چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶
happiness
درد احمقانه هم كه هي ميرود و ميآيد. شايد تئاتر حالم را خوب ميكرد...
دلم خيلي تنگ شده است. خيلي...
از استاد هيچ وقت امضا نگرفتم، شايد به خاطر نوع رابطهمان. عوضش يك كتاب برايش گرفتم، مجموعه 7-8 داستان معروف ويرجييانا وولف به زبان اصلي.
اين متن آخرين نوشتهاش به همسرش است:
I feel certain that I am going mad again. I feel we can't go through another of those terrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So I am doing what seems the best thing to do. You have given me the greatest possible happiness. You have been in every way all that anyone could be. I don't think two people could have been happier 'til this terrible disease came. I can't fight any longer. I know that I am spoiling your life, that without me you could work. And you will I know. You see I can't even write this properly. I can't read. What I want to say is I owe all the happiness of my life to you. You have been entirely patient with me and incredibly good. I want to say that — everybody knows it. If anybody could have saved me it would have been you. Everything has gone from me but the certainty of your goodness. I can't go on spoiling your life any longer. I don't think two people could have been happier than we have been.
سهشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶
بنزين+ قاچاق+ زنان
تو پمپ بنزين، مردي كه از ظاهرش و نوع راه رفتن و حرف زدنش مشخص بود كه معتاد است، از آن نوع كه گاه گوشه كنار خيابان اگر ناي حرف زدن داشته، يك پولي ميخواسته يا با هزار كش و قوس شيشيه ماشين را به زور پاك ميكرده تا فقط يك پولي كاسبي كند؛ حالا يك دبه به دست كنار جايگاهها ميايستاد، هر از گاهي به يك نفر كه مشغول بنزين زدن بود، نزديك ميشد و آرام چيزهايي ميگفت.
دقت كه كردم ديدم سراغ خانمهايي ميرود كه آمدهاند بنزين بزنند و مردي همراهشان نيست. و نيز سراغ پسرهاي جواني كه معلوم است تازه گواهينامه گرفتهاند يا سنشان كمتر از 19-20 است. بعد كه صف جلوتر رفت و ديدم باز شد، ديدم دو نفر ديگر شبيه او هم هستند.
من داشتم بنزين مي زدم كه اول آرام آمد پشت جايگاهي كه من داشتم ازش استفاده ميكردم ايستاد، سعي كردم جوري اريب بايستم كه بتوانم ببينم چي كار ميكند و كارتم را ميپاييدم. وقتي باك پر شد و آمدم درش را ببندم، مسئول جايگاه آمد ايستاد كنار دستگاه و زل زد به مرد. وقتي كارت را برداشتم، رفت و مرد معتاد شروع كرد كه خانم تو رو خدا مي شود اين را پر كنم؟ زن و بچه ام تو خيابان ماندهاند. پولش را ميدهم به خدا.
حرف زدنش ديگر كامل واضح ميكرد كه چقدرحالش بد است. آنقدر حالم خوب نبود كه بخواهم بيشتر معطل كنم و بپرسم چند ميفروشد آن بنزين را و خرج چقدر از موادش را ميتواند اينطور جور كند؟ فقط گفتم نه نميشود و سوار شدم.
بدم نميآمد براي تخمين هم كه شده ميايستادم و مثلن در يك روز تعداد زنهايي را كه بهش سهمي از كارتشان ميدادند ميشمردم و يك نسبتي تخمين ميزدم؛ علاوه بر تمام انواع سوء استفاده از زنان، اين يكي هم به بقيه اضافه ميشود. سوء استفاده از حس همدردي و عاطفه پر رنگ زنانه.
نياز به آموزش از سنين ابتدايي براي توانمندسازي عاطفي! دوست روانشناسي ميگفت، لزوم استقلال عاطفي همهجانبه!
شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶
جنس فاصله!
شايد چند بار نوشته باشم، من از آنهاييم كه براي عشق هم دنبال منطق و دليل ميگردم چه برسد به چيزهاي ديگر.
هر چه فكر ميكردم از كجا ممكن است سر بزند و چه چيز ممكن است باعث اين همه ناسلامتي بشود به جايي نميرسيدم. امروز ياد يك خاطره دور افتادم. شايد كمتر از دو سال قبل:
بارها و بارها از من گفته بوده و اينكه او بايد ببيندم و اينكه دوست دارد او مثل من باشد، به خودش گفته بود و براي من بازگو كرده بود.
جز سردي، دوري و تنفر هيچ بار نه چيزي ديدم و نه چيزي خواندم. اما هيچ نمي فهميدم چرا؟ از كجا؟ پس آن همه اشتياق وعده داده شده چه بوده؟
چيزي در ذهنم جرقه زد: ميداني! من و تو كه دختريم از چشمها، از نوع نشستن، از طرز ايستادن، از لحن كلمه به كلمه حرفها بوي نياز را استشمام ميكنيم و شايد وضعيت كشور عزيزمان هم، به ناچار چند برابر تيزهوشترمان كرده باشد. هنوز هم حتي يك جمله ساده او باردار است، البته خوب شايد هم حق دارد، اتفاقي كه هنوز نيافتاده.
و خوب اوقتي تو ميداني كه جناب عاشق گرامي، با چه غلظتي با آدمها حرف مي زند، طبيعي است كه با آن توصيفات، هرگز احساس امنيت نكني و دلت بخواهد قلب و روح و ذهن هر كه تو جايگزينيشي يا برعكس از جا در بيآوري. ياد ليلاي نوشين افتادم.
خانم دكتر شيوا دولت آبادي ميگفت، از نظر روانشناسان عشق تركيبي است از :
صميميت
نياز جنسي
اعتماد
و زناني كه از آينده عشق خودشان متزلزلند هرگز سلامت رواني ندارند.
و من اضافه ميكنم: و زناني كه عشق خودشان را جايگزين عشق محال و دستنيافتني گذشته مييابند، و اين تلاش براي همرنگ كردن آنها به تصوير ذهني مرد هم واضح وجود دارد و بيان ميشود نيز به همين صورت.
و يك چيز مهمتر كه خانم دكتر اضافه كردند: در چنين جامعهاي مردان تكهمسر (من اضافه ميكنم و نيز تك معشوقه، حتي فقط در واقعيت و نه در خيال)، فكر ميكنند دارند به زن- همسرشان لطف ميكنند و همچنين زنان فكر ميكنند بايد به مرد-همسرشان بها بدهند به دليل اين كار. (در صورتي كه اين از اصول ابتدايي انساني است و جز آن غير انساني است.)
ميخواهم بگويم من از حمايتي كه به دنبال، مضطرب كردن ذهن و نا ايمن كردن اعتماد تو به عشقت ازت ميشود جز خودخواهي عملي و رفتار غير انساني و در ادامه حمايت از دارايي شخصي، حالا به جهالت يا آگاهي (در نتيجه چه تفاوتي هست؟) چيزي نميبينم. اما تو را نميدانم؟
حرفهاي سرپايي
2. صحبتهاي منيره برادران درباره كمپين ارزشمند است. از دست ندهيدش.
3. نظر سنجي سايت ميدان نمي دانم قرار است به كجا ارائه بشود يا چطور ازش استفاده كنند، اما در هر صورت مفيد است. لطفن شركت كنيد.
4. چند نفر از خانوادههاي اعدامين 67 دستگير شدهاند
5. بيشتر از اين نمي توانم پاي pc بشينم
سهشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶
هويت زنانه!!!
روشن است كه در چنين وضعيتي پيوند ازدواج، رابطهاي نيست كه يك زن بتواند از آن، منزلت و هويت مشخص و پايداري اخذ كند....
اما در تاريخ جوامع تحت سلطه نظام حقوقي چند همسري، ... اگر زني در زندگي يك مرد بزرگ مطرح باشد مادر اوست و نه همسرش. يعني نقش همسري به دليل عدم ثباتاش نميتواند جايگاه مهمي براي زنان تلقي شود، جامعه و فرهنگ عمومي هم به نوبه خود در پيدايي اين وضع سهم بسزايي دارد....
در واقع رابطه "مادر- پسر" در نبود ديگر روابط اطمينان بخش، به رابطه بسيار حياتي تبديل شده است كه هم براي فرزند پسر و هم براي مادر خود، از اهميت برخوردار است.
به دليل جايگاه مادري در چنين نظامي،ازدواج براي زن، وسيلهاي براي رسيدن به هويت مادري است. زيرا مادري، به اين ترتيب به يگانه نقش كليدي در زندگي زنان تبديل ميشود كه از طريق آن تا حدودي آزادي پيدا ميكنند، هويتي پايدار مييابند و ميتوانند از طريق فرزندانشان در جامعه رويت پذير شوند و نيز به يك رابطه عاطفي و با ثبات نيز دست يابند....}
از كتاب جنبش يك ميليون امضا: روايت از درون/ نوشته نوشين احمدي خراساني
دكتر محسن كديور امروز در سخنراني كه در كمسيون زنان مشاركت داشت، به مناسبت بررسي لايحه حمايت از خانواده دولت، به تاكيد اشاره كرد كه چند همسري جايز نيست مگر در شرايط خاص،كه يكي از آن شرايط در صورت نابارداري زن است و مثلن حالتي كه مرد هم حتمن بچه ميخواهد و از طرفي زن و مرد همديگر را دوست دارند و براي از هم نپاشيدن چنين خانواده پر مهري ( كه آقا نميتواند از تمايل فرزند شخصي داشتن بگذرد براي مهر خانوادگيش) اينجا ازدواج مجدد جايز است. يعني تاكيد دوباره و دوباره بر بيهويتي زنان به طور مستقل و هويت يابي از طريق فرزند. اما هيچ حرفي از ناباروري مرد گفته نشد.
دكتر كديور جز صاحبنظران در امور فقهي و تطبيق فقه به روز محسوب ميشوند. به جايي رسيديم كه بايد به اين استدلال هم اميدوار باشيم.
*** پينوشت: در مود نااميدي به سر ميبرم.
یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶
ابر
هر جا رفتيم و هر چه گفتيم، همه حرف از اين بود كه اينجا به دختران همراهتان تجاوز ميشود و خطرناك است و بايد بترسيد و چنان مطئمن گفته ميشد كه در كمترين حالت فكر ميكردي خودش حتمن اقدامي خواهد كرد.
آدمهاي منفينگري كه تظاهر به دينداري ميكردند و دليل تمام فضاي رعب و اتفاقات ناخوشآيند شهرشان را حضور دانشجوها ميدانستند و در همان حال به اين فكر بودند كه به تو، كه خودت را دانشجوي غريبه معرفي ميكردي، چطور خانه اجاره بدهند و چطور ازت پول بكشند. القاي فضاي ترس و منفي چنان قوي بود كه زيباييهاي جنگل ابر، در آن زمان برايم بسيار كمرنگ بود. شايد عكسها به مرور به كمك بيآيد.
آدمها را به دو قسمت بالا تنه و پايين تنه تقسيم ميكردند و كم كاركردن پايين تنه را توجيهي براي هر رفتار خشونت بار ميدانستند و پيشاپيش از بلايي كه ميخواستند سرت بيآورند، همشهريهاشان را تبرئه ميكردند.
سفر بودم: شاهرود، بسطام، ابر، دامغان، سمنان
حالا ميفهمم كه چرا ختنه زنان فقط در دوجاي ايران همچنان اجرا ميشود. سيستان و بلوچستان و روستاهايي از سمنان.
جز فقيرترين مناطق از نظر فرهنگي-اخلاقي در ايران بود كه تا به حال ديدهام و نه تنها با فاصله بسيار بزرگي نسبت به تهران، بلكه نسبت به شهرهاي ديگر هم بسيار عقب بود. بعيد ميدانم باز براي سفر آنجا را انتخاب كنم.
پي نوشت:
داستان كمپين در آنجا
http://www.wechange.info/spip.php?article951
سهشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶
insomnia
خستهام.
شايد سكوت لازم است.
كمپين يك ساله شد.
یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶
6)كمپين نوشت/ بازنگري آموزشي
سيستمهايي كه با گرفتن فيدبك يا به زبان غير فني واكنش از عمل گذشته، رفتار آيندهشان را تعريف كردهاند بر خلاف آنچه كه به طور معمول از ثبات و پايداري تعريف ميشود و منظور ثابت بودن تمام مكانيسمها و روشها و عملكردها است، زمان طولانيتري در محيط خواهانشان جايگاه و عملكرد مطلوب داشتهاند و پايدارتر محسوب شدهاند.
اين تعريف در سيستمهاي فني مستدلل ثابت شده است. در علوم انساني هم، افرادي را هوشمندتر ميدانند كه با گرفتن واكنشهاي متعدد از بيرون، از آنچه كه خودشان به طور حتم قسمتي از آن را نميبينند، با خبر بشوند و بر اساس واقعيت كامل رفتار كنند. و اين نشاندهنده ميزان پايداري فرد است.
اين رويكرد به ويژه در مواردي كه بحث آگاهي دهي، مطرح ميشود هم سريعتر و هم بسيار پذيراتر تحليل ميشود. به عنوان نمونه تغييراتي كه هر ساله در تمام كشورهاي دنيا در كتابهاي درسي، روش تدريس معلمان، و محيط آموزشي داده ميشود.
اگر كمپين را هم مجموعهاي از افراد در نظر بگيريم كه با داشتن يك هدف خاص، مسيري را دنبال ميكنند، توجه به بازخوردهاي بيروني به همان نسبت ميتواند پايداري و عملكرد مطلوب آن را منجر بشود.
چيزهايي در كمپين ثابت تعريف شده است مثل بيانيه اوليه و دفترچه. بر سر اينكه چقدر ثبات اينها در كل مفيد است و تغييرشان چقدر ميتواند مضر باشد،حالا بحث نميكنم. اما به جز اين دو، شيوههاي آموزش به داوطلبان، مطالب آموزشي و روش آموزش جز ضروريترين مواردي است كه تغيير سريع و به روز شدنش با توجه به شرايط، لازم به نظر ميآيد. به خصوص اينكه تحليل آماري امضاهاي جمع آوري شده اين يك ساله، ميتواند بازخورد بسيار مطلوبي براي اين شيوهها محسوب بشود.
چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶
5)كمپين نوشت/ داوطلبي بدون اينترنت
روزنامه آزاد كه هم گردانندگان به معناي واقعي كلمه آزاد باشند، كه هيچ وابستگي به هيچ مرجع قدرت نداشته باشند، و هم در نوشتن مطالب از حد مياني آزادي برخوردار باشند، در كشور ما وجود ندارد. به ويژه اين كه طبق قوانين مملكت ما بر خلاف بسياري از كشورهاي توسعه يافته، كتاب، نشريه، روزنامه يا هر چيز ديگر قبل از انتشار نياز به مجوز رسمي از دولت و مراجع مشخص دارد.
از طرفي رسانه يا به طور خاص شبكه تلويزيوني يا راديوي خصوصي هم كه در ايران معنايي پيدا نكرده است، به دليل قوانين نوشته و نانوشته جاي خود بحث فراوان نياز دارد كه موضوع مورد نظر حالا نيست.
از طرف ديگر با وجود رشد سريع و تصاعدي استفاده از اينترنت در تهران و نيز به تدريج شهرستانها كه به ويژه اين سالهاي اخير، جايگزين بسياري از موانع تبادل فرهنگي و انديشه بوده است، همچنان نشان داده است كه فاصله بسيار بزرگي بين كاربران اينترنت و اكثريت عمومي جامعه وجود دارد. همچنان تماميت مطلق كاربران، از تحصيلات، رفاه و حتي سن خاصي برخوردارند كه مسلمن نسبت به كل جمعيت ايران، اين قشر درصد بسيار كوچكي از كل مردم را تشكيل ميدهد.
كمپين يك ميليون امضا با آگاهي به اين شرايط، برخلاف چندين كمپين ديگر (كه فعالانه در رسيدن به اهدافشان تلاش ميكنند و اين بسيار تحسين برانگيز است.) از ابتدا لزوم گفتگوي چهره به چهره را درك كرد و اساس تمام تلاشهايش را انجام اين روش گذاشت. چرا كه بارها اعتراضها، تلاشها و خواستهاي اينترنتي مثل انواع پتيشنها، نامه ها و امضاهاي دستهجمعي سر موضوعات مختلف تجربه شده است كه اولن از تعداد معين و محدودي هيچ وقت استقبال بيشتري را برنميانگيخت و دوم اينكه تاثير چنداني بر شرايط زندگي واقعي يا غير مجازي نداشت طوري كه بتواند موجب تغيير قانوني شود. اما حالا بد از يك سال چطور ميشود ارتباط چهره به چهره را همچنان پايدار نگه داشت؟ به ويژه با خيل رو به گسترش داوطلبان چطور ميشود ارتباط را حفظ كرد؟
در حال حاضر تنها منبع رسمي كمپين، سايت تغيير براي برابري است كه حدود پنج بار تا به حال فيلتر شده است ولي همچنان با تلاش داوطلبان استوارش از اين حداقل تماس استفاده ميكند. ولي با تمام ويژگيهاي حال حاضر مخاطبان اينترنت، اكثريت داوطلباني كه جز كاربران اينترنت نيستند چطور ميتوانند از اتفاقات و تحولات دروني كمپين و نيز به طور ويژه تغييرات عمومي جامعه و روند پيگيري مطالباتشان آگاه بشوند؟ آيا همچنان گفتگوي چهره به چهره ميتواند روش مناسبي براي آگاهي بخشي وسيعي در حد تمام اخبار و تحولات باشد يا مثل خيلي از نهادها، سازمانها، شركتها و جنبشهاي گوناگون، خبرنامه داخلي نياز است تا قبل از راه پيدا كردن بيشتر تكنولوژي، مسير آگاهي بخشي را از دست ندهد؟ يا شايد واقعن راهكار ديگري هم وجود داشته باشد، اما به راستي چه روشي؟
دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶
4)كمپين نوشت/ چه كسي سخنگوي كمپين است؟
همچنين كمپين با اصرار بر اصول دموكراسي حداقل مطالباتي را مطرح كرد كه خواست اكثريت زنان ايران بود و همچنان با تاكيد بر همين اصول پيش ميرود و يكي از عوامل موفقيتش هم به نظر من دقيقن همين اصرار است.
حالا با در نظر گرفتن اين تعدادي كه هميشه به طور دقيق نميشود در نظر گرفت و نيز با توجه به اصل دموكراسي، كمپين ناچارن نميتواند مثل يك سازمان يا يك NGO يا حزب يا چيزي شبيه آنها باشد. به تبع كسي نميتواند ادعا كند كه نماينده كمپين است، چون نمايندگي فقط وقتي معنا پيدا ميكند كه تمام اعضا يا دست كم تمام داوطلبان به هر روشي نمايندگي يك فرد را تاييد كرده باشند. اين ماجرا از همان روزهاي اول كمپين مطرح و مشخص شد. اما چيز ديگري هم كه در همين راستا قرار ميگيرد اما هنوز به طور واضح بيان نشده، داشتن سخنگو است.
با استدلال مشابه كمپين نميتواند سخنگوي خبري يا چيزي شبيه اين داشته باشد. چون سخنگو هم توسط كل افراد بايد انتخاب بشود و طبق سياستهاي هر جايي كه سخنگوييش را به عهده دارد پاسخگو باشد و در رسانههاي خبري و افكار عمومي جوابگو باشد. بنابراين موضوع مهم و مورد تاكيد اين است كه اگر كسي از داوطلبان كمپين با رسانه، خبرنگار، يا هر محل سوالكنندهاي مواجه ميشود، تنها موضعي كه ميتواند ازش صحبت كند، يكي از چندصد نفر داوطلبان كمپين است و نه چيز ديگر و در مورد سياستهاي كل كمپين يا اطلاعات جزئي آن فقط از منظر شخصي خودش ميتواند صحبت كند. و باز اين تاكيد بايد در صحبتها يا نوشتهها يا بحثهايش واضح و موكد بيان بشود.
اين موضوع وقتي طرف سوالكننده، خبرگزاري باشد كه حكومت رويش حساس است، يا شبكه تلويزيوني كه شايد وجهه چندان اسلامي و معتقدي شبيه به آنچه كه اكثر مردم ميپسندند ( و به خصوص خارجنشيناني كه مردم معتقدند از بيرون گود براي ايران دستور صادر ميكنند)، يا به طور خاص خبرنگاران غير ايراني ( كه اصولن حكومت با يك توهم توطئه هر چه كه از طريق آنها بيان بشود را براندازي محسوب ميكند) و مانند اينها بسيار مهمتر ميشود. چون در نظر نگرفتن اين جايگاه در مواجهه با چنين شرايطي به راحتي كمپين را دچار آسيبهايي ميكند.
ممكن است گستردگي كمپين و اين ويژگي بارز كه تعلق به هيچ فرد، گروه يا ايدئولوژي خاصي ندارد را دچار ترديد كند در انظار عمومي و همچنين ممكن است بهانههاي بيهوده حكومت براي برانداز و مخرب خواندن اين جريان را افزايش بدهد. در بهترين حالت بدون در نظر گرفتن تمام اينها،حتي اگر يك نفر احساس كند كه كمپين شبيه اين شخصي است كه دارد راجع بهش صحبت ميكند و اين باعث دوري و نپذيرفتن جريان و سيل وسيع خواست تغييرات قانون بشود، همان لحظه كمپين دچار مخاطره شده است.
***توضيح: اين موضوع وقتي به طور پررنگ به ذهنم رسيد كه در جريان آشنايي و دوستي با يك خبرنگار خارجي بودم. اصرار داشت مطالبي را در مورد جزئيات كمپين بگويم كه از نظر خودش در سايت به صورت حقيقي مطرح نشده است و در مقابل امتناع من و ارجاع دادنش به مطالب سايت، اصرار غرب براي كمك به ما در مقابل مخاطرات حكومت را مطرح ميكرد.
صادقانه بگويم، دوستي من با او و نيز تلاش و اشتياق باز صادقانهاش من را دچار چالش جدي كرده بود كه درنهايت با رويكردي كه در بالا توضيح دادم، باهاش صحبت كردم. و البته او هم در نهايت تلاش بسيارمان براي استقلال اين جريان از غرب را تحسين كرد.
شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶
3)كمپين نوشت/ مديريت مسير تغيير
اما آنچه كه در جامعه با صداي بلند مطرح شده است تا امروز متناسب و يكسان نبوده است. ديه از بين همه آنها صدايي بلندتر برانگيخته است و امروز هر كس كه در مورد قوانين زنان اظهار نظر ميكند، ديه را به عنوان اولين مورد مطرح ميكند و مي بينيم كه حركت براي تغيير هم از همين مورد شروع شده است.
پس از آن مدتي است كه گاهي به طور ضمني تغييري در قانون ارث هم به گوش مي رسد از بين سخنراني صاحبنظران و فتواي فقها.
گرچه تمام اين صداها به لطف كمپين آغاز شده است اما كمپين در مورد مديريت آنها تقريبن هيچ نقشي نداشته است و اين شايد جز انتظاراتي باشد كه از كمپين يك ساله متصور ميشود. چون شايد در ابتداي كار الويت عمومي جامعه در مورد قوانين چيز مشخصي نبود، اما حالا بعد از يك سال امضا جمعكردن و پر كردن الويتهاي قانوني توسط هركس كه امضا كرده است، ديد كلي، گرچه نه چندان دقيق، از خواست عمومي جامعه به دست آمده است.
علاوه بر خواست عمومي جامعه، كمپين با داوطلباني كه شامل زنان و مردان نخبه و آگاه و متخصص است تغذيه شده است كه برآيندگيري از سه اصل مهم خواست عمومي، شرايط جامعه و چگونگي انطباق با شرع اسلام و تحليل نهايي آن را امروزه به راحتي ممكن ميكند.
با در اختيار داشتن مسير تحليل شده و بهينه اين پازل، هر بار در هر دوره زماني كمپين ميتواند با پررنگ كردن يك قانون، چگونگي تغيير آنها را طوري مديريت كند كه خردمندانهترين مسير در اين تغييرات طي بشود.
يعني بعد از تغيير قانوني و نهايي ديه، به جاي اينكه مسير وزش باد جامعه به تنهايي قانون بعدي را انتخاب كند، كمپين با خردورزي و تحليل همهجانبه قانون دوم رابراي تغيير با صداي بلندتر بيان كند.
*** توضيح: اين پيشنهاد به عنوان سوال، توسط سپيده قدرت يكي از داوطلبان ارائه شدهبود كه با برنامهريزيهاي پژوهشي و تمركز رسانهاي قابل تحقق است.
***پينوشت: الويت قانوني: عدالت/http://www.dust-pan.blogfa.com/post-48.aspx
سهشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶
2)كمپين نوشت/ داستان دستگيريها
من مطمئنم كه روزي تاريخ از تك تك ما بازخواست خواهد كرد كه اين مسئوليت بزرگ را به كجا برديم.
نمي خواهم بگويم كه حالا بزرگي و ارزشش كاهش پيدا كرده يا لكه دار شده است اما بديهي است كه در جامعهاي پر از سكوت، حالا كه كل جمعيت ترجيح مي دهند كنش جمعي انجام ندهند و هر چه هست فضاي سركوب غالب است، هزينههايي مثل زندان، مثل احكام بزرگ و كوچك و رنگين، مثل بر سر زبانها افتادن يك نام به خاطر دفعات برخورد حكومت با او نه تنها ذرهاي ارزشمند نيست بلكه از بزرگي و ارزش كمپين در مقابل جمعيت ايران مي كاهد.
كمپين اوج درخششاش جايي است كه گفتگوي رودر رو و كوچه به كوچه با مردم فقير فرهنگي- اقتصادي تا برج عاجنشينان و استادان را همه با يك زبان ساده و كلمات روان زنانه آغاز كرده است و همين بوده است كه زناني را كه از بازيهاي دانشجويي فرزندانشان و خطرهايش هراس داشتند و از كودكي آنها را به دور از اين خطرها (به خصوص نسل جديدتر- متولدين بعد از ابتداي سالهاي 60) تربيت ميكردند، حالا هركدام يك برگه در دست از كمپين ميگويند و امضا جمع ميكنند؛ و نيز مرداني را كه در مقابل مردستيزي نشان داده شده(حتي به غلط) از برابريخواهان زن و مرد شاكي و منتقد بودند همراه كرده است. معتقدان جدي مذهبي كه هيچ وقت جمعشدني بين باورهايشان و برابري خواهي نميديدند حالا با تعلق خاطر در مراسم مذهبيشان از كمپين حرف ميزنند. همه اينها به اين خاطر است كه كمپين معتمد و دلنشين و نزديك به خواست واقعي مردم بوده است و هيچ ادعايي در قهرمان شدن مبارزانش نداشته است.
بيپرده بگويم به نظر من كساني در اين مبارزه به قهرماني ميرسند كه هرگز با نام كمپين دستگير نشده باشند، هرگز نامي از آنها به جاي كمپين آورده نشده باشد و هرگز اتهامي بر كمپين توسط آنها در هيچ سازمان و رسانهاي ثبت نشده باشد.
نه اينكه خردهاي بر عزيزاني باشد كه متحمل زحمت و رنج فراوان شدهاند در روند دستگيريها و حكمها و چه و چه يا اشكالي برشان وارد باشد، بلكه اصل مورد ستايش هوشمندي و خلاقيت كساني است كه در كمپين حل شدهاند، جوري كه هيچ نامي در پرونده هاي اطلاعات و دادگاهها از آنها در كنار كمپين ديده نشده است. و نيز كمپين به نام آنها شناخته نميشود بلكه آنها با كمپين شناخته ميشوند.
اين روند در جامعه ايران كه حكومت و دولت از شدت نداشتن مشروعيت مردمي با توهم توطئه روبروست و هر كاري به امنيتش برميخورد، هوشمنديها و زيركيهاي زنانهاي نياز دارد كه بدون رسوايي آنچه كه بهتر است را پيش ببريم. و اگر قرار است هزينهاي داده بشود آنچه سودمندتر است اين است كه نام فردي كه قرار است هزينه بدهد از كمپين بزرگتر باشد، تا به اين صورت اگر حكومت بخواهد هزينهاي را تحميل كند، بيآبرويي بزرگي براي خودش به ارمغان بيآورد. نامي بزرگ به اندازه گنجي يا امثال او، كه زندان از نام گنجي اعتبار قهرماني ميگيرد نه گنجي از زندان.
حالا قهرمانان مبارزه برابري خواهي كساني هستند كه نامشان را از نام كمپين بزرگتر ميدانند و با اين آگاهي آماده زندانرفتن هستند؛ اما واقعن چه كسي مي تواند ادعا كند كه نامي بزرگتر از نام كمپين دارد؟
1)كمپين نوشت/ توضيح
از امروز تا 5 شهريور ميخواهم برخلاف چيزي كه معمول است و در سالگردها به به و چه چه و تعريف و تمجيد فراوان ميشود اشكالات و انتقاداتي را كه بهش وارد است بنويسم و البته پيشنهادهايي را كه براي بهبود كار وجود دارد.
همين اول يك توضيح بدهم كه من حدود نه سال سابقه فعاليت جدي اجتماعي، سياسي و اعتراضي- انتقادي دارم و هزينههايي را هم براي هركدام متحمل شدهام. اما هرگز تا قبل از كمپين به گروههاي زنانهاي در ايران نپيوسته بودم، با اينكه بسيار بر مسائل زنان حساس بودم؛ فقط به اين خاطر كه نقدهاي اساسي و بزرگي به روشهاي فعاليتهاي به طور خاص مربوط به زنان داشتهام.
اما كمپين چنان متفاوت و چنان پيشرو و همه گير بود كه به نظرم بيشتر شبيه معجزه بوده است در تاريخ ايران. قرار شد تعريف نكنم اما اين توضيح را اضافه كردم كه از ابتدا مشخص كنم اگر انتقاد يا خردهاي بر كمپين ميآورم از سر جذابيت منطقي و تئوري آن برايم و نيز از نهايت عشقي است كه به اين مسير دارم و نه اشكالتراشي و خصومت و غرزدن حتي.
ديگر اينكه چيزهايي كه خواهم نوشت همه نظر شخصي من نخواهد بود، يعني ممكن است الزامن من با آن نقد موافق نباشم، اما از سر بيجوابي يا حتي كمجوابي و يا اهميت و فراواني مطرحش خواهم كرد، البته در آن شرايط مشخص ميكنم كه نظر از من نيست، اما نه لزومن با ذكر منبع.
خوشحال ميشوم هر چه بيشتر نظر مخالف با نوشتههايم را همينجا بخوانم و يا بحثهايي كه به نظر بايد مطرح بشود.
اين براي شروع تا نوشتهها را آغاز كنم...
***يك پينوشت شخصي: گاه بين اين كمپين نوشتها، اگر نتوانم خودم را كنترل كنم مثل امشب، به اندازه چند جملهاي نفس اينجا زندگي خواهم كرد.
دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶
من خودخواهم ولي بيشتر براي تو
متنفرم!
متنفرم از جملههايي كه ميگويد اين بيشتر به خاطر تو بود.
براي اينكه تو آسيب نبيني.
براي اينكه تو مشكلي برايت پيش نيآيد.
براي اينكه تو ...
و خودخواهيشان پررنگتر از هر چيز به چشم بزند.
جالب است فهميدم كه تاريخ پر از اين جملههاي خودخوهانه است
پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶
كمپين و لزوم گفتگوي چهره به چهره با مخالفان
اين كه در اين شرايط هر كار اجتماعي خواهناخواه رنگ سياسي به خودش ميگيرد، واضح است.
نمونههايش حكمي كه براي عمادالدين باقي، شادي صدر، محبوبه عباسقليزاده آمد و قلع و قمي كه كنشگران، راهي، مركز بهورزي و امثال اينها شاملشان شدند.
اما چيزي كه بديهي است اين كه كمپين يك ميليون امضا با اعلام شفاف مطالباتش كه تغيير قوانين است، علاوه بر خواست تغيير و تحول در بخش اجتماعي و ايجاد كنش اجتماعي، عملن تغيير در ساختار حقوقي و البته اجراي قانوني حكومت را هم خواستار شده است. اين كه چه قدر مخلوط شدن اين دو وجه با هم درست است و چه هزينهها و فايدههايي دارد، بحث مفصلي لازم دارد كه براي بعد ميگذارم.
اما با پذيرفتن اين خواست دو بعدي، ميتوان تاكتيك پيشروي را تا اينجا پيگيري كرد:
در طول يك سال گذشته كه كمپين فعاليت ميكند، تاثيرگذاريش روي افراد سرشناس و قدرتمند حكومتي به وضوح ديده ميشود. از رهبر در سخنراني روز زنش گرفته تا هاشمي رفسنجاني و به تازگي رئيس جمهور و افراد متعددي از نمايندگان كنوني و پيشين مجلس.
علاوه بر آن تعداد رو به گسترش علما و مذهبيون كه راجع به تغيير فتواهاي اسلامي به سمت ايجاد برابري هر روز شفافتر و گستردهتر نظر ميدهند.
طبيعي است كه با پراكندگي گفتمان در اين مقوله، پذيرش تغييرات يكباره و آني و كامل صورت نميگيرد و اين روند به موازات روند آگاهييابي عموم به تدريج حاصل ميشود.
اما همانطور كه نميشود و نبايد از عموم جامعه توقع داشت كه با يك بار صحبت همه بلافاصله برابري را مطالبه كنند و به همين دليل گفتگوي چهره به چهره به وجود آمده است تا اين فرآيند را به طور هدفمند پيگيري كند؛ و هيچ كدام از داوطلبان كمپين اگر با كسي روبرو شوند كه برخي از تغيير قوانين را نميپذيرد و تنها با برخي از آنها موافق است به كل گفتگو را با آن فرد قطع نميكنند كه اين به ضرر كمپين است؛ به همين صورت هم گفتماني را كه تحت تاثير كمپين در بين سياسيون و مذهبيون به وجود آمده است، نميشود و نبايد با اين توجيه كه فقط برخي از قوانين را پذيرفتهاند و هنوز مخالفتهايي با برخي ديگر از تبعيضات دارند، يكطرفه نگهداشت و به كل از ايجاد هر تعاملي از ترس زايل شدن اصل موضوع جلوگيري كرد.
براي حفظ امنيت مطالبت و مبري جستن از هر گونه عناد با حكومت يا قصد براندازي، چيزي كه در احكام اكثر فعالان زنان دليل اصلي ذكر ميشود، كمپين موظف است كه گفتمان رودر رو و چهره به چهره را با قدرتمندان سياسي و مذهبي هم آغاز كند.
و مطمئنن وقتي فرآيند كمپين ايجاد خواست تغيير و در نهايت تغيير است، هيچ مخالفت حداكثري هم حتي نميتواند هزينهاي بيش از فايدهي گفتمان دو طرفه به وجود بيآورد در اين شرايط.
در نهايت لازم ميبينم توضيح بدهم كه ايجاد گفتمان دوطرفه به هيچ وجه كوتاه آمدن از مطالبات اوليه نيست. حتي به معني تمجيد يا چاپلوسي متملقانه در عوض گرفتن مطالبات هم نيست؛ برعكس تلاش در ساختن فضاي شفاف و دموكراتيك است كه از شنيدن گفتمان مخالف استقبال ميكند تا هر چه بيشتر و پرقدرتتر فرآيندش را پيبگيرد و نيز شناساندن دلايل واقعي مخالفان و آوردن استدلالهاي منطقي در مقابل آنها است.
علاوه بر آنها استقبال از مخالفان بسيار قدرتمندتر از كمپين كنوني، استحكام و افزايش قدرت اجتماعي كمپين را هم منجر مي شود، حتي در ساختار مستبد و غير دموكراتيك كنوني!
پيشنهاد ميكنم در آغاز دومين سال كار كمپين توجه ويژهاي به اين موضوع بشود.
سهشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۶
خارجنشينان و دموكراسي
يك چيزي تو نوشتههاي آق بهمن ديدم كه شروعي شد براي بازگويي همه انديشههاي اين گونهاي.
"واضح است که بخش سرکوبگر جمهوری اسلامی دوست دارد مخالفانش به تبعید خودخواسته تن دهند."
در بچههاي هم نسل ما حتي به طور خاص از دوستان همدورهاي با + و – سه چهار سال، موج گستردهاي از مهاجرت اگر نگوييم، دست كم ترك كشور به بهانه تحصيل به وجود آمده است. البته اين موج چنان گسترده است كه به نسلهاي بزرگتر از ما و حتي خانوادههاي بسياري هم رسيده است اما خوب اوج ماجرا در نسل ما دارد اتفاق ميافتد.
دليلهاي فراوانش قابل درك است، نرفتن به سربازي، كار مناسب، شرايط آرام و كمتنشتر براي زندگي، حداقل احترام و آزادي و و و
دولت مهرورز هم باعث افزايش يافتن خيل عظيم كنوني شده، اما از نظر من آن فقط تسريعكننده اين اتفاق بود، وگرنه مهاجرت از وطن به يك كشور ديگر تصميم سادهاي نيست كه ظرف يكي- دو سال بشود بهش رسيد.
بين ترككنندگان،كم نيستند كساني كه روزي بزرگترين دغدغههايشان مسائل كشور و مردم بود و ايران ايران، واژهاي بود كه بين هر حرف و نوشته و رفتارشان آشكار ديده ميشد. كساني كه گرچه نه به واقع، اما مهاجرتشان را نوعي تبعيد ميدانند(گرچه به نظر من هرگز اين نيست، بدون اين كه بتوانم در مورد درست يا نادرست بودن رفتن قضاوت كنم) و روزي كه ميروند به برگشت ميانديشند.
ولي درست از ميان همينها كم نيستند كساني كه ايران برايشان پشت مهي كه ترك ميكردند باقي ميماند و تمام دغدغهشان چگونه هميشه ماندن در آنجا، تغيير كلي زندگي و درآمد بالاتر و بالاتر و ... ميشود. آدمهايي كه در تنگناي سياسي ايران را ترك كردند و حالا حتي رسانهها و خبرهاي فارسي زبان را هم مرور نميكنند، چون تناقضها اذيتشان ميكند.
كساني كه پايداري ايران برايشان آرمان نهايي بود و حالا ترجيح ميدهند چيزي از ايران حتي به خاطرشان راه پيدا نكند، تا تحصيل و كار و مسكن و آرامش و عشق ِ زندگيشان را مختل نكند.
كساني كه فكر ميكنند اين منجلابي كه ما درش هستيم راه به جايي ندارد.
متني را از تجربه دموكراسي در اسپانيا ترجمه ميكنم. دورهاي بعد از شكست دور اول دموكراسيخواهي در اسپانيا، سركوب و ديكتاتوري با ركود اقتصادي گسترده در اروپا همراه ميشود و در انتهاي سالهاي ركود، وضع همسايههاي شمالي اسپانيا زودتر رو به بهبود ميگذارد.
گروه گستردهاي از مردم و جوانان براي كار به كشورهاي ديگر مهاجرت ميكنند و اين نقطه عطفي در بهبود شرايطشان ميشود. چون اول اينكه بخشي بزرگي از درآمدشان را به اسپانيا پس ميفرستند و اين وضع اقتصاد را بهبود ميبخشد و امكان افتتاح موسسات تجاري- صنعتي را به مردم باقي در كشور ميدهد. و ديگر اينكه قوانين دموكراتيك را از كشورهاي ديگر ميآموزند و همين انتقال، باعث اتحاد منسجم جنبشهاي كارگر درونكشوري ميشود. علاوه بر آن، موج عظيمي از توريست را به كشورشان هدايت ميكنند كه همين باعث كاهش سركوب و ديكتاتوري بي قيد و شرط مي شود ( به خاطر نگهداشتن توريستها در كشور، رژيم براي حفظ آبرو سركوب را كمرنگ ميكند) و اسپانيا را به سمت دموكراسي رهنمون ميكند.
شايد نتوانم شرايط ترككردگان را در اين زمان درك كنم. شايد توجيهاتشان الآن به شدت شخصي و خودنگرانه به نظرم بيآيد. شايد نتوانم از رفتار كنونيشان تمام هيجان و تلاش قبليشان را بيمحتوا و غير عميق بخوانم و راحت قضاوتشان كنم، اما چيزي كه از تاريخ به نظر مي رسد اين كه، اين راه ذرهاي براي احقاق دموكراسي در ايران كمككننده نخواهد بود.
كسي كه نميخواهد حتي كلمهاي از ايران بشنود، كسي كه زبان فارسي را ترجيح ميدهد ته ذهنش بايگاني كند تا آنجا پيشرو بشود، كسي كه حتي حاضر نيست جملهاي در اعتراض به شكنجه دوستان و همقطاران قبلش بنويسد و تلاش ميكند وطني هميشگي از آنجا براي خودش بسازد تا فشارهاي اينجايي وجدانش را آزار ندهد، نميدانم جز منافع فردي و لحظهايش چه ثمري ميتواند براي احقاق دموكراسي در ايران داشته باشد؟
ميخواهم بگويم اين تبعيد ناخواسته كه برادران اصرار دارند ما را بهش بفرستند، تا اينجا كه بيشتر برآيند مثبت براي پايداري و ثبات ديكتاتوري آنها داشته تا دموكراسي و آزادي و آبادي ايران.
*** با ستايش و احترام فراوان به كساني كه در جايي نه چندان نزديك تمام انرژيشان همچنان براي پايندگي ايران صرف ميشود و از تمام امكانات و توانشان در پيشبرد همه نيازهاي اينجايي استفاده ميكنند. امثال خورشيد خانم ، بلوط، پويا، روجا بندري و ...تمام عزيزاني كه آشنا و ناآشنايند.
دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶
جمع اضداد
يكي ميگويد از قيافهاش معلوم است كه آدم خرابي است، يكي ميگويد از قيافهات ميآيد بچه مثبت باشي.
يكي ميگويد خيلي مغرور است خيلي، يكي ميگويد اشكالت اين است كه غرورت كم بوده است.
يكي ميگويد خيلي نشان ميدهي كه بلدي، يكي ميگويد از قيافهات نميآيد اين همه چيز بلد باشي.
يكي ميگويد مرتب در مثبت و منفي بينهايت ميبينمت، يكي ميگويد چه خوب مديريت ميكني و پايدار رفتار ميكني، هيچ نوسان شديدي نداري.
يكي ميگويد چقدر خشن و عصباني برخورد ميكني، يكي ميگويد تو خيلي مهربان بودهاي.
اين صفتها يك دهم توصيفات متناقض است راجع به يك شخص.
آيا ممكن است كسي اين همه اضداد درش وجود داشته باشد؟
همه اين تناقضها منم.
جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶
14 مرداد
اما
هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.
۱4مرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجیحیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.
به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به “۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند” تغییر دهیم.
به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.
چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶
10 مرداد 86
ميخواستم از خيلي چيزها بنويسم، اما تو تمام مدت هذيانهاي تب اين دو سه روز تنها چيزي كه ميآمد و ميرفت چهره بهاره بود و چيزي بين خواب و بيداري زمان بازجوييش. و البته بسيار شديدتر از او بازجوييهاي وحشيانه پسران. چهره مهدي و ديگراني كه ...، امير... .
من خودم از تحقير روحي بسيار آزار ميبينم و نميدانم اين روزها چندين بار اين بلا را سر بچهها مي آورند.
روز جلسه وقتي وارد شدم و دو بار در جاي متفاوت آدمها با حسرت گفتند كه چه شبيه بهاره، وارد كه شدي يك لحظه فكر كردم بهاره...چقدر از حضور خودم خجالتزده شدم وقتي من بودم و بهاره بازداشت.
باز ميخواهم از سريال مدار صفر درجه تعريف كنم. نمي دانم لازم است قبلش توضيح بدهم كه چقدر برنامههاي صدا و سيما به نظرم وحشتناك و غير قابل تحمل است و شايد اين تنها برنامهاي است كه مشتاق نگاهش ميكنم يا نه؟
صحنههاي بازجويي در اواخر روزهاي حكومت رضاشاه، به نظرم خيلي هوشمندانه انتخاب شده است، به خصوص اگر كمي آگاهي داشته باشي از بلاهايي كه اين روزها در بازجوييها سر دوستانمان ميآورند؛ به وضوح ميتواني مقايسه كني كه وحشيگري امروزه چندين برابر است.
جز مشت و لگد و جز بازجويي در مورد خاص سياسي هيچ تحقير روحي وجود ندارد، هيچ شكنجه روحي- جسمي كه آقايان امروز ... ندارد.
و صحنههاي اشغال ايران و پايتخت توسط متفقين و استعفاي رضا شاه و بدبختيهاي مردم.
مثل روز از جلوي چشمهايم ميگذرد كه مشابه اين را تا چندين سال بعد از اين روزها خواهيم ديد.
بازجوييهاي حيواني از دانشجويان نخبه، حكومت نظامي به بهانه حجاب و دريدن زنان و دختران و امنيت اجتماعي، قتل عام و اعدام گروهي افراد به بهانه جمعآوري اراذل و اوباش، سنگسار، بازداشتهاي غير قانوني طولاني مدت، احكام كذايي متحجرانه و و و حتي سكانسهاي فيلمي از تاريخ امروز هم از جلوي چشمهايم رد ميشود.
چه بيخردند كه تاريخ را باز تكرار ميكنند. به آدمهايي كه انتهاي خودشان را در آيينه ببينند و همچنان با سر به سمت سقوط پيش ميروند چي ميشود گفت؟
نميدانم بيربط يا مرتبط: محدود دولتآبادي، خداي كليدر هم از ايران مهاجرت كرد.
دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶
حال به چه قيمتي؟
احمقانهترين جسم دنيا را من دارم. حتي جزئيات فيزيكي اين جسم لعنتي هم به روح و فكر و ذهنم بستگي دارد. و نمودارشان كامل بر هم منطبق است. گاهي وقتها خيلي عصبيم ميكند.
يك هفته تمام هر روز يك ساعت تنها راه ميرفتم و فكر ميكردم. كه شايد بخواهم تصميم جديدي بگيرم. حالا درست وقتي كه استارتش را زدم، چنان تبي كردم كه يعني كه يعني... تو كه هنوز ته ذهنت درگير است، بيخود تصميم نگرفتهات را عملي ميكني.
خوب موضوع اينكه با تمام احترامي كه براي آدمهايي قائلم كه در حال زندگي ميكنند و حالشان را قرباني مسئوليت آينده نميكنند، اما من به هيچ وجه نميتوانم اينطوري باشم. وقتي فكر ميكنم ممكن است چند وقت بعد بخواهم تصميمم را عوض كنم، فكر ميكنم حق ندارم! كاملن حق ندارم براي خوشي خودم كسي ديگري را معلق نگهدارم... . آره خوب! من كاملن محافظهكار و دست به عصا شدهام.
حالا يك سوال: پذيرش حضور مخالف تا كجا ميتواند مفيد باشد و تحت چه شرايطي حذف، فايدهاي بيشتر از هزينه دارد؟
شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶
تخيل زنانه
اول اينكه دست مريزاد بچههاي كمپيني آذربايجان و كردستان هم براي خودشان وبلاگ و سايت زدند. يك خوشآمد گويي از ته دل به دنياي مجازي به نام كمپين.
دوم اينكه بعد از گوشي، ايميل من هم مورد مرحمت برادران قرار گرفت. ميلهايي بدون subject و بدون فرستنده unknown sender بسي ما را دقيقتر كرد و تمام اضافات را پاك نموديم.
اگر كسي راه حلي براي استفاده از همان ميل قبلي دارد، لطفن همينجا كامنت بگذارد چون همين ايميلي كه اينجا نوشتهام را برادران مرحمت فرمودند. راستي يك جايي مطمئن تو نت ميشناسيد كه بشود يك سري فايل را تويش خاطرهانگيز كرد؟ جواب اين يكي را حتمن بايد حضوري بگيرم.
آخر اينكه، همه را معرفي ميكنم بهش. اينها همه دوستهايم هستند. اين دوست آن يكي، آن طرفي همسر فلاني، اين دو تا هم قرار است ... . ميگويد منتظر كسي است كه با نسبتي نزديكتر به من هم بيآيد. مي گويم نميشود، چون وجود ندارد كه بخواهد بيآيد. ميپرسد پس آن نوشتهها...؟ آن مردي كه شبيه حكومت است...؟ميگويم تخيل زنانه است!!!
پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶
privacy
يك بار يك داستاني پيش آمده بود كه تمام حوزه خصوصيم را بدون اين كه بدانم كي و چطور خط خطي كرده بود.
حس نا امني،خيلي بد و ناخوشايند بود. حس اينكه بداني كسي از جزئيات زندگي خصوصيت باخبر ميشود، براي سوء استفاده از ... اما نداني كي است؟ و نامحسوس و غير شفاف باشد.
يك باري راجع به فيلم The Truman show نوشته بودم. حالا باز داستان همين است.
ديشب وقتي مطمئن شدم كه برادران محترم، با من هم شوخيشان گرفته است... .
البته شايد خوبيش اين است كه باعث مي شود آدم كمي مرتب بشود و دست نوشتهها و چي و چي و ...خرده چيزها را مرتب و منظم، با دستهبندي مناسب جاچين كند و البته تلفنهايش هم دقيقتر بشود.
چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۶
حكومت علوي
تلويزيون جمهوري اسلامي گزارشي ساخته بود از اعدام 12 نفر از اراذل و اوباش.
گزارشگر ساعت 5 صبح، قبل از اعدام آنها در اوين بود و با آنها مصاحبه مي كرد.
يكي اينكه تصويرشان را برخلاف برنامههاي عبرتآموزي كه معمولن پخش ميشد، واضح نشان مي دادند.
ديگر اينكه همان سوالات مسخره و كليشه اي هميشگيشان را از آنها كه تا چند دقيقه بعد اعدام مي شدند ميپرسيد. مثلن فكر ميكردي عاقبت كارت اين باشد؟
الآن كجا دارند مي برندت؟
براي چي اعدامت ميكنند؟
علاوه بر اينكه لحن گزنده در اينجور وقتها هم هرگز ترك نميشود.
نمي فهمم با چه انگيزهاي از آدمي كه دارد اعدام ميشود و ديگر واقعن هيچ چيز براي از دست دادن ندارد، با لحن نصيحتگونه و از بالا به پايين حرف ميزنند و اصرار دارند كه طرف اعتراف كند به پيشماني.
مطمئنن اين آدمها لحظهاي هم خودشان را در اين شرايط تصور نميكنند، اما خوب تاريخ ميگويد كه رفتار خشونتبار ِ بدون كوچكترين ترحم انساني تكرار مي شود.
به قول دوستي ميگفت با اين روندي كه پيش گرفتهاند، دور نيست روزي كه مردم با دستهاي خودشان از هر تير چراغ برق خيابان يكي
بعد از مدتها ديشت تئاتر "آنتيگونه در نيويورك" را ديدم. كار هما روستا. راجع به وضعيت بيخانمانها و اراذل و اوباش پاركنشين نيويورك و برخورد پليس و حكومت دموكراتيك با آنها است. به داستان اين روزهاي اراذل و اوباش ما بسيار نزديك بود، اما هوشمندانه تر ميشد اگر خلاقيتهايي به كار اضافه ميشد تا تداعي دقيقي از وضع ايران هم تويش ديده ميشد.
به جاي همراهي حكومت در آمريكاستيزي، بهتر ميبود اگر كمي هم هنر را به مردم نزديك ميكرد.
مرتبط: نامهي خانواده سه تن از دانشجويان در بازداشت.
دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶
یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶
...
نگراني خانوادهها و تفتيش منازلشان و حرفهاي ضد و نقيض.
نشد. نتوانستم. قلبم تند ميزد. به بعدها فكر ميكردم. مدام مقايسه ميكرد با بعد.
اما خوب نشد. گفتم سلام فلاني... . بلند، قوي، شاد جواب داد: به سلام ... .
صدايم قطع شد. ميپرسيد خوبي؟ اشك ميآمد به جاي جواب.
انگار يك دفعه در چاه عميق و خالي را باز كني كه مدتها بسته بودي. چطور هوا را ميكشد درونش. انگار كن كه دلم خالي شده بود. خالي خالي. انگار حالا ميفهميدم ميزان دلتنگي سوراخ بزرگي ساخته آن تو.
باهايش دست دادم. آدمها متحير نگاه ميكردند. هر كي چيزي مي گفت به شوخي يا براي عوض كردن جو. سيخ نگاهم ميكرد و انگار چيزي را كه يك سال ميپرسيد و هر بار طفره ميرفتم از جواب دادنش يكدفعه كشف كرده بود.
مهلت نميداد. ميپرسيد و حرف ميزد و من كه فقط تصويرم بود، با قطع كامل صدا.
ميروم و باز ميگويد بابا تازه آمدم مثل اينكهها بوسم كن! صدايم با خنده باز ميشود. ميگويم هنوز هم پررويي.
توجيه كننده ميگويد: نه آخر نبودم خوب! تازه آمدم... .
ذهنم را تصور كن كه تصويرهاي متفاوت مربوط به گذشته و آينده و خوابهايم را پشت هم چند صدم ثانيه تك به تك مونتاژ ميكند. ميترسم نتوانم تاب بياورم. تعجب همه از اين است كه در بدترين شرايط اشك من را نديده بودند. وحشت دارم از چيزي كه نمي دانم چي خواهد بود.
دستش را پشتم ميگذارد و ميگويد چطوري ...؟ لبخند كه ميزنم ميگويد مهدي و اشكان هم كه... . ميگويم نگران نباش. درست ميشود.
چرند ميگويم. خودم هم ميدانم.
جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶
دو وجه از منانگي( بر وزن زنانگي)
از بين ما 16 نفر من و يك نفر ديگر تنها موجودات مونث كلاس بوديم.
او مهندس كامپيوتر است و تقريبن هم دوره من. الآن مسئول IT يكي از كارخانههاي شركت مينو است. و اين دوره را هم از طرف انجا فرستادنش. گرچه كارش تو كارخانه است اما خوب جز كارهاي خوب در اين رشته محسوب مي شود، البته از نظر جايگاه مرتبه شغلي بيشتر منظورم است(اجتماعي) و نه پيشرفت و خلاقيت و چه و چه ... .
اهل شهرستان است و تنها در تهران زندگي ميكند. اما خوب جلسات اول از بس كم حرف و خجالتي بود، من اصلن فكر نمي كردم تو يك كارخانه كار مي كند و تنها زندگي مي كند.
وقتي خيلي از سوالاتش را از من ميپرسيد كه از استاد بپرسم به جاي او، يا از فلان همكلاسي چيزي بخواهم باز به جاي او خيلي تعجب كردم. و البته لهجهاش كه خيلي زود مشخص مي كرد تو تهران بزرگ نشده است. اما خوب در جايي كار ميكرد كه اكثر همكارهايش مرد هستند و دست كم 2-3 سال است كه تو تهران تنها زندگي مي كند. و كارش هم آنقدر خوب هست كه اعتماد به نفس بالايي داشته باشد.
دوره پيش نياز اين دوره را هم به حساب شركتش گذراندهاست. يك بار داشت ميگفت خوب است ما اينجا دو تا هستيم. و گفت دوره قبل تنها دختر كلاس بوده است و استاد هي حواسش بهش بوده است و كلن خيلي سخت گذشته برايش.
هر چه فكر كردم در بين همدورهايهاي خودم دختري به اين حد خجالتي كه در ارتباط گرفتن اينهمه اعتماد به نفسش كم باشد، يادم نيآمد.
فاصله بين روش زندگي و تربيت علاوه بر شكاف بزرگ فرهنگي- اقتصادي ميان تهران و ديگر شهرها همچنان مثل يك گپ بزرگ به چشم ميآيد.
** پينوشت: منظور از اين نوشته تا مقدار متنهابهي هم حس خوشحالي و پز دادن از اتمام موفقيت آميز اين دوره تخصصي است.
************************************
ساعت 2:30 هواپيما مينشيند.( حدود دو ساعت ديگر) فقط تا سه هفته. و باز بلند ميشود تا معلوم نيست كي دوباره. حس عجيبي دارم. بيش از خوشحالي اضطراب. چطور آدم ميتواند چندين و چند بار، گوشههايي از خودش را بكند و بسپارد به مسافرهايي كه شايد ديگر هيچ وقت برنگردند؟ و باز اين را تكرار كند؟ اين خودخواهي است كه نخواهم تكهپاره ام اصلن بيآيد كه دوباره برود نمي دانم تا كي؟
وقتي گوشهاي از بدن، زخمي پاره شده دارد، ماندن و لف لف كردن آن زخم بسيار آزاردهندهتر از آن است كه كل زخم را بكني. گرچه شايد آزادي ديگران، دوستي و انسانيت ترجيح ميدهد تا ابد زخمت لف لف كند و هر بار دلت را ريش كند با هر تكانش. اما حالا اگر بدنت پر بشود از اين زخمها چي؟ آيا آزادي فردي نميگويد كه بايد گوشت آسيب ديده را كند، عصب قطع شده را بريد تا عصب و گوشت تازه به جايش برويد؟ يا اين تكهها مثل استخوان شكستهاند كه اگر ببري، فلج مي كندت تا هميشه؟
به دنيا آمدهايم كه پاره پاره برويم به گوشههاي دنيا تا همه دنيا ما شود؟ يا پاره پاره بشويم و هر بار از نو و از نو و از نو بروييم و با هر زخم تازه بشويم؟
پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶
سينا
خانواده مقتول تا آخرين لحظات هم اصرار داشتند كه از 150 ميليون يك ذره هم پايين نمي آيند.
قابل درك نيست برايم.
فيلتر بلاگ اسپات محترم هر بار كار را سخت تر ميكند. با فيلتر شكن بازش مي كنم كه به زبان فرنگي نمي دانم كجايي بازش ميشود. به همين خاطر نمي توانم به جاهايي كه خبر سينا را زدند لينك بدهم.
راستي ما هم گاهي روي چيزهايي پافشاري ميكنيم چون نميخواهيم حرفهايمان را پس بگيريم، اما خوب مثل داستان ديه به جاي قصاص به جاي نشان دادن استواريمان فقط بيمنطقيمان را پررنگ مي كند.
حالا هم به جاي اينكه خونمان به جوش بيايد از مقايسه من با اين مثال، شايد بشود كمي فكر كرد.
چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶
نقطه ضعف
دختري كه هر هفته 30 هزار تومان از درآمد پدرش را مي دهد تا ناخنهايش را بكارد يا ترميم كند يا نقاشي كند يا هر چيز ديگري كه اسمش هست.
و هر دو روز يك بار، بدون اغراق، كفش جديدي مي پوشد با حداقل قيمت 50 هزار تومان.
تحت بدترين شرايط يك لايه ضخيم پودر و كرم و سايه و رنگ و لعاب روي صورتش هست.
روز پنجم سهميهبندي بنزين، 90 ليتر بنزين تو تهران مصرف كرده بود، از بس جردن و مراكز خريد اطرافش را بالاپايين كرده بود.
دانشجو است و از هيچ شغلي خوشش نميآيد، جز مهمانداري هواپيما كه پدر خلبانش اجازه اين كار را نمي دهد( و البته شرايطش را هم ندارد، مثل قد، دانستن انگليسي و ... ) پس ميخواهد هميشه خانهدار بماند.
هر دو ماه يك بار، حدود 250 هزار تومان ميدهد كه رنگ موهايش يا مش يا نميدانم چيش را عوض كند.
هر تابستان 20-30 جلسه سولاريوم (يك شبيه سازي است از نور خورشيد براي برنز شدن) ميكند يا ميرود يا نميدانم چي.
شايد نتوانم قضاوت كنم در مورد شيوه زندگي و فكر كردنش، چون شرايط كاملش را حتمن نميتوانم درك كنم؛ اما چيزي كه هيچ شكي درش نيست اين كه هيچ رابطهاي جز در حد احوالپرسي معمولي كه به خوبي؟ چطوري ختم ميشود نميتوانم با امثال او بگيرم. هرگز! هر چقدر هم كه به توانمندسازي زنان فكر كنم اما ميدانم كه اين كار من نيست.
سهشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶
ترس...انتقام
با اينكه خودش معمولن ازش خبر ميگرفت اما هر بار كه با هم صحبت ميكرديم، سراغش را ميگرفت و همين كه ازش حرف ميزدم، از خوشحالي ميخنديد حالا هر چه كه ميگفتم.
آخر هفته برميگردد ايران. وقتي پرسيد بايد بهش بگويم او و بقيه دوستانمان اوين اند؟
- ديشب تلويزيون تيزري نشان داد از برنامهاي به اين عنوان: "به اسم دموكراسي". برنامهاي ساخته اطلاعات كه تكههايي تويش بود از مصاحبه با جهانبگلو، هاله اسفندياري و تاجبخش. چهارشنبه شب، ساعت 21:45 قرار پخش بشود. وحشتناك است. باز پخش اعترافات.
- انتقام چيزي است كه خوب ياد ميگيريم اين روزها. حتي اگر به ضرر خودمان باشد. داريم همهچيزمان را از دست ميدهيم.
- ديروز فكر كردم معجزه رخ داده است. اما خوب تب امروز فكر معجزه را برطرف كرد. اين وسط همين يكي كم بود. موضوع اين است كه ميترسم بروم دكتر. ميترسم چارهاي پيدا نكند. ميدانم غير منطقي و بچگانه است. اما خوب نميدانم، ميترسم باز "براي هميشه"ء ديگري اتفاق بيافتد.
شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶
براي او به ياد كودكانمان
ميگويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم ميچرخم.
برميگردد ميگويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را ميگويد، مبهوت ميشوم از همانندي بدون آموزش.
ميگويم: چه جورم! شلوار سفيدهات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند ميشود و من ميروم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشانيام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه ميكنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است، فكر ميكنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمههاي روي سرشانهاش را سعي ميكند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه ميكند. تا وارد ميشوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو ميكنم ميگويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من ميكند كه يعني دكمههاي روي سرشانهاش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مياندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور ميخندم، لپش را يك نيشگون كوچك ميگيرم و ميگويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي ميكنه.
ميگويد: جورواجور مث چي؟ دكمهي روي سرشانهاش را ميبندم. ميخواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم ميگويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
ميخندم و ادامه ميدهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوالگونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابههاي سليقهاش با او برايم شگفتانگيز است خندهام را نگاه ميكند و ميگويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مياومدم يا خونه مامان بزرگ كه ميگي اون دوراست شكلم فرق ميكرد؟
همانطور كه سعي ميكنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مياومدي شايد فرق ميكرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث ميشود درست شبيه او بشوي. ميگويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل ميشود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو ميشدم.
شوكه ميشوم از جملهاش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را ميكني؟ كفشش را كه پايش كردهام خودش را كنار ميكشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نميخواست، اقلن ميذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نميآيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه ميكنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق ميكنم تا ادامه بدهد. ميگويم: اگه اون مهربون نبود، تو مث الان دلت نميخواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش ميخواد پيشش باشي.
- ولي من ميخواهم تو هم باشي.
- من هم دلم ميخواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد، كلهاش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا ميايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برميدارم و روي صورتش ميمالم و ميگويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام ميكنه، بعد تازه به من ميگه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش ميآيد و خودش را از دستم رها ميكند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانستهام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برميدارم و ميروم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برميگردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز ميكند و ميگويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافهام ميكند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگهام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم ميزنم و پلك چشمم را كه ميپرد نگاه ميكنم و سعي ميكنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. ميگويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم ميكنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و ميگويم: خوب ميشه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي ميكنم و او بيرون را نگاه ميكند و هر از گاهي چيزي ميپرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه ميكنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا ميشناسه؟
- كي گفته ميشناسه؟ نميشناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو ميشناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نميدونه تو هستي. الآن ميفهمه. ولي ميدونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نميدونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نميخواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نميدونه من به دنيا اومدم؟
ميپيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. ميگويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور ميبينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح ميكند و بيش از قبل به سفيدي ميزند. سرحال به نظر ميآيد.
- ديگه داريم ميرسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش ميكند. ترمز ميكنم. كمربندش را باز ميكنم و بلندش ميكنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه ميكند. در را باز ميكند و سوار ميشود. سلام ميكنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو ميكشم و ميگويم: نگارين خانم. دخترمان.
پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶
سهشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶
كابوس
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط ميشدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم ميشد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه ميخواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم ميرفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو ميكردم.
بيحال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. ميگفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.
درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس ميكني ميبيني كه ماهيچه و پوستت افتادهاند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه ميگفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش ميكنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت ميشود نگران نباش. به شدت بياعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.
بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نميآيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پيادهروي يا دوچرخهسواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خندهكنان ميدويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج ميشد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم ميكشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم ميكرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.
از خواب بيدار شدم. همچنان درد!
دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶
18 تير 86
كي؟ كجا؟ كدامشان را؟ جلو دانشگاه، دفترشان، خانههايشان... . بهاره، و همه شوراي مركزي و خيليهاي ديگر...
ديگر كي؟ دنبال كي ميگردي؟ چه فرق ميكند؟ وقتي اين همه را بردند، آن يك نفر هم اضافه يا كم... . به هر حال همه دوستهايمان غريبه اند در اين مملكت، يا نه شايد جنايت كارند اينطور كه ميبرندشان.
اول صبح 18 تير 86 است و بعد از هشت سال حكومت چنان رو بازي ميكند كه احساس ميكني چيزي براي از دست دادن اعتبار و آبرو برايش نمانده است.
اينترنت پر از خبرهاي سنگسار است كه تا ديشب ساعت يك و نيم شب نبوده است يا تو نديدهاي. مامورهاي حكومتي سنگسار را اجرا كردند. يعني فقط مردم بدانند كه حرف حرف خودمان است، چه شما همراهي كنيد چه نه!
ميگويد قرارداد بستن باهاش، با ماهي 150 هزارتومان با مدرك مهندسي.
وقتي ميگويد نميخواهد چيزي از ايران بشنود يا بخواند يا ببيند فكر ميكنم ... . اين هم قسمتي از آزادي است. نبايد فشار را تعميم داد.
وسط اين همه خبر بد مقاله شادي از ذهنم بيرون نميرود. بايد اين لحظات با هم مهربان تر باشيم. بايد همدلي كنيم و همراهي. بايد تناقضها و تضادهايمان را كاهش بدهيم. بايد بايد بايد با هم باشيم فقط براي حداقل حق مفصل خواهم نوشت.
مسئله زن اخلاقي نيست، حقوقي است: نقدي بر سخنان اخير جناب ر.ه.ب.ر راجع به زنان.
یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶
دوگانهء دوگانگي
در لحظه، حفظ شدن سرمايه اجتماعي الويت دارد يا شرايط برابري كه امكان ارزشمند كردن سرمايه اجتماعي را به وجود مي آورد؟
يا اينها در حلقه بي نهايتي هستند كه نشود گفت الويت با كدام است و فقط در لحظه بازي كرد؟
مقاله شادي صدر : به نام خود، از آن خود؟
جواب سارا لقماني به مقاله شادي :به نام حق زن،نه به نام خود
جوابيه مجدد شادي: باز هم ديه، باز هم زنان مساوي مردان؟
ما ميسازيم كه بعد در فراموشيمان خراب بشود تا چيزي از نوع ديگر بسازيم و شايد روزي ديگر دوباره برگرديم و از نوع بسازيم و از نو فراموش كنيم و از نو خراب؟ قرار نبوده كه آدمها به وحدت رساندن ابعادشان را بيآموزند؟
جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶
بهترين دفاع يا شروع با حمله
از اول قرار بود حدود نصف حقوق بعد از سه هفته از شروع كار پرداخت بشود.
به هزار دليل از زيرش طفره رفتند.
بعد از اتمام كار، قرار شد تسويه حساب تا نهايتن يك هفته انجام بشود.
يك هفته گذشت هيچ خبري نشد. آخرين روز كاري هفته دوم همچنان خبري نبود.
تماس گرفتم. منشي فرمود هيچ كدام نيستند. امرتان؟ گفتم براي تسويه زنگ زدم خبري نيست؟كي مي آيند؟
گفت معلوم نيست. بعد كه گفتم ميخواهم بيايم تسويه. گفت قرار است باهاتون تماس بگيرند.
گفتم بله اما دو هفته قبل قرار بود و هنوز هم كه خبري نشده است. پس من خودم ميآيم.
بعد از اين كه دقيق 5 دقيقه به آهنگ پشت گوشي گوش ميدادم، معلوم شد يكي از آقايان حضور دارند و اتفاقن ميخواهند با من صحبت كنند و خودشان اصلن با من كار داشتند.
مردك همين كه سلام و عليك كرده، ميگويد خانم فلاني بچه ها ازتان راضي نبودند.
چون مطمئنم اين را ميگويد كه حقوق فراموش بشود و تاخير بيدليلشان، مي گويم كدام بچه ها؟ كي؟ چي گفتند؟
ميگويد بچهها ديگر. حالا بايد يك باري با هم صحبت كنيم. رسمن ماست مالي ميكند.
مي گويم نه ديگر وقتي مي گوييد بايد كامل توضيح بدهيد منظورتان چي است و دقيق چي ميگوييد.
وقتي مي بيند سريع موضوع را جدي گرفتم ميگويد، در اين كه شما زبانزد هستيد از نظر اخلاقي و اينجا همه اين را ميگويند هيچ حرفي نيست، اما خوب براي ادامه بايد به هر حال فاكتورهايمان را هم بگوييم كه بعد ادامه بدهيم. اما خوب هفته بعد با همه تماس ميگيريم شما و خانم فلاني كه مي داند با هم در ارتباطيم و او چند روز قبل از من زنگ زده است و بقيه.
صراحتن مزخرف ميگويد مردك. يك حمله ميكند اولش كه وقتي ميگويد آخر هفته بعد براي تسويه تماس ميگيريم و من با تعجب مي گويم كه خيلي دارند لفتش ميدهند، يك حرفي داشته باشد براي زدن.
خوشحالم كه نظرخواهيها را نگه داشتم. بچه ها همه نظرشان نه فقط خوب، بلكه عالي بوده است. و جالب اينكه جداي احساسات بچگانشان از بس من گفتم حرفتان را با دليل بنويسيد، نظرات بسيار دقيق و منطقي نوشتهاند با جزئيات.
به نظر داريم خالي از انسانيت ميشويم براي دوزار. حتي جرات اين را ندارد كه اگر مي خواهد پول را بالا بكشد، انصاف و اخلاق نسبيش را حفظ كند. كل من و كارم را رو هوا و بيدليل زير سوال ميبرد كه چي؟ كه فوقش كل حقوق اين ترم را ندهد يا دير بدهد.
خوبه كه آنقدر مطمئن هستم به خودم. و دليل كارش را چنان مطمئن حدس ميزنم كه با حرف بيخردانهاش با خودم به چالش نرسم.
گاهي فكر ميكنم به شدت توانايي تحملمان بالا رفته است.
پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶
داستان ما و آنها
وزارت كشور ميگويد آنها فقط مي توانند از نظر اماكن روي شما نظارت داشته باشند و اگر چيز بيشتري خواستند انجام ندهيد و به ما بگوييد كه ما اقدام كنيم. و نيروي انتظامي هم ميگويد ما بر همه چي بايد نظارت داشته باشيم و وزارت كشور نميتواند براي ما تعيين تكليف كند.
طي يك دعوتنامه كتبي (شما بخوانيد احضاريه) از طرف پليس اطلاعات و امنيت با تمام مدارك از جمله اساسنامه، مجوز و گزارش عملكرد براي پاره اي مذاكرات احضار ميشويم.
تمام مدارك در وزارت كشور موجود است و سالانه گزارش مرتب و نظارت آنها هم وجود دارد اما خوب به هر حال اينجا هر كس كار خودش را ميكند.
جنابان مذاكراتشان بيشتر شبيه بازجويي با جزئيات است. و البته با لحن قدرتي از بالا به پايين يك پليس امنيت، حتي موقع شوخي كردن.
رو كلمات حساسند، در پرونده ما كلمههايي را مي نويسد كه چشمهايش را گرد كرده است موقع شنيدن:
زنان!!! دانشجو!!! دانشكده علوم اجتماعي!!! مشاور حقوقي(وكيل)!!! تاريخ معاصر!!!
ميگوييم ما تقريبن غير فعال شدهايم، چون نزديك يك سال است كه فرهنگسراها و بقيه جاها با NGO ها همكاري نميكنند و همه چيز پولي شده است.
با عصبانيت ميگويد چرا همه ميگويند ما غير فعاليم و ... (حرفش را ميخورد)
ميگويد بايد بتوانيد منبع مالي براي خودتان جور كنيد از راه صحبت و لابي و جلب مشاركت.(چشمهايش را نگاه ميكنم موقع اين حرف، راهي، كنشگران، مركز فرهنگي زنان، مركز كارورزي و ....)
ميگويد يا تخته كنيد تمام يا دفتر بگيريد و كار انجام بدهيد.
ميگوييم نمي توانيم دفتر بگيريم به خيلي دلايل مالي. ميگويد خيلي از خانههاي مصادرهاي بزرگ هست كه بنياد مستضعفان ميدهد به NGO ها. مثلن يك خانه بزرگ مي دهد بهتان براي تمام كارهاتون. سمينار، كارگاه، جلساتتان.
خودمان را ميزنيم به خنگي و مي پرسيم. چطور؟ بايد درخواست بدهيم به بنياد كه از آن خانهها به ما بدهد؟
ميخندد ميگويد نه بابا! بايد آشنايي چيزي پيدا كنيد.
موقع شوخيش از 18 تير ميگويد. ميپرسد كاري نميكنيد برايش امسال؟
از تجمعها و سمينارهاي مختلف زنان و ايدز و اين چيزها ميپرسد و ميگوييد يعني شما اصن نبوديد؟ ( با لحني ميپرسد كه يعني چقدر بيخاصيتيد)
به نظر چيز خاصي نبود اما احساس سنگيني رويمان بود و هست. يعني كنترل شديد و هميشگي براي اينكه يادتان باشد تكان بخوريد ما هستيم.
سهشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۶
عدم امنيت
وقتي من حضور دارم، وقتي با من حرف ميزني، وقتي به حرفهايم من گوش ميدهي، به اين فكر كن كه من يك انسانم پيش از زن بودنم.
هر چه بيشتر زنانگي را در نگاههايت به من جستجو كني، از انسانيت در ذهنم بيشتر فاصله ميگيري.
هر چه بيشتر به ناشناختههايت در من خيره بشوي، به جهالتت من را خيره تر مي كني.
خيلي خودم را كنترل كردم كه چيزي نگويم يا كاري نكنم در جمع، اما خوب! شايد دفعه بعد نخواهم اين همه خودم را آزار بدهم، پس مراقب نگاههايت باش!
*خشونت خانوادگي: گروهي از فعالان زنان در استراليا هستند كه اين واژه را جايگزين خشونت خانگي كرده اند، تا به اين ترتيب نقش مردان را در كاستن اين خشونت موثر نشان بدهند و از طريق آموزش به مردان در كاهش خشونت تلاش كنند.
از جايگاه مردان در زندگي زنان نوشتم، ياد عكس شماره آخر زنستان افتادم. گاهي بعضي از تندرويها در شرايط نه چندان مساعد، باعث مي شود خيلي از تلاشهاي ديگر خدشهدار بشود.
نگذاريم برابري خواهي جنسيتي به شكل نوع جديدي از ديكتاتوري در ذهنها تداعي بشود.
دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶
روز سوم
اوليش را هم گذاشتم اين كنار ولي گويا از بعضي جاها فيلتر است اين Link dump.
چون وبلاگ صنم فيلتر است، اين هم با فيلتر شكن.
فيلم "روز سوم" به قول اين دوستم فيلم خوب اما كمرنگي است.
اما چند تا چيز به مطلبش اضافه ميكنم:
يكي اينكه محمد حسن (حسين) لطفي به سبك حاتمي كيا در فيلمهايي مثل ارتفاع پست يا آژانس شيشهاي سعي كرده است از هر قشري يك نماينده در فيلم بگنجاند. و كليشهها را كه همه رزمندگان مقدس بودهاند، بشكند. مثلن رزمندهاي كه حتي با عينك ريبن ميخوابد يا موقع هدف گرفتن هنگام شليك عينك ريبنش را به عنوان عنصر تكميلكننده نهايي مي زند. يا رزمندهي ديگري كه از ترس انگ و تهمت عقيم بودن، زن نازايش را طلاق داده است و ازدواج مجدد كرده است و حالا با تنها بچهي يك سالهاش همه جا ميرود و ميآيد.
و يا فرمانده ارتشيي كه با ظاهر خشن و فيزيك درشت، از صلح جهاني حرف ميزند و نقاش هنري بوده است. و رزمندهاي كه به جرم چاقوكشي تازه از زندان آزاد شدهاست و اتفاقن تنها كسي است كه زنده ميماند.
ديگر اينكه جنگ در تمام جاهاي فيلم به جز يك صحنه كه توضيح ميدهم، فقط تلاش براي پس گرفتن خانه و زندگي و البته ناموس و رسيدن به صلح نشان داده ميشود و نه اسلام و انقلاب اسلامي و ... .
اما آن يك صحنه، لحظه شهادت يكي از شخصيتهاست كه قبل از مرگ عكس خميني را از تو جيبش درميآورد. اما اين تك صحنه، به دليل مصلحت يا به اجبار چنان ناميزان به فيلم اضافه شده است كه وصله ناجور بودنش همه را در سينما به خنده انداخت.
اما تمام داستان فيلم حول نجات دادن دختري ميگردد كه موقع اشغال خرمشهر نتوانسته است از شهر خارج بشود. حدود هفت نفر طبق روايت فيلم كشته ميشوند براي اينكه دختر نجات پيدا كند.
نمي فهمم در جنگ چه الويتي بين انسانها وجود دارد كه قرباني شدن هفت مرد براي نجات يك زن نهايت غيرت و شرافتي محسوب بشود كه فيلم بهش افتخار مي كند و رسمن آن را ستايش ميكند.
یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶
عذر بدتر از گناه
ba salam in site be dastoure komiteie taiine masadigh filtering sitehaye interneti filter shodeh ast banabarin emkane bazgoshaeie an bedoune dastour moiassar nemibashad. Kind Regards
-----Original Message-----From: "Parastoo Alahyaari" <parastoo.a@gmail.com>To: filter@dci.irDate: Sat, 30 Jun 2007 14:49:17 +0330Subject: http://www.blogger.com/
http://www.blogger.com/
جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶
دولت عاقل، معتمد، عادل!
كلن بلاگر فيلتر شده است. بجز از يكي دو تا ISP ديگر هيچ جوري نميشود بهش دسترسي پيدا كرد. كه تازه از همانها هم نميشود كامنت گذاشت. يعني تا اطلاع ثانوي كامنت بيكامنت.
ولي واقعن به چه دليلي؟ يا به شدت دچار توهم توطئه اند آقايان يا اينكه...
دو روزه سهميهبندي بنزين شروع شده است و مردم همچنان در صفهاي طولاني چندين كليومتري بنزين. خوشحال باشيد كه بسيار قابل اعتماديد از نظر مردم. جنابان!
از بين تمام كساني كه باهاشان طي دو هفته براي بخش فني نرمافزاري و سخت افزاري IT كل مجموعه مصاحبه شد(حدود 30 نفر) مسئول IT كه نيرو را ميخواست من و يك آقاي ديگر را به مدير عامل معرفي كرد. آقاي مدير عامل به دليل تشابه نام فاميل من با خودش (كاملن اتفاقي و از نهايت بدشانسي من و يا شايد هم آنها)، ترجيح داده بود بيخيال من بشود. مسئول قسمت با عذرخواهي توضيح داد كه از نظر فني كلي از كار من دفاع كرده بوده است و جواب مدير عامل در نهايت آن بوده است.
شايان ذكر مدير عامل فقط يك سال از من بزرگتر است، خودش با واسطه(پارتي) به آن پست رسيده است. و ديگر اينكه آنجا يكي از اقمار سازمان گسترش صنايع و نوسازي است كه كلي براي خودش گردن كلفت شده است اين اواخر.
باران اين يكي دو روز خيلي كمك كرد و البته خوب، گفتگو هم! گرچه مجازي.
چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶
كمپين شيراز
اين شيوه مستقل از تهران اما در كنار هم، بهترين راه حل هست.
خسته نباشيد بچه ها!
سهشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶
خانه ريحانه
شوي غذا بود براي كمك به دختران خانه ريحانه.
آدمهاي زيادي بودند. كساني كه آمده بودند خريد كنند، بدون اينكه احتياجي به يك وعده غذا، آبميوه، شيريني يا هر چيزي كه آنجا بود داشته باشند. و شايد كساني مثل من كه فقط دلشان ميخواست ببينند با اين دختران چه كردهاند بعد از اين همه سال شعار و پز عالي!
و حالا اين كه خيريه در محل زندگي آنها باشد، چه حسي در آنها به وجود مي آورد؟ احساس حقارت مي كنند يا مسئولان، خيريه را طوري برگزار ميكنند كه مثل يك مهماني عصرانه معمولي به نظر بيايد؟
آدمهايي كه در اين شرايط سياسي- اجتماعي سياه در كارهاي خيريهاي شركت مي كنند، به نظر من كساني هستند كه هنوز اين فرصت را از خودشان نگرفته اند كه حداقل ها را ببينند و در هر شرايطي رفتار مناسب آن شرايط را انجام بدهند.
اما خوب ميخواستم دخترها، كمپين را بشناسند. ميخواستم بدانند دختران ديگري ميخواهند براي برابري حقوقي مبارزه كنند كه تك تك آنها و خودشان قرباني آن هستند. و البته از حضور آدمهاي واقع بين هم استفاده كنم، چون تجربه اين مدت نشان داده است كه آدمهاي اين چنيني ذهن بازتري دارند نسبت به بقيه در برابر تغيير.
بعد از يك ساعتي چرخ زدن و صحبت با بقيه و صحبت با بعضي دختران و گاه شعر خواندن و خنديدن و دست زدن با دختران به خانمي رسيديم كه خودش را مربي بچهها معرفي كرد. مي گفت روانشناس است و سالهاست در اين زمينه فعاليت ميكند.
هر چه بيشتر باهاش صحبت كردم متاسفتر شدم. خانم معتقد بودند در كل جامعه اگر زنها به كسي ظلم نكنند، كسي هيچ ظلمي بهشان نمي كند. ايشان معتقد بودند اگر بازار كار به طور 9 به 1 بين مردان و زنان تقسيم شده است، به خاطر ناقابليت و ناتواني خود زنها است. البته بگذريم كه اين آمار را قبول نداشتند و خبر ديگري هم از آمار كار نداشتند.
ميفرمودند موردي داشتند كه دختر بعد از رابطه نامشروع با پسري حامله مي شود و پسره رها ميكندش و ميرود و دختر چون مي خواسته است فرزندش را نگه دارد، براي مجاب كردن بقيه خودسوزي كرده است.
واقعن شرمسار بودم از اينكه يك روانشناس نمي تواند فرق بين خودكشي كه براي جلب ترحم است و بدترين نوع خودكشي يعني خودسوزي را تشخيص بدهد.(كساني كه براي جلب ترحم يا مجاب كردن خودكشي ميكنند، از كمخطرترين و كم دردترين نوع خودكشي كه احتمال برگشت زياد باشد استفاده مي كنند، مثل قرص خوردن يا رگ زدن نه خودسوزي)
مي گفت بايد به جاي تغيير قوانين كه هيچ اشكالي بهش وارد نيست و تمام مثالهاي عيني من را فقط بزرگ كردن بيش از حد مورد ذكر مي كرد، به دختران آموزش داد كه خودشان را تسليم لذت ديگران نكنند اما نگفت چطور؟ وقتي از سنگسار دو روز قبلش كه خوشبختانه حكمش اجرا نشده بود گفتيم، ميگفت بايد ديد چه كرده است به هر حال بايد روشي براي تنبيه وجود داشته باشد.حرفهايش وحشتناك بود.
مربي ديگري ميگفت با تمام اينها ملاك برتري زنها زيبايي است حقيقتن حالا هر چه قانون هم وجود داشته باشد يا نه.( و اين را جلوي دختري مي گفت كه به خاطر آزار پدرش كه بعد هم قصد تجاوز بهش را داشته، دستش دچار معلوليت بود.)
مربي ديگري موقع رفتن به عنوان خداحافظي مثل يك مامور به دختران تاكيد مي كرد: آدم باشيداااااااا !!!
حرفي براي گفتن نبود. دلم براي دختران ميسوخت. دلم براي خودمان ميسوزد كه محل اصلاح و جاي امن براي زنان در جامعهمان چنين جايي است با چنين تفكراتي.
ميزان پيشرفت و گسترش هر جامعه امروزه با وضعيت زنان آن جامعه سنجيده مي شود. نمي دانم چه ميشود گفت.
گرچه هنوز هم فكر ميكنند كساني به اين خيريهها ميروند حداقل كاري را از دستشان برميآيد با مثبتانديشي انجام مي دهند.
شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶
بازنگري ترم دو
خوب به طور طبيعي، كمتر حرف گوش مي دادند و گستاختر از بچههاي قبل بودند، همين باعث شد، آن اوايل ترم فكر كنم نميتوانم ارتباط خوبي باهاشون بگيرم و چيز جذابي در حرفهاي من برايشان وجود ندارد، اما خوب گويا اينطور نبوده! علاوه بر تجربياتي مشابه ترم قبل، اينها هم جالب بود:
- يك بار يكي از بچه ها راجع به ايدز پرسيد و راههاي انتقالش، وقتي توضيح دادم بچه ها به وضوح دقت ميكردند و خيلي از چيزها را هم ميدانستند. جالب است برايم كه سن بلوغ نسبت به زمان خودمان، سه- چهار سال جلوتر آمده است.
سعي كردم جوري توضيح بدهم كه حس قباحتي تو حرفهايم نباشد و بچهها راحت گوش كنند و بپرسند. بعد از آن چند نفر سوالهايي كردند راجع به فيزيولوژي و چيزهايي از اين دست.
- يك بار سر رياضي مثالي زدم كه سهم زنان از كل بازار كار را هم در آن (چپانده) گنجانده بودم. بعد بحثي كرديم راجع به كساني كه مادران شاغل دارند و سعي كردم خيلي چيزها را توضيح بدهم و با مقايسه با شرايط خودشان در آينده، چيزهايي كه حالا ناراضيشان ميكرد را ساده تر بيان كنم. هفته هاي بعد از رابطه دوستانهترشان با مادرهايشان تعريف كردند.
- اهل عصباني شدن يا به هر چيزي گير دادن (مثل معلمهاي خودمان) نيستم. يكي از بچه ها عادت داشت مدام سر كلاس من را صدا ميكرد مثلن: خانم ما... خانم ميشود... خانم اجازه... (گاهي حتي) خانم هيچي....
يك بار اين كارش خيلي تكرار شد جوري كه بقيه بچهها كلافه شدهبودند يك لحظه كلاس ساكت شد و من مستقيم و جدي تو چشمهايش نگاه كردم، منتظر بود كه با يك ماجراي شديد دعوايش كنم. بعد از چند ثانيه سكوت، اسمش را به نام چندين بار پشت هم صدا كردم و هر بار مي گفتم بله. با بهت من را نگاه كرد، بعد كه لبخند زدم كل كلاس از خنده منفجر شد، ديگر عادتش هر بار كمتر و كمتر ميشد.
- يك چيز جالب ديگر يكي از بچهها كم حرف بود و با كسي ارتباط نميگرفت و بسيار بيحوصله به نظر مي آمد. لابلاي تمرينهايش هم خط خطيهاي هدفمند وجود داشت، راجع به گرافيك باهاش صحبت كردم و اين كه او ميتواند آن كار را انجام بدهد و كمي تشويقش كردم. بعد از آن هميشه شاد بود و خط خطيها تبديل به طرحهاي رنگي شده بودند كه شكلهايي از تويش مشخص بود.
- روزهاي آخر كه بچهها هيجان داشتند تا راجع به زندگي شخصي ام بپرسند بين حدسهايي كه مي زدند كه من بچه دارم يا نه و شيطنتهايي كه من انجام ميدادم به جاي جواب دادن، چند نفري از آنها گفتند اگر شما بچه داشتيد آنقدر ما را دوست نداشتيد. (خيلي تعجب كرده بودم) با خنده گفتم حالا مگر من شما را دوست دارم؟ و جوري جواب دادند كه انگار بديهي است كه خيلي زياد.
- مثل قبل تو نظرخواهيها راجع به درك كاملي كه از رياضي گرفته بودند نوشته بودند و از خوش اخلاقي و اجازه به صحبت در مورد هر چيز و اجازه به سوال كردن در هر شرايطي. آخرين روز سه تا از بچهها آخر زنگ آمدند و پرسيدند: خانم ميشود بغلتان كنيم؟ (چشمهايم از تعجب گرد شده بود، اما حس خيلي خوبي بود كه ميتوانستند راحت ابراز احساس كنند. بچه هاي اين نسل به وضوح تفاوتهاي چشمگيري با ما دارند، شاگردهاي ترم قبل گاهي تماس ميگيرند و مي گويند زنگ زديم بگوييم دلمان برايتان تنگ شده است و فقط همين.)
چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶
فمنيسم اجتماعي
فاطمه صادقي، دكتراي علوم سياسي عضو هيئت علمي دانشگاه علوم سياسي دانشگاه آزاد اسلامي و نيز عضو كرسي حقوق بشر، صلح و دموكراسي يونسكو است كه فعلن دفترش در دانشگاه شهيد بهشتي است. به نظر من جز معدود زنان دانشگاهي است كه داراي سواد به روز و قدرت تحليل بالايي مي باشد در عين اينكه با تحولات روزانه جامعه هم همراه ميشود. در سخنراني كه به مناسبت روز 22 خرداد در دفتر تحكيم برگزار شد راجع به "از فمنيسم سياسي تا فمنيسم اجتماعي" سخنراني كرد. و با اين نكته شروع كرد كه: شايد من نبايد اينجا باشم، چون اين روز اكتيويست ها است كه من كمتر اينطور هستم.
اين گذار تحولي است كه جنبش زنان به صورت كند به سمتش ميرود و شايد لازم باشد با سرعت بيشتري به آن سمت حركت كند.
منظور از فمنيسم سياسي يعني گروهي كه مطالبات حقوقي را مطرح ميكنند و به سيستم سياسي معترض ميشوند. اما فمنيسم اجتماعي رويكردي است كه مناسباتش جهت دادن به زندگي زنان در تمام ساختار قدرت روزمره است.
در ايران فعلي فمنيست بيش از حد سياسي است و شايد بايد به سمت اجتماعي شدن برود.
مشروعيت (مردمي) سياست هاي اعتراضي بحث مهمي است. آيا حركت ها بايد اعتراضي باشد يا خير؟ ما در تبديل فمنيست سياسي به فمنيست اجتماعي ناكارآمد بودهايم. وقتي زنان در خيابان كتك مي خورند، هويت فمنيستي زنان زير سوال ميرود. و نيز اجتماعي نبودن فمنيست در ايران نيز يك دليلش به خاطر فقدان نگاه درون-ديني است. نقد گفتار درون-ديني در جنبش زنان بسيار ضعيف و عقب است. امثال محسن كديور از اين منظر مطالب بسيار تند و و پر مغزي دارند در حالي كه زنان روشنفكر در نقدي از اين منظر بسيار ضعيف هستند، در حالي كه گفتار دورن-ديني به دليل آموزه هاي هر روزه زنان ايران بسيار مهم است و بايد بهش توجه كرد.
در ايران بعد از انقلاب مردم به سمت سياست هاي زندگي روزمره خودشان بيشتر پيشيگرفتند و نيز هرچه بيشتر هم جلو ميرويم، تونل كنش سياسي تنگتر و تاريكتر ميشود براي مردم و به همين دليل سياست و كنش جمعي جذابيتي براي مردم ندارد.
همين مساله در جنبش زنان هم وجود دارد و اين بيش از هر چيز به ساختار سياسي بستگي دارد و نه كم كاري فعالان. مردم در زندگي روزمره حاضرند بيشتر تاوان چيزهاي فردي را بدهند تا اينكه كنش جمعي داشته باشند. و شايد لازم باشد در فمنيست از اين به عنوان يك استراتژي براي پيشبرد استفاده كرد.
حالا هم صرفن بحث آگاهي بخشي راجع به حقوق نيست چون بسياري اين آگاهي را دارند، بلكه موضوع اين است كه آنها حاضر نيستند كنش جمعي انجام بدهند.(اشاره به كمپين دارند در اين قسمت بحث) همانطور كه جنبش دانشجويي ياجنبش اصلاحات نميتواند موتوري را كه ميخواهد به حركت بياندازد و نيز اين به اين معني نيست كه مردم دچار انفعال شدهاند بلكه مقاومت از حالت جمعي به حالت فردي رفته است. مثل كسي كه هر روز روسريش يك سانت عقب تر مي رود در مقاومت در برابر اجبار حذف آزاديش، به جاي اينكه بيايد و با تعداد زيادي جمع بشود و اعتراض كند و شعار بدهند و تحصن كنند و ... . و اتفاقن اين نوع مقاومت در شرايطي كه سركوب اجتماعي وجود دارد، بهترين شكل مقاومت است كه بدون ايجاد بحران، فقط باعث مي شود سياست را تغيير بدهند.
بنابراين به جاي اينكه همه جنبش زنان را در كساني خلاصه كنيم كه درخيابان اعتراض ميكنند، بايد خودمان را با مقاومتهاي فردي بيشتر پيوند بزنيم. اشكال مختلفي از سياستهاي فمنيستي وجود دارد اما بايد در هر صورت با شرايط موجود خودش را پيوند بزند.
در مورد اجراي سنگساري كه روزش تعيين شدهاش فردا است، يك چيز كمي متفاوت نسبت به گفتههاي اين روزهاي دوستان ميخواهم بگويم: تا وقتي، نگاه حذفي وجود دارد، تا وقتي اين پايه فكري كه آدم بد، تفكر بد، نگاه بد را بهتر است از بين برد، وجود دارد اينچنين خواهد بود، روزي كساني قدرت دارند كه ايدئولوژي آنها تا زندگي خصوصي افراد هم رخنه مي كند و اجازه دخالت پيدا ميكند، روز ديگر ممكن است من و تو قدرت پيدا كنيم و تعصب و ناموسپرستي را بخواهيم نفي كنيم.
بنابراين بيش از آن كه موضوع نوع جرم، ميزان خشونت و چگونگي آن باشد، به نظرم بايد بر چرايي اساس حذف بحث كرد. اميدوارم فردا و هيچ روز ديگر آن حكم اجرا نشود.
سهشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶
ترديد و ...
هر بار كه اين موسيقي انتهايي مدار صفر درجه را ميشنوم بياختيار گريه ميكنم.
...وقتي زمين ناز تو را در آسمانها ميكشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشكهايم ميچشيد
... نه عقل بود و نه دلي
چيزيي نميدانم از اين ديوانگي و عاقلي....
... شيطان به نامم سجده كرد
آدم زمينيتر شد و
عالم به آدم سجده كرد ...
بلاتكليفي و ندانستن در عين اتهام مثل اسيد روح را ميخورد.
راجع به زلزله امروز، لنكراني، دموكراسي و جنبش زنان(تحكيم) و آخر ترم بچهها بايد بنويسم.
یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۶
چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶
مردي به اندازه حكومت يا حكومتي به اندازه يك مرد
چقدر فاصله بين من و تو زياد است. چطور ميتواني بگويي عاشقمي وقتي برداشتت ازمن، پيشبينيت از من و حست از من اين همه دور و دير است.
هربار خواستم دقيق، شفاف و رك بگويم چي است و چي ميخواهم، چنان در برابرم موضع گرفتي و چنان سيلي و لگد اتهام بهم زدي كه همه فكر كنند من زياده خواهم و يا من ناسازگارم.
حالا تو يا حكومت! شما از يك جنسيد و يك جور اشتباه مي كنيد. دوسال پيش را ميگويم. خرداد دو سال پيش، از دانشگاه شروع كرديم، يعني كه ما با كسي دعوا نداريم و گوش شنوا ميخواهيم. گاهي حتي به خودت زحمت ندادي بپرسي چي؟ فقط گفتي اشتباه مي كني. برداشتت اشتباه است. حالا حكومت هم مثل تو. سرباز بودند، درجهدار بودند، هر چه ... به هر حال هركدام همسر يكي از امثال ما، يا شايد به خيالشان عاشق يكي از ما. ولي هيچ گوش نكردند. فقط مي زدند و ميزدند.
ما را از بقيه مردم جدا كردند كه يعني اينها اشتباه كردند. مثل تو، براي من مثال مي آوري كه فلان و بهمان.
گاهي بايد در جمع حق بديهي را خواست. بايد همراه شد با كساني كه درك مشترك دارند. گوشهايت را ميگرفتي. به ديگران چه كه ... . فلان و بهمان چرا بايد قضاوت كنند كه... . تو خودت دوست داري دردسر درست كني براي خودت و گرنه مردم بسيار ميگويند و ميشنوند مگر فلان دختر نبود كه ... مگر اين همه آدم نيستند كه ...
اينها هم مثل تو. حكومت را ميگويم. پارسال. گوشهايش را گرفته بود. مگر ما چه ميكرديم جز سرود خواندن؟ مگر ما چه ميكرديم جز چند جمله كه جمع حق بديهيمان را بشناسد. زنهايي را فرستاد براي زدن، براي كشاندن، براي بردن.... شبيه مثالهاي تو براي خفهكردنم از انتقاد.
اما خوب مردم زياد بودند تو هفتتير. درست مثل كساني كه زياد هستند براي درك من،... مردم را ميتاراند. ميگفتند اينها آشوبگرند. مثل تو. سايهاي براي تاراندن ديگران هست اما زماني براي گوش كردن نيست بايد آزاد ماند. باتوم. لگد. دشنام. خشونت از هر نوع كه بشود. حالا تو از نوع روحيش را خوب بلدي، لگد و باتوم را ميگويم.
درست موقعي كه من گوش به گوش تجربهام را، زن شدگيم را و فاصلهام با تو را دوره ميكنم تا شايد راهي بيايم براي تفاهم، تا راهي بيابم براي شادي و تا راهي بيابم براي عشق به اتهام برونگرايي و رعايت نكردن امنيت محكومم ميكني. آنها هم.
زندان. چرا؟ چون از زن همسايه پرسيدي آيا تو هم آزار مي بيني؟ آيا تو هم تحقير مي شوي؟ آيا از تو هم استفاده فيزيكي و ابزاري ميشود؟ و او امضا كرده است بله. داريد امنيت ملي را خدشهدار ميكنيد، نبايد نبايد نبايد تجربه را گوش به گوش گفت.
ياد حرفهاي تو ميافتم. اعتماد مطلق. شبيه اين ولايت مطلقه... بگذريم. اصلن نپرس چرا؟ كجا؟ فقط درك كن. درك كن. حتي شرايط را هم نبايد بداني. ميگويد نگو. جيكت در نيايد. درك كن. درك كن آبرويمان پيش كشورهاي همسايه ميرود،تو اين هير و وير انرژي هستهاي،دشمنان چي ميگويند؟ امنيت ملي. حقوق نابرابر.سسسس حق با تو است اما خفهخان بگير.
خوب تو كه يادت است. من حس مثبتي ندارم. من حرفهاي عاشقانهات را باور نكردم. اما به جاي اين كه بپرسي چرا؟ به جاي اينكه بگويي چگونه است كه اينطور نيست، آمادهاي براي دعوا. آماده براي اينكه هر چه گفتم سپر بگيري و سپر بگيري و سپر.
22 خرداد پارسال هنوز به يادشان است. انگار هنوز مثل تو باورشان نشده است كه عاشقانههاي مردانهشان بوي منفعت ميدهد و آزادي شخصي و نه ارزش انساني و ديگر باور كردني نيست، دوستت دارمها. اما آنها هم مثل تو اشتباه مي كنند. به جاي اينكه جلو بيايند براي شنيدن حرفهايمان، تمام دورتادور ميدان را پليس مي كارند. پليس و پليس و پليس. جملههاي تو و پليسهاي آنها شبيه همند.
خوب با پليس منتظر باشند. ما هيچ وقت دوبار از يك روش بر سر يك موضوع بحث نمي كنيم. من بياعتماديم را هر بار در چند جمله فرياد نميكنم. به جايش به واقع و عميقن بياعتماد ميشوم. پليسها را در هفت تير در آرزوي دعواي دوبارهمان گذاشتيم.
ما در مهماني جشن گرفته بوديم آگاهيمان را بدون وابستگي به حزب و منفعت ديگري. شيرين عبادي برايمان از پارسال ميگفت و بازپرس شجاع و كار خردمندانه زنان. سيمين بهبهاني برايمان شعر ميخواند و طنز مي بافت و شادمان ميكرد. بزرگترها كولهبارشان را با آرامش منتقل ميكردند و ميگفتند از آرامش خاطرشان و ما جوانترها، با هر ايده و روش و منطق دست در دست هم ميرقصيديم و بلند ميخنديديم و كيك ميخورديم و براي فردا طرحهاي نو ميانداختيم.
پليسها هنوز هفت تير را با محدوده بزرگتر و بزرگتر اشغال ميكردند مثل تو كه زمان را بازتر و بازتر مي كني و ما در راه خانه به مردم دفترچه هاي كمپين مي داديم و آجيل مشكلگشا. كه سلامتمان را از دست ندادهايم. كه آنقدر مستقلم كه حتي صرف فيزيك بودنم را هم با خودم كنار بيايم.
مردم شكلات برميداشتند. لبخند مي زدند. آرزوي موفقيت ميكردند. از محبت و لطف و پيروزي ميگفتند و همچنان خبر از هفت تير كه پليسها... .
هرچه خبرها بيشتر ميشد از هفت تير و پليسهايش، ما بيشتر ميخنديديم. مثل تو كه هر چه بيشتر زمان هدر بدهي و در تعليق نگه داري، حدسم محكمتر مي شود.
چقدر ما از هم دوريم. چقدر شما از يك جنسيد. تو و حكومت. من و جنبش زنان.
اما ميداني، من و ما صلح را خوب ميفهميم. دلم براي حكومت سوخت براي اشتباه به اين بزرگي در نخواندن فكر زنانه. همان طور كه دلم براي تو ميسوزد به خاطر زماني كه بيشتر و بيشتر از دست ميدهيش.
یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۶
تعليق
- "اون هم براي خودش كلمهاي داشت. ميگفت عشق. ولي من مدتها بود به كلمهها عادت كرده بودم. ميدونستم اين هم مثل باقي كلمههاست: فقط يك شكلي است براي پر كردن يك جاي خالي؛ ميدونستم وقتي وقتش رسيد آدم به اين كلمه هم بيشتر از غرور و ترس احتياج نداره."
يكي از شاهكارهاي فاكنر است. اين قسمتي از روايت به زبان زني است كه بعد از مرگش همسر و بچههايش جسدش را نه روز تمام تو تابوت، با گاري، زير آفتاب ميبرند تا جايي كه وصيت كرده دفنش كنند. اسم اصليش اين است:As I lay dying كه نجف دريابندري "گور به گور" ترجمهاش كرده است و عجب ترجمهي خوبي هم هست.
به طرز ترسناكي آرامم. ترسناك چون آرامش ندارم و فقط در ظاهر آرامم و خودم ميدانم اين وضعيتم هيچ خوب نيست. به يك رمان نياز داشتم وسط همه كتابهاي نظري و انديشه و گاه فني، غافل از اين كه همه آنچه كه با عقل ميبافيمش همهاش تازه در زندگي است كه جان ميگيرد.
فكر ميكند ازم كوچك تر است. و سابقه كم كاريم نسبت به خودش را به حساب دختر بودنم ميگذارد. وقتي مي گويم به خاطر حقوق كم، قرارداد قبلي را تمديد نكردم رسمن تعجب مي كند.
از شرايط آنجا ميگويد و گاهي ساعت طولاني و گاه سنگيني كار و شايد كار نه چندان تميز.
فقط لبخند مي زنم و ميگويم من كارم را دوست دارم.
معلوم مي شود چهار سال از من بزرگتر است.
حتي اگر به قول تو اينطور باشد واقعن و نيز اين مثبت باشد كه با يك روند رو به جلو، از آدمهاي اطرافت تندتر بروي و فكر كني باز هم راضي نمي شوي از اين رابطهها، دوستيها، آشناييها و شاد نمي كندت؛ آزار دهنده است كه هر بار اين پوست انداختنت را با چشم خودت ببيني و تنهايي بعدش را تا يافتن هم قدهاي ديگر.
*** پينوشت:
بيانيه بيش از 700 تن از فعالان به مناسبت سالگرد 22 خرداد
احترام شادفر، از اعضاي كمپين دستگير شد
يك روز بعد از پينوشت: بازداشتشدگان به قيد التزام آزاد شدند
پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶
پنجشنبگي
- استادي مي گفت تئاتر سياسيترين هنر دنيا بوده و هست. همين كه تئاتر يك جامعه پيشرو باشد يا نه، پويندگي داشته باشد يا نه، دست يك گروه خاص باشد يا نه نشاندهنده ميزان آزادي و دموكراسي است كه تو آن جامعه وجود دارد، چون كتاب را ميشود بالاخره با نهايت سانسور هم چاپ كرد، فيلم و عكس و نقاشي و تجسمي را مي شود با هزار سانسور، يك وصله پينه اي ازش بيرون داد، اما تئاتر اگر اجازه اجرا بهش داده بشود، ديگر امكان سانسور و كنترلش وجود ندارد.
من جز كساني هستم كه حتي تئاتر متوسط به پايين را به فيلم خوب ترجيح ميدهم، اما ماهها است كه ركود تئاتر خيلي واضح و مشهود است.
- يك دوست ميخواهد سعي كند بنويسد. همراهي كنيد تا انگيزهاش تقويت بشود.
دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۶
سهم بنيانگذار در نابرابري
"زنان در انتخاب فعاليت و سرنوشت و همچنين پوشش خود با رعايت موازين آزادند."
مصاحبه خميني با روزنامه السفير همان زمان(قبل از 22 بهمن):
"زنان مسلمان به دليل تربيت اسلامي خود پوشيدن چادر را انتخاب كردهاند و در آينده زنان آزادخواهند بود كه در اين باره خود تصميم بگيرند. ما فقط لباسهاي جلف را ممنوع خواهيم كرد."
7 اسفند 57 نامهاي از سوي دفتر امام براي لغو قانون حمايت از خانواده(15 روز بعد از 22 بهمن):
"از اين پس روي اين قانون اقدامي نشود تا لغو آن از طريق وزارت اعلام شود."
16 اسفند 57 ، كيهان به نقل از خميني(24 روز بعد از 22 بهمن) :
"زنان بايد با حجاب به وزارتخانهها بروند"
نيمه دوم فروردين 58(كمتر از دوماه بعد از 22 بهمن):
ممنوعيت قضاوت براي زنان اعمال شد و مراكز رفاه خانواده تعطيل شدند.
16 تير شوراي انقلاب59(كمتر از يك سال و پنج ماه بعد از 22 بهمن):
"ورود زنان به ادارات بدون پوشش اسلامي ممنوع است."
11 آبان 62 تصويب تك ماده 102 قانون مجازات اسلامي(كمتر از 5 سال بعداز 22 بهمن):
"زناني كه بدون رعايت حجاب شرعي در معابر و انظار عمومي ظاهر شوند به تعزير تا 74 ضربه شلاق محكوم خواهند شد."
و همچنان ادامه دارد....
با نگاه به تاريخ لغو قانون حمايت از خانواده و تاريخ تصويب قوانين مربوط به حجاب و عدم حضور زنان در اجتماع، در مسند قضاوت، در ادارات، در دانشگاهها و به كل خانهنشينكردن زنان، گاهي آدم فكر ميكند كل اين انقلاب و شعار و اسلام و مبارزه با استبداد و جمهوري اسلامي و استقلال از بيگانه و چه و چه بدون در نظر گرفتن شرايطي كه منتهي به حمايت عمومي از روند انقلاب شد، هيچ هدفي جز مهجور كردن زنان و هر چه بيشتر زير فشار و ظلم قرار دادنشان نبوده است و گرنه چه عجله اي ميتوانست وجود داشته باشد كه در گير و دار بي نظميها و هرج و مرج آن روز درست دو هفته بعد از روز 22 بهمن قانون حمايت از خانواده لغو شود؟
بعد وقتي حمايت قشر وسيعي از همين زنان از انقلاب را مرور ميكنيم، آن وقت نياز هميشگي جنبش زنان به استقلال شفافتر مشخص مي شود.
چنين بيرحمانه مورد سودجويي واقع ميشوند و در عوض همه حقوق طبيعيشان ازشان گرفته ميشود و به قاعده هرم فشار و قدرت آقايان منتقل ميشوند. زناني بايد وجود ميداشتند كه اين هرم بتواند روي آن بايستد و نيز با انواع و اقسام محدوديت ها و فشارها به نام اسلام، حكومت اسلاميش را با به رخ كشيدن وضعيت قاعده هرمش به دنيا ثابت كند.
شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶
ساپوتاژ
اما نگفت اين اعتراض به كدام قسمت از بدنه جامعه فشار وارد ميكند؟ نگفت كه اين اعتراضها تر و خشك را با هم ميسوزانند چون هدف مشخصي ندارد و صرفن تقليل فشار است.
براي اولين بار، بعد از بازي فوتبال چنين صحنه هايي ميديدم:
بايد ميرفتم جايي، مجبور بودم از جاده مخصوص كرج بروم. تنها بودم ساعت 7:30 تا 9 شب. از ميدان آزادي تا نرسيده به سهراه تهرانسر.
پسراني بين 14 تا 28-9 ساله. با چهرههايي كه هيچ وقت شبيه آنها را در شهر نديده بودم. همه در فوران خشم و شهوت، نميدانم قهقهه بود يا عربده؟ نميدانم شوق بود يا فرياد؟ اولهاي جاده سوار اتوبوسها بودند، دو يا سه نفري، شيشههاي اتوبوس را به صورت كامل با زوار از قاب به بيرون توي خيابان حل ميدادند. شيشههاي كلفت و دوجداره اتوبوسها خرد ميشد روي آسفالت و همزمان صداي عربده وحشيانه بقيه افراد در اتوبوس با تشويق يا جيغ يا چيزي شبيه اين. تمام جاده با خرده شيشه فرش شده بود.
نزديك اتوبوسها كه ميرسيدم، صداي وحشيانهشان كه هر چه كلمهي جنسي بلد بودند با فرياد نثارم ميكردند و همه آماده كه شيشهاي را روي ماشين من فرود بيآورند و شعارهاي بشكن بشكن دسته جمعي و ... وحشت كرده بودم. اما هنوز آرام بودم. همچنان پخش ماشين روشن بود و نميدانم كي داشت زمزمه ميكرد و شيشههم پايين. فقط با تكرار يكي دوباري اين اتفاق، ماشينها بين خودشان بهم راه ميدادند تا نزديك اتوبوسها نرسم و گاهي يكي دو اخطار كه خانم پشت اتوبوس نرو يا خانم مواظب ماشينت باش.
كمي كه جلو رفت. نيروي انتظامي افرادي را از اتوبوسها پياده كردهبود مثلن براي جلوگيري از اتفاقهاي مشابه. حالا همانها عربده كشان چوبي، چماقي، لاستيك دور شيشهاي، تكه شيشهي خورد نشدهاي دستشان و بين ماشينهاي مردم مانور ميدادند. چشمها كاسه خون، چهرهها ملتهب از شهوت و صداها پررنگ از خشم. اول قفل مركزي را زدم. بعد همه شيشه ها جز شيشه خودم را دادم بالا.
با خندههاي شهوتناكشان از كنار ماشين رد ميشدند و متجاوزانهترين واژه جنسي را كه بلد بودند تو صورتم ميگفتند و ميرفتند. شيشه خودم را هم بالا دادم. پخش را خاموش كردم. حواسم بود از بين ماشينهاي ديگر پرت نيفتم. مستقيم جلويم را نگاه ميكردم با اصرار به اينكه به آقايان متجاوز نگاهم هم نيفتد. اما بوي تند عرقهاي شهوتناكشان از بيرون تو دماغم ميزد. مطمئن بودم فقط كافي است يكيشان دستش خط بخورد، ديگر هيچي از جسم و روحم نميماند.
يك مينيبوس با دو تا ماشين فاصله از كنارم رد مي شد كه باز ترافيك متوقف شد، پسرها آويزون از پنجرهها همه يكصدا ميگفتند خانم مهندس و بعد به ابتكار و خلاقيت خودشان هر كدام واژهاي در ايفاي خدمت بزرگ جنسيشان اضافه ميكردند. همه ماشينهاي اطراف برگشتهبودند تو ماشين من را نگاه مي كردند، اما كسي حتي جرات اعتراض هم نداشت. ديگر پر از ترس بودم، فقط كافي بود يكي از آنها از مينيبوس ايستاده در 5 متريم پياده ميشد. فقط تند تند شماره تلفن از ذهنم گذشت كه تو اين موقعيت به كي زنگ بزنم ميتواند مفيدتر باشد و داشتم جاي موبايل و قفل فرمان و اينجور احتياطها را با خودم مرور ميكردم. دختركي 10-11 ساله تو ماشين جلويي با پدر مادرش احتمالن، با چشمهاي گرد به من خيره شده بود.(احتمالن داشته به فرداي خودش فكر ميكرده است.) تمام صورتم منقبض بود. يكي از پسرها از كنار ماشين رد شد، با ضرب رو كاپوت كوباند، پريدم. با قيافه مشابه بقيه و با يك واژه اهدايي مينيبوس را نشان داد و گفت با تو كار دارند اينها و رد شد...
دو بار، سه بار، نميدانم چندين بار خيزشي براي آنكه چند نفري سوار ماشين بشوند يا حتي فقط بترسانند. كساني كه در ِ يك اتوبوس آكاردئوني را كنده بودند و هر چه توان جنسي داشتند با عربده بهم وعده مي دادند. آنقدر ترسيده بودم كه ديگر نميشنيدم دقيقن چي ميگويند.
از شدت اضطراب سينهام به وضوح بالا پايين ميرفت موقع نفس كشيدن. و صداي قلبم را بلند بلند ميشنيدم. به خانه يكي از آشناها تو شهركي تو جاده كه اثري از همهمه را تو راه نمي داد رسيدم. در را باز كرد، از شدت لرزش ِپاهايم نتوانستم بايستم و تو بغلش افتادم و بغضم تركيد، پرسيد ترسيدي؟ (چون چندين بار بين راه باهام تماس گرفتند كه كجايي؟ چرا دير كردي و من مختصري توضيح داده بودم كه اوضاع شلوغ است.) با گريه گفتم خوشحالم كه سالم رسيدم.
با ماشينهاي ديگر هيچ كاري نداشتند و هيچ چيزي به آنها نميگفتند. با كساني كه زني همراه مرد يا مرداني بود كاري نداشتند. با مردان تنهاي غير خوديشان كاري نداشتند. با كودكان همراه يا تنهايي كه نظاره مي كردند كاري نداشتند.اما من...! اما ما...! اما دختر يا زني تنها....! زيرترين قشر جامعه كه همه فشارها در نهايت بر آن تخليه ميشود.
امشب خوابم نميبرد!!!