چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

داستان هوو و صدا و سیما

آدمی هستم که از فلج درآمده است.
آی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی آدمهایی که درد ندارید و سالمید، بلند بلند نفس بکشید و شادی کنید و زندگی کنید. حالا می خواهم دوران فلج مغزیم را جبران کنم با تند تند پست کردن ذهنیات انبار شده.

سریالهای صدا سیما، به طرز عصبی کننده ای بد و بی کیفیت و با موضوعات پرت و پلا، جفنگیات را به خورد مردم می دهد. من همیشه اعتقاد راسخ به این داشته ام که خوب هر بار هم دلیل پشت دلیل بیشتر می شود.
اما این یک بار می خواهم از یکی از آنها تعریف کنم، ببین به کجا رساندنمان که باید از این حداقل ها تعریف کنیم و به به و چه چه... اما همین هم شاید روزنه ای باشد!
سریال "بیداری" چهارشنبه شب ها از کانال 3 نمی دانم چه ساعتی، اما تا قبل از ساعت 9 شب پخش می شد و یا می شود.
از قسمتهای اول، صدایش را شنیده بودم ( من همیشه شبها تو اتاق پای کامپیوتر و اینترنت هستم و کل مخاطب بودنم برای تلویزیون جمهوری اسلامی صدایی است که از بیرون اتاق می شنوم و صحنه هایی که وقتی در حال رد شدن هستم به چشمم می خورد، مگر اینکه خلافش ثابت بشود) خلاصه شنیده بودم دختر یک سرایدار ویلای یک خانواده پولدار یا چیزی شبیه آن با پسر مریض خانواده که بعد از یک ازدواج ناموفق برگشته ازدواج می کند. بعد این قسمتهای آخر معلوم شد (بر من معلوم شد) که ازدواج نکرده و عقد غیر رسمی و شرعی داشتند که ثبت نشده. دختر باردار شده، پسر مرده و "تورنگ" (اسم دختر) مانده و حوضش.
از همه اینها که من بریده و بریده و یک در 5-6 بار شنیدم، انتقادهایی بود که سریال زیر لب زیر لب به قوانین می کرد. جاهایی که تورنگ فقط برای ثبت ازدواج و به دنیا آوردن بچه اش به عنوان حلال زاده و پذیرفته شده از جانب عرف، حاضر شده حضانت جنینش را از لحظه تولد به خانواده شوهر مرده اش بسپرد، به وکیلش می گفت قانون شما حق مادری را برای من فقط در حد کهنه شویی و غذادادن بچه قبول کرده است، من اگر الآن هم بچه ام را نده، بعد از هفت سال قانون شما ازم می گیرد، قانونتان برای خودتان. لااقل بگذار خودم تصمیم بگیرم و ... .

یک جاهای دیگر هم که تصویر را هم دیدم، همسر دوم مرد مرده (تورنگ) و همسر مطلقه سابق مرد مرده با هم همیاری می کردند و همدردی و مدتها دو نفری با هم زندگی کردند و هدیگر را از بن بست هایی نجات می دهند که آدم دیگری کمک نبوده است.
و بعد جاهایی که همسر دوم یک مرد دیگر(نمی دانم کی کی)، کنار کشید و مرد را به برگشتن به زندگی با همسر اول تشویق کرد و این توضیح را آورد که از خوبیهای زنها این است که خوب می توانند خودشان را به جای زن دیگری بگذارند، جز نقاط ارزشمند سریال بود.

گذشته از عیب و ایرادها و کم و کاستیهایش، نگاه جدیدی به همسر دوم شدن و اضطرار زنان داشت که گناه کار بودن و فاسد بودن و بی ارزشی و بی اخلاقی و این ارزش داوری های کلیشه ای همیشگی جامعه و صدا و سیما را نداشت.

خلسگی

بالاخره برای سردرد یک راهی پیدا شد.
دنبال یک دکتر خوب می گشتم، کسی که معرفی شد اتفاقی متخصص مغز و اعصابی بود که دو سال قبل از طریق شرکت قبلی دستگاه EEG (نوار مغز) اش را تعمیر کرده بودم.
وارد مطب که شدم دیدم دستگاهش هنوز همان قدیمی است که آن موقع بعد از تعمیر کلی با هم راجع به قدیمی بودنش خندیده بودیم و من با آقای دکتر شوخی کرده بودم که عوض کن و ورژن جدیدش را بگیر وگرنه اگر دفعه بعد خراب بشود دیگر به تعمیر نمی رسد، از بس پوسیده است.
لحظه اول نشناخت، اما بعد از آشنایی دادن کلی سر به سرم گذاشت و شوخی کرد و خندیدیم. می گفت آن موقع تو دکتر بودی و ما مریض داشتیم حالا برعکس شد.

سردرد آن قدر زیاد و مداوم و طولانی بود که دیگر من حسش نمی کردم. مثل وقتی که مدت طولانی تو محیط پر از نویز باشی، حالا نویز صوتی یا تصویری یا حرارتی یا ... و آنقدر بهش عادت کرده باشی که دیگر به نظرت نیآید. همان شب اول که دارو را خوردم احساس کردم محیط پاک شد. احساس کردم چقدر سرم آرام است. چقدر اوضاع خوب است. خواب آن شب رویایی بود. در آرامش مطلق بدون درد. تازه فهمیدم که چقدر درد می کشیدم و چقدر شدید بود.
خلاصه که اوضاع خوب است فقط دوز داروهای گشادکننده رگها و مسکنها به طرز عجیب غریبی بالا است، آنقدر که من این چند روز اول در خلسه به سر می برم و فشارم هم حسابی پایین است. اما همه اینها می ارزد تا وقتی درد در کار نیست.

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

بعد از خواب

هیچ خبری بعد از این مدت فشار شدید رو حوزه زنان نمی توانست مثل اهدای جایزه بنیاد اولاف پالمه به پروین اردلان عزیزمان خوشحال کننده و امیددهنده باشد. بعدن مفصل تر می نویسم.

من گویا در خواب بوده باشم:
کمپین تجربه ای منحصر به فرد اما غیر انحصاری/ هدی امینیان
و باز یک دستگیری دیگر رها و نسیم، در پارک دانشجو، موقع جمع آوری امضا بعد از یک تئاتر خیابانی در ارتباط با حقوق زنان

اما سخنان این فاطمه خانم رهبر خیلی بامزه است. ما در قله قاف هستیم، حالا شما خودتان را هلاک کنید که شما هم فتح قله کنید. به ما چه که شما زنید و ما هم... . حالا باز تا یکی دو روز دیگر کمی بیشتر می نویسم راجع به ادعاهای ایشان. /لینک مصاحبه امید معماریان با او در روز آنلاین است که الآن نمی رسم بگذارم.

اما تجمع اعتراضی محمد رحمانیان و گروه تئاتر پرچین جلوی تئاتر شهر و استعفای رحمانیان از دبیر کارگاه نمایش کارنامه و خواندن بیانیه اعتراضی او و گروهش.
عکسهای کسوف را ببینید و ماجرا را از سایت او بخوانید تا باز من تمرکز نوشتن بیآید.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

برای خودم. تنها برای خودم.

خیلی طول کشید تا دوباره پیدایش کنم. نزدیک یک سال.
اما از بد شانسی یا شاید از وضعیت محتوم دوباره همان مطب قبلی با همان منشی قبلی با همان اخلاق قبلی.
اخطار: دارم کابوس می نویسم بلند بلند. می شود همین حلا صفحه را بست، چون من می خواهم بلند بلند تو تنها جای ممکن بنالم. دارم سیاه می نویسم.

زنگ زده بودم یک شماره ای، آدرسی، اسم بیمارستانی چیزی از او سراغ بگیرم. چیزی که با داشتن اسم و فامیل و شماره نظام پزشکی و اسم چند تا بیمارستان نتوانسته بودم پیدا کنم. آخر تو آن وضعیت پارسال آن حس همدردی و آن کمک بزرگش چنان پررنگ مانده بود و در عوض ترس از بیقه با رفتاری عجیب و غریب، روز به روز بیشتر شده بود. مثل بچه ها شده بودم این اواخر از دکتر می ترسیدم.

با یک لبخند بزرگ و یک کاپشن قرمز و یک کوله بزرگ رفتم تو. به همان بزرگی جوابم را داد منشی. و خوش و بش منشی گونگی و سوال از اسم و شماره پرونده و چه و چه ... . فقط سه نفر جلوتر از من بودند، و بقیه هم بعد از من آمده بودند. وقتم هم که باز اول وقت بود. پرونده را باز کرد مثل پارسال چشمهایش گرد شد به من ترشرو نگاه کرد و نگاهش را دزدید و اخم کرد و دیگر نگاهم نکرد. 2 ساعت و نیم معطلم کرد، بعد از همه ی منتظران من را فرستاد تو. به خودم آرامش می دادم. تو دلم دلداری می دادم و باورهایم را تکرار می کردم. تو دلم مثل درس خواندن مرور می کردم که حس او از کجای تاریخ من را این طور به صلیب می کشد؟ تو دلم برایش دلسوزی می کردم و باز این پرستوی چموش ناآرام درون یک دفعه شلوغش می کرد که پس من چی؟ و بعد سوگواری برای خودم هم شروع می شد. کش و قوس درونی بالا و پایین می رفت و سردرد بیرونی جولان می داد. چهره ام سرد و یخ شده بود. می دانستم، اما آرام بود و تلاطم ها را نشان نمی داد. سردرد زور که آورد کمی تو اتاق انتظار خالی قدم زدم. حتی منتظر بود شکایت کنم که چرا من را معطل کرده یا مثل بقیه بیماران به طولانی شدن و درد و کار و جای بد ماشین و ال و بل اشاره کنم و طلب سرعت. اما نکردم. آرام نگاهش می کردم. به این فکر می کردم که تو به من ظلم می کنی و خرده می گیری درعوض من برای تو از خودم پل می سازم. تو دلم آرزو می کردم تو شرایط آرامش مطلق به چیزی نزدیک به وضعیت من برسد. تو صورتم نگاه نکرد و از کنار میز با دست دراز set بسته بندی استریل معاینه را داد دستم. چیزی را که برای بقیه خودش تو می برد و به دکتر می داد.
اما همه اینها چه اهمیت دارد وقتی خانم دکتر با آن چشمهای درشت عسلی و آن صورت مهربان و آن تنها لبخند فهیم احترام گذار "سلام عزیزم" گرمی کرد و پرس و جو و ابراز آشنایی بعد از یک سال.
انگار یکدفعه یخم آب بشود. دلم می خواست هیچ وقت از آن تنها اتاق درک کننده بیرون نمی آمدم. آنقدر به درک او نیاز داشتم که سر شوخیم گل کرد. گفت مشکلتان؟
گفتم: "خانم دکتر من هنوز هم بالغ نشدم." خندید. نرم و مهربان. چقدر شیرین است که تنها یک نفر با تو مهربان باشد. چقدر سخت که تنها یک نفر. تو فاصله انتظار فکر می کردم که دخترانی که خانم مهندس نیستند تا بتوانند تا این بالای شهر بیآیند و تا این ساعت شب، احساس ناشناخته منشی را پذیرا تحمل کنند و بمانند که بعد با ماشین شخصی خودشان برمی گردند و اف به هرچه نا امنی آخر شب دختر تنها، و از خجالت خانم دکتر آن طور که شایسته است بر بیآیند، این تک مهربان را هم ندارند. به خودم نیرو می دادم که اوضاع من توپ توپ است و زندگی بر وفق مراد. و الحق هم نیرو می گرفتم.
پرسید: " آخی عزیز دلم. یعنی چی؟ نمی فهمم و پرونده را بالا پایین خواند."

....

اما نشد. کاش می شد همین یک بار هم که شده یک نفر فقط همین یک نفر در تصمیم گیری کمک می کرد. می گوید چهار ماه دیگر هم صبر کن. بعد بلافاصله که به صورتم نگاه می کند، می گوید اما من می نویسم، ولی بدون تاریخ. باز نگاه می کند. یعنی تصمیم با تو. می گوید "اما اگر باز هم نشد نگران نباش. ممکن فلان و بهمان هم باشد، اما نگران نباش. دوباره یک آزمایش دیگر. نگاهم می کند. می گوید تاریخ بزنم می روی؟" سر تکان می دهم که یعنی می روم.
می گوید: "وقتی گرفتی اگر اندازه اش فلان قدر بیشتر بود آن وقت مهم است. اما لازم نیست دوباره تا اینجا بیایی. پشت تلفن برایم بخوان بعد با هم چک می کنیم." آدرس یک جای دیگر را رو کاغذ می نویسد. شاید از بس فشار دو ساعت و نیم تو چهره ام مشخص بوده.

من انگار می خواهم، تنها آرامش، چند لحظه دیگر هم باشد. آنقدر می نشینم که می پرسد مشکل دیگری هم هست؟
جز درد نه! همه چیز خوب است. بلند می شوم. لبخند می زنم و تشکر. می گوید خوشحالم عزیزم که دیدمت. نگران نباش. می گوید سالم باشی عزیزم و این تنها جمله ای است که تو این دو سال به من انرژی سلامتی می دهد.

وقتی بیرون می آیم و Set را استریل مانده پس می دهم و بزرگترین لبخند عمرم را به دخترک منشی تحویل می دهم، صورت سفیدش سرخ می شود. لبخند می زند و آرزوی موفقیت می کند و سلامتی. بی دلیل تشکر می کنم از لطفش. شاید منظورم لطف تاریخی است که از ما دریغ کرده است که دست در دست هم بگذاریم و سهممان را از شادی و هوا و زندگی و حق خودمان بگیریم.

چهار ماه. و یک آزمایش دیگر. این تعلیق خفه کننده ادامه دار و این تردید بین تحمل درد یا فلج کردن بخشی از آینده.
با همه اینها خوشحالم که دختر به دنیا آمده ام. خوشحالم که جنسیتم زن است. خوشحالم که من هستم، گرچه زندگی لحظه به لحظه نفی می کندم.

چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

تا وقتی نفت هست، گور بابای صنعت!

گاهی خوابها از من جلو می زنند و گاهی من از خوابها. حالت دیگری جز این دو کم پیش آمده.

جمعه آخرین روز نمایشگاه بود. تقریبن 10 روز متوالی شد که روزی 14- 15 ساعت سر کار بودم و بعدش چنان سردرد چیره بود که زمانی برای نوشتن نمی داد.

هر دو پروژه راه افتاد. غرفه ی روبرو، یک مهندس آلمانی هم داشتند که برای نصب دستگاه آمده بود و روزهای بازدید هم حضور داشت. از روز غرفه چینی، او همراه بود و ما به رسم همسایگی باهاش آشنا شدیم. جالب اینکه رابطه مان با او خیلی گرم تر از همکاران ایرانیش بود، شاید داستان رقابت و اینها... گرچه هیچ اشتراکی بین کارمان نبود.

تمام مدتی که من پشت دستگاهها، چهارزانو رو زمین خاکی می نشستم و بالا پایین می کردم و لب تاپ به دست گوشه ای تنظیماتی را تغییر می دادم و دوباره run , می کردم و سیم چین به دست مدار را تغییر می دادم یا چیزهایی را نهایی می کردم، با نگاه متعجب همراهی می کرد. تا بالاخره وقتی روبات نهایی راه افتاد با هیجان جلو آمد و تو بستن سیمها و مرتب کردن و خوشگل کاری مدار نهایی کمک کرد. برایم جالب بود که جنس کمک کردنش با همکاران محترم ایرانی فرق بزرگی داشت و آن احتیاطی بود که اطمینان می داد قصد دخالت ندارد یا قصد اینکه بخواهد من را ناتوان نشان بدهد.

اوضاع نمایشگاه افتضاح بود. دستشویی ها روز اول و دوم (از چهار روز نمایشگاه) به دلیل یخ زدگی بدون آب بود. و بعد از روز سوم هم به دلیل شکستگی لوله ها و کم بودن زمان، تمام ساعات صف طولانی داشت. پارکینگ به دلیل برف زیاد، تمام روزها قفل بود. سرمای سالن ها در تمام روزها مثل سرمای محیط باز و خیابان بود. به همین اینها اضافه کنید گرفتن ورودی از افراد. و نیز گرفتن ورودی پارکینگ را با وجود وضع فاجعه آمیز.
یک خبری در کمال خجالت روز دوم دهن به دهن می گشت و آن اینکه یکی از شرکت کنندگان خارجی روز اول 11 هزار تومان پول آژانس داده تا به سرعت به هتل آزادی رسانده بشود فقط برای استفاده از دستشویی.

