موهايم وحشي روي صورتم ميآيد، وقتي روي سينهات دراز كشيدهام و دستهايم را دو طرف سرت علم كردهام كه صاف تو چشمهايت زل بزنم.
شيطنت چشمهايم را خوب ميشناسي و با دو دست موهايم را عقب ميبري و همان طور كه آنها را نگه داشتي سرم را روبروي چشمهايت، با دو دست ثابت ميكني تا خوب به همه چيز نگاه كني.
رد نگاهيت را روي نقطه نقطه صورتم ميشناسم. چشمهايم كه چشمهايت را بزرگ و گرد ميكند و مبهوت. ابروهايم كه انحنايش را مردمك ريز چشمهايت ميكشد و همزمان ابروي چپت بالا ميرود. بينيام كه شوخ طبعيات را نو ميكند و لبخند كج روي لبت نشانم مي دهدش. و لبهايم كه به جاي پايين آوردن سر من از جايگاهش بين دو دستت، سر تو را بلند ميكند و لمسشان ميكني، گويي كه مقدسترين لمس كردني دنياست ...
پنجه انگشتهايت فرو ميرود تو موهايم. من كه ناظر بيروني نيستم كه گول اين چنگ را بخورم، نوازش حركتش، نفسم را حبس ميكند و چشمهايم را ميبندد و باز حريص كه ببينمت، خرامان بازشان ميكنم؛ چشمهايم را ميگويم.
سفتي بازويت كه بهم ميخورد، نا خودآگاه چرخ ميخورم دورت. ميداني كه اگر يكيشان را زير سرم قايم كني، بالا پايين آن يكي ديگر را با سرانگشتانم به بازي ميگيرم، آنقدر كه ناچار بلندم ميكني و ميخكوب كه خوب اين مرد چيزي براي از دست دادن ندارد هر چه لذت مي خواهي ازش بنوش.
و من مثل بچه معصومي كه گويا از چيزي خبر ندارد، اين بار سرانگشتان نرم و خنكم را روي لباني كه منتظر جرقهاند سر ميدهم و ...
ميگذاري كه به بازويت آويزان بمانم. حتي رها ميگذاري كه انگشتانم هر چه درد از ازل داشتهام را تو اين بازوهاي سفت فرو كنند. فقط ميپرسي الآن چطوري؟
آخر بازي است. به بيكران فكر ميكنم. به سكوت بيكران. مثل جنين جمع شدهام دور رحم خودم و چشمهايم را بستم. به تو نه! به خودم فكر ميكنم. اين بار دست تو، كلي و سر جمع مردانه هيچ نقطه از بدنم را از اين مراسم سپاس بينصيب نميگذارد. و بوسههايي كه گاهي يادم ميرود حسابشان را نگه دارم از بس درست هم اندازه هر نقطه از بدنم هستند و عاشقانه...
تو حرف ميزني و من فقط با چشمهاي نيمهباز نگاه ميكنم. تو نوازش ميكني و من فقط رها ميگذارم همه چيز آنجا باشد. آخرين حركت دستت به دستهايم ختم ميشود. دستهايم توان همراهي ندارند. رها ميكندت. و آخرين بوسه مال بالاترين نقطه بدن است، پيشاني و بعد... . هر دو خيرهايم.
من به چشمهايت نگاه ميكنم كه حركت دستها و خاكها را نبينم.
تو به چشمهايم نگاه نميكني و حركت دستها و خاكها را منظم ميكني.
فقط چشمهايم بيرون ماندهاند، گورم تكميل است و به چشمهايت نگاه ميكنم.
گورم را تكميل كردي، با چشمانم كه نگاهشان نميكني و به جايش اشكهايت خيسشان ميكنند و آبپاشي وقت سفر كه حتمن سالم برگردند... مرددي كه چه كني.
من چشمهايم را ميبندم كه چنگ در موها، كشانيدن به ضرب زور بازو، حرفهاي محكم عقلپسند آخر و سپردن تمام بدنم به خاك را مرور نكنند در چشمهايت.
گورم را با دو تكه جاي خالي رها ميكني و رد اشكهايت را تا نميدانم كجا به دنبال خودت ميكشاني...
یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶
شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶
انتظار اتفاق
خواب ديدم.
خانه ... عزيزمان بود. كه به حق مادري كرده است اين مدت براي همهمان، گرچه انرژيش از هر كدام ما بيشتر است. شبيه خانهاش نبود. اما ميدانستم آنجا خانهء او است.
شبيه همه جلسهها ما بحث ميكرديم. من مثل دو روز قبلش سر درد وحشتناك گرفتم و از خانه آمدم بيرون. تو كوچه كناري، بغل ديوار دراز كشيدم. درست شبيه حالتي كه اين دو- سه روز افتاده بودم رو تخت.
يك دفعه با صداي ماشين عجيبي به هوش آمدم. دو تا ماشين زره پوش و كلي سرباز (شبيه جنگهاي اشغالي). ماشينها جلو خانه... ايستادند و سربازها به زور تو خانه ريختند. تو خواب ميلرزيدم هم از سر درد و هم از شوك وجود آنها.
همهشان رفتند تو. من بلند شدم كه بروم داخل خانه، چهره دخترها تك تك تو خواب از جلوي چشمم ميگذشت و تشويش و اضطرابي كه شبيه آن روز جمعه داشتند.
خواستم داخل بشوم كه همسر... نگذاشت. گفت تو كجا مي روي؟ گفتم بچهها؟ گفت يكي بايد بيرون باشد و خبر بدهد به بقيه و به خانوادهها. و كمك كند اگر مشكلي پيش آمد. گفتم اما صداي جيغ بچه ها را من ميشنيدم. گفت من نميگذارم زياد اذيتشان كنند. تو زود بپوش و برو تا نيامده اند.
تو خواب روسريم و مانتويي را هم كه دكمه هايش را تو مسير مي بستم يادم ميآيد. و رنگ بلوزم كه سورمهاي بود. لعنت به اين سورمهاي. تمام مسير طولاني را پياده ميرفتم و اظطراب و عذاب وجدان داشتم كه چرا من مريض بودم و بيرون آمدم و الآن بچهها تنها ماندهاند. تو راه مرور ميكردم كه به كي بايد بگويم و كجا بروم و چه كنم؟
از خواب كه بيدار شدم، باز حالت تهوع سر جايش بود و از اضطراب ميلرزيدم. صبح بود. ديروز صبح.
خانه ... عزيزمان بود. كه به حق مادري كرده است اين مدت براي همهمان، گرچه انرژيش از هر كدام ما بيشتر است. شبيه خانهاش نبود. اما ميدانستم آنجا خانهء او است.
شبيه همه جلسهها ما بحث ميكرديم. من مثل دو روز قبلش سر درد وحشتناك گرفتم و از خانه آمدم بيرون. تو كوچه كناري، بغل ديوار دراز كشيدم. درست شبيه حالتي كه اين دو- سه روز افتاده بودم رو تخت.
يك دفعه با صداي ماشين عجيبي به هوش آمدم. دو تا ماشين زره پوش و كلي سرباز (شبيه جنگهاي اشغالي). ماشينها جلو خانه... ايستادند و سربازها به زور تو خانه ريختند. تو خواب ميلرزيدم هم از سر درد و هم از شوك وجود آنها.
همهشان رفتند تو. من بلند شدم كه بروم داخل خانه، چهره دخترها تك تك تو خواب از جلوي چشمم ميگذشت و تشويش و اضطرابي كه شبيه آن روز جمعه داشتند.
خواستم داخل بشوم كه همسر... نگذاشت. گفت تو كجا مي روي؟ گفتم بچهها؟ گفت يكي بايد بيرون باشد و خبر بدهد به بقيه و به خانوادهها. و كمك كند اگر مشكلي پيش آمد. گفتم اما صداي جيغ بچه ها را من ميشنيدم. گفت من نميگذارم زياد اذيتشان كنند. تو زود بپوش و برو تا نيامده اند.
تو خواب روسريم و مانتويي را هم كه دكمه هايش را تو مسير مي بستم يادم ميآيد. و رنگ بلوزم كه سورمهاي بود. لعنت به اين سورمهاي. تمام مسير طولاني را پياده ميرفتم و اظطراب و عذاب وجدان داشتم كه چرا من مريض بودم و بيرون آمدم و الآن بچهها تنها ماندهاند. تو راه مرور ميكردم كه به كي بايد بگويم و كجا بروم و چه كنم؟
از خواب كه بيدار شدم، باز حالت تهوع سر جايش بود و از اضطراب ميلرزيدم. صبح بود. ديروز صبح.
جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶
جنس تاريخ
* اين را قبلن نوشته بودم، حالا مي گذارمش كه فقط حس كنم هنوز زندهام:
گاهي تاريخ را نميشود حتي از نوشتهها و عكسها فقط پيدا كرد. بايد نشانههاي از گذشته ديد تا تاريخ واقعي مرور بشود.
از 17- 18 سالگي رفت و آدمهايي كه براي يك دختر ممكن است وجود داشته باشد، راه افتاد. درست اولين نفر، وقتي من سوم دبيرستان بودم، آمد خانهمان. يك خانم تنها كه مثل يك خريدار من را بالا پايين كرد و مثل خانم معلمها چند تا سوال پرسيد و ديگر فقط با مامان حرف زد.
باورم نميشد. نمي فهميدم يعني چي. سه ساعت و نيم غر ميزدم و هي از مامان سوال ميكردم يعني چي كه پسره نيآمده بود؟ فلان لحنش چه معني داشت؟ فلان سوالش چرا بيادبانه بود؟ مامان ميخنديد و گاه در تاييد من سكوت ميكرد و گاه از رسم و رسوم ميگفت.
همان بار اول گفتم، اگر اين مورد تكرار بشود روي من ذرهاي حساب نكنيد كه خانه باشم.
مدلهاي ديگر هم 3-4 بار ديگر تكرار شد تا هر بار من بيشتر قاتي ميكردم. تا اينكه آنقدر حرف زديم تا قرار شد، بيخيال هر نوع خواستگاري به اين روش در مورد من بشوند و مامان ميدانست كه آنقدر جدي ميگويم كه دفعه بعد ممكن است بيايم بشينم همان وسط با آدمها بحث كنم.
اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد در مورد روشهاي مختلف و آدمهاي مختلف و بحث و بحث و صحبت و چانهزني تا همه چيز به خودم سپرده شد، تا هر وقت كه بخواهم و لزومش را حس كنم.
يك اسباب كشي كوچك داريم. سوارخ سنبههايي از خانه را خالي ميكرديم كه عيد به عيد هم درش بسته مانده بوده است.
خشكم زده بود. همه وسايل يك زندگي تو كمدها بود. سرويس چيني و كريستال و ...
ماشين لباسشويي و جاروبرقي و پلوپز و چي و چي و چي... . تاريخ فاكتورها از سال 78 شروع شده است، 79، 80، 81، 82، 83 !!!
مبهوت شده بودم. مامان اين چي است؟ اين مال كي است؟ اين به چه درد ميخورد؟
ياد چند روز پيش ميافتم، يكي از فاميلها داشت تعارف و چاق سلامتي ميكرد و هي از تاريخ نزديك ازدواج من به خودش دلخوشي مي داد. قبل از اين كه من چيزي بگويم مامان گفت، نه اينطورها هم نيست. ديگر ازدواج اين روزها بيشتر دردسر است تا خوشبختي. اينطور خيلي هم بهتر است.
وقتي اسباب و اثاثيه را ميديدم و مامان كه ديگر يكي يكيشان را به اين و آن ميبخشد يا ميفروشد، باورم نميشد. ما هر دو تغيير كردهايم. من و مامان هر دو. و ميزان تغيير مامان آنقدر بزرگ بوده است و باور نكردني كه فكر نميكردم بتوانم به اينجا برسانمش.
احساس خوبي داشتم. از اين كه با وجود بچه آخر بودن و متفاوت از بقيه، يك تنه ايستادهام و خواستهام را حتي جوري جا انداختهام كه درك ميشوم و حمايت ميشوم، احساس دلگرمي كردم. باورم نميشد. تاريخ گاهي نياز دارد كه با اشيا به چشممان بيآيد.
گاهي تاريخ را نميشود حتي از نوشتهها و عكسها فقط پيدا كرد. بايد نشانههاي از گذشته ديد تا تاريخ واقعي مرور بشود.
از 17- 18 سالگي رفت و آدمهايي كه براي يك دختر ممكن است وجود داشته باشد، راه افتاد. درست اولين نفر، وقتي من سوم دبيرستان بودم، آمد خانهمان. يك خانم تنها كه مثل يك خريدار من را بالا پايين كرد و مثل خانم معلمها چند تا سوال پرسيد و ديگر فقط با مامان حرف زد.
باورم نميشد. نمي فهميدم يعني چي. سه ساعت و نيم غر ميزدم و هي از مامان سوال ميكردم يعني چي كه پسره نيآمده بود؟ فلان لحنش چه معني داشت؟ فلان سوالش چرا بيادبانه بود؟ مامان ميخنديد و گاه در تاييد من سكوت ميكرد و گاه از رسم و رسوم ميگفت.
همان بار اول گفتم، اگر اين مورد تكرار بشود روي من ذرهاي حساب نكنيد كه خانه باشم.
مدلهاي ديگر هم 3-4 بار ديگر تكرار شد تا هر بار من بيشتر قاتي ميكردم. تا اينكه آنقدر حرف زديم تا قرار شد، بيخيال هر نوع خواستگاري به اين روش در مورد من بشوند و مامان ميدانست كه آنقدر جدي ميگويم كه دفعه بعد ممكن است بيايم بشينم همان وسط با آدمها بحث كنم.
اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد در مورد روشهاي مختلف و آدمهاي مختلف و بحث و بحث و صحبت و چانهزني تا همه چيز به خودم سپرده شد، تا هر وقت كه بخواهم و لزومش را حس كنم.
يك اسباب كشي كوچك داريم. سوارخ سنبههايي از خانه را خالي ميكرديم كه عيد به عيد هم درش بسته مانده بوده است.
خشكم زده بود. همه وسايل يك زندگي تو كمدها بود. سرويس چيني و كريستال و ...
ماشين لباسشويي و جاروبرقي و پلوپز و چي و چي و چي... . تاريخ فاكتورها از سال 78 شروع شده است، 79، 80، 81، 82، 83 !!!
مبهوت شده بودم. مامان اين چي است؟ اين مال كي است؟ اين به چه درد ميخورد؟
ياد چند روز پيش ميافتم، يكي از فاميلها داشت تعارف و چاق سلامتي ميكرد و هي از تاريخ نزديك ازدواج من به خودش دلخوشي مي داد. قبل از اين كه من چيزي بگويم مامان گفت، نه اينطورها هم نيست. ديگر ازدواج اين روزها بيشتر دردسر است تا خوشبختي. اينطور خيلي هم بهتر است.
وقتي اسباب و اثاثيه را ميديدم و مامان كه ديگر يكي يكيشان را به اين و آن ميبخشد يا ميفروشد، باورم نميشد. ما هر دو تغيير كردهايم. من و مامان هر دو. و ميزان تغيير مامان آنقدر بزرگ بوده است و باور نكردني كه فكر نميكردم بتوانم به اينجا برسانمش.
احساس خوبي داشتم. از اين كه با وجود بچه آخر بودن و متفاوت از بقيه، يك تنه ايستادهام و خواستهام را حتي جوري جا انداختهام كه درك ميشوم و حمايت ميشوم، احساس دلگرمي كردم. باورم نميشد. تاريخ گاهي نياز دارد كه با اشيا به چشممان بيآيد.
شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶
فاصله ها
به تجربه در مورد آدمهاي مختلف، حتي مغرورترينهايشان دقت كردهام به هر اندازهاي كه آزار دادن كسي را عمدي انجام نداده باشيم، به همان اندازه تلاش ميكنيم كه رنجش را بزداييم.
و شايد يكي از اشكالات آزاردهنده من اين است كه ميزان صداقت احساس و حرفهاي آدمها را تا حد زيادي درست تشخيص ميدهم.
سالها قبل، دكتر روانشناسي كه به خاطر بعضي مشكلات در روابطم باهاش مشورت كردم، بعد از انواع و اقسام تستهاي مختلف گفت موضوع اين است كه آنقدر باهوشي كه واقعيت حرفها و رفتارها را بيش از آنچه كه آدمها در رفتارشان نشان ميدهند ميفهمي. بايد بپذيري كه از آدمها لايه بيرونشان را نگاه كني نه چيزي را كه ميداني در درونشان هست، وگرنه رابطه با آدمها، بسيار برايت سخت خواهد شد.
لينكهاي روزانه:
- درخواست گروهی از ایرانیان مدافع حقوق بشر برای قطع بودجه حمایت از دموکراسی در ایران/ گفته اند كه دموكراسي بايد از درون باشد و اين بودجه، با افزايش فشار حكومت فقط فعاليت دموكراسيخواهان ايران را سختتر كرده است. به نظرم استدلالها منطقي و قابل قبول است.
- وبلاگ مردان كمپين/ لزوم فضاي مجزاي اينترنتي را درك نميكنم، كاش نوشتههايشان اين لزوم را براي ما واضح كند.
- اشرف بروجردی از ائتلاف اصلاح طلبان: بی آنکه بخواهم کمپين يک ميليون امضا را تائيد کنم، تاسيس اين کمپين را پاسخ طبيعی بی تفاوتی نسبت به بحث زنان می دانم/ كاش اين جو انتخاباتي در كل به نفع زنان باشد.
و شايد يكي از اشكالات آزاردهنده من اين است كه ميزان صداقت احساس و حرفهاي آدمها را تا حد زيادي درست تشخيص ميدهم.
سالها قبل، دكتر روانشناسي كه به خاطر بعضي مشكلات در روابطم باهاش مشورت كردم، بعد از انواع و اقسام تستهاي مختلف گفت موضوع اين است كه آنقدر باهوشي كه واقعيت حرفها و رفتارها را بيش از آنچه كه آدمها در رفتارشان نشان ميدهند ميفهمي. بايد بپذيري كه از آدمها لايه بيرونشان را نگاه كني نه چيزي را كه ميداني در درونشان هست، وگرنه رابطه با آدمها، بسيار برايت سخت خواهد شد.
لينكهاي روزانه:
- درخواست گروهی از ایرانیان مدافع حقوق بشر برای قطع بودجه حمایت از دموکراسی در ایران/ گفته اند كه دموكراسي بايد از درون باشد و اين بودجه، با افزايش فشار حكومت فقط فعاليت دموكراسيخواهان ايران را سختتر كرده است. به نظرم استدلالها منطقي و قابل قبول است.
- وبلاگ مردان كمپين/ لزوم فضاي مجزاي اينترنتي را درك نميكنم، كاش نوشتههايشان اين لزوم را براي ما واضح كند.
- اشرف بروجردی از ائتلاف اصلاح طلبان: بی آنکه بخواهم کمپين يک ميليون امضا را تائيد کنم، تاسيس اين کمپين را پاسخ طبيعی بی تفاوتی نسبت به بحث زنان می دانم/ كاش اين جو انتخاباتي در كل به نفع زنان باشد.
پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۶
زندگي از جنس ايراني
خيلي حرفها براي گفتن دارم، اما زبانم باز نمي شود.
روناك صفار زاده يكي از فعالين كمپين سنندج بازداشت شده است. اين بازي جديدشان است. سراغ كساني ميروند كه كمتر پررنگ بودهاند. خوب! در عوض اينطور تمام كمپينيها به ناچار پررنگ ميشوند. بعد با همهمان چه ميكنند؟!!!
شاهرودي، دانشجويان و شكنجهگران اوين. داستان شكنجه آن سه دانشجوي پليتكنيكي جز لكه هاي سياه تاريخ احمدي نژاد خواهد ماند.
اين هم لينك فيلتر شدهاش. داستان دانشگاه تهران هم بيآبرويي مضاعف. به جز خبرها و عكسهاي معمول، فعلن چيز ديگري راجع بهش پيدا نكردم كه لينك بدهم.
اين هم گزارش از وضعيت اعدام در ايران در سال 2007، افزايش 140 درصدي نسبت به سال قبل. اين هم متن كامل گزارش كه به شدت تكاندهنده است.
فاطمعه راكعي در آستانه راهاندازي حزب يا جمعيت يا هر چه ... كه مدتها تبليغش را مي كرد حالا دارد سنگهايش را با فمنيستها واميكند. چقدر از نوع بازي اين زن در قدرت بدم ميآيد.
تنها يك خوشحالي كه سهيل آصفي آزاد شد.
روناك صفار زاده يكي از فعالين كمپين سنندج بازداشت شده است. اين بازي جديدشان است. سراغ كساني ميروند كه كمتر پررنگ بودهاند. خوب! در عوض اينطور تمام كمپينيها به ناچار پررنگ ميشوند. بعد با همهمان چه ميكنند؟!!!
شاهرودي، دانشجويان و شكنجهگران اوين. داستان شكنجه آن سه دانشجوي پليتكنيكي جز لكه هاي سياه تاريخ احمدي نژاد خواهد ماند.
اين هم لينك فيلتر شدهاش. داستان دانشگاه تهران هم بيآبرويي مضاعف. به جز خبرها و عكسهاي معمول، فعلن چيز ديگري راجع بهش پيدا نكردم كه لينك بدهم.
اين هم گزارش از وضعيت اعدام در ايران در سال 2007، افزايش 140 درصدي نسبت به سال قبل. اين هم متن كامل گزارش كه به شدت تكاندهنده است.
فاطمعه راكعي در آستانه راهاندازي حزب يا جمعيت يا هر چه ... كه مدتها تبليغش را مي كرد حالا دارد سنگهايش را با فمنيستها واميكند. چقدر از نوع بازي اين زن در قدرت بدم ميآيد.
تنها يك خوشحالي كه سهيل آصفي آزاد شد.
دوشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۶
مردسالاري+ استبداد
يك وقتهايي احساس ميكنم به طرز وحشتناكي رفتار مردم نامتعادل است. هر روز زندگي كردن اينجا سختتر و سختتر ميشود.
از اينجا من را 60 كيلومتر كشانده تو جاده قزوين فقط براي مصاحبه ساده كاري بدون اينكه هيچ برنامه ريزي قبلي داشته باشند.
هم مسئول طرح و برنامه و هم كسي كه در بخش IT فعال است، و اين زير مجموعه آن طرح و برنامه است همزمان حضور دارند. در يك اتاق عمومي كه سه- چهار نفر ديگر هم دارند پشت ميزهايشان كار ميكنند و هر از گاهي نظري هم آنها اضافه ميكنند.
اول كلي مسئول بزرگتره از انگليسي من تعريف ميكند و ميگويد مجبور شده است براي فهم رزومه از ديكشنري استفاده كند. خندهام گرفته بود كه چقدر خودش بيسواد است كه به رزومه ساده من ميگويد خدا.
بعد بلافاصله براي اين كه تعريف را جلوي آن همه زير دستش خنثي كند و خودش را برتر نشان بدهد و من را ناچيز، ميگويد من پيشنهاد ميكنم البته بعد از اينكه مسئول فني با شما صحبت كردند، شما براي اينكه وضع حقوقي بهتري پيدا كنيد به جاي اين قسمت با اين زبان خوبتان در جاهايي كه به ترجمه مدارك نياز دارند در بخش نيروي انساني مجموعه هم اقدام كنيد.
چون سر حقوق خيلي چانه زد. در واقع خونش به جوش آمده بود كه يه دختر چنين مبلغي نوشته است و احساس وظيفه ميكرد كه نه فقط نپذيرد و تمام بلكه چنان من را ارشاد و راهنمايي كند و همه جور اعتماد به نفس و شخصيت من را لگد مال كند كه يادم باشد دارم در اوج مردسالاري لعنتي زندگي ميكنم.
حالا همه اينها قبل از مصاحبه فني بود.
بعد از مصاحبه فني هم نميدانم چه ايما اشاره با او و مهندسش برقرار شد كه مرتب ميگفت به فرض كه نمره شما از نظر فني 100 باشد، اين راه دور و اين مبلغي خيلي منفي است براي وضع شما. و نيمساعت اصرار كه حقوق را كم كند چون هيچ جا بيشتر از اين نميدهند.انگار من اصرار كرده بودم بروم آنجا، در حالي كه تا آن روز من اصلن نميدانستم تو جاده است و هيچ اطلاعاتي هم راجع به آن هيچ جا در تبليغاتشان نداده بود. يا گويا بقيه آدمها تو جاده زندگي مي كردند. از آنجا به نزديكترين شهر كه صنعتي بود 30 كيلومتر فاصله بود.
دوباره 60 كيلومتر رانندگي كردم و برگشتم و تو راه به اين فكر ميكردم كه اگر او اين حرفها را به من نميزد و تنها به هزار دليل مثل حقوق بالا و دختر بودن و ... رد ميكرد چطور ميشد كه اين همه با اعتماد به نفس من بازي كرد؟ شده است آنقدر جايي درد ناك بشود كه سر بشود و ديگر حرفي براي گفتن نباشد. تمام مدت كه داشت توصيههاي پدرانه (بخوانيد مستبدانه) ميكرد، مستقيم تو چشمهايش نگاه ميكردم بدون هيچ حسي،فقط ميخواستم كشف كنم كه اين حرفها از كمبود كجاي روحش برميآيد؟
فكر كردم خوب مگر مجبور بودي تعريف كني كه حالا مجبور بشوي خنثياش كني؟ يا حالا كه تو در آن مجموعه قدرت داري و من نه! ديگر از چه هراس داري كه با من چنين ميكني؟
نامرتبط: اين پست نسرين لينكهاي جالبي از شبنم دارد
از اينجا من را 60 كيلومتر كشانده تو جاده قزوين فقط براي مصاحبه ساده كاري بدون اينكه هيچ برنامه ريزي قبلي داشته باشند.
هم مسئول طرح و برنامه و هم كسي كه در بخش IT فعال است، و اين زير مجموعه آن طرح و برنامه است همزمان حضور دارند. در يك اتاق عمومي كه سه- چهار نفر ديگر هم دارند پشت ميزهايشان كار ميكنند و هر از گاهي نظري هم آنها اضافه ميكنند.
اول كلي مسئول بزرگتره از انگليسي من تعريف ميكند و ميگويد مجبور شده است براي فهم رزومه از ديكشنري استفاده كند. خندهام گرفته بود كه چقدر خودش بيسواد است كه به رزومه ساده من ميگويد خدا.
بعد بلافاصله براي اين كه تعريف را جلوي آن همه زير دستش خنثي كند و خودش را برتر نشان بدهد و من را ناچيز، ميگويد من پيشنهاد ميكنم البته بعد از اينكه مسئول فني با شما صحبت كردند، شما براي اينكه وضع حقوقي بهتري پيدا كنيد به جاي اين قسمت با اين زبان خوبتان در جاهايي كه به ترجمه مدارك نياز دارند در بخش نيروي انساني مجموعه هم اقدام كنيد.
چون سر حقوق خيلي چانه زد. در واقع خونش به جوش آمده بود كه يه دختر چنين مبلغي نوشته است و احساس وظيفه ميكرد كه نه فقط نپذيرد و تمام بلكه چنان من را ارشاد و راهنمايي كند و همه جور اعتماد به نفس و شخصيت من را لگد مال كند كه يادم باشد دارم در اوج مردسالاري لعنتي زندگي ميكنم.
حالا همه اينها قبل از مصاحبه فني بود.
بعد از مصاحبه فني هم نميدانم چه ايما اشاره با او و مهندسش برقرار شد كه مرتب ميگفت به فرض كه نمره شما از نظر فني 100 باشد، اين راه دور و اين مبلغي خيلي منفي است براي وضع شما. و نيمساعت اصرار كه حقوق را كم كند چون هيچ جا بيشتر از اين نميدهند.انگار من اصرار كرده بودم بروم آنجا، در حالي كه تا آن روز من اصلن نميدانستم تو جاده است و هيچ اطلاعاتي هم راجع به آن هيچ جا در تبليغاتشان نداده بود. يا گويا بقيه آدمها تو جاده زندگي مي كردند. از آنجا به نزديكترين شهر كه صنعتي بود 30 كيلومتر فاصله بود.
دوباره 60 كيلومتر رانندگي كردم و برگشتم و تو راه به اين فكر ميكردم كه اگر او اين حرفها را به من نميزد و تنها به هزار دليل مثل حقوق بالا و دختر بودن و ... رد ميكرد چطور ميشد كه اين همه با اعتماد به نفس من بازي كرد؟ شده است آنقدر جايي درد ناك بشود كه سر بشود و ديگر حرفي براي گفتن نباشد. تمام مدت كه داشت توصيههاي پدرانه (بخوانيد مستبدانه) ميكرد، مستقيم تو چشمهايش نگاه ميكردم بدون هيچ حسي،فقط ميخواستم كشف كنم كه اين حرفها از كمبود كجاي روحش برميآيد؟
فكر كردم خوب مگر مجبور بودي تعريف كني كه حالا مجبور بشوي خنثياش كني؟ يا حالا كه تو در آن مجموعه قدرت داري و من نه! ديگر از چه هراس داري كه با من چنين ميكني؟
نامرتبط: اين پست نسرين لينكهاي جالبي از شبنم دارد
یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶
سال 1411 تا حدود 1416 شمسي
براي بيست و پنج تا سي سال بعد مي نويسم، زماني كه شايد دخترم به انتهاي دهه بيستم زندگيش نزديك ميشود. حالا چه فرق ميكند، دخترك در رحم درب و داغان من نهماهگي كرده باشد يا در دل يكي ديگر از همجنسان. مهم اين است كه دختر من و تو است بيشك، وقتي از همكنون لحظهها را بهش فكر ميكنم و وقتي به شاديهايش فكر كردهاي.
