تنهايي و دلتنگي و هر واژه‌اي شبيه آن ممنوع مي‌شود مبادا آب تو دلت تكان بخورد و عذاب وجدانت ياد‌آور بشود برايت...
اما خوب در عوض خدا زن را آفريده براي پر كردن انواع و اقسام خلاهاي عاطفي تو در هر شرايطي و اين را زن اگر حساس نباشد،‌ ديوانه نباشد، مزاحم نباشد، بايد بپذيرد...

بدجوري احساس تنهايي كردم. تا صبح گريه مي كردم. نگران چيزي بودم كه مي‌توانست انواع تهمت و افترا را براي هميشه رو سرم خراب كند... اما خوب خستگي از هر چيزي مهمتر است. مسئوليت چه معني دارد؟
تو كي هستي؟
تعهد ِ حرف كجاست؟
دير كردي. خسته بودم. به من چه كه به سبب وجود چيز مشترك، تمام اعتقاداتت را به بازي مي‌گرفتند. به من چه كه تو كي هستي؟ تا وقتي مرحمي براي تنهايي من هستي خوب است. در غير اينصورت من خسته‌ام.
فكر مي كردم اگر كار به سلول برسد و به افترا و به خستگي، جز مرگ آگاهانه چاره‌ ديگري هم برايم مي‌ماند؟ هنوز كه نيافته‌ام.

خواسته هاي زنان ايران ذره‌اي شبيه حال زنان دنيا نيست. زنان دنيا مشكلي راجع به همسران قانوني همسرشان ندارند. زنان دنيا مشكلي به نام قفس ازدواج تا وقت كفن، مگر كه شوهر نخواهد ندارند. زنان دنيا پول خسارت در عوض قتلشان نصف بيضه چپ مردان نيست. براي زنان دنيا پيش فرض بي‌كفايتي براي نگهداري بچه‌هايشان نيست. زنان دنيا استقلال كار، زندگي، سفر، عاطفه، كلمه،‌ رفتار، محبت دارند. زنان دنيا به جاي جسمشان، به خودِ بودنشان اهميت مي‌دهند. زنان دنيا پشت پا خورده ترك كرده نمي‌شوند، مگر در تجاوز. زنان دنيا دوست داشته مي‌شوند. زنان دنيا محترم واقع مي‌شوند. زنان دنيا الويت عاطفي اوليه مردانشان هستند...
بنابراين هيچ كدام از مطالبات من، مطالبات ما مطالبه حال زنان دنيا نيست، مطالبه من درد زندگي شخصي خودم است. مطالبه من حس حقارتي است كه تو بهم مي دادي و مي‌دهي. مطالبه من بي‌مسئوليتي عاطفي تو است با شعار آزادي فردي. مطالبه من مشكل حل نشده اين روزهايم است كه تو به خاطرش توبيخم مي كني. گرچه بااين حال هم زنان دنيا بيش از پدرانمان،‌ همسرانمان،‌ همبسترهايمان دركمان مي‌كنند. و اين سبب همراهي و همدلي است نه خواست مشترك و جهاني.

دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶

خاتمي و و گفتگوي چهره به چهره كمپين

كمپين يك ميليون امضا با وجود تمام فشارهايي كه روز به روز بيشتر و پيشتر بهش وارد ميشود اما لحظه به لحظه پيشرو بودن خودش را در كل جامعه مستحكم تر ميكند.
چه خوب است كه تجربه تاريخيي كه همواره هوش زنانه به هر روش از اندرونيها و حرمسراها و منازل، هدايتكننده نقاط عطف بزرگ تاريخي بوده است، حالا هم سياست مرداني پيدا بشوند كه از تجربه تاريخي در دنياي مدرن امروز، به نفع برابري و صلح و آزادي و دموكراسي استفاده كنند.