و علاوه بر همه آنها قانون مسخره حضور غرفه داران زن با مقعنه که روز سوم مثل طرح امنیت اجتماعی شروع به اجرا کردند. ساعت 12:30 آمد و گفت مقنعه سر کنید و بعد 2:30 برگشت.
جلوی چشمهای بهت زده مهندس آلمانی همسایه روبرو، پسرک سپاهی با ریش های پر و البته مرتب و انگشتر عقیق، بی سیم به دست آمد جلوی غرفه و گفت یا این خانم ها (من و همکارم) را از غرفه تان بیرون کنید یا پلمپ می کنیم، چون به جای مقنعه روسری سرشان است.
غرفه های دیگر از اوضاع بد و آبروریزی شکایت می کردند، یکی از همسایه ها آمده بود و می گفت من در کل نمایشگاه امسال از این دو خانم محجوب تر ندیدم. یکی دیگر می گفت، کسانی که مقعنه دارند و وضع شدید آرایش مو و صورت از اینها بهترند از نظر شما؟ و جواب پسرک که کسی نیست، هر کی هست همین حالا به من نشان بدهید و باز جوابی از لابه لا که ما از جنس شما آدم فروشان نیستیم.
و ادامه که ما فقط می خواهیم قانون اینجا اجرا بشود و توضیح من که به فرض محال هم که اینطور باشد، می شود به جای این همه شلوغ کاری دیروز و روز قبل چیزی می گفتید تا اینکه الآن با این وضع آبروریزی راه بیاندازید.
همکارم آن روز دیگر برنگشت اما من سماجتی درم بود که اصرار داشتم حتی برای یک ساعت هم که شده برگردم. وقتی با مقعنه برگشتم، همسایه آلمانی با لبخند دلداری دهنده ای جلو آمد و ابراز خوشحالی کرد از اینکه باز می بیندم. سر تکان دادم و به شوخی گفتم ظاهری جدید منطبق بر قانون. گفت که به هر حال Perfect هستی و سخت نگیر و او را احمق فرض کن و بهش فکر نکن.

فردا دوباره برگشت، غرفه های کناری دخترانی روسری به سر با آرایش مفصلی داشتند اما صاف آمد جلوی غرفه ما. سه تیغه تراشیده بود و موهایش ژل داشتند، جوری برانداز کرد که یک لحظه حس کردم برهنه ام. لبخند زد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت حالا مناسب شدید. تو چشمهایش نگه کردم و گفتم من مناسب بودم، شما رفتار نامناسبی داشتید. اگر هدف قدرتنمایی نبود، می شد روز قبل زمان پایان کار تذکر بدهید برای روز بعد تا آن طور بیش از این آبروی کشورتان را جلوی همه نبرید. لبخندش را کش دار ادامه داد و گفت شما قابل احترام هستید و من هم بی احترامی خدای نکرده نکردم.

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

زهرآب

اول بگویم تلخ می نویسم. مثل وقتی که بالا می آوری و دهنت تا مدتی تلخ و بدمزه است.
عجب مزه آشنایی دارد این روزها.

ما را هر روز بی دفاع تر کردن، خطرناک تر است. نه تهدید می کنم و نه رجز می خوانم اما وقتی آدمها را در شرایطی بگذاری که هیچ هیچ هیچ چیزی برای از دست دادن نداشته باشند، ...
از روز اول که تو میلها خبر توقیف مجله زنان را دیدم، هی می گویم شایعه است. هنوز به دفتر مجله چیزی اعلام نشده است. یک بازی دیگر است. یک جوز زهر چشم تازه، اما هی پشت هم خبر، خبر، خبر.

زنان حقی در تحصیل ندارند. زنان حقی در داشتن شغل ندارند. زنان حقی در بیان خیالات و رویاها خود ندارند. زنان نباید بیاندیشند. نباید بنویسند. نباید بخوانند. نباید مجله و سایت بزنند. نباید... نباید.... نباید.... . هنوز هم باورم نمی شود. چه خوش خیال می شوم من که گاهی فکر هنوز انسانیت ذره ای وجود دارد.

خواب پشت خواب. سردرد هم که نباشد تعجب می کنم. خواب می بینم او می آید که ... برود. ساک سورمه ای را که برای خودم بسته بودم، خالی می کنم. پشیمان از ... . شالهای رنگ و وارنگ که از ساک خالی می کنم. من ناراحتم و ... .

خواب می بینم تو نمایشگاه ... صنعت برگه های امضای کمپین را روی میز کنار سیستم طراحی کرده ام گذاشته ام. دو زن چادری دستهایم را می گیرند و وسط نمایشگاه با نمایش بی آبرو کردن می برند.

خواب می بینم سردردهای من را دخترک مثل آیینه ای از من گرفته و من از بیرون نگاه می کنم.
سرش خیلی درد می کند. آنقدر که پوست صورت و سرش را مثل یک کلاه یا ماسک در می آورد و اسکلت صورتش را که ملتهب و سرخ است در دو دستش می گیرد و از درد به خود می پیچید. و فقط من در خواب او را می فهمم وبه همه توضیح می دهم که آرام باشید، بی صدا، نورها را کم کنید سرش درد می کند.

ساعت 6:30 صبح ساعت را خاموش کردم. و تو جا از درد غلت می زنم. زنگ در. دو بار با فاصله. هر چی پشت آیفون صدا می کنم کسی جواب نمی دهد. یک دفعه یک چیزی از ذهنم می گذرد. در عرض نیم دقیقه از حالت نیمه برهنهِ خواب، شلوار و کاپشن و شال سیاه را رو خودم می چینم و می دوم دم در. همان پژوی سفید امنیت ناجا با همان پلاک شخصی، دو مرد و یک زن چادری، از کوچه سریع خارج می شوند.

این آخری خواب نبود، انتهای خواب بود. تو سرم می چرخد: "توهم است. زمان ما... " سرم را با دو دست می گیرم. انگار صحنه های خواب تکرار می شود مشئمز، نرمش می کنم که فضایم عوض بشود.

در کل سالن بزرگ میلاد، تنها شاید 5-6 دخترک که با لبخند می آیند جلو و شیرینی تعارف می کنند و کاتالوگ و .. می دهند، وجود دارند و بقیه همه مرد. مردان صنعت. از روز غرفه چینی همراه بودم، می خواستم سیستم را خودم run کنم. مردها می آیند جلوی غرفه، مردانه و مغرور و از بالا برانداز می کنند و رو می گردانند به سوالی فنی و مردانه راجع به چیزی که من راه انداختم و .... وقتی دوباره به من رجوع داده می شوند، سوال گونه نگاه می کنند و انگار غرورشان دارد تکانده می شود، مبهم لبخندهای دوستانه من را با نگاه پرسشگر جواب می دهند.
بعد از مدتها کفشهای پاشنه بلند پوشیده ام و مانتوی تنگ و آرایش رنگ دار. نمی دانم چرا بیش از همیشه می خواهم اینجا، تو این همه قدرت طلبی مردانه، زن جلوه کنم که جنس توانایی های فنی را مردانه تلقی نکنند.
با سنسورها ور میروم که صدایم می کند، می گوید بیا ببین چه خبر است؟ همهمه و هجوم آدمهای دوربین به دست و مردهای مکعب مستطیل حجم که از بلندی و بزرگی از 100 متری به چشم می آیند. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از نمایشگاه صنعت سان می بیند، صنعتیها همه در سردر غرفه ها پوزخند به لب، جوری که کراهت از بازدید شدن را فریاد می زند، کراواتها را مرتب تر می کنند و به سیاه بازی سر تاسف تکان می دهند.

مجله زنان توقیف شده است. و مردان صنعت به وزیر فرهنگ و ارشاد پوزخند می زنند. به کجا می رسیم؟ چه بلایی سر دخترانمان می آید؟ وقتی نوجوانیشان هیچ کاغذ زنانه ای نباشد؟
سرم درد می کند و این همه هذیان بی وقفه می آید و می رود. هذیان کشته شدن بچه های 19-20 ساله زیر شکنجه، هذیان شروع بند عمومی هانا و روناک، هذیان از دور دیدن و توهم پنداشتن، هذیان یخ زدن آدمها، هذیان تو و من، هذیان من و تکرار من، هذیان سرما، چقدر همه جا بوی خون می آید، چقدر پاشیدن و له شدن و دریدن و شکستن و شکاندن و جنگ نزدیک به نظر می آید. چه فرق می کند جنگ ایران و آمریکا یا زنان و نظام یا من و تو یا من و خوابهایم یا سردرد و چالش و من یا .... .

جاي ِ دانش جو دانش گاه است

قانون‌شكني به‌نام دين؛ يعني تو

زندان و شكنجه هم‌چنين؛ يعني تو

آواز پرنده در قفس؛ يعني ما

اين عربده‌هاي آخرين؛ يعني ... تو

به مناسبت ۱۰ بهمن روز هم بستگي ي وبلاگ نويسان با دانش جويان در بند

كار ِ دانش جو،جستن ِ دانش است.جست و جويي براي ِ بالا بردن ِ سطح ِ دانش ِ خود.سياست مدار با قدرت سر و كار دارد.مي خواهد با كسب ِ قدرت به اصلاح ِ امور بپردازد.(در حالت ِ ايده آل).كار ِ روحاني،وعظ و خطابه ي ِ ديني است.او مردم را با پيام و رسالت ِ اديان آشنا مي سازد.او عالم ِ ديني است،به مردم ترك ِ دنيا مي آموزاند،و وعده ي ِ بهشت مي دهد و بيم ِ دوزخ.
از زماني كه تخصص پديد آمد،هر گروه و صنفي،كاري در پيش گرفت.
امروز دانش جو زنداني است.اگر كار ِ دانش جو ،پژوهش و تحقيق و تحصيل ِ علم باشد كه هست،پس او در زندان چه مي كند؟زندان مكان ِ تاديب و تنبيه ِ خطا كاران است.دانش جو را آن جا چه كار است؟
آنجا كه قدرت، در تمامي ِ شئونات ِ زندگي ي ِ اجتماعي و فردي ِ انسان ها درازدستي مي كند،آنجا كه عالمان ِ دين با قدرت مندان ِ سياست پيشه يكي مي شوند،و سياست مدار،عالم ِ ديني مي شود،آنجا كه روحاني،درس ِ اقتصاد و تجارت و سياست مي دهد،و حاكمان، معلمان ِ دين واخلاق مي شوند،نقش هر فرد و نهادي دگرگون مي شود.آموزگاران ِ معنويت و روحانيت ِ جامعه به مردم درس ِ پرهيزكاري مي دهند و خود ،سيم و زر مي اندوزند،زيرا كه با قدرت آميخته اند. (ترك ِ دنيا به مردم آموزند / خويشتن سيم و غله اندوزند ) و سياست مداران و حاكمان به جاي ِ آن كه در انديشه ي ِ معيشت و رفاه خلق باشند،به شريعت ِ آنان مي انديشند و به علوم ِ خفيه روي مي آورند و سعي مي كنند كه "درها به دعا بگشايند".در اين امتزاج ِ ناخجسته است كه دانش جويان به جاي ِ علم اندوزي و نشستن پشت ِ ميزهاي ِ پژوهش،سر از حبس و بند در مي آورند.زيرا كه از اين قران ِ ناميمون اندوه گينند،به واسطه ي ِ انديشه ورزي اشان در طلب ِ آزادي و عدالت و معنويت هستند.آزادي و عدالتي كه قدرت مندان،وعده هايش را سر دادند و به آن عمل ننمودند و معنويتي كه لگد مال ِ عالمان ِ بي عمل شده است.
امروز دانش جو زنداني است.او زندان و حبس و بند را دوست ندارد.مي خواهد دانش بياندوزد و در بيان ِ عقايدش آزاد باشد.سر ِ تعظيم بر پاي ِ هيچ قدرتي فرود نمي آورد.مي خواهد در كمال ِ آزادي و فراغت درس بخواند.او مي خواهد با صداي رسا بگويد"من مي انديشم ، پس هستم".او براي ِ انديشه هايش هيچ خط ِ قرمزي را به رسميت نمي شناسد.جاي ِ او زندان نيست،دانش گاه است.
اگر هر كس در جاي گاه ِ خويش باشد،آن زمان دانش جو از زندان به دانش گاه باز مي گردد،عالمان ِ دين به معابد و سياست مداران به نهادهاي ِ قدرت ِ انتخابي و دوره اي ي ِ خود.
امروز اما دانشجويان در بندند،كارگران و زنان و ...هم.در سلول هاي ِ تنگ و تاريك ِ انفرادي.و ما اين سوي ِ ديوارها دل نگران ِ دوستان ِ خوديم.گويا بايد به بزرگان ِ قدرت،بازي ي ِ زمان ِ كودكي امان را ياد آوري كنيم كه:
"نخود،نخود هر كه رود خانه ي ِ خود"
کمپین 10 بهمن روز همبستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان در بند
http://10bahman.blogfa.com

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

رها از سکوت

این هفته نمایشگاه ... (بخشی از صنعت) است. دو تا پروژه برای ارائه دست من بود، از برنامه نویسی و طراحی مدار و ... خلاصه تا آخر.
کنترل هر دو سیستم با TouchPanel انجام می شود. خیلی گشتم تا یک عکس از یک زن گیر بیاورم که در بخشی از صنعت یا تولید یا ... خلاصه فاعل بخش فنی باشد نه مفعول و کاربر و مصرف کننده. کم بود. خیلی کم. کلی چانه زدم که تو هیر و ویر کارها یکی که دستش خالی است عکس را برای استفاده صاف و صوف کند و آماده.
دختر می گوید تو محیط فنی که کار می کنی باید مردانه کار کنی. می خندم می گویم زمینه را فلان رنگی و دورش را فلان سایز و بهمان را فلان طور کن. این همه دخترهای فنی مردانه شده اند که حالا من باید این همه دنبال عکس یک خانم مهندس موقع طراحی و برنامه نویسی بگردم بس است دیگر، بهتر است صنعت و بخش فنی کمی خودش را منعطف کند. تو نمایشگاه امسال زنانه وارد صنعت می شویم.
این از این.


اما این چشم من بدجوری دارد بدقلقی می کند. دو هفته قبل چند روزی تعطیل شده بود رسمن و سردردهای آنچنانی هم همراه آورده بود. بعد از یک هفته خوب شد و دوباره یک شب تو خیابان چنان شروع کرد به درد و سوزش و آبریزش که یکی از دوستها زحمت ماشینم را کشید و حتی نتوانستم خودم ... . بعد از یک ساعت معطل شدن در اورژانس یکی از بیمارستانهای دولتی معلوم الحال که بماند کجا... . خود به خود آرام شد و به جز سردرد و درد موضعی چیزی از آن حس شیشه خردگی درش باقی نماند.
دوباره از دیروز صبح شروع شده و امروز دیگر کارم را به رختخواب کشاند.
نیم ساعت پای کامپیوتر که می مانم، بعدش از سردرد بالا می آورم و ... . حالا که انگار تخم چشمم از کاسه دارد در می آید. فکر کنم یک شش ساعتی از صبح خوابیده ام.
عجیب نیست یک چشم بی خود و بی جهت اینطور شلوغش کند هر از گاهی؟
حالا باز هی اینجا می نشینم تا حالم را بگیرد این چشم فکستنی...
سایت میدان+ سایت کمپین+ سایت کانون زنان ایرانی+ سایت مدرسه فمینیستی
هر کدام از یک جنس متفاوت اما مجموعشان چیز خوبی شده است.
آهسته بگویم که سایت کمپین انگار تو یک سربالایی گیر کرده این روزها.
حیف که مهلت لینک دادن بهشان نمی دهد این چشم لعنتی.

مدرسه فمینیستی و بقیه...

حالا باز چند تا لینک می دهم تا نوشتنم بیآید:

مدرسه فمینیستی راه افتاد. بعضی وقتها با در نظر گرتن تمام اخلاقیات آدم دلش می خواهد به برادران محترم بگوید این به آن در.

جنجال آش نذری/ نوشین احمدی خراسانی

و باز هم آش نذری/ ناهید نصرت

چالش بین مادران صلح و کمپین یک میلیون امضا/ آن پستی مادرانگیم را یادت وبلاگ؟

مادری خواسته همه زنان نیست/ یک شب مهتاب یک بحث داغ و مفصل و نامیزانی سر این با دوستانی داشتیم که انگیزه من را برای ارتقا سواد در این زمینه بیشتر کرد.

افرای بیضایی و چهره بروژوازی/ ...

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶

بهرام بیضایی

افرا سزاوار (معلم):
تنبیه؟ من کی ام که تنبیه کنم؟ ما چه حقی داریم همدیگه رو تنبیه کنیم؟شما مغازه تونو نو کردین، ولی خودتون همونین که بودین. نه، از شما کینه ای ندارم؛ تقصیر شما نیست. اینطور بزرگ شدین، که خیال کنین هر چی مال شما نیست باید لگدمالش کرد. هو کردن کسی که اگر هم تقصیری داشت در حد شما نبود قضاوتش کنین. هو کردن کسی که اگر هم تقصیری داشت این بود که در خیال امیدی به شکل پسر عمویی خیالی، برای خودش ساخته بود، که لحظه ای به دادش رسید. شما به نفع واقعیت منو هو کردین، و این واقعیت شماس. هر دست بسته ای حق داره در ته ته نا امیدی به کمک رویاهاش خودشو از دست واقعیت نجات بده. شما این حق مردم دست بسته را هو کردین. با واقعیتی مثل پول، و فریاد؛ از دهن شاگردهای خودم، و همسایه هام، که رویاهای من بودن!....
تو امروز با کلمه ای که از کسی شنیدی منو هو کردی، فردا با کلمه ی دیگه ای سر می بری!...
دو برابر مرگم مرده ام و نصف زندگی ام زندگی نکرده ام. .... نمی تونم پامو محکم زمین بذارم و خیال نکنم داره فرو می ره! چشممو ببندم و اون جمعیتو نبینم! خواب چیه، تا وقتی بدخوابی هست؛ و رویا کو تا کابوس هست؟...
****
شیدا شباهنگ (وکیل) یا همان پروا نیازی (بازیگر و نویسنده):
مردمِ این کار هر لحظه همونی اند که هستن! خودتونو می خواین چرا به آیینه نگاه نمی کنین؟
{آیینه به دست} می خواد بگه واقعیت هر چیه که این نشون می ده!
می خوام بگم- واقعیت گاهی اصلن شبیه خودش نیست!...
هر کدوم ما جسدی در صندوق عقب سواری مون داریم ستوان که امیدواریم روزی به دره پرتش کنیم! شما ندارین؟...
مانیامده ایم عدالت را از نو معنا کنیم! عدالت از نگاه یک مجرم در نظر گرفتن شرایطی است که او را وادار به ارتکاب جرم کرده است؛ در حالی که شاکیان فقط در فکر اجرای انتقام قانون اند!... زمانی می رسه که همه ی چیزی که ازش دفاع می کنی قابل دفاع نیست! در این صورت باید دفاع کنی یا نه؟ اگر نکنی بخش قابل دفاع پای بخش غیر قابل دفاع قربانی شده. و اگر دفاع کنی از بخش غیر قابل دفاع هم دفاع کرده ای! آیا واقعن ...
.... تو نقشهِ کسایی بود که به سرش انداختن من عاشق وکیلم هستم!
تو عاشق هیچکی جز خودت نیستی...!
...
خیال می کنی دوستت ندارم؟
فقط یکی منو دوست داشت؛ اونی که هرگز چیزی از من نخواست!
جمله این نیست...
کی می تونه بگه حرفی که مال منه مال من نیست؟
*****
بیضایی همقدم با فهم مردم جامعه نوشته هایش را رشد می دهد و شاید خودش هم ...
افرای نمایشنامه "افرا، یا روز می گذرد" دختر معلم از طبقه کارگر و با برچسب های یک دختر خوب است: محترم، متین، زیبا، خانم معلم دلسوز و فداکار که آدمها عاشقش می شوند و عشقشان خواستگاری به دنبال دارد. ارزش ها مطلق و با تعریف های قدیمی و سنتی است. افرای مظلومه نمایش است و همه یکصدا بهش زور می گیرد و ظلم می کنند نقطه ای روشن در نمایش و آخر نویسنده خودش را در نمایش می چپاند و عشق نهایی را به واقعیت تبدیل می کند در مرز بین رویا و واقعیت. خالق و مخلوق و و و
*****
اما شیدا شباهنگ یا همان پروا نیازی ِ فیلمنامه "لبه پرتگاه" وکیل است و نیز بازیگر، دو شغل با دو ارزش اجتماعی متفاوت که هر دو یک نفر هستند، بازیگری که نقش وکیل را بازی می کند و گاه وبی گاه در فیلم جا عوض می کنند. شیدا شباهنگ وکیل مجردی است که از معشوق موکل خود شدن پروا ندارد و از عاشقی کردن با مردی که در آستانه طلاق همسرش است، تابویی در ذهن ندارد. پروا از ابتدا مورد شک همسرش نه به خیانت بلکه به مهر دیگری داشتن است که فیلم اصراری به رفع شبهه ندارد. پروا را در عین متاهل بودن، کسانی برای خودش و نیز برای زنیتش و نه برای ازدواج دوستش دارند و عاشقش هستند. شیدا شباهنگ و نیز پروا نیازی متهم به قتل است، بدون اینکه قتلی مرتکب شده باشد. نسبیت ارزشها بر خلاف افرا در این فیلم پررنگ و با تاکید وجود دارد. پذیرش واقعیت، بدون ارزش داوری بر خلاف افرا اینجا دغدغه است. و در نهایت بر خلاف افرا، این شیدا شباهنگ است که از داستان بیرون می آید و عشق زمینی خودش را به یک مرد متاهل در آستانه طلاق ابراز می کند و حق خودش را برای داشتن آن عشق از نویسنده طلب می کند.
بر خلاف افرا، شخصیت این بار به راستی شیدا و پروا است.
اما چه سری است که اسم شخصیت های اصلی زن بیضایی دو سیلابی هستند و مختوم به آوا؟

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

باز هم امنیت ناجا

روز چهار شنبه قبل از ساعت 3 بعد از ظهر بود که به گوشیم زنگ زد، همان کاپشن بنفش قبلی بود. بلافاصله از صدایش شناختم.
خلاصه اش این که پرسید امروز جلسه دارید یا نه و پس کی دارید؟ و اصرار که نه یعنی بله و بالاخره دارید یا نه! من هم با سردترین حالت ممکن و کاملن از موضع بالا جواب می دادم. گفت می آییم خدمتتان پس ببینیم هست یا نه؟
گفتم من خانه نیستم الآن. باز بازی با کلمه ها که هستید یا نیستید؟ و جوابهای سربالا و پر کنایه من که شما که بهتر می دانید کجا هستم، خوب بروید خانه ببینید هستم یا نه و ...
بعد گفت پس ساعت فلان می آییم ببینیم جلسه هست یا نه البته اگر نزدید مان خانم ... . (از بس من از موضع پر و سرد و طلبکارانه جوابش را می دادم)
گفتم باشد اما با حکم بیآیید. گفت برای دم خانه آمدن حکم لازم نیست. گفتم پس من با وکیلم هماهنگ می کنم تا حضور داشته باشد به عنوان شاهد ببینیم حکم لازم است یا نه!
با چرب زبانی تشکر کرد و چیزهایی شبیه آن گفت و خداحافظی.
با دو تا از وکلای عزیز کمپین مشورت کردم، نظر هر دو و وکیل محترم دیگری که قبلن به من لطف داشتند و نظر داده بودند این بود که حتی حضور آنها دم در و مانع شدن از ورود افراد به منزل من هم غیر قانونی است، علاوه بر اینکه حتی حضور ملموسشان برای ایجاد رعب اطراف منزل هم قابل شکایت و پیگیری است. قرار شد بعد از حضورشان با پلیس 110 تماس بگیریم بیآیند همه چیز را کتبی کنند یا حکم دادستانی را به آنها نشان بدهند یا من برای شکایت اقدام کنم . گزارش آنها را هم بگیرم.

آن روز غروب نیآمدند یا جور ملموسی نیآمدند. در عوض ساعت 1 نصف شب زنگ همسایه بالا را می زنند و از آمد و شد افراد در عصر همان روز پشت آیفون سوال می کنند. گفته بودم که همسایه بالایی یک زن تنها و دو دخترش هستند و احساس نا امنی نسبتن زیادی هم معمولن دارند.
همسایه یک جواب مختصر می دهد و ....
صبح روز بعد یعنی پنجشنبه صبح باز همان جنابان قبلی با لباس شخصی می آیند اول از همسایه کاری سوالاتی راجع به من و خانواد ام می پرسند و بعد راجع به دیروز. همسایه کناری در مورد سوالات شخصی جواب می دهد که زندگی خصوصی افراد به شما چه ارتباطی پیدا می کند و من چرا باید جواب بدهم... که از اینجا به بعد بی خیال می شوند باز می آیند سراغ همسایه بالایی.
همسایه بالایی می گوید همان آدمی بود که دفعه قبل هم آمده بود. باز راجع به دیروز پرسیده بود که همسایه گفته بود الآن خانه هستند چرا از خودشان نمی پرسی؟ و همان لحظه زنگ ما را زده بود که خبر کند که گویا کار به اینجا که می رسد مامور محترم لباس شخصی با نام مامور امنیت ناجا به دو از خانه ما دور می شود. و همسایه می پرسد تو چه طور پلیسی هستی که فرار می کنی؟
هیچ چیزی اضافه نکنم بهتر است. تحلیل رفتار جنابان با شما.

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

همسرم و چند تا لینک

نوشته خانم مرضیه مرتاضی لنگرودی راجع به آش نذری و آجیل مشکل گشا و چالش های احتمالی به وجود آورنده آنمهم بود که تو سایت کانون زنان ایرانی بود اما الآن فیلتر نشده اش را پیدا نمی کنم.

*پی نوشت: پیدایش کردم

مطالب میدان هم این روزها مفید و جالب است، به خصوص مطالب حقوقیش. اما اگر به تدریج اینها روی سایت می آمد جا برای تامل روی هم کدام راحت تر بود.

یک چیز بی ربط اضافه کنم تا در پست های دیگر کمی مرتب منظم بنویسم. (بیشتر از یک هفته چیزی ننوشتم، دارم خفه می شوم از این همه حرف.)

اول اینکه من فرهنگ لغاتی جز عمید دم دستم نیست، راستش فرصت گشت تو اینترنت را هم ندارم، اما تو همین عمید دوجلدی عیال این طور معنی شده است:
زن و فرزند، اهل خانه و کسانی که نانخور مرد باشند، جمع عیل
یکی از همکارهایم، هر وقت می خواست چیزی از همسرش تعریف کند، یا می گفت عیالم یا می گفت مادر بچه ام. اشتباه نشود این آقا حدود 34-35 ساله است نه از یک نسل دیگر.
من چند بار مختلف بین حرفهایش با تاکید شوخی گونه و با چشمهای گرد گفتم: همسرتان یعنی؟
یک بار توضیح داد که من تا حالا زنم را حتی با اسم کوچک خالی صدا نکردم در این 8-9 سال زندگی مشترک و هر بار عزیزم و جان و واژه هایی شبیه این همراهش بوده است، حالا فقط برای تعریف این طور می گویم. گفتم خوب تو که اینهمه احترام برای همسرت درنظر داری همیشه، چرا جوری تعریف می کنی که واژه های تحقیر آمیز مثل عیال و مادر بچه ام و اینها همراهش است؟ تو می دانی و قبول داری که همسرت الان طفیلی تو نیست و حتی اگر کار بیرون از خانه هم نمی کند اما زندگی مشترک را هر دو با هم سامان می دهید و معنی نانخور بودن او دیگر در این زمان هیچ معنایی ندارد. از طرف دیگر من از خود تو شنیده ام که علاقه تو به دختر کوچک (یک ساله و نیمه حدودن) نازنینت جایگزین محبت تو به همسرت نشده است، پس مادر بچه هم چندان ربطی به احساس تو نسبت به او ندارد.
من و هر کس نوعی دیگری اگر از نوع صحبت تو متوجه بشویم تو به همسرت احترام می گذاری که احتراممان به تو بیشتر می شود تا وقتی با واژه های اینچنینی بخواهی ازش تعریف کنی.
پذیرفت. و بعد از آن چند بار به این واژه که رسید، مکث کرد و خودش در زمینه لبخند تاییدگونه و تحسین کننده من، عوض کرد اما فقط در صحبت با من چنین می کرد.
تا اینکه چند روز بعدش دیدم بی اختیار تو صحبتش با هر آدم دیگری، همسرم، جایگزین واژه های دیگری شده است. برایم انعطاف و پذیرش آن آدم قابل احترام و ستودنی است.
گاهی سفسطه کردن که این توجه فقط بازی با واژه ها است، جایگزین پذیرش تحقیرهای کلامی و خشونت کلامی می شود که می تواند آغاز خیلی از برخوردها و نگرشهای تحقیرآمیز دیگری هم باشد.

افرا

بعد از چندین روز بالاخره فرصت نوشتن اینجا پیش آمد.
موضوع این است که کامپیوتر بیچاره ام بعد از 9 سال دیگر تمام شده است و من به هزار زور می خواهم ته اش نان بکشم که مبادا مجبور بشوم تو این هیر و ویری دوزار خرجش کنم.
از طرف دیگر هم این برادران امنیت ناجا گویا یک حالی به خط تلفن ما دادند که .... بگذریم شرح دست گلهای جدیدشان را تو پستهای بعدی می نویسم.

از افرا شروع می کنم. بالاخره دیدم.
بازی مژده شمسایی ضعفهایی داشت که بشود نسبت به کارهای دیگرش خرده گرفت. به خصوص مونولوگهای ابتدای کار را خیلی بد گفت.
در عوض هم انتخاب مرضیه برومند و هم بازی او جزء نقطه های پررنگ نمایش بود. و نیز بازی بهرام شاه محمدلو مثل بازی دیگرش گرم و دلنشین بود.
من هنوز هم هر وقت کاری از بیضایی می خوانم یا می بینم از اینکه شخصیت اصلی کارش روی زنان می گردد حض می برم و ارادتم نسبت به او بیشتر می شود.

"لبه پرتگاه" فیلم شروع به ساختی که هنوز تمام نشده هم نزدیکی خاصی به فضای افرا دارد. به نظرم بیضایی حرف خاصی در اجرای این متنهایش در این برحه دارد که حالا شاید بعدن بیشتر نوشتم.
یک جاهایی از افرا را هم دلم می خواست اینجا بنویسم که الآن حس رومانتیکم را این کامپیوتر و اینترنت داغون حسابی کور کرده است.

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

آش نذري و عواقب !

قبل از نقد نيما نامداري به داستان آش نذري، پست قبلش تقريبن من را در بهت فرو برد. زير آن پست يك جمله در مقايسه چيزي كه نوشته و پختن آش نذري بود كه اين‌گونه مقايسه و اين‌گونه تحليل از او را هيچ جوري نمي‌توانستم باور كنم. حالا به هر دليلي آن جمله‌ كنايه‌آميزش را برداشته، ‌و به جايش متن پست بعد را اضافه كرده است.

يك موضوع خيلي مهم براي خود من در جريان امروز زنان، فاصله گرفتن از اختلاف سليقه‌هاي شخصي گذشته و حتي حال بوده و هست كه اين فاصله گرفتن معني متفاوتي از چشم بستن به روي گذشته دارد. اما چنين نقدهايي را چندان موثر در پيشبرد روند مبارزه برابري خواهي زنان نمي‌دانم. علاوه بر آن نيما خودش در متنش يك واژه‌اي را تو ذهن آدم انداخته به نام مچ گيري كه باعث مي‌شود چندين بار نوشته نقد‌آميزش را با تعاريف نقد مقايسه كنم و خوب... .

براي آگاهي بيشتر نيما نامداري عزيز و دوستان ديگري كه شايد سوالهايي مشابه نيما راجع به آن داستان در ذهنشان شكل گرفته ابتدا كمي راجع به شكل گرفتن آن مراسم بگويم. البته تا جايي كه يادم مي‌آيد هر سايتي كه خبر و گزارش آن مراسم را زد يك توضيح مختصري هم راجع به شكل‌گيري آن مراسم داد اما خوب چرا اعتمادي به صداقت گزارشها نيست يا اگر هست پس چرا از متن گزارش‌ها اين سوالات استخراج شده است، براي من مبهم است.
مادر جلوه جواهري، زني معتقد به مذهب و تا حدودي باورمند بعضي سنت‌ها تصميم داشت براي آزادي دخترش با توسل به (حضرت) فاطمه آش نذري بپزد كه طبق پيشنهاد (پس از واقعه) جايگزين نيما، تعدادي از فعالان كمپين براي كمك به او و پيشبرد خواستش، (در خانه يكي از خودشان؟؟؟!!!) در خانه يكي از زنان كمپين كه داوطلبانه خانه‌اش را در اختيار گذاشت چون بزرگتر از بقيه جاهاي موجود بود، هر كس گوشه‌اي از كار پختن را به عهده گرفت تا زن تنهاي رنج كشيده از دوره‌هاي مختلف اين نظام، فعالان زنان را جدا از خودش نبيند با وجود تمام اختلاف عقايد و سلايق هدف كمپن و اعضاي آن جمعي پيگيري بشود.
پروين اردلان كه ازش نقل قول آورده‌ شده نه در جمع حضور داشت و نه عكسي با ديگ آش گرفته كه به قول نيما اين همه تعجب برانگيزد. اما اگر با نقل قول از فردي و اشاره به فرد ديگر داستان را يكي مي‌داند كه خوب بي‌گفتگو استقلال فردي افكار و اعتقادات و حتي روشها را ناديده گرفته و شناخت يك فرد را با يك موج يا جريان مخلوط كرده است كه بديهي است كه در اين حالت خيلي چيزها ناديده گرفته مي‌شود.

چطور مي‌شود به صداقت اعتقاد مادر جلوه جواهري در خواست چنين مراسمي شك كرد؟ چطور مي‌شود مكان‌هاي برگزاري مراسم كمپين را به خانه‌هاي خودي(شان) و غير خودي(شان) تقسيم بندي كرد، در حالي كه زناني كه براي اولين بار وارد كمپين مي‌شوند، با خلوص نيت خانه خودشان را در اختيار مي‌گذارند و همين تبديل يك ميليون امضا به يك ميليون خانه، آقايان امنيتي ناجا را به تحرك انداخته كه كارش به دم در خانه‌ها رفتن رسيده است.
ديگر اينكه مهماني خصوصي ناميدن و حضور زنان عادي و گفتگو با آنها را چطور مي‌شود كتمان كرد وقتي همسايه‌ها (ديگر فكر نكنم همسايه‌هاي فعالان كمپين هم يكي از خودشان باشند) هم در اين داستان آش و دفترچه كمپين و گفتگوي چهره به چهره را همزمان ديده‌اند و در جريان قرار گرفته‌اند. يا بسته‌هاي آجيلي كه رويش اميد به آزادي همه فرزندان ايران نوشته شده بود و بين مردم كوچه و بازار (دست كم خود من) پخش كرديم،‌ كدام نشان مهماني خصوصي و عدم حضور مردم عادي را داشت؟ گاهي بعضي انتقادهاي از دور به كمپين يك ميليون امضا كه پيشروي مطرح كننده كف مطالبات عموم زنان ايران بوده است و اولين بار شيوه رودر رو و چهره به چهره را براي ارتباط هر چه بيشتر با زنان عادي جامعه در پيش گرفته،‌خيلي سنگين است آن هم وقتي بديلي نه پيشنهاد مي‌شود و نه انجام مي‌شود (بديلي براي ارتباط با زنان عادي و نه زنان مجلس و تصميم گير).

نكته ديگر مخدوش كردن بحث اشخاص با كل كمپين به نظر من موضوع مهمي است كه در نوشته نيما جابه جا تكرار شده است. اين كه فردي به سكولاريسم معتقد است ( كه تازه سكولاريسم جدايي دولت و دين از يكديگر است و نه ضد مذهب بودن) هيچ تضادي با فعال بودن در كمپين يك ميليون امضا ندارد كه از روز اول همه خواسته‌ها و مطالبات را در چهارچوب اسلام پذيرفته شده در قانون اساسي بيان كرده است و هر بار چندين و چند بار در بحث‌هاي مختلف و در بيانيه‌هاي مختلف كمپين نداشتن ضديت بين آن و اسلام مطرح شده است و بر آن تاكيد شده است. به نظرم خواست حداقلي مطالبات كمپين در عين داشتن اعتقادات و خواستهاي حداكثري شخصي، تفكيك ويژه و مهمي نياز دارد كه كمپين و كمپيني‌ها در اين مدت خوب از پس آن برآمده‌اند. اين كه من 1000 خواسته داشته باشم، ضديتي ندارد با اينكه 10 خواسته ابتدايي و بديهي‌ام را بيان كنم و با هر روشي كه هر فردي اعتقاد شخصي به آن دارد و پيشنهاد مي‌كند همكاري و همياري كنم براي رسيدن به خواسته‌هاي جمع بزرگي كه هر اعتقاد و سليقه‌اي درش وجود دارد، بلكه توانايي بزرگي است كه كمپين يك ميليون امضا زمينه تمرين آن را براي همه ما به وجود آورده است.

متوسل شدن به تفاسير نيم‌بند امثال حجت‌الاسلام غرويان، ادبياتي است كه فاصله بزرگي دارد با هدفي كه خبر تفاسير افراد مختلف را در سايت كمپين ارائه مي‌دهد. قدرت كمپين ايجاد موج برابري خواهي بوده و هست، موجي كه حتي امثال غرويان يا تبريزي هم نتوانستد از آن بركنار بمانند،‌ ارائه تفاسير امثال او به نظر من خبررساني گستردگي موج برابري‌خواهي و به نظر كس ديگر متوسل شدن به فلان و بهمان است. نمي توانم ارزش‌گذاري كنم، اما حداقل مي‌توانم بگويم من به عنوان يكي از اعضاي فعال كمپين بيش از كسي مثل نيما اهدافم را منتقل كرده‌ام به كمپين. اما برداشت بيرون از اهداف شايد جاي بحث و گفتگو داشته باشد.

اما در مورد داشتن چهارچوب كلي براي كمپين، چه كسي ادعا كرده است كه كمپين يك ميليون امضا بدون چهارچوب كلي و بدون سازماندهي و بدون برنامه‌ريزي پيش مي‌رود؟
تغيير تعداد مشخصي از قوانين مدني ايران تنها هدف مشخص اعلام شده كمپين يك ميليون امضا بوده و هست. بنابراين هر پيآمدي از اين خواست تعيين كننده چهارچوب كلي كمپين است. به طور مشخص وقتي هدف تغيير قانون مدني بيان شده است، به طور ضمني اساس نظام، قانون اساسي و ... پذيرفته شده است بنابراين راه كج كردن ميانه راه و اضافه كردن خواسته‌هاي ديگر برابري و فمينيستي كه در تضاد مستقيم با قانون اساسي است، قرار نيست وسط راه به اهداف كمپين اضافه بشود، گرچه شايد خواست هر يك از اعضاي آن چنان خواستهاي ديگر هم باشد.
كمپين يك ميليون امضا با متعهد بودن به اهداف و خواسته‌هايش با نام كمپين هيچ حمايتي از كنشهاي ديگر اعتراضي (كارگري، دانشجويي،‌معلمان) نكرده و نمي‌كند. گرچه هر يك از اعضاي كمپين آزادند كه در هر حركت اعتراضي ديگر مشاركت كنند يا خير.
كمپين يك ميليون امضا از روز اول تنها روش گفتگوي چهره به چهره و جمع آوري امضا (روشي صلح‌آميز و قانوني) را انتخاب كرده است و حالا هر بار كه سيستم قضايي و امنيتي با اعمال خشونت و نقض قانون، فشاري را بر كمپين تحميل كند، نيازي به جلب اعتماد سيستمي كه بي‌قانوني در آن راه دارد و از آن حمايت مي‌شود، وجود ندارد و براي بازگويي فشار غير قانوني و رهايي از آن هر رسانه‌اي كه بخواهد مي‌تواند اخبار فشارها بر اعضاي كمپين را منعكس كند. در عين حال كه به هر حال تنها مرجع شكايت و دادرسي سيستم قضايي است كه اعضاي كمپين هم طبق قانون حق دادخواهي به آن را دارند و از اين حق قانوني در زمينه فعاليت خود هر بار كه نياز باشد استفاده خواهند كرد.

گاهي حتي وقتي نقدهاي تامل برانگيز هم با ادبيات كنايه‌آميز و نه چندان اخلاقي و مقايسه‌اي نامناسب بين روشهاي متفاوت و غير قابل قياس ( مثل شيوه خواست آزادي دو نفر و شيوه اعتراض به زنان مجلس براي فلان لايحه) بيان مي‌شود، ناديده مي‌ماند.
اگر هدف پيشبرد خواسته‌هاي زنان ايران و تقويت جنبش زنان است، و نه دامن زدن به شكاف بين افكار متفاوت و روشهاي مختلف، روشهاي هوشمندانه‌تري انتظار مي‌رود.

جمعه، دی ۱۴، ۱۳۸۶

برف چه سرد مي‌باري، سرد!

باز اين سر درد چند روزي شروع شده است و مرتب مي‌آيد و آشفته مي‌كند.

سه‌شنبه منتظر بودم كه ... . به چهارشنبه كه رسيد اضطراب چنان تكان مي‌داد كه نامنظم فكر مي‌كردم حتي.
برف مي‌آمد از صبح، سفيد، يكدست، آرام. هر بار به خيابان نگاه مي‌كردم و آن ساختمان‌ نيمه‌كاره روبرو را مي‌ديدم يك بغضي كه نمي‌دانم از چه جنسي بود، فشار مي‌آورد.
خبر آزادي مريم و جلوه تو آن روز برفي انگار يك هول و تكان را عقب و جلو كند. نگراني اين كه چرا وقتي اميدي نيست آزاديها در برف اتفاق مي‌افتد؟ نگراني از اين كه نكند اين بازي هم طول بكشد و 6 عصر به نصف شب بكشد و ... .
و نگراني اين كه نكند همزمان با آزادي بچه‌ها، من به كسان ديگري هزينه وارد كنم.
راستي نوشته بودم كه آن ساختمان نيمه‌كاره جلوي شركت كه هر چند روز يك طبقه بهش اضافه مي‌شود، چقدر من را ياد ساختمان نيمه‌كاره پشت هتل كه از پنجره اتاق مژده شمسايي منظره داشت در فيلم سگ‌كشي بيضايي مي‌اندازد؟ (افراي بيضايي بالاخره روي صحنه رفته،‌چقدر دلم مي‌خواهد ببينمش!)
روز برفي فكر مي‌كردم اگر اين برف جلوي داوطلبان را بگيرد كه از هزينه‌هاي تحميلي امنيت ناجا دور بمانند،‌ چه بهتر كه ببارد تا شب. و باز فكر مي‌كردم كه كاش هيچي حتي برف هم جلوي آنها را نگيرد. پارادوكس از چندين و چند جهت.

گفت خانم مهندس! حالا اين مدار را چه كارش كنم؟ (همكار خوبي است. جز معدود مردهاي تكنسين كه كار كردن با يك مهندس دختر به خصوص وقتي ازشان كوچكتر باشد و كم سابقه‌تر، فشارهاي بي‌ربط و باربط زيادي بهشان وارد نمي‌كند.)
گفتم ا قرار شد فلان كني و بهمان ديگر!
نگاه مي‌كند و مي‌گويد از صبح كه آنقدر سر صبر ياد مي‌دادي و توضيح مي‌دادي كه نقشه را چطور ببندم و ...چي‌شد حالا؟ كي قرار شد؟ با كي قرار شد؟ به خنده مي اندازدم.
مي‌گويم خوب! باشد من از اين به بعد بلند بلند فكر مي‌كنم كه تو هم قرارها را بشنوي! اما ممكن است چيزهاي ديگري هم بين حرفهاي من بشنوي كه زياد جالب نباشد برايت!
با لحن شوخي مي‌پذيرد و مي گويد خدا به خير كند.
مي‌گويم تا حالا شده نتواني از اضطراب سر جايت بشيني؟
مي‌گويد براي همين از صبح پرپر مي‌زني؟

تا خانه برسم،‌ چند بار قلبم بالا و پايين مي‌شود و فكر مي‌كنم ديدن هر صحنه‌اي برايم قابل تحمل است جز اينكه ببينم با مامان كاري كرده‌باشند تا قبل از رسيدن من.
نزديك كوچه كه مي‌شوم دنبال ماشين‌ها و لباس‌ شخصي‌ها چشم‌ها دو دو مي‌زنند... اما خوب خبري نيست.
اين بار راهكار جواب داد. امنيت ناجا سرش زير برف مانده بود. مريم و جلوه آزاد شده بودند.صداي جلوه پشت تلفن حس خوبي داشت. برف داوطلبان جنبش زنان را از چيزي باز نداشته بود. مامان سالم بود، سالم و تازه وارد به روند جديدي از تجربه هاي شايد مشترك.
اما خوب به هر حال باز بالا آوردم. شب بعد از تمام اتفاقها اضطرابهاي ته‌نشين شده را بالا آوردم. و از آن روز به بعد سردرد خوب جولان مي‌دهد، گرچه كم خوابيهاي اين هفته هم باعثش بوده است.

اين هفته اما من انتظار نوزادي را مي‌كشم كه حالا اضطراب او بي‌تابم كرده است.
كاش سالم به دنيا بيآيد. خواهم نوشت اگر اين سردرد، نور مانيتور را تاب بيآورد.

شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

امنيت ناجا

دوباره رفتند دم خانه يكي از بچه‌ها و گفتند كه اينجا جلسه بوده و ... و بعد هم از امنيت ناجا برايش احضاريه فرستادند كه لابد بگويند چرا تو خانه‌تان راجع به حقوق بديهي خودتان حرف مي‌زنيد و اين پايه‌هاي نظام عزيزمان را مي‌لرزاند.
گاهي آدم فكر مي‌كند پايه‌هاي اين نظام رو نخهاي نازك بسته شده است كه تقي به توقي مي‌خورد مي‌لرزاندش! گرچه نداشتن پايگاه مردمي يكي از عواقبش هم همين است.

مزخرفترين متني كه تو عمرم نوشتم، كه پر از غلطهاي نگارشي و ويرايشي است و سر و ته جمله‌بنديها رو هوا است تو سايت منتشر شد. واقعيت اين است من احساس راحتي با هر جا نوشتن نمي‌كنم، يا بايد خودم را سازگار كنم يا دليل اين عدم راحتي را سعي كنم برطرف كنم. به هر حال شرمنده از اين نوشته پر از اشتباه.

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

رعايت! رعايت! رعايت!

اكبر رادي نمايشنامه‌نويس امروز درگذشت. خبر بدي بود.
مثل خبرهاي بد اين روزها، مثل اين كه هيچ وقت نفهميدم چرا افراي بهرام بيضايي اجرا نشد و يك هنرمند چقدر ديگر توان مقاوت در اين شرايط را دارد؟

خانه كودك شوش تقريبن دو- سه ماه بعد از آمدن من تبديل شد به يك مكان فقط براي سرگرمي و بازي و كارهاي هنري، ديگر خبري از آموزش نبود بدترين اتفاقي كه براي كودكان خيابان آن حوالي افتاد. اما هنوز همان حداقل فعاليت هم اگر ذره‌اي شادي به بچه‌ها هديه كند از نبودنش بهتر است.
يك نمايشگاه نقاشي گذاشتند از كارهاي بچه‌هاي خيابان "خانه كودك شوش" فردا روز آخرش است. نقاشي‌ها قشنگند و بعضي‌شان خلاقانه، گرچه فضاي اكثر آنها تيره و غمگين است. شايد خود بچه‌ها فردا تو نمايشگاهشان حاضر باشند، بازديد از كارهايشان بهشان اعتماد به نفس و شادي مي‌دهد.
آدرس: خيابان گيشا، ضلع جنوبي كوچه فاضل غربي، پلاك 23، گالري مهرين ساعت 4 تا 8 عصر.

ته ذهنش من را بي‌اخلاق متصور مي‌شده است و حالا تو چشمهاي من نگاه مي‌كند و مي‌گويد من كه سعي كردم خطوط قرمزي براي آدمها نگذارم. درست در شرايطي كه من پچپچه‌هاي قضاوت ديگران در مورد خوب و بد بودن، اخلاقي و غير اخلاقي بودن، درست و غلط بودن رفتار او را بدون اينكه خودش بداند نا منصفانه خواندم و دست كم زمزمه‌ا‌ش را قطع كردم.

آخر مي‌داني
كه ما
_من و تو _
انسان را
رعايت كرده ايم
(خود اگر
شاهكار خدا بود
يا نبود.)

آش نذري ديروز براي آزادي مريم و جلوه./ وقتي ما را با تيغ سنت مي‌گيرند و حبس مي‌كنند ما هم از دل همين سنت آزادي خودمان و آزادگي شما را مي‌خواهيم آقايان مسئول

اين هم اولين تجربه آذر عزيزم كه من را متحير كرده بود اعتماد به نفس و شجاعت و جسارتش.

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

خواستگاري

قبل از آمدن مهمانها چهره‌اش آرام به نظر مي‌آيد ولي وقتي براي چند دقيقه با هم تو اتاق تنها مي‌مانيم، درست مثل بچگيها كه از تمام اتفاقات جالب و پر هيجان و گاهي مخفي، تند تند و پر آب و تاب براي هم تعريف مي‌كرديم و مي‌خنديديم شروع مي‌كند به تعريف كردن و هرجا او كند مي‌كند من مي‌پرسم.
چند سالش است؟
كارش چي است؟
از كي آشناييد؟ چطوري شروع شد؟
كدام كشور مي‌خواهيد برويد؟
آنجا خانه دارد؟
امشب كي‌ها مي‌آيند؟ چه وقتي قرار است بيآيند دقيقن؟
اوووووو راستي چه شكلي است؟ قدش بلند است؟ چقدر از تو بلندتر؟ صورتش چه فرمي دارد؟ رنگ پوستش؟
داشت يادم مي‌رفت اسمش چي است؟
صدايش پر از هيجان است و پر از دوست داشتن و نيز پر از اضطراب.
از دليل اضطراب مي‌پرسم. مي‌گويم مي‌ترسم حرفهاي دو خانواده به نتيجه نرسد و به هم بخورد.
تعجب مي‌كنم. اما سعي مي‌كنم دليل تعجبم را نشان ندهم كه اگر قرار است سر به توافق نرسيدن حرفهايي كه چندان ربط مستقيمي هم به خانواده‌ها ندارد به هم بخورد بهتر كه به هم بخورد،‌ مي‌دانم اين همه تلخ بودنم بيش از خودم او را هم اذيت خواهد كرد. فقط مي‌گويم نگران نباش. ديگر الآن براي اين مي‌آيند كه همه چيز را رسمي و عمومي قرار بگذارند، ‌چيزي به هم نمي‌خورد. حرفهاي الآن هم كه خوب حتمن ادامه حرفهاي خودتان دو تا است و شايد هم تكرار آنها.
مي‌گويد ما هيچ حرفي نزديم سر اين توافقها. مي‌گويم تو هم يعني حق طلاق و اين‌جور چيزها را نخواستي؟ مي‌گويد اين را كه گفته بودي يادم بود، و بهش گفتم اما قبول نكرد، گفت دلم مي‌خواهد زنم هر وقت دلش خواست نتواند بگذارد برود. چشمهايم گرد مي‌شود. چيز زيادي نمي‌توانم بگويم.

اما خيلي تلاش مي‌كنم دركش كنم، وقتي تمام ساعتهايي كه مهمانها هستند دستهايش يخ كرده است و مشت كرده تو هم نشسته و نگران به حرفها گوش مي‌دهد. وقتي حرفها تمام مي‌شود خنده بزرگي روي لبهايش است كه تا آخر شب پررنگ مي‌درخشد. وقتي بعد از رفتنشان بغلم مي‌كند و با خنده مي‌گويد نمي‌داني چقدر خوشحالم و نمي‌داني چقدر منتظر اين لحظه‌ها بودم.
وقتي با احساس تعريف مي‌كند كه آشنايي از هفت- هشت سال قبل بوده است و اين بين دو- سه بار درخواست بوده اما خوب نشده... .
وقتي آن شب مثل دختر بچه‌هاي كوچك حرف همه آدمها را گوش مي‌كند، چه موافق و چه مخالف ميل قلبيش و همه شرايط را پذيرا مي‌شود و من مبهوت هر بار خودم را مقايسه مي‌كنم و اين كه حاضر نيستم در چنين شرايطي حتي يك لبخند بزنم، چه برسد به رقص و عكس و شادي و درخواست و اطاعت، فكر مي‌كنم بايد دركش كنم،‌ او هنوز غرور سالمي دارد كه احساس واقعيش بتواند از آن جلو بزند. فكر مي‌كنم چه ارزشمند است كه آدمي 7-8 سال اينقدر محترمانه با او برخورد كرده است كه انتظار چنين لحظه‌اي را بكشد به جاي اينكه لحظه شماري كند براي انتقام، براي تخليه تنفر، و براي بازپس گرفتن زندگي و سلامتي و شاديش.

اما انتظار هر دو سرش بد است. هم انتظار عشق هم انتظار تنفر. اتظار عشق مسخ شده، ممكن است همه چيزت را ببازد و انتظار تنفر، طرد كرده ممكن است همه چيزش را به فراموشي ببرد. اما در هر دو سر طيف بيش از يك آدم منتظر، كس ديگري هم وجود دارد كه داستان را مي‌نويسد، آدمها عشق و تنفر را به اندازه خودشان قبا مي‌سازند و مي‌دهند تا تنشان كني و عاشق بشوي يا منتفر از آنها.

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

انتظار من از مادرانگي زنانه

مادري كردن هم به اندازه پدري كردن خطرناك است. چه فرق دارد زن يا مرد، هر وقت قيم مآبي جايگزين احترام به نظرات و پذيرش شخصيت يك‌ آدم شد، يعني آغاز استبداد، يعني تسليم و پذيرش مهار.

اگر پسر تو كه در رابطه متقابل با من است، از تمام پذيرش من انسان و از تمام پذيرش حداقل مسئوليت رابطه‌اش، بي‌قيدي، بي‌مسئوليتي و نفع شخصي بيشنيه‌ي لحظه خودش را حتي با نفي من يا حذف من، فقط نظر گرفت؛ و در عوض تو براي ياد دادن مسئوليت دوست‌داشتن به پسري كه در رابطه متقابل با دختر تو است، هر روش اخلاقي و غير اخلاقي، هر فشار معقول و محترمانه يا نامعقول و غير محترمانه را بهش وارد كردي، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اين‌گونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.

اگر تو به جاي به اشتراك گذاشتن تجربه‌هايت كه بارها ستودمشان و بارها نيازم را به دانستنش بيان كردم، لبخند بزني و بگويي شماها بچه‌ايد و روزهاي خوب مال شماست و كنجكاوي به چه كارتان مي‌آيد؟ و من روش خودم را پيش ببرم و پيش ببرم و تو مثل تمام نسلها، يك لحظه برسي و از آشپزخانه‌ي فرصت تجربه‌ها بيرونم كني كه تو شايستگي انجام كارها را نداري، من از ستايش ويژگي مادرانه كه اين‌گونه تعريف بشود بيزار خواهم شد.

هر موجودي كه ديگري را مي‌زايد، مادر است اما تو! من مادري تو را درك متقابل احساس زن بودن در اين فضا و اين شرايط انتظار دارم. من مادري تو را پذيرش نسل پنجم زنان برابري خواه ايران و به رسميت شناختن آنها و انتقاد كردن (نه نفي ‌كردن) و انتقاد شنيدن (نه نفي شدن) از آنها انتظار دارم.
من اعتماد به نفس كوفته شده در اين فضا را از تو مي‌خواهم طلب كنم، وقتي دستم را رها مي‌كردي در اولين قدم‌ها و فقط همقدمي مي‌كردي تا حضورت اطمينان و امنيت باشد، تا رها كني ذهنم را و فكرم را و روشم را تا گام به گام راه رفتنم را بيآموزم و اعتماد پيدا كنم به خودم، به پاهايم، به روشم و بايستم و راه بروم و بگويم و بنويسم و فكر كنم در شرايطي كه همه اصرار بر خفه كردن و خاموشي و نشسته نگه داشتنمان دارند.

من توان و نيرو و قدرتم را از تو طلب مي‌كنم، تا به جاي سركوب شيوه و تلاشم، نيروي مادرانه بدهي بدون ترس اين كه قدرت من جايگزين قدرت تو بشود، در فضايي كه ترس آدمها از قدرت گرفتن تو و من است، قدرت من ادامه قدرت تو است. توان من شكوفايي توان تو است و ادامه ي آن نه جايگزين آن.
من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي آموزش آزادي و احترام و پذيرش از روشش برخيزد. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي صلح و ارزش انساني و دوري از استبداد در ويژگيهاي بارزش موج بزند. من مادري تو را ستايش خواهم كرد، وقتي پرورش يك انسان، نه يك طفيلي براي قدرت از توانايي‌هاي بي‌بديل تو باشد.

از آن خود كردن انتقاد

وقتي راهنمايي بودم، معلم ادبياتي داشتيم كه نسبت به آن زمان اطلاعات خوبي به ما مي‌داد و من به جز رياضي فقط از ادبيات خوشم مي‌آمد و بقيه درسها مثل خيلي سالهاي ديگر آموزشي تحمل مي‌شد.
مدرسه خوبي بود(دولتي بود چيزي كه شايد نمونه‌اش اين روزها خيلي كم پيدا بشود)، با مديري كه سعي مي‌كرد احساس مشاركت را بين ما تقسيم كند. از درآوردن روزنامه داخلي گرفته، تا تشكيل جلسات همه‌پرسي با دانش‌آموزان كه براي نظافت مدرسه با هم به يك راهكار برسيم و با هم اجراييش كنيم و ... .
يك جلسه بعد از سه ماهه اول سال تحصيلي با مادرها برگزار كرد، و اسمش را گذاشت آشنايي نزديك والدين با معلمها و ارائه پيشنهادها و انتقاداتشان براي بهبود كاركردها آنها در دو ثلث آينده.
به مامان راجع به معلم ادبيات گفتم و در عين حال ته داستان اين را هم اضافه كردم كه او بين بچه‌ها فرق مي‌گذارد و كارهاي جمعي كلاس را بيشتر بين 2-3 نفر تقسيم مي‌كند، در حالي كه كسان ديگر هم دوست دارند همان كارها را انجام بدهند. حالا آن كارها مثل نظر دادن راجع به موضوعات عمومي، شعرهاي غير درسي خواندن و مطرح كردن ويژگيهاي مورد علاقه ادبيات غير درسي و ... كه اتفاقن در بيشتر اين كارها آن زمان من سهيم بودم، چون علاقه‌ام باعث مي‌شد هر طور شده خودم را ابراز كنم، اما خوب هنوز هم كارهايي بود كه دوست داشتم مشاركت داده بشوم و نيز دوستان ديگرم هم به همچنين تا احساس نكنم من تنها بازي كننده آن Game جذاب هستم تا (احتمالن) پررنگ شدنم براي خودم به اندازه كافي معتبر باشد.
اينكه برخورد آن معلم با مامان چطور بود و بعد چطور شناسايي كرد كه چه كسي آن حرف را زده است و بعد تغيير رفتار او با واكنش خيلي تند و بعد نزديكي بسيار با من بماند، اما گاهي وقتها برخورد ما با انتقاد به جاي تغيير روش، تغيير رفتار با شخص انتقاد كننده است.
شايد يك دليل اين باشد كه ما انعطافي در نحوه فكركردنمان نمي‌خواهيم ايجاد كنيم، گرچه سر ناسازگاري هم با آدمها نداريم.
شايد هم گاهي تعميم يك روش برايمان كار چندان ساده‌اي نيست يا خوب ياد نگرفتيم.
اما به هر حال موضوع مهم اين است كه تا وقتي ما اصل انتقاد را براي خودمان دروني و ذهني نكرده باشيم، پذيرش آن انتقاد فقط موضعي انجام مي‌شود.

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

لينك

آمدم لينك گزارش مراسم انجمن صنفي را بدهم كه براي بازداشت مريم حسين‌خواه و جلوه جواهري پنجشنبه برگزار شده بود، ديدم باز سايت فيلتر شده است.

اين بار نهم است. اين بار كمتر از يك ماه.
فقط عكسهاي آرش عاشوري‌نيا هست.
سايت كانون زنان ايران هم كه چند روز پيش فيلتر شده بود، اين ادرس جديدش است.

دارد يك ماه مي‌شود كه مريم بازداشت است و نزديك دو هفته كه جلوه را هم برده‌اند.

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

...

يك لباسهايي هست كه آدم سالي دو - سه ماه بيشتر نمي‌پوشدشان.

دستم را از سرما كردم تو جيب پالتو كه از اول سرماي امسال پوشيدنش را عقب انداخته بودم.
يك تكه كاغذ مچاله شده كه از جنسش مي‌شد كهنگيش را حدس زد.

وقتي باز كردم فكر كردم مال چند سال قبل است. آدرس رويش را به زحمت خواندم و يادم افتاد كه پارسال همين روزها حالا يا ديرتر يا زودتر بود كه اين آدرس تو مشتم مرتب عرق مي‌كرد و دستمالهاي خيس از اشك را كه كنار همان كاغذ تو جيب پالتو چپانده‌ام.


گفت من خيلي نگرانتم. همين الآن بايد آزمايش بدهي قبل از تعطيلي پنجشنبه- جمعه آدرس آزمايشگاه فلان را از منشيم بگير و همين الآن برو و آزمايش بده و بشين تا جوابش حاضر بشود، اينجا زود حاضر مي كنند تا يكي دوساعت ديگر. بعد هم برگرد پيش من. هر وقت رسيدي بيا تو. به منشي سفارش مي‌كنم.
خط نگاه منشي كه انگار دارد... از در مطب كه بيرون آمدم هق هق تو ماشين گريه كردم. ياد پارسال خيلي حالم را بد مي‌كند.
حالم از تو و غرور لعنتيت به هم مي‌خورد.
حتي جرات ندارم برگردم به آن روزها تا بيبنم كي بود و چه تاريخي.

باور كن حالم دوباره به هم مي‌خورد حتي وقتي يادم مي‌افتد كه پارسال...

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

باز باران

دلم براي جلوه تنگ شده است و هيچ خبري ندارم كه تو آن بند عمومي چطور مي‌گذراند.

اهل تمجيد نيستم. جلوه هم نيست. يادم نمي‌آيد از كسي تعريف كرده باشد، گرچه از خيلي‌ها نقل قول مي‌كرد.
ولي مشاركت جلب مي‌كرد. يادم نمي‌آيد چندمين بار بود، اما خيلي بيشتر از يك سال گذشته است. پشت تلفن گفتم من رانندگي مي‌كنم اشكال ندارد چند دقيقه بعد به همين شماره زنگ بزنم؟ و وقتي زنگ زدم به اسم كوچك احوالپرسي گرمي كرد و ...
اينها فقط از سر دلتنگي است. عادت ندارم روزي چندين و چند ميل برود و بيآيد و حرف و نظر و پيشنهاد و انتقاد و نظري از جلوه نباشد.

جمعه صبح با صداي باران بيدار شدم، فكر كردم كجا مي‌شود رفت تو اين باران؟ زير آفتاب، تو فضاي باز احساس امنيت نمي‌كرديم حالا زير اين باران صبح جمعه، مردم كه بيرون نمي‌آيند، فضاها هم كه مال غيرخوديها شده است و نمي‌شود با مردم آنجا حرف زد.
ترديد و ترديد و ترديد اما رفتيم. سردي باران گاهي ... ياد اولين تماس مريم از زندان افتادم و سفارش مي‌كرد كه لباس گرم... . بدون كنترل ذهن به سرماي ديوارهاي سيماني كه نمي‌دانم از كجا تو ذهنم آمده بود فكر مي‌كردم و مريم و جلوه.
آدمها با لباسهاي رنگي تو پارك ملت زير باران، با چترهاي بزرگ و خوشرنگ ايستاده بودند. دو نفره يا جمعي. مبهوت بودم، چي باعث مي‌شود كه مردم صبح جمعه زير باران تو پارك بايستند؟ كمي اميدوار! پياده شديم. همه چتر داشتند به جز ما.
به هر گروه كه مي‌رسيديم با لبخند ما را زير چترشان جا مي‌دادند برگه مي‌گرفتند و توضيحات ما كافي بود برايشان و امضا مي‌كردند. شايد كمتر از يك ساعت. برگه ها خيس خيس بودند، مراقب بوديم پاره نشوند و خودكارهايي كه تو سرما بند مي‌آمد و هي عوض مي كرديم و دوباره.
به زوج جواني رسيديم هر دو زيبا و بلند قد. دختر چادر مشكي و روسري رنگي بازوي پسر را گرفته بود و پسر چتر سياه را بالاي سر هر دو نگه داشته بود. من دورتر با جمع ديگري بودم، وقتي رسيدم آذر آرام گفت مي‌گويند قوانين مطابق شرع است. به آدمهايي كه تحت هر شرايطي همه چيز را بررسي مي‌كند و بعد امضا، احترام خاصي مي گذارم، زير آن باران و سرما و با يك چتر سوالش برايم بيشتر قابل احترام بود.
نسرين از فقه پويا مي‌گفت و انكار خانم و توجيهات منطقي، پريدم وسط و پرسيدم شما آيت الله صانعي را مي‌شناسيد؟
پسر گفت اتفاقن ما هر دو مقلد ايشان هستيم. بي‌اختيار خنديدم و گفتم بهتان تبريك مي‌گويم ايشان جزء آزاده‌ترين مذهبيون هستند (گرچه خودم هيچ اعتقاد به تقليد و اسلام و ... ندارم، اما همه چيزي كه گفتم صادقانه بود و برايم واقعن قابل احترام) خلاصه ادامه داديم و هر دو با لبخند و آروزي موفقيت امضا كردند و ...
فكر مي‌كردم، كاش مريم و جلوه هم حالا شاد باشند!

بعد از يك ساعت همه چيز خيس بود، نمي‌شد آن طور ادامه داد.
رفتيم تو يك پاساژ مجلل با رستورانهاي قيمتي و بزرگ. به پيشنهاد آذر، سراغ ميزهايي كه منتظر بودند تا سفارششان برسد و جمعيت زيادي نداشتند.
دو تا خانم جوان، با دو بچه 3-4 ساله. به خاطر وقتشان ازشان سوال كرديم؟ و بعد آهسته شروع كرديم. قبل از شروع دومين جمله، يكي از خانمها گفت آها زنان، خوب چي؟ لحن طوري نبود كه تمايل داشته باشم ادامه بدهم، گذاشتم آذر عزيزم بقيه صحبتش را بكند.
باز بين حرف آذر پريد، خوب ولي ما ايران زندگي نمي‌كنيم. آذر ادامه داد كه پس بقيه آدمها برايتان مهم نيستد؟ با لحن قبليش طوري جواب مي‌داد كه يعني نمي‌خواهد ديگر چيزي بشنود.
دخالت كردم، گفتم اصرار نكن آذر جان! بيشتر مزاحمشان نشويم فقط يك چيز خانمها، شما هنوز تبعه ايران هستيد ديگر درست است؟ گفتند بله! گفتم هر جاي دنيا كه زندگي كنيد، همسرتان مي‌تواند طبق قوانين ايران در مورد شما اقدام كند و اين از طريق ايران هم قابل پيگيري است. اما در هر صورت موفق باشيد.
زنان فقط متعجب نگاه كردند و ما بيشتر نايستاديم.



هنوز هوا سرد است. هنوز بيشتر آدمها امضا مي‌كنند و آروزي موفقيت. هنوز بعضي از آدمها مي‌ترسند يا بي‌تفاوتند در مورد بقيه. هنوز مريم و جلوه زندانند. و هنوز همراهي هزاران مريم و جلوه ديگر اضافه مي‌شود، گرچه جاي آن دو خالي است.
تو inbox اسم مريم را كه ديدم بين هزار اتفاق خوب و بد معلق ماندم و مبهوت اما خوب هنوز بچه‌ها زندانند...

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

زنان همچنان ابزار جنسي بخش فني

***مريم 17 روز و جلوه بيش از 4 روز است كه بازداشتند.


بعضي وقتها نوع نگاه به زن يك جاهايي جنسي و ابزاري و تبعيض آميز است كه دود از كله آدم بلند مي‌كند.

IDEC يكي از توليد‌كننده‌هاي بزرگ و معروف جهاني در زمينه صنايع برق و الكترونيك و حتي مكانيك است.
تو كاتالوگ يكي از محصولاتش كه يك قطعه قابل برنامه‌نويسي است (PLC) دو قسمت متفاوت داشت براي معرفي قابليت‌هاي برنامه‌پذيري (programmable ) و نحوه كلي برنامه‌نويسي و استفاده از ‌آن و يك قسمت هم در معرفي كاركردهايي كه محصولش مي‌تواند داشته باشد.

در قسمت مربوط به برنامه‌نويسي، عكس يك مرد جوان و بسيار پر انرژي را گذاشته است، با موهاي سيخ سيخ ژوليده (نه از آن مدل فشن) تو يك محيط روشن و فضاي مثبت با لباسهاي كاملن راحت اسپرت با رنگ‌هاي معمولي و در عين حال شاد، پشت يك لپ‌تاپ كه دارد براي قطعه مربوطه برنامه مي‌نويسد و ...

در قسمت مربوط به كاربر، عكس يك دختر با يك تاپ توري كه سينه‌هاي نپوشيده‌اش از پشت تاپ پيدا است و چهره سرد و سكسي دختر با نمايي يك‌طرفه از بازوي او كه دارد يك كليدي را فشار مي‌دهد كه محصول مورد نظر كار بيفتد و تو اين هير و وير صورتش را رو به دوربين كرده است و لبهايش را جلو آورده است كه نمي‌دانم آن وسط يعني چي؟ در ضمن دختر فقط بلاتنه‌اش در تصوير است و فضاي پشتش كاملن سياه...

اين شركت در آمريكا، كانادا، ژاپن، كره،‌ انگلستان و ... مركز دارد.
حالا تصور كنيد من داشتم رو محصول مورد نظر برنامه مي‌نوشتم و دنبال يك كد مربوط به تنظيم فلان و بهمانش تو كاتالوگ مي‌گشتم و تو اتاق بغل مدير فلان كارخانه بزرگ (آقاي مهندس فلان...) بود كه براي سفارش فلان كار دو ساعت بود داشت بلند بلند حرف مي‌زد و از هر سه جمله هم يك جمله مي‌گفت من البته اطلاعاتي در اين زمينه ندارم و فقط مي‌خواهم شما تا جايي ما را حمايت كنيد كه كاربري ساده‌اش براي ما بماند، تو چنين شرايطي يكدفعه به چنين عكسهايي رسيدم؛ يك لحظه مبهوت كل كار يادم رفت و فكر كردم همين حالا يك ميل بزنم به IDEC و ... .

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

نسبت زنان و اقدام عليه نظام

مريم حسين خواه يك نيمه ماه است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.
جلوه جواهري دو روز است كه بازداشت است به جرم تشويش اذهان عمومي و اقدام عليه نظام و چيزهايي از اين دست.

دو زن جوان زير سي سال، با اسم و مشخصات واقعي خودشان مقاله‌هاي نوشته‌اند در سايت‌هاي مختلف مربوط به زنان. موضوعات مقالات در سايت كمپين يك ميليون امضا:

لايحه «حمايت از خانواده» و آينده زندگي دخترانمان/جلوه
اینجا زندان است و من زنی در میان زنانی كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است /مريم

یک سال با کمپین: آموخته هایی از چرخش در ساختاری افقی/ جلوه
نامتمرکز در روش متمرکز در بیانیه/ جلوه

كمپيني براي تمام فصول:قانوني كه در قلب مردم نوشته مي‎شود به حساب مي‎آيد*/ جلوه
دختر 9 ساله كودك است، مجازاتش نكنيد/ مريم
روايتي ديگر از حمله به كارگاه خرم آباد: با تحميل هر هزينه ، مقاوم تر می شویم /جلوه
گفتگو با ملیکا بن رادی، از فعالین کمپین یک میلیون امضا مراکش:همه گروه ها از ما حمایت می کردند/ مريم
با وجود فتاوي صريح مراجع تقليد:ارث زن و شوهر هنوز نابرابر است/ مريم
نمايندگان لايحه حمايت از خانواده را تصويب نکنند/ مريم
به جرم چشم پوشی از حقوق گسترده خود، به زندان می روند/ جلوه
بدون خواندن قانون سراغ تشکيل خانواده نرويد/ مريم
بند یک زندان اوین آخر دنیاست، باور کنید!/ مريم
’يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز در ايران’/ مريم
کمپین 1 میلیون امضا و فراروی از نخبگان/ مريم

خوب اين نوشته‌ها سياسي است. اساس ممكلت را زير سوال برده است و برانداخته است. مردم را شورانيده است و همه را فراري و انقلابي كرده است نه اصلاح كننده و اهل تغيير فردي و خوشبيني و امكان اصلاح جمعي. احساس ناامني در كل ايران به وجود آورده است، وگرنه جنگ كدام است، همين دختران ... هستند كه ايران را ناامن كرده‌اند. تمام اذهان را مشوش مي‌كنند. بر عليه جمهوري اسلامي است و پايه‌هاي محكمش را مي‌لرزاند. امنيت باثباتش را مخل مي‌كند و براي حفظ نظام، و امنيت و نگه‌داري اذهان از تشويش بايد تك تك نويسنده‌هاي اينچنيني بروند زندان.
اما بعد مشاهدات نويسندگان به اين خطرناكي را از زندان زنان ايران كه به دليل ضعف قوانين پر شده، چه مي‌كنيد؟ تا كي قرار است بچه‌ها بازداشت باشند و چند نفر ديگر را مي‌توانيد بازداشت كنيد؟
چند سايت ديگر را با تهديدهاي غير قانوني شركتهاي domain دهنده مي توانيد ببنديد؟ مريم خيلي از مقالاتش در روزنامه‌هاي رسمي كشور بوده است؛ چند تا روزنامه ديگر را مي‌بنديد؟
با انجام تمام اين كارها با واقعيت چه مي‌كنيد؟ هنوز هم دوران عكس يادگاري گرفتن پليسي است كه پايش رو خرخرهء متهم است؟
هنوز زمان بازيهاي بچگانه دولتي است كه محض لجبازي با فعالان زنان، به هر قيمتي شده است مي‌خواهد لايحه كذايي دهن كجي قانونيش را تصويب كند؟
هنوز هم زمان دوراني است كه مسئول امنيتي از شدت غيظ و غضب و عقده‌هاي فروخورده، دختر بااستعداد آزاده‌اي را تو مكان دولتي بكشند و بگويند خودكشي بود؟
هنوز هم دستگاه قضايي و دادگاه آدمها را احضار مي‌كند و همان روز و به سرعت بازداشت؟
بعد از بازداشت چه مي‌شود؟ به فرض برادران سپاه فمينيست‌ها را هم مثل يك دشمن سركوب كردند به فرض محال صداها را كشتيد، صداهايي كه اين همه قدرتمند است (يا شايد شما اين همه ضعيف!!!)با ذهن آدمها چه مي‌كنيد؟ با خود آدمها چه؟ آيا هنوز هم وقاحت آدم كشي داريد؟ چند ميليون زن ايراني را مي‌خواهيد بكشيد؟ چند ميليون زن ايراني را مي توانيد بكشيد؟
با مادران و همسران و دخترانتان چه مي‌كنيد اگر از ازدواج مجدد و حق طلاق و ديه و ارث گفتند آنها را هم براي محكم نگه داشتن نظام بلافاصله راهي زندان مي‌كنيد؟ يا اصلن آنها را هم نمي‌بينيد؟ بعد با شهر مردان كه ساختيد چه مي‌كنيد؟ زوجيت آفرينش را هم به مي‌زنيد و مردانه‌اش مي‌كنيد؟

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بازتوليد انتظار

ذهن ما طوري ساخته شده است كه به محض اين كه اطلاعات بهش مي‌رسد، شروع مي‌كند به پردازش آنها و شبكه عصبيش را تكميل مي‌كند.
مثل بقيه ساخته‌هاي بشري كه شبيه‌سازي شده از ساختار ذهن انسان است، براي تمام پردازنده‌ها هم حالتي به عنوان انتظار وجود فيزيكي ندارد. يا هست يا نيست، حتي اگر هم انتظار باشد، يا تاخير، در يك زمان ثابت است، حتي بعضي وقتها بازه‌ء بزرگي از زمان، اما به هر حال انتهايش مشخص است كه تازه آن موقع هم نيست و اين يعني منبع به چيزي كه هست تخصيص داده مي‌شود نه اينكه معلق بماند تا ... .
به نظر مي‌آيد به همين دلايل است كه آدم هم در شرايط انتظار كاركرد چنداني ندارد و تحليل مي‌رود، چون اطلاعات آدم قابل دور ريختن نيست و قبل از پردازش هم بايگاني نمي‌شود، حالا انتظار يعني ذهن را معلق نگه دار و پردازش نكن تا ... و تو اين فاصله هم قسمتي از ذهن مشغول است، چون اطلاعاتش بايگاني نشده است، يعني استهلاك منابع ذهن.

حالا چي شد به اينها رسيدم؟ وقتي قرار است جلوي ذهنم را بگيري كه اتفاقات را تحليل نكند، تا مثلن فلان داده ديگر هم بهش برسد تا بعد تكيمل بشود، يا به زبان خودماني قضاوتي از اتفاقات نداشته باشم تا مثلن فلان و بهمان بشود، سخت‌ترين كار است كه هر چه بازه زماني بيشتر هم بشود، انجامش ناممكن‌تر مي‌شود.
اگر به من داده بيشتري كه به قول تو لازم است، نرساني ذهنم تحليلش را شروع مي‌كند، چه خوشت بيآيد چه نه! و براي اينكه بعد با داده‌هاي جديد، به تحليل جديد برسم و قبلي‌ها پاك بشود، باز زمان لازم است و اين يعني ايجاد انتظار براي تو؛ مگر اينكه قدرت و خشونت و فشار تو، يا محيط مردسالار، بيشتر باشد و من را مجبور به پذيرش چيزهايي بكني.

منتظر گذاشتن آدمها هم مرتب خودش را بازتوليد مي‌كند. مثل خشونت. يا شايد هم مثل محبت.

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

زشت و زيبا

چند روز قبل زنگ زدم به 110 كه به پليس بگويم همين الآن از فلان شماره، يكي از فلان شهر براي چندمين بار به گوشيم زنگ زد و اراجيف گفت و مزاحمت ايجاد كرد، مردي نه چندان متفاوت با مزاحم با لحن بد و تندي گفت: خانم اين به ما مربوط نيست فردا صبح به دادسراي محل شكايت كنيد، گفتم ولي طرف الآن دارد مرتب به من زنگ مي زند، گفت كار ما نيست، خطتان را ببنديد.
زنگ زدم به 118 كه شماره‌اي از مخابرات بگيرم براي پيگيري چنين وضعي، مرد پشت گوشي گفت، چنين شماره اي نيست. فردا صبح برويد مخابرات محل، شماره‌ات را كنترل كنند (خنده‌ام گرفت، امنيت ناجا كه زحمت اين را مي كشد، اما خوب امنيت كي برايش مهم است، خدا مي‌داند.)
گفتم دست كم بگوييد اين شماره كجاست؟ گفت فلان شهر، يك تلفن عمومي نمي‌شود كاري كرد. پيگيري نكن.
دوستان هم جوابهاي مشابه دادند. ( خوب گوشي را برندار، نبايد يك بيمار را تحريك كرد) متهم عوض شده است. داستان تجاوز است و اتهام فرد مورد خشونت واقع شده.

ديروز روز جهاني خشونت عليه زنان بود. خبرها از تظاهرات زنان ايتاليا به اين مناسبت مي‌گويد، اما زنان ايران را خانه نشين مي‌كنند و به زندان مي‌فرستند.
ديشب نزديك 10:30 شب با ماشين از اتوبان برمي‌گشتم خانه، يك پژوي طوسي با راننده مرد، حدود 20 دقيقه رانندگي كرد كه دنبالم بيآيد كه سعي كند چيزي بگويد... واقعن نمي‌دانم كه چي؟ بعد ايستاد، خانه را ديد بوق زد و رفت. با اين همه خشونت و اين همه بيمار، شايد بي‌تفاوتيم ريسك بزرگي بود، اما كي اهميت مي‌دهد. منتظر توصيه هاي دوستانه- پدرانه هستم، خوب آن وقت شب، تنها تو خيابان نباش مگر مجبور ورزش كني؟ آن هم ان ساعت. آن هم آنقدر دور.


امروز عكس‌هايي را كه نيما از طرح جديد امنيت اجتماعي فرستاده نگاه مي‌كردم.

خبر مزخرف 20:30 كه امشب از خشونت پليس كانادا روضه مي‌خواند و با لحنهاي مظلوم‌نماي خبرنگارانش، جوري خبر را مي‌خواند كه آدم به خودش شك مي‌كرد كه كجا زندگي مي‌كند؟ ايران يا آرمانشهر كه آقايان مي فرمايند؟

مريم به لطف حافظان امنيت هنوز زندان است. دانشجويان بازداشتي پلي تكنيك را زدند. روناك و هانا هنوز به دلايل ناموجه زندانند.
سپيده پور آقايي بيش از 70 روز است كه بازداشت است و همچنان بي‌خبري و و و ...

چيزهاي خوبي هم براي نوشتن داشتم اما...

***
بعد از مدتها، نزديك دو سال، و به جاي كابوسها، خواب خوبي ديدم كه خوب همشهري محترمشان، درست روز بعدش تعبيرش كرد. شايد در يك فرصتي نوشتمش.
بعد از مدتها تئاتر ديدم.
رمان "خاطرات روسپيان سوادزدهء من" كه جنجال سانسورش زياد شده را خواندم. شايد از آن هم چيزي نوشتم.
دو شب پيش وقتي راه مي‌رفتم، مه آنقدر نزديك زمين بود كه مجبور شدم عينكم را دربيآرم كه بخارش ديدم را نگيرد. يك شب رويايي بود.
بعد از ماهها كلنجار با دردم و با غرور و تحقير و خودخواهي تو، اين بار گرچه تهوع و فشار پايين و ... سر جايش بود، اما خبري از درد نبود. مي‌بيني دردهاي من هديه‌هاي غرور تو است. چه خوب كه نيستي و كمي فرصت آرام گرفتن دارم. من سلامتيم را مي‌خواهم!

مقايسه عمق و وسعت زشتيها و زيبايي‌ها با شما!
محكوميم به دلخوش كردن به دلخوشيهاي كوچكمان و كوچك ديدن عذاب و رنج و تلخي زندگيمان. محكوميم چون چاره‌اي جز زندگي نيست.

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

رفتار با افراد در جمع

از پير زني كه بسيار شوخ طبع و شاددل بود، جمله‌اي شنيده بودم.
كلي داستان و حكايت و شعر و مثل بلد بود، و هر چند ساعت كه كنارش مي‌نشستي، احساس خستگي و بي‌حوصلگي نمي‌كردي. آنقدر تعريف مي‌كرد و مي‌خنديد و مي‌خنداند كه تازه مي‌شدي.
فعلها را ماضي نوشتم، نه به خاطر اينكه اتفاقي برايش افتاده يا ... . فقط چون مدتهاست نديدمش. اما خوب چيزهايي از آن مثلها و روايتهاي كوچه- خانگيش آنقدر پررنگ بوده است كه سر هر اتفاقي ياد يكي از آنها مي‌افتم.

مي‌گفت: "من شوهري داشتم (شوهرش مرده) كه خيلي من را دوست داشت، و خيلي نازم را مي‌كشيد و لي لي به لالايم مي‌گذاشت، اما عين همه مردهاي آن موقع، مردانگيش را اين مي‌دانست كه تو جمع با من بداخلاقي كند و پيش مردم راه و بيراه بخواهد من را خيط كند (واژه‌هاي خود پير زن). من هم هر وقت بعد از اين كارهايش مي‌خواست، باز دورم بچرخد كه مثلن از دلم در بيآيد، بهش مي‌گفتم نه توي خلا ماچم كن، نه پيش مردم خوارم كن." و بعد خودش از خنده ريسه مي‌رفت و من هم همراهش.

ولي موضوع اين است كه نه فقط مردان، خيلي از ماها (انسانها) برايمان ساده و هميشگي شده است كه تو جمع به آدمها بي‌احترامي كنيم و بعد با يك عذرخواهي ساده، از خود آن فرد، همه چيز را حل شده فرض كنيم و رابطه را با يك نخ چند بار پاره شده، باز نگه داريم. شايد يكي از دلايلش هم اين است كه نمي‌خواهيم از غرور تاريخي، استبداد و يا خودرايي خودمان كوتاه بيآييم. يا شايد اين هم نمايشي از قدرت است كه اجازه مي‌دهد، با آدمها بالا به پايين، توهين آميز و نامحترمانه برخورد كنيم و اين رفتار را به عنوان نشانه‌اي از قدرتمان براي ديگران باقي بگذاريم. چون وقتي با كسي در جمع نامحترمانه برخورد كردي و بعد آن آدم همچنان به تو نزديك ماند (چون قبلن از خودش دلجويي كرده‌اي به طور شخصي، بدون اين كه افراد ديگر از اين باخبر باشند.)، بقيه تصور مي‌كنند يا رفتار تو فقط از نظر آنها(هر كس در تصور خودش به تنهايي) نامحترمانه بوده است و خوب به نظرشان شك مي‌كنند، يا تصور مي كنند تو آنقدر ارزشمندي كه بي‌احترامي از طرف تو بايد ناديده انگاشته بشود، يا در بدترين حالت تصور مي‌كنند شايد به دلايلي كه آنها نمي‌دانند، بايد از هر واكنشي به بي‌احترامي‌هاي تو پرهيز كرد و ترسيد.

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

...

يك وقتهايي هست انگار كه ته دلم آدم سوراخ مي‌شود.

تنها رانندگي مي‌كنم و از معدود دفعاتي كه بلند بلند فكر مي‌كنم و اشكها هم كه...

انگار يك چيز سنگين را يكباره از روي دلم برداشته باشند، از آن جنس آزاد است و رها...



  • مي‌داني اين ذهن لعنتي فراموش نمي‌كند آدمهايي را كه با كفشهاي قضاوتي كه تو اجازه راه رفتن روي تمام بيست و دو تا تمام بيست و چهار سالگي‌ام را بهشان دادي و لجن‌مال كرده و له‌كرده، بهش خنديدند و حالا كه ته كفشهاي تعصب و دگمشان با ابتداي جواني من پاك شد، بلند بلند عشق‌بازي مي‌كنند. مي‌داني آنقدر پررنگ است خاطره‌هاي خامشان كه لحظه‌اي از بيست و شش سالگي‌ام را نخواهم باهاشان مرور كنم.

    اما مانده‌ام تو با اين فاصله‌ها كه ساختي چه كار خواهي كرد؟ چه كسي بيست و چهارسالگي من را مي‌تواند تكرار كند؟



  • و اما آقايان... . خنده‌دار بود. مريم را انداختند زندان كه ضعفشان را در گفتگو و صلح و آزادي‌خواهي ثابت كنند، اما مريم باز پيش‌دستي كرد و جنس خواسته‌هايمان را برايشان پررنگ كرد.

    از بند عمومي تلفن مي‌زد، پشت گوشي "اينجا زندان است و من زني در ميان زناني كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است" را گفت و ما به استيصال ناآرامان مي‌خنديديم. آخر اين تنبيه است كه زني را كه دغدغه برابر كردن قانون دارد، بياندازي بين آزمايشگاهي پر از نمونه كه نابرابري قانون رويشان ثابت شده است؟ دارند به در و ديوار مي‌كوبانند خودشان را جنابان، كاري كه خسته و زخميشان مي‌كند.



  • به اندازه تمام كساني كه نشناخته‌ام...

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

فشارهاي غير رسمي بر كمپين به دستورچه كسي؟/3

از لحظه‌اي كه رفتند تا زماني كه قرار بود مهمانها برسند 2 ساعت بيشتر فاصله نبود. به چند نفري كه خبردار شده بودند زنگ زدم كه نگراني برطرف بشود. پشت گوشي با مشورت تصميم گرفتيم كه تا آنجايي كه مي‌شود كنسل كنيم تا اگر هم واقعن تهديدشان را عملي كردند، هزينه به حداقل برسد.
كمتر از نيم ساعت بعد از اين صحبت‌ها پشت موبايل و گوشي ثابت، همان جناب... كه معروف به كاپشن بنفش دم در آمده بودند، به موبايل زنگ زد و گفت خانم... من فلاني هستم كه آمده بودم دم درتان از امنيت ناجا، شما چون برخورد محترمانه اي داشتيد و جلسه‌تان را هم كنسل كرديد ديگر لازم نيست تشريف بيآوريد اينجا. مبهوت از سرعت شنود مكالمات گفتم باشد، اما باز هم مي‌گويم امروز هر كسي بيآيد مهمان است خانه من و من نمي‌توانم مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم.
2-3 نفر از دوستها آمده بودند كه باز به موبايل زنگ زدند. اين بار مرد ديگري بود، با لحن نه چندان محترمانه و صداي خش‌دار و كاملن آمرانه گفت خانم ... مگر قرار نبود بيآييد امنيت ناجا؟ پس چرا نمي‌آييد؟
معلوم بود انگار توبيخ شده است يا چه كه به هم ريخته و عصبي صحبت مي‌كرد، ديگر حرفي از كتبي و قانون و اين حرفها نزدم، فقط گفتم همكارتان گفت لازم نيست بيآيم. گفت همكارم كيه؟ بعد ز توضيح دادن، گوشي را نگه داشت و همهمه صداها شنيده شد و بعد دوباره با همان عصبانيت قبلي گفت: خيلي خوب! ولي كنسل كنيد ها!

حدود نيم‌ساعت از آمدن بچه‌ها گذشت كه باز زنگ در را زدند و گفتند بيآيد دم در. چشم آبي با مرد ديگري بود كه صبح همراهشان نبود. موهاي كم‌پشت بور، با شلوار و كت تك هم رنگ موهايش كه جلوي در ايستاده بود. من دنبال آشنا مي‌گشتم كه چشم آبي آمد جلو و سلام و عليك آشنا و گرمي كرد. باز بحث و چنه زي شروع شد كه قرار بود كنسل بشود و الآن از يك ساعت پيش همين‌طور دارند مي‌آيند. چشم آبي گفت جلسه‌تان 4:30 تا 6:30 بوده است (از من اين ساعت دقيق را نشنيده بود، فقط مگر تلفن ها...) الآن 5 است ديگر كسي را راه ندهيد و بعد از نپذيرفتن من،‌گفت اگر كسي بيآيد زنگ بزند ما راهش نمي دهيم و مي‌گوييم كه برگردد. و اگر شما همين الآن كنسل نكيند و نگوييد كه بروند ما مجبور مي شويم با مامور با لباس بيآييم و كاري بكنيم كه عواقبش براي شما بد است. چند بار كه من اعتراض كردم كه به كدام حكم؟ به چه دليل؟ خوب اگر حكم داريد نشان بدهيد و همين كار را بكنيد. با چه استنادي مي‌گوييد من مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم؟ مرد موبور گفت اگر صبح مي‌آمديد اداره حكم را مي‌ديديد. حكم آنجا است نه همراه ما. گفتم براي آمدن دم خانه‌ام و بيرون كردن مهمانهايم من بايد مي‌آمدم حكمتان را آنجا مي‌ديدم.
در حين بحث و نپذيرفتن من و انواع اصرار و تهديد آنها يكي از بچه‌ها رسيد، يك دوست عزيزمان كه با من آمده بود دم در گفت مثلن الآن ببينيد صحبت ما چي است، چيزي نگوييد و گوش بدهيد: باهاش سلام و عليك مي‌كنيم، مي‌رود تو تا بشيند و خستگيش در‌بيآيد و يك چاي بخورد، به قول شما شده 6:30 و ديگر نيازي به بيرون كردنش هم نيست. و آن دوست از جلوي چشم آقايان خوش و خرم آمد تو. چشم آبي خيلي عصبي شده بود، مرتب قدم مي‌زد و سرش را تكان مي‌داد. بعد گفتند شما محترم، برخوردتان هم محترم ما هم هم با كار شما هم با هدف شما همدليم، تا حالا هم هر جا رفتيم(چند نشاني از خانه‌هاي ديگر را داد كه همين برخورد را كرده بودند) آنقدر برخورد ها با ما محترمانه بوده است كه جدن ما شرمنده شديم. اما ما دستور داريم و اگر الآن كاري نكنيد برخوردمان فرق مي‌كند.
من گفتم باشد، اما موضوع را مشخص كنيد. شما با كمپين مشكل داريد؟ گفت ما نه! گفتم پس چي؟ گفت دستور اين است. گفتم كار ما خلاف قانون است؟ سرش را به تاييد تكان داد. گفتم باشد اين را اعلام كنيد كه ما هم بدانيم و روشمان را عوض كنيم.گفت حالا ديگر نمي‌دانم اين كار ما نيست.
بعد از نيم ساعت بحث و چانه‌زني، يك ساعت بعد مهمانهاي من به طور پراكنده رفتند. تا يك ساعت و نيم بعد، مامورهاي لباس شخصي با دو- سه نفر مامور نيروي انتظامي تو كوچه ايستاده بودند و از بعضي از مهمانها سوال كرده بودند كه آنجا چه مي‌كرديد؟ و از اين دست حرفها...

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

انتقال بازجويي‌ها به منازل شخصي/2

سوالهايش كه بيشتر از جنس سوالهايي بود كه موقع بازجويي مي‌پرسند، شروع شد.
مردي را مي‌گويم كه كاپشن بنفش پوشيده بود. آن ديگري چشم آبي، صحبتهاي ما را گوش مي‌داد و بينش مي‌رفت سر كوچه با فاصله بي‌سيم مي‌زد و يك چيزهايي مي‌گفت و دستورهايي مي‌گرفت و برمي‌گشت.
پرسيد امروز اينجا مراسم داريد؟ گفتم مراسم نه! گفت جلسه‌اي داريد؟ گفتم مهمان داريم كه مسلمن هم در آن صحبت مي كنيم، اگر منظورتان از جلسه همين است.
چشم آبي پريد وسط و گفت مجوز برگزاري جلسه را داريد؟
پوزخند زدم و گفتم مجوز تو خانهء خودم؟ تو منزل شخصي و براي يك مهماني ساده، از نظر قانون هيچ وقت هيچ مجوزي لازم نيست.
همان لحظه جلوي من اينها را به جناب سرهنگ پشت بي‌سيم اعلام كرد.
آن ديگري ادامه داد خوب پس! راجع به چي تو جلسه صحبت مي‌كنيد؟ تكرار كردم كه حقوق زنان و تبعيض‌هاي قانون راجع به آن و چند مثال هم آوردم. پرسيد چي خواندم؟
گفتم كامپيوتر.
گفت فكر نمي‌كنيد ممكن است چيزهايي كه شما مي‌گوييد درست نباشد با توجه به اين كه تحصيلاتتان هم مرتبط نيست؟
گفتم، اول اينكه من نگفتم من سخنراني مي‌كنم كه حالا شما نگران اين موضوع باشيد، بعد هم اين چيزي كه من مي‌گويم تو كتابهاي قانون مدني است كه به طور رسمي منتشر شده است و تو همه كتابفروشي‌ها هست. دوم اينكه زني كه براي يك طلاق ساده از شوهر معتادش سالها دويده كه اعتياد را ثابت كند، يا زني كه شوهرش زن دوم گرفته است و حالا به خاطر بچه هايش بايد بسوزد و بسازد، حرف زدن از تبعيض‌هاي قانوني آنچنان پيچيده نيست كه به قول شما لازم باشد همه تحصيلات مرتبط داشته باشند.
با لبخند گفت پس مي‌خواهيد زنها را بر عليه مردها بشورانيد؟
گفتم اينكه زني اجازه كار كردن داشته باشد به طور طبيعي و مجبور نشود، مهريه بالا بگيريد، از نظر شما به ضرر مردان است؟
گفت شما كه همه مهريه‌هاي بالا مي‌گيريد!
گفتم اين هم ازعواقب تبعيض‌هاي قانوني است.
كمي مهربان شد و گفت، اگر اين طور باشد كه خيلي خوب است، من هم با شما همدل هستم. حالا مشتريهايتان را چطور جمع مي كنيد؟
با تعجب پرسيدم مشتري؟
گفت همين .... نفري را كه امروز اينجا دعوت كرديد. (يك تخمين نزديكي زد به كساني كه دعوت بودند كه فقط از طريق كنترل تلفن‌ها مي‌شد اين اطلاع را پيدا كرد). گفتم زني كه زندگيش به خاطر ضعف اين قوانين از هم پاشيده مشتري نيست و خودش هر كسي را كه دغدغه زنانه‌اي مشابه او داشته باشد پيدا مي‌كند. من اينجاها را با لحن جدي و محكم مي‌گفتم، چون عملن كنترلها را هم داشت عنوان مي‌كرد.
به خاطر همين ادامه صحبتش را كمي عوض كرد. از شغلم پرسيد و صاحب ملك و نسبتش با من و وضعيت مجرد يا متاهل بودنم. و بعد پرسيد رئيستان كي است؟ من با تمسخر جوابش را دادم و از موازي بودن و دغدغه فردي و اين حرفها گفتم و بعد پرسيد پس كي مشوق شما بوده است؟
گفتم همين كه تو اين جامعه زن باشيد، مدرسه برويد و دانشگاه برويد و سر كار و تو دوست و فاميل و آشنا و حتي تو خيابان مثل الآن تبعيض قانوني را آنقدر به زندگيتان فشار مي‌آورد كه نياز به هيچ مشوق ديگري نيست براي خواست حداقل حقوق انسانيتان.
گفت بقيه چطور شما را پيدا مي‌كنند كه اينطور در ارتباط قرار مي‌گيرند؟ گفتم منظور دقيقتان از ما كي است؟ گفت كساني كه از حقوق زنان صحبت مي‌كنيد. گفتم هر زني كه دغدغه هاي زنانه داشته باشد، همفكرهايش را خودش پيدا مي‌كند.گفت به هر حال بايد يك شماره‌اي از آنها برسد يا برعكس كه بتوانيد دعوتشان كنيد.
گفتم سايت كمپين را ديگر همه مي‌شناسند و نياز به چيز ديگري نيست.
بعد پرسيد چقدر درآمد داريد از اين راه؟ خنديدم. گفتم من مهمان تو خانه‌ام دعوت كردم آن وقت شما مي‌پرسيد چقدر درآمد دارم؟ اگر فرهنگسراها و فضاهاي عمومي به ما جا مي‌دادند، ما آنجا با هم صحبت مي‌كرديم. گفت يعني شما كارمند فرهنگسرا هستيد؟ گفتم نه! گفت پس درآمد، فرموديد...؟ گفت ندارد. دغدغه شخصي و داوطلبانه هم فرد است.
گفت هيچ چيز كتبي از گفتگوهايتان نداريد؟ گفتم نه! هر چه هست به طور شفاف و مرتب تو سايت كمپين هست كه شما هم حتمن مي شناسيد ديگر.
حين صحبت‌ها چيزي نمي‌نوشت و برگه اي هم دستش نبود. به اينجا كه رسيد گفت رمز سايتتان چي است؟
من با چشم هاي گرد گفتم: بله؟ رمز سايت؟؟؟!!! (مي دانستم اين سوال را از حد بي سواديش كرد و مخصوصن با لحني تكرار كردم كه اعتماد به نفسش را دست كم بدجوري آن لحظات از دست داد.)
چشم آبي آمد جلو و گفت: آدرس سايت.
باز مخصوصن و با همان لحن تند آدرس را تكرار كردم. كاپشن بنفش روي كاغذش سه تا Wنوشت كه هر كدامش Vبود و بعد از تكرار من W مي‌شد. (من ديگر كله ام را توي كاغذش فرو برده‌ام و دلم مي‌خواست كاغذ آرم دارش را كه تا كرده بود و داشت پشتش مي‌نوشت ببينم كه دقيق بفهمم مربوط به چي و كجاست؟) بعد كه من گفتم we4change نوشت: وي فو ... من با چشمهاي گرد نگاهش كردم و گفتم انگليسي بايد بنويسيد و با هزار بدبختي و صد بار تكرار و اسپل كردن من بالاخره يك چيز هچل هفتي نوشت.

جزئيات ديگر خيلي مفصل است. فقط سوالهاي كليدي ديگرش: پرسيد امضاها تا حالا چند تا شده است؟ من گفتم از نظر زماني مي دانم فقط كه ...زمان شروع كمپين را گفتم. تاريخ 5 شهريور 85 را هم تو ان كاغذش كه پشت يك برگ سربرگ دار و آرم‌دار قوه قضاييه بود نوشت.
پرسيد امضاها را شما نگه مي‌داريد؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم يك نفر نيست. مال هر كي دست خودش امانت است. گفت پس يك گروه؟ گفت شما مي شناسيدشان؟
گفتم شما كه در جريان هستيد چطور مي‌شود بين اين همه شهر همه را شناخت؟ گفت مگر شهرهاي ديگر هم هست؟ گفت بله. شما كه بهتر از من مي‌دانيد.
گفت آدم سياسي هم در جمع‌ها و مهماني‌هاي شما هست؟ گفتم آدم سياسي با چه تعريفي؟ گفت يعني كسي كه دغدغه‌هاي خاص سياسي داشته باشد.گفتم هر زني كه دغدغه‌ء زنانه داشته باشد هست، حالا اين كه او سياسي هست يا نه هر كي خودش مي‌داند. اما راستي خوب بله كساني هستند مثل خانم طالقاني مسئول بخش زنان ستاد حقوق بشر قوه قضائيه كه از اين خواسته هاي ما حمايت كرده‌اند يا خيلي از خانمهاي نماينده مجلس و خيلي از آقايان آيت الله‌ها (ديد كه من به اينجا رساندم حرفم را بريد و سوال بعديش را پرسيد.)
گفت آن اوايل بيشتر داوطلب داشتيد يا الآن؟ گفتم اين سوال تحليل آماري مي خواهد و من نمي‌توانم جواب بدهم. گفت حالا يك حدسي خودتان داريد ديگر؟ گفتم من مهندسم تا اطلاع دقيقي از چيزي نداشته باشم، آمار غلط نمي‌دهم.
گفت تا حالا چند تا از اين مراسم داشتيد؟
گفتم زياد. گفتنش سخت است. گفت مثلن؟ گفتم 52 هفته در سال، هفته اي سه- چهار بار ديگر خودتان حساب كنيد.
وسط سوالها كه هي حرف از چه قانوني و چيز كتبي و اين حرفها مي زد من گفتم يك دفترچه هست و يك فرم بيانيه كمپين تنها چيزهاي كتبي و گفت داريد؟ گفتم بله بايد بروم از تو خانه بيآورم. (تو ماشين تو كيفم بود، اما مي خواستم دست كم تو آن فاصله يك خبر بدهم،‌چون همچنان تنها بودم. آمدم تو و به يك دوست زنگ زدم و گفتم در جريان باشد كه من تنهايم و پليس فلان منطقه با لباس شخصي دم در است و من آمدم دفترچه ببرم. باز رفتم بيرون و از تو كيفم يك دفترچه و يك فرم بيانيه دادم.) آنها را كه دادم گفت يكي ديگر هم داريد كه بدهيد؟ كه ديگر ندادم. بعد گفت اينها را صورت جلسه مي‌كنيم (البته با لحن مهربانانه). گفتم اينها همه جا هست و همه بارها ديدند، حتمن اين كار را بكنيد.
خلاصه كه آخرش گفتند از مركز فرمودند نامه كتبي نيازي نيست، و شما خودتان براي يك صحبت كوتاه تشريف ببريد آنجا، اما فرمودند لازم نيست حتمن با ما بيآييد خودتان تا 2-3 ساعت ديگر تشريف بيآوريد. آدرس دقيق كلانتري ... نصر را هم دادند و گفتند قسمت اطلاعاتش و چشم آبي سه بار تاكيد كرد كه از در پشت وارد بشويد.
من گفتم تا كتبي نباشد، من از نظر قانوني اين حق را دارم كه نيآيم. كاپشن بنفش توضيح داد كه نگران نباشيد چيزي نيست، يك صحبت‌هايي است مثل اينجا. ما با شما همدليم، اما شايد جريانهايي از شما سوء استفاده كنند كه ما مي‌خواهيم خودمان حمايتتان كنيم. گفتم باشد پس از راه قانوني حمايت كنيد. با لباس شخصي آمديد بدون حكم نيم ساعت دم در خانه‌ام من را بازجويي مي‌كنيد و حالا مي گوييد به آدرسي بروم كه نه مي‌دانم كجاست و نه مي‌دانم چرا؟ خوب من بايد كتبي بدانم جايي كه مي روم كجاست و چرا بايد بروم؟
حرفهايش را تكرار كرد آدرس را نوشت تو كاغذ (كتبي كرد به قول خودش) داد دستم و گفت من نيروي كله گنده پليس آمدم دم در، كارتم را هم كه نشان دادم، دارم از شما خواهش ميكنم كه بيآييد ديگر چي از اين بالاتر؟ گفت جلسه‌تان را حتمن كنسل كنيد و تشريف بيآوريد فلان آدرس. شماره‌ام را هم گرفت و ياددادشت كرد. من ديگر جوابي نمي‌دادم. حتي سر هم تكان نمي دادم. آخرش كلي تشكر كرد و كلي عذرخواهي و چندين بار تكرار كه جلسه را كنسل كنيد و رفتند. من گفتم خوب يعني از اين به بعد هر بار خانه من مهمان باشد، شما مي خواهيد بيآييد و بگوييد كنسل كنم؟ گفت نه شما حق داريد هر مهماني كه مي‌خواهيد داشته باشيد، اما اين با مهماني فرق مي كند. گفتم مطمئن باشيد من تا اخر عمرم مهمانهايم كساني هستند كه از حقوق زنان مي‌گويند.
گفت باشد اما حتمن امروز را كنسل كنيد وگرنه با توجه به اين كه مالك هم هستيد، عواقب هر اتفاقي كه بيفاتد كه ديگر الزامن مثل الآن و خوشآيند نيست با خودتان است.


اگر خيلي طولاني است متاسفم چون گفتن جزئيات چاره‌ناپذير بود، ادامه برگشتن و تهديدشان را تو پست ديگري مي‌نويسم كه قابل خواندن باشد
پي‌نوشت:***

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

احساس ناامني از ماموران امنيت/1

تشريف آوردند دم در. سه لباس شخصي با ماشين شخصي.
ما خانه نبوديم. از همسايه طبقه بالا بدون اينكه كارت، حكم يا چيزي شبيه آن نشان بدهند، زير و زبر خودشان و ما را هم پرسيدند. زن بيچاره دستپاچه و مضطرب، هر چه پرسيدند جواب داده، بدون اين كه مدركي دليل بر پليس بودنشان ازشان بخواهد.
از آن روز به بعد، همين كه در كوچه باز مي‌شود، زن بي‌محابا مي‌آيد تو حياط را نگاه مي‌كند و مي‌پرسد كه با كدام طبقه كار دارند. ديشب كسي تو آپارتمان نبود،‌جز زن بيوه و دو دختر جوانش. ساعت 8 شب ما برگشتيم، در ورودي آپارتمان را از داخل طوري قفل كرده بود كه نتوانستيم بازش كنيم. معلوم شد با دست گل ماموران لباس شخصي،‌زن از آن روز به بعد واهمه دارد كه نكند به قول خودشان ماموران كه زندگي شخصي او و ما را سين جيم كرده بودند، براي آزار دوباره مزاحم بشوند.

همان روز وقتي من برگشتم، دو مامور با لباس سياه كه پشتش ناجا ثبت شده است، با كلتهاي كمري و موتور، سر كوچه با آقايان لباس شخصي حرف مي‌زدند. من كه رسيدم ماشين شخصيشان وسط كوچه بود، طوري كه من رد نمي‌شدم. ماموران كلت‌دار من را كه ديدند، به هم و به لباس شخصي بيرون ايستاده نگاه كردند و موتورسوارها به سمت انتهاي خيابان، جايي كه من ازش مي‌آمدم، رفتند. هر سه مامور لباس شخصي خيره به من و مردد، سريع ماشينشان را از كوچه بيرون كشيدند تا من وارد بشوم.

حواسم بود از آينه پشت كه رد من را تا جلوي خانه نگاه مي‌كنند و آرام همراهي مي‌كنند. جلوي در پاركينگ كه رسيدم بي‌توجه بهشان (گرچه مطمئن بودم با من كار دارند) پياده شدم و در را باز كردم. پژوي سفيدشان را باز آوردند تو كوچه و درست پشت من ايستادند، جوري كه نتوانم ماشين را به بيرون تكان بدهم. هر سه‌شان پياده شدند. سلام كردند و گفتند كه پليس هستند، با مكث كه واكنش من را ببينند؛ نمي‌دانم آن همه آرامش را آن لحظات از كجا آورده بودم (مطمئنم كارگاه حقوق شهروندي و آن كتاب زرد بي‌تاثير نبود)جواب سلامشان را دادم، لبخند زدم و گفتم خوب، بفرماييد!
از روي پوشه آبي، مرد چشم آبي با بلوز راه راه آبي خوش‌رنگش واژگاني شبيه به فاميل من را خواند كه زير و زبرش اشتباه بود، با لبخند تصحيح كردم و گفتم بله! مامور ارشد، مردي درشت هيكل با كاپشنش كه رنگهاي بنفش ياسي و كرم داشت و موهاي سياه ژل‌زده‌اش، پررنگ به چشم مي‌آمد، ‌آهسته جلو آمد و به چشم آبي اشاره كرد. چشم آبي باز از روي پوشه آبيش سعي كرد اسم من را بخواند، خانم پرسا..، پريسا...، ديگر من رسمن به بازيش با حروف لبخند مي‌زدم. گفتم خوب؟ نفر سوم كه مضطرب به نظر مي‌آمد و جوري من را نگاه مي‌كرد كه گويا قبلن ديده و حالا دارد معرفي مي‌كند، آرام به چشم آبي گفت پرستو. چشم آبي گفت درست گفتم؟ گفتم بله پرستو ... . خوب امرتان؟
چشم آبي و كاپشن بنفش با ترديد به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش با لبخند محترمانه گفت، حالا ماشين را ببريد تو، عرض مي‌كنيم.

ماشين را با خونسردي بردم تو. موبايل را از تو ماشين برداشتم و پياده شدم و حتي لنگه در را هم بستم، داشتم آن يكي لنگه را هم تنگ مي‌كردم كه دو مرد از همان جاي قبليشان با صداي آرام، گفتند شما بايد تشريف بيآوريد امنيت ناجا.
لبخند زدم و گفتم تشريف بيآوريد نزديك‌تر و اصرار داشتم كه به جاي اينكه من تو كوچه بايستم، تو حياط خانه‌ام باشم و حتي آنها به خانه نزديك بشوند. هر دو نزديك شدند و مرد كوتاه قد مضطرب، كوچه را بالا پايين مي‌كرد و هر از گاهي به ما نزديك مي‌شد و در گوش چشم آبي چيزي مي‌گفت و باز دور مي‌شد. بعد گفتم، خوب نامه كتبي داريد كه من بايد بروم؟ گفتند نه اما لزومي ندارد براي يكسري‌ صحبت ساده است. و همين نزديك هم هست، اگر بخواهيد با ما مي‌آييد و اگر نخواستيد با ماشين ما تشريف بيآوريد با ماشين خودتان.
گفتم از نظر قانون من بايد طبق يك درخواست كتبي حتي براي صحبت بروم. حالا شما هم كه لباس شخصي هستيد. كارت شناسايي، حكمي براي آمدن دم خانه من و هيچ چيزي نداريد؟
چشم آبي بي‌سيم زد و پشت بي‌سيم،‌حرفهاي من را تكرار كرد. موقع جواب شنيدن، از ما فاصله گرفت كه من نشونم. تو اين فاصله كاپشن بنفش، سوالهاي ديگرش را شروع كرد. قبل از جواب دادن، من را كه رد چشمم رو چشم آبي بود و يعني منتظرم و تا قبل از حكم جواب نمي‌دهم، سعي مي‌كرد معتمد به خودش كند. با لحن آرام، تن صداي پايين كه اگر كسي از آن كنار رد مي‌شد حرفهاي ما را نشنود،‌ و محترمانه صحبت مي‌كرد. چشم آبي كه حرفهاي بي‌سيمش تمام شد، من را ديد و برگشت و گفت تا نيم‌ساعت ديگر دعوت نامه كتبي را مي‌دهند مامورها برايتان بيآورند.
گفتم پس دست كم به من يك كارت نشان بدهيد، گفت بي‌سيم زدم كه آن دو مامور كه اينجا بودند، و لباس تنشان بود، همين الآن از ته كوچه برگردند كه لباسشان را ببينيد (گرچه هيچ وقت نيآمدند). خنديدم و گفتم شما توقع نداريد كه من اينطوري اعتماد كنم و به سوالتان جواب بدهم؟ يعني يك كارت شناسايي هم همراهتان نيست؟
به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش گفت: بله خواهش مي‌كنم، البته چشم. كيف چرمي قهوه‌ايش را باز كرد و دستش را روي كارت سازمانيش گذاشت و كارت پايان خدمتش را كه كنارش بود، نشانم داد. دو دستي كيف را نگه داشتم، جوري كه به خاطر اينكه دستش به دست من نخورد مجبور شد، دستش از روي كارت سازمانيش بكشد كنار. روي كارت ... (رتبه‌اش) اطلاعات امنيت ناجا بود، اسمش را سعي كردم پيدا كنم و اين كه كارت بي‌عكس بود، و شبيه بقيه كارتهاي ماموران نيروي انتظامي نبود. رنگش و مدلش كامل فرق مي‌كرد. كيف را از دستم كشيد و گفت نه، اين نه! آن يكي را نگاه كنيد.

نمي‌خواستم به اين زودي بنويسم، اما وقتي زن همسايه را ديشب اين همه مضطرب ديدم و وقتي خبرهاي اين روزها كه تو بوق و كرنا كردند كه دستگاه امنيتي آمريكا شنود تلفني دارد و اين يعني زندگي خصوصي بي معنا است و هاي و هوي... نتوانستم همين قدر را ديگر نگه دارم. سوالها و برخورد و تهديد و شنود و باقي قضايا را بعدن مي‌نويسم.
پي‌نوشت اين همه هراس فقط از آگاهي بخشي: سايت زنستان توقيف شد

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

توقف حكم دلآرام علي و ادامه روند برابري‌خواهي

قبلن نوشته بودم كه داستان كمپين و به طور كل جنبش زنان ايران اين دوره بازي برنده- برنده است براي زنان و تمام آزاديخواهان ايران.
تو اين دو دهه اخير هيچ كدام از جنبش‌هاي اجتماعي، نتوانستند اين چنين خلاق و پرقدرت و البته موثر واقع بشوند. گرچه شرايط بين المللي هم به توان جنبش زنان مي‌افزايد و از آنجا كه قرن بيست و يكم، قرن افزايش استرس زنان شناخته شد، تمام دنيا روي موضوعات زنان بسيار حساس است و به سرعت واكنش نشان مي‌دهد.
با اين اوصاف، چه خوب و چه خوشبخت! كشوري كه تحقق حقوق بشر و دموكراسيش از راه احقاق حقوق برابر و از مسير جنبش زنان بگذرد.
توقف حكم دلآرام علي توسط رئيس قوه قضاييه ايران " شاهرودي"، دستآوردي بود از پافشاري بر خواسته‌هاي صلح‌آميز و انساني زنان با وجود فشارهاي رو به گسترش حداكثري. چيزي كه در زمان كمتر از يك هفته با تلاش شبانه‌روزي و خواست قلبي تمام فعالان جنبش ميسر شد.
نمونه چنين تلاش و نمونه خواستي چنين صادقانه و از تمام وجود، چيزي نبوده است كه هيچ يك از جنبش‌ها نمونه‌اش را در ايران اين دو دهه تجربه كرده باشند. البته كه اين به ماهيت خواست و هدف جنبش زنان در مقايسه با خواسته‌هاي ديگر جنبش‌ها برمي‌گردد. اما اين نهايت هوشمندي و تشخيص درست برهه زماني است كه خواسته‌هاي زنان روز به روز عمومي‌تر مي‌شود و راه‌هاي خلاقانه پراكندن گفتمان را قدرتمند‌تر از هر حركت ديگر پيش مي‌برد.
اين اتفاق مسلمن بر برخوردهاي ديگري هم كه نيروهاي انتظامي و امنيتي خودسرانه يا با دستور با جنبش زنان، انجام مي‌دهند تاثير ملي و فراملي خواهد گذاشت.
نمونه حكمي كه براي معصومه ضيا روز چهارشنبه صادر شد، چيزي است كه حتي اگر تحت تاثير دستور شاهرودي براي حكم دلآرام علي هم تغيير چنداني نكند، كه بسيار بعيد به نظر مي‌رسد، بي‌شك به شكاف بزرگي در قوه قضاييه منجر مي‌شود. چيزي كه باز هر چه بيشتر گفتمان برابري را در درون نظام (اينجا قوه قضاييه) پراكنده مي‌كند؛ گرچه اين خواست حداقلي ماست.
و نيز ديگر زناني كه در ارتباط با خواسته ‌برابري يا به هر دليل ديگري تحت فشارند، متاثر از اين اتفاق قرار خواهند گرفت. مثل روناك صفار زاده، هانا عبدي، سپيده‌پور آقايي و و و ... و نيز فعالان اجتماعي مثل دكتر رزاقي و عمادالدين باقي.
و نيز تحرك جنبش دانشجويي بعد از شايد گذشت يك دهه، نيز موضوعي است كه از جنبش زنان تاثير گرفته و متقابل بر آن هم تاثير گذاشته و خواهد گذاشت. گرچه بازداشت مجيد توكلي، احمد قصابان، احسان منصوري بعد از ماهها همچنان ادامه دارد و نيز بازداشت علي نيكونسبتي و علي عزيزي به تازگي... فشار بسياري را بر بدنه ترد اين جنبش وارد كرده است، اما مقايسه نوع خواسته‌ها، روش بيان خواسته‌ها و يكپارچگي اكثريت در عين استقلال دانشگاههاي مختلف، رشد حركتي آن را مشخص مي‌كند.
ويژگيهايي كه كمپين يك ميليون امضا از آغاز تا امروز مرتب آن را بازبيني كرده است و در نهايت مدني بودن حركتش، بازتوليد انديشه و حركتش را منظم در حداقل رسانه‌ اي( سايت تغيير براي برابري) كه در اختيار داشته، منعكس كرده است.
اما برايم جالب است حالا يك بار ديگر حرفهاي كساني را بشنوم كه هنوز در جنبش ناميدن حركت زنان ترديد داشته‌اند. يا تقدم دموكراسي را بر خواسته‌هاي زنان، دليل عدم تاييد اين حركتهاي مستقل ناميده‌اند. يا نياز به داشتن قدرت سياسي را الويت داده‌اند بر مطرح كردن خواسته‌هاي حداقلي حقوقي. يا با نفي اساس نظام و حكومت، حركت زنان را تاييد روشهاي ضد دموكراسي و ضد حقوق بشري خوانده‌اند و روند نهايي زنان را دور كردن ايران از رسيدن به دموكراسي پيش‌بيني كرده‌اند. يا با شعار برتر دانستن درك عامه مردم، سر در لاك خود فرو برده‌اند و به كارهاي خيريه‌اي، حداقلي و فردي اكتفا كرده‌اند.

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

آزمون ايجاد امنيت حكومت با حكم دلآرام، نمره= ؟؟؟

اين همه صداي معلق در ذهنم چه مي‌كنند؟
اي ايران با انواع و اقسام ملودي‌ها: عاشقانه،‌حماسي-رزمي، دراماتيك، شورانگيز، مذهبي و و و ...
اين تيك تيك ساعت و اين انتظار كشنده...
صداي خنده دلآرام كه شاديش از جنش شادي كودكان پاك و خالص است.
اي ايران
اي مرز پر گهر...
زنده باد ايران!!!...
اين همه ترديد تو اين آخري...
صداي كتك خوردن زنان و كودكان. و صداي شلاق

باورش نمي‌شود. مي‌گويد مي‌خواهيد زنها را بشورانيد بر عليه مردها. از مهريه مي‌گويم. چه فايده كه ياد داستان مهريه دلآرام بيفتم و حسرتم را قورت بدهم كه مرد تا درك آن راه طولاني دارد.
صداها پررنگ و زنده مي روند و مي‌آيند. چه فايده گفتن از آن همه همهمه...
راستي تا وقتي كه دنيا از حماقت و جسارت عاليجنابان شگفت زده است و مي‌نويسد من هم حجم آبروريزي و به قول سلطاني اقدام عليه امنيت ملي عاليجنابان را مرتب اينجا منتقل مي‌كنم: