شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

صدام

هيچ جنايتي فراموش كردني نيست. هيچ ظلم و استبدادي قابل گذشت نيست. نمي‌خواهم كاسهء داغ‌تر از آش باشم، اما ترسناك است شاديي كه به خاطر مرگ انسان ديگري باشد، حتي كسي مثل صدام! شادي مردم عراق تكان‌دهنده و وحشتناك بود.
نمي‌خواهم صلح بي‌كاركرد را ترويج كنم، اما پخش چندين و چند‌بارهء صحنهء اعدام، حتي اگر صدام باشد، چه چيزي را به قربانيان خشونتش برمي‌گرداند، يا چه چيزي را به كسان ديگري امثال او گوشزد مي‌كند؟ اعدام با طناب دار با تمام شعارهاي آنچناني، يعني خشونت عليه خشونت يعني دور باطل.
نمي‌خواهم مزخرف بگويم و الكي شعار بدهم، اما قدرتي كه قدرت ديگر را محكوم مي‌كند و اعدام، چه تضميني مي‌تواند براي صلح بيآورد؟
به كجا پيش مي‌رود داستان اعدام اعدامگرها؟ تا كجا ادامه پيدا مي‌كند؟
چندين بار حبس ابد، با كمترين امكانات حبس، مكافات بهتري نبود؟


  • اتفاقي در حال رخ دادن است كه ازش مي‌ترسيدم و فرار مي‌كردم، اما ناخودآگاه خيلي زود دير شد. مثل آبي كه ريخته شده روي زمين و تا بيايي جمعش كني زمين زير پايت خيس شده است. مثل عطري كه درش باز مانده و تا به خودت بيايي همه جا بويي آشنا است. در من چيزي نفوذ مي‌كند كه .... . سخت سخت سخت خواهد گذشت. تعليق در تعليق. تعليق به توان تعليق. تعليق ِ تعليق ِ تعليق ِ تعليق.
    دارم مثله مي‌كنم خودم را يا اين فقط قسمتي از سهم من از تجربهء پختگي در زندگي است؟

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

سكوت

اگر گفتي روزهء سكوتم از بي‌نيازي است يا عدم اطمينان يا هر دو؟
اگر درست بگويي،‌روزه را خوهم شكست.
اما بخشي از قضيه هم اين است كه خودم ندانم جواب درست كدام است، آن وقت مي‌ماند كه تو به قول من از روي نياز اطمينان مي‌كني يا از روي اطمينان به خودم؟
جواب اين يكي را اگر بگويي بي‌شك روزه بي‌معني مي‌شود و من از كارهاي بي‌معني خوشم نمي آيد.....

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

هذيان

با تلفن صحبت مي كنم زير پايم رو سراميك سفيد يك چيزي مثل آب ميوه، لك تيره دانه انار له شده و يا قرمزي ماژيك به چشمم مي‌آيد. حين صحبت عينك مي‌زنم. به نظر تازه مي‌آيد انگار همين حالا ريخته شده باشد. گوشي را مي‌گذارم.

زير پايم اين‌طرف هم يك لك ديگر. همه‌جاي اتاق. لكه‌هاي خونند. هي بيشتر و بيشتر و بيشتر مي‌شوند. خون. خون. خون. تمام سراميكهاي سفيد پر از لكه‌هاي خون و خونابه است. وحشت كردم. حوله را برمي‌دارم و مي‌دوم تو حمام. نمي‌دانم از كي اينطوري شدم كه خون حالم را بد مي‌كند. به ديوار ليز حمام تكيه مي‌دهم كه نيافتم. پاهايم مي‌لرزد. دوباره و سه باره آب مي‌ريزم و آب و آب. خونابه سر مي‌خورد كف ليز حمام و به فاضلاب مي‌رود. چشمها سياه مي‌شوند. باز هم خون. تو اتاق گوشه‌اي مي‌ايستم كه روي خونها نروم. سعي مي‌كنم كف را نگاه نكنم. لباس مي‌پوشم و دراز مي‌كشم. درد. درد. درد.

صدايم مي‌لرزد. حالم از خون به هم مي‌خورد. با اين همه كه تو خوابهايم هست و تو بيداري و تو ذهنم. به نظر اتاقم بوي خون گرفته.
مي‌گويد رنگت؟ مي‌پرسد چي شد؟ مي‌گويم تو اتاق من نروي! مبهوت نگاه مي‌كند! دوباره مي‌گويم تو را به خدا تو اتاق من نروي؟ مي‌دانم الآن توان شستن آن همه خون را ندارم. با هر پلك زدن همهء دنيا مي‌چرخد و مي‌چرخد.

همهء انارها را دانه كرده است. با تعجب مي‌گويم انارها را؟( هر سال اين كار من بود. همه هر جا كه بوديم مي‌دانستند من عاشق انارم و عاشق كشف كردنش. يادت است اين را برايت نوشته بودم.) مي‌گويد تو امسال لب به انار نزدي! حالا مي‌خواستي دانه‌اش كني؟
انارهاي امسال همه خوني بودند. همه رنگ خون. همه طعم خون. همه شكل خون.

مي‌گويد شنبه آزمايش خون مي‌دهي دوباره ها! خوب؟ مي گويم باشد يك سرنگ كلفت، بلند و درشت.

مي‌گويد آرزو كن. مي‌گويم فقط حالا بگذرد. بدترين تصورم هم پيش بيآيد اما فقط بگذرد. مي‌گويد چي بگذرد؟ كي بشود؟ وقتي كه چي شده است؟ مي‌گويم مهم نيست چي بشود،‌ فقط بگذرد. بگذرد. بگذرد. من از خون بيزارم. از انتظار بيزارم. از غرور بيزارم. از انار....

مي‌گويد حافظ! تو دلم مي‌گويم از انتظار بيزارم، اگر جز اين چيزي بلدي بگو:

از ديده خون دل همه بر روي ما رود بر روي ما ز ديده چگويم چه‌ها رود
ما در درون سينه هوايي نهفته‌ايم بر ما اگر رود دل ما زان هوا رود
....

من از خون، از انتظار،‌ از غرور، از انار، از يلدا.... از زمان بدم مي‌آيد.

صحنهء خونهاي خشك شده رو سراميك‌هاي سفيد وحشتناك است... تا حالم جا بيآيد خونهاي لعنتي خشك شده بودند. مثل من كه تا زمان بگذرد، روحم، حسم، عقلم، ذهنم، و توانم خشك مي‌شود....

مي‌ترسم بخوابم امشب. از خواب دوبارهء خون مي‌ترسم. يلدا است امشب اگر تا صبح در خون غلت بزنم چي؟ اين همه طولاني؟
سرد است! طولاني است! مغرورانه است! برزخ است! خوني است! سرد است! برزخ است!

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

جنسيت؟!

وقتي من با تلفن صحبت مي‌كنم، طوري كه صداي من شنيده مي‌شود،‌ ولي صداي شخص پشت خط نه! اهل خانه نمي‌توانند تشخيص بدهند طرف زن است يا مرد.
كلي تلاش كردم تا دوستيهايم مستقل از جنسيت آدمها باشد و وقتي فهميدم كه اينطور شده، كلي ذوق زده شدم، حالا وبلاگ تو هم شريك اين خوشي!
هنوز هم هست. هنوز هم هر روز بيشتر ميشود. و من خسته‌تر از قبل. خوب به خستگي مي‌افزايي . مرحبا!

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

پيشينيه تغيير قوانين در ايران

داستان كتاب "نظام حقوق زن در اسلام" مطهري همان‌طور كه خودش در مقدمه نوشته به اين صورت است كه در سالهاي 45-46 در مجلهء زن روز مقالاتي را به عنوان "زن در حقوق اسلامي" منتشر كرده است.
اين مقالات در جواب لايحه چهل ماده‌اي "قاضي ابراهيم مهدوي زنجاني" در مورد تعويض قوانين مدني خانوادگي بوده است. كه بعد در سال 53 مجموعه اين مقالات به صورت كتاب مورد نظر توسط خود جناب مطهري چاپ مي‌شود.

چند تا نكته به ذهنم رسيد:
1-زنان در سالهاي 45 همان‌طور مطهري در مقدمه‌اش اشاره مي‌كند، بسيار فعال بوده‌اند و با تاكيد خاص بر روي تغيير قوانين مدني خانوادگي مقالات بسياري در مجالات و روزنامه هاي آن زمان به چاپ مي‌رساندند. (كاري كه الآن يكي از اهداف طولاني مدت كمپين يك مليون امضا به حساب مي آيد.)

2-در ايران دههء چهل كه حكومت اسلامي نبود و فقط مذهب رسمي شيعه بود، قدرت مذهب و به طور خاص معممين و رهبران مذهبي به قدري بود كه لحن انتقادي اين مقالات به طور بارزي در بسياري جاها تبديل به تمسخر، استهضا و آمرانهء بالا به پايين مي‌شود.

3-زنان فعال آن دهه از درجهء بالايي از دموكراسي برخوردار بودند كه به سادگي و بدون كوچكترين سانسوري مقالاتي چنان كوبنده، تند و نه چندان مستدلل را به طور كامل در مجلهء اختصاصي و زن روز آن زمان چاپ كرده‌اند.

4-متاسفانه و يا خوشبختانه، در ايران سال 45 يك قاضي "ابراهيم مهدوي زنجاني" به صرافت نياز به تغييرات در قانون مدني افتاده بود اما حالا كدام يك از قاضيان دادگستري و يا دادگاه خانواده به طور خاص امضايي در كمپين دارند؟

5-ميزان تحمل مخالف يا احترام به مخالف، در فضاي عمومي به قدري حاكم بوده است كه يك معمم مذهبي، حاضر به چاپ مقالات خود در "زن روز" مي‌شود و تمايل به انديشيدن و مباحثه منطقي را دست كم در صحبت، در اين زمينه نشان مي‌دهد.


حتي از ذهن هم پاك مي‌شود.

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

احساس مسئوليت

يك بچه سه چهار ساله است. نمي‌دانم دقيق او است يا نه، اما مي‌دانم كه مربوط به آن موضوع است.
از من كوتاهتر است به وضوح.
بالا پايين يك طرفه.
بعد يك دفعه خون مي زند بيرون. گرم و غليظ و قرمز. تو خواب هراسان مي شوم و قلبم به شدت مي‌زند. دستمال كاغذي چاره نمي‌كند.
همه جا خون شده است.

خواب ديدم.

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

حست منتقل شد.

يك نفس و تند مي‌دود. صداي هن هن نفس خودش را مي‌شنود. ته گلويش سرد شده است. انگار يك تكه يخ تو گلويش گير كرده است. اما خوب! خشك خشك است. چشمهايش را مي‌بندد. مسير را حفظ است. از گوشه‌هاي پلكهايش بي‌اختيار اشك مي‌آيد. گويي كه تخليه مي‌شود، از فشار رويش كم مي‌شود، اما تا آرامش فاصله زيادي دارد.
- هههههههههي چي‌كار مي‌كني؟
- من؟ ...من!... من... ببخشيد.
- با چشم بسته مي‌دوي و مي‌گويي ببخشيد؟
- من ... چشمهايم؟.... ببخشيد.
- اينجا كه فقط مال تو نيست هر جور دلت مي‌خواهد بدوي
- متوجه شما نشدم ببخشيد...
همين طور كه ازش دور مي‌شود صدايش كم رنگ مي‌شود.
- خوب من هم چشمهايم را ببندم نمي‌بينم كي به كي است...چي به ....
موهايش را سيخ سيخ از زير روسري زده بيرون مرتب و صاف آن زير مي‌خواباندشان تا كسي آشفتگي او را نبيند.

***
چشمهايش را بسته. اشكي كه از گوشهء چشمهايش مي‌آيد را باد سريع تبخير مي‌كند. صورتش يخ يخ است، درست مثل گلويش كه از خشكي يخ كرده است. صداي هن و هن نفسش چنان بلد مي‌شود كه خودش فكر مي‌كند دارد به چيزي شبيه فرياد يا جيغ نزديك‌تر مي‌شود.
- آههههههههههها مراقب باش.
- ها؟ من؟ ...من! ....من...ببخشيد...
- حالتان خوب است؟
- من...متاسفم....ببخشيد
- چيزي شده است؟ با چشم بسته مي‌دويديد! اتفاقي براي چشمهايتان افتاده است؟
- چشمهايم؟... مي‌سوزد....اااا .... نه! نه! خوبم! ببخشيد
- مي‌خواهيد كمي با هم بدويم؟ اگر خواستيد راجع به دليل سوزش چشمهايتان هم صحبت مي كنيم. به اين زيبايي حيف كه سوزشش آزارتان بدهد.
- شما!... من!....چشمهايم....
روسريش را مرتب مي‌كند. موهايي را كه از كناره‌هاي آن سيخ سيخ بيرون زده است، آرام آرام زير روسري مي‌كند. سعي مي‌كند از بين دستهاي او آرام خودش را رها كند. كمي فاصله مي‌گيرد. سرش پايين است. قدمهاي مردد و كوتاه برمي‌دارد و آرام آرام سرعت مي‌گيرد. غريبه لبخند مي‌زند. گامهاي بند اما آهسته برمي دارد و با او سعي مي‌كند سرعت بگيرد.

***
هميشه اين صداي نفس نفس، چيزي شبيه ترس را تويش بيشتر مي‌كرد. و اين خشكي گلو با احساس خفگي كه ته گلويش را يخ مي‌كند. مي‌دود، با چشمهاي بسته‌اي كه اشكهايش روان است. سرعت انگار تكه‌هاي درد درونش را ذره ذره مي‌كند و رها مي‌كند. گرچه فشارش كمتر مي‌شود اما جاي خالي دردها، همچنان مي‌سوزاندش.
- خوب چمشهايت را باز كن لعنتي!
- آخ...من؟....من!....من....ببخشيد
- تو حق نداشتي آزادي من را تو اين مسير با بي‌ملاحظه دويدنت بگيري!
- من... ببخشيد...نمي‌خواستم....بي‌ملاحظهء ‌شما!...؟...
- آدمي كه چشمهايش را مي‌بندد، فقط مي‌تواند آدم خودخور خودخواه درونگري باشد مثل تو
- من؟ مثل من؟ اما من نمي‌خواستم...
- حالا با اين ضربه اين حس لعنتيت را به من هم منتقل كردي. اه برنامه‌ام را به هم ريختي.
- من .... نمي‌دانم... حسم منتقل شد؟ ببخشيد. اما...
- اما چي؟ تمام لذتم را از دويدن زهر كردي.
مبهوت غريبه را نگاه مي‌كند كه حتي بدون اينكه نگاهش كند، از كنارش رد مي‌شود. روسري را جلوي صورتش مي‌كشد و موهاي سيخ سيخ شده از زير روسري بيرون آمده را رها مي‌كند و دستهايش را جلوي صورتش مي‌گيرد. قدمهايش تند و عصبي‌اند اما نه آنقدر كه توان دويدن داشته باشند.

...

سردم است.




جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

خواب ديدم

مي‌خواستم ببينم جواب آزمايشم آماده شده؟
باز مي كند. نگاه مي‌كند. دستم دراز مانده كه ازش تحويل بگيرم. مي‌گويد: كمي صبر كنيد دكتر بايد باهاتون صحبت كنند. دستم دراز خشك مي‌شود. مي‌گويم اين يعني جواب خوب نبوده است. مي‌گويد نگران نباشيد، الآن دكتر مي آيند. خودشان بهتان جواب را بدهند بهتر است.
خواب مي‌بينم. صحنه‌هاي قبل تكرار مي‌شود. دكتر مي آيد. همان دكتر كم مو با بلوز و شلوار خاكستريش. من را صدا مي‌كند، مثل واقعيت. تو خواب بلند مي‌شوم، سلام مي‌كنم و مي‌گويم منم. مي‌گويد متاسفانه مثبت است. و دو تا است. يكي از گذشته و يكي هم از حال. دكتر مي گويد از آزمايشتان به نظر مي‌آيد، هر دو نفر فلاني و بهماني( تو خواب به اسم نام مي‌بردشان) تا آخرش،با همين رويه پيش خواهند رفت و تو ذره‌اي هم اهميت نداري. از حالا تا انتهاي وضعيت تمام مسئوليت فقط و فقط مال تو است.
تو خواب مي‌گويد بهتر است چند روز بعد اگر پزشك خودتان صلاح ديد، دوباره تكرار كنيد(مثل همان چيزي كه در واقعيت گفت)؛ اما چيزي تغيير نمي‌كند. تو محكوم به اين شكنجه هستي.

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

طيف

نمي‌دانم از كدام متن يا كدام فيلم و يا كدام دورهء فكريم بود، كه تو ذهنم ماند كه نفرت كم‌ارزش‌ترين دليل عشق است، ولي شايد از ماندني‌ترينهايش.

عزيزكم بيا شفاف جلو بريم، ازت بدم مي آمد. دوستت نداشتم و گاه به تنفر مي‌رسيد، اما نمي‌دانم نگاه تيز و برنده‌ بود، يا زير ميزي رد كردن وسيله كه گناه پنهان بماند، يا صورت سرخ شده‌اي كه برايش سخت بود تو چشمهايم نگاه كند، كه فكر كردم دوست دارم باشي و بماني و دوستت خواهم داشت.
دستهايم مي‌لرزيد نه! همه‌جايم مي‌لرزيد. سرم داغ شده بود. دندانهايم به هم مي‌خورد. مطمئنم صورتم از حرارت سرخ شده بود. عزيزكم از تو مي‌ترسيدند؟ يا از من؟ يا از خودشان؟ يا از اتفاقي كه در ذهنشان مي‌افتاد؟ يا از تلنگري كه من و تو به كارتونكهاي پوسيدهء ذهنشان مي‌زديم؟

عزيزكم! هم اين حرفها براي تو بد است و هم براي من كابوس چندين روزه‌ را به بار مي‌آورد كه ممكن شادي را ازمان بگيرم، اما عزيزكم! تنهايي وقتي درك مي‌شود كه تو با كسي حرف بزني و تو و او تغيير كرده باشيد و براي دوست داشتن دوباره، ‌تمام گذشته فقط يك شروع باشد.
عزيزكم! حالا تويي و من؟؟؟؟؟؟

مي‌بيني تعليق خودش را به هر شكلي كه هست به من گره مي‌زند. باز بايد منتظر بمانم. بيزارم از تعليق! بيزارم از انتظار! بيزارم از ....!

***پي‌نوشت: چقدر نياز دارم به اين واژه كه تويي. به عزيزكم. به تو.

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

رو به انحطاط؟؟؟

تفاوت عكسهاي دو سال پيش با چهار پنج ماه قبل، قبلن به شگفت انداخته بودم، اما حالا نوشته‌هاي دو سال قبل...

به وضوح پير شدي دخترك!!!

تفاوت وقتي كه تصور مي‌كني اتفاقي به فلان شكل خواهد افتاد، و وقتي كه اتفاق مي‌افتد.

تفاوت وقتي كه همه چيز در ذهنت آرزو است و چيدمان زندگي به خواست تو جلو مي‌رود، و وقتي كه آرزو‌ها كوچك و كوچك و كوچك شده و عملي مي‌شوند و زندگي چنان غير قابل باور جلو مي‌رود كه ديگر حتي از واقعيت مي‌ترسي كه حتي چيزي آرزو كني.

تفاوت وقتي كه دختر بيست و دو سه سالهء شاد پرشور پر انرژي هستي و وقتي كه پير شده اي اما هنوز دختر بيست و پنج شش سالهء خستهء كمي مبهوت نه چندان شاد هستي.

تفاوت بين وقتي كه فكر مي كردي دنيا را فتح كردي و حالا كه سرگيجه‌ها و حالت تهوع‌ها و دردها بهت ثابت مي‌كنند كه دنيا تو را فتح كرده است.

به وضوح احساس مي‌كنم آرزويي ندارم. به وضوح در انتظار چيزي نيستم. به وضوح هيچ تصوري از آينده ندارم. و واقعن به وضوح پير شده‌ام.... احساس خوبي نيست.

كودكم تو را نمي‌خواهم و نيز نبودنت نگرانم خواهم كرد.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

به استقبال درد

درد چه عزيز شدي اين بار! همين كه مي آيد، تازه مي‌شوم.
گرچه هر شادي مقدمه‌اي براي پيچيدگي بعدي است، و گرچه درد امروز يعني چيزي شبيه يك مشكل بزرگ براي ده – پانزده سال بعد. اما درد امروز را ترجيح مي‌دهم به كوچكترين اثري از چيزي كه...
اضطراب تا زير و زبرم نكند، اين داستان را خلاصي نيست.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

نه ماهه

فوئونگ- كاش اين رنج كه مي‌كشم، نذري باشد تا تو بماني.
راهب- كاش از هر سوي شانه‌ام سري مي‌روييد تا هر كجا كه مي‌روي ببينمت!
فوئونگ- مرا نگهدار- مي‌ترسم. كاش مرا با طنابي به خود مي‌بستي تا از تو گم نشوم- يا نه، روح‌مان را به هم گره بزن!
راهب- سرنوشت را ببين! راز نذر پدرانم، دام آزموني چنين دشوار بود؟ چه آتشي ست، نامش بي‌قراري!
فوئونگ- آري- سرنوشت! همان دستي كه مرا و تو را از سرزمين پدري تا دو سوي اين قله كشاند، تا بر ستيغ كوه هم را بيابيم. مي‌ترسم كامه‌ي من. حتا اگر كوه جنبيد يا فرو ريخت، تو مرا رها نكن.
راهب- آه- من بسته به تيري و جدا از تو- آزمون دوري، بدترين شكنجه است!
....
فوئونگ- ما از هم متولد مي‌شويم – كدام زايشي بي‌درد بوده است؟

نيلوفر آبي / حميد امجد / تو و من / 11 آذر 84


***
نطفه‌مان شكل گرفت. آبستن شديم. هر دو. جنينمان با مهر و خون و مهر نه ماهه شد و من باز براي چندمين بار متولد شدم. جنيني كه زايشي شايد نبيند. آبستني كه شايد هرگز بار زمين نگذارد، اما حتي اگر اين جنين خيال تولد نداشته باشد، هر چه دير هر چه دور هر چه سنگين عزيزش مي‌دارم كه نطفه‌اش سهمي از تو دارد و درست حالا كه اين كودكمان رسيده، من متولد شدم. جنينمان بگذار چندين و چند ساله شود، درست مثل من. خوب! حسابش ساده‌تر. من و دوري تو با هم بزرگ مي‌شويم. يا من پير مي شوم و او بزرگ.


به اندازه بيست و پنج تا نه ماه دلتنگم. به اندازه بيست و پنج تا دويست و هفتاد و شش روز دلتنگم و مشتاق. به اندازه بيست و پنج تا شش‌هزار و ششصد و بيست و چهار ساعت نيستي و هستت هست و دلتنگيم هم هست و تو .... .


امروز چرا اين قدر بي‌قرارم و بي‌امان؟ چرا درست امروز چنين ريش مي‌كندم دلتنگي؟ چرا اينچنين امان مي‌برد و قرار مي‌برد و ..... .
به اندازهء همه دلتنگيهايم شادي برايت. به اندازهء همه ساعتهاي نبودن، پايداري برايت. به اندازهء همه روزهاي زندگي جنينمان، تولد و تازگي و شادابي برايت. به اندازهء تمام ماههاي بي‌قراري، قرار و آرامش برايت.


من و .............. تو/ 11 آذر 85

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

شوخي = عسر و حرج

آزار رساني روحي و رواني، چيزي است كه مي‌تواند خيلي خطرناكتر از آسيبهاي جسمي باشد، و به دليل غير ظاهري بودنش، اثباتش خيلي سخت است.
يك واژهء مسخرهء فقهي به نام "عسر و حرج" براي اين وضع در نظر گرفته شده است در قانون مدني كه حقوقدانان نتوانستند تفسير شفافي از آن به دست بدهند.
از طرفي زنان بسيار زيادي هم هستند كه با وجود آزار بسيار زياد رواني نتوانستند با اين ماده چيزي را ثابت كنند و عسر و حرجشان را به دادگاه معرفي كنند.
من اسم اين ماده را مي‌گذارم خشونت. حالا خشونت جسمي، جنسي و يا روحي.

يك چيز بامزه اين وسط بگويم در تمام فرهنگهاي متمدن دنيا، تجاوز جنسي حتي شريك جنسي(همسر) هم وجود دارد و قانون در برابر آن نه تنها مسئول است، بلكه نقش حفاظتي را هم براي زنان به عهده دارد. حالا اينجا حتي اگر زن طبق هر دليلي به دادگاه درخواست شكايت بدهد و بخواهد بر اساس آن دلايلش دادگاه راي به طلاق بدهد، تا صدور حكم و اثبات هر دليلي، حتي عسر و حرج، حق عدم تمكين يا (سرباززدن از ارتباط جنسي) را ندارد، در غير اين صورت مرد مي‌تواند با اعمال هر گونه فشاري زن را آزار بدهد.

حالا اين را گفتم كه به خشونت رواني برسم، اما طولاني شد.

تا حالا آدمهاي زيادي را ديدم، به خصوص در هم نسلان، كه گرفتن شريك جنسي و عاطفي ديگر (يعني به جز دوست دختر يا همسر فعلي، يكي ديگر) تو شوخيهايشان خيلي راحت جا باز كرده است، و شايد خيلي كم باشند دختراني كه در برابر اين شوخي واكنش نشان ندهند و ناراحت نشوند، گرچه وقتي تكرار مي‌شود و شوخي مي شود، لوث مي شود و معني واقعيش را از دست مي‌دهد.
اما به نظرم در هر صورت يك جور تحقير است، كه گاهي فقط براي جلب محبت و يا توجه بيشتر دختر بيچاره است. (اين هم يكي از ناتواناييهاي ماست كه درخواست محبت و توجه را بلد نيستيم و يا آن را كار ناپسندي مي‌دانيم، متاسفانه به ويژه مردان كه به نظر مي‌رسد تواناييهاي عاطفي كمتري نسبت به زنان دارند.) شايد انگشت شمار شوخي از طرف دخترها هم بوده باشد، اما چون به طور كل مردهاي ايراني از نسلهاي قبل و به نظر مي رسد تا نسلهاي بعد، با اين موضوع اصلن شوخي ندارند، در عوض چند همسري، چند پارتنري، چند معشوقگي براي مردان ايراني ازلي و ابدي به نظر مي رسد، برعكسش (يعني شوخي تهديد آميز به برگزيدن يار ديگر يا بودن و لذت بردن بيشتر با يار ديگر)هميشه هست.

بدترين شوخيها، شوخيهايي است كه تحقير كننده، مسخره كننده و توهين آميز است. اميدوارم روزي بشود اين جزئيات را هم به عنوان عسر و حرج درنظر گرفت، چون وقتي تكرار بشود، به نظرم آسيب بزرگي مي زند.

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

Bang Bang

From the album "Kill Bill Vol. 1 Soundtrack"
اين را Nancy Sinatra براي فيلم kill Bil خوانده بود. ازش خوشم مي‌آيد

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.

Music played and people sang
Just for me the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

من يا مادر بچه‌ام؟؟؟

مي‌گويم من را محكوم مي‌كني به استبداد، تحقير مي كني با نمادهاي پوسيدهء سنت، و برايم تعيين تكليف مي‌كني به بهانهء دوست داشتن.

يك دختر بيست و پنج- شش ساله با تمام آزاديها، شاديها، نيازها و تجربه‌هايي كه بايد داشته باشد، مي‌خواهي در چهارچوب ذهني خودت ببري، فقط چون يك جاي دنيا يك روزي شايد 25-26 سال قبل دختري بيست و دو- سه ساله رفتاري كمي شبيه من و افكاري نزديك به من داشته است و به هر دليل از پس زندگي شخصي خودش به نظر تو خوب برنيآمده است.

مي‌خواهي تمام انديشه‌هايي را كه حاصل 10-12 سال مبارزه و سرسختي و تجربه و
مطالعه و چه و چه است، كنار بگذارم كه چي؟ كه يك روزي شايد ده سال بعد اگر بچه‌اي به وجود آوردم كه بود نبود آن كاملن به خواست من است،‌ بتوانم از پس تربيت و زندگي آرامش خوب بر‌بيايم.

شايد كمي تند و افراطي مي‌گويم، اما تو من را رحمي مي‌بيني كه براي مادر بودن بايد زندگي كند، در صورتي كه من انساني هستم كه شايد روزي بخواهم مادر هم بشوم و يا نه.

مي‌گويم بگذار شفاف بگويم، من دوست داشتن را كه مجوز تعيين تكليف مي‌دهد و بهانه مي‌سازد براي امر و نهي نمي‌فهمم. گرچه حتي هيچ نوع ديگر دوست داشتن را هم ظرف 8 هفته باور نمي‌كنم.


و حالا تو، آن روز كه گفتم من تحت فشار تصميمي گرفتم كه ممكن بود اگر زمان مي‌گذشت تصميمم متفاوت مي‌شد و مسئول دست كم بخشي از آن فشار تويي يادت است؟

آرزو مي‌كنم بتواني دست كم قسمتي از اين آسيبها را جبران كني.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

nightmare!

خواب ديدم خون دماغ شدم. طولاني بود و بند نمي‌آمد. تمام دور لبهايم و زير بيني‌ام و روي صورتم خوني شده بود.
حالت تهوع دارم. دوست ندارم بروم.

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

Widower

يك سري لغت انگليسي هيچ مشابهي تو فارسي ندارد.
مثلن Widow يعني زني كه شوهرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
Widower يعني مردي كه همسرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
شايد بشود براي اولي بيوه را انتخاب كرد. حالا تو فرهنگ فارسي(عميد) بيوه يعني زني كه شوهرش مرده يا به دليل طلاق از او جدا شده است.
اما براي دومي هيچ واژه‌ي‌ مشابهي وجود ندارد.
1. برخلاف بقيه صفتها كه در فارسي كمتر بر اساس جنسيت متفاوت است، بيوه فقط مخصوص زنان است.
2. مردن همسر براي يك مرد به نظر مي آيد آنقدر چيز بي‌اهميتي بوده است كه چنين واژه‌اي اصلن در فرهنگ ما كاركردش را پيدا نكرده است.
3. زوجيت براي مردان در فرهنگ ما فقط از لحاظ فيزيكي و نه احساسي تعريف شده است، كه مرگ يك همسر كوچكترين فشار عاطفي به نظر وارد نمي‌كرده است بر آقايان كه اين مي‌تواند دليلش چند همسري يا داشتن چند يار جنسي همزمان بوده باشد كه تمركز عاطفي بر يك نفر را تقريبن از بين مي‌برد و نابرابري عاطفي بين زن و مرد به وجود مي‌آورد.
4. طلاق همان طور كه الآن هم عرف بر زنان فشار مي آورد، هم‌پايه مرگ شوهر محسوب مي‌شده است و شايد از لحاظ فشار روحي و احساسي معادل آن، و ازدواج مجدد پس از يك بار طلاق چنان عجيب و نامرسوم بوده است كه واژه‌اي براي آن شرايط در نظر گرفته شده است. ( گرچه اين معني از بيوه امروز بسيار نامرسوم است خوشبختانه و اميدوارم اين به معني پيشرفت فرهنگ باشد.)

***پي‌نوشت: كمي با بدبيني نسبت به فرهنگ مردسالارانه نوشتم. و فقط منظورم گستره تاريخي فرهنگ است و نه واقعيت امروز. چون مطمئنم كه امروز زوجيت براي مردان هم بسيار كاركرد احساسي- عاطفي پيدا كرده است. اما بد نيست اگر ببينيم تفاوت اختلاف امروز هم از كجاها آب مي خورد.

ويروس مزخرف زنانه

يك روزهايي هست كه به ترك ديوار گير مي‌دهي كه چي مثلن ترك خورده‌اي كه بگويي چي؟
حسهايت خالص و غليظ مي‌شوند، بدون پشيزي ارزش قائل شدن براي تعادل. مثلن متنفري و همزمان عاشق. دلتنگي و نيز به شدت بي‌حوصلهء ديدار. پر انرژي مي‌شوي ولي در عين حال انگار كوه كنده‌اي. حوصله نفس كشيدن هم نداري.
به خودت چنان گير مي‌دهي كه گويا انگلتر از تو نيست در جامعه.
چنان تلخي كه..... حوصلهء نوشتن ندارم.
از طرفي هم مزخرف مي‌نويسم.


موضوع اين است كه نمي‌شود،‌ نبايد،‌ قانون مدني نمي‌گذارد تو اين روزهاي مزخرف صيغهء طلاق جاري بشود. باطل است. و تا آخرين روزش هم گرچه عزم بر طلاق باشد، نفقه بر مرد واجب است و تمكين از گردهء زن رفع شده است. حالا تو هي بگو مي‌شود و توانايي بايد كسب كرد و چه و چه .... . فهميدن مساله شايد عاقلانه‌تر از تغيير صورت مساله باشد.

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

يادمان خشونت

فقط يك اعتراض.
اين كه هر بار تو سرشان بزني و هر سال يادآوري كني كه وحشيگريشان و ميزان نفرت، خيلي بيش از آدميت بوده است.
مي گويم اين كه هزينه هر انقلابي چي است؟ اين كه حذف مخالف يعني چي؟ اين كه برخورد حذفي و يا خشونت بار چه فرقي دارد همه‌شان جاي بحث دارد.
اما اين كه كسي را بدون دادگاه و محاكمه و بدون دليل قانوني، مخفيانه و دزدانه، بكشي و از جسدش هم نگذري و تكه تكه كني و هر زوري كه داري وارد كني، جز وحشيگري و تنفر چي‌ را مي‌تواند نشان بدهد؟
اين كه تو چشمهايشان زل بزنيم بي‌حرف، بگذاريم هر چه اهانت در عمرشان بهشان شده‌ را بالا بيآورند، هر چه مشت ناروا خورده را تحويلمان بدهند، يعني اعتراض.
يعني سركوفت به خاطر رفتاري كه مرتكب شده‌اند و حتي از يادآوريش هم بيزارند.
دو سر كوچهء دو متري را بستند از زماني حدود نه صبح( شايد كمي ديرتر يا زودتر)، كه كسي ياد چيزي نكند.

مراسم فروهرها اجازهء برگزاري نگرفت.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

عروسك

گاهي به چيزي، به كاري اطمينان داري، اما تنهايي و همه با انگشت نشانت مي‌دهند.
گاهي به خودت ايمان داري، اما خندهء استهزا مداوم و بلند است.
گاهي پس از يقين چندباره، باز و باز و باز زير سوال مي‌روي.

اشك مي‌ريختم، اما مي‌خنديدم و با هزار زحمت كه لحن صدايم عوض نشود ادامه مي‌دادم. مي‌خواستم با صداي خودش تكرار كند كه من اطمينانم، ايمانم و يقينم از كجا مي‌آيد. اما نمي‌شد، زمانش نبود. چيزي نگفتم. نپرسيدم. نخواستم.
خوب مي‌فهميد كه قرارم بر نگفتن است، اما از همان اولين اشك فهميد و پرسيد. برايم كافي بود. صدايش كافي بود. و توجهش قرص.

بعد از اين همه روز باز مي‌پرسد..... نگران تجربه‌ام است. اما بديهي است! مي‌دانم چنان ايده‌آل خواهم كرده است كه هر چه غير آرماني را بي‌وقفه رها كنم. لوس شده ام و مغرور. و مي‌داند!
مي پرسد: مطمئني؟ (و جوري كه تا ته دل آدم خالي مي‌شود و از هر شكي مشكوك‌تر است) و تا ته دلم خالي مي‌شود، مثل هميشه.
و ديدي چه لذتي دارد وقتي بطري خالي خالي را تو چشمه فرو مي‌كني! وقتي حس مي‌كني زير پايت خالي خالي است و داري تو دره ليز مي‌خوري و يكدفعه از خواب بيدار مي‌شوي و مي‌بيني زير پايت قرص و محكم است!
مي‌گويم: "من گفتم اما تو چيزي نگفتي؟" مي‌گويد:" من هم مطمئنم... "

ما عشق‌بازي مي‌كنيم. ما خوشحاليم. ما شادي مي‌كنيم. ما مي‌خنديم. ما زندگي مي كنيم. ما مي‌خواهيم. ما اجابت مي‌كنيم. ما ناز مي‌كنيم. ما ناز مي كشيم. ما مي رويم. ما باز پيدا مي‌كنيم. ما باز عاشق مي‌شويم.
ما مشقهايمان را، ما عشقهايمان را، ما شعارهايمان را،‌ ما روياهايمان را، ما افسانه‌ها را، ما كتابها را، ما آرمانها را زندگي مي كنيم.
شده چند بار عاشق بشوي؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل عاشق بشوي!
شده چندين بار يكي را عاشق بشوي؟ و هر بار بهتر از قبل؟
شده چندين بار انتخاب كني؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل انتخاب كني!
شده چندين بار يكي را انتخاب كني؟ و هر بار بهتر از قبل؟

مي‌بيني ما رو به جلوييم. من هر بار لوس‌تر مي‌شوم و زياده‌خواه‌تر. و تو هر بار عزيزتر مي‌شوي و تك‌دانه‌تر. ديگر نمي‌ترسم از زياده‌خواهيم. نمي‌ترسم از سخت پسندي و سخت گيريم. تو نيستي اما هر بار محكم‌تر مي‌ماني.

يادم بماند: اين بين كسي را نرنجانم. كسي را نيازارم. كسي را بازي ندهم. كسي را كوچك نكنم. كسي را منتظر نگذارم. كسي را كسي را كسي را ..... نرانم.

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

توقع

يادم نمي‌آيد كدام فيلسوف و يادم نمي‌آيد دقيقن چه جمله‌اي اما چيزي شبيه به اين دارد كه :

هيچ ارزش جمعي نيست كه قبلش يك ارزش فردي را براي خود آن فرد حاصل نكرده باشد.

قهرماناني كه اخلاقياتشان نزديكترينهايشان را آزار مي‌دهد، برايم نمونه بارز نياز به كاركرد اين جمله هستند. و امشب چيز جديدي به ذهنم رسيد كمك به ديگران فقط تا وقتي ارزش انساني تو حفظ بشود مي‌تواند مفيد باشد.
اخلاق گندي دارم كه تا وقتي توقعي نباشد، حاضرم سخت‌ترين كارهايي را كه از دستم برمي‌آيد براي كمك انجام بدهم اما به محض اينكه حس كردم متوقعي، يا طلبكار چيزي هستي كه من تعهدي در قبالش ندارم، آن وقت خيلي خيلي سخت خواهم گرفت.

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

روسري زرد و مفقودالاثر

از راهنمايي و يا شايد كمي عقب‌تر عادت داشتم وقتي كتاب درسي يا جزوه اي چيزي مي خواندم،‌ بعضي از جاهاي آن كه با چيز ملموسي تو ذهنم شبيه بود، از آن به بعد با همان تكه حفظ كنم و يا يادش بگيرم. مثلن فلان صحنهء فلان فيلم شبيه فلان قانون فيزيك، فلان واكنش شيمي شبيه فلان اتفاقي كه افتاد. يا فلان دنباله رياضي مثل فلان مورد بين من و فلاني تكرار مي شود چيزهايي شبيه اين....
گاهي اين شباهتها را گوشه كتاب يا جزوه نوشتم و بعد از مدتي وقتي دوباره مي‌بينمش، باعث مي شود خيلي چيزها را مرور كنم.
براي كنكور بايد چيزهايي را بخوانم كه به عمرم نمي‌دانستم يا نشنيده بودم، به خصوص حقوق مدني زنان و خانواده كه برگرفته از اسلام است.

يكي از مواردي كه زن طبق آن شرايط مي‌تواند درخواست طلاق بدهد: اگر شوهر زن 4 سال تمام مفقودالاثر باشد.*1 البته بايد همه مراحل قانوني آن يعني سه بار انتشار آگهي در روزنامه رسمي براي ارائه اطلاعات از اشخاصي كه ممكن است خبري از شوهرشان داشته باشند، طي شود. سپس حاكم مي تواند حكم به طلاق زن بدهد. اگر شوهر غايب در طي اين مراحل حتي خودي نشان دهد و يا تماسي بگيرد، ‌ديگر غايب تلقي نخواهد گشت. اگر او پس از صدور حكم طلاق و پيش از تمام شدن مدت عده*2 بازگردد حق رجوع*3 دارد و درخواست زن باطل است.

جلوي اين پاراگراف همين چندين روز اخير نوشته بودم : "آخرين فرصت، روسري زرد"

فكر كن شوهرت دست كم شش ماه بي‌خبر نبوده است وقتي با هزار زحمت مي‌خواهي زندگيت را مستقل كني و رها شوي، فقط كافي در آخرين فرصت يك بار بهت زنگ بزند، همه چيز بايد از اول طي بشود. آخرين فرصتها، آخرين لحظات، وقتي كارد به استخوانت رسيده است، از لحاظ روحي فشار چندبرابري مي‌آورد. دست كم تصور من اين است.

***پي نوشت:
*1 با يك شرط ضمن عقد پس از اصلاحات سال 61 / مي‌توان 4 سال را به 6 ماه در عقدنامه هاي كنوني و با امضاي طرفين زير اين شرط خاص زمان را كوتاهتر كرد. گرچه در قانون مدني ايران هنوز همان 4 سال شرط است.
*2 مدت عده سه ماه (يا گذشت سه دور قاعدگي)پس از صدور حكم طلاق توسط حاكم را گويند كه زن در اين مدت حق ازدواج با كس ديگري ندارد.
*3 در بعضي طلاقها كه اين مورد هم از آن نوع است، اگر پيش از تمام شدن مدت عده مرد بخواهد بازگردد، مي تواند بازگشته و بدون عقد مجدد ادامه زندگي دهد و در مقابل رجوع مرد، زن اجازهء مخالفت را از ديد قانون ندارد.

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

...

"عروسكي كه هر وقت بخواهند باهاش سرگرم بشوند و بعدش پرت كنند يك گوشه و بروند."

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

The Wind That Shakes The Barley

فيلم خوبي بود. درآوردن چنين موضوعات اخلاقي، انساني بدور از قضاوت كار ساده‌اي نيست. اما كن لوچ از پسش خوب برآمده بود.
اجبار بر مبارزهء مسلحانه(مبارزه ايرلنديها براي دفاع از حيثيت و زندگيشان).
تفاوت بين مبارزهء كاركردي و قهرمانبازي و شعار(مرگ ميكائيل فقط به خاطر نگفتن اسمش به انگليسي).
اجبار بر قتل و خشونت(اولين قتل عام سربازان انگليسي در بين جاده و واكنش مبارزان).
پيچيدگيهاي انتخاب در شرايط خاص( انتخاب بين رفتن ديمين براي درس و تدريس يا ماندن و ادامهء مبارزه).
پيچيدگيهاي شرايط مبارزه(عشق ديمين و سيند و ناچاري مبارزه).
انتخاب بين اصول انساني(برخورد با خائن و كشتن دوست و پسربچهء 17 سالهء ناچار).
بازنگري بر هدفهاي بديهي در هر لحظه و سپس ادامه( دادگاه بازاري نزول گير و پيرزن بيچاره).
چالش بين افراد چريك و دولتمرداني كه به سياست مي‌پردازند(جايي كه به تدي گفته مي‌شود واي به ايرلندي كه تو بخواهي اداره‌اش كني).
موضع گيري مذهب و كليسا و تعدادي از مبارزان به نفع ثروتمندان( سخنراني كشيش و بحث ديمين).
و در انتها صحنهء اعدام ديمين با فرمان آتش تدي برادرش، به نظرم اوج فيلم بود. و نامهء آخر ديمين براي سيندي هم....
" ....تمام ذره‌هاي روح و بدنت را دوست دارم....يك بار گفتي كه آرزو داري بچه هايي داشته باشي سالم و شاد كه در آزادي رشد كنند و خوشبختي را بهشان ياد بدهيم. به نظرم اين حق تو است و تو شايستگيش را داري، اما فكر مي كنم اين به اين زوديها ممكن نشود..."
فقط حيف كه خيلي دير اكران مي‌شود و خيلي هم طولاني است.

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

حق داشتن فرزند

مي‌گويد من هيچ وقت بخشيده نشدم، پس ياد نگرفتم ببخشم.
مي‌گويم موضوع بخشيدن و نبخشيدن نيست، موضوع اين است كه تو به خودت و مخاطبت فرصت توضيح نمي‌دهي. اگر خودت براي كاري توضيحي داري، گرچه حتي اگر براي طرف توضيحت كافي باشد، باز خودت را نمي‌بخشي و چندين و چند بار موضوع را تكرار مي كني و گاه عذر خواهي. در مورد ديگران هم همين‌طور است، حتي وقتي دليل كاري يا توضيح رفتاري را مي‌شنوي، انگار نه انگار كه چيزي گفته شده است، باز همه چيز را دور مي زني و تكرار مي‌كني، براي بار چندم، و اين باعث مي شود طرف مقابلت حتي اگر كار اشتباهي هم كرده باشد، فقط در مقابل تكرار چندين بارهء‌ تو موضع بگيرد و از كار اشتباهش دفاع كند.
مي‌پذيرد و خيلي ناراحت مي‌شود، از خودش، و باز دورهء ‌وسيعي از خاطرات تلخ كودكي يادش مي آيد. سالهاي بين دو تا حدود پنج سالگي را با مادرش در زندان سياسي بوده‌است ( بعد از انقلاب). و بعد وقتي مادرش آزاد شده‌است كه پدر اعدام شده‌ بوده‌است. هيچ خاطره‌اي از مردي كه قبولش داشته باشد و بهش نزديك بوده باشد، ندارد. چون مادرش سرسختانه با تنها عشق از دست رفته سر كرده‌است.
مي‌گويد امكان نداشت مامان از چيزي كوتاه بيايد، تنبيه‌ها ماهها و گاه سالها طول مي‌كشيد. مي‌پرسم مادرت شكنجه هم شده بود؟.... (من اسم اين را مي‌گذارم باز توليد خشونت و شرط مي‌بندم كه اگر با خودش روراست نباشد، تا بچهء او هم نامتعادل بماند.)
مي‌گويم طبيعي است، چون آدمهاي سياسي آن زمان، به قدري آرمانگرا بودند و سرسخت كه گاه سر آرمانشان زندگي خودشان و اطرافيانش را تباه مي‌كردند، به نظر مي‌آيد ايدئولوژي، آنها را چنين سرسخت و نامتعادل مي‌كرد، اما اين به اين معني نيست كه ديگر پدر مادرها، بچه‌هايشان را به بهترين حالت تربيت كردند؛ و تو خيلي چيزها را از دست داده‌اي. نه!

از مبارزان سياسي- اجتماعي كه تا به حال ديده‌ام يا شنيده‌ام، به تعداد انگشتان دستم هم به ياد نمي‌آورم كه فرزندان معمول و متعادلي داشته باشند. اين نقطه ضعف بزرگي به حساب مي آيد. به نظرم مي‌شود ازدواج و فرزند داشتن را جبر زندگي تصور نكرد. به نظرم شايد بشود، خواسته‌هاي شخصي و خواسته‌هاي جمعي همه را با هم نداشت. به نظرم مي‌شود تابوي خانواده را شكست. به نظرم لذت داشتن فرزند نبايد توجيه يك عمر زندگي بدون امنيت و آرامش براي يك انسان ديگر بشود.
به نظرم حق داشتن فرزند چيز ساده‌اي نيست كه پيش فرض براي هر كسي وجود داشته باشد.

چرا اينها را مي‌نويسم؟ چون نگرانم، درست وقتي كوزه‌گر تو كوزه مي‌افتد، همهء تجربه و دانشش مي‌پرد. نگرانم.

عشقولانه‌ها

كيوان عزيز در سي‌و پنج درجه، بحث خوبي را راجع به واژه‌هاي عاشقانه مطرح كرده است. مثل هميشه حسابي مفيد است.

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

فكرداني

چيزهايي هست كه مي‌خواستم راجع بهشان بنويسم و وقت نمي‌شود يا زمانش از نظر ذهني خودم گذشته فقط يك اشاره مي‌كنم كه لال از دنيا نروم:

  • حكم اعدام صدام به نظرم مي‌توانست حبس ابد يا چيزي شبيه آن باشد،‌ حق كشتن انسانها از آن مواردي است كه هيچ وقت شرايطش در ذهنم كافي نمي‌شود.

  • داستان پخش شدن فيلم خصوصي از زندگي آن دخترك بينوا، جز واقعيات كثيف فرهنگ امروز ايران است كه متاسفانه يك جوري همه‌گير هم شده است. مخم سوت مي‌كشد وقتي بهش فكر مي‌كنم.
    همكلاسي توقع دارد به جاي دقيق گوش دادن، مرتب از تو سوال كند، فقط به اين بهانه كه تو سريعتر مطلب را مي‌فهمي. حتي اگر مطمئن است كه تو بخشي از مطالب را از دست مي‌دهي، باز اين را حق خودش و وظيفهء تو مي‌داند. از توقعات و انتظارات بي‌جا زده مي‌شوم. كم تحمل شده‌ام.

  • مي‌گويد امشب خواستگاري از دوست دختر برادرم براي برادرم است. چه جالب! چه خوب! تبريك چند وقت با هم بودند؟ يك سال!!!!!!!!!

  • دختر سه سال است كه عقد كرده است، شوهرش وكيل است، خودش هم ليسانس دارد. تو يك كلاس نسبتن گران باهاش آشنا شده‌ام. راجع به كمپين باهاش صحبت مي‌كنم، قرار مي‌شود فردا بعد از صحبت با همسرش نظرش را بگويد، مي‌گويد تمام حقوق به نظرم بايد عوض بشود جز تمكين، چون تمام هدف زناشويي،‌ همين در اختيار بودن تمام و كمال جنسي زن است و اين اجحاف نيست..... شاخ در مي‌آورم. وقتمان تمام مي‌شود. فكر مي كنم فردا چي بهش بگويم و از كجا شروع كنم؟

  • و باز براي تو: هر لحظه كه احساس شادي مي‌كنم، هر لحظه كه از چيزي لذت مي‌برم، هر لحظه كه جلو مي‌رود و من از چيزي خرسند مي‌شوم، بلافاصله يك غمي مثل يك كلوخ مي‌خورد درست وسط پيشانيم، چون مي دانم كه تو اين شادي را نداري. و مي دانم كه چيزي نابرابر دارد پيش مي‌رود، گرچه ناگريز.
    چندين ماه پيش بود مي‌گفت: يادت باشد آنجا با زندان خيلي فرق مي‌كند. شرايط او با زنداني خيلي فرق مي‌كند. رابطهء‌ شما با .... خيلي فرق مي‌كند. همه را مي‌دانم اما ..... . من ناراحتم كه من از چيزي شادم، كه تو را شاد نمي‌كند.


پي نوشت: ***
راستي اينجا امروز زياد كليك كنيد
اينجا را براي حذف سنگسار امضا كنيد
اينجا را هم پر كنيد و بفرستيد براي عاليجنابان

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

استقلال

استقلال خوب است، به شرطي كه يك انتخاب باشد، نه اجبار!
فاصلهء بين من و او، به اندازهء انتخاب و اجبار است. بايد سوراخهاي اجبارش پر بشود تا بشود خودش را ديد.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵

دلتنگي

نمي‌شود. نمي‌توانم ادامه بدهم. مي‌گويد يك يا دو هفته صبر كن بعد تصميم بگير. مي دانم تصميم چي‌خواهد بود اما صبر مي كنم چون بداند كه احترام متقابل به نظر ديگري را در سخت‌ترين شرايط هم مراعات مي‌كنم، نه چون شعار زيبايي است، مثل آشناياني كه ازشان بيزار است.
سرم درد مي كند. دلم درد مي‌كند. چشمهايم از سردرد كوچك شده‌اند.
گفته بودم لوسم مي كني. گفته بودم زياده‌خواهم مي‌كني. گرچه دلتنگي امانم را بريده است اما خوشحالم كه كسي به گرد پايت هم نمي‌رسد.
مثل حفرهء بزرگي كه جايي ايجاد مي‌شود و تمام چيزهاي اطرافش را به داخل مي‌مكد. تا چندين روز پيش حفره را نمي ديدم. اما حالا حفرهء‌نبودن تو دارد همه چيزم را مي خورد.
دلم براي صدايت تنگ شده است.
دلم براي چشمهايت وقتي با تعجب گرد مي‌شد، تنگ شده است.
دلم براي خنده‌هاي مغرورانه ات كه با من مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي دستهايت تنگ شده است.
دلم براي نگفتن‌هايت تنگ شده است.
دلم براي بويت كه حتي در سردترين شرايط هم مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي هر كلمه‌‌ات كه شايد به تعداد انگشتان يك دست هم چيز اضافه‌اي نداشت، تنگ شده است.
دلم براي جمله‌هاي دقيقي كه من را محترمانه و بزرگوارانه، حتي نقد مي‌كرد ( چه برسد به تشويق و شكوفايي و تمجيد)،‌ تنگ شده است.
دلم براي اسمم زماني كه تو مي‌خوانديش، تنگ شده است.
دلم براي بازيهايي كه مي‌ساختيم، براي شاديهايي كه مي‌كرديم، براي لذتهايمان، براي دغدغه‌هايمان، دلم براي خودم وقتي با تو بودم، تنگ شده است.
خوب بسم است، آره اگر بخواهم، توانايي اين تجربه را هم دارم، اما نمي‌خواهم. من دل تنگم.
سرم درد مي كند. سرم خيلي درد مي‌كند و دل تنگم.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

من يا غرور؟ اخلاق يا غرور؟ من يا او؟

  • با حكم 15 سال رفت زندان. دو- سه سال بعد همسر جوانش طلاق گرفت. آنها عاشق هم بودند. رژيم تغيير كرد و بعد از حدود پنج سال آزاد شد. همسر سابقش هنوز تنها بود، برگشت و تقاضاي ازدواج مجدد با او كرد، نپذيرفت. التماس كرد، مرد نپذيرفت و گفت كه ديگر هرگز ازدواج نخواهد كرد، اما هنوز دوستش داشت.
    هر دو تنها بودند، تا اينكه مرد با كس ديگري ازدواج كرد با اينكه هنوز آن دو عاشق هم بودند و هستند.... فرزندان بزرگشان هم اين ماجرا را مي‌دانند.

  • من از غرور مي‌ترسم.

  • فرهنگسراها پولي شده است. ترجيح مي‌دهند كار مردم نهاد انجام نشود.

  • دزدگير ماشين را تعمير مي‌كند. مي‌گويد صداي شما برايم خيلي آشنا است.

  • مي‌گويد به نظرم خيلي نازپرورد و پر محبت بار آمدي بايد كمي خشن باهات رفتار كرد تا بداني دنيا دست كي است.
    به نظرم خيلي سخت و كم محبت بار آمده است، مي‌گويم مي‌شود مهربان‌تر، نرمتر و راحت تر با ديگران برخورد كرد، مي‌شود همه را دوست داشت و كسي را نرنجاند.
    مي‌گويم تفاوت خيلي بيشتر از آن است كه بشود پيش رفت، مي‌گويد تفاوت آنقدر زياد است كه شوق كافي براي پيش رفتن هست.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

آرامش هنوز هم با تو

بي‌حوصله‌ام. مي‌گويم بايد حرف بزنيم. من نگرانم. نگاهم مي‌كند. مي‌دانم كه زياد از دو دوتا كردن خوشش نمي‌آيد و مي‌گويد بايد زندگي كرد به جاي حرف زدن، اما آن جوري كه من بي‌حوصلگي و بداخلاقي مي‌كنم چاره‌ايي جز حرف نمي‌ماند.
مي‌گويم مي‌گويم مي‌گويم، مي‌شنوم مي‌شنوم مي‌شنوم، صريح‌ترين و غافلگيرانه‌ترين سوالهايم را هم راحت، فكر شده و سريع جواب مي‌دهد. به اينجا مي‌رسيم كه مي‌پرسد مي‌ترسي نتواني بعد از دلبستگي جدا بشوي؟ بغض مي‌كنم: براي من ديگر نتوانستن وجود ندارد. از اين مي‌ترسم كه سختي آن موقع بيشتر از آرامش و شادي اين لحظه‌ها باشد.
طي يك سري مدارك و شواهد و توضيحات و دلايل مي‌گويد براي او اينطور نخواهد بود، بي‌پرده مي‌گويد كه نگران خودم باشم فقط. و هر لحظه به اين رسيدم، كافي است بخواهم تا همه چيز به حالت بهترش برگردانده بشود. به اين فكر مي‌كنم كه موضوع اين است كه من تكليفم با ترس خودم مشخص نيست. اين را مي‌فهمم.
آنقدر زمان مي‌دهد و فضا را آرام نگه مي‌دارد براي سوالهايم، و جوابها را بديهي و ساده پاسخ مي‌دهد كه با قهقه خنده‌ام به سوالهايي كه پرسيدم، جريان پيش مي رود.
مي‌گويم موضوع مهم اين است كه من بيش از يك حادثه، به يك انتخاب تبديل بشوم، انتخاب بهتر براي هر لحظه. باز نمونه و نمونه و نمونه كه تو انتخابي. و تعريف و تعريف و تعريف و اين كه با خودت چه مشكلي داري كه اين را مي گويي؟ مي‌گويم من شكي به خودم ندارم و در موضوعاتي كه مي‌گويي مي‌دانم كه توانايي دارم و يا چه و چه اما موضوع اين است كه تو از بين چندين گزينه به اين نتيجه رسيده باشي نه در خلا من.
با چشمهاي گرد و درشت شده نگاه مي‌كند، مي‌گويد همين حرفت دليل انتخاب! بيشتر از اين چيزي مي‌شود گفت؟
موضوع مي‌چرخد. شوخي و شوخي و شوخي. مي‌پرسم شروع تجربهء جديد ديگري از طرف من كه غافلگيرت كند، برايت اهميت ندارد؟ مي‌گويد مطمئنم اخلاقياتت تا نفس از خودت و من نگيرد،‌ هرگز غافلگيرم نمي‌كند. مي‌گويد شايد زمان كوتاه بوده‌است براي اين اطمينان، اما تو چنان سخت و پافشاري كه ذره‌اي جا براي شك نمي‌گذاري.
و درست وقتي همه چيز جريان طبيعي مي‌گيرد، در آرامش، ناخودآگاهم تو را به جاي او مي‌خواند. مكث مي‌كنم. او بي‌واكنش ساكت است. همه چيز مي‌شكند. دستهايم را مي‌گيرم جلوي صورتم و با صداي بلند هق هق گريه مي‌كنم.
چنان سريع آرام مي‌كند كه فرصت براي اشك نماند. مي‌گويد خيلي پيشتر و خيلي بيشتر منتظر اين اتفاق بودم. مي‌گويد اين كار من را راحت كرد. مي‌گويد خوشحالم چون يعني آن لحظه واقعن خودت بودي، در آرامش و بدون فشار و محدوديتي بر خودت. مي‌گويد وقتي زمان را بخواهي در اختيار خودت بگيري، گاهي سركشي مي‌كند، اما بعد از مدتي رام مي‌شود و اين بهتر از، از دست دادن كل فرصت است.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

آخر به اول

احساس عجيبي دارم. نمي‌دانم اين كاري كه مي‌كنم چقدر صحيح است. چيزي را از پايان(عرفيش) به انجام(معمولش) رساندن.
شايد اين هم از آن تابوهايي بوده است كه هميشه در ذهنها بوده است. البته گرچه هميشه چيزي كه اكثري شده است، به اين معني بوده است كه كاركردش به آن صورت بيشتر بوده است، اما خوب! هيچ چيزي مطلق نيست.
گاهي تابوها هم تغيير مي‌كند. گاهي ارزشها و كاركردها هم نسبي است. اگر من نياز به اين كاركرد را دارم، برايم مهم است كه اين نياز برآورده بشود، حالا اين كه با توجه به اين نياز،بازي را كژدار و مريض پيش ببرم، تا نهايت به نياز برسم؛ بايد بگويم من اهلش نيستم. من شفاف پيش مي‌روم. گاهي فكر مي‌كنم به طرز احمقانه‌اي شفاف!
گاهي فكر مي‌كنم به طور غير معمولي شفاف!
نمي‌توانم بگويم خوب پيش مي‌رود. و نيز نمي‌توانم بگويم سختيش برايم قابل تحمل نيست يا حتي فشار خيلي زيادي رويم مي‌آورد. فقط مي‌دانم كه پيش مي‌رود و هرچه پيش مي‌رود، چيزهايي به دست مي‌آورم و به طور طبيعي چيزهايي از دست مي‌دهم. اما اين كه كدام وزنه‌اش بيشتر است، تعيينش برايم خيلي سخت است. چون از يك جنس نيستند، اندوخته‌هايم و از دست داده‌هايم.
موضوع روشن است، از همشكلي و همساني و اشتراك بسيار، به تفاوت و تفاوت و تفاوت رسيدم.
وحشتم از اين است كه تفاوت، براي ديدن و شنيدنش فقط جالب است، اما بعدش چيزي براي ادامه ندارد، مگر اين كه تغييري صورت بگيرد.
اما من از تغيير كردن به آن شكل، و از تغييردادن به اين شكل بيزارم.
ذهنم پر از سوال است. سوال زياد كلافه‌اش مي‌كند. ذهنش پر از سوال است كه نياز به پرسيدنش را حس نمي‌كند. و اين سكوت نگرانم مي‌كند. اهل آسان گرفتن نيستم. از سخت گرفتن نفرت دارد و خسته است. مي‌تواند از آدمها بيزار بماند. نمي‌توانم عاشق آدمها نمانم.
دلم خيلي تنگ مي‌شود. خيلي زياد. خيلي بيش از قبل. حس تعليق و برزخ كم شده است(گرچه از بين نرفته است و شكل جديدي گرفته است) اما دلتنگي خيلي دارد فشار مي‌آورد، خيلي بيش از قبل!

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

افسانه

يك تجربهء ناب!
دعوا. بحث. گريه. حرف. نظر. سوء تفاهم. گفتگو. تفاهم. لبخند. دوستي. عشق. خاطره. كدام پسري چنين برخوردي مي‌كرد؟ و در مقابل كدام دختري چنان رفتاري مي‌كرد؟
مي‌گويد همه اينجا مي‌شناسندت.
مي‌گويم قسمت بيشتر بحث ما تويي. تحسينت مي كند. ( و پيش خودمان بماند كه بهمان غبطه هم مي‌خورد.)
مي‌گويم خيلي دوست دارم يك بار ديگر هم ببينمت.
مي‌گويد اين آرزوي من هم هست.
مي‌گويد خوشحالم. مي‌گويم خيلي خوب است. ( بهش نمي‌گويم كه شايد 40 درصد اين موضوع بهانه‌اي براي خوشحالي تو است، گرچه ناراحتيت را هم از اين فاصله مي‌بينم.)
ماهها قبل مي‌گفتي اگر قرار بود زمان مرگمان را خودمان تعيين كنيم، من با اين لحظه هيچ مشكلي نداشتم، چون به نظرم لذت بسياري از زندگي چشيدم. و من آنروز تاييد كردم. اما امروز با عطش يادآوري مي‌كنم.
موضوع اين است كه واهمه‌ام به جا بود؛ چنان زياده‌خواهم كردي كه جز خودت هيچ چيزي عطشم به خواستنت را كم كه نمي‌كند هيچ، روزافزون هم مي‌كند.

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

روسري زرد هم دير شد

درست شب قبل از سفر بود. شب قبل از قله سيالان. يادت هست؟
به چشمهايم نگاه كرد. مثل هميشه اسمم حذف شد. اما گفت دوستت دارم. هق هق گريه كردم.
اما هيچ وقت نفهميدي چرا. پرسيدي اما جايي براي جواب نبود! فكر مي‌كردم اگر حرف از رفتن نمي‌زدم، هرگز اين لحظه اين جمله را نمي‌شنيدم. هق هق و با صدا گريه كردم. نگران شدي. درست مثل وقتهايي كه خيلي زود دير شده بود براي نگراني. اما كم پيش آمد كه با صدا گريه كنم. تمام شب قبل از سيالان احساس مي‌كردم فقط به درد آخرين لحظه مي‌خورم.
***
وقتي نقطهء مشترك بيماري براي نگراني از بين مي‌رود، و همچنان پيگير است، فكر مي كنم اين بار قبل از آخرين لحظه، وجودم حس شد، اما طول نمي‌كشد. مثل مادري كه لحظه‌هاي زايمان و جنيني را با تنفر تو صورت فرزندش سيلي مي‌زند، لحظه‌هاي پيگيري را يك به يك با سيلي تحويل مي‌دهد و مثل آدمي كه بخواهد بختك را از خودش دور كند، حرف از چنگ و دندان مي زند. حرف از آفريقا و حرف از ده سال بعد.
گرچه بايد بخشيد، اما سوز حرفها هر شب و هر شب تير مي‌كشد و دست و دلم را از هر واكنشي مي‌كشد.
***
باز زمان كم‌رنگ مي‌كند. به راه حل تازه‌اي مي‌رسم. اما من اصلن وجود ندارم. من حس نمي شوم. من و ديوار شايد بسيار شبيه هميم. و در عين حال،‌ با وجود بي‌اهميت بودن، بازخواست، سوال و جواب، كنكاش، داد زدن هوچي‌گريهاي مردماني كه دنيا را شبيه ده كوچكي تصور مي‌كنند، لحظه‌اي فراموش نمي‌شود.
***
من قول داده‌ام. من به خودم بيش از هر كس قول داده‌ام كه از هر چه تنفر و رنجش و شادي، شادي را پررنگ دوره كنم. همين را مي‌گويم و هق هق گريه مي‌كنم. يك ساعت و نيم هق هق مي‌زنم و او فقط مي‌پرسد تو چرا اينجايي پس؟
حرف از حمله است و دعوا! توان ادامه ندارم. فقط مي‌نويسم كه نگران ناراحتيت بودم و همين. چيزي شبيه عذاب وجدان.
مي‌گويد دوش بگيري، آرام مي‌خوابي. بعد از آن همه گريه، سردرد تا صبح خواب را ازت مي‌دزد. دوش مي‌گيرم. و بلافاصله پيام روسري زرد و چه و چه .... باز آخرين لحظه. اشك مي‌ريزم اين بار ديگر خيلي زود دير شده است. اين بار ديگر آخرين لحظه هم گذشت و رفتم و ديگر به درد نخوردم. اشك و اشك و اشك و ....
و حالا با آن همه شعار، آن همه تاكيد بر آزادي،‌ آن همه اصرار بر استقلال، آن همه نخواستن، آن همه انكار، آن همه بي‌اعتنايي، آن همه وجود نداشتن طوري جواب مي‌دهي كه مجبور مي‌شوم شناسنامه‌ام را چك كنم كه مبادا من مريم مجدليه بودم و خودم نمي‌دانستم!!!
من مجدليه نيستم. من شادي را پررنگ دوره خواهم كرد. اين بار ديگر خيلي زود دير شد. با من محترمانه وداع كن! نه چون مريم بي‌اخلاق نامهربان!

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

تهوع مهرباني

فرض كن كسي تغذيه كامل داشته باشد. از هر نوع مادهء غذايي كه لازم است به اندازهء كافي و از بهترين و سالمترين نوعش تا حالا تغذيه كرده است.بعد، مدتي طولاني هيچ چيز بهش ندهي. كاملن هيچ چيز.
بعد كه شروع كني بهش غذا دادن، هر چيزي كه بدهي، تا مدتي بالا مي‌آورد اما خوب است بهترين چيز و مقوي‌ترين سوپ را انتخاب كرده باشي. گرچه آن را هم تا مدتي پس مي‌زند و بالا مي‌آورد. اما بايد رقيق باشد، بايد آهسته باشد.
من هم همچنان بالا مي‌آورم. اشك و اشك و اشك و اشك...با هر حرف! با هر اشاره! با هر رفتار! و نمي‌دانم چه بالايي سر او مي آورم با اين اشكها و سوالهاي پي در پي و اين همه تو.
شده كسي را با اشك بشناسي؟ شده كسي را از روي گريه بشناسي؟ اما تو را از اشكهاي من پيدا مي‌كند. با چشمهاي گرد، متعجب و تحسين كننده آرام نگاه مي‌كند و به تو با اشكهاي من احترام مي‌گذارد. با تو طبق اشكهاي من احساس نزديكي مي‌كند و دوستي. و الويت را براي اشكهاي من نگه خواهد داشت.
و من همچنان بالا مي‌آورم.

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

درخت خرمالو

در من چيزي مي‌شكند. در من چيزي فرو مي‌رود. در من هراسهاي آينده پرنگ و پرنگ و پررنگ روح تازه مي‌گيرند...
بالاخره درخت خرمالو پس از 10 سال پر، بار داد. شيرين، پررنگ و ملس.
مي‌گويد بعد از 5 سال پيدايم كرده است،‌فكر مي‌كني براي چي؟
مي‌گويم فقط اين را مي‌دانم كه اگر كسي را خيلي هم دوست داشته باشم، وقتي چيزي گذشت،‌ گذشته مثل غرور كه وقتي شكست، شكسته است.
شفاف مي‌نويسم اگر من آسيب ببينم،‌ چه روحي و چه جسمي، اين بار تو هم مسئولي!

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

....

يك جايي در متن نمايش مي‌گفت، بي‌اعتنايي خشن‌ترين رفتار مقابله‌كننده است.
اما نمي‌فهمم خشونت با كي؟ مقابله براي چي؟ در برابر كدام خواستهء نابجا؟ در برابر كدام حق نابرابر خواسته؟ در عوض كدام لطف بيش از حد؟
حتي يك نگاه ساده هم نكرده است. با تمام غرور هميشگي فكر كرده است نظر او آنقدر مهم است كه دو بار يا سه بار راجع به موضوع كلي نامرتبط به او، ازش بپرسم نظرش چي است؟
الآن موقع خوبي نبود براي اين بي‌اعتنايي! الآن نبايد! حالا نه! احساس بدي دارم! يك احساس تنهايي عجيب! يك جوري كه آدم احساس مي‌كند تا ته دلش خالي است! فقط يك بار ديگر اين حس را داشتم، آن هم درست اولين باري كه .... بهار پارسال!
مي‌پرسد چطور بود؟ بهت خوش نگذشت؟ چيزي ناراحتت كرد؟ فقط من و من مي‌كنم و اشكهايم مي ريزد... كلي سعي مي‌كنم تا چيزي نفهمد، تو اين فاصله از زمين و زمان توضيح مي‌دهد و منظور همه چيز را بيان مي‌كند و عذرخواهي... حتي نمي‌توانم بگويم از چيزي ناراحت نيستم. اشكهايم را پاك مي‌كنم، صدايم را قرص مي‌كنم، نفس عميق مي‌كشم و با هزار زحمت مي‌گويم: نه! نه! همه چيز خوب بود! آن دوستت خيلي به نظرم جالب بود! و مكث مي‌كنم تا باز او يك طرفه پيش بيآيد و پيش بيآيد... .
من ناراحتم كه او بايد جور بي‌اعتنايي ديگري را بكشد، من ناراحتم كه توان و انرژي ندارم كه پا به پا همراهيش كنم، ناراحتم كه مي‌ترسم... . ناراحتم كه، ناراحتم.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵

فقط آفتاب‌گردان

قبلش اضطراب دارم. نگرانم. نمي‌دانم چقدر كاري كه مي‌كنم درست است؟ اما اصرار مي‌كند و من مي‌روم. با دو تا گل آفتابگردان. نشانهء دوستي و مهرباني. همين.
عينك زده‌ام و جوري مي‌روم كه با مانتو بشينم.
تصور بدترين تصوير‌ها و جفنگ‌ترين شخصيت‌ها را تو ذهنم مي‌آورم تا هر چي ‌بود شوكه نشوم.
قدش بلندتر از آن است كه فكر ‌مي‌كردم. آنقدر بلند كه حتي با پاشنهء 7 سانتي هم وقتي روبرويم مي‌ايستد، هنوز من از پايين بايد نگاهش كنم. اين خوب است، چون هميشه آدمهاي قد بلند يك جور اطمينان بهم مي‌دادند.( گرچه شايد خيلي غير منطقي باشد حرفم). حرفه اي است و متشخص‌تر از آن كه فكر مي‌كردم. در هر صورت خودش از صدايش هم جدي‌تر است هم سردتر.

موهايش خيلي كوتاه است. آن‌قدر كه هيچ مدل خاصي نمي‌شود برايش تصور كرد، جز يك بچه مثبت كه فريب تو رفتارش نيست. يك صورت لاغر و عينك و چشمهاي حسابي خجالتي. حتي وقتي نگاهم مي‌كند تا دو ساعت اول سرخ مي‌شود و اين را دوست ميزبانش هم با لبخند پي‌مي‌برد. اما از چهرهء من خوشش مي‌آيد. از رفتارش و از خجالتش مي‌فهمم. يك جوري رك و راست است كه هم خيال آدم را راحت مي‌كند هم كمي سرد به نظر مي‌آيد. دستهايش انگشتهاي بلند و كشيده دارد.
و برخلاف آن چه كه مي‌گفت، دوست 52 ساله‌اش، بيش از دوست، جاي پدر اعدام شده را پر كرده‌است. حضور من برايشان مهم است. دوست- پدر 52 ساله، از لباسم و سليقه‌ام تعريف مي كند و مي‌گويد نمي‌شد هيچ رنگ ديگري به اندازهء اين زيبايم كند. اين را طوري مي‌گويد كه او سرخ مي‌شود و من كمي آرام مي‌شوم و لبخند مي‌زنم و تشكر مي كنم.
ما را تنها مي‌گذارد و مي‌رود سراغ آشپزي، گرچه هر از گاهي با يك حرف كوچك جمع را گرم و سه نفره نگه مي‌دارد. مراقب است از چيزي ناراحت نباشم. يك بازي عجيب راه مي‌اندازد. صدايمان مي كند تو آشپزخانه، سيب‌زميني سرخ‌شده را از تابه روي اجاق برمي‌دارد، نمك را مي‌دهد دست من، مي‌گويد نمك بزن. مي‌زنم و به او مي‌گويد حالا بخورش. او داغ داغ سيب‌زميني را مي‌خورد و من از نكته بيني دوست- پدر مي‌خندم. يكي ديگر بر‌مي‌دارد دستور نمك مي‌دهد و مي‌گويد با احتياط جوري كه انگشتت نسوزد بردار و بخورش. از تفاوتي كه عمدن ايجاد مي‌كند و تاكيد مي‌كند كه رفتارها بايد با چه روندي پيش برود خيلي خوشم مي‌آيد. بر‌مي‌دارم. ما را تنها مي‌گذارد. مي‌گويد مراقب سيب‌زميني‌ها باشيد. مي رود نوشيدني بيآورد.
يك تكه گوشت بهم پيشنهاد مي‌دهد، مي‌گويد يك گاز بزن و اگر نخواستي من مي‌خورمش. با دست مي‌كنمش مي‌گويم دهني نه! مي‌گويد دهني براي تو بد است، اما دهني تو براي من خوب است. دوست- پدر از كنار مي‌خندد. و من مي‌بينم.
موقع رفتن بهش مي‌گويد تو همراهش برو تا پايين. تو تاريكي مستقيم بهم نگاه مي‌كند و لبخند مي‌زند. به نظر راحتتر است و كمي صميمي‌تر. براي بعد تو ذهنش برنامه ريزي مي‌كند. و كمي‌از آن را هم به زبان مي‌آورد.
من از دوست- پدر خوشم آمد. و از او بدم نيآمد. ولي از اين كه نه تنها انكار نمي‌شوم بلكه در اولين برخورد، من پذيرفته شده و معرفي شده هستم، و همه چيز محترمانه اما دوستانه پيش مي رود، احساس خيلي خوبي دارم. خوب شد كه رفتم.

ماه در آب

فرهنگ كار

واژه date و معادل نداشتن آن

ويژگي‌هاي مثبت يك دوست

امنيت عاطفي

نگران‌كردن ديگران براي جلب توجه

عذاب وجدان براي مسئوليت ناخواستهء دوستي

پدر، اعدام!

كودكان افغان

يادم بماند راجع به كليد‌ واژه‌هاي بالا بنويسم.

امشب باران آمد. من امشب بعد از روزها خنديدم و گونه‌هايم گر گرفت. "ماه درآب" محمد يعقوبي ديدني است. فقط يك تصوير: تابلو نقاشيي كه يك زن و مرد را نشان مي‌دهد كه تو دريا، تا نيم‌تنه در آب روبروي هم ايستاده‌اند. زن به ماه بالاي سرش در آسمان نگاه مي‌كند و مرد به تصوير ماه توي آب.

به نظرم متنش عالي از آب در‌آمده بود.

خيلي دوست ندارم راجع بهش بنويسم. فقط: سخت‌ترين دوست داشتن،‌ دوست داشتني است كه هيچ اشتباهي و نيز هيچ تجربه‌اي نتواند چيزي از ميزان آن حس كم كند.

گاهي فكر مي‌كنم آدمهايي كه چنين چيزي را تجربه نكردند، رنج نمي‌كشند؛‌ گرچه هيچ وقت شايد لذت آنچنانيش را هم نتوانند تصور كنند.

چيزي ته قلبم مي‌سوزد.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

ترس

من از چيزهايي مي‌ترسم:
من از شفاف نبودن مي‌ترسم. شفاف نبودن آدمها، يعني جاي چيزي مي‌لنگد. يعني چيزي كم است!
كمها من را مي‌ترساند.
من از عادتها مي‌ترسم. وقتي به چيزي عادت كردي، بيش از آگاهي،‌ نياز، درك و بينش، بارها و بارها تمرين لازم است تا عادت را ترك كني.
من از زماني مي‌ترسم كه بدانم ولي توانايي ترك .... .
در نهايت بهت و ناباوري خودم، كاري كردم كه فكر كردن بهش هم عقل از سرم مي‌پراند. احساس بدي دارم.
تا نوك زبانش مي‌آيد و بر مي‌گردد. مي‌دانم چي مانعش مي‌شود. بين 6 ماه تا دو سال زمان كوتاهي است براي شروع و پايان. موضوع اين است كه او آمادگي را پايان را كمتر از آمادگي شروع در خودش مي‌بيند. و در من آمادگي پايان بيشتر و قوي ‌تر به نظر مي‌آيد. و شايد از همين مي‌ترسد.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

اتوود


ديشب به چيزي رسيدم كه از هيجانش هنوز در شگفتم. نمي دانم چطور هضمش كنم.
فكر كردن به چيزي، تصور چيزي كه هميشه در ذهنم نشدني بود، اما بسيار به آن نياز داشتم.
بارها و بارها و بارها بهش فكر كردم. من نياز داشتم و دارم. من كنجكاو ناشناخته‌ها و تازه‌ها بودم و هستم. از بي‌حوصلگي و كلافگي خودم رنج مي‌بردم اما نمي‌يافتم راه‌حل را! نمي‌فهميدم اين تابو را چگونه بايد شكست. گرچه در شعار و در نظريه قولش را داده بودم. اما عملي، كاربردي نمي‌رسيدم يا مي‌ترسيدم از رسيدن بهش. راه سوم را پيدا نمي‌كردم. سياه و سفيد، صفر و يك مي‌ديدم.
حالا اين را پيدا كردم. توضيحش براي بعد:

"بين ما عشق ضروري وجود دارد: شايسته است كه با عشق‌هاي محتملي هم آشنايي پيدا كنيم."1
هردومان از يك نوع بوديم و تفاهم ما هم به اندازه خودمان دوام مي‌آورد. اين تفاهم نمي‌توانست جاي خود را به غناهاي ديدار با موجودات متفاوت بدهد. چگونه مي‌توانستيم مصممانه رضايت دهيم كه از زير و بم حيرت‌ها، حسرت‌ها، دلتنگي‌ها، لذت‌هايي كه قادر بوديم طعمشان را بچشيم، بي‌خبر بمانيم؟
هرگز با هم بيگانه نمي‌شديم، هرگز يكي ديگري را بيهوده ندا در نمي‌داد، و هيچ چيز هم بر اين پيوند غلبه نمي‌كرد. اما اين پيوند به هيچ قيمتي نمي‌بايست به قيد يا عادت بدل شود. به هر قيمتي كه بود بايد آن را از گنديدگي حفظ مي‌كرديم
.
خاطرات سيموون دوبووار/ جلد دوم
1- ژان پل سارتر

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

خبرگزاري

چند تا جملهء‌خبري كوچك راجع به خودم:


  1. .از شركت سابق تماس گرفتند بابت تسويه حساب و ديد و بازديد( همان عذر‌خواهي و شايد ... دوباره)

  2. .دانشگاه يك قسمتي از كارهايش راه افتاد، يك هزينه‌اي كه نگرانش بودم، آنقدر نبود كه خودم از پسش برنيآيم.

  3. اولين جلسه كلاس تشكيل شد. دو تا پوئن مثبت براي اولين جلسه كه امكانش نبود هر دو، رفت تو گنجه حافظه. از لهجه‌ام خوشش آمد. بالاخره كلاس زبان رفتنهاي 7-10 سالگي به يك دردي خورد.

  4. شكسته شد آن روزهء‌ پنج ماهه و حالا از افسردگي 15-20 روزه زنانه‌ درمي‌آيم. چقدر وحشتناك بود كه بايد به زمين و زمان توضيح. مي‌دادم چيزي را كه هرگز نمي خواستند بفهمند و باور كنند. و چقدر تلخ بود خرده گرفتن نزديكترينها.


***اگر روزي پسري داشته باشم، بيشتر دربارهء دخترها بهش مي‌آموزم تا پسرها. تا درك كردن را ياد بگيرد. و اگر دختري داشته باشم، تنهايي درد كشيدن را بهش مي‌آموزم بي احساس نياز به همدردي و نياز به درك زنانگيش تا انتها غرورش ناخن نخورده باقي بماند.


حالا چندتا غر كوچك:
تمام ديشب تا صبح بيدار بودم، اشك مي ريختم، فكر مي‌كردم و به خودم مي پيچيدم از درد ( هر چيزي عادت كردني است جز درد.
امروز تا انتهاي درد مي‌روم و مي آيم. با يك عطسه يا سرفه و حتي خندهء كوچك جيغم از درد بلند مي شود(گرچه آدم چندان جيغ جيغويي نيستم در درد كشيدن). و كمرم دارد از هم باز مي‌شود.
دلم انار مي خواهد. و آلبالو. و دل.....

5 بعد از ظهر

گرچه بايد بخشيد، گرچه ناچار بخشش آخرين گريزگاه است، گرچه بخشش، فقط شايد كوچه‌باغهاي قديم را در خاطر دست كم نگه دارد، اما نبايد فراموش كرد. وبلاگ عزيز چندان محرم نيستي. چون قضاوتمان مي‌كنند. دست نوشته‌هايم كجاست؟
فيلم 5 بعد از ظهر باغ فردوس:
شايد دفاع بد از عشق با تفاوت سني زياد بود. به خاطر همين با ديدن اين فيلم هيچ ديد مثبتي از چنين عشقي در ذهنم شكل نگرفت.
تو فيلم جيغ مي‌زند كه عاشق نقشش نشده است. اما نشان نمي‌دهد كه عاشق چي شده است. پا روي جاي پاي كسي مي‌گذارد كه دوست داشتني‌هاي پدرانه را همه با هم دارد.
ابراز علاقهء ناپدري به دختر را لجن‌گونه نشان مي دهد و بعد همهء فيلم را بر اساس عشق عاشق قديمي مادر و دختر جلو مي‌برد. چقدر تفاوت بين اين دو است؟ جايي براي پرداخت درست اين تفاوت در فيلم نمي‌گذارد.
عشق جواني را به مسخره‌ترين شكل احمقانه و تمسخر آميز نشان مي دهد.
نمي‌شود قضاوت كرد! اما گاهي فيلم مي‌سازيم كه دغدغهء ذهني‌ بخشي از جامعه‌مان را بيان كنيم، يا حتي خودمان را بيان كنيم؛ گاهي فيلم مي‌سازيم كه بيانيه‌ داده باشيم و جوابيه به يك گروه خاص.
چه لزومي‌ داشت كه عشق قديمي دو جوان را چنان خام و بي‌حاصل تصوير كند كه مي‌شد يك روز همه چيز را گذاشت و رها كرد و رفت بي‌دليل و توجيه مناسب منطقي و عشق جوان امروزي را احمقانه و خنده‌دار جلوه بدهد.
با همهء اين حرفها! فيلمي است كه ديدنش بهتر از نديدنش است.

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵

افزايش حقوق

يك چيز عجيبي در مورد كار ذهنم را حسابي مشغول كرده است و آن تفاوت جنسيتي است.
به عنوان نمونه تفاوت دستمزد مردان و زنان:
نمي‌خواهم بگويم در شرايط كاملن برابر با تجربه كاري و توانايي و دانش برابر حقوق يك زن از همان ابتدا كمتر از حقوق يك مرد تعيين مي‌شود، اما اين را مطمئنم كه اگر قرار بر افزايش باشد، هم خواستهء يك زن كمتر است و هم برآوردن آن از طرف كارفرما كمتر صورت مي‌گيرد.
دليلش هم خيلي ساده به نظر مي‌رسد. منطق اكثر جامعه كه كارفرما نيز از آن اكثريت جدا نيست، اين است كه اگر زن كار مي‌كند، صرفن براي سرگرمي و يا در نهايت كمك خرج بودن است و نه عهده دار بودن خرج مستقل. و نه اصلن به عنوان يك انسان مستقل كه كار و درآمد همسان با كار برايش يكي از نيازهاي اصلي زندگي است. اين يك!
دوم اين كه: ما چقدر به اين طرز ديد وزنه مي دهيم هم موضوع مهمي است.
اگر يك مرد به دليل حقوق كم،‌ كاري را ترك كند، بي‌شك با حقوق كمتر از آن، كار نمي‌گيرد. و چون كارفرما اين را مي‌داند، درخواست افزايش حقوق او را تا حد بالايي مي‌پذيرد.
اما چند درصد از زنان را مي‌شود پيدا كرد كه به خاطر كم بودن حقوق،‌ حاضر به ترك كار باشند؟
من با يك ديد بسيار محدود در اطرافيانم مي‌توانم حدس بزنم كه درصد بسيار كمي از زنان، به ميزان حقوق بيش از وجود كار اهميت مي‌دهند. پس بديهي كه درخواست افزايش حقوق از طرف زنان، در اكثر موارد از طرف كارفرما كم اهميت در نظر گرفته مي‌شود و خيلي كم ترتيب اثر داده مي‌شود.

***پي نوشت: پراكنده نوشتم چون هنوز ديد قطعي پيدا نكردم.

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

باز هم كار!

به نظر مي‌آيد شغل عوض كردن يا رها كردن كار، مثل پارتنر عوض كردن است.
مي‌شود وقتي خيلي از رابطه راضي نيستي، گژدار و مريض پيش ببريش تا كسي را پيدا كني كه فكر مي‌كني مي‌تواني رابطهء‌خوبي باهايش داشته باشي و بعد قبلي را كه در واقع مدتي نقش كاچي بعض هيچي بازي مي كرد، رها كني.
كار هم همين طور. مي‌شود تا وقتي شغل جديد پيدا كني، سر كني و از كار بزني و يا ناراضي پيش بري تا شغل بهتر پيدا كني و بعد بيآيي بيرون.
مشكل اين است كه من نمي‌توانم ناراضي باشم و خودم را راضي نشان بدهم. يا نمي‌توانم چيزي را تحمل كنم فقط به خاطر اينكه بهتر از هيچ است.

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

تكليف درد روشن شد

***توضيح: اين روزها كلي نوشته‌ خواهيد خواند در تجليل از، و كمك به، خودم و اعتماد به نفسم. من دارم شغل عوض مي‌كنم. به اين روحيه نياز دارم. حتي اگر مغرورانه به نظر مي‌آيد، حالا به اين غرور نياز دارم.

من پيش آمدم. اين را فقط از مقايسه رفتار خودم در شرايط مشابه مي‌گويم.
دستهايم يخ نكرد. صدايم نلرزيد. از نگاهها هراس نداشتم. ازش نخواستم چيزي را مخفي نگه دارد. قضاوتش برايم مهم نبود.
خانم دكتر را مي‌گويم. حتي وقتي لحن صدايش تغيير كرد. حتي وقتي كمي با موضع باهام ادامه‌ي صحبت داد. من همچنان با لبخند بيماري را برايش توضيح دادم. كامل گفتم و با اعتماد و محكم به حرفهايش گوش دادم. چون واقعن فكر مي كردم از اين جا به بعدش ربطي به او ندارد. و من هم به كارم و به زندگيم ايمان دارم و مطمئنم.

محض آموزش و اعتماد به نفس كاري براي خودم


مرسي از مريم عزيزم براي اين عكس

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

تعليق

كار : همه چيز را رها كردم. تمام. آستانهء تحملم تمام شد.

دانشگاه: مي گويد بهتر نبود به جاي تلفن از اول مي‌آمدي؟

مي‌گويم من از بس هر روز دو بار آمدم بهم گفتن ديگر نيايم و زنگ بزنم. دو بار هم پيش خودتان آمدم.

انگار نشنيده. مي‌گويد كي گفته اين همه واحد بگذراني؟ مي‌گويم يعني چي؟

مي‌گويد ما نمراتت را هم نمي‌دهيم. نبايد پاس مي‌كردي.

زندگي: دلم مي‌خواهد حرفهايم را بشنود. شايد تا اين حد پيش بروم.

حالا روزها بايد دنبال كار باشم و دانشگاه و شايد يك فكري هم براي اين درد كردم.

من و كودكيم يا من و كودكم؟

با وجود اينكه سرم شلوغه و حسابي بي‌حوصله‌ام و دمغ، اما محمد مهربان اينجا را هي خوشگلتر مي‌كند و همين انگيزه مي‌دهد كه باز اينجا بنويسم.
تمام روز در حال دويدنم و شبها تا صبح يا از درد خوابم نمي‌برد يا فاصله‌هاي خواب، مرتب خواب مي‌بينم.
دو بار نامه‌ام گم مي‌شود يك بار در دانشكده و يك بار در دانشگاه. سه روز دنبالش دويدم، آخر خانم كارمند بهم مي‌گويد، اين مشكلي كه تو دنبالش آمدي، اصلن از نظر قانوني، نبايد در مورد تو پيش آمده باشد. مبهوت، حس مي‌كنم باز دارم پيچانده مي‌شوم.
جناب آقاي منشي مدير كل، با كلي و قر و غمزه بهم شماره مستقيم مي دهد و مي‌گويد فردا تماس بگير تا جواب نامه‌ات را بگويم.
وسط كار خودم، بعد از اينكه كلي زمان مي برد تا خودم را براي دختر خانمهاي هم سن و سالم ثابت كنم و تازه بهم اعتماد مي‌كنند و مي روند هر چي تو جزوه‌هايشان نوشته بودند، بيآورند بپرسند،‌ زنگ مي زنم به جناب آقاي منشي مدير كل.
اول اينكه بلافاصله با شنيدن صدايم مي‌شناسدم و مشخصات ظاهري كاملم را مي‌گويد، 10 دقيقه پشت موبايل نگهم مي دارد و بعد باز صداي همان خانم كارمند را مي شنوم، حرفهاي ديروز را تكرار مي‌كند، از آقاي مسئول كارم جريان را مي پرسد، جلوي دهنه را نگه مي دارد و بعد لحنش عوض مي شود، مي‌گويد نامه‌ات در روند امضا گرفتن است.
مي گويم يعني كجا؟ پيش كي است الآن؟ توضيح خاصي نمي‌دهد. بعد با صداي زمزمه ‌وار مي‌پرسد مگر وضعيتت چي است؟ قسمتهاي آموزشيش را مي گويم فقط. مي گويد خوب! اين كه هيچي. وضعيتت چي بوده است مگر؟ لپهايم داغ مي شود، دستهايم يخ. باز رسيدم سر خانهء اول.
شب خانه‌ام. نسبت به تفاوت، بي‌تفاوت شده ام. نسبت به هيچي، بي‌تفاوت شده‌ام. از درد از خواب مي پرم. انگار كسي دارد چنگ مي‌زند به اين رحم. مي‌روم و مي‌آيم. يك ماه. بعد چهار ماه. و حالا باز تا مغز استخوانهايم مي رسد درد. تو خودم مچاله مي‌شوم. از نگراني است نمي دانم يا درد كه خيس عرق مي‌شوم. فكر مي كنم كاش وقت داشتم دكتر مي‌رفتم. انگار همهء شعارهايم يك دفعه تو ذهنم بريزد پايين. نمي‌خواهم. نبايد. اصلن. نه.
انگار غده، سنگ، حتي يك موجود، رحم را عقب و جلو مي‌كشاند با خودش و درد و هر لحظه ترد و تازه نگه مي دارد. دندانهايم را به لحاف فشار مي‌دهم. از اضطراب گريه‌ام مي‌گيرد. ساعت هر چند هم باشد،‌ مهم نيست دنبال گوشيم مي گردم... نه. اين وقت شب، بچه نشو!
دلم مي‌خواهد چيزي بنويسم تا آرام بشوم تا درد برود، اما امان تكان خوردن نمي دهد. همه حرفها تو ذهنم تكرار مي شود، من خواستم، تحت هر شرايطي هم مسئوليتش را خودم مي پذيرم. از نگراني حالت تهوع مي‌گيرم. از فكرش هم احساس تنهايي شديد مي‌كنم. و باز فردا و پس فردا و هر روز ديگر تنهايي عريان مي‌ماند.
صبح زود از مكافات شبانه دوش مي گيرم كه كار با زنگ موبايل، از تو حمام شروع مي شود، دانشگاه را رها مي كنم و خودم را به كار مي رسانم. يادم مي‌رود موقع ناهار قرار بود،‌ بروم دنبال آن نامهء لعنتي. كار. كار. كار. اما احساس تحقير شدن و نارضايتي رفتاري جناب رئيس به شنبه كه نزديك مي شوم، هي بيشتر و بيشتر مي‌شود.
باز شب همان احساس چندين ماه پيش:او و بازي‌هاي .... . من مرد اين حرفها نيستم. همه چيز را رها مي‌كنم. بارها گفته بودم من را حريف اين بازيها نكن. من خودم را دوست‌تر دارم. و خودم را محترم‌تر از بازيهايتان نگه ‌مي‌دارم. از تو به خاطر كوتاهيت، به خاطر غرورت، و به خاطر نخواستن يا ناتواناييت، در حفظ محدودهء من و محدودهء احترامم، نااميدم و پيش خودمان بماند، كمي هم بيزار!

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

درك سردي يا درك احساس سرما؟؟؟

بببببببببه سلام خوبي؟
- آره تو خوبي؟
- بببببببببه مرسي تو چطوري پپره؟
كجايي؟
- دانشگاه.
- دانشگاه. حوصله‌ام سر رفته بود، آمدم يكي از شما را ببينم اينجا.
درسها چطوره؟ رو روال افتادي؟ اوضاعت خوبه؟
- زياد است و كلي كار بايد انجام بدهيم براي هر كدام. اوضاع هم كه اي شرايط سخت است ديگر ...
- آره خوبه! اينجا تازه دانشگاه معني مي‌دهد. اوضاع هم كه بد نيست. بهتر از اوايل است.
با كسي دوست شدي؟
- دوست كه نه آنطور!
- همكلاسي دانشگاه چي؟
- خوب آنها كه هستند ولي دوستي آنطوري نه هنوز!
- آره با خيليها. ايتاليايي، اسپانيايي، ...
- چه عالي!!!
- آره در حد دانشگاه البته فعلن.
ديگر بگو
- تو بگو؟ چيكار مي كني؟ نمي‌خواهي بيايي؟ اينجا خيلي خوب است. از كارهاي دانشگاهت چه خبر؟ ميزاني؟ كار چطور است؟ اينجا هوا خيلي خوبه. اين رشته دختر كم دارد. چون كار فني كم مي‌كنند. خودت كه مي داني. اما خوب تو كه كارت فني است...
- تو چه خبر؟ از x, Y, z چه خبر؟ تو به فلاني گفتي كه ...؟ چرا بهمان را نوشتي؟ كارت درست مي‌شود ديگر مثل هر بار . رفتي دنبالش؟چي شده است كه مي‌گويي...؟

تفاوت زياد است. لزومي نمي‌بينم كه درك كنم.

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

برابري

  • هميشه وقتي از كسي توقع رفتار انساني‌تري را داري، كوچكترين رفتار غير منتظره او مي‌تواند حسابي به هم بريزدت.
    مي‌گفت خوشحال بود. مي‌گفت برخورد گرم و صميمانه‌اي كرد. مي‌گفت فورن دست داد. مي‌گفت سعي مي كرد احساس عاشقانه داشته باشد. مي‌گفت رفتار مشتاقانه و شادي داشته است.
    احساس خوبي پيدا مي‌كنم. دست كم در اين نوع رفتار، جز آدمهاي متفاوتِ مثبت شناخته شد.

  • يك دره عميق. بين دو تا ديوارهء صخره‌اي بلند. دره در انتها كم عرض و پر پيچ مي‌شود. بالاي دره، زمين سست است و شني- سنگي. با هر حركت چيزي از آن بالا به ته دره مي افتد. زير ديوارهء بالايي دره كم كم خالي مي‌شود مثل يك ذوزنقه كه قاعدهء بزرگش بالا است و قاعدهء كوچكش مسير رود است. چند تايي هستيم. از آن بالا سنگ مي اندازيم پايين. هر سنگ خود به خود، موقع افتادن به طور زيگزاگ به ديوارهء زير پاي ما و ديوارهء روبرويي مي‌خورد و پايين مي‌رود. خودش هم هست. نيم رخ مي‌بينمش. يك قاب خالي جلويش قرار مي‌گيرد. اما نمي‌دانم چطور؟ من از نيم رخ او پشت قاب خالي عكس مي‌اندازم.

  • رفتار خوبي ندارد. لحن چندان دوستانه‌اي از حرفهايش حس نمي‌كنم. بالا به پايين. مثل يك امام معصوم به يك بدكاره. محتاط شدم. زيادي محتاط. ترجيح مي‌دهم نبينمش. خانم وكيل حقوقي است. مي‌گويد در مراكش و مالزي بين 80 تا 100 سال خواستن مستمر، سرانجام به برابري نسبي رسيد.

  • راستي اينجا را محمد عزيز سر و سامان داده‌است. تازه بي‌حوصلگيها و بدقوليهاي من را هم تحمل كرده است. هنوز هم زحمتها به دوشش است و باز اينجا خوشگلتر مي‌شود. متشكرم محمد جان!

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

خرابه

  • خانه‌هاي قديمي را كه خراب مي‌كنند تا دوباره يك ساختمان جديد بسازند، ديدي؟

اول از سقف شروع مي‌كنند. بعد آجرهاي ديوارها را دانه دانه طوري در مي‌آورند كه قابل استفاده باشد.

تا همين چند وقت پيش اين طور بود كه تمام مراحل خراب كردن خانه، تا مدتها قسمتي از منظرهء روزمرهء محل بود. يعني خانه‌اي را كه تو سالها فقط ديوارهاي بيرون و در و پنجره‌اش را ديده بودي، حالا بدون ديوار مثلن مي‌بيني كاسهء دستشوييش چه رنگي است يا كاشيهاي آشپزخانه‌اش كجاها از روغن زرد شده‌است و كجاها ترك خوردگي دارد. يا ديوار اتاق خوابشان را چطور كاغذ ديواري كردند يا بچه رو ديوارهاي اتاقش چه چيزهايي كشيده است؟

يك دفعه قسمتي از درونيات آن خانه برايت عريان مي‌شود. اما حالا همهء اين جزئيات خرابكاري بايد پشت حصارهايي انجام بشود تا درونيات و بيرونيات يك خانه، در محل مخلوط نشود.

كاش بشود وقتي دارم ذهنم را خراب مي‌كنم تا دوباره بسازم،‌ آجرهاي سالمش را نگه دارم و درونياتم را هر كي از كنارم رد مي‌شود نبيند.

  • موضوع اين است وقتي چيزي لوث شد، هيچ شرايطي نمي‌تواند توجيهش كند.

لوث شده‌ها پشت سر مي‌مانند.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

ترس

گاهي از بيان آنچه در ما اتفاق افتاده، يا آنچه در ذهنمان مي‌گذرد مي‌ترسيم.
شجاعت در لحظه بهتر است يا احتياط و ترس براي آيندهء مبهم؟

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

تكه‌اي از بهشت

چهار ساعت و نيم مي‌خوابم. ده ساعت رانندگي مي‌كنم. هفت ساعت مي‌خوابم خواب مي‌بينم و خواب و خواب...باز شش ساعت رانندگي مي‌كنم.

اما اصلن خوابم نمي‌آيد. خسته هم نيستم. هنوز هم از ذهنم بيرون نرفته است.

جاده‌هايي كه به شمال مي‌رود، مثل تمام تعطيلات،‌ وحشتناك شلوغ است. مسيرهاي انحرافي مي‌زنند و يك طرفه مي‌كنند به نوبت.

يكي از جاده‌هاي انحرفي، شهر كوچكي را دور مي‌زند، از كنار شاليزارها رد مي‌شود و از دل جنگل‌كوه، از پشت سفيد رود به جاده‌ء اصلي متصل مي‌شود.

جنگل سبز و زرد و نارنجي و قرمز! ابرها تا كنارمان پايين! و قطراتشان روي پوست صورت و دستهايم مي‌شنيد!( بازوهاي هر دو دستم كبود شده راستي!) هوا ملس مثل اولين روزهاي بهار! آرامش و سكوت و زيبايي! از شدت شعف و شادي نفسم به شماره مي‌افتد! جاده مي‌پيچد و ما انگار تو بهشت گم شديم! بي‌اختيار با صدا مي‌خندم! همه با هم قهقهه مي‌زنيم! جاي دوست داشتني‌ترينها خالي است! دوربين rest مي‌شود و جاده باز و باز مي‌پيچيد! مي‌خنديم! مي‌گويد ما حتمن مرديم و تو بهشتيم كه نمي‌شود ازش عكس گرفت!

من زندگيم را مي‌كنم اما به جنگل رنگها فكر مي كنم و تا وقتي زيباتر از آن نبينم و يا باز دوباره به آنجا نروم و كشفش نكنم، دلتنگش مي شوم. اين يعني انگيزهء‌زندگي و انگيزهء رشد و انگيزهء حركت.

خواب اتهام مي‌بينم. خواب انگشت اضافهء‌پا مي بينم. خواب برهنگي مي بينم. خواب دويدن مي‌بينم. خواب ترس مي‌بينم و خواب تنهايي. اما خسته نيستم و جنگل رنگها بسيار زيباست.

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

تناقض

وسط كار، چندين بار از بيرون باهام تماس مي‌گيرند. حسابي تمركزم را از دست مي‌دهم. مدام راجع به كار دانشگاه است و خبرهايي از درگيريهاي آنجا. اصرار و معذوريت كه همين حالا وسط كار بايد پاشي بيايي.

يك ترانسفورمتور نوي نو را زير تست سوزاندم.

فلان وسيله‌اي كه فلان دكتر فوري نياز داشت، بعد از يك هفته از زمان پستش، برگشت خورده تحويل گرفته‌ام.

مي‌آيد تو و وسط كار شروع مي‌كند بلند بلند شوخيهاي بي‌ربط و نه چندان خوشايند كردن. عذر خواهي ميكنم و مي‌گويم من الآن درگيرم. گوشي را برمي‌دارم و ادامه كارهايم.

يك واژه بدي در مورد من به كار مي‌برد و از بقيه دليل گرفتارم را مي‌پرسد. با تعجب مي‌گويم با من بودي؟ مي‌گويد آره. مي‌گويم چي‌گفتي؟ با همان قاطعيت واژه را تكرار مي‌كند. مي‌گويم متشكرم از لطفت اما من كار دارم.

روز بعد دليل سرد بودنم را مي‌پرسد و مي‌گويم چون يادم نمي‌آيد از اين لحن استفاده كرده باشم،‌ برايم خوشايند نيست كه از كسي هم در مورد خودم بشنوم.

موقع رفتن به شوخي رسمي و پرعنوان خداحافظي مي‌كند و وقتي دليلش را مي‌پرسم مي‌گويد مي‌خواهم كاري كنم كه از آن طرف حالت به هم بخورد. مي‌گويم يعني فحش را ترجيح بدهم؟؟؟!!!

به نظرم بين صميميت و راحتي و دشنام دادن و استفاده از هر واژه‌اي حتي به شوخي، تفاوت بسياري وجود دارد.

پي‌نوشت: هشدار نسبت به عواقب ادبيات خشونت/ مقاله سياسي نه چندان بي‌ربط

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

بازي با زخم/ كارگردان: تحميل شده‌ها

وقتي مي‌خوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي مي‌كند، تا ته روحم و احساسم مي‌سوزد و تير مي‌كشد.‌ تايپ مي‌كنم تند و صريح و قاطع.

دوباره مي‌خوانم.

- پس فكر مي‌كنيد من مغرورم؟ ها؟

- البته شايد اينطور به نظر برسد ولي براي اين است كه زياد فكر مي‌كني و قاطع نظر مي‌دهي.

- پس اين تفكر بين شماها هست!!!

***

مي‌گفت: آدم بايد غرور داشته باشد اما مغرور نباشد، مي‌گفتم: اين كه از اولين صحبتهايي بود كه با هم كرده بوديم. من همين جوريش هم متهم به مغرور بودنم، حالا تو مي‌گويي بايد غرور داشته باشم؟

مي‌گفت: ... كه مي‌گويند مغروري. آنها صلاحيت ندارند كه در مورد تو نظر بدهند.

مي‌گفتم: اما حالا كه نظر مي‌دهند و زياد هم مي‌دهند و اين آزارم مي دهد.

يادم مي‌افتد، حوصلهء كشمكش دوباره را ندارم. باز تايپ كرده‌ها را مي‌خوانم و صفحه را ذخيره نكرده،‌مي بندم.

غمگينترم تا شاكي.

من اشك مي ريختم. از تماسمان فرار مي‌كردم و او دستپاچه و آرامش دهنده توضيح مي داد:

به خدا همهء اينها را به حساب حماقتش بگذار.

مي‌گفتم تو مي‌داني صميمي‌ترين دوستهايم،‌ هم هيچ وقت فكر نكردند اجازه دارند هر حرفي بزنند، حتي بعد از اين همه سال دوستي، آن وقت اين همه توهين فقط براي اينكه من تصور آدمهايي را داشتم كه ارزشي دارند كه عزيز كرده شده‌‌اند؟!!! مي‌گفت مي‌فهمم. ما بر خلاف آبيم. ما هزينه مي‌دهيم. هزينهء سنگيني به خاطر دوست‌ترينها. توضيح مي‌داد و آرام مي‌كرد و ....

اين دور باطل است. من هم آستانهء تحمل دارم. مي‌گفتم هيچ تمايلي ندارم براي تحملشان. اما تحميل شده‌ها را تا كجا بايد بپذيرم؟؟؟

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

....درآمد

پيش درآمد: بهش گفتم: رفته بوديم تئاتر، فكر كردم اگر به تو بگويم به خاطر راه نمي‌آيي.
مي‌گويد آره فلاني هم با بهماني ديده بودت. ( اما چرا جلو نيامده و همان موقع به خودم نگفته‌است كه دارم مي‌بينمت، سوال مي‌شود. نه؟)
مي‌گويم آره بهماني يكي از جمع 7-8 نفري همراهم بود. (و حالم از قضاوتش به هم مي‌خورد.)
ديگر كمتر گروهي جايي مي‌روم. حوصلهء حرف و حديثها و سوء تفاهمها را ندارم. حوصلهء حساب پس دادنهاي اينكه چرا الف هست؟ ب نيست؟ به پ نگفتي؟ يا چرا به ت دير گفتي؟ را ندارم. حالا هر كي دوست دارد ببيندم، تنها ببيند كه بيشتر خوشحال بشود كه ديگر تنها ماندم و خلاص. و به خودش ببالد كه او هنوز عشقش را دارد و ديگر به هيچ دوست و هيچ آدم ديگري نياز ندارد، و من با آن همه شعارهايم و آن همه شاديم، مضطربم و تنها و مشوش.
پس از پيش درآمد: بعد از كار مي‌روم آرايشگاه، بعد از هفته‌ها. دارند تعطيل مي‌كنند، خواهش مي‌كنم و مي‌گويم كه سر كار بودم و زودتر از اين نمي‌رسم. اولين بار است كه به ناچار آنجا مي روم.
غر مي‌زند. كه چرا دير آمدي؟ چرا اينطوري است و چرا به خودت نمي‌رسي و چه و چه... .
روي صندلي راحت و خوابيده‌اش دراز شده‌ام و دارد موهاي صورتم را كه به اندازهء چمن رشد كرده است، دانه دانه مي كند و هي مي‌گويد واي چقدر خوشگلي چرا پس دير آمدي؟ يكي ديگر مي‌آيد دستهايم را نگاه مي‌كند و مي گويد بايد ناخن بگذاري! با تعجب نگاهش مي‌كنم و مي گويم اما من ناخن دارم.
مي‌گويد ناخن بكاري، برايت خيلي لازم است. به دستهايم نگاه مي‌كنم و مي‌گويم اما فكر نكنم كه دستهايم زشت باشد. مي‌گويد نه ولي اينطوري خوب مي‌شود مثل همه.
هنوز سر انگشتهايم كه صبح با هويه سوزوندمش، درد مي‌كند. مي‌گويم اما من كارم طوري است كه با ناخن بلند و كاشته شده، نمي توانم. انگار دارد به يك عقب افتاده نگاه مي‌كند مي‌گويد ازدواج كردي؟ مي‌گويم نه! بيشتر عجيب نگاهم مي‌كند و مي رود.
بعدش مي‌روم تئاتر. تنها. بهم خوش مي‌گذرد. بعد بكوب مي‌گازم تا يك جاي امن و يك ساعتي پياده روي مي كنم. حالم جا مي ‌آيد. خانه كه مي‌رسم باز زندگي دستش را رو گلويم فشار مي‌دهد.
فرض كن يك آدمي را از چهار طرف بدنش بكشند تا مرز از هم پاشيدن، بعد از آن دردناكتر اينكه تو گوشه ايستاده باشي و هي داد بزني، تو ضعيفي، تو ناتواني و گاهي هم به آن آدم بخندي و بگويي شلوغش نكن بي‌خود
.

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

بي‌ربط

مي‌گويد اگر همه پسر بودن بهتر بود. (با لحن پدرانه‌اي كه مي‌خواهد خيرم را پيش بيني كند مي‌گويد.)

مي‌گويم مي‌خواهي من نروم؟

***

مي‌گويد تو رفتار پسرانه داري. (با لحن انگ زدن و خرده گرفتن مي‌گويد.)

***

مي‌گويد اين اسقلالي كه تو داري موجب حسودي پسرها مي‌شود و اين برايت خطرناك است.

مي‌گويم حسادت پسرها؟ تا حالا بهش فكر نكرده بودم.

***

بي‌ربط: شده است آنقدر حرف نزني كه حرف زدن از يادت برود؟

انگشت شست، يا شايد هم، شصت پايم تير مي‌كشد.

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

بچه آزاري

پسر. از موهاي نرم روي صورتش كه كمي بلندتر و پررنگ تر از حالت معمولند، حدس مي‌زنم كه در اوايل سن بلوغ است.

پزشكش مي‌گويد من هم بايد همراهش باشم. يك حالت پارانوئيدي دارد نسبت به زنها و دخترها. شما كارتان را بكنيد و نگران نباشيد. من كنترلش مي‌كنم.

ترجيح مي‌دهم پشت سيستم بمانم و بگذارم خود پرستار باهاش كنار بيآيد.

جواب پرستار را نمي‌دهد و من هم كه اسمش را مي‌پرسم براي ثبت نوار مغزش، شاكي مي‌شود و به دكترش پرخاش مي‌كند.

بايد چشمهايش بسته باشد و بي‌حركت روي تخت دراز بكشد تا بشود سيگنالهاي مغزش را ثبت كرد. اما چنان سوء ظني دارد كه نمي‌تواند چشمها را براي بيش از چند ثانيه بسته نگه دارد و بي‌حركت بماند. بي‌قراري مي‌كند. و بسيار باهوش به نظر مي آيد.

پرستار سنسورها را روي سرش وصل مي‌كند و سيمهايش را مي‌بندد. دارد حسابي شاكيش مي‌كند كه من مي‌روم شايد بتوانم وضع را كمي بهتر كنم.

محكم اما نه دستوري، حرف مي‌زنم. برايش توضيح مي دهم كه دستگاه چي است و چه كار مي‌كند. هر سيمي را كه وصل مي‌كنم بهش توضيح مي‌دهم كه مي‌خواهم كجاي سرش بگذارم و ازش خواهش مي‌كنم كه اجازه بدهد. تو چشمهايم نگاه مي‌كند. حرفهايم را گوش مي‌كند و كمي آرام مي‌شود.

كار را شروع مي‌كنيم. من براي راه‌اندازي دستگاه آنجا هستم. نگاهش مي‌كنم كه چشمهايش بسته بماند تا سيگنالها درست و قابل تشخيص باشد. هر از گاهي لاي چشمهايش را باز مي‌كند و خنده‌اش مي‌گيرد. و مي‌گويد خجالت مي‌كشم. و در نهايت هم همه چيز را در مي‌آورد و از اتاق مي رود.

دكتر مي‌گويد، 16 سالش است. بچگي بيجه چطور بوده است؟ اين هم همينطور، اما يك زن آن كار را باهاش كرده است. مي‌گويد حدس ما شروع اسكيزوفرني است. مي‌گويد خانواده‌اش منكر همه چيزند. خيلي هم مذهبيند و محدود و اين شرح حال گرفتن از بيمارشان را سختتر كرده است. مي‌گويد به علت بيماريش يا زود اعتماد مي‌كند و يا زود مشكوك مي‌شود.

مي‌فهمم كه از من خوشش آمده است، براي همين خنده‌اش گرفت و رفت.

ياد حرمسراهاي قاجار مي‌افتم و بلاهايي كه سر شاهزاده‌هاي كوچولو آورده مي‌شد. خانواده تو حرمساراي مذهب گير افتاده اند و ناچار كوچكترين و ضعيفترين قرباني مي‌شود. وحشتناكه.