نوشين احمدي خراساني در كتاب "جنبش يك ميليون امضا، روايتي از درون" در توصيف روش گفتگوي چهره به چهره مينويسد:
"... اين روش خاص و مسالمتآميز، اگر با ممانعت و سركوب رو به رو نشود، ظرفيت دارد كه ميليونها شهروند ايراني را با خواستههاي بر حق زنان عملا درگير سازد و هموطنان بسياري را در اين امر خير مشاركت دهد. مشاركتي مستقل و چنين گسترده اگر روزي روزگاري اتفاق بيفتد چون كه خارج از "دايره قدرت" و بيرون از "بافت ايدئولوژيهاي رسمي" صورت ميگيرد خواهي نخواهي بر روند عرفي و دموكراتيزه شدن بافت فرهنگي و اجتماعي جامعه ( تقويت "چند صدايي" و فعال شدن امكانهاي بديل متكثر) تاثير گسترده و بسيار متنوع خواهد گذاشت. در واقع اين مشي تازه (گفتگوي چهره به چهره) و مشاركت گسترده مردمي به احتمال زياد ميتواند به كمرنگ كردن خطكشيهاي موجود در جامعه ياري رساند (كه اين خط كشيها چه ايدئولوژيك، چه جنسيتي، چه قومي، و چه مذهبي و ... منبع اصلي توليد خشونت در كشورمان است). البته اين تاثير چند وجهي، در عين حال زمينه مناسبي براي فهم "منطق عيني و عرفي تحول جامعه" را نيز فراهم خواهد كرد."

و كمتر از دوهفته بعد از اولين سالگرد كمپين يك ميليون امضا خاتمي در سخنانش از اين شيوه وام ميگيرد و همپا شدن هوش مردانه با هوش و خلاقيت زنانه را به عنوان يكي از برترين نمادهاي برابري آغاز ميكند:

"بايد اختلافات فرعيمان را کنار بگذاريم و اتحاد داشته و روي حداقلها اتفاق نظر داشته باشيم. در اين صورت ميتوان شاهد شکلگيري مجلس عاقل، منطقي، پخته ، با تدبير و کارشناس بود و چنين نيروهايي همه در ميان اصولگرايان راستين و نيز اصلاحطلبان اصيل فراوان هستند. عمق وجدان جامعه هم همين را ميپسندد.
اگر راههاي رايج بسته است، ميتوان به ميان مردم رفت و چهره به چهره با آنان روبرو شد و جامعه را توجيه کرد. ما دلمان براي انقلاب ، اسلام و ايران ميسوزد و احساس مي کنيم وضعيت ميتواند بهتر از اين که هست باشد. خيلي نبايد به آينده بدبين بود. انشاءالله نتيجه کار هر چه باشد، قوت اسلام ، جمهوري اسلامي و سربلندي ايران و اعتلاي شأن والاي مردم باشد. "

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

اسلحه براي هوو نخواستن؟

كارگاه آموزشي كمپين در خرم‌آباد، با حضور 30 نفر كه پنج نفر از تهران بودند،‌ روز پنجشنبه با وارد شدن نيروهاي اطلاعات و نيروي انتظامي (بخش مواد مخدر) خرم آباد+ دو نيروي اطلاعات از تهران به منزل يكي از اهالي خرم آباد كه محل تشكيل كارگاه در آن روز بوده است مختل شد.
نيروهاي پليس و اطلاعات، اسلحه داشتند. تفتيش بدني كرده‌اند افراد را. صاحبخانه را زدند و همه را بازداشت كردند. بعد از يك روز همه به جز سه نفر آزاد مي‌شوند. آن سه نفر از جوانمردان خرم آبادي هستند كه در مدت بازداشت هم مورد ضرب و جرح واقع شده‌ند.
نكته: نيروي انتظامي تا لحظه حضور در محل فكر مي‌كردند براي مورد فساد مي‌روند. وقتي با پوشش كامل افراد(مانتو- روسري) و سنين متفاوت و جلسه رسمي مواجه مي‌شوند،‌ متعجب مي‌شوند.
موقع تفتيش دختران از پليسان زني استفاده كرده‌اند كه به دنبال مواد، بازديد كامل بدني كرده‌اند. و در بين تفتيش، نيروهاي اطلاعات به نيروهاي انتظامي خط بازديد درست منزل را مي‌داده است. به دنبال كاغذ، كتاب، جزوه،‌ دفترچه، بيانيه، فيلم و ...

پي‌نوشت: اين هم جزئيات خبر در سايت
هيچ چيزي نمي توانست الآن اينقدر خوشحال كننده باشد: بچه ها آزاد شدند. يك شبانه‌روز تلاش زنان كمپين سرانجام خوشي داشت. كمي كه ارام شدم چيزهايي مي نويسم.

مرتبط:

اطلاعیه کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری در مورد بازداشت سه تن از اعضای این کمیته
بر بازداشت‌شدگان خرم‌آباد چه گذشت؟
حقوقدانان:برخورد با زنان در خرم آباد خلاف قانون اساسی بود

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

پيش زمينه

نوشته‌هاي زير را از بين پستهاي April تا2006 September پيدا كردم منهاي تمام اين يك سال اخير.
اگر يك نگاه كلي هم بياندازي مي‌بيني كه خيلي از جمله‌ها آشنايند. يك بار تو گفتي، يك بار دوست تو، يك بار دوست دوست ما، يك بار دوست مشتركمان، يك بار دوست دوست تو كه حالا دوست ماست، يك بار... . خلاصه فقط نقل قول آشناها را جدا كرده‌ام. اتفاقن آشناهاي تو را.
تمام اين مدت چيزي نگفتم، فقط پوستم كلفت شد. تمام رنجشها را در درونم نگه داشتم، اما احساس خطر براي رنجانيده شدنم بيشتر شد. تا به حالا رسيد كه ديگر طاقت ندارم بشنوم و بعد غمگين بشوم، فقط ترجيح مي‌دهم نگذارم به آستانه شنيدن برسد. حتمن راه بهتري هم بوده است، شايد بشود باز بعد از نقاهت امتحانش كرد.


بلند بلند حرف می زنم! گاهی بلند بلند فکر می کنم! آشکار آشکار رفتار می کنم! و بلند بلند آرزو می کنم شادیت را!گرچه با لحن دوستی، گرچه شاید برای تسلی و آرامشم، اما بسیار شادتر بودنت را بهم تذکر می دهند، و باز بلند بلند آرزو می کنم که کاش چنین باشد! با من بودنت گرچه بسیار دوست داشتنی، اما مهمتر از شادتر بودنت حتی بی من، نبود و نیست! کاش بفهمند این را آدمها!شاید ته دلم را به درد می آورد این قضاوتها که خواب می بینم و با سردرد، روز شروع می شود.
+
گفت اما اگر او برداشت ديگري بكند و عاشق بشود باز تو مسئولي... گفتم نيستم. چون رفتار من شفاف بوده است اين گردن بي‌تجربگي خودش مي‌افتد.اما روياها.... . اين كه در رويايي معشوقه باشي.... حالا احساس مسئوليت مي كنم.وقتي بهم زل مي زند، آرزو مي‌كردم كاش آنقدر توانا مي بودم كه مي‌توانستم نيازش را برآورده كنم بدون اينكه خودم آسيب ببينم.
+
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذره‌اي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه مي‌داند؟؟؟!!!!گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه مي‌داني...(به شوخي مي‌گفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )گفت ازم مي‌ترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
اما من مي‌ترسم!!! از دست نوازشي كه بعد از كتك دراز مي شود و بعد از پس زدنش، ديگر نمي بينيش، مي‌ترسم. از آدمها! از دوست داشتني‌ترينشان، از نخبه ترينشان، از محترم‌ترينشان، از دوست ترينشان مي ترسم!