دخترم، من در يكي از روزهاي مهر 86 به شدت دلتنگ تو شدم. ميداني وقتي به آدم سخت بگيرند كه نيآيد، نگويد، نشنود، نخواهد، نباشد و در عين حال تنها چيزي كه در دنيا داشته باشد، فقط همين بودنش باشد و هيچ جور تو تنگناهاي آقايان جا نگيرد، دلش تنگ ميشود. بي خود بهانه تو را ميگيرد پيش از بودنت. امروز به اين فكر مي كردم كه سي سال بعد وقتي تو در اوج زيبابي وحشيانه دخترانهات هستي و ذهن آزاديخواه جوان وحشيات را اين و آن ور ميپراني، خياباني به اسم معلم و دادگاه انقلاب را به ياد ميآوري يا نه؟ از زناني كه افشره زندگيشان را تخمك وجود تو كردند و از زنانگي تنها اجبار به نبودنشان را چشيدند چيزي مي شنوي؟
فكر ميكردم كه دختر من حس خواهد كرد كه وقتي دوستي را جلوي چشمت دست بسته وسط جمعيت كشان كشان ميبرند و تو فقط مبهوت دور ون منحوسشان مي گردي كه نشاني از جا و مكان بيابي، چه احساسي دارد؟
وقتي وسط تعطيليهاي به اصطلاح خودشان شب قدر، حكم حبسش را تاييد ميكنند كه تا 80 سال بهشت را براي خودشان بخرند، چطور شب بلند ناقدرشان تنگ فشار ميآورد روي روحت؟
فكر ميكردم دخترم باور خواهد كرد كه مادرانش را تو كوچه پس كوچهها، لاي پلاك ماشينها ميجستند و از ترس از دست دادن دومين شلوارشان، سين جيم ميكردند كه چرا باز از تبعيض جنسيتي گفتيد؟ مي دانم شنيدن اين واژه در اوج جواني و بيست سالگي براي دختركم سنگين خواهد بود اما من هم باورم نميشد، شنيدن و گفتن و تحليل و منع قانوني كه اجازه براي دومين شلوار آقايان را لغو كرده است، اين همه هراسانگيز باشد كه از ساعت 7 صبح بخواهند ثابت كنند كه دو دستي به شلوارشان چسبيدهاند.
عطشناك فكر مي كردم كه كاش دخترم ناتواني مردان اين روزگار را به ياد نيآورد كه چطور ناتوانيهاي خودشان در مديريت روابطشان را جسارتگونه به مادرانش تقديم كردند، و كاش زمانه او مردان توانمند قابل عشق ورزيدن را برايش بار بيآورد.
دخترم چه اهميت دارد كه بعد از دقيقه اي بحث حقوقي و نظري با مرد، پسرك همراهش تذكر گونه اسم يار مرد را مي آورد كه اگر فلاني بود حتمن امضا ميكرد؟ تو افسوس مادرانت را به خاطر ميآوري؟ ته دلم فرياد ميكردم كه پسرك تازه شهوت شناخته! اگر ميدانستي به خاطر چند دختر جاخالي كردهام و گم شدهام، اسم خودت را گم ميكردي چه برسد به اسم يار دوستت را... .
يا چه اهميت دارد كه با لبخندي كه قهرمان بودنش را ميخواهد تذكر بدهد، بعد از زمان طولاني بحث و مثال و نمونه و گپ ميگويد جسارتن اگر اجازه بدهيد من امضا نكنم؟ راستي تو هم هنوز تندي حرفهاي مادرانت را همراه داري؟ گفتم شما عمري است جسارت كرديد، اين هم رويش. كاش تو از اين تنديها، تنديها عشق آزاد را ميوه گرفته باشي. كاش عاشقان روزگاران تو نام، حضور، و خود تو را از ترس رسوايي حذف نكرده باشند در ذهن و زبان و چشم و خاطرهايشان.
دخترم از صميم قلب آروز ميكنم، روزگارت آنقدر دور باشد از ما كه كلمهاي از حرفهاي من را باور نكني و بخندي به كوتهبيني روزگاران مادرانت.
دخترم حاضرم از همين امروز نباشم، اما بدانم كه مهرهاي روزگاران تو، جز يادآوري روزگار مدرسه و عاشقانههاي دو نفره پاييزي و اشتياق آغاز هر چيز تازه در جواني دغدغهاي از جنس جنسيت تو نداشته باشد.
دخترم اين روزها را شاد زندگي كن، به ياد روزهاي شادي كه شايد مادرانت داشتهبودهاند و اما فقط به كوتاهي پذيرش وجودشان بوده است.
دخترم بارانهاي مهر را با تمام وجود ببلع، كه مادرانت همه وجودشان را باران نسل تو ميكنند.
دخترم تپشهاي قلبت را، زيباترين موسيقي كه مادري ميتواند بشنود، پاس بدار كه تپشهاي هراس هيچ وقت زيبا نبود و نيست.
دخترم...
دخترم، من در يكي از روزهاي مهر 86 به شدت دلتنگ تو شدم. ميداني وقتي به آدم سخت بگيرند كه نيآيد، نگويد، نشنود، نخواهد، نباشد و در عين حال تنها چيزي كه در دنيا داشته باشد، فقط همين بودنش باشد و هيچ جور تو تنگناهاي آقايان جا نگيرد، دلش تنگ ميشود. بي خود بهانه تو را ميگيرد پيش از بودنت. امروز به اين فكر مي كردم كه سي سال بعد وقتي تو در اوج زيبابي وحشيانه دخترانهات هستي و ذهن آزاديخواه جوان وحشيات را اين و آن ور ميپراني، خياباني به اسم معلم و دادگاه انقلاب را به ياد ميآوري يا نه؟ از زناني كه افشره زندگيشان را تخمك وجود تو كردند و از زنانگي تنها اجبار به نبودنشان را چشيدند چيزي مي شنوي؟
فكر ميكردم كه دختر من حس خواهد كرد كه وقتي دوستي را جلوي چشمت دست بسته وسط جمعيت كشان كشان ميبرند و تو فقط مبهوت دور ون منحوسشان مي گردي كه نشاني از جا و مكان بيابي، چه احساسي دارد؟
وقتي وسط تعطيليهاي به اصطلاح خودشان شب قدر، حكم حبسش را تاييد ميكنند كه تا 80 سال بهشت را براي خودشان بخرند، چطور شب بلند ناقدرشان تنگ فشار ميآورد روي روحت؟
فكر ميكردم دخترم باور خواهد كرد كه مادرانش را تو كوچه پس كوچهها، لاي پلاك ماشينها ميجستند و از ترس از دست دادن دومين شلوارشان، سين جيم ميكردند كه چرا باز از تبعيض جنسيتي گفتيد؟ مي دانم شنيدن اين واژه در اوج جواني و بيست سالگي براي دختركم سنگين خواهد بود اما من هم باورم نميشد، شنيدن و گفتن و تحليل و منع قانوني كه اجازه براي دومين شلوار آقايان را لغو كرده است، اين همه هراسانگيز باشد كه از ساعت 7 صبح بخواهند ثابت كنند كه دو دستي به شلوارشان چسبيدهاند.
عطشناك فكر مي كردم كه كاش دخترم ناتواني مردان اين روزگار را به ياد نيآورد كه چطور ناتوانيهاي خودشان در مديريت روابطشان را جسارتگونه به مادرانش تقديم كردند، و كاش زمانه او مردان توانمند قابل عشق ورزيدن را برايش بار بيآورد.
دخترم چه اهميت دارد كه بعد از دقيقه اي بحث حقوقي و نظري با مرد، پسرك همراهش تذكر گونه اسم يار مرد را مي آورد كه اگر فلاني بود حتمن امضا ميكرد؟ تو افسوس مادرانت را به خاطر ميآوري؟ ته دلم فرياد ميكردم كه پسرك تازه شهوت شناخته! اگر ميدانستي به خاطر چند دختر جاخالي كردهام و گم شدهام، اسم خودت را گم ميكردي چه برسد به اسم يار دوستت را... .
يا چه اهميت دارد كه با لبخندي كه قهرمان بودنش را ميخواهد تذكر بدهد، بعد از زمان طولاني بحث و مثال و نمونه و گپ ميگويد جسارتن اگر اجازه بدهيد من امضا نكنم؟ راستي تو هم هنوز تندي حرفهاي مادرانت را همراه داري؟ گفتم شما عمري است جسارت كرديد، اين هم رويش. كاش تو از اين تنديها، تنديها عشق آزاد را ميوه گرفته باشي. كاش عاشقان روزگاران تو نام، حضور، و خود تو را از ترس رسوايي حذف نكرده باشند در ذهن و زبان و چشم و خاطرهايشان.
دخترم از صميم قلب آروز ميكنم، روزگارت آنقدر دور باشد از ما كه كلمهاي از حرفهاي من را باور نكني و بخندي به كوتهبيني روزگاران مادرانت.
دخترم حاضرم از همين امروز نباشم، اما بدانم كه مهرهاي روزگاران تو، جز يادآوري روزگار مدرسه و عاشقانههاي دو نفره پاييزي و اشتياق آغاز هر چيز تازه در جواني دغدغهاي از جنس جنسيت تو نداشته باشد.
دخترم اين روزها را شاد زندگي كن، به ياد روزهاي شادي كه شايد مادرانت داشتهبودهاند و اما فقط به كوتاهي پذيرش وجودشان بوده است.
دخترم بارانهاي مهر را با تمام وجود ببلع، كه مادرانت همه وجودشان را باران نسل تو ميكنند.
دخترم تپشهاي قلبت را، زيباترين موسيقي كه مادري ميتواند بشنود، پاس بدار كه تپشهاي هراس هيچ وقت زيبا نبود و نيست.
دخترم...
شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶
انتهاي خرد
يك روز در خبر دوستي كه نشريهشان را توقيف كرده بودند، گفتم همين يعني آن نشريه به اندازه كافي تاثير گذار بوده است و گرچه خبر خوبي نبود، اما با اين شاخص جاي تبريك هست. (چهار سال پيش)
حالا اما هر چه فكر مي كنم، وقتي ميزان دستگيريها و حد حكمها آنقدر مخدوش و بيحساب كتاب است كه ديگر نميشود گفت، هر كس دستگير ميشود يعني تاثير گذار بوده است يا اگر حكم نامتناسبي داده ميشود يعني آن فرد تاثير گذار بوده است.
اما خوب برعكس اين موضوع هست، وقتي به خاطر هيچ و پوچ آدمها دستگير مي شوند، حكم جلب و توقيف و بازرسي و دستگيري و چه و چه داده ميشود، خبر اين اتفاق ميتواند يك آدم معمولي نه چندان پررنگ را موثر كند. يا احكام سنگيني كه آقايان صادر ميكنند، حتمن تاثير خودشان را بر افراد و جامعه خواهد گذاشت. اما متاسفانه نه تاثيري كه آقايان به خاطرش مرتكب چنين اشتباه فاحشي مي شوند.
بوي اتفاقات ناخوشآيندي به مشام ميرسد. حكومتي كه تا ايناندازه امنيتش را متزلزل ميبيند و براي خودش حادثه ميتراشد، ميشود گفت چشم بسته و با سرعت دارد ميدود كه از چيزي فرار كند. اما خوب تاريخ كشورهاي مختلف نشان ميدهد كه آينده خوبي متصور نيست و با سر به زمين خوردن در پي دارد. ديگر هر روزنزديكي يك انقلاب يا جنگ داخلي يا فروپاشي خونين را جلو چشمم نزديكتر احساس ميكنم.
پينوشت: جواب گنجي به اظهارات سحابي
حالا اما هر چه فكر مي كنم، وقتي ميزان دستگيريها و حد حكمها آنقدر مخدوش و بيحساب كتاب است كه ديگر نميشود گفت، هر كس دستگير ميشود يعني تاثير گذار بوده است يا اگر حكم نامتناسبي داده ميشود يعني آن فرد تاثير گذار بوده است.
اما خوب برعكس اين موضوع هست، وقتي به خاطر هيچ و پوچ آدمها دستگير مي شوند، حكم جلب و توقيف و بازرسي و دستگيري و چه و چه داده ميشود، خبر اين اتفاق ميتواند يك آدم معمولي نه چندان پررنگ را موثر كند. يا احكام سنگيني كه آقايان صادر ميكنند، حتمن تاثير خودشان را بر افراد و جامعه خواهد گذاشت. اما متاسفانه نه تاثيري كه آقايان به خاطرش مرتكب چنين اشتباه فاحشي مي شوند.
بوي اتفاقات ناخوشآيندي به مشام ميرسد. حكومتي كه تا ايناندازه امنيتش را متزلزل ميبيند و براي خودش حادثه ميتراشد، ميشود گفت چشم بسته و با سرعت دارد ميدود كه از چيزي فرار كند. اما خوب تاريخ كشورهاي مختلف نشان ميدهد كه آينده خوبي متصور نيست و با سر به زمين خوردن در پي دارد. ديگر هر روزنزديكي يك انقلاب يا جنگ داخلي يا فروپاشي خونين را جلو چشمم نزديكتر احساس ميكنم.
پينوشت: جواب گنجي به اظهارات سحابي
پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶
روز اجباري قدس
تو يك برنامه تلويزيوني براي بچهها، 5-6 تا بچه عرب به قول خودشان فلسطيني را ميآورند و دور گردن هر كدام يك چفيه عربي مياندازند و هي راجع به فردا و روز قدس و احساسشان نسبت به ايران و مبارزه ميپرسند.
خيلي خندهدار بود زمانيكه مجري(خالهنرگس) ازش پرسيد، وقتي روز قدس حضور مردم ايران را ميبينيد چه تاثيري رويتان دارد؟
و بچهها همه جواب دادند، خاطرات گذشته را برايمان زنده ميكند.
دوباره اصرار كرد كه هيچ روحيهاي در شما برنميانگيزاند؟ و آنها جواب دادند چرا روحيه همدلي و مهرباني مردم ايران و يادآوري گذشته.
خلاصه آنقدر اصرار كرد تا بچهها را به اين حرف بكشاند كه روحيه مبارزه و جنگ تا پيروزي را در شما زنده مي كند و آنها هيچ...
تا اخرش خودش گفت ما ايرانيها ضربالمثلي داريم كه كار را كه كرد؟ آن كه تمام كرد، مبارزه كامل شما تا رسيدن به پيروزي مهم است.
مترجم ترجمه كرد و بچهها مبهوت فقط ان شاءالله گفتند.
بعد رئيس جمهور در مصاحبهاش ميگويد ما به خواست مردم فلسطين احترام ميگذاريم. و وقتي خبرنگار بال بال ميزند از اين جواب، دل مردم ايران خوش ميشود كه عجب دموكرات است اين مرد.به طرز تلخي خنده دار است.
خيلي خندهدار بود زمانيكه مجري(خالهنرگس) ازش پرسيد، وقتي روز قدس حضور مردم ايران را ميبينيد چه تاثيري رويتان دارد؟
و بچهها همه جواب دادند، خاطرات گذشته را برايمان زنده ميكند.
دوباره اصرار كرد كه هيچ روحيهاي در شما برنميانگيزاند؟ و آنها جواب دادند چرا روحيه همدلي و مهرباني مردم ايران و يادآوري گذشته.
خلاصه آنقدر اصرار كرد تا بچهها را به اين حرف بكشاند كه روحيه مبارزه و جنگ تا پيروزي را در شما زنده مي كند و آنها هيچ...
تا اخرش خودش گفت ما ايرانيها ضربالمثلي داريم كه كار را كه كرد؟ آن كه تمام كرد، مبارزه كامل شما تا رسيدن به پيروزي مهم است.
مترجم ترجمه كرد و بچهها مبهوت فقط ان شاءالله گفتند.
بعد رئيس جمهور در مصاحبهاش ميگويد ما به خواست مردم فلسطين احترام ميگذاريم. و وقتي خبرنگار بال بال ميزند از اين جواب، دل مردم ايران خوش ميشود كه عجب دموكرات است اين مرد.به طرز تلخي خنده دار است.
دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶
سن، معيار مناسب؟!!!
در دو روز متفاوت، بين ساعتهاي 12 تا 3 و 4 تا 7 عصر در چند پارك محلي در حوالي غرب و شمال غرب تهران يك چرخي زديم و راجع به كمپين با تعدادي از مردم به صورت نمونهاي صحبت كرديم.
علاوه بر واكنش ها نسبت به حقوق زنان و مردان، اين بار چيز ديگري كه براي من جالب تر بود، ديدن و صحبت نزديك با مردم بود.
اول اينكه تصور نميكرديم اين ساعتها از روز، در ماه رمضان آدمهاي زيادي را ببينيم كه خوب بر خلاف انتظار، پاركهاي محلي پر از آدم بودند.
دوم طي اين دو روز با چيزي حدود 30 زوج (گرد شده به پايين)، دختر و پسر مواجه شديم،به جز مردها يا زناني كه تنها بودند يا زنان يا مرداني كه با افراد همجنس خودشان بودند. از واژه زوج عمدن استفاده ميكنم چون تمام اين 30 زوج در حالتي نشسته بودند كه حتي گاهي ترديد داشتيم كه حضور ما ميتواند مزاحم آنها باشد يا نه؟ و هر بار اين را ازشان ميپرسيديم و خوب آن طفلكيها كمي معذب ميشدند و خوب اين تعدادي بودند كه پذيرفتند(منهاي كساني كه ميگفتند نه و نميخواستند چند دقيقه هم وقتشان از دست برود).
يك نكته خيلي جالب نبودن محل مناسب براي ارتباط اين افراد با هم و اجبارشان در انتخاب فضاي پارك بود كه به طرز تاسفانگيزي پررنگ به چشم ميخورد.
از اين 30 زوج كه برگه ها را امضا كردند، در بيش از 20 زوج، دختر هم سن پسر و يا بزرگتر بود. در محدوده سني بين 19 تا 27 سال. يعني بيش از66% كل.
زماني ارسطو گفته بود در انتخاب زوج چهار برتري مرد بر زن لازم است: سن، قد، علم، مال. جداي از نگاه ارسطويي به مقوله جنسيت، اين چيزي بود كه بسياري از مشاوران خانواده و روانشناسان هم سالها تكرار كردهاند.با اين وجود چنين تغيير معياري چيز جديدي نيست اما چنين اكثريتي شدنش دست كم با يك ديد تخميني و ميداني براي خود من بسيار جالب بود.
اما چه چيزي باعث اين تغيير معيار شده است؟ آيا واقعن معيار سني، معيار مناسبي است براي زوجيت بين دو آدم؟ آيا بلوغ فكري و عقلي براي دختران هنوز هم زودتر از پسران اتفاق مي افتد؟ آيا تعيين ارزشها و الويتها و نيازهاي زندگي ربطي به سن و جنس دارد؟ و يا اصلن آيا نزديكي اين ارزشها و الويتها در يك رابطه لازم است؟ يا كمكي به بهتر بودن آن ميكند؟
آيا دختران در رابطه با پسران كوچكتر يا همسن خودشان كمتر تحت تسلط فكري و احساسي قرار مي گيرند؟ و آيا اين ملاك مهمي براي رابطه آنها است؟
آيا پسرها در رابطه با دختران بزرگتر يا همسن خودشان مسئوليت كمتري را احساس مي كنند؟ و پشتيباني عاطفي و مالي بيشتري احساس ميكنند؟
امكان تسلط عاطفي دختران در چنين رابطهاي چقدر است؟
آيا با چنين رابطهاي پيشنيه تاريخي- ذهني آقا بالاسر كمرنگتر مي شود؟
چيزهاي جالب ديگري هم بود كه شايد يك فرصت ديگر بعضيشان را نوشتم.
علاوه بر واكنش ها نسبت به حقوق زنان و مردان، اين بار چيز ديگري كه براي من جالب تر بود، ديدن و صحبت نزديك با مردم بود.
اول اينكه تصور نميكرديم اين ساعتها از روز، در ماه رمضان آدمهاي زيادي را ببينيم كه خوب بر خلاف انتظار، پاركهاي محلي پر از آدم بودند.
دوم طي اين دو روز با چيزي حدود 30 زوج (گرد شده به پايين)، دختر و پسر مواجه شديم،به جز مردها يا زناني كه تنها بودند يا زنان يا مرداني كه با افراد همجنس خودشان بودند. از واژه زوج عمدن استفاده ميكنم چون تمام اين 30 زوج در حالتي نشسته بودند كه حتي گاهي ترديد داشتيم كه حضور ما ميتواند مزاحم آنها باشد يا نه؟ و هر بار اين را ازشان ميپرسيديم و خوب آن طفلكيها كمي معذب ميشدند و خوب اين تعدادي بودند كه پذيرفتند(منهاي كساني كه ميگفتند نه و نميخواستند چند دقيقه هم وقتشان از دست برود).
يك نكته خيلي جالب نبودن محل مناسب براي ارتباط اين افراد با هم و اجبارشان در انتخاب فضاي پارك بود كه به طرز تاسفانگيزي پررنگ به چشم ميخورد.
از اين 30 زوج كه برگه ها را امضا كردند، در بيش از 20 زوج، دختر هم سن پسر و يا بزرگتر بود. در محدوده سني بين 19 تا 27 سال. يعني بيش از66% كل.
زماني ارسطو گفته بود در انتخاب زوج چهار برتري مرد بر زن لازم است: سن، قد، علم، مال. جداي از نگاه ارسطويي به مقوله جنسيت، اين چيزي بود كه بسياري از مشاوران خانواده و روانشناسان هم سالها تكرار كردهاند.با اين وجود چنين تغيير معياري چيز جديدي نيست اما چنين اكثريتي شدنش دست كم با يك ديد تخميني و ميداني براي خود من بسيار جالب بود.
اما چه چيزي باعث اين تغيير معيار شده است؟ آيا واقعن معيار سني، معيار مناسبي است براي زوجيت بين دو آدم؟ آيا بلوغ فكري و عقلي براي دختران هنوز هم زودتر از پسران اتفاق مي افتد؟ آيا تعيين ارزشها و الويتها و نيازهاي زندگي ربطي به سن و جنس دارد؟ و يا اصلن آيا نزديكي اين ارزشها و الويتها در يك رابطه لازم است؟ يا كمكي به بهتر بودن آن ميكند؟
آيا دختران در رابطه با پسران كوچكتر يا همسن خودشان كمتر تحت تسلط فكري و احساسي قرار مي گيرند؟ و آيا اين ملاك مهمي براي رابطه آنها است؟
آيا پسرها در رابطه با دختران بزرگتر يا همسن خودشان مسئوليت كمتري را احساس مي كنند؟ و پشتيباني عاطفي و مالي بيشتري احساس ميكنند؟
امكان تسلط عاطفي دختران در چنين رابطهاي چقدر است؟
آيا با چنين رابطهاي پيشنيه تاريخي- ذهني آقا بالاسر كمرنگتر مي شود؟
چيزهاي جالب ديگري هم بود كه شايد يك فرصت ديگر بعضيشان را نوشتم.
شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶
گوش شنوا
لينك:
نگاهي مختصر مفيد به روند دموكراسي خواهي در برمه و تحولات و تنگناهاي اخير مردم در آنجا: برمه نفت ندارد.
آقاي رئيس جمهور كدام سرزمين زنان آزاد؟ فريبا داوودي مهاجر
پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶
تابوهاي جنسيتي
تابوهاي جنسيتي در بعضي كارها پررنگ و بعضي جاها كمرنگ است.
مثلن اگر پنج سال پيش من ماشين را تنها ميبردم تعميرگاه، آنقدر نگاهها عجيب غريب و گاهي تمسخر انگيز و گاه متهم كننده بود كه خيلي براي آدم بي كله و نه چندان آگاهي از اين تفاوتها (البته آن زمان بچگيهايم) مثل من خيلي سخت بود و ترجيح ميدادم مثلن دو هفته بي ماشيني بكشم تا ببرمش تعميرگاه.
البته حالا اين نگاه خيلي تغيير كرده است. گرچه شايد سن و سال و تجربه نوع برخورد با اين صنف هم مهم باشد. حالا جوري شدم كه بالا سر تعميركار مي ايستم و لحظه به لحظه ازش ميپرسم دارد چي كار ميكند و گاهي خودم هم نظر ميدهم. گرچه هنوز هم باور اين چندان برايشان ساده نيست.
چند روز پيش وقتي تعميرگاه رفتم تا رسيدم گفتم اشكال ماشين فلان است.(از روي حدس) طرف قبول نكرد. موتور را كامل پياده كرد و يك چيز را عوض كرد و درست نشد و باز آن بخشي را كه من گفته بودم باز كرد و ديد بله! شروع كرد با اعتماد به نفس توضيح دادن كه كشف كرده چي شده ... . من گفتم خوب! اين را كه من به شما گفتم. حالا شما بگوييد چطور ميخواهيد درست كنيد؟
پذيرفت و خنديد و گفت بله حق با شما است. رشته تحصيليتان چي بوده است؟
يا مثلن مصالح ساختماني فروشي همچنان خيلي پررنگ ديده مي شود اگر يك زن برود و ماسه و سيمان و گچ و خاك بخرد.
حالا جالب قضيه اين است كه باباي من تو اعتماد به نفس دادن براي اينجور كارها خيلي موثر است.
مثلن سر ماشين، يادم هميشه ميگفت فلان تعميرگاه خوبه، قيمت هم اين حدود است. زودتر درستش كن تا كار دستت ندهد. به جاي اينكه بگويد خوب اگر سخت است من ميبرم يا با هم برويم يا از اين چيزها.
حالا مصالح فروشي هم داستان جديد است چون من تا حالا نرفته بودم.
سر كارهاي خانه يك چيز كوچكي كم آمده بود كه نميارزيد كلي كرايه ماشين بدهيم.
يك بار دفعه اول با خنده گفت فردا سر راهت فلان چيز را ميگيري بيايي؟
من با چشمهاي گرد گفتم من؟ و موضوع تمام شد.
تا اينكه دفعه دوم بدون شوخي و بدون سوال آدرس طرف را داد، حدود قيمت را هم داد و گفت كه چقدر لازم است و دير نشود و همين.
من با مكث، گفتم چي بگويم؟ چه جوري؟ كجا بگذارد؟ و از اين جور سوالها... خلاصه ديدم با كارگرهاي مصالح فروشي هم سر و كله زدن را بايد ياد بگيرم به هر حال.
نشدني نبود اما هر چقدر براي من تابو بود، براي بقيه مردم آنجا هم بود.
شبيه كارگرها لباس پوشيدم و رفتم. تو كه رفتم 4-5 نفر 1 راننده و 1 پيرمرد صاحب مغازه و 2-3 كارگر نشسته بودند. رفتم سراغ پيرمرده كه پشت ميز بود. بلند سلام كردم و گفتم من فلانيام كه تا حالا چند بار جنس فرستاديد خانه. براندازم كرد و رويش به ديوار چرخاند.
راننده از روي اسم من را شناخت و گفت بله درست است بفرماييد.
بهش گفتم چي ميخواهم. به پيرمرد گفت حاجي بهش بدهم؟ پيرمرده گفت برايش ببر خانه.
توضيح دادم كه چون كم بود خودم آمدم. جوابم را نداد به راننده گفت ببرش بيرون ببين چي ميگويد. گوشهايم داغ شده بود. اما خوب خوشبختانه راننده كار را راه انداخت.
كارگرها با لبخندي گوشه لب تمام مدت براندازم مي كردند.
آقاي ظاهرن متشخص جواني هم كه تازه رسيده بود، بعد از سه بار كه ازش پرسيدند چي ميخواهد مبهوت به من خيره شده بود و جوابي نمي داد تا خيالش كامل راحت شد من كيام و چي ميخواهم و ... .
سر پول و حساب كتاب كردن هم پيرمرد حاضر نشد با من حرف بزند و به راننده ميگفت بهم بگويد و من به راننده ميگفتم و او با همان تن صدا تكرار ميكرد.
گرچه شايد اين هم بر اساس مراتب هرمي كار در ايران باشد، اما خوب در مورد مشتريان مرد همان چند دقيقه چيز مشابهي اتفاق نيافتاد و فقط با من حرف نميزد.
مثلن اگر پنج سال پيش من ماشين را تنها ميبردم تعميرگاه، آنقدر نگاهها عجيب غريب و گاهي تمسخر انگيز و گاه متهم كننده بود كه خيلي براي آدم بي كله و نه چندان آگاهي از اين تفاوتها (البته آن زمان بچگيهايم) مثل من خيلي سخت بود و ترجيح ميدادم مثلن دو هفته بي ماشيني بكشم تا ببرمش تعميرگاه.
البته حالا اين نگاه خيلي تغيير كرده است. گرچه شايد سن و سال و تجربه نوع برخورد با اين صنف هم مهم باشد. حالا جوري شدم كه بالا سر تعميركار مي ايستم و لحظه به لحظه ازش ميپرسم دارد چي كار ميكند و گاهي خودم هم نظر ميدهم. گرچه هنوز هم باور اين چندان برايشان ساده نيست.
چند روز پيش وقتي تعميرگاه رفتم تا رسيدم گفتم اشكال ماشين فلان است.(از روي حدس) طرف قبول نكرد. موتور را كامل پياده كرد و يك چيز را عوض كرد و درست نشد و باز آن بخشي را كه من گفته بودم باز كرد و ديد بله! شروع كرد با اعتماد به نفس توضيح دادن كه كشف كرده چي شده ... . من گفتم خوب! اين را كه من به شما گفتم. حالا شما بگوييد چطور ميخواهيد درست كنيد؟
پذيرفت و خنديد و گفت بله حق با شما است. رشته تحصيليتان چي بوده است؟
يا مثلن مصالح ساختماني فروشي همچنان خيلي پررنگ ديده مي شود اگر يك زن برود و ماسه و سيمان و گچ و خاك بخرد.
حالا جالب قضيه اين است كه باباي من تو اعتماد به نفس دادن براي اينجور كارها خيلي موثر است.
مثلن سر ماشين، يادم هميشه ميگفت فلان تعميرگاه خوبه، قيمت هم اين حدود است. زودتر درستش كن تا كار دستت ندهد. به جاي اينكه بگويد خوب اگر سخت است من ميبرم يا با هم برويم يا از اين چيزها.
حالا مصالح فروشي هم داستان جديد است چون من تا حالا نرفته بودم.
سر كارهاي خانه يك چيز كوچكي كم آمده بود كه نميارزيد كلي كرايه ماشين بدهيم.
يك بار دفعه اول با خنده گفت فردا سر راهت فلان چيز را ميگيري بيايي؟
من با چشمهاي گرد گفتم من؟ و موضوع تمام شد.
تا اينكه دفعه دوم بدون شوخي و بدون سوال آدرس طرف را داد، حدود قيمت را هم داد و گفت كه چقدر لازم است و دير نشود و همين.
من با مكث، گفتم چي بگويم؟ چه جوري؟ كجا بگذارد؟ و از اين جور سوالها... خلاصه ديدم با كارگرهاي مصالح فروشي هم سر و كله زدن را بايد ياد بگيرم به هر حال.