+
خواب مي‌بينم به اجبار اصرار مي‌كند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي مي‌كند.بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف مي‌كند.
از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .
آدمهايي كه ظلم را تحمل مي‌كنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نمي‌خواهم تحمل كنم.گاهي دلم براي احمقها مي‌سوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نمي‌ماند.
+
نمی دانم چطور حتی دوستهای صمیمی هم برابری را افراط می دانند و انگ قدرت طلبی و شهوت پرستی می زنند؟
+
درست چند دقیقه بعد از اینکه با دوست پسرش صحبت می کنم، دختره سر و کله اش پیدا می شود و درست بحث مشابهی را که با پسره کردم با هام راه می اندازه بی مقدمه!
+
اگر احساس مي‌كنيد خيلي مهربانيد، يا اگر حس مي‌كنيد در دوستيهايتان بيش تر از بقيه نگران و پيگير دوستهايتان هستيد، بد نيست يك بار اين فيلم را ببينيد فقط اين يك دفعه را خوش انصافي كنيد و خودتان را جاي قهرمان ( سيد محمود و پري ) نگذاريد.چهره‌مان بسيار زشت تر از آن است كه تا حالا تصور مي‌كرديم، نه؟
+
امروز به اين فكر كردم، كه نفس كشيدن هم سخت شده است! امروز به اين فكر كردم كه مردم من اينها هستند. هيچ نبايد شك كنم، كه اينها هرگز نخواهند گذاشت،‌دختري داشته باشم در اينجا.من پس از خودم تمام مي‌شوم! هرگز هرگز هرگز نمي‌گذارند،‌ دختري داشته باشم كه خنديدن را،‌ دوست داشتن را،‌ مهرباني را، فكور بودن را،‌ شجاع بودن را، عشق را،‌ بخشيدن را، زندگي را و حتي مردمم را بهش ياد بدهم!اين چند ماه تجربه واقعي و تلخي بود! اين مردم هرگز نمي گذارند!!! هرگز!!!
+
این دو ماه لعنتی، خیلی برایم اهمیت دارد! شاید از کار استعفا دادم... شاید هم از خودم استعفا دادم.... اما گفته باشم، هر چه فشار دیگر، از هر موضوع و جریان دیگر هم دارید، رویم سوار کنید، من زندگی خواهم کرد.
+
می گفت شاید نتوانم بگویم با اینها، با این خشونت ذاتی و وحشیانه شان، بشود از ابتدا با صلح مطلق رفتار کرد. می گفت هر کسی گنجی و سحابی و که و که ... نمی شود.اما من با او احساس آرامش داشتم و درست کسانی که داعیه فرهنگ داشتند.... .
+
فلان رفتار را كردي كه مبادا.... و مبادا.... .
اما درست همان مبادا رخ مي‌دهد غافل از اينكه رفتار تو طبق تصورت نبوده است.
حالا با توجه به اتفاقي كه ازش مي‌ترسيدي و رخ داده است، ديگر چه دليلي مي‌تواني براي گذشته‌ات جور كني؟
به اين فكر مي‌كنند كه در بيست و پنج سالگي، با اين چهره و اين رفتار و اين تفكر و اين سواد، پس كجاي كار مي‌لنگيده كه باعث انكارم شده است اين همه سال؟
هم فكرترينها، دوست ترينها و بيشترينها جور ديگري رفتار مي‌كنند...
و من هنوز خواب مي‌بينم. وضوح رفتارها و اتفاقها را در خوابهايم زندگي مي كنم.

+
مي‌گويد اگر همه پسر بودن بهتر بود. (با لحن پدرانه‌اي كه مي‌خواهد خيرم را پيش بيني كند مي‌گويد.)
مي‌گويم مي‌خواهي من نروم؟
مي‌گويد تو رفتار پسرانه داري. (با لحن انگ زدن و خرده گرفتن مي‌گويد.)
مي‌گويد اين استقلالي كه تو داري موجب حسودي پسرها مي‌شود و اين برايت خطرناك است.
مي‌گويم حسادت پسرها؟ تا حالا بهش فكر نكرده بودم.
+
از بین کسانی که در طول زندگی به آدم توهین می کنند، بیش از همه کسانی من را می رنجانند که آنها را دوست می دانستم، موضوع این است که باید سرعت به روز کردن ذهنیاتم را بیشتر کنم تا تاثیر رنجش از کسی که دوست می دانستمش کمتر بشود.حالا با شماها هستم! شماها که آنقدر جسارت پیدا کردید و آنقدر بی محابا به من می تازید که گویا هیچ کار دیگری در زندگی جز رنجاندن من، و جز تاختن بر تواناییها و اعتماد به نفسم ندارید! خوشبختانه زمان بر مدار انصاف است، درست وقتی شما فرش دوستی از زیر پایم می کشید، دستی قرص به نشانهء تواناییم بر پشتم می خورد و مطمئن باشید که آنقدر زیر پایم خالی شده است که حالا محکم رو دوپا بایستم و حتی دیگر نخواهم در چشمانتان هم نگاه کنم.می دانید شادیم از چیست؟ از اینکه بر خلاف خیالتان من حالا شما را دوست تر می دارم، چون در نظرم ضعیف تر و حقیر تر از قبلید و بسیار نیاز به ترحم دارید تا تنفر.من حاضرم! شما من را دختر بچهء ناتوانی بدانید که بعد از مدتی نه چندان کوتاه، بدلیل نداشتن توانایی و جذابیت کافی دخترانه، یارش ترکش کرد و حالا در تنهایی مانده است. و من به ذهنهای کوچک و بسته و انحصار گرای شما که بیش از آنچه اصرار دارید نمی بیند، ترحم می ورزم و دلسوزی می کنم.بچرخید تا بچرخیم!
+
وقتي مي‌خوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي مي‌كند، تا ته روحم و احساسم مي‌سوزد و تير مي‌كشد.
+
يا اين داستان سنگسار: وقتي مي‌خواندم كسي نپرسيد گريه‌ام براي چي است؟ يادت هست؟

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

happiness

حالم خوب نمي‌شود. نمي‌دانم چرا اينطوري پيش مي‌رود؟ خوابهاي وحشتناكي دارم، قبل از بيدار شدن مرتب خواب مي‌بينم كه مي‌خواهم بيدار بشوم ولي نمي‌توانم. چشمهايم باز نمي‌شود،‌ صدايم در نمي‌آيد، و نمي‌توانم از جا بلند بشوم. وقتي كه بيدار مي‌شوم خيلي خسته‌ام. و فكر مي‌كنم ديگر هرگز نمي‌خوابم، اما خوب اين بي‌انرژي‌بودن دارد از پا مي‌اندازد...
درد احمقانه هم كه هي مي‌رود و مي‌آيد. شايد تئاتر حالم را خوب مي‌كرد...
دلم خيلي تنگ شده است. خيلي...

از استاد هيچ وقت امضا نگرفتم، شايد به خاطر نوع رابطه‌مان. عوضش يك كتاب برايش گرفتم، مجموعه 7-8 داستان معروف ويرجييانا وولف به زبان اصلي.

اين متن آخرين نوشته‌اش به همسرش است:

I feel certain that I am going mad again. I feel we can't go through another of those terrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So I am doing what seems the best thing to do. You have given me the greatest possible happiness. You have been in every way all that anyone could be. I don't think two people could have been happier 'til this terrible disease came. I can't fight any longer. I know that I am spoiling your life, that without me you could work. And you will I know. You see I can't even write this properly. I can't read. What I want to say is I owe all the happiness of my life to you. You have been entirely patient with me and incredibly good. I want to say that — everybody knows it. If anybody could have saved me it would have been you. Everything has gone from me but the certainty of your goodness. I can't go on spoiling your life any longer. I don't think two people could have been happier than we have been.

سه‌شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶

بنزين+ قاچاق+ زنان

يك چيزي چند بار قبل ديده بودم، ولي وقتي اين تكرار چندين باره شد، فكر كردم خوب حتمن شيوه جديدي شبيه اين در شرف ابداع است.
تو پمپ بنزين، مردي كه از ظاهرش و نوع راه رفتن و حرف زدنش مشخص بود كه معتاد است، از آن نوع كه گاه گوشه كنار خيابان اگر ناي حرف زدن داشته، يك پولي مي‌خواسته يا با هزار كش و قوس شيشيه ماشين را به زور پاك مي‌كرده تا فقط يك پولي كاسبي كند؛ حالا يك دبه به دست كنار جايگاهها مي‌ايستاد، هر از گاهي به يك نفر كه مشغول بنزين زدن بود، نزديك مي‌شد و آرام چيزهايي مي‌گفت.
دقت كه كردم ديدم سراغ خانمهايي مي‌رود كه آمده‌اند بنزين بزنند و مردي همراهشان نيست. و نيز سراغ پسرهاي جواني كه معلوم است تازه گواهينامه گرفته‌اند يا سنشان كمتر از 19-20 است. بعد كه صف جلو‌تر رفت و ديدم باز شد، ديدم دو نفر ديگر شبيه او هم هستند.
من داشتم بنزين مي زدم كه اول آرام آمد پشت جايگاهي كه من داشتم ازش استفاده مي‌كردم ايستاد، سعي كردم جوري اريب بايستم كه بتوانم ببينم چي كار مي‌كند و كارتم را مي‌پاييدم. وقتي باك پر شد و آمدم درش را ببندم، مسئول جايگاه آمد ايستاد كنار دستگاه و زل زد به مرد. وقتي كارت را برداشتم، رفت و مرد معتاد شروع كرد كه خانم تو رو خدا مي شود اين را پر كنم؟ زن و بچه ام تو خيابان مانده‌اند. پولش را مي‌دهم به خدا.
حرف زدنش ديگر كامل واضح مي‌كرد كه چقدرحالش بد است. آنقدر حالم خوب نبود كه بخواهم بيشتر معطل كنم و بپرسم چند مي‌فروشد آن بنزين را و خرج چقدر از موادش را مي‌تواند اينطور جور كند؟ فقط گفتم نه نمي‌شود و سوار شدم.
بدم نمي‌آمد براي تخمين هم كه شده مي‌ايستادم و مثلن در يك روز تعداد زنهايي را كه بهش سهمي از كارتشان مي‌دادند مي‌شمردم و يك نسبتي تخمين مي‌زدم؛ علاوه بر تمام انواع سوء استفاده از زنان، اين يكي هم به بقيه اضافه مي‌شود. سوء استفاده از حس همدردي و عاطفه پر رنگ زنانه.
نياز به آموزش از سنين ابتدايي براي توانمندسازي عاطفي! دوست روانشناسي مي‌گفت، لزوم استقلال عاطفي همه‌جانبه!

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

جنس فاصله!

اين چند روزه، هر از گاهي كه درد امان مي‌داد، مي‌خواندم و فكر مي‌كردم.
شايد چند بار نوشته باشم، من از آنهاييم كه براي عشق هم دنبال منطق و دليل مي‌گردم چه برسد به چيزهاي ديگر.
هر چه فكر مي‌كردم از كجا ممكن است سر بزند و چه چيز ممكن است باعث اين همه نا‌سلامتي بشود به جايي نمي‌رسيدم. امروز ياد يك خاطره دور افتادم. شايد كمتر از دو سال قبل:
بارها و بارها از من گفته بوده و اينكه او بايد ببيندم و اينكه دوست دارد او مثل من باشد، به خودش گفته بود و براي من بازگو كرده بود.
جز سردي، دوري و تنفر هيچ بار نه چيزي ديدم و نه چيزي خواندم. اما هيچ نمي فهميدم چرا؟ از كجا؟ پس آن همه اشتياق وعده داده شده چه بوده؟
چيزي در ذهنم جرقه زد: مي‌داني! من و تو كه دختريم از چشمها، از نوع نشستن، از طرز ايستادن، از لحن كلمه به كلمه حرفها بوي نياز را استشمام مي‌كنيم و شايد وضعيت كشور عزيزمان هم، به ناچار چند برابر تيزهوش‌ترمان كرده باشد. هنوز هم حتي يك جمله ساده او باردار است، البته خوب شايد هم حق دارد، اتفاقي كه هنوز نيافتاده.
و خوب اوقتي تو مي‌داني كه جناب عاشق گرامي، با چه غلظتي با آدمها حرف مي زند، طبيعي است كه با آن توصيفات، هرگز احساس امنيت نكني و دلت بخواهد قلب و روح و ذهن هر كه تو جايگزينيشي يا برعكس از جا در بيآوري. ياد ليلاي نوشين افتادم.

خانم دكتر شيوا دولت آبادي مي‌گفت، از نظر روانشناسان عشق تركيبي است از :
صميميت
نياز جنسي
اعتماد
و زناني كه از آينده عشق خودشان متزلزلند هرگز سلامت رواني ندارند.
و من اضافه مي‌كنم: و زناني كه عشق خودشان را جايگزين عشق محال و دست‌نيافتني گذشته مي‌يابند، و اين تلاش براي همرنگ كردن آنها به تصوير ذهني مرد هم واضح وجود دارد و بيان مي‌شود نيز به همين ‌صورت.

و يك چيز مهم‌تر كه خانم دكتر اضافه كردند: در چنين جامعه‌اي مردان تك‌همسر (من اضافه مي‌كنم و نيز تك معشوقه، حتي فقط در واقعيت و نه در خيال)، فكر مي‌كنند دارند به زن- همسرشان لطف مي‌كنند و همچنين زنان فكر مي‌كنند بايد به مرد-همسرشان بها بدهند به دليل اين كار. (در صورتي كه اين از اصول ابتدايي انساني است و جز آن غير انساني است.)

مي‌خواهم بگويم من از حمايتي كه به دنبال، مضطرب كردن ذهن و نا ايمن كردن اعتماد تو به عشقت ازت مي‌شود جز خودخواهي عملي و رفتار غير انساني و در ادامه حمايت از دارايي شخصي، حالا به جهالت يا آگاهي (در نتيجه چه تفاوتي هست؟) چيزي نمي‌بينم. اما تو را نمي‌دانم؟

حرفهاي سرپايي

1. سايت كمپين دوباره فيلتر شده است. آدرس جديدش اين است.

2. صحبتهاي منيره برادران درباره كمپين ارزشمند است. از دست ندهيدش.

3. نظر سنجي سايت ميدان نمي دانم قرار است به كجا ارائه بشود يا چطور ازش استفاده كنند، اما در هر صورت مفيد است. لطفن شركت كنيد.

4. چند نفر از خانواده‌هاي اعدامين 67 دستگير شده‌اند

5. بيشتر از اين نمي توانم پاي pc بشينم