نشدني نبود اما هر چقدر براي من تابو بود، براي بقيه مردم آنجا هم بود.
شبيه كارگرها لباس پوشيدم و رفتم. تو كه رفتم 4-5 نفر 1 راننده و 1 پيرمرد صاحب مغازه و 2-3 كارگر نشسته بودند. رفتم سراغ پيرمرده كه پشت ميز بود. بلند سلام كردم و گفتم من فلانيام كه تا حالا چند بار جنس فرستاديد خانه. براندازم كرد و رويش به ديوار چرخاند.
راننده از روي اسم من را شناخت و گفت بله درست است بفرماييد.
بهش گفتم چي ميخواهم. به پيرمرد گفت حاجي بهش بدهم؟ پيرمرده گفت برايش ببر خانه.
توضيح دادم كه چون كم بود خودم آمدم. جوابم را نداد به راننده گفت ببرش بيرون ببين چي ميگويد. گوشهايم داغ شده بود. اما خوب خوشبختانه راننده كار را راه انداخت.
كارگرها با لبخندي گوشه لب تمام مدت براندازم مي كردند.
آقاي ظاهرن متشخص جواني هم كه تازه رسيده بود، بعد از سه بار كه ازش پرسيدند چي ميخواهد مبهوت به من خيره شده بود و جوابي نمي داد تا خيالش كامل راحت شد من كيام و چي ميخواهم و ... .
سر پول و حساب كتاب كردن هم پيرمرد حاضر نشد با من حرف بزند و به راننده ميگفت بهم بگويد و من به راننده ميگفتم و او با همان تن صدا تكرار ميكرد.
گرچه شايد اين هم بر اساس مراتب هرمي كار در ايران باشد، اما خوب در مورد مشتريان مرد همان چند دقيقه چيز مشابهي اتفاق نيافتاد و فقط با من حرف نميزد.
دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶
زن + بچه = نيم مرد؟
نفيسه بيشتر از همه اذيت شده است. 7-8 ساعت بازجويي و انواع و اقسام تهمت و افترا. حالا با آن جسارت ستودنيش بخشي از اتفاقات آن روز را نوشته.
شنبه نفيسه را ديدم. رنگش زرد بود و خنده بزرگ و شادش محو شده بود. چشمهايش خيره بود و مبهوت انگار دارد به خيلي چيزها فكر مي كند. اتفاق افتاده بود و وقتي داشت با لهجه شيرينش پشت همهمه جلسه تعريف ميكرد كه چهها بهش گفتند، من فقط نگاهش مي كردم.
از نفيسه هم راجع به بچه پرسيدند.
دكتر حكيمي هم روز چهارشنبه از ناهيد پرسيد چي خوانده؟ بعدكه ناهيد گفت دانشجوي دكتراي جامعه شناسي است پرسيد بچه دارد يا نه؟ و بعد از محبوبه و بعد از جواب هر دو خنديد و گفت كارهاي اصل كاريتان مانده است. و بلافاصله خودش را جمع و جور كرد و گفت البته نه اينكه اينها اصلي نباشد.
كديور را هم قبلن نوشته بودم، چند همسري را براي بچهدار شدن، اگر همسر اول نابارور است مجاز دانسته بود.
نمي دانم اشك اين بچه كه اين پايين گذاشتم را نميتوانستم اين بالا تاب بيآورم.
***
اين وبلاگ را تو بلاگ لوا ديدم: گويا پرسش و پاسخ احمدي نژا با دانشجوها را مرتب آپ ميكند.
شنبه نفيسه را ديدم. رنگش زرد بود و خنده بزرگ و شادش محو شده بود. چشمهايش خيره بود و مبهوت انگار دارد به خيلي چيزها فكر مي كند. اتفاق افتاده بود و وقتي داشت با لهجه شيرينش پشت همهمه جلسه تعريف ميكرد كه چهها بهش گفتند، من فقط نگاهش مي كردم.
از نفيسه هم راجع به بچه پرسيدند.
دكتر حكيمي هم روز چهارشنبه از ناهيد پرسيد چي خوانده؟ بعدكه ناهيد گفت دانشجوي دكتراي جامعه شناسي است پرسيد بچه دارد يا نه؟ و بعد از محبوبه و بعد از جواب هر دو خنديد و گفت كارهاي اصل كاريتان مانده است. و بلافاصله خودش را جمع و جور كرد و گفت البته نه اينكه اينها اصلي نباشد.
كديور را هم قبلن نوشته بودم، چند همسري را براي بچهدار شدن، اگر همسر اول نابارور است مجاز دانسته بود.
نمي دانم اشك اين بچه كه اين پايين گذاشتم را نميتوانستم اين بالا تاب بيآورم.
***
اين وبلاگ را تو بلاگ لوا ديدم: گويا پرسش و پاسخ احمدي نژا با دانشجوها را مرتب آپ ميكند.
جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶
جنس تبعيض
يك سوال ساده:
چي ميشود كه كسي به تبعيض جنسيتي و نابرابري حساستر ميشود؟
اگر كسي مثل من نسبت به اين موارد حساسم، چون در زندگي شخصيم نمونههاي نابرابري كه تاثير مستقيم يا غير مستقيم بر زندگيم بگذارد زياد ديدهام. و مسلم است كه اگر زمان، حساسيتم را بيشتر كرده است به اين خاطر است كه نابرابري زندگي شخصيام را بيشتر مختل كرده است.
اما وقتي ميگويم نابرابري يا تبعيض منظورم اين نيست كه به فرض من، پدر و مادر يا برادر متعصب و غيرتي داشتهام كه برايم محدوديت به وجود آوردهاند يا بهم سخت گرفتهاند يا طوري پرورش يافتهام كه احساس ضعف يا ناتوانايي بكنم. برعكس چيزي كه من را حساس كرده است اختلاف بين چيزي است كه باهاش بزرگ شدم و ديدي كه جامعه بهم داد.
هر چه بيشتر مي گذرد فرهنگ سخت و نامنعطف مردسالار پررنگتر زندگيام را تهديد ميكند.
جالب است موقع ابراز احساس و نرمش، فرهنگ فردي فرهنگ سختگير پدرسالارانه است كه نبايد ذرهاي طرفت را شاد كني مبادا طرف بيظرفيت باشد و رو گرده زندگيت سنگيني كند و ...چون زنان ذاتن بي ظرفيت هستند از نظر عاطفي.
موقعي كه قرار است مسئوليت كاري را بپذيري، زن خودش مسئول جسم و روح خودش است حتي اگر تو هر بلايي سرش آورده باشي. موضوع اين است كه تو كارت را بكني و بروي به سلامت و براي توجيه شعار روشنفكرانه بدهي...
وقتي حتي زن ابراز دلتنگي و تنهايي ميكند بدون توقع، فقط براي اينكه گوش شنوايي باشي، صدا ممنوع ميشود. تنهايي و دلتنگي و هر واژهاي شبيه آن ممنوع ميشود مبادا آب تو دلت تكان بخورد و عذاب وجدانت يادآور بشود برايت...
اما خوب در عوض خدا زن را آفريده براي پر كردن انواع و اقسام خلاهاي عاطفي تو در هر شرايطي و اين را زن اگر حساس نباشد، ديوانه نباشد، مزاحم نباشد، بايد بپذيرد...
بدجوري احساس تنهايي كردم. تا صبح گريه مي كردم. نگران چيزي بودم كه ميتوانست انواع تهمت و افترا را براي هميشه رو سرم خراب كند... اما خوب خستگي از هر چيزي مهمتر است. مسئوليت چه معني دارد؟
تو كي هستي؟
تعهد ِ حرف كجاست؟
دير كردي. خسته بودم. به من چه كه به سبب وجود چيز مشترك، تمام اعتقاداتت را به بازي ميگرفتند. به من چه كه تو كي هستي؟ تا وقتي مرحمي براي تنهايي من هستي خوب است. در غير اينصورت من خستهام.
فكر مي كردم اگر كار به سلول برسد و به افترا و به خستگي، جز مرگ آگاهانه چاره ديگري هم برايم ميماند؟ هنوز كه نيافتهام.
خواسته هاي زنان ايران ذرهاي شبيه حال زنان دنيا نيست. زنان دنيا مشكلي راجع به همسران قانوني همسرشان ندارند. زنان دنيا مشكلي به نام قفس ازدواج تا وقت كفن، مگر كه شوهر نخواهد ندارند. زنان دنيا پول خسارت در عوض قتلشان نصف بيضه چپ مردان نيست. براي زنان دنيا پيش فرض بيكفايتي براي نگهداري بچههايشان نيست. زنان دنيا استقلال كار، زندگي، سفر، عاطفه، كلمه، رفتار، محبت دارند. زنان دنيا به جاي جسمشان، به خودِ بودنشان اهميت ميدهند. زنان دنيا پشت پا خورده ترك كرده نميشوند، مگر در تجاوز. زنان دنيا دوست داشته ميشوند. زنان دنيا محترم واقع ميشوند. زنان دنيا الويت عاطفي اوليه مردانشان هستند...
بنابراين هيچ كدام از مطالبات من، مطالبات ما مطالبه حال زنان دنيا نيست، مطالبه من درد زندگي شخصي خودم است. مطالبه من حس حقارتي است كه تو بهم مي دادي و ميدهي. مطالبه من بيمسئوليتي عاطفي تو است با شعار آزادي فردي. مطالبه من مشكل حل نشده اين روزهايم است كه تو به خاطرش توبيخم مي كني. گرچه بااين حال هم زنان دنيا بيش از پدرانمان، همسرانمان، همبسترهايمان دركمان ميكنند. و اين سبب همراهي و همدلي است نه خواست مشترك و جهاني.
چي ميشود كه كسي به تبعيض جنسيتي و نابرابري حساستر ميشود؟
اگر كسي مثل من نسبت به اين موارد حساسم، چون در زندگي شخصيم نمونههاي نابرابري كه تاثير مستقيم يا غير مستقيم بر زندگيم بگذارد زياد ديدهام. و مسلم است كه اگر زمان، حساسيتم را بيشتر كرده است به اين خاطر است كه نابرابري زندگي شخصيام را بيشتر مختل كرده است.
اما وقتي ميگويم نابرابري يا تبعيض منظورم اين نيست كه به فرض من، پدر و مادر يا برادر متعصب و غيرتي داشتهام كه برايم محدوديت به وجود آوردهاند يا بهم سخت گرفتهاند يا طوري پرورش يافتهام كه احساس ضعف يا ناتوانايي بكنم. برعكس چيزي كه من را حساس كرده است اختلاف بين چيزي است كه باهاش بزرگ شدم و ديدي كه جامعه بهم داد.
هر چه بيشتر مي گذرد فرهنگ سخت و نامنعطف مردسالار پررنگتر زندگيام را تهديد ميكند.
جالب است موقع ابراز احساس و نرمش، فرهنگ فردي فرهنگ سختگير پدرسالارانه است كه نبايد ذرهاي طرفت را شاد كني مبادا طرف بيظرفيت باشد و رو گرده زندگيت سنگيني كند و ...چون زنان ذاتن بي ظرفيت هستند از نظر عاطفي.
موقعي كه قرار است مسئوليت كاري را بپذيري، زن خودش مسئول جسم و روح خودش است حتي اگر تو هر بلايي سرش آورده باشي. موضوع اين است كه تو كارت را بكني و بروي به سلامت و براي توجيه شعار روشنفكرانه بدهي...
وقتي حتي زن ابراز دلتنگي و تنهايي ميكند بدون توقع، فقط براي اينكه گوش شنوايي باشي، صدا ممنوع ميشود. تنهايي و دلتنگي و هر واژهاي شبيه آن ممنوع ميشود مبادا آب تو دلت تكان بخورد و عذاب وجدانت يادآور بشود برايت...
اما خوب در عوض خدا زن را آفريده براي پر كردن انواع و اقسام خلاهاي عاطفي تو در هر شرايطي و اين را زن اگر حساس نباشد، ديوانه نباشد، مزاحم نباشد، بايد بپذيرد...
بدجوري احساس تنهايي كردم. تا صبح گريه مي كردم. نگران چيزي بودم كه ميتوانست انواع تهمت و افترا را براي هميشه رو سرم خراب كند... اما خوب خستگي از هر چيزي مهمتر است. مسئوليت چه معني دارد؟
تو كي هستي؟
تعهد ِ حرف كجاست؟
دير كردي. خسته بودم. به من چه كه به سبب وجود چيز مشترك، تمام اعتقاداتت را به بازي ميگرفتند. به من چه كه تو كي هستي؟ تا وقتي مرحمي براي تنهايي من هستي خوب است. در غير اينصورت من خستهام.
فكر مي كردم اگر كار به سلول برسد و به افترا و به خستگي، جز مرگ آگاهانه چاره ديگري هم برايم ميماند؟ هنوز كه نيافتهام.
خواسته هاي زنان ايران ذرهاي شبيه حال زنان دنيا نيست. زنان دنيا مشكلي راجع به همسران قانوني همسرشان ندارند. زنان دنيا مشكلي به نام قفس ازدواج تا وقت كفن، مگر كه شوهر نخواهد ندارند. زنان دنيا پول خسارت در عوض قتلشان نصف بيضه چپ مردان نيست. براي زنان دنيا پيش فرض بيكفايتي براي نگهداري بچههايشان نيست. زنان دنيا استقلال كار، زندگي، سفر، عاطفه، كلمه، رفتار، محبت دارند. زنان دنيا به جاي جسمشان، به خودِ بودنشان اهميت ميدهند. زنان دنيا پشت پا خورده ترك كرده نميشوند، مگر در تجاوز. زنان دنيا دوست داشته ميشوند. زنان دنيا محترم واقع ميشوند. زنان دنيا الويت عاطفي اوليه مردانشان هستند...
بنابراين هيچ كدام از مطالبات من، مطالبات ما مطالبه حال زنان دنيا نيست، مطالبه من درد زندگي شخصي خودم است. مطالبه من حس حقارتي است كه تو بهم مي دادي و ميدهي. مطالبه من بيمسئوليتي عاطفي تو است با شعار آزادي فردي. مطالبه من مشكل حل نشده اين روزهايم است كه تو به خاطرش توبيخم مي كني. گرچه بااين حال هم زنان دنيا بيش از پدرانمان، همسرانمان، همبسترهايمان دركمان ميكنند. و اين سبب همراهي و همدلي است نه خواست مشترك و جهاني.
دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶
خاتمي و و گفتگوي چهره به چهره كمپين
كمپين يك ميليون امضا با وجود تمام فشارهايي كه روز به روز بيشتر و پيشتر بهش وارد ميشود اما لحظه به لحظه پيشرو بودن خودش را در كل جامعه مستحكم تر ميكند.
چه خوب است كه تجربه تاريخيي كه همواره هوش زنانه به هر روش از اندرونيها و حرمسراها و منازل، هدايتكننده نقاط عطف بزرگ تاريخي بوده است، حالا هم سياست مرداني پيدا بشوند كه از تجربه تاريخي در دنياي مدرن امروز، به نفع برابري و صلح و آزادي و دموكراسي استفاده كنند.
نوشين احمدي خراساني در كتاب "جنبش يك ميليون امضا، روايتي از درون" در توصيف روش گفتگوي چهره به چهره مينويسد:
"... اين روش خاص و مسالمتآميز، اگر با ممانعت و سركوب رو به رو نشود، ظرفيت دارد كه ميليونها شهروند ايراني را با خواستههاي بر حق زنان عملا درگير سازد و هموطنان بسياري را در اين امر خير مشاركت دهد. مشاركتي مستقل و چنين گسترده اگر روزي روزگاري اتفاق بيفتد چون كه خارج از "دايره قدرت" و بيرون از "بافت ايدئولوژيهاي رسمي" صورت ميگيرد خواهي نخواهي بر روند عرفي و دموكراتيزه شدن بافت فرهنگي و اجتماعي جامعه ( تقويت "چند صدايي" و فعال شدن امكانهاي بديل متكثر) تاثير گسترده و بسيار متنوع خواهد گذاشت. در واقع اين مشي تازه (گفتگوي چهره به چهره) و مشاركت گسترده مردمي به احتمال زياد ميتواند به كمرنگ كردن خطكشيهاي موجود در جامعه ياري رساند (كه اين خط كشيها چه ايدئولوژيك، چه جنسيتي، چه قومي، و چه مذهبي و ... منبع اصلي توليد خشونت در كشورمان است). البته اين تاثير چند وجهي، در عين حال زمينه مناسبي براي فهم "منطق عيني و عرفي تحول جامعه" را نيز فراهم خواهد كرد."
و كمتر از دوهفته بعد از اولين سالگرد كمپين يك ميليون امضا خاتمي در سخنانش از اين شيوه وام ميگيرد و همپا شدن هوش مردانه با هوش و خلاقيت زنانه را به عنوان يكي از برترين نمادهاي برابري آغاز ميكند:
"بايد اختلافات فرعيمان را کنار بگذاريم و اتحاد داشته و روي حداقلها اتفاق نظر داشته باشيم. در اين صورت ميتوان شاهد شکلگيري مجلس عاقل، منطقي، پخته ، با تدبير و کارشناس بود و چنين نيروهايي همه در ميان اصولگرايان راستين و نيز اصلاحطلبان اصيل فراوان هستند. عمق وجدان جامعه هم همين را ميپسندد.
اگر راههاي رايج بسته است، ميتوان به ميان مردم رفت و چهره به چهره با آنان روبرو شد و جامعه را توجيه کرد. ما دلمان براي انقلاب ، اسلام و ايران ميسوزد و احساس مي کنيم وضعيت ميتواند بهتر از اين که هست باشد. خيلي نبايد به آينده بدبين بود. انشاءالله نتيجه کار هر چه باشد، قوت اسلام ، جمهوري اسلامي و سربلندي ايران و اعتلاي شأن والاي مردم باشد. "
چه خوب است كه تجربه تاريخيي كه همواره هوش زنانه به هر روش از اندرونيها و حرمسراها و منازل، هدايتكننده نقاط عطف بزرگ تاريخي بوده است، حالا هم سياست مرداني پيدا بشوند كه از تجربه تاريخي در دنياي مدرن امروز، به نفع برابري و صلح و آزادي و دموكراسي استفاده كنند.
نوشين احمدي خراساني در كتاب "جنبش يك ميليون امضا، روايتي از درون" در توصيف روش گفتگوي چهره به چهره مينويسد:
"... اين روش خاص و مسالمتآميز، اگر با ممانعت و سركوب رو به رو نشود، ظرفيت دارد كه ميليونها شهروند ايراني را با خواستههاي بر حق زنان عملا درگير سازد و هموطنان بسياري را در اين امر خير مشاركت دهد. مشاركتي مستقل و چنين گسترده اگر روزي روزگاري اتفاق بيفتد چون كه خارج از "دايره قدرت" و بيرون از "بافت ايدئولوژيهاي رسمي" صورت ميگيرد خواهي نخواهي بر روند عرفي و دموكراتيزه شدن بافت فرهنگي و اجتماعي جامعه ( تقويت "چند صدايي" و فعال شدن امكانهاي بديل متكثر) تاثير گسترده و بسيار متنوع خواهد گذاشت. در واقع اين مشي تازه (گفتگوي چهره به چهره) و مشاركت گسترده مردمي به احتمال زياد ميتواند به كمرنگ كردن خطكشيهاي موجود در جامعه ياري رساند (كه اين خط كشيها چه ايدئولوژيك، چه جنسيتي، چه قومي، و چه مذهبي و ... منبع اصلي توليد خشونت در كشورمان است). البته اين تاثير چند وجهي، در عين حال زمينه مناسبي براي فهم "منطق عيني و عرفي تحول جامعه" را نيز فراهم خواهد كرد."
و كمتر از دوهفته بعد از اولين سالگرد كمپين يك ميليون امضا خاتمي در سخنانش از اين شيوه وام ميگيرد و همپا شدن هوش مردانه با هوش و خلاقيت زنانه را به عنوان يكي از برترين نمادهاي برابري آغاز ميكند:
"بايد اختلافات فرعيمان را کنار بگذاريم و اتحاد داشته و روي حداقلها اتفاق نظر داشته باشيم. در اين صورت ميتوان شاهد شکلگيري مجلس عاقل، منطقي، پخته ، با تدبير و کارشناس بود و چنين نيروهايي همه در ميان اصولگرايان راستين و نيز اصلاحطلبان اصيل فراوان هستند. عمق وجدان جامعه هم همين را ميپسندد.
اگر راههاي رايج بسته است، ميتوان به ميان مردم رفت و چهره به چهره با آنان روبرو شد و جامعه را توجيه کرد. ما دلمان براي انقلاب ، اسلام و ايران ميسوزد و احساس مي کنيم وضعيت ميتواند بهتر از اين که هست باشد. خيلي نبايد به آينده بدبين بود. انشاءالله نتيجه کار هر چه باشد، قوت اسلام ، جمهوري اسلامي و سربلندي ايران و اعتلاي شأن والاي مردم باشد. "
یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶
اسلحه براي هوو نخواستن؟
كارگاه آموزشي كمپين در خرمآباد، با حضور 30 نفر كه پنج نفر از تهران بودند، روز پنجشنبه با وارد شدن نيروهاي اطلاعات و نيروي انتظامي (بخش مواد مخدر) خرم آباد+ دو نيروي اطلاعات از تهران به منزل يكي از اهالي خرم آباد كه محل تشكيل كارگاه در آن روز بوده است مختل شد.
نيروهاي پليس و اطلاعات، اسلحه داشتند. تفتيش بدني كردهاند افراد را. صاحبخانه را زدند و همه را بازداشت كردند. بعد از يك روز همه به جز سه نفر آزاد ميشوند. آن سه نفر از جوانمردان خرم آبادي هستند كه در مدت بازداشت هم مورد ضرب و جرح واقع شدهند.
نكته: نيروي انتظامي تا لحظه حضور در محل فكر ميكردند براي مورد فساد ميروند. وقتي با پوشش كامل افراد(مانتو- روسري) و سنين متفاوت و جلسه رسمي مواجه ميشوند، متعجب ميشوند.
موقع تفتيش دختران از پليسان زني استفاده كردهاند كه به دنبال مواد، بازديد كامل بدني كردهاند. و در بين تفتيش، نيروهاي اطلاعات به نيروهاي انتظامي خط بازديد درست منزل را ميداده است. به دنبال كاغذ، كتاب، جزوه، دفترچه، بيانيه، فيلم و ...
پينوشت: اين هم جزئيات خبر در سايت
هيچ چيزي نمي توانست الآن اينقدر خوشحال كننده باشد: بچه ها آزاد شدند. يك شبانهروز تلاش زنان كمپين سرانجام خوشي داشت. كمي كه ارام شدم چيزهايي مي نويسم.
مرتبط:
اطلاعیه کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری در مورد بازداشت سه تن از اعضای این کمیته
بر بازداشتشدگان خرمآباد چه گذشت؟
حقوقدانان:برخورد با زنان در خرم آباد خلاف قانون اساسی بود
نيروهاي پليس و اطلاعات، اسلحه داشتند. تفتيش بدني كردهاند افراد را. صاحبخانه را زدند و همه را بازداشت كردند. بعد از يك روز همه به جز سه نفر آزاد ميشوند. آن سه نفر از جوانمردان خرم آبادي هستند كه در مدت بازداشت هم مورد ضرب و جرح واقع شدهند.
نكته: نيروي انتظامي تا لحظه حضور در محل فكر ميكردند براي مورد فساد ميروند. وقتي با پوشش كامل افراد(مانتو- روسري) و سنين متفاوت و جلسه رسمي مواجه ميشوند، متعجب ميشوند.
موقع تفتيش دختران از پليسان زني استفاده كردهاند كه به دنبال مواد، بازديد كامل بدني كردهاند. و در بين تفتيش، نيروهاي اطلاعات به نيروهاي انتظامي خط بازديد درست منزل را ميداده است. به دنبال كاغذ، كتاب، جزوه، دفترچه، بيانيه، فيلم و ...
پينوشت: اين هم جزئيات خبر در سايت
هيچ چيزي نمي توانست الآن اينقدر خوشحال كننده باشد: بچه ها آزاد شدند. يك شبانهروز تلاش زنان كمپين سرانجام خوشي داشت. كمي كه ارام شدم چيزهايي مي نويسم.
مرتبط:
اطلاعیه کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری در مورد بازداشت سه تن از اعضای این کمیته
بر بازداشتشدگان خرمآباد چه گذشت؟
حقوقدانان:برخورد با زنان در خرم آباد خلاف قانون اساسی بود
شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶
پيش زمينه
نوشتههاي زير را از بين پستهاي April تا2006 September پيدا كردم منهاي تمام اين يك سال اخير.
اگر يك نگاه كلي هم بياندازي ميبيني كه خيلي از جملهها آشنايند. يك بار تو گفتي، يك بار دوست تو، يك بار دوست دوست ما، يك بار دوست مشتركمان، يك بار دوست دوست تو كه حالا دوست ماست، يك بار... . خلاصه فقط نقل قول آشناها را جدا كردهام. اتفاقن آشناهاي تو را.
تمام اين مدت چيزي نگفتم، فقط پوستم كلفت شد. تمام رنجشها را در درونم نگه داشتم، اما احساس خطر براي رنجانيده شدنم بيشتر شد. تا به حالا رسيد كه ديگر طاقت ندارم بشنوم و بعد غمگين بشوم، فقط ترجيح ميدهم نگذارم به آستانه شنيدن برسد. حتمن راه بهتري هم بوده است، شايد بشود باز بعد از نقاهت امتحانش كرد.
بلند بلند حرف می زنم! گاهی بلند بلند فکر می کنم! آشکار آشکار رفتار می کنم! و بلند بلند آرزو می کنم شادیت را!گرچه با لحن دوستی، گرچه شاید برای تسلی و آرامشم، اما بسیار شادتر بودنت را بهم تذکر می دهند، و باز بلند بلند آرزو می کنم که کاش چنین باشد! با من بودنت گرچه بسیار دوست داشتنی، اما مهمتر از شادتر بودنت حتی بی من، نبود و نیست! کاش بفهمند این را آدمها!شاید ته دلم را به درد می آورد این قضاوتها که خواب می بینم و با سردرد، روز شروع می شود.
+
گفت اما اگر او برداشت ديگري بكند و عاشق بشود باز تو مسئولي... گفتم نيستم. چون رفتار من شفاف بوده است اين گردن بيتجربگي خودش ميافتد.اما روياها.... . اين كه در رويايي معشوقه باشي.... حالا احساس مسئوليت مي كنم.وقتي بهم زل مي زند، آرزو ميكردم كاش آنقدر توانا مي بودم كه ميتوانستم نيازش را برآورده كنم بدون اينكه خودم آسيب ببينم.
+
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذرهاي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه ميداند؟؟؟!!!!گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه ميداني...(به شوخي ميگفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )گفت ازم ميترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
اما من ميترسم!!! از دست نوازشي كه بعد از كتك دراز مي شود و بعد از پس زدنش، ديگر نمي بينيش، ميترسم. از آدمها! از دوست داشتنيترينشان، از نخبه ترينشان، از محترمترينشان، از دوست ترينشان مي ترسم!
+
خواب ميبينم به اجبار اصرار ميكند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي ميكند.بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف ميكند.
از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .
آدمهايي كه ظلم را تحمل ميكنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نميخواهم تحمل كنم.گاهي دلم براي احمقها ميسوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نميماند.
+
نمی دانم چطور حتی دوستهای صمیمی هم برابری را افراط می دانند و انگ قدرت طلبی و شهوت پرستی می زنند؟
+
درست چند دقیقه بعد از اینکه با دوست پسرش صحبت می کنم، دختره سر و کله اش پیدا می شود و درست بحث مشابهی را که با پسره کردم با هام راه می اندازه بی مقدمه!
+
اگر احساس ميكنيد خيلي مهربانيد، يا اگر حس ميكنيد در دوستيهايتان بيش تر از بقيه نگران و پيگير دوستهايتان هستيد، بد نيست يك بار اين فيلم را ببينيد فقط اين يك دفعه را خوش انصافي كنيد و خودتان را جاي قهرمان ( سيد محمود و پري ) نگذاريد.چهرهمان بسيار زشت تر از آن است كه تا حالا تصور ميكرديم، نه؟
+
امروز به اين فكر كردم، كه نفس كشيدن هم سخت شده است! امروز به اين فكر كردم كه مردم من اينها هستند. هيچ نبايد شك كنم، كه اينها هرگز نخواهند گذاشت،دختري داشته باشم در اينجا.من پس از خودم تمام ميشوم! هرگز هرگز هرگز نميگذارند، دختري داشته باشم كه خنديدن را، دوست داشتن را، مهرباني را، فكور بودن را، شجاع بودن را، عشق را، بخشيدن را، زندگي را و حتي مردمم را بهش ياد بدهم!اين چند ماه تجربه واقعي و تلخي بود! اين مردم هرگز نمي گذارند!!! هرگز!!!
+
این دو ماه لعنتی، خیلی برایم اهمیت دارد! شاید از کار استعفا دادم... شاید هم از خودم استعفا دادم.... اما گفته باشم، هر چه فشار دیگر، از هر موضوع و جریان دیگر هم دارید، رویم سوار کنید، من زندگی خواهم کرد.
+
می گفت شاید نتوانم بگویم با اینها، با این خشونت ذاتی و وحشیانه شان، بشود از ابتدا با صلح مطلق رفتار کرد. می گفت هر کسی گنجی و سحابی و که و که ... نمی شود.اما من با او احساس آرامش داشتم و درست کسانی که داعیه فرهنگ داشتند.... .
+
فلان رفتار را كردي كه مبادا.... و مبادا.... .
اما درست همان مبادا رخ ميدهد غافل از اينكه رفتار تو طبق تصورت نبوده است.
حالا با توجه به اتفاقي كه ازش ميترسيدي و رخ داده است، ديگر چه دليلي ميتواني براي گذشتهات جور كني؟
به اين فكر ميكنند كه در بيست و پنج سالگي، با اين چهره و اين رفتار و اين تفكر و اين سواد، پس كجاي كار ميلنگيده كه باعث انكارم شده است اين همه سال؟
هم فكرترينها، دوست ترينها و بيشترينها جور ديگري رفتار ميكنند...
و من هنوز خواب ميبينم. وضوح رفتارها و اتفاقها را در خوابهايم زندگي مي كنم.
+
ميگويد اگر همه پسر بودن بهتر بود. (با لحن پدرانهاي كه ميخواهد خيرم را پيش بيني كند ميگويد.)
ميگويم ميخواهي من نروم؟
ميگويد تو رفتار پسرانه داري. (با لحن انگ زدن و خرده گرفتن ميگويد.)
ميگويد اين استقلالي كه تو داري موجب حسودي پسرها ميشود و اين برايت خطرناك است.
ميگويم حسادت پسرها؟ تا حالا بهش فكر نكرده بودم.
+
از بین کسانی که در طول زندگی به آدم توهین می کنند، بیش از همه کسانی من را می رنجانند که آنها را دوست می دانستم، موضوع این است که باید سرعت به روز کردن ذهنیاتم را بیشتر کنم تا تاثیر رنجش از کسی که دوست می دانستمش کمتر بشود.حالا با شماها هستم! شماها که آنقدر جسارت پیدا کردید و آنقدر بی محابا به من می تازید که گویا هیچ کار دیگری در زندگی جز رنجاندن من، و جز تاختن بر تواناییها و اعتماد به نفسم ندارید! خوشبختانه زمان بر مدار انصاف است، درست وقتی شما فرش دوستی از زیر پایم می کشید، دستی قرص به نشانهء تواناییم بر پشتم می خورد و مطمئن باشید که آنقدر زیر پایم خالی شده است که حالا محکم رو دوپا بایستم و حتی دیگر نخواهم در چشمانتان هم نگاه کنم.می دانید شادیم از چیست؟ از اینکه بر خلاف خیالتان من حالا شما را دوست تر می دارم، چون در نظرم ضعیف تر و حقیر تر از قبلید و بسیار نیاز به ترحم دارید تا تنفر.من حاضرم! شما من را دختر بچهء ناتوانی بدانید که بعد از مدتی نه چندان کوتاه، بدلیل نداشتن توانایی و جذابیت کافی دخترانه، یارش ترکش کرد و حالا در تنهایی مانده است. و من به ذهنهای کوچک و بسته و انحصار گرای شما که بیش از آنچه اصرار دارید نمی بیند، ترحم می ورزم و دلسوزی می کنم.بچرخید تا بچرخیم!
+
وقتي ميخوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي ميكند، تا ته روحم و احساسم ميسوزد و تير ميكشد.
+
يا اين داستان سنگسار: وقتي ميخواندم كسي نپرسيد گريهام براي چي است؟ يادت هست؟
اگر يك نگاه كلي هم بياندازي ميبيني كه خيلي از جملهها آشنايند. يك بار تو گفتي، يك بار دوست تو، يك بار دوست دوست ما، يك بار دوست مشتركمان، يك بار دوست دوست تو كه حالا دوست ماست، يك بار... . خلاصه فقط نقل قول آشناها را جدا كردهام. اتفاقن آشناهاي تو را.
تمام اين مدت چيزي نگفتم، فقط پوستم كلفت شد. تمام رنجشها را در درونم نگه داشتم، اما احساس خطر براي رنجانيده شدنم بيشتر شد. تا به حالا رسيد كه ديگر طاقت ندارم بشنوم و بعد غمگين بشوم، فقط ترجيح ميدهم نگذارم به آستانه شنيدن برسد. حتمن راه بهتري هم بوده است، شايد بشود باز بعد از نقاهت امتحانش كرد.
بلند بلند حرف می زنم! گاهی بلند بلند فکر می کنم! آشکار آشکار رفتار می کنم! و بلند بلند آرزو می کنم شادیت را!گرچه با لحن دوستی، گرچه شاید برای تسلی و آرامشم، اما بسیار شادتر بودنت را بهم تذکر می دهند، و باز بلند بلند آرزو می کنم که کاش چنین باشد! با من بودنت گرچه بسیار دوست داشتنی، اما مهمتر از شادتر بودنت حتی بی من، نبود و نیست! کاش بفهمند این را آدمها!شاید ته دلم را به درد می آورد این قضاوتها که خواب می بینم و با سردرد، روز شروع می شود.
+
گفت اما اگر او برداشت ديگري بكند و عاشق بشود باز تو مسئولي... گفتم نيستم. چون رفتار من شفاف بوده است اين گردن بيتجربگي خودش ميافتد.اما روياها.... . اين كه در رويايي معشوقه باشي.... حالا احساس مسئوليت مي كنم.وقتي بهم زل مي زند، آرزو ميكردم كاش آنقدر توانا مي بودم كه ميتوانستم نيازش را برآورده كنم بدون اينكه خودم آسيب ببينم.
+
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذرهاي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه ميداند؟؟؟!!!!گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه ميداني...(به شوخي ميگفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )گفت ازم ميترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
اما من ميترسم!!! از دست نوازشي كه بعد از كتك دراز مي شود و بعد از پس زدنش، ديگر نمي بينيش، ميترسم. از آدمها! از دوست داشتنيترينشان، از نخبه ترينشان، از محترمترينشان، از دوست ترينشان مي ترسم!
+
خواب ميبينم به اجبار اصرار ميكند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي ميكند.بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف ميكند.
از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .
آدمهايي كه ظلم را تحمل ميكنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نميخواهم تحمل كنم.گاهي دلم براي احمقها ميسوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نميماند.
+
نمی دانم چطور حتی دوستهای صمیمی هم برابری را افراط می دانند و انگ قدرت طلبی و شهوت پرستی می زنند؟
+
درست چند دقیقه بعد از اینکه با دوست پسرش صحبت می کنم، دختره سر و کله اش پیدا می شود و درست بحث مشابهی را که با پسره کردم با هام راه می اندازه بی مقدمه!
+
اگر احساس ميكنيد خيلي مهربانيد، يا اگر حس ميكنيد در دوستيهايتان بيش تر از بقيه نگران و پيگير دوستهايتان هستيد، بد نيست يك بار اين فيلم را ببينيد فقط اين يك دفعه را خوش انصافي كنيد و خودتان را جاي قهرمان ( سيد محمود و پري ) نگذاريد.چهرهمان بسيار زشت تر از آن است كه تا حالا تصور ميكرديم، نه؟
+
امروز به اين فكر كردم، كه نفس كشيدن هم سخت شده است! امروز به اين فكر كردم كه مردم من اينها هستند. هيچ نبايد شك كنم، كه اينها هرگز نخواهند گذاشت،دختري داشته باشم در اينجا.من پس از خودم تمام ميشوم! هرگز هرگز هرگز نميگذارند، دختري داشته باشم كه خنديدن را، دوست داشتن را، مهرباني را، فكور بودن را، شجاع بودن را، عشق را، بخشيدن را، زندگي را و حتي مردمم را بهش ياد بدهم!اين چند ماه تجربه واقعي و تلخي بود! اين مردم هرگز نمي گذارند!!! هرگز!!!
+
این دو ماه لعنتی، خیلی برایم اهمیت دارد! شاید از کار استعفا دادم... شاید هم از خودم استعفا دادم.... اما گفته باشم، هر چه فشار دیگر، از هر موضوع و جریان دیگر هم دارید، رویم سوار کنید، من زندگی خواهم کرد.
+
می گفت شاید نتوانم بگویم با اینها، با این خشونت ذاتی و وحشیانه شان، بشود از ابتدا با صلح مطلق رفتار کرد. می گفت هر کسی گنجی و سحابی و که و که ... نمی شود.اما من با او احساس آرامش داشتم و درست کسانی که داعیه فرهنگ داشتند.... .
+
فلان رفتار را كردي كه مبادا.... و مبادا.... .
اما درست همان مبادا رخ ميدهد غافل از اينكه رفتار تو طبق تصورت نبوده است.
حالا با توجه به اتفاقي كه ازش ميترسيدي و رخ داده است، ديگر چه دليلي ميتواني براي گذشتهات جور كني؟
به اين فكر ميكنند كه در بيست و پنج سالگي، با اين چهره و اين رفتار و اين تفكر و اين سواد، پس كجاي كار ميلنگيده كه باعث انكارم شده است اين همه سال؟
هم فكرترينها، دوست ترينها و بيشترينها جور ديگري رفتار ميكنند...
و من هنوز خواب ميبينم. وضوح رفتارها و اتفاقها را در خوابهايم زندگي مي كنم.
+
ميگويد اگر همه پسر بودن بهتر بود. (با لحن پدرانهاي كه ميخواهد خيرم را پيش بيني كند ميگويد.)
ميگويم ميخواهي من نروم؟
ميگويد تو رفتار پسرانه داري. (با لحن انگ زدن و خرده گرفتن ميگويد.)
ميگويد اين استقلالي كه تو داري موجب حسودي پسرها ميشود و اين برايت خطرناك است.
ميگويم حسادت پسرها؟ تا حالا بهش فكر نكرده بودم.
+
از بین کسانی که در طول زندگی به آدم توهین می کنند، بیش از همه کسانی من را می رنجانند که آنها را دوست می دانستم، موضوع این است که باید سرعت به روز کردن ذهنیاتم را بیشتر کنم تا تاثیر رنجش از کسی که دوست می دانستمش کمتر بشود.حالا با شماها هستم! شماها که آنقدر جسارت پیدا کردید و آنقدر بی محابا به من می تازید که گویا هیچ کار دیگری در زندگی جز رنجاندن من، و جز تاختن بر تواناییها و اعتماد به نفسم ندارید! خوشبختانه زمان بر مدار انصاف است، درست وقتی شما فرش دوستی از زیر پایم می کشید، دستی قرص به نشانهء تواناییم بر پشتم می خورد و مطمئن باشید که آنقدر زیر پایم خالی شده است که حالا محکم رو دوپا بایستم و حتی دیگر نخواهم در چشمانتان هم نگاه کنم.می دانید شادیم از چیست؟ از اینکه بر خلاف خیالتان من حالا شما را دوست تر می دارم، چون در نظرم ضعیف تر و حقیر تر از قبلید و بسیار نیاز به ترحم دارید تا تنفر.من حاضرم! شما من را دختر بچهء ناتوانی بدانید که بعد از مدتی نه چندان کوتاه، بدلیل نداشتن توانایی و جذابیت کافی دخترانه، یارش ترکش کرد و حالا در تنهایی مانده است. و من به ذهنهای کوچک و بسته و انحصار گرای شما که بیش از آنچه اصرار دارید نمی بیند، ترحم می ورزم و دلسوزی می کنم.بچرخید تا بچرخیم!
+
وقتي ميخوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي ميكند، تا ته روحم و احساسم ميسوزد و تير ميكشد.
+
يا اين داستان سنگسار: وقتي ميخواندم كسي نپرسيد گريهام براي چي است؟ يادت هست؟
چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶
happiness
حالم خوب نميشود. نميدانم چرا اينطوري پيش ميرود؟ خوابهاي وحشتناكي دارم، قبل از بيدار شدن مرتب خواب ميبينم كه ميخواهم بيدار بشوم ولي نميتوانم. چشمهايم باز نميشود، صدايم در نميآيد، و نميتوانم از جا بلند بشوم. وقتي كه بيدار ميشوم خيلي خستهام. و فكر ميكنم ديگر هرگز نميخوابم، اما خوب اين بيانرژيبودن دارد از پا مياندازد...
درد احمقانه هم كه هي ميرود و ميآيد. شايد تئاتر حالم را خوب ميكرد...
دلم خيلي تنگ شده است. خيلي...
از استاد هيچ وقت امضا نگرفتم، شايد به خاطر نوع رابطهمان. عوضش يك كتاب برايش گرفتم، مجموعه 7-8 داستان معروف ويرجييانا وولف به زبان اصلي.
اين متن آخرين نوشتهاش به همسرش است:
I feel certain that I am going mad again. I feel we can't go through another of those terrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So I am doing what seems the best thing to do. You have given me the greatest possible happiness. You have been in every way all that anyone could be. I don't think two people could have been happier 'til this terrible disease came. I can't fight any longer. I know that I am spoiling your life, that without me you could work. And you will I know. You see I can't even write this properly. I can't read. What I want to say is I owe all the happiness of my life to you. You have been entirely patient with me and incredibly good. I want to say that — everybody knows it. If anybody could have saved me it would have been you. Everything has gone from me but the certainty of your goodness. I can't go on spoiling your life any longer. I don't think two people could have been happier than we have been.
درد احمقانه هم كه هي ميرود و ميآيد. شايد تئاتر حالم را خوب ميكرد...
دلم خيلي تنگ شده است. خيلي...
از استاد هيچ وقت امضا نگرفتم، شايد به خاطر نوع رابطهمان. عوضش يك كتاب برايش گرفتم، مجموعه 7-8 داستان معروف ويرجييانا وولف به زبان اصلي.
اين متن آخرين نوشتهاش به همسرش است:
I feel certain that I am going mad again. I feel we can't go through another of those terrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So I am doing what seems the best thing to do. You have given me the greatest possible happiness. You have been in every way all that anyone could be. I don't think two people could have been happier 'til this terrible disease came. I can't fight any longer. I know that I am spoiling your life, that without me you could work. And you will I know. You see I can't even write this properly. I can't read. What I want to say is I owe all the happiness of my life to you. You have been entirely patient with me and incredibly good. I want to say that — everybody knows it. If anybody could have saved me it would have been you. Everything has gone from me but the certainty of your goodness. I can't go on spoiling your life any longer. I don't think two people could have been happier than we have been.
سهشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶
بنزين+ قاچاق+ زنان
يك چيزي چند بار قبل ديده بودم، ولي وقتي اين تكرار چندين باره شد، فكر كردم خوب حتمن شيوه جديدي شبيه اين در شرف ابداع است.
تو پمپ بنزين، مردي كه از ظاهرش و نوع راه رفتن و حرف زدنش مشخص بود كه معتاد است، از آن نوع كه گاه گوشه كنار خيابان اگر ناي حرف زدن داشته، يك پولي ميخواسته يا با هزار كش و قوس شيشيه ماشين را به زور پاك ميكرده تا فقط يك پولي كاسبي كند؛ حالا يك دبه به دست كنار جايگاهها ميايستاد، هر از گاهي به يك نفر كه مشغول بنزين زدن بود، نزديك ميشد و آرام چيزهايي ميگفت.
دقت كه كردم ديدم سراغ خانمهايي ميرود كه آمدهاند بنزين بزنند و مردي همراهشان نيست. و نيز سراغ پسرهاي جواني كه معلوم است تازه گواهينامه گرفتهاند يا سنشان كمتر از 19-20 است. بعد كه صف جلوتر رفت و ديدم باز شد، ديدم دو نفر ديگر شبيه او هم هستند.
من داشتم بنزين مي زدم كه اول آرام آمد پشت جايگاهي كه من داشتم ازش استفاده ميكردم ايستاد، سعي كردم جوري اريب بايستم كه بتوانم ببينم چي كار ميكند و كارتم را ميپاييدم. وقتي باك پر شد و آمدم درش را ببندم، مسئول جايگاه آمد ايستاد كنار دستگاه و زل زد به مرد. وقتي كارت را برداشتم، رفت و مرد معتاد شروع كرد كه خانم تو رو خدا مي شود اين را پر كنم؟ زن و بچه ام تو خيابان ماندهاند. پولش را ميدهم به خدا.
حرف زدنش ديگر كامل واضح ميكرد كه چقدرحالش بد است. آنقدر حالم خوب نبود كه بخواهم بيشتر معطل كنم و بپرسم چند ميفروشد آن بنزين را و خرج چقدر از موادش را ميتواند اينطور جور كند؟ فقط گفتم نه نميشود و سوار شدم.
بدم نميآمد براي تخمين هم كه شده ميايستادم و مثلن در يك روز تعداد زنهايي را كه بهش سهمي از كارتشان ميدادند ميشمردم و يك نسبتي تخمين ميزدم؛ علاوه بر تمام انواع سوء استفاده از زنان، اين يكي هم به بقيه اضافه ميشود. سوء استفاده از حس همدردي و عاطفه پر رنگ زنانه.
نياز به آموزش از سنين ابتدايي براي توانمندسازي عاطفي! دوست روانشناسي ميگفت، لزوم استقلال عاطفي همهجانبه!
تو پمپ بنزين، مردي كه از ظاهرش و نوع راه رفتن و حرف زدنش مشخص بود كه معتاد است، از آن نوع كه گاه گوشه كنار خيابان اگر ناي حرف زدن داشته، يك پولي ميخواسته يا با هزار كش و قوس شيشيه ماشين را به زور پاك ميكرده تا فقط يك پولي كاسبي كند؛ حالا يك دبه به دست كنار جايگاهها ميايستاد، هر از گاهي به يك نفر كه مشغول بنزين زدن بود، نزديك ميشد و آرام چيزهايي ميگفت.
دقت كه كردم ديدم سراغ خانمهايي ميرود كه آمدهاند بنزين بزنند و مردي همراهشان نيست. و نيز سراغ پسرهاي جواني كه معلوم است تازه گواهينامه گرفتهاند يا سنشان كمتر از 19-20 است. بعد كه صف جلوتر رفت و ديدم باز شد، ديدم دو نفر ديگر شبيه او هم هستند.
من داشتم بنزين مي زدم كه اول آرام آمد پشت جايگاهي كه من داشتم ازش استفاده ميكردم ايستاد، سعي كردم جوري اريب بايستم كه بتوانم ببينم چي كار ميكند و كارتم را ميپاييدم. وقتي باك پر شد و آمدم درش را ببندم، مسئول جايگاه آمد ايستاد كنار دستگاه و زل زد به مرد. وقتي كارت را برداشتم، رفت و مرد معتاد شروع كرد كه خانم تو رو خدا مي شود اين را پر كنم؟ زن و بچه ام تو خيابان ماندهاند. پولش را ميدهم به خدا.
حرف زدنش ديگر كامل واضح ميكرد كه چقدرحالش بد است. آنقدر حالم خوب نبود كه بخواهم بيشتر معطل كنم و بپرسم چند ميفروشد آن بنزين را و خرج چقدر از موادش را ميتواند اينطور جور كند؟ فقط گفتم نه نميشود و سوار شدم.
بدم نميآمد براي تخمين هم كه شده ميايستادم و مثلن در يك روز تعداد زنهايي را كه بهش سهمي از كارتشان ميدادند ميشمردم و يك نسبتي تخمين ميزدم؛ علاوه بر تمام انواع سوء استفاده از زنان، اين يكي هم به بقيه اضافه ميشود. سوء استفاده از حس همدردي و عاطفه پر رنگ زنانه.
نياز به آموزش از سنين ابتدايي براي توانمندسازي عاطفي! دوست روانشناسي ميگفت، لزوم استقلال عاطفي همهجانبه!
شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶
جنس فاصله!
اين چند روزه، هر از گاهي كه درد امان ميداد، ميخواندم و فكر ميكردم.
شايد چند بار نوشته باشم، من از آنهاييم كه براي عشق هم دنبال منطق و دليل ميگردم چه برسد به چيزهاي ديگر.
هر چه فكر ميكردم از كجا ممكن است سر بزند و چه چيز ممكن است باعث اين همه ناسلامتي بشود به جايي نميرسيدم. امروز ياد يك خاطره دور افتادم. شايد كمتر از دو سال قبل:
بارها و بارها از من گفته بوده و اينكه او بايد ببيندم و اينكه دوست دارد او مثل من باشد، به خودش گفته بود و براي من بازگو كرده بود.
جز سردي، دوري و تنفر هيچ بار نه چيزي ديدم و نه چيزي خواندم. اما هيچ نمي فهميدم چرا؟ از كجا؟ پس آن همه اشتياق وعده داده شده چه بوده؟
چيزي در ذهنم جرقه زد: ميداني! من و تو كه دختريم از چشمها، از نوع نشستن، از طرز ايستادن، از لحن كلمه به كلمه حرفها بوي نياز را استشمام ميكنيم و شايد وضعيت كشور عزيزمان هم، به ناچار چند برابر تيزهوشترمان كرده باشد. هنوز هم حتي يك جمله ساده او باردار است، البته خوب شايد هم حق دارد، اتفاقي كه هنوز نيافتاده.
و خوب اوقتي تو ميداني كه جناب عاشق گرامي، با چه غلظتي با آدمها حرف مي زند، طبيعي است كه با آن توصيفات، هرگز احساس امنيت نكني و دلت بخواهد قلب و روح و ذهن هر كه تو جايگزينيشي يا برعكس از جا در بيآوري. ياد ليلاي نوشين افتادم.
خانم دكتر شيوا دولت آبادي ميگفت، از نظر روانشناسان عشق تركيبي است از :
صميميت
نياز جنسي
اعتماد
و زناني كه از آينده عشق خودشان متزلزلند هرگز سلامت رواني ندارند.
و من اضافه ميكنم: و زناني كه عشق خودشان را جايگزين عشق محال و دستنيافتني گذشته مييابند، و اين تلاش براي همرنگ كردن آنها به تصوير ذهني مرد هم واضح وجود دارد و بيان ميشود نيز به همين صورت.
و يك چيز مهمتر كه خانم دكتر اضافه كردند: در چنين جامعهاي مردان تكهمسر (من اضافه ميكنم و نيز تك معشوقه، حتي فقط در واقعيت و نه در خيال)، فكر ميكنند دارند به زن- همسرشان لطف ميكنند و همچنين زنان فكر ميكنند بايد به مرد-همسرشان بها بدهند به دليل اين كار. (در صورتي كه اين از اصول ابتدايي انساني است و جز آن غير انساني است.)
ميخواهم بگويم من از حمايتي كه به دنبال، مضطرب كردن ذهن و نا ايمن كردن اعتماد تو به عشقت ازت ميشود جز خودخواهي عملي و رفتار غير انساني و در ادامه حمايت از دارايي شخصي، حالا به جهالت يا آگاهي (در نتيجه چه تفاوتي هست؟) چيزي نميبينم. اما تو را نميدانم؟
شايد چند بار نوشته باشم، من از آنهاييم كه براي عشق هم دنبال منطق و دليل ميگردم چه برسد به چيزهاي ديگر.
هر چه فكر ميكردم از كجا ممكن است سر بزند و چه چيز ممكن است باعث اين همه ناسلامتي بشود به جايي نميرسيدم. امروز ياد يك خاطره دور افتادم. شايد كمتر از دو سال قبل:
بارها و بارها از من گفته بوده و اينكه او بايد ببيندم و اينكه دوست دارد او مثل من باشد، به خودش گفته بود و براي من بازگو كرده بود.
جز سردي، دوري و تنفر هيچ بار نه چيزي ديدم و نه چيزي خواندم. اما هيچ نمي فهميدم چرا؟ از كجا؟ پس آن همه اشتياق وعده داده شده چه بوده؟
چيزي در ذهنم جرقه زد: ميداني! من و تو كه دختريم از چشمها، از نوع نشستن، از طرز ايستادن، از لحن كلمه به كلمه حرفها بوي نياز را استشمام ميكنيم و شايد وضعيت كشور عزيزمان هم، به ناچار چند برابر تيزهوشترمان كرده باشد. هنوز هم حتي يك جمله ساده او باردار است، البته خوب شايد هم حق دارد، اتفاقي كه هنوز نيافتاده.
و خوب اوقتي تو ميداني كه جناب عاشق گرامي، با چه غلظتي با آدمها حرف مي زند، طبيعي است كه با آن توصيفات، هرگز احساس امنيت نكني و دلت بخواهد قلب و روح و ذهن هر كه تو جايگزينيشي يا برعكس از جا در بيآوري. ياد ليلاي نوشين افتادم.
خانم دكتر شيوا دولت آبادي ميگفت، از نظر روانشناسان عشق تركيبي است از :
صميميت
نياز جنسي
اعتماد
و زناني كه از آينده عشق خودشان متزلزلند هرگز سلامت رواني ندارند.
و من اضافه ميكنم: و زناني كه عشق خودشان را جايگزين عشق محال و دستنيافتني گذشته مييابند، و اين تلاش براي همرنگ كردن آنها به تصوير ذهني مرد هم واضح وجود دارد و بيان ميشود نيز به همين صورت.
و يك چيز مهمتر كه خانم دكتر اضافه كردند: در چنين جامعهاي مردان تكهمسر (من اضافه ميكنم و نيز تك معشوقه، حتي فقط در واقعيت و نه در خيال)، فكر ميكنند دارند به زن- همسرشان لطف ميكنند و همچنين زنان فكر ميكنند بايد به مرد-همسرشان بها بدهند به دليل اين كار. (در صورتي كه اين از اصول ابتدايي انساني است و جز آن غير انساني است.)
ميخواهم بگويم من از حمايتي كه به دنبال، مضطرب كردن ذهن و نا ايمن كردن اعتماد تو به عشقت ازت ميشود جز خودخواهي عملي و رفتار غير انساني و در ادامه حمايت از دارايي شخصي، حالا به جهالت يا آگاهي (در نتيجه چه تفاوتي هست؟) چيزي نميبينم. اما تو را نميدانم؟
حرفهاي سرپايي
1. سايت كمپين دوباره فيلتر شده است. آدرس جديدش اين است.
2. صحبتهاي منيره برادران درباره كمپين ارزشمند است. از دست ندهيدش.
3. نظر سنجي سايت ميدان نمي دانم قرار است به كجا ارائه بشود يا چطور ازش استفاده كنند، اما در هر صورت مفيد است. لطفن شركت كنيد.
4. چند نفر از خانوادههاي اعدامين 67 دستگير شدهاند
5. بيشتر از اين نمي توانم پاي pc بشينم
2. صحبتهاي منيره برادران درباره كمپين ارزشمند است. از دست ندهيدش.
3. نظر سنجي سايت ميدان نمي دانم قرار است به كجا ارائه بشود يا چطور ازش استفاده كنند، اما در هر صورت مفيد است. لطفن شركت كنيد.
4. چند نفر از خانوادههاي اعدامين 67 دستگير شدهاند
5. بيشتر از اين نمي توانم پاي pc بشينم
سهشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶
هويت زنانه!!!
{روانشناسي زنان در جامعه ما نيز نشان ميدهد كه "هراس از ازدواج مجدد شوهر"، هراسي است كه از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود، و بيآن كه خود متوجه باشند يا ساختار خانوادگي طبقات متوسط جديد با اين مسئله همخوان باشند،اين هراس به حافظه تاريخي زنان منتقل مي شود. در واقع امكان به وجود آمدن اين فاجعه هر چند در اكثر خانوادهها ممكن است هرگز اتفاق نيافتد اما خواهي نخواهي سايه شوم هميشگي خطر را بر قلب و روح زن، تحميل ميكند. حداقل تاثير اين "هراس" سبب ميشود، رابطه زن و مرد تا ميزان معيني خدشهدار و معيوب شود.
روشن است كه در چنين وضعيتي پيوند ازدواج، رابطهاي نيست كه يك زن بتواند از آن، منزلت و هويت مشخص و پايداري اخذ كند....
اما در تاريخ جوامع تحت سلطه نظام حقوقي چند همسري، ... اگر زني در زندگي يك مرد بزرگ مطرح باشد مادر اوست و نه همسرش. يعني نقش همسري به دليل عدم ثباتاش نميتواند جايگاه مهمي براي زنان تلقي شود، جامعه و فرهنگ عمومي هم به نوبه خود در پيدايي اين وضع سهم بسزايي دارد....
در واقع رابطه "مادر- پسر" در نبود ديگر روابط اطمينان بخش، به رابطه بسيار حياتي تبديل شده است كه هم براي فرزند پسر و هم براي مادر خود، از اهميت برخوردار است.
به دليل جايگاه مادري در چنين نظامي،ازدواج براي زن، وسيلهاي براي رسيدن به هويت مادري است. زيرا مادري، به اين ترتيب به يگانه نقش كليدي در زندگي زنان تبديل ميشود كه از طريق آن تا حدودي آزادي پيدا ميكنند، هويتي پايدار مييابند و ميتوانند از طريق فرزندانشان در جامعه رويت پذير شوند و نيز به يك رابطه عاطفي و با ثبات نيز دست يابند....}
از كتاب جنبش يك ميليون امضا: روايت از درون/ نوشته نوشين احمدي خراساني
دكتر محسن كديور امروز در سخنراني كه در كمسيون زنان مشاركت داشت، به مناسبت بررسي لايحه حمايت از خانواده دولت، به تاكيد اشاره كرد كه چند همسري جايز نيست مگر در شرايط خاص،كه يكي از آن شرايط در صورت نابارداري زن است و مثلن حالتي كه مرد هم حتمن بچه ميخواهد و از طرفي زن و مرد همديگر را دوست دارند و براي از هم نپاشيدن چنين خانواده پر مهري ( كه آقا نميتواند از تمايل فرزند شخصي داشتن بگذرد براي مهر خانوادگيش) اينجا ازدواج مجدد جايز است. يعني تاكيد دوباره و دوباره بر بيهويتي زنان به طور مستقل و هويت يابي از طريق فرزند. اما هيچ حرفي از ناباروري مرد گفته نشد.
دكتر كديور جز صاحبنظران در امور فقهي و تطبيق فقه به روز محسوب ميشوند. به جايي رسيديم كه بايد به اين استدلال هم اميدوار باشيم.
*** پينوشت: در مود نااميدي به سر ميبرم.
روشن است كه در چنين وضعيتي پيوند ازدواج، رابطهاي نيست كه يك زن بتواند از آن، منزلت و هويت مشخص و پايداري اخذ كند....
اما در تاريخ جوامع تحت سلطه نظام حقوقي چند همسري، ... اگر زني در زندگي يك مرد بزرگ مطرح باشد مادر اوست و نه همسرش. يعني نقش همسري به دليل عدم ثباتاش نميتواند جايگاه مهمي براي زنان تلقي شود، جامعه و فرهنگ عمومي هم به نوبه خود در پيدايي اين وضع سهم بسزايي دارد....
در واقع رابطه "مادر- پسر" در نبود ديگر روابط اطمينان بخش، به رابطه بسيار حياتي تبديل شده است كه هم براي فرزند پسر و هم براي مادر خود، از اهميت برخوردار است.
به دليل جايگاه مادري در چنين نظامي،ازدواج براي زن، وسيلهاي براي رسيدن به هويت مادري است. زيرا مادري، به اين ترتيب به يگانه نقش كليدي در زندگي زنان تبديل ميشود كه از طريق آن تا حدودي آزادي پيدا ميكنند، هويتي پايدار مييابند و ميتوانند از طريق فرزندانشان در جامعه رويت پذير شوند و نيز به يك رابطه عاطفي و با ثبات نيز دست يابند....}
از كتاب جنبش يك ميليون امضا: روايت از درون/ نوشته نوشين احمدي خراساني
دكتر محسن كديور امروز در سخنراني كه در كمسيون زنان مشاركت داشت، به مناسبت بررسي لايحه حمايت از خانواده دولت، به تاكيد اشاره كرد كه چند همسري جايز نيست مگر در شرايط خاص،كه يكي از آن شرايط در صورت نابارداري زن است و مثلن حالتي كه مرد هم حتمن بچه ميخواهد و از طرفي زن و مرد همديگر را دوست دارند و براي از هم نپاشيدن چنين خانواده پر مهري ( كه آقا نميتواند از تمايل فرزند شخصي داشتن بگذرد براي مهر خانوادگيش) اينجا ازدواج مجدد جايز است. يعني تاكيد دوباره و دوباره بر بيهويتي زنان به طور مستقل و هويت يابي از طريق فرزند. اما هيچ حرفي از ناباروري مرد گفته نشد.
دكتر كديور جز صاحبنظران در امور فقهي و تطبيق فقه به روز محسوب ميشوند. به جايي رسيديم كه بايد به اين استدلال هم اميدوار باشيم.
*** پينوشت: در مود نااميدي به سر ميبرم.
یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶
ابر
دو روز تمام با مردمي كه چنان بكر و دور از فرهنگ ماندهبودند كه غريزه و رابطه جنسي جز پررنگترين موارد زندگيشان است. و اين به وضوح در رفتار مردان و زنان مجردشان ديده ميشد.
هر جا رفتيم و هر چه گفتيم، همه حرف از اين بود كه اينجا به دختران همراهتان تجاوز ميشود و خطرناك است و بايد بترسيد و چنان مطئمن گفته ميشد كه در كمترين حالت فكر ميكردي خودش حتمن اقدامي خواهد كرد.
آدمهاي منفينگري كه تظاهر به دينداري ميكردند و دليل تمام فضاي رعب و اتفاقات ناخوشآيند شهرشان را حضور دانشجوها ميدانستند و در همان حال به اين فكر بودند كه به تو، كه خودت را دانشجوي غريبه معرفي ميكردي، چطور خانه اجاره بدهند و چطور ازت پول بكشند. القاي فضاي ترس و منفي چنان قوي بود كه زيباييهاي جنگل ابر، در آن زمان برايم بسيار كمرنگ بود. شايد عكسها به مرور به كمك بيآيد.
آدمها را به دو قسمت بالا تنه و پايين تنه تقسيم ميكردند و كم كاركردن پايين تنه را توجيهي براي هر رفتار خشونت بار ميدانستند و پيشاپيش از بلايي كه ميخواستند سرت بيآورند، همشهريهاشان را تبرئه ميكردند.
سفر بودم: شاهرود، بسطام، ابر، دامغان، سمنان
حالا ميفهمم كه چرا ختنه زنان فقط در دوجاي ايران همچنان اجرا ميشود. سيستان و بلوچستان و روستاهايي از سمنان.
جز فقيرترين مناطق از نظر فرهنگي-اخلاقي در ايران بود كه تا به حال ديدهام و نه تنها با فاصله بسيار بزرگي نسبت به تهران، بلكه نسبت به شهرهاي ديگر هم بسيار عقب بود. بعيد ميدانم باز براي سفر آنجا را انتخاب كنم.
پي نوشت:
داستان كمپين در آنجا
http://www.wechange.info/spip.php?article951
هر جا رفتيم و هر چه گفتيم، همه حرف از اين بود كه اينجا به دختران همراهتان تجاوز ميشود و خطرناك است و بايد بترسيد و چنان مطئمن گفته ميشد كه در كمترين حالت فكر ميكردي خودش حتمن اقدامي خواهد كرد.
آدمهاي منفينگري كه تظاهر به دينداري ميكردند و دليل تمام فضاي رعب و اتفاقات ناخوشآيند شهرشان را حضور دانشجوها ميدانستند و در همان حال به اين فكر بودند كه به تو، كه خودت را دانشجوي غريبه معرفي ميكردي، چطور خانه اجاره بدهند و چطور ازت پول بكشند. القاي فضاي ترس و منفي چنان قوي بود كه زيباييهاي جنگل ابر، در آن زمان برايم بسيار كمرنگ بود. شايد عكسها به مرور به كمك بيآيد.
آدمها را به دو قسمت بالا تنه و پايين تنه تقسيم ميكردند و كم كاركردن پايين تنه را توجيهي براي هر رفتار خشونت بار ميدانستند و پيشاپيش از بلايي كه ميخواستند سرت بيآورند، همشهريهاشان را تبرئه ميكردند.
سفر بودم: شاهرود، بسطام، ابر، دامغان، سمنان
حالا ميفهمم كه چرا ختنه زنان فقط در دوجاي ايران همچنان اجرا ميشود. سيستان و بلوچستان و روستاهايي از سمنان.
جز فقيرترين مناطق از نظر فرهنگي-اخلاقي در ايران بود كه تا به حال ديدهام و نه تنها با فاصله بسيار بزرگي نسبت به تهران، بلكه نسبت به شهرهاي ديگر هم بسيار عقب بود. بعيد ميدانم باز براي سفر آنجا را انتخاب كنم.
پي نوشت:
داستان كمپين در آنجا
http://www.wechange.info/spip.php?article951
سهشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶
insomnia
خواب ديدم مرده است و مردنش را در خوابم تفسير ميكردم.
خستهام.
شايد سكوت لازم است.
كمپين يك ساله شد.
خستهام.
شايد سكوت لازم است.
كمپين يك ساله شد.
یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶
6)كمپين نوشت/ بازنگري آموزشي
بازنگري در هر زمينهاي، نشاندهنده داشتن ظرفيت رشد آن چيز است. و هميشه اولين روشها، الزامن بهترين روشها نيستند.
سيستمهايي كه با گرفتن فيدبك يا به زبان غير فني واكنش از عمل گذشته، رفتار آيندهشان را تعريف كردهاند بر خلاف آنچه كه به طور معمول از ثبات و پايداري تعريف ميشود و منظور ثابت بودن تمام مكانيسمها و روشها و عملكردها است، زمان طولانيتري در محيط خواهانشان جايگاه و عملكرد مطلوب داشتهاند و پايدارتر محسوب شدهاند.
اين تعريف در سيستمهاي فني مستدلل ثابت شده است. در علوم انساني هم، افرادي را هوشمندتر ميدانند كه با گرفتن واكنشهاي متعدد از بيرون، از آنچه كه خودشان به طور حتم قسمتي از آن را نميبينند، با خبر بشوند و بر اساس واقعيت كامل رفتار كنند. و اين نشاندهنده ميزان پايداري فرد است.
اين رويكرد به ويژه در مواردي كه بحث آگاهي دهي، مطرح ميشود هم سريعتر و هم بسيار پذيراتر تحليل ميشود. به عنوان نمونه تغييراتي كه هر ساله در تمام كشورهاي دنيا در كتابهاي درسي، روش تدريس معلمان، و محيط آموزشي داده ميشود.
اگر كمپين را هم مجموعهاي از افراد در نظر بگيريم كه با داشتن يك هدف خاص، مسيري را دنبال ميكنند، توجه به بازخوردهاي بيروني به همان نسبت ميتواند پايداري و عملكرد مطلوب آن را منجر بشود.
چيزهايي در كمپين ثابت تعريف شده است مثل بيانيه اوليه و دفترچه. بر سر اينكه چقدر ثبات اينها در كل مفيد است و تغييرشان چقدر ميتواند مضر باشد،حالا بحث نميكنم. اما به جز اين دو، شيوههاي آموزش به داوطلبان، مطالب آموزشي و روش آموزش جز ضروريترين مواردي است كه تغيير سريع و به روز شدنش با توجه به شرايط، لازم به نظر ميآيد. به خصوص اينكه تحليل آماري امضاهاي جمع آوري شده اين يك ساله، ميتواند بازخورد بسيار مطلوبي براي اين شيوهها محسوب بشود.
سيستمهايي كه با گرفتن فيدبك يا به زبان غير فني واكنش از عمل گذشته، رفتار آيندهشان را تعريف كردهاند بر خلاف آنچه كه به طور معمول از ثبات و پايداري تعريف ميشود و منظور ثابت بودن تمام مكانيسمها و روشها و عملكردها است، زمان طولانيتري در محيط خواهانشان جايگاه و عملكرد مطلوب داشتهاند و پايدارتر محسوب شدهاند.
اين تعريف در سيستمهاي فني مستدلل ثابت شده است. در علوم انساني هم، افرادي را هوشمندتر ميدانند كه با گرفتن واكنشهاي متعدد از بيرون، از آنچه كه خودشان به طور حتم قسمتي از آن را نميبينند، با خبر بشوند و بر اساس واقعيت كامل رفتار كنند. و اين نشاندهنده ميزان پايداري فرد است.
اين رويكرد به ويژه در مواردي كه بحث آگاهي دهي، مطرح ميشود هم سريعتر و هم بسيار پذيراتر تحليل ميشود. به عنوان نمونه تغييراتي كه هر ساله در تمام كشورهاي دنيا در كتابهاي درسي، روش تدريس معلمان، و محيط آموزشي داده ميشود.
اگر كمپين را هم مجموعهاي از افراد در نظر بگيريم كه با داشتن يك هدف خاص، مسيري را دنبال ميكنند، توجه به بازخوردهاي بيروني به همان نسبت ميتواند پايداري و عملكرد مطلوب آن را منجر بشود.
چيزهايي در كمپين ثابت تعريف شده است مثل بيانيه اوليه و دفترچه. بر سر اينكه چقدر ثبات اينها در كل مفيد است و تغييرشان چقدر ميتواند مضر باشد،حالا بحث نميكنم. اما به جز اين دو، شيوههاي آموزش به داوطلبان، مطالب آموزشي و روش آموزش جز ضروريترين مواردي است كه تغيير سريع و به روز شدنش با توجه به شرايط، لازم به نظر ميآيد. به خصوص اينكه تحليل آماري امضاهاي جمع آوري شده اين يك ساله، ميتواند بازخورد بسيار مطلوبي براي اين شيوهها محسوب بشود.
چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶
5)كمپين نوشت/ داوطلبي بدون اينترنت
گرفتن ارتباط با مخاطب در كشور ما كه بحمدالله همه چيز به طور فشرده كنترل و سانسور مي شود جز بزرگترين مشكلات تمام سازمانها، گروهها و هر موضوع فرهنگي- اجتماعي ديگري است كه دغدغه آگاه نگهداشتن مخاطبانش را دارد.
روزنامه آزاد كه هم گردانندگان به معناي واقعي كلمه آزاد باشند، كه هيچ وابستگي به هيچ مرجع قدرت نداشته باشند، و هم در نوشتن مطالب از حد مياني آزادي برخوردار باشند، در كشور ما وجود ندارد. به ويژه اين كه طبق قوانين مملكت ما بر خلاف بسياري از كشورهاي توسعه يافته، كتاب، نشريه، روزنامه يا هر چيز ديگر قبل از انتشار نياز به مجوز رسمي از دولت و مراجع مشخص دارد.
از طرفي رسانه يا به طور خاص شبكه تلويزيوني يا راديوي خصوصي هم كه در ايران معنايي پيدا نكرده است، به دليل قوانين نوشته و نانوشته جاي خود بحث فراوان نياز دارد كه موضوع مورد نظر حالا نيست.
از طرف ديگر با وجود رشد سريع و تصاعدي استفاده از اينترنت در تهران و نيز به تدريج شهرستانها كه به ويژه اين سالهاي اخير، جايگزين بسياري از موانع تبادل فرهنگي و انديشه بوده است، همچنان نشان داده است كه فاصله بسيار بزرگي بين كاربران اينترنت و اكثريت عمومي جامعه وجود دارد. همچنان تماميت مطلق كاربران، از تحصيلات، رفاه و حتي سن خاصي برخوردارند كه مسلمن نسبت به كل جمعيت ايران، اين قشر درصد بسيار كوچكي از كل مردم را تشكيل ميدهد.
كمپين يك ميليون امضا با آگاهي به اين شرايط، برخلاف چندين كمپين ديگر (كه فعالانه در رسيدن به اهدافشان تلاش ميكنند و اين بسيار تحسين برانگيز است.) از ابتدا لزوم گفتگوي چهره به چهره را درك كرد و اساس تمام تلاشهايش را انجام اين روش گذاشت. چرا كه بارها اعتراضها، تلاشها و خواستهاي اينترنتي مثل انواع پتيشنها، نامه ها و امضاهاي دستهجمعي سر موضوعات مختلف تجربه شده است كه اولن از تعداد معين و محدودي هيچ وقت استقبال بيشتري را برنميانگيخت و دوم اينكه تاثير چنداني بر شرايط زندگي واقعي يا غير مجازي نداشت طوري كه بتواند موجب تغيير قانوني شود. اما حالا بد از يك سال چطور ميشود ارتباط چهره به چهره را همچنان پايدار نگه داشت؟ به ويژه با خيل رو به گسترش داوطلبان چطور ميشود ارتباط را حفظ كرد؟
در حال حاضر تنها منبع رسمي كمپين، سايت تغيير براي برابري است كه حدود پنج بار تا به حال فيلتر شده است ولي همچنان با تلاش داوطلبان استوارش از اين حداقل تماس استفاده ميكند. ولي با تمام ويژگيهاي حال حاضر مخاطبان اينترنت، اكثريت داوطلباني كه جز كاربران اينترنت نيستند چطور ميتوانند از اتفاقات و تحولات دروني كمپين و نيز به طور ويژه تغييرات عمومي جامعه و روند پيگيري مطالباتشان آگاه بشوند؟ آيا همچنان گفتگوي چهره به چهره ميتواند روش مناسبي براي آگاهي بخشي وسيعي در حد تمام اخبار و تحولات باشد يا مثل خيلي از نهادها، سازمانها، شركتها و جنبشهاي گوناگون، خبرنامه داخلي نياز است تا قبل از راه پيدا كردن بيشتر تكنولوژي، مسير آگاهي بخشي را از دست ندهد؟ يا شايد واقعن راهكار ديگري هم وجود داشته باشد، اما به راستي چه روشي؟
روزنامه آزاد كه هم گردانندگان به معناي واقعي كلمه آزاد باشند، كه هيچ وابستگي به هيچ مرجع قدرت نداشته باشند، و هم در نوشتن مطالب از حد مياني آزادي برخوردار باشند، در كشور ما وجود ندارد. به ويژه اين كه طبق قوانين مملكت ما بر خلاف بسياري از كشورهاي توسعه يافته، كتاب، نشريه، روزنامه يا هر چيز ديگر قبل از انتشار نياز به مجوز رسمي از دولت و مراجع مشخص دارد.
از طرفي رسانه يا به طور خاص شبكه تلويزيوني يا راديوي خصوصي هم كه در ايران معنايي پيدا نكرده است، به دليل قوانين نوشته و نانوشته جاي خود بحث فراوان نياز دارد كه موضوع مورد نظر حالا نيست.
از طرف ديگر با وجود رشد سريع و تصاعدي استفاده از اينترنت در تهران و نيز به تدريج شهرستانها كه به ويژه اين سالهاي اخير، جايگزين بسياري از موانع تبادل فرهنگي و انديشه بوده است، همچنان نشان داده است كه فاصله بسيار بزرگي بين كاربران اينترنت و اكثريت عمومي جامعه وجود دارد. همچنان تماميت مطلق كاربران، از تحصيلات، رفاه و حتي سن خاصي برخوردارند كه مسلمن نسبت به كل جمعيت ايران، اين قشر درصد بسيار كوچكي از كل مردم را تشكيل ميدهد.
كمپين يك ميليون امضا با آگاهي به اين شرايط، برخلاف چندين كمپين ديگر (كه فعالانه در رسيدن به اهدافشان تلاش ميكنند و اين بسيار تحسين برانگيز است.) از ابتدا لزوم گفتگوي چهره به چهره را درك كرد و اساس تمام تلاشهايش را انجام اين روش گذاشت. چرا كه بارها اعتراضها، تلاشها و خواستهاي اينترنتي مثل انواع پتيشنها، نامه ها و امضاهاي دستهجمعي سر موضوعات مختلف تجربه شده است كه اولن از تعداد معين و محدودي هيچ وقت استقبال بيشتري را برنميانگيخت و دوم اينكه تاثير چنداني بر شرايط زندگي واقعي يا غير مجازي نداشت طوري كه بتواند موجب تغيير قانوني شود. اما حالا بد از يك سال چطور ميشود ارتباط چهره به چهره را همچنان پايدار نگه داشت؟ به ويژه با خيل رو به گسترش داوطلبان چطور ميشود ارتباط را حفظ كرد؟
در حال حاضر تنها منبع رسمي كمپين، سايت تغيير براي برابري است كه حدود پنج بار تا به حال فيلتر شده است ولي همچنان با تلاش داوطلبان استوارش از اين حداقل تماس استفاده ميكند. ولي با تمام ويژگيهاي حال حاضر مخاطبان اينترنت، اكثريت داوطلباني كه جز كاربران اينترنت نيستند چطور ميتوانند از اتفاقات و تحولات دروني كمپين و نيز به طور ويژه تغييرات عمومي جامعه و روند پيگيري مطالباتشان آگاه بشوند؟ آيا همچنان گفتگوي چهره به چهره ميتواند روش مناسبي براي آگاهي بخشي وسيعي در حد تمام اخبار و تحولات باشد يا مثل خيلي از نهادها، سازمانها، شركتها و جنبشهاي گوناگون، خبرنامه داخلي نياز است تا قبل از راه پيدا كردن بيشتر تكنولوژي، مسير آگاهي بخشي را از دست ندهد؟ يا شايد واقعن راهكار ديگري هم وجود داشته باشد، اما به راستي چه روشي؟
دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶
4)كمپين نوشت/ چه كسي سخنگوي كمپين است؟
طبق تعريف اوليه كمپين، هر كس كه بيانيه تغيير براي برابري را امضا كرده باشد، جزء اعضاي كمپين به حساب ميآيد. و هر كس كه در روند جمع كردن امضا سهيم باشد، جزء داوطلبان كمپين محسوب ميشود. با اين تعاريف كلي ميشود تخمين زد كه تعداد داوطلبان كمپين چيزي بيش از 500 نفر است: تمام كساني كه در كل ايران و نه فقط تهران با گذراندن كارگاه آموزشي مشخص در حال جمع آوري امضا هستند. بدون اينكه تعداد مشخصي از كل كساني كه فقط از طريق اينترنت بيانيه را گرفته و امضا جمع ميكنند و ايرانياني كه در خارج از ايران داوطلبانه دارند تلاش ميكنند، در دست باشد.
همچنين كمپين با اصرار بر اصول دموكراسي حداقل مطالباتي را مطرح كرد كه خواست اكثريت زنان ايران بود و همچنان با تاكيد بر همين اصول پيش ميرود و يكي از عوامل موفقيتش هم به نظر من دقيقن همين اصرار است.
حالا با در نظر گرفتن اين تعدادي كه هميشه به طور دقيق نميشود در نظر گرفت و نيز با توجه به اصل دموكراسي، كمپين ناچارن نميتواند مثل يك سازمان يا يك NGO يا حزب يا چيزي شبيه آنها باشد. به تبع كسي نميتواند ادعا كند كه نماينده كمپين است، چون نمايندگي فقط وقتي معنا پيدا ميكند كه تمام اعضا يا دست كم تمام داوطلبان به هر روشي نمايندگي يك فرد را تاييد كرده باشند. اين ماجرا از همان روزهاي اول كمپين مطرح و مشخص شد. اما چيز ديگري هم كه در همين راستا قرار ميگيرد اما هنوز به طور واضح بيان نشده، داشتن سخنگو است.
با استدلال مشابه كمپين نميتواند سخنگوي خبري يا چيزي شبيه اين داشته باشد. چون سخنگو هم توسط كل افراد بايد انتخاب بشود و طبق سياستهاي هر جايي كه سخنگوييش را به عهده دارد پاسخگو باشد و در رسانههاي خبري و افكار عمومي جوابگو باشد. بنابراين موضوع مهم و مورد تاكيد اين است كه اگر كسي از داوطلبان كمپين با رسانه، خبرنگار، يا هر محل سوالكنندهاي مواجه ميشود، تنها موضعي كه ميتواند ازش صحبت كند، يكي از چندصد نفر داوطلبان كمپين است و نه چيز ديگر و در مورد سياستهاي كل كمپين يا اطلاعات جزئي آن فقط از منظر شخصي خودش ميتواند صحبت كند. و باز اين تاكيد بايد در صحبتها يا نوشتهها يا بحثهايش واضح و موكد بيان بشود.
اين موضوع وقتي طرف سوالكننده، خبرگزاري باشد كه حكومت رويش حساس است، يا شبكه تلويزيوني كه شايد وجهه چندان اسلامي و معتقدي شبيه به آنچه كه اكثر مردم ميپسندند ( و به خصوص خارجنشيناني كه مردم معتقدند از بيرون گود براي ايران دستور صادر ميكنند)، يا به طور خاص خبرنگاران غير ايراني ( كه اصولن حكومت با يك توهم توطئه هر چه كه از طريق آنها بيان بشود را براندازي محسوب ميكند) و مانند اينها بسيار مهمتر ميشود. چون در نظر نگرفتن اين جايگاه در مواجهه با چنين شرايطي به راحتي كمپين را دچار آسيبهايي ميكند.
ممكن است گستردگي كمپين و اين ويژگي بارز كه تعلق به هيچ فرد، گروه يا ايدئولوژي خاصي ندارد را دچار ترديد كند در انظار عمومي و همچنين ممكن است بهانههاي بيهوده حكومت براي برانداز و مخرب خواندن اين جريان را افزايش بدهد. در بهترين حالت بدون در نظر گرفتن تمام اينها،حتي اگر يك نفر احساس كند كه كمپين شبيه اين شخصي است كه دارد راجع بهش صحبت ميكند و اين باعث دوري و نپذيرفتن جريان و سيل وسيع خواست تغييرات قانون بشود، همان لحظه كمپين دچار مخاطره شده است.
***توضيح: اين موضوع وقتي به طور پررنگ به ذهنم رسيد كه در جريان آشنايي و دوستي با يك خبرنگار خارجي بودم. اصرار داشت مطالبي را در مورد جزئيات كمپين بگويم كه از نظر خودش در سايت به صورت حقيقي مطرح نشده است و در مقابل امتناع من و ارجاع دادنش به مطالب سايت، اصرار غرب براي كمك به ما در مقابل مخاطرات حكومت را مطرح ميكرد.
صادقانه بگويم، دوستي من با او و نيز تلاش و اشتياق باز صادقانهاش من را دچار چالش جدي كرده بود كه درنهايت با رويكردي كه در بالا توضيح دادم، باهاش صحبت كردم. و البته او هم در نهايت تلاش بسيارمان براي استقلال اين جريان از غرب را تحسين كرد.
همچنين كمپين با اصرار بر اصول دموكراسي حداقل مطالباتي را مطرح كرد كه خواست اكثريت زنان ايران بود و همچنان با تاكيد بر همين اصول پيش ميرود و يكي از عوامل موفقيتش هم به نظر من دقيقن همين اصرار است.
حالا با در نظر گرفتن اين تعدادي كه هميشه به طور دقيق نميشود در نظر گرفت و نيز با توجه به اصل دموكراسي، كمپين ناچارن نميتواند مثل يك سازمان يا يك NGO يا حزب يا چيزي شبيه آنها باشد. به تبع كسي نميتواند ادعا كند كه نماينده كمپين است، چون نمايندگي فقط وقتي معنا پيدا ميكند كه تمام اعضا يا دست كم تمام داوطلبان به هر روشي نمايندگي يك فرد را تاييد كرده باشند. اين ماجرا از همان روزهاي اول كمپين مطرح و مشخص شد. اما چيز ديگري هم كه در همين راستا قرار ميگيرد اما هنوز به طور واضح بيان نشده، داشتن سخنگو است.
با استدلال مشابه كمپين نميتواند سخنگوي خبري يا چيزي شبيه اين داشته باشد. چون سخنگو هم توسط كل افراد بايد انتخاب بشود و طبق سياستهاي هر جايي كه سخنگوييش را به عهده دارد پاسخگو باشد و در رسانههاي خبري و افكار عمومي جوابگو باشد. بنابراين موضوع مهم و مورد تاكيد اين است كه اگر كسي از داوطلبان كمپين با رسانه، خبرنگار، يا هر محل سوالكنندهاي مواجه ميشود، تنها موضعي كه ميتواند ازش صحبت كند، يكي از چندصد نفر داوطلبان كمپين است و نه چيز ديگر و در مورد سياستهاي كل كمپين يا اطلاعات جزئي آن فقط از منظر شخصي خودش ميتواند صحبت كند. و باز اين تاكيد بايد در صحبتها يا نوشتهها يا بحثهايش واضح و موكد بيان بشود.
اين موضوع وقتي طرف سوالكننده، خبرگزاري باشد كه حكومت رويش حساس است، يا شبكه تلويزيوني كه شايد وجهه چندان اسلامي و معتقدي شبيه به آنچه كه اكثر مردم ميپسندند ( و به خصوص خارجنشيناني كه مردم معتقدند از بيرون گود براي ايران دستور صادر ميكنند)، يا به طور خاص خبرنگاران غير ايراني ( كه اصولن حكومت با يك توهم توطئه هر چه كه از طريق آنها بيان بشود را براندازي محسوب ميكند) و مانند اينها بسيار مهمتر ميشود. چون در نظر نگرفتن اين جايگاه در مواجهه با چنين شرايطي به راحتي كمپين را دچار آسيبهايي ميكند.
ممكن است گستردگي كمپين و اين ويژگي بارز كه تعلق به هيچ فرد، گروه يا ايدئولوژي خاصي ندارد را دچار ترديد كند در انظار عمومي و همچنين ممكن است بهانههاي بيهوده حكومت براي برانداز و مخرب خواندن اين جريان را افزايش بدهد. در بهترين حالت بدون در نظر گرفتن تمام اينها،حتي اگر يك نفر احساس كند كه كمپين شبيه اين شخصي است كه دارد راجع بهش صحبت ميكند و اين باعث دوري و نپذيرفتن جريان و سيل وسيع خواست تغييرات قانون بشود، همان لحظه كمپين دچار مخاطره شده است.
***توضيح: اين موضوع وقتي به طور پررنگ به ذهنم رسيد كه در جريان آشنايي و دوستي با يك خبرنگار خارجي بودم. اصرار داشت مطالبي را در مورد جزئيات كمپين بگويم كه از نظر خودش در سايت به صورت حقيقي مطرح نشده است و در مقابل امتناع من و ارجاع دادنش به مطالب سايت، اصرار غرب براي كمك به ما در مقابل مخاطرات حكومت را مطرح ميكرد.
صادقانه بگويم، دوستي من با او و نيز تلاش و اشتياق باز صادقانهاش من را دچار چالش جدي كرده بود كه درنهايت با رويكردي كه در بالا توضيح دادم، باهاش صحبت كردم. و البته او هم در نهايت تلاش بسيارمان براي استقلال اين جريان از غرب را تحسين كرد.
شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶
3)كمپين نوشت/ مديريت مسير تغيير
كمپين يك ميليون امضا از ابتداي آغازش تا امروز كه نزديك به يك سال ميگذرد تمام مطالبات حقوقي خودش را تقريبن به طور يكنواخت مطرح كرده است. اين ابتدا از دفترچه كمپين آغاز ميشود كه بدون تاكيد بر موردي خاص از قوانين، موارد تبعيض آميزشان به طور متناسب توضيح داده شده است. همچنين در سايت كمپين هم كه تا به حال به عنوان تنها مرجع رسمي به حساب ميآمده است، موارد قانوني بدون تاكيد بر مورد خاص در مقالات و نوشته ها و مصاحبه و نظريات مختلف افراد منعكس شده است.
اما آنچه كه در جامعه با صداي بلند مطرح شده است تا امروز متناسب و يكسان نبوده است. ديه از بين همه آنها صدايي بلندتر برانگيخته است و امروز هر كس كه در مورد قوانين زنان اظهار نظر ميكند، ديه را به عنوان اولين مورد مطرح ميكند و مي بينيم كه حركت براي تغيير هم از همين مورد شروع شده است.
پس از آن مدتي است كه گاهي به طور ضمني تغييري در قانون ارث هم به گوش مي رسد از بين سخنراني صاحبنظران و فتواي فقها.
گرچه تمام اين صداها به لطف كمپين آغاز شده است اما كمپين در مورد مديريت آنها تقريبن هيچ نقشي نداشته است و اين شايد جز انتظاراتي باشد كه از كمپين يك ساله متصور ميشود. چون شايد در ابتداي كار الويت عمومي جامعه در مورد قوانين چيز مشخصي نبود، اما حالا بعد از يك سال امضا جمعكردن و پر كردن الويتهاي قانوني توسط هركس كه امضا كرده است، ديد كلي، گرچه نه چندان دقيق، از خواست عمومي جامعه به دست آمده است.
علاوه بر خواست عمومي جامعه، كمپين با داوطلباني كه شامل زنان و مردان نخبه و آگاه و متخصص است تغذيه شده است كه برآيندگيري از سه اصل مهم خواست عمومي، شرايط جامعه و چگونگي انطباق با شرع اسلام و تحليل نهايي آن را امروزه به راحتي ممكن ميكند.
با در اختيار داشتن مسير تحليل شده و بهينه اين پازل، هر بار در هر دوره زماني كمپين ميتواند با پررنگ كردن يك قانون، چگونگي تغيير آنها را طوري مديريت كند كه خردمندانهترين مسير در اين تغييرات طي بشود.
يعني بعد از تغيير قانوني و نهايي ديه، به جاي اينكه مسير وزش باد جامعه به تنهايي قانون بعدي را انتخاب كند، كمپين با خردورزي و تحليل همهجانبه قانون دوم رابراي تغيير با صداي بلندتر بيان كند.
*** توضيح: اين پيشنهاد به عنوان سوال، توسط سپيده قدرت يكي از داوطلبان ارائه شدهبود كه با برنامهريزيهاي پژوهشي و تمركز رسانهاي قابل تحقق است.
***پينوشت: الويت قانوني: عدالت/http://www.dust-pan.blogfa.com/post-48.aspx
اما آنچه كه در جامعه با صداي بلند مطرح شده است تا امروز متناسب و يكسان نبوده است. ديه از بين همه آنها صدايي بلندتر برانگيخته است و امروز هر كس كه در مورد قوانين زنان اظهار نظر ميكند، ديه را به عنوان اولين مورد مطرح ميكند و مي بينيم كه حركت براي تغيير هم از همين مورد شروع شده است.
پس از آن مدتي است كه گاهي به طور ضمني تغييري در قانون ارث هم به گوش مي رسد از بين سخنراني صاحبنظران و فتواي فقها.
گرچه تمام اين صداها به لطف كمپين آغاز شده است اما كمپين در مورد مديريت آنها تقريبن هيچ نقشي نداشته است و اين شايد جز انتظاراتي باشد كه از كمپين يك ساله متصور ميشود. چون شايد در ابتداي كار الويت عمومي جامعه در مورد قوانين چيز مشخصي نبود، اما حالا بعد از يك سال امضا جمعكردن و پر كردن الويتهاي قانوني توسط هركس كه امضا كرده است، ديد كلي، گرچه نه چندان دقيق، از خواست عمومي جامعه به دست آمده است.
علاوه بر خواست عمومي جامعه، كمپين با داوطلباني كه شامل زنان و مردان نخبه و آگاه و متخصص است تغذيه شده است كه برآيندگيري از سه اصل مهم خواست عمومي، شرايط جامعه و چگونگي انطباق با شرع اسلام و تحليل نهايي آن را امروزه به راحتي ممكن ميكند.
با در اختيار داشتن مسير تحليل شده و بهينه اين پازل، هر بار در هر دوره زماني كمپين ميتواند با پررنگ كردن يك قانون، چگونگي تغيير آنها را طوري مديريت كند كه خردمندانهترين مسير در اين تغييرات طي بشود.
يعني بعد از تغيير قانوني و نهايي ديه، به جاي اينكه مسير وزش باد جامعه به تنهايي قانون بعدي را انتخاب كند، كمپين با خردورزي و تحليل همهجانبه قانون دوم رابراي تغيير با صداي بلندتر بيان كند.
*** توضيح: اين پيشنهاد به عنوان سوال، توسط سپيده قدرت يكي از داوطلبان ارائه شدهبود كه با برنامهريزيهاي پژوهشي و تمركز رسانهاي قابل تحقق است.
***پينوشت: الويت قانوني: عدالت/http://www.dust-pan.blogfa.com/post-48.aspx
سهشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶
2)كمپين نوشت/ داستان دستگيريها
كمپين يك ميليون امضا به نظر من آنقدر اتفاق بزرگ و شاهكار اجتماعي بيسابقهاي است در تاريخ ايران كه حفظ بزرگي و ارزشش جز مسئوليتهاي تاريخي همه ما است.
من مطمئنم كه روزي تاريخ از تك تك ما بازخواست خواهد كرد كه اين مسئوليت بزرگ را به كجا برديم.
نمي خواهم بگويم كه حالا بزرگي و ارزشش كاهش پيدا كرده يا لكه دار شده است اما بديهي است كه در جامعهاي پر از سكوت، حالا كه كل جمعيت ترجيح مي دهند كنش جمعي انجام ندهند و هر چه هست فضاي سركوب غالب است، هزينههايي مثل زندان، مثل احكام بزرگ و كوچك و رنگين، مثل بر سر زبانها افتادن يك نام به خاطر دفعات برخورد حكومت با او نه تنها ذرهاي ارزشمند نيست بلكه از بزرگي و ارزش كمپين در مقابل جمعيت ايران مي كاهد.
كمپين اوج درخششاش جايي است كه گفتگوي رودر رو و كوچه به كوچه با مردم فقير فرهنگي- اقتصادي تا برج عاجنشينان و استادان را همه با يك زبان ساده و كلمات روان زنانه آغاز كرده است و همين بوده است كه زناني را كه از بازيهاي دانشجويي فرزندانشان و خطرهايش هراس داشتند و از كودكي آنها را به دور از اين خطرها (به خصوص نسل جديدتر- متولدين بعد از ابتداي سالهاي 60) تربيت ميكردند، حالا هركدام يك برگه در دست از كمپين ميگويند و امضا جمع ميكنند؛ و نيز مرداني را كه در مقابل مردستيزي نشان داده شده(حتي به غلط) از برابريخواهان زن و مرد شاكي و منتقد بودند همراه كرده است. معتقدان جدي مذهبي كه هيچ وقت جمعشدني بين باورهايشان و برابري خواهي نميديدند حالا با تعلق خاطر در مراسم مذهبيشان از كمپين حرف ميزنند. همه اينها به اين خاطر است كه كمپين معتمد و دلنشين و نزديك به خواست واقعي مردم بوده است و هيچ ادعايي در قهرمان شدن مبارزانش نداشته است.
بيپرده بگويم به نظر من كساني در اين مبارزه به قهرماني ميرسند كه هرگز با نام كمپين دستگير نشده باشند، هرگز نامي از آنها به جاي كمپين آورده نشده باشد و هرگز اتهامي بر كمپين توسط آنها در هيچ سازمان و رسانهاي ثبت نشده باشد.
نه اينكه خردهاي بر عزيزاني باشد كه متحمل زحمت و رنج فراوان شدهاند در روند دستگيريها و حكمها و چه و چه يا اشكالي برشان وارد باشد، بلكه اصل مورد ستايش هوشمندي و خلاقيت كساني است كه در كمپين حل شدهاند، جوري كه هيچ نامي در پرونده هاي اطلاعات و دادگاهها از آنها در كنار كمپين ديده نشده است. و نيز كمپين به نام آنها شناخته نميشود بلكه آنها با كمپين شناخته ميشوند.
اين روند در جامعه ايران كه حكومت و دولت از شدت نداشتن مشروعيت مردمي با توهم توطئه روبروست و هر كاري به امنيتش برميخورد، هوشمنديها و زيركيهاي زنانهاي نياز دارد كه بدون رسوايي آنچه كه بهتر است را پيش ببريم. و اگر قرار است هزينهاي داده بشود آنچه سودمندتر است اين است كه نام فردي كه قرار است هزينه بدهد از كمپين بزرگتر باشد، تا به اين صورت اگر حكومت بخواهد هزينهاي را تحميل كند، بيآبرويي بزرگي براي خودش به ارمغان بيآورد. نامي بزرگ به اندازه گنجي يا امثال او، كه زندان از نام گنجي اعتبار قهرماني ميگيرد نه گنجي از زندان.
حالا قهرمانان مبارزه برابري خواهي كساني هستند كه نامشان را از نام كمپين بزرگتر ميدانند و با اين آگاهي آماده زندانرفتن هستند؛ اما واقعن چه كسي مي تواند ادعا كند كه نامي بزرگتر از نام كمپين دارد؟
من مطمئنم كه روزي تاريخ از تك تك ما بازخواست خواهد كرد كه اين مسئوليت بزرگ را به كجا برديم.
نمي خواهم بگويم كه حالا بزرگي و ارزشش كاهش پيدا كرده يا لكه دار شده است اما بديهي است كه در جامعهاي پر از سكوت، حالا كه كل جمعيت ترجيح مي دهند كنش جمعي انجام ندهند و هر چه هست فضاي سركوب غالب است، هزينههايي مثل زندان، مثل احكام بزرگ و كوچك و رنگين، مثل بر سر زبانها افتادن يك نام به خاطر دفعات برخورد حكومت با او نه تنها ذرهاي ارزشمند نيست بلكه از بزرگي و ارزش كمپين در مقابل جمعيت ايران مي كاهد.
كمپين اوج درخششاش جايي است كه گفتگوي رودر رو و كوچه به كوچه با مردم فقير فرهنگي- اقتصادي تا برج عاجنشينان و استادان را همه با يك زبان ساده و كلمات روان زنانه آغاز كرده است و همين بوده است كه زناني را كه از بازيهاي دانشجويي فرزندانشان و خطرهايش هراس داشتند و از كودكي آنها را به دور از اين خطرها (به خصوص نسل جديدتر- متولدين بعد از ابتداي سالهاي 60) تربيت ميكردند، حالا هركدام يك برگه در دست از كمپين ميگويند و امضا جمع ميكنند؛ و نيز مرداني را كه در مقابل مردستيزي نشان داده شده(حتي به غلط) از برابريخواهان زن و مرد شاكي و منتقد بودند همراه كرده است. معتقدان جدي مذهبي كه هيچ وقت جمعشدني بين باورهايشان و برابري خواهي نميديدند حالا با تعلق خاطر در مراسم مذهبيشان از كمپين حرف ميزنند. همه اينها به اين خاطر است كه كمپين معتمد و دلنشين و نزديك به خواست واقعي مردم بوده است و هيچ ادعايي در قهرمان شدن مبارزانش نداشته است.
بيپرده بگويم به نظر من كساني در اين مبارزه به قهرماني ميرسند كه هرگز با نام كمپين دستگير نشده باشند، هرگز نامي از آنها به جاي كمپين آورده نشده باشد و هرگز اتهامي بر كمپين توسط آنها در هيچ سازمان و رسانهاي ثبت نشده باشد.
نه اينكه خردهاي بر عزيزاني باشد كه متحمل زحمت و رنج فراوان شدهاند در روند دستگيريها و حكمها و چه و چه يا اشكالي برشان وارد باشد، بلكه اصل مورد ستايش هوشمندي و خلاقيت كساني است كه در كمپين حل شدهاند، جوري كه هيچ نامي در پرونده هاي اطلاعات و دادگاهها از آنها در كنار كمپين ديده نشده است. و نيز كمپين به نام آنها شناخته نميشود بلكه آنها با كمپين شناخته ميشوند.
اين روند در جامعه ايران كه حكومت و دولت از شدت نداشتن مشروعيت مردمي با توهم توطئه روبروست و هر كاري به امنيتش برميخورد، هوشمنديها و زيركيهاي زنانهاي نياز دارد كه بدون رسوايي آنچه كه بهتر است را پيش ببريم. و اگر قرار است هزينهاي داده بشود آنچه سودمندتر است اين است كه نام فردي كه قرار است هزينه بدهد از كمپين بزرگتر باشد، تا به اين صورت اگر حكومت بخواهد هزينهاي را تحميل كند، بيآبرويي بزرگي براي خودش به ارمغان بيآورد. نامي بزرگ به اندازه گنجي يا امثال او، كه زندان از نام گنجي اعتبار قهرماني ميگيرد نه گنجي از زندان.
حالا قهرمانان مبارزه برابري خواهي كساني هستند كه نامشان را از نام كمپين بزرگتر ميدانند و با اين آگاهي آماده زندانرفتن هستند؛ اما واقعن چه كسي مي تواند ادعا كند كه نامي بزرگتر از نام كمپين دارد؟
1)كمپين نوشت/ توضيح
چيزي حدود دو هفته تا رسيدن به سالگرد روزي مانده است كه براي اولين بار كمپين يك ميليون امضا به طور رسمي آغاز به كاركرد.
از امروز تا 5 شهريور ميخواهم برخلاف چيزي كه معمول است و در سالگردها به به و چه چه و تعريف و تمجيد فراوان ميشود اشكالات و انتقاداتي را كه بهش وارد است بنويسم و البته پيشنهادهايي را كه براي بهبود كار وجود دارد.
همين اول يك توضيح بدهم كه من حدود نه سال سابقه فعاليت جدي اجتماعي، سياسي و اعتراضي- انتقادي دارم و هزينههايي را هم براي هركدام متحمل شدهام. اما هرگز تا قبل از كمپين به گروههاي زنانهاي در ايران نپيوسته بودم، با اينكه بسيار بر مسائل زنان حساس بودم؛ فقط به اين خاطر كه نقدهاي اساسي و بزرگي به روشهاي فعاليتهاي به طور خاص مربوط به زنان داشتهام.
اما كمپين چنان متفاوت و چنان پيشرو و همه گير بود كه به نظرم بيشتر شبيه معجزه بوده است در تاريخ ايران. قرار شد تعريف نكنم اما اين توضيح را اضافه كردم كه از ابتدا مشخص كنم اگر انتقاد يا خردهاي بر كمپين ميآورم از سر جذابيت منطقي و تئوري آن برايم و نيز از نهايت عشقي است كه به اين مسير دارم و نه اشكالتراشي و خصومت و غرزدن حتي.
ديگر اينكه چيزهايي كه خواهم نوشت همه نظر شخصي من نخواهد بود، يعني ممكن است الزامن من با آن نقد موافق نباشم، اما از سر بيجوابي يا حتي كمجوابي و يا اهميت و فراواني مطرحش خواهم كرد، البته در آن شرايط مشخص ميكنم كه نظر از من نيست، اما نه لزومن با ذكر منبع.
خوشحال ميشوم هر چه بيشتر نظر مخالف با نوشتههايم را همينجا بخوانم و يا بحثهايي كه به نظر بايد مطرح بشود.
اين براي شروع تا نوشتهها را آغاز كنم...
***يك پينوشت شخصي: گاه بين اين كمپين نوشتها، اگر نتوانم خودم را كنترل كنم مثل امشب، به اندازه چند جملهاي نفس اينجا زندگي خواهم كرد.
از امروز تا 5 شهريور ميخواهم برخلاف چيزي كه معمول است و در سالگردها به به و چه چه و تعريف و تمجيد فراوان ميشود اشكالات و انتقاداتي را كه بهش وارد است بنويسم و البته پيشنهادهايي را كه براي بهبود كار وجود دارد.
همين اول يك توضيح بدهم كه من حدود نه سال سابقه فعاليت جدي اجتماعي، سياسي و اعتراضي- انتقادي دارم و هزينههايي را هم براي هركدام متحمل شدهام. اما هرگز تا قبل از كمپين به گروههاي زنانهاي در ايران نپيوسته بودم، با اينكه بسيار بر مسائل زنان حساس بودم؛ فقط به اين خاطر كه نقدهاي اساسي و بزرگي به روشهاي فعاليتهاي به طور خاص مربوط به زنان داشتهام.
اما كمپين چنان متفاوت و چنان پيشرو و همه گير بود كه به نظرم بيشتر شبيه معجزه بوده است در تاريخ ايران. قرار شد تعريف نكنم اما اين توضيح را اضافه كردم كه از ابتدا مشخص كنم اگر انتقاد يا خردهاي بر كمپين ميآورم از سر جذابيت منطقي و تئوري آن برايم و نيز از نهايت عشقي است كه به اين مسير دارم و نه اشكالتراشي و خصومت و غرزدن حتي.
ديگر اينكه چيزهايي كه خواهم نوشت همه نظر شخصي من نخواهد بود، يعني ممكن است الزامن من با آن نقد موافق نباشم، اما از سر بيجوابي يا حتي كمجوابي و يا اهميت و فراواني مطرحش خواهم كرد، البته در آن شرايط مشخص ميكنم كه نظر از من نيست، اما نه لزومن با ذكر منبع.
خوشحال ميشوم هر چه بيشتر نظر مخالف با نوشتههايم را همينجا بخوانم و يا بحثهايي كه به نظر بايد مطرح بشود.
اين براي شروع تا نوشتهها را آغاز كنم...
***يك پينوشت شخصي: گاه بين اين كمپين نوشتها، اگر نتوانم خودم را كنترل كنم مثل امشب، به اندازه چند جملهاي نفس اينجا زندگي خواهم كرد.
دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶
من خودخواهم ولي بيشتر براي تو
متنفرم!
متنفرم!
متنفرم از جملههايي كه ميگويد اين بيشتر به خاطر تو بود.
براي اينكه تو آسيب نبيني.
براي اينكه تو مشكلي برايت پيش نيآيد.
براي اينكه تو ...
و خودخواهيشان پررنگتر از هر چيز به چشم بزند.
جالب است فهميدم كه تاريخ پر از اين جملههاي خودخوهانه است
متنفرم!
متنفرم از جملههايي كه ميگويد اين بيشتر به خاطر تو بود.
براي اينكه تو آسيب نبيني.
براي اينكه تو مشكلي برايت پيش نيآيد.
براي اينكه تو ...
و خودخواهيشان پررنگتر از هر چيز به چشم بزند.
جالب است فهميدم كه تاريخ پر از اين جملههاي خودخوهانه است
پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶
كمپين و لزوم گفتگوي چهره به چهره با مخالفان
منتظر آزادي چند نفر ديگر از دوستانيم. كاش انتظار طولاني نشود... و بچههايي كه آزاد شدند
اين كه در اين شرايط هر كار اجتماعي خواهناخواه رنگ سياسي به خودش ميگيرد، واضح است.
نمونههايش حكمي كه براي عمادالدين باقي، شادي صدر، محبوبه عباسقليزاده آمد و قلع و قمي كه كنشگران، راهي، مركز بهورزي و امثال اينها شاملشان شدند.
اما چيزي كه بديهي است اين كه كمپين يك ميليون امضا با اعلام شفاف مطالباتش كه تغيير قوانين است، علاوه بر خواست تغيير و تحول در بخش اجتماعي و ايجاد كنش اجتماعي، عملن تغيير در ساختار حقوقي و البته اجراي قانوني حكومت را هم خواستار شده است. اين كه چه قدر مخلوط شدن اين دو وجه با هم درست است و چه هزينهها و فايدههايي دارد، بحث مفصلي لازم دارد كه براي بعد ميگذارم.
اما با پذيرفتن اين خواست دو بعدي، ميتوان تاكتيك پيشروي را تا اينجا پيگيري كرد:
در طول يك سال گذشته كه كمپين فعاليت ميكند، تاثيرگذاريش روي افراد سرشناس و قدرتمند حكومتي به وضوح ديده ميشود. از رهبر در سخنراني روز زنش گرفته تا هاشمي رفسنجاني و به تازگي رئيس جمهور و افراد متعددي از نمايندگان كنوني و پيشين مجلس.
علاوه بر آن تعداد رو به گسترش علما و مذهبيون كه راجع به تغيير فتواهاي اسلامي به سمت ايجاد برابري هر روز شفافتر و گستردهتر نظر ميدهند.
طبيعي است كه با پراكندگي گفتمان در اين مقوله، پذيرش تغييرات يكباره و آني و كامل صورت نميگيرد و اين روند به موازات روند آگاهييابي عموم به تدريج حاصل ميشود.
اما همانطور كه نميشود و نبايد از عموم جامعه توقع داشت كه با يك بار صحبت همه بلافاصله برابري را مطالبه كنند و به همين دليل گفتگوي چهره به چهره به وجود آمده است تا اين فرآيند را به طور هدفمند پيگيري كند؛ و هيچ كدام از داوطلبان كمپين اگر با كسي روبرو شوند كه برخي از تغيير قوانين را نميپذيرد و تنها با برخي از آنها موافق است به كل گفتگو را با آن فرد قطع نميكنند كه اين به ضرر كمپين است؛ به همين صورت هم گفتماني را كه تحت تاثير كمپين در بين سياسيون و مذهبيون به وجود آمده است، نميشود و نبايد با اين توجيه كه فقط برخي از قوانين را پذيرفتهاند و هنوز مخالفتهايي با برخي ديگر از تبعيضات دارند، يكطرفه نگهداشت و به كل از ايجاد هر تعاملي از ترس زايل شدن اصل موضوع جلوگيري كرد.
براي حفظ امنيت مطالبت و مبري جستن از هر گونه عناد با حكومت يا قصد براندازي، چيزي كه در احكام اكثر فعالان زنان دليل اصلي ذكر ميشود، كمپين موظف است كه گفتمان رودر رو و چهره به چهره را با قدرتمندان سياسي و مذهبي هم آغاز كند.
و مطمئنن وقتي فرآيند كمپين ايجاد خواست تغيير و در نهايت تغيير است، هيچ مخالفت حداكثري هم حتي نميتواند هزينهاي بيش از فايدهي گفتمان دو طرفه به وجود بيآورد در اين شرايط.
در نهايت لازم ميبينم توضيح بدهم كه ايجاد گفتمان دوطرفه به هيچ وجه كوتاه آمدن از مطالبات اوليه نيست. حتي به معني تمجيد يا چاپلوسي متملقانه در عوض گرفتن مطالبات هم نيست؛ برعكس تلاش در ساختن فضاي شفاف و دموكراتيك است كه از شنيدن گفتمان مخالف استقبال ميكند تا هر چه بيشتر و پرقدرتتر فرآيندش را پيبگيرد و نيز شناساندن دلايل واقعي مخالفان و آوردن استدلالهاي منطقي در مقابل آنها است.
علاوه بر آنها استقبال از مخالفان بسيار قدرتمندتر از كمپين كنوني، استحكام و افزايش قدرت اجتماعي كمپين را هم منجر مي شود، حتي در ساختار مستبد و غير دموكراتيك كنوني!
پيشنهاد ميكنم در آغاز دومين سال كار كمپين توجه ويژهاي به اين موضوع بشود.
اين كه در اين شرايط هر كار اجتماعي خواهناخواه رنگ سياسي به خودش ميگيرد، واضح است.
نمونههايش حكمي كه براي عمادالدين باقي، شادي صدر، محبوبه عباسقليزاده آمد و قلع و قمي كه كنشگران، راهي، مركز بهورزي و امثال اينها شاملشان شدند.
اما چيزي كه بديهي است اين كه كمپين يك ميليون امضا با اعلام شفاف مطالباتش كه تغيير قوانين است، علاوه بر خواست تغيير و تحول در بخش اجتماعي و ايجاد كنش اجتماعي، عملن تغيير در ساختار حقوقي و البته اجراي قانوني حكومت را هم خواستار شده است. اين كه چه قدر مخلوط شدن اين دو وجه با هم درست است و چه هزينهها و فايدههايي دارد، بحث مفصلي لازم دارد كه براي بعد ميگذارم.
اما با پذيرفتن اين خواست دو بعدي، ميتوان تاكتيك پيشروي را تا اينجا پيگيري كرد:
در طول يك سال گذشته كه كمپين فعاليت ميكند، تاثيرگذاريش روي افراد سرشناس و قدرتمند حكومتي به وضوح ديده ميشود. از رهبر در سخنراني روز زنش گرفته تا هاشمي رفسنجاني و به تازگي رئيس جمهور و افراد متعددي از نمايندگان كنوني و پيشين مجلس.
علاوه بر آن تعداد رو به گسترش علما و مذهبيون كه راجع به تغيير فتواهاي اسلامي به سمت ايجاد برابري هر روز شفافتر و گستردهتر نظر ميدهند.
طبيعي است كه با پراكندگي گفتمان در اين مقوله، پذيرش تغييرات يكباره و آني و كامل صورت نميگيرد و اين روند به موازات روند آگاهييابي عموم به تدريج حاصل ميشود.
اما همانطور كه نميشود و نبايد از عموم جامعه توقع داشت كه با يك بار صحبت همه بلافاصله برابري را مطالبه كنند و به همين دليل گفتگوي چهره به چهره به وجود آمده است تا اين فرآيند را به طور هدفمند پيگيري كند؛ و هيچ كدام از داوطلبان كمپين اگر با كسي روبرو شوند كه برخي از تغيير قوانين را نميپذيرد و تنها با برخي از آنها موافق است به كل گفتگو را با آن فرد قطع نميكنند كه اين به ضرر كمپين است؛ به همين صورت هم گفتماني را كه تحت تاثير كمپين در بين سياسيون و مذهبيون به وجود آمده است، نميشود و نبايد با اين توجيه كه فقط برخي از قوانين را پذيرفتهاند و هنوز مخالفتهايي با برخي ديگر از تبعيضات دارند، يكطرفه نگهداشت و به كل از ايجاد هر تعاملي از ترس زايل شدن اصل موضوع جلوگيري كرد.
براي حفظ امنيت مطالبت و مبري جستن از هر گونه عناد با حكومت يا قصد براندازي، چيزي كه در احكام اكثر فعالان زنان دليل اصلي ذكر ميشود، كمپين موظف است كه گفتمان رودر رو و چهره به چهره را با قدرتمندان سياسي و مذهبي هم آغاز كند.
و مطمئنن وقتي فرآيند كمپين ايجاد خواست تغيير و در نهايت تغيير است، هيچ مخالفت حداكثري هم حتي نميتواند هزينهاي بيش از فايدهي گفتمان دو طرفه به وجود بيآورد در اين شرايط.
در نهايت لازم ميبينم توضيح بدهم كه ايجاد گفتمان دوطرفه به هيچ وجه كوتاه آمدن از مطالبات اوليه نيست. حتي به معني تمجيد يا چاپلوسي متملقانه در عوض گرفتن مطالبات هم نيست؛ برعكس تلاش در ساختن فضاي شفاف و دموكراتيك است كه از شنيدن گفتمان مخالف استقبال ميكند تا هر چه بيشتر و پرقدرتتر فرآيندش را پيبگيرد و نيز شناساندن دلايل واقعي مخالفان و آوردن استدلالهاي منطقي در مقابل آنها است.
علاوه بر آنها استقبال از مخالفان بسيار قدرتمندتر از كمپين كنوني، استحكام و افزايش قدرت اجتماعي كمپين را هم منجر مي شود، حتي در ساختار مستبد و غير دموكراتيك كنوني!
پيشنهاد ميكنم در آغاز دومين سال كار كمپين توجه ويژهاي به اين موضوع بشود.
سهشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۶
خارجنشينان و دموكراسي
بچهها هنوز زندانند....
يك چيزي تو نوشتههاي آق بهمن ديدم كه شروعي شد براي بازگويي همه انديشههاي اين گونهاي.
"واضح است که بخش سرکوبگر جمهوری اسلامی دوست دارد مخالفانش به تبعید خودخواسته تن دهند."
در بچههاي هم نسل ما حتي به طور خاص از دوستان همدورهاي با + و – سه چهار سال، موج گستردهاي از مهاجرت اگر نگوييم، دست كم ترك كشور به بهانه تحصيل به وجود آمده است. البته اين موج چنان گسترده است كه به نسلهاي بزرگتر از ما و حتي خانوادههاي بسياري هم رسيده است اما خوب اوج ماجرا در نسل ما دارد اتفاق ميافتد.
دليلهاي فراوانش قابل درك است، نرفتن به سربازي، كار مناسب، شرايط آرام و كمتنشتر براي زندگي، حداقل احترام و آزادي و و و
دولت مهرورز هم باعث افزايش يافتن خيل عظيم كنوني شده، اما از نظر من آن فقط تسريعكننده اين اتفاق بود، وگرنه مهاجرت از وطن به يك كشور ديگر تصميم سادهاي نيست كه ظرف يكي- دو سال بشود بهش رسيد.
بين ترككنندگان،كم نيستند كساني كه روزي بزرگترين دغدغههايشان مسائل كشور و مردم بود و ايران ايران، واژهاي بود كه بين هر حرف و نوشته و رفتارشان آشكار ديده ميشد. كساني كه گرچه نه به واقع، اما مهاجرتشان را نوعي تبعيد ميدانند(گرچه به نظر من هرگز اين نيست، بدون اين كه بتوانم در مورد درست يا نادرست بودن رفتن قضاوت كنم) و روزي كه ميروند به برگشت ميانديشند.
ولي درست از ميان همينها كم نيستند كساني كه ايران برايشان پشت مهي كه ترك ميكردند باقي ميماند و تمام دغدغهشان چگونه هميشه ماندن در آنجا، تغيير كلي زندگي و درآمد بالاتر و بالاتر و ... ميشود. آدمهايي كه در تنگناي سياسي ايران را ترك كردند و حالا حتي رسانهها و خبرهاي فارسي زبان را هم مرور نميكنند، چون تناقضها اذيتشان ميكند.
كساني كه پايداري ايران برايشان آرمان نهايي بود و حالا ترجيح ميدهند چيزي از ايران حتي به خاطرشان راه پيدا نكند، تا تحصيل و كار و مسكن و آرامش و عشق ِ زندگيشان را مختل نكند.
كساني كه فكر ميكنند اين منجلابي كه ما درش هستيم راه به جايي ندارد.
متني را از تجربه دموكراسي در اسپانيا ترجمه ميكنم. دورهاي بعد از شكست دور اول دموكراسيخواهي در اسپانيا، سركوب و ديكتاتوري با ركود اقتصادي گسترده در اروپا همراه ميشود و در انتهاي سالهاي ركود، وضع همسايههاي شمالي اسپانيا زودتر رو به بهبود ميگذارد.
گروه گستردهاي از مردم و جوانان براي كار به كشورهاي ديگر مهاجرت ميكنند و اين نقطه عطفي در بهبود شرايطشان ميشود. چون اول اينكه بخشي بزرگي از درآمدشان را به اسپانيا پس ميفرستند و اين وضع اقتصاد را بهبود ميبخشد و امكان افتتاح موسسات تجاري- صنعتي را به مردم باقي در كشور ميدهد. و ديگر اينكه قوانين دموكراتيك را از كشورهاي ديگر ميآموزند و همين انتقال، باعث اتحاد منسجم جنبشهاي كارگر درونكشوري ميشود. علاوه بر آن، موج عظيمي از توريست را به كشورشان هدايت ميكنند كه همين باعث كاهش سركوب و ديكتاتوري بي قيد و شرط مي شود ( به خاطر نگهداشتن توريستها در كشور، رژيم براي حفظ آبرو سركوب را كمرنگ ميكند) و اسپانيا را به سمت دموكراسي رهنمون ميكند.
شايد نتوانم شرايط ترككردگان را در اين زمان درك كنم. شايد توجيهاتشان الآن به شدت شخصي و خودنگرانه به نظرم بيآيد. شايد نتوانم از رفتار كنونيشان تمام هيجان و تلاش قبليشان را بيمحتوا و غير عميق بخوانم و راحت قضاوتشان كنم، اما چيزي كه از تاريخ به نظر مي رسد اين كه، اين راه ذرهاي براي احقاق دموكراسي در ايران كمككننده نخواهد بود.
كسي كه نميخواهد حتي كلمهاي از ايران بشنود، كسي كه زبان فارسي را ترجيح ميدهد ته ذهنش بايگاني كند تا آنجا پيشرو بشود، كسي كه حتي حاضر نيست جملهاي در اعتراض به شكنجه دوستان و همقطاران قبلش بنويسد و تلاش ميكند وطني هميشگي از آنجا براي خودش بسازد تا فشارهاي اينجايي وجدانش را آزار ندهد، نميدانم جز منافع فردي و لحظهايش چه ثمري ميتواند براي احقاق دموكراسي در ايران داشته باشد؟
ميخواهم بگويم اين تبعيد ناخواسته كه برادران اصرار دارند ما را بهش بفرستند، تا اينجا كه بيشتر برآيند مثبت براي پايداري و ثبات ديكتاتوري آنها داشته تا دموكراسي و آزادي و آبادي ايران.
*** با ستايش و احترام فراوان به كساني كه در جايي نه چندان نزديك تمام انرژيشان همچنان براي پايندگي ايران صرف ميشود و از تمام امكانات و توانشان در پيشبرد همه نيازهاي اينجايي استفاده ميكنند. امثال خورشيد خانم ، بلوط، پويا، روجا بندري و ...تمام عزيزاني كه آشنا و ناآشنايند.
يك چيزي تو نوشتههاي آق بهمن ديدم كه شروعي شد براي بازگويي همه انديشههاي اين گونهاي.
"واضح است که بخش سرکوبگر جمهوری اسلامی دوست دارد مخالفانش به تبعید خودخواسته تن دهند."
در بچههاي هم نسل ما حتي به طور خاص از دوستان همدورهاي با + و – سه چهار سال، موج گستردهاي از مهاجرت اگر نگوييم، دست كم ترك كشور به بهانه تحصيل به وجود آمده است. البته اين موج چنان گسترده است كه به نسلهاي بزرگتر از ما و حتي خانوادههاي بسياري هم رسيده است اما خوب اوج ماجرا در نسل ما دارد اتفاق ميافتد.
دليلهاي فراوانش قابل درك است، نرفتن به سربازي، كار مناسب، شرايط آرام و كمتنشتر براي زندگي، حداقل احترام و آزادي و و و
دولت مهرورز هم باعث افزايش يافتن خيل عظيم كنوني شده، اما از نظر من آن فقط تسريعكننده اين اتفاق بود، وگرنه مهاجرت از وطن به يك كشور ديگر تصميم سادهاي نيست كه ظرف يكي- دو سال بشود بهش رسيد.
بين ترككنندگان،كم نيستند كساني كه روزي بزرگترين دغدغههايشان مسائل كشور و مردم بود و ايران ايران، واژهاي بود كه بين هر حرف و نوشته و رفتارشان آشكار ديده ميشد. كساني كه گرچه نه به واقع، اما مهاجرتشان را نوعي تبعيد ميدانند(گرچه به نظر من هرگز اين نيست، بدون اين كه بتوانم در مورد درست يا نادرست بودن رفتن قضاوت كنم) و روزي كه ميروند به برگشت ميانديشند.
ولي درست از ميان همينها كم نيستند كساني كه ايران برايشان پشت مهي كه ترك ميكردند باقي ميماند و تمام دغدغهشان چگونه هميشه ماندن در آنجا، تغيير كلي زندگي و درآمد بالاتر و بالاتر و ... ميشود. آدمهايي كه در تنگناي سياسي ايران را ترك كردند و حالا حتي رسانهها و خبرهاي فارسي زبان را هم مرور نميكنند، چون تناقضها اذيتشان ميكند.
كساني كه پايداري ايران برايشان آرمان نهايي بود و حالا ترجيح ميدهند چيزي از ايران حتي به خاطرشان راه پيدا نكند، تا تحصيل و كار و مسكن و آرامش و عشق ِ زندگيشان را مختل نكند.
كساني كه فكر ميكنند اين منجلابي كه ما درش هستيم راه به جايي ندارد.
متني را از تجربه دموكراسي در اسپانيا ترجمه ميكنم. دورهاي بعد از شكست دور اول دموكراسيخواهي در اسپانيا، سركوب و ديكتاتوري با ركود اقتصادي گسترده در اروپا همراه ميشود و در انتهاي سالهاي ركود، وضع همسايههاي شمالي اسپانيا زودتر رو به بهبود ميگذارد.
گروه گستردهاي از مردم و جوانان براي كار به كشورهاي ديگر مهاجرت ميكنند و اين نقطه عطفي در بهبود شرايطشان ميشود. چون اول اينكه بخشي بزرگي از درآمدشان را به اسپانيا پس ميفرستند و اين وضع اقتصاد را بهبود ميبخشد و امكان افتتاح موسسات تجاري- صنعتي را به مردم باقي در كشور ميدهد. و ديگر اينكه قوانين دموكراتيك را از كشورهاي ديگر ميآموزند و همين انتقال، باعث اتحاد منسجم جنبشهاي كارگر درونكشوري ميشود. علاوه بر آن، موج عظيمي از توريست را به كشورشان هدايت ميكنند كه همين باعث كاهش سركوب و ديكتاتوري بي قيد و شرط مي شود ( به خاطر نگهداشتن توريستها در كشور، رژيم براي حفظ آبرو سركوب را كمرنگ ميكند) و اسپانيا را به سمت دموكراسي رهنمون ميكند.
شايد نتوانم شرايط ترككردگان را در اين زمان درك كنم. شايد توجيهاتشان الآن به شدت شخصي و خودنگرانه به نظرم بيآيد. شايد نتوانم از رفتار كنونيشان تمام هيجان و تلاش قبليشان را بيمحتوا و غير عميق بخوانم و راحت قضاوتشان كنم، اما چيزي كه از تاريخ به نظر مي رسد اين كه، اين راه ذرهاي براي احقاق دموكراسي در ايران كمككننده نخواهد بود.
كسي كه نميخواهد حتي كلمهاي از ايران بشنود، كسي كه زبان فارسي را ترجيح ميدهد ته ذهنش بايگاني كند تا آنجا پيشرو بشود، كسي كه حتي حاضر نيست جملهاي در اعتراض به شكنجه دوستان و همقطاران قبلش بنويسد و تلاش ميكند وطني هميشگي از آنجا براي خودش بسازد تا فشارهاي اينجايي وجدانش را آزار ندهد، نميدانم جز منافع فردي و لحظهايش چه ثمري ميتواند براي احقاق دموكراسي در ايران داشته باشد؟
ميخواهم بگويم اين تبعيد ناخواسته كه برادران اصرار دارند ما را بهش بفرستند، تا اينجا كه بيشتر برآيند مثبت براي پايداري و ثبات ديكتاتوري آنها داشته تا دموكراسي و آزادي و آبادي ايران.
*** با ستايش و احترام فراوان به كساني كه در جايي نه چندان نزديك تمام انرژيشان همچنان براي پايندگي ايران صرف ميشود و از تمام امكانات و توانشان در پيشبرد همه نيازهاي اينجايي استفاده ميكنند. امثال خورشيد خانم ، بلوط، پويا، روجا بندري و ...تمام عزيزاني كه آشنا و ناآشنايند.
دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶
جمع اضداد
دوستانمان هنوز در بندند....
يكي ميگويد از قيافهاش معلوم است كه آدم خرابي است، يكي ميگويد از قيافهات ميآيد بچه مثبت باشي.
يكي ميگويد خيلي مغرور است خيلي، يكي ميگويد اشكالت اين است كه غرورت كم بوده است.
يكي ميگويد خيلي نشان ميدهي كه بلدي، يكي ميگويد از قيافهات نميآيد اين همه چيز بلد باشي.
يكي ميگويد مرتب در مثبت و منفي بينهايت ميبينمت، يكي ميگويد چه خوب مديريت ميكني و پايدار رفتار ميكني، هيچ نوسان شديدي نداري.
يكي ميگويد چقدر خشن و عصباني برخورد ميكني، يكي ميگويد تو خيلي مهربان بودهاي.
اين صفتها يك دهم توصيفات متناقض است راجع به يك شخص.
آيا ممكن است كسي اين همه اضداد درش وجود داشته باشد؟
همه اين تناقضها منم.
يكي ميگويد از قيافهاش معلوم است كه آدم خرابي است، يكي ميگويد از قيافهات ميآيد بچه مثبت باشي.
يكي ميگويد خيلي مغرور است خيلي، يكي ميگويد اشكالت اين است كه غرورت كم بوده است.
يكي ميگويد خيلي نشان ميدهي كه بلدي، يكي ميگويد از قيافهات نميآيد اين همه چيز بلد باشي.
يكي ميگويد مرتب در مثبت و منفي بينهايت ميبينمت، يكي ميگويد چه خوب مديريت ميكني و پايدار رفتار ميكني، هيچ نوسان شديدي نداري.
يكي ميگويد چقدر خشن و عصباني برخورد ميكني، يكي ميگويد تو خيلي مهربان بودهاي.
اين صفتها يك دهم توصيفات متناقض است راجع به يك شخص.
آيا ممكن است كسي اين همه اضداد درش وجود داشته باشد؟
همه اين تناقضها منم.
جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶
14 مرداد
امرداد ۱۳۸۶ جنبش آزادی خواه و عدالت خواه مشروطه در ایران ۱۰۱ ساله می شود
اما
هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.
۱4مرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجیحیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.
به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به “۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند” تغییر دهیم.
به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.
اما
هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.
۱4مرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجیحیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.
به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به “۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند” تغییر دهیم.
به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.
چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶
10 مرداد 86
ديگر حتي نميتوانم روزها را بشمرم. 23 روز است بچهها بازداشتند و نميدانيم چه بلايي دارد سرشان ميآيد...
ميخواستم از خيلي چيزها بنويسم، اما تو تمام مدت هذيانهاي تب اين دو سه روز تنها چيزي كه ميآمد و ميرفت چهره بهاره بود و چيزي بين خواب و بيداري زمان بازجوييش. و البته بسيار شديدتر از او بازجوييهاي وحشيانه پسران. چهره مهدي و ديگراني كه ...، امير... .
من خودم از تحقير روحي بسيار آزار ميبينم و نميدانم اين روزها چندين بار اين بلا را سر بچهها مي آورند.
روز جلسه وقتي وارد شدم و دو بار در جاي متفاوت آدمها با حسرت گفتند كه چه شبيه بهاره، وارد كه شدي يك لحظه فكر كردم بهاره...چقدر از حضور خودم خجالتزده شدم وقتي من بودم و بهاره بازداشت.
باز ميخواهم از سريال مدار صفر درجه تعريف كنم. نمي دانم لازم است قبلش توضيح بدهم كه چقدر برنامههاي صدا و سيما به نظرم وحشتناك و غير قابل تحمل است و شايد اين تنها برنامهاي است كه مشتاق نگاهش ميكنم يا نه؟
صحنههاي بازجويي در اواخر روزهاي حكومت رضاشاه، به نظرم خيلي هوشمندانه انتخاب شده است، به خصوص اگر كمي آگاهي داشته باشي از بلاهايي كه اين روزها در بازجوييها سر دوستانمان ميآورند؛ به وضوح ميتواني مقايسه كني كه وحشيگري امروزه چندين برابر است.
جز مشت و لگد و جز بازجويي در مورد خاص سياسي هيچ تحقير روحي وجود ندارد، هيچ شكنجه روحي- جسمي كه آقايان امروز ... ندارد.
و صحنههاي اشغال ايران و پايتخت توسط متفقين و استعفاي رضا شاه و بدبختيهاي مردم.
مثل روز از جلوي چشمهايم ميگذرد كه مشابه اين را تا چندين سال بعد از اين روزها خواهيم ديد.
بازجوييهاي حيواني از دانشجويان نخبه، حكومت نظامي به بهانه حجاب و دريدن زنان و دختران و امنيت اجتماعي، قتل عام و اعدام گروهي افراد به بهانه جمعآوري اراذل و اوباش، سنگسار، بازداشتهاي غير قانوني طولاني مدت، احكام كذايي متحجرانه و و و حتي سكانسهاي فيلمي از تاريخ امروز هم از جلوي چشمهايم رد ميشود.
چه بيخردند كه تاريخ را باز تكرار ميكنند. به آدمهايي كه انتهاي خودشان را در آيينه ببينند و همچنان با سر به سمت سقوط پيش ميروند چي ميشود گفت؟
نميدانم بيربط يا مرتبط: محدود دولتآبادي، خداي كليدر هم از ايران مهاجرت كرد.
ميخواستم از خيلي چيزها بنويسم، اما تو تمام مدت هذيانهاي تب اين دو سه روز تنها چيزي كه ميآمد و ميرفت چهره بهاره بود و چيزي بين خواب و بيداري زمان بازجوييش. و البته بسيار شديدتر از او بازجوييهاي وحشيانه پسران. چهره مهدي و ديگراني كه ...، امير... .
من خودم از تحقير روحي بسيار آزار ميبينم و نميدانم اين روزها چندين بار اين بلا را سر بچهها مي آورند.
روز جلسه وقتي وارد شدم و دو بار در جاي متفاوت آدمها با حسرت گفتند كه چه شبيه بهاره، وارد كه شدي يك لحظه فكر كردم بهاره...چقدر از حضور خودم خجالتزده شدم وقتي من بودم و بهاره بازداشت.
باز ميخواهم از سريال مدار صفر درجه تعريف كنم. نمي دانم لازم است قبلش توضيح بدهم كه چقدر برنامههاي صدا و سيما به نظرم وحشتناك و غير قابل تحمل است و شايد اين تنها برنامهاي است كه مشتاق نگاهش ميكنم يا نه؟
صحنههاي بازجويي در اواخر روزهاي حكومت رضاشاه، به نظرم خيلي هوشمندانه انتخاب شده است، به خصوص اگر كمي آگاهي داشته باشي از بلاهايي كه اين روزها در بازجوييها سر دوستانمان ميآورند؛ به وضوح ميتواني مقايسه كني كه وحشيگري امروزه چندين برابر است.
جز مشت و لگد و جز بازجويي در مورد خاص سياسي هيچ تحقير روحي وجود ندارد، هيچ شكنجه روحي- جسمي كه آقايان امروز ... ندارد.
و صحنههاي اشغال ايران و پايتخت توسط متفقين و استعفاي رضا شاه و بدبختيهاي مردم.
مثل روز از جلوي چشمهايم ميگذرد كه مشابه اين را تا چندين سال بعد از اين روزها خواهيم ديد.
بازجوييهاي حيواني از دانشجويان نخبه، حكومت نظامي به بهانه حجاب و دريدن زنان و دختران و امنيت اجتماعي، قتل عام و اعدام گروهي افراد به بهانه جمعآوري اراذل و اوباش، سنگسار، بازداشتهاي غير قانوني طولاني مدت، احكام كذايي متحجرانه و و و حتي سكانسهاي فيلمي از تاريخ امروز هم از جلوي چشمهايم رد ميشود.
چه بيخردند كه تاريخ را باز تكرار ميكنند. به آدمهايي كه انتهاي خودشان را در آيينه ببينند و همچنان با سر به سمت سقوط پيش ميروند چي ميشود گفت؟
نميدانم بيربط يا مرتبط: محدود دولتآبادي، خداي كليدر هم از ايران مهاجرت كرد.
دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶
حال به چه قيمتي؟
از 18 تير تا امروز كه 8 مرداد است، هنوز بچهها زندانند...
احمقانهترين جسم دنيا را من دارم. حتي جزئيات فيزيكي اين جسم لعنتي هم به روح و فكر و ذهنم بستگي دارد. و نمودارشان كامل بر هم منطبق است. گاهي وقتها خيلي عصبيم ميكند.
يك هفته تمام هر روز يك ساعت تنها راه ميرفتم و فكر ميكردم. كه شايد بخواهم تصميم جديدي بگيرم. حالا درست وقتي كه استارتش را زدم، چنان تبي كردم كه يعني كه يعني... تو كه هنوز ته ذهنت درگير است، بيخود تصميم نگرفتهات را عملي ميكني.
خوب موضوع اينكه با تمام احترامي كه براي آدمهايي قائلم كه در حال زندگي ميكنند و حالشان را قرباني مسئوليت آينده نميكنند، اما من به هيچ وجه نميتوانم اينطوري باشم. وقتي فكر ميكنم ممكن است چند وقت بعد بخواهم تصميمم را عوض كنم، فكر ميكنم حق ندارم! كاملن حق ندارم براي خوشي خودم كسي ديگري را معلق نگهدارم... . آره خوب! من كاملن محافظهكار و دست به عصا شدهام.
حالا يك سوال: پذيرش حضور مخالف تا كجا ميتواند مفيد باشد و تحت چه شرايطي حذف، فايدهاي بيشتر از هزينه دارد؟
احمقانهترين جسم دنيا را من دارم. حتي جزئيات فيزيكي اين جسم لعنتي هم به روح و فكر و ذهنم بستگي دارد. و نمودارشان كامل بر هم منطبق است. گاهي وقتها خيلي عصبيم ميكند.
يك هفته تمام هر روز يك ساعت تنها راه ميرفتم و فكر ميكردم. كه شايد بخواهم تصميم جديدي بگيرم. حالا درست وقتي كه استارتش را زدم، چنان تبي كردم كه يعني كه يعني... تو كه هنوز ته ذهنت درگير است، بيخود تصميم نگرفتهات را عملي ميكني.
خوب موضوع اينكه با تمام احترامي كه براي آدمهايي قائلم كه در حال زندگي ميكنند و حالشان را قرباني مسئوليت آينده نميكنند، اما من به هيچ وجه نميتوانم اينطوري باشم. وقتي فكر ميكنم ممكن است چند وقت بعد بخواهم تصميمم را عوض كنم، فكر ميكنم حق ندارم! كاملن حق ندارم براي خوشي خودم كسي ديگري را معلق نگهدارم... . آره خوب! من كاملن محافظهكار و دست به عصا شدهام.
حالا يك سوال: پذيرش حضور مخالف تا كجا ميتواند مفيد باشد و تحت چه شرايطي حذف، فايدهاي بيشتر از هزينه دارد؟
شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶
تخيل زنانه
بچههاي تحكيم و امير هنوز در زندانند...
اول اينكه دست مريزاد بچههاي كمپيني آذربايجان و كردستان هم براي خودشان وبلاگ و سايت زدند. يك خوشآمد گويي از ته دل به دنياي مجازي به نام كمپين.
دوم اينكه بعد از گوشي، ايميل من هم مورد مرحمت برادران قرار گرفت. ميلهايي بدون subject و بدون فرستنده unknown sender بسي ما را دقيقتر كرد و تمام اضافات را پاك نموديم.
اگر كسي راه حلي براي استفاده از همان ميل قبلي دارد، لطفن همينجا كامنت بگذارد چون همين ايميلي كه اينجا نوشتهام را برادران مرحمت فرمودند. راستي يك جايي مطمئن تو نت ميشناسيد كه بشود يك سري فايل را تويش خاطرهانگيز كرد؟ جواب اين يكي را حتمن بايد حضوري بگيرم.
آخر اينكه، همه را معرفي ميكنم بهش. اينها همه دوستهايم هستند. اين دوست آن يكي، آن طرفي همسر فلاني، اين دو تا هم قرار است ... . ميگويد منتظر كسي است كه با نسبتي نزديكتر به من هم بيآيد. مي گويم نميشود، چون وجود ندارد كه بخواهد بيآيد. ميپرسد پس آن نوشتهها...؟ آن مردي كه شبيه حكومت است...؟ميگويم تخيل زنانه است!!!
اول اينكه دست مريزاد بچههاي كمپيني آذربايجان و كردستان هم براي خودشان وبلاگ و سايت زدند. يك خوشآمد گويي از ته دل به دنياي مجازي به نام كمپين.
دوم اينكه بعد از گوشي، ايميل من هم مورد مرحمت برادران قرار گرفت. ميلهايي بدون subject و بدون فرستنده unknown sender بسي ما را دقيقتر كرد و تمام اضافات را پاك نموديم.
اگر كسي راه حلي براي استفاده از همان ميل قبلي دارد، لطفن همينجا كامنت بگذارد چون همين ايميلي كه اينجا نوشتهام را برادران مرحمت فرمودند. راستي يك جايي مطمئن تو نت ميشناسيد كه بشود يك سري فايل را تويش خاطرهانگيز كرد؟ جواب اين يكي را حتمن بايد حضوري بگيرم.
آخر اينكه، همه را معرفي ميكنم بهش. اينها همه دوستهايم هستند. اين دوست آن يكي، آن طرفي همسر فلاني، اين دو تا هم قرار است ... . ميگويد منتظر كسي است كه با نسبتي نزديكتر به من هم بيآيد. مي گويم نميشود، چون وجود ندارد كه بخواهد بيآيد. ميپرسد پس آن نوشتهها...؟ آن مردي كه شبيه حكومت است...؟ميگويم تخيل زنانه است!!!
حالا واقعيت تبديل به تخيل شده، يا تخيل به واقعيت تبديل شدني است. چه فرق ميكند به هر حال تخيل سهم بزرگي از زندگي است. اما خوب مگر چقدر بين مردان واقعي با مردان اين آكواريوم، مردان تخيلي تفاوت هست؟
پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶
privacy
دوستانمان هنوز نيآمدهاند و نميدانيم كجا و چگونهاند...
يك بار يك داستاني پيش آمده بود كه تمام حوزه خصوصيم را بدون اين كه بدانم كي و چطور خط خطي كرده بود.
حس نا امني،خيلي بد و ناخوشايند بود. حس اينكه بداني كسي از جزئيات زندگي خصوصيت باخبر ميشود، براي سوء استفاده از ... اما نداني كي است؟ و نامحسوس و غير شفاف باشد.
يك باري راجع به فيلم The Truman show نوشته بودم. حالا باز داستان همين است.
ديشب وقتي مطمئن شدم كه برادران محترم، با من هم شوخيشان گرفته است... .
البته شايد خوبيش اين است كه باعث مي شود آدم كمي مرتب بشود و دست نوشتهها و چي و چي و ...خرده چيزها را مرتب و منظم، با دستهبندي مناسب جاچين كند و البته تلفنهايش هم دقيقتر بشود.
يك بار يك داستاني پيش آمده بود كه تمام حوزه خصوصيم را بدون اين كه بدانم كي و چطور خط خطي كرده بود.
حس نا امني،خيلي بد و ناخوشايند بود. حس اينكه بداني كسي از جزئيات زندگي خصوصيت باخبر ميشود، براي سوء استفاده از ... اما نداني كي است؟ و نامحسوس و غير شفاف باشد.
يك باري راجع به فيلم The Truman show نوشته بودم. حالا باز داستان همين است.
ديشب وقتي مطمئن شدم كه برادران محترم، با من هم شوخيشان گرفته است... .
البته شايد خوبيش اين است كه باعث مي شود آدم كمي مرتب بشود و دست نوشتهها و چي و چي و ...خرده چيزها را مرتب و منظم، با دستهبندي مناسب جاچين كند و البته تلفنهايش هم دقيقتر بشود.
چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۶
حكومت علوي
هنوز بچه ها در بندند...
تلويزيون جمهوري اسلامي گزارشي ساخته بود از اعدام 12 نفر از اراذل و اوباش.
گزارشگر ساعت 5 صبح، قبل از اعدام آنها در اوين بود و با آنها مصاحبه مي كرد.
يكي اينكه تصويرشان را برخلاف برنامههاي عبرتآموزي كه معمولن پخش ميشد، واضح نشان مي دادند.
ديگر اينكه همان سوالات مسخره و كليشه اي هميشگيشان را از آنها كه تا چند دقيقه بعد اعدام مي شدند ميپرسيد. مثلن فكر ميكردي عاقبت كارت اين باشد؟
الآن كجا دارند مي برندت؟
براي چي اعدامت ميكنند؟
علاوه بر اينكه لحن گزنده در اينجور وقتها هم هرگز ترك نميشود.
نمي فهمم با چه انگيزهاي از آدمي كه دارد اعدام ميشود و ديگر واقعن هيچ چيز براي از دست دادن ندارد، با لحن نصيحتگونه و از بالا به پايين حرف ميزنند و اصرار دارند كه طرف اعتراف كند به پيشماني.
مطمئنن اين آدمها لحظهاي هم خودشان را در اين شرايط تصور نميكنند، اما خوب تاريخ ميگويد كه رفتار خشونتبار ِ بدون كوچكترين ترحم انساني تكرار مي شود.
به قول دوستي ميگفت با اين روندي كه پيش گرفتهاند، دور نيست روزي كه مردم با دستهاي خودشان از هر تير چراغ برق خيابان يكي
تلويزيون جمهوري اسلامي گزارشي ساخته بود از اعدام 12 نفر از اراذل و اوباش.
گزارشگر ساعت 5 صبح، قبل از اعدام آنها در اوين بود و با آنها مصاحبه مي كرد.
يكي اينكه تصويرشان را برخلاف برنامههاي عبرتآموزي كه معمولن پخش ميشد، واضح نشان مي دادند.
ديگر اينكه همان سوالات مسخره و كليشه اي هميشگيشان را از آنها كه تا چند دقيقه بعد اعدام مي شدند ميپرسيد. مثلن فكر ميكردي عاقبت كارت اين باشد؟
الآن كجا دارند مي برندت؟
براي چي اعدامت ميكنند؟
علاوه بر اينكه لحن گزنده در اينجور وقتها هم هرگز ترك نميشود.
نمي فهمم با چه انگيزهاي از آدمي كه دارد اعدام ميشود و ديگر واقعن هيچ چيز براي از دست دادن ندارد، با لحن نصيحتگونه و از بالا به پايين حرف ميزنند و اصرار دارند كه طرف اعتراف كند به پيشماني.
مطمئنن اين آدمها لحظهاي هم خودشان را در اين شرايط تصور نميكنند، اما خوب تاريخ ميگويد كه رفتار خشونتبار ِ بدون كوچكترين ترحم انساني تكرار مي شود.
به قول دوستي ميگفت با اين روندي كه پيش گرفتهاند، دور نيست روزي كه مردم با دستهاي خودشان از هر تير چراغ برق خيابان يكي
از اين حكومتيها را حلق آويز كرده باشند.
بعد از مدتها ديشت تئاتر "آنتيگونه در نيويورك" را ديدم. كار هما روستا. راجع به وضعيت بيخانمانها و اراذل و اوباش پاركنشين نيويورك و برخورد پليس و حكومت دموكراتيك با آنها است. به داستان اين روزهاي اراذل و اوباش ما بسيار نزديك بود، اما هوشمندانه تر ميشد اگر خلاقيتهايي به كار اضافه ميشد تا تداعي دقيقي از وضع ايران هم تويش ديده ميشد.
به جاي همراهي حكومت در آمريكاستيزي، بهتر ميبود اگر كمي هم هنر را به مردم نزديك ميكرد.
مرتبط: نامهي خانواده سه تن از دانشجويان در بازداشت.
دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶
یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶
...
بچه ها هنوز در بازداشت هستند. با بيخبري مطلقي كه ازشان وجود دارد.
نگراني خانوادهها و تفتيش منازلشان و حرفهاي ضد و نقيض.
نگراني خانوادهها و تفتيش منازلشان و حرفهاي ضد و نقيض.
نشد. نتوانستم. قلبم تند ميزد. به بعدها فكر ميكردم. مدام مقايسه ميكرد با بعد.
اما خوب نشد. گفتم سلام فلاني... . بلند، قوي، شاد جواب داد: به سلام ... .
صدايم قطع شد. ميپرسيد خوبي؟ اشك ميآمد به جاي جواب.
انگار يك دفعه در چاه عميق و خالي را باز كني كه مدتها بسته بودي. چطور هوا را ميكشد درونش. انگار كن كه دلم خالي شده بود. خالي خالي. انگار حالا ميفهميدم ميزان دلتنگي سوراخ بزرگي ساخته آن تو.
باهايش دست دادم. آدمها متحير نگاه ميكردند. هر كي چيزي مي گفت به شوخي يا براي عوض كردن جو. سيخ نگاهم ميكرد و انگار چيزي را كه يك سال ميپرسيد و هر بار طفره ميرفتم از جواب دادنش يكدفعه كشف كرده بود.
مهلت نميداد. ميپرسيد و حرف ميزد و من كه فقط تصويرم بود، با قطع كامل صدا.
ميروم و باز ميگويد بابا تازه آمدم مثل اينكهها بوسم كن! صدايم با خنده باز ميشود. ميگويم هنوز هم پررويي.
توجيه كننده ميگويد: نه آخر نبودم خوب! تازه آمدم... .
ذهنم را تصور كن كه تصويرهاي متفاوت مربوط به گذشته و آينده و خوابهايم را پشت هم چند صدم ثانيه تك به تك مونتاژ ميكند. ميترسم نتوانم تاب بياورم. تعجب همه از اين است كه در بدترين شرايط اشك من را نديده بودند. وحشت دارم از چيزي كه نمي دانم چي خواهد بود.
دستش را پشتم ميگذارد و ميگويد چطوري ...؟ لبخند كه ميزنم ميگويد مهدي و اشكان هم كه... . ميگويم نگران نباش. درست ميشود.
چرند ميگويم. خودم هم ميدانم.
جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶
دو وجه از منانگي( بر وزن زنانگي)
خوب يكي از دورههاي نسبتن سخت شبكه را با يك استاد خوب امروز تمام كرديم. امتحان دادم يعني
از بين ما 16 نفر من و يك نفر ديگر تنها موجودات مونث كلاس بوديم.
او مهندس كامپيوتر است و تقريبن هم دوره من. الآن مسئول IT يكي از كارخانههاي شركت مينو است. و اين دوره را هم از طرف انجا فرستادنش. گرچه كارش تو كارخانه است اما خوب جز كارهاي خوب در اين رشته محسوب مي شود، البته از نظر جايگاه مرتبه شغلي بيشتر منظورم است(اجتماعي) و نه پيشرفت و خلاقيت و چه و چه ... .
اهل شهرستان است و تنها در تهران زندگي ميكند. اما خوب جلسات اول از بس كم حرف و خجالتي بود، من اصلن فكر نمي كردم تو يك كارخانه كار مي كند و تنها زندگي مي كند.
وقتي خيلي از سوالاتش را از من ميپرسيد كه از استاد بپرسم به جاي او، يا از فلان همكلاسي چيزي بخواهم باز به جاي او خيلي تعجب كردم. و البته لهجهاش كه خيلي زود مشخص مي كرد تو تهران بزرگ نشده است. اما خوب در جايي كار ميكرد كه اكثر همكارهايش مرد هستند و دست كم 2-3 سال است كه تو تهران تنها زندگي مي كند. و كارش هم آنقدر خوب هست كه اعتماد به نفس بالايي داشته باشد.
دوره پيش نياز اين دوره را هم به حساب شركتش گذراندهاست. يك بار داشت ميگفت خوب است ما اينجا دو تا هستيم. و گفت دوره قبل تنها دختر كلاس بوده است و استاد هي حواسش بهش بوده است و كلن خيلي سخت گذشته برايش.
هر چه فكر كردم در بين همدورهايهاي خودم دختري به اين حد خجالتي كه در ارتباط گرفتن اينهمه اعتماد به نفسش كم باشد، يادم نيآمد.
فاصله بين روش زندگي و تربيت علاوه بر شكاف بزرگ فرهنگي- اقتصادي ميان تهران و ديگر شهرها همچنان مثل يك گپ بزرگ به چشم ميآيد.
** پينوشت: منظور از اين نوشته تا مقدار متنهابهي هم حس خوشحالي و پز دادن از اتمام موفقيت آميز اين دوره تخصصي است.
************************************
ساعت 2:30 هواپيما مينشيند.( حدود دو ساعت ديگر) فقط تا سه هفته. و باز بلند ميشود تا معلوم نيست كي دوباره. حس عجيبي دارم. بيش از خوشحالي اضطراب. چطور آدم ميتواند چندين و چند بار، گوشههايي از خودش را بكند و بسپارد به مسافرهايي كه شايد ديگر هيچ وقت برنگردند؟ و باز اين را تكرار كند؟ اين خودخواهي است كه نخواهم تكهپاره ام اصلن بيآيد كه دوباره برود نمي دانم تا كي؟
وقتي گوشهاي از بدن، زخمي پاره شده دارد، ماندن و لف لف كردن آن زخم بسيار آزاردهندهتر از آن است كه كل زخم را بكني. گرچه شايد آزادي ديگران، دوستي و انسانيت ترجيح ميدهد تا ابد زخمت لف لف كند و هر بار دلت را ريش كند با هر تكانش. اما حالا اگر بدنت پر بشود از اين زخمها چي؟ آيا آزادي فردي نميگويد كه بايد گوشت آسيب ديده را كند، عصب قطع شده را بريد تا عصب و گوشت تازه به جايش برويد؟ يا اين تكهها مثل استخوان شكستهاند كه اگر ببري، فلج مي كندت تا هميشه؟
به دنيا آمدهايم كه پاره پاره برويم به گوشههاي دنيا تا همه دنيا ما شود؟ يا پاره پاره بشويم و هر بار از نو و از نو و از نو بروييم و با هر زخم تازه بشويم؟
از بين ما 16 نفر من و يك نفر ديگر تنها موجودات مونث كلاس بوديم.
او مهندس كامپيوتر است و تقريبن هم دوره من. الآن مسئول IT يكي از كارخانههاي شركت مينو است. و اين دوره را هم از طرف انجا فرستادنش. گرچه كارش تو كارخانه است اما خوب جز كارهاي خوب در اين رشته محسوب مي شود، البته از نظر جايگاه مرتبه شغلي بيشتر منظورم است(اجتماعي) و نه پيشرفت و خلاقيت و چه و چه ... .
اهل شهرستان است و تنها در تهران زندگي ميكند. اما خوب جلسات اول از بس كم حرف و خجالتي بود، من اصلن فكر نمي كردم تو يك كارخانه كار مي كند و تنها زندگي مي كند.
وقتي خيلي از سوالاتش را از من ميپرسيد كه از استاد بپرسم به جاي او، يا از فلان همكلاسي چيزي بخواهم باز به جاي او خيلي تعجب كردم. و البته لهجهاش كه خيلي زود مشخص مي كرد تو تهران بزرگ نشده است. اما خوب در جايي كار ميكرد كه اكثر همكارهايش مرد هستند و دست كم 2-3 سال است كه تو تهران تنها زندگي مي كند. و كارش هم آنقدر خوب هست كه اعتماد به نفس بالايي داشته باشد.
دوره پيش نياز اين دوره را هم به حساب شركتش گذراندهاست. يك بار داشت ميگفت خوب است ما اينجا دو تا هستيم. و گفت دوره قبل تنها دختر كلاس بوده است و استاد هي حواسش بهش بوده است و كلن خيلي سخت گذشته برايش.
هر چه فكر كردم در بين همدورهايهاي خودم دختري به اين حد خجالتي كه در ارتباط گرفتن اينهمه اعتماد به نفسش كم باشد، يادم نيآمد.
فاصله بين روش زندگي و تربيت علاوه بر شكاف بزرگ فرهنگي- اقتصادي ميان تهران و ديگر شهرها همچنان مثل يك گپ بزرگ به چشم ميآيد.
** پينوشت: منظور از اين نوشته تا مقدار متنهابهي هم حس خوشحالي و پز دادن از اتمام موفقيت آميز اين دوره تخصصي است.
************************************
ساعت 2:30 هواپيما مينشيند.( حدود دو ساعت ديگر) فقط تا سه هفته. و باز بلند ميشود تا معلوم نيست كي دوباره. حس عجيبي دارم. بيش از خوشحالي اضطراب. چطور آدم ميتواند چندين و چند بار، گوشههايي از خودش را بكند و بسپارد به مسافرهايي كه شايد ديگر هيچ وقت برنگردند؟ و باز اين را تكرار كند؟ اين خودخواهي است كه نخواهم تكهپاره ام اصلن بيآيد كه دوباره برود نمي دانم تا كي؟
وقتي گوشهاي از بدن، زخمي پاره شده دارد، ماندن و لف لف كردن آن زخم بسيار آزاردهندهتر از آن است كه كل زخم را بكني. گرچه شايد آزادي ديگران، دوستي و انسانيت ترجيح ميدهد تا ابد زخمت لف لف كند و هر بار دلت را ريش كند با هر تكانش. اما حالا اگر بدنت پر بشود از اين زخمها چي؟ آيا آزادي فردي نميگويد كه بايد گوشت آسيب ديده را كند، عصب قطع شده را بريد تا عصب و گوشت تازه به جايش برويد؟ يا اين تكهها مثل استخوان شكستهاند كه اگر ببري، فلج مي كندت تا هميشه؟
به دنيا آمدهايم كه پاره پاره برويم به گوشههاي دنيا تا همه دنيا ما شود؟ يا پاره پاره بشويم و هر بار از نو و از نو و از نو بروييم و با هر زخم تازه بشويم؟
پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶
سينا
سينا، پسر فلوتزن كه در 16 سالگي قتل كرده بود و تا حالا كه فكر ميكنم 19 سالش است، در زندان بود بالاخره با 150 ميليون تومان از اعدام آزاد شد.
خانواده مقتول تا آخرين لحظات هم اصرار داشتند كه از 150 ميليون يك ذره هم پايين نمي آيند.
قابل درك نيست برايم.
فيلتر بلاگ اسپات محترم هر بار كار را سخت تر ميكند. با فيلتر شكن بازش مي كنم كه به زبان فرنگي نمي دانم كجايي بازش ميشود. به همين خاطر نمي توانم به جاهايي كه خبر سينا را زدند لينك بدهم.
راستي ما هم گاهي روي چيزهايي پافشاري ميكنيم چون نميخواهيم حرفهايمان را پس بگيريم، اما خوب مثل داستان ديه به جاي قصاص به جاي نشان دادن استواريمان فقط بيمنطقيمان را پررنگ مي كند.
حالا هم به جاي اينكه خونمان به جوش بيايد از مقايسه من با اين مثال، شايد بشود كمي فكر كرد.
خانواده مقتول تا آخرين لحظات هم اصرار داشتند كه از 150 ميليون يك ذره هم پايين نمي آيند.
قابل درك نيست برايم.
فيلتر بلاگ اسپات محترم هر بار كار را سخت تر ميكند. با فيلتر شكن بازش مي كنم كه به زبان فرنگي نمي دانم كجايي بازش ميشود. به همين خاطر نمي توانم به جاهايي كه خبر سينا را زدند لينك بدهم.
راستي ما هم گاهي روي چيزهايي پافشاري ميكنيم چون نميخواهيم حرفهايمان را پس بگيريم، اما خوب مثل داستان ديه به جاي قصاص به جاي نشان دادن استواريمان فقط بيمنطقيمان را پررنگ مي كند.
حالا هم به جاي اينكه خونمان به جوش بيايد از مقايسه من با اين مثال، شايد بشود كمي فكر كرد.
چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶
نقطه ضعف
هرچقدر هم بهم انگ غير فمينيست بودن و ناتواني در درك شرايط زنان را بزنيد، من نمي توانم هيچ رابطهاي با بعضي زنان بگيرم:
دختري كه هر هفته 30 هزار تومان از درآمد پدرش را مي دهد تا ناخنهايش را بكارد يا ترميم كند يا نقاشي كند يا هر چيز ديگري كه اسمش هست.
و هر دو روز يك بار، بدون اغراق، كفش جديدي مي پوشد با حداقل قيمت 50 هزار تومان.
تحت بدترين شرايط يك لايه ضخيم پودر و كرم و سايه و رنگ و لعاب روي صورتش هست.
روز پنجم سهميهبندي بنزين، 90 ليتر بنزين تو تهران مصرف كرده بود، از بس جردن و مراكز خريد اطرافش را بالاپايين كرده بود.
دانشجو است و از هيچ شغلي خوشش نميآيد، جز مهمانداري هواپيما كه پدر خلبانش اجازه اين كار را نمي دهد( و البته شرايطش را هم ندارد، مثل قد، دانستن انگليسي و ... ) پس ميخواهد هميشه خانهدار بماند.
هر دو ماه يك بار، حدود 250 هزار تومان ميدهد كه رنگ موهايش يا مش يا نميدانم چيش را عوض كند.
هر تابستان 20-30 جلسه سولاريوم (يك شبيه سازي است از نور خورشيد براي برنز شدن) ميكند يا ميرود يا نميدانم چي.
شايد نتوانم قضاوت كنم در مورد شيوه زندگي و فكر كردنش، چون شرايط كاملش را حتمن نميتوانم درك كنم؛ اما چيزي كه هيچ شكي درش نيست اين كه هيچ رابطهاي جز در حد احوالپرسي معمولي كه به خوبي؟ چطوري ختم ميشود نميتوانم با امثال او بگيرم. هرگز! هر چقدر هم كه به توانمندسازي زنان فكر كنم اما ميدانم كه اين كار من نيست.
دختري كه هر هفته 30 هزار تومان از درآمد پدرش را مي دهد تا ناخنهايش را بكارد يا ترميم كند يا نقاشي كند يا هر چيز ديگري كه اسمش هست.
و هر دو روز يك بار، بدون اغراق، كفش جديدي مي پوشد با حداقل قيمت 50 هزار تومان.
تحت بدترين شرايط يك لايه ضخيم پودر و كرم و سايه و رنگ و لعاب روي صورتش هست.
روز پنجم سهميهبندي بنزين، 90 ليتر بنزين تو تهران مصرف كرده بود، از بس جردن و مراكز خريد اطرافش را بالاپايين كرده بود.
دانشجو است و از هيچ شغلي خوشش نميآيد، جز مهمانداري هواپيما كه پدر خلبانش اجازه اين كار را نمي دهد( و البته شرايطش را هم ندارد، مثل قد، دانستن انگليسي و ... ) پس ميخواهد هميشه خانهدار بماند.
هر دو ماه يك بار، حدود 250 هزار تومان ميدهد كه رنگ موهايش يا مش يا نميدانم چيش را عوض كند.
هر تابستان 20-30 جلسه سولاريوم (يك شبيه سازي است از نور خورشيد براي برنز شدن) ميكند يا ميرود يا نميدانم چي.
شايد نتوانم قضاوت كنم در مورد شيوه زندگي و فكر كردنش، چون شرايط كاملش را حتمن نميتوانم درك كنم؛ اما چيزي كه هيچ شكي درش نيست اين كه هيچ رابطهاي جز در حد احوالپرسي معمولي كه به خوبي؟ چطوري ختم ميشود نميتوانم با امثال او بگيرم. هرگز! هر چقدر هم كه به توانمندسازي زنان فكر كنم اما ميدانم كه اين كار من نيست.
سهشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶
ترس...انتقام
- بهاره هدايت، بچههاي تحكيم...، امير يعقوبعلي همچنان در زندانند.
با اينكه خودش معمولن ازش خبر ميگرفت اما هر بار كه با هم صحبت ميكرديم، سراغش را ميگرفت و همين كه ازش حرف ميزدم، از خوشحالي ميخنديد حالا هر چه كه ميگفتم.
آخر هفته برميگردد ايران. وقتي پرسيد بايد بهش بگويم او و بقيه دوستانمان اوين اند؟
- ديشب تلويزيون تيزري نشان داد از برنامهاي به اين عنوان: "به اسم دموكراسي". برنامهاي ساخته اطلاعات كه تكههايي تويش بود از مصاحبه با جهانبگلو، هاله اسفندياري و تاجبخش. چهارشنبه شب، ساعت 21:45 قرار پخش بشود. وحشتناك است. باز پخش اعترافات.
- انتقام چيزي است كه خوب ياد ميگيريم اين روزها. حتي اگر به ضرر خودمان باشد. داريم همهچيزمان را از دست ميدهيم.
- ديروز فكر كردم معجزه رخ داده است. اما خوب تب امروز فكر معجزه را برطرف كرد. اين وسط همين يكي كم بود. موضوع اين است كه ميترسم بروم دكتر. ميترسم چارهاي پيدا نكند. ميدانم غير منطقي و بچگانه است. اما خوب نميدانم، ميترسم باز "براي هميشه"ء ديگري اتفاق بيافتد.
با اينكه خودش معمولن ازش خبر ميگرفت اما هر بار كه با هم صحبت ميكرديم، سراغش را ميگرفت و همين كه ازش حرف ميزدم، از خوشحالي ميخنديد حالا هر چه كه ميگفتم.
آخر هفته برميگردد ايران. وقتي پرسيد بايد بهش بگويم او و بقيه دوستانمان اوين اند؟
- ديشب تلويزيون تيزري نشان داد از برنامهاي به اين عنوان: "به اسم دموكراسي". برنامهاي ساخته اطلاعات كه تكههايي تويش بود از مصاحبه با جهانبگلو، هاله اسفندياري و تاجبخش. چهارشنبه شب، ساعت 21:45 قرار پخش بشود. وحشتناك است. باز پخش اعترافات.
- انتقام چيزي است كه خوب ياد ميگيريم اين روزها. حتي اگر به ضرر خودمان باشد. داريم همهچيزمان را از دست ميدهيم.
- ديروز فكر كردم معجزه رخ داده است. اما خوب تب امروز فكر معجزه را برطرف كرد. اين وسط همين يكي كم بود. موضوع اين است كه ميترسم بروم دكتر. ميترسم چارهاي پيدا نكند. ميدانم غير منطقي و بچگانه است. اما خوب نميدانم، ميترسم باز "براي هميشه"ء ديگري اتفاق بيافتد.
شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶
براي او به ياد كودكانمان
موهاي مشكي و فرفريش را شانه كه ميكنم ميبندم تا كلافهاش نكند: يكي اين طرف سرش، يكي آن طرف سرش.
ميگويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم ميچرخم.
برميگردد ميگويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را ميگويد، مبهوت ميشوم از همانندي بدون آموزش.
ميگويم: چه جورم! شلوار سفيدهات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند ميشود و من ميروم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشانيام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه ميكنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است، فكر ميكنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمههاي روي سرشانهاش را سعي ميكند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه ميكند. تا وارد ميشوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو ميكنم ميگويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من ميكند كه يعني دكمههاي روي سرشانهاش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مياندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور ميخندم، لپش را يك نيشگون كوچك ميگيرم و ميگويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي ميكنه.
ميگويد: جورواجور مث چي؟ دكمهي روي سرشانهاش را ميبندم. ميخواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم ميگويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
ميخندم و ادامه ميدهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوالگونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابههاي سليقهاش با او برايم شگفتانگيز است خندهام را نگاه ميكند و ميگويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مياومدم يا خونه مامان بزرگ كه ميگي اون دوراست شكلم فرق ميكرد؟
همانطور كه سعي ميكنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مياومدي شايد فرق ميكرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث ميشود درست شبيه او بشوي. ميگويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل ميشود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو ميشدم.
شوكه ميشوم از جملهاش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را ميكني؟ كفشش را كه پايش كردهام خودش را كنار ميكشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نميخواست، اقلن ميذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نميآيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه ميكنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق ميكنم تا ادامه بدهد. ميگويم: اگه اون مهربون نبود، تو مث الان دلت نميخواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش ميخواد پيشش باشي.
- ولي من ميخواهم تو هم باشي.
- من هم دلم ميخواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد، كلهاش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا ميايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برميدارم و روي صورتش ميمالم و ميگويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام ميكنه، بعد تازه به من ميگه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش ميآيد و خودش را از دستم رها ميكند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانستهام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برميدارم و ميروم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برميگردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز ميكند و ميگويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافهام ميكند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگهام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم ميزنم و پلك چشمم را كه ميپرد نگاه ميكنم و سعي ميكنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. ميگويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم ميكنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و ميگويم: خوب ميشه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي ميكنم و او بيرون را نگاه ميكند و هر از گاهي چيزي ميپرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه ميكنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا ميشناسه؟
- كي گفته ميشناسه؟ نميشناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو ميشناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نميدونه تو هستي. الآن ميفهمه. ولي ميدونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نميدونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نميخواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نميدونه من به دنيا اومدم؟
ميپيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. ميگويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور ميبينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح ميكند و بيش از قبل به سفيدي ميزند. سرحال به نظر ميآيد.
- ديگه داريم ميرسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش ميكند. ترمز ميكنم. كمربندش را باز ميكنم و بلندش ميكنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه ميكند. در را باز ميكند و سوار ميشود. سلام ميكنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو ميكشم و ميگويم: نگارين خانم. دخترمان.
ميگويم دست و صورتش را با آب و صابون بشويد و خودم تو اتاق نمي دانم دنبال چي، دور خودم ميچرخم.
برميگردد ميگويد: مامان تميز شستم؟
بعد از اين همه سال هنوز هم هر بار اين جمله را ميگويد، مبهوت ميشوم از همانندي بدون آموزش.
ميگويم: چه جورم! شلوار سفيدهات را بپوش با بليز نارنجيه.
صداي آخ جونش بلند ميشود و من ميروم دستشويي. از صبح تا حالا دو تا چين عمودي رو پيشانيام اضافه شده است. به چشمهايم تو آيينه نگاه ميكنم و به چمشهاي او كه تنها نقطه شبيه من در بدنش است، فكر ميكنم.
تو اتاق جلوي آيينه دكمههاي روي سرشانهاش را سعي ميكند ببندد و همزمان توپش را با يك پا به ديوار مي كوبد و دوباره و دوباره ... و هي به عكسي از بچگي من كه با اصرار خودش تو قابي دو تايي كنار عكس خودش گذاشتم نگاه ميكند. تا وارد ميشوم مي گويد: مامان تو كه بچگيات موهات فرفري نبوده، پس چرا مواي من فرفريه؟
در حالي كه تو كمد لباسها را زير و رو ميكنم ميگويم: چه اشكالي داره؟ عوضش موهاي تو كه خيلي قشنگ و نازند. من بعضي وقتا دوست دارم موهام مثل موهاي تو باشه. آدمها كه همه شبيه هم نيستن.
مي آيد جلو پشتش را به من ميكند كه يعني دكمههاي روي سرشانهاش را ببندم و توپش را اين بار با دست بالا پايين مياندازد و مي گويد: تازه يه چيز ديگه هم هست من مث تو لپ ندارم، چرا منو مث خودت با لپ نساختي؟
به زور ميخندم، لپش را يك نيشگون كوچك ميگيرم و ميگويم: پس اين چي است؟ تازه من كه تو رو نساختم، عزيزكم. خيلي چيزهاي جورواجور آدمو اين شكلي ميكنه.
ميگويد: جورواجور مث چي؟ دكمهي روي سرشانهاش را ميبندم. ميخواهم بليزش را تو شلوارش مرتب كنم ميگويم: مث اينكه مامان باباي مامان باباي آدم چه شكلي باشند؟ آدم كجا به دنيا آمده باشد...
- نه مامان بذار رو شلوارم باشه ديگه. آخه اونجوري دوس ندارم.
ميخندم و ادامه ميدهم: باباي آدم از چه چيزي خوشش بيايد و مامان آدم از چي؟ سوالگونه بدون اينكه فهميده باشد، چقدر تشابههاي سليقهاش با او برايم شگفتانگيز است خندهام را نگاه ميكند و ميگويد: مثلن اگه من به جاي بيمارستان اينجا تو خونه خودمان به دنيا مياومدم يا خونه مامان بزرگ كه ميگي اون دوراست شكلم فرق ميكرد؟
همانطور كه سعي ميكنم بلوزش را روي شلوار مرتب كنم جواب مي دهم: نه ولي اگه به جاي اينجا آن سر كره زمين به دنيا مياومدي شايد فرق ميكرد.
- اگر باباي آدم، بچه دلش نخواد مث باباي من شكل آدم فرق مي كنه؟
فكر مي كنم شايد همين باعث ميشود درست شبيه او بشوي. ميگويم: نه! مثلن از چه غذايي خوشش بيايد و بيشتر بخوره؟ چقدر ورزش كنه؟ چه ورزشي بكنه؟ چقدر باهوش باشه؟ چقدر مهربان باشه؟
هر تكه از لباسش را كه مرتب مي كنم و كامل ميشود حسي از بزرگي بهش اضافه مي شود و ادامه مي دهد: باباي من اگه مهربان بود، من شبيه تو ميشدم.
شوكه ميشوم از جملهاش گرچه بار اولش نيست. مي گويم: چرا اين فكر را ميكني؟ كفشش را كه پايش كردهام خودش را كنار ميكشد كه يعني خودش بندهايش را ببندد: چون حالا كه خودش بچه دلش نميخواست، اقلن ميذاشت من شبيه تو باشم كه وقتي اصلن نميآيد پيشمان، هي من دلم نخواهد اونو ببينم.
بستن بندهايش را با تحسين نگاه ميكنم و مرحله به مرحله با نگاه تاييد و تشويق ميكنم تا ادامه بدهد. ميگويم: اگه اون مهربون نبود، تو مث الان دلت نميخواست ببينيش. من مطمئنم كه اون هم اگه بدونه تو هستي خيلي دلش ميخواد پيشش باشي.
- ولي من ميخواهم تو هم باشي.
- من هم دلم ميخواهد پيشت باشم. اما به شرطي كه از اين فكرا نكني كه بابا مهربون نبوده.
بدون اينكه قانع شده باشد، كلهاش را به علامت پذيرش تكان مي دهد. و سرپا ميايستد كه يعني بستن كفشها فاتحانه تمام شد. كرم را از تو كشو برميدارم و روي صورتش ميمالم و ميگويم: اين خانم خانمها اين همه لپ دارد كه لپاش كرم را تمام ميكنه، بعد تازه به من ميگه چرا لپ ندارم.
خيلي خوشش ميآيد و خودش را از دستم رها ميكند تا جلوي آيينه خودش كرم را پخش كند. ظاهرن فعلن توانستهام حواسش را از سوالهايش پرت كنم. لباسهايم را برميدارم و ميروم بيرون كه عوض كنم.
وقتي برميگردم دارد ماشينش را كه با تكه هاي بازي ساخته بود دوباره جدا مي كند، من را برانداز ميكند و ميگويد: مامان كجا داريم مي ريم؟
سوالش كلافهام ميكند: تا حالا چند بار كه بهت گفتم.
- حالا يه بار ديگهام بگو ديگه.
جلوي آيينه به صورتم كرم ميزنم و پلك چشمم را كه ميپرد نگاه ميكنم و سعي ميكنم يك خط صاف سياه بالايش بكشم. ميگويم: پيشه يكي از دوستاي قديمي من كه تا حالا تو را نديده ولي بايد ببينه.
مي پرسد:چرا بايد ببينه؟
- بايد نه! منظورم اينه كه دوست داره ببينه!
- پس چرا تو ناراحتي؟
- من؟ نه مامان جون! من فقط يكم سرم درد مي كنه، خيلي هم خوشحالم.
مبهوت نگاهم ميكنه. مي گويد: مامان! گوشه چشت قرمز شده. دستم را روي سرش مي كشم و ميگويم: خوب ميشه عزيزكم. ديگه بريم.
***
تو ماشين من رانندگي ميكنم و او بيرون را نگاه ميكند و هر از گاهي چيزي ميپرسد: اسم دوستت چيه؟
زير لب زمزمه ميكنم: بابا
- چي گفتي مامان؟
- هيچي گفتم ديديش، از خودش بپرس!
- منو از كجا ميشناسه؟
- كي گفته ميشناسه؟ نميشناسه.
- تو گفتي دوست داره منو ببينه. حتمن منو ميشناسه كه دوس داره ببينه ديگه.
- نه نميدونه تو هستي. الآن ميفهمه. ولي ميدونم اگه بفهمه دوست داره زود ببيندت.
- پس اگه دوست داره چرا تا حالا منو نديده؟
- چون نميدونست تو به دنيا اومدي.
- دلم نميخواد ببينمش.
- چرا؟
- من شش سالمه. هنوز نميدونه من به دنيا اومدم؟
ميپيچم تو خيابان فرعي محل قرار هميشگيمان. ميگويم:خوب كار داشته تا حالا. از دور ميبينمش. ايستاده. مثل قبل با موهاي فرفريي كه كوتاهي زياد، مجعد بودنش را غيرواضح ميكند و بيش از قبل به سفيدي ميزند. سرحال به نظر ميآيد.
- ديگه داريم ميرسيم. نگارين! اون آقاهه است كه اونجا وايساده. تو برو پشت بشين مامان جان.
نگارين مبهوت نگاهش ميكند. ترمز ميكنم. كمربندش را باز ميكنم و بلندش ميكنم كه از بين صندلي به پشت هدايتش كنم. او هم از بيرون با تعجب تو ماشين را نگاه ميكند. در را باز ميكند و سوار ميشود. سلام ميكنيم و دست نگارين را كه تو دستم است و يخ شده است جلو ميكشم و ميگويم: نگارين خانم. دخترمان.
پنجشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۶
سهشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶
كابوس
خواب ديدم.
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط ميشدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم ميشد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه ميخواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم ميرفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو ميكردم.
بيحال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. ميگفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.
درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس ميكني ميبيني كه ماهيچه و پوستت افتادهاند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه ميگفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش ميكنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت ميشود نگران نباش. به شدت بياعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.
بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نميآيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پيادهروي يا دوچرخهسواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خندهكنان ميدويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج ميشد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم ميكشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم ميكرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.
از خواب بيدار شدم. همچنان درد!
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط ميشدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم ميشد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه ميخواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم ميرفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو ميكردم.
بيحال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. ميگفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.
درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس ميكني ميبيني كه ماهيچه و پوستت افتادهاند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه ميگفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش ميكنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت ميشود نگران نباش. به شدت بياعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.
بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نميآيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پيادهروي يا دوچرخهسواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خندهكنان ميدويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج ميشد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم ميكشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم ميكرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.
از خواب بيدار شدم. همچنان درد!
دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶
18 تير 86
صبح يك تلفن كه مي خواهد مطمئن بشود از خواب بيدارت نكرده است، ميگويد كلي از بچههاي تحكيم را گرفتند.
كي؟ كجا؟ كدامشان را؟ جلو دانشگاه، دفترشان، خانههايشان... . بهاره، و همه شوراي مركزي و خيليهاي ديگر...
ديگر كي؟ دنبال كي ميگردي؟ چه فرق ميكند؟ وقتي اين همه را بردند، آن يك نفر هم اضافه يا كم... . به هر حال همه دوستهايمان غريبه اند در اين مملكت، يا نه شايد جنايت كارند اينطور كه ميبرندشان.
اول صبح 18 تير 86 است و بعد از هشت سال حكومت چنان رو بازي ميكند كه احساس ميكني چيزي براي از دست دادن اعتبار و آبرو برايش نمانده است.
اينترنت پر از خبرهاي سنگسار است كه تا ديشب ساعت يك و نيم شب نبوده است يا تو نديدهاي. مامورهاي حكومتي سنگسار را اجرا كردند. يعني فقط مردم بدانند كه حرف حرف خودمان است، چه شما همراهي كنيد چه نه!
ميگويد قرارداد بستن باهاش، با ماهي 150 هزارتومان با مدرك مهندسي.
وقتي ميگويد نميخواهد چيزي از ايران بشنود يا بخواند يا ببيند فكر ميكنم ... . اين هم قسمتي از آزادي است. نبايد فشار را تعميم داد.
وسط اين همه خبر بد مقاله شادي از ذهنم بيرون نميرود. بايد اين لحظات با هم مهربان تر باشيم. بايد همدلي كنيم و همراهي. بايد تناقضها و تضادهايمان را كاهش بدهيم. بايد بايد بايد با هم باشيم فقط براي حداقل حق مفصل خواهم نوشت.
مسئله زن اخلاقي نيست، حقوقي است: نقدي بر سخنان اخير جناب ر.ه.ب.ر راجع به زنان.
كي؟ كجا؟ كدامشان را؟ جلو دانشگاه، دفترشان، خانههايشان... . بهاره، و همه شوراي مركزي و خيليهاي ديگر...
ديگر كي؟ دنبال كي ميگردي؟ چه فرق ميكند؟ وقتي اين همه را بردند، آن يك نفر هم اضافه يا كم... . به هر حال همه دوستهايمان غريبه اند در اين مملكت، يا نه شايد جنايت كارند اينطور كه ميبرندشان.
اول صبح 18 تير 86 است و بعد از هشت سال حكومت چنان رو بازي ميكند كه احساس ميكني چيزي براي از دست دادن اعتبار و آبرو برايش نمانده است.
اينترنت پر از خبرهاي سنگسار است كه تا ديشب ساعت يك و نيم شب نبوده است يا تو نديدهاي. مامورهاي حكومتي سنگسار را اجرا كردند. يعني فقط مردم بدانند كه حرف حرف خودمان است، چه شما همراهي كنيد چه نه!
ميگويد قرارداد بستن باهاش، با ماهي 150 هزارتومان با مدرك مهندسي.
وقتي ميگويد نميخواهد چيزي از ايران بشنود يا بخواند يا ببيند فكر ميكنم ... . اين هم قسمتي از آزادي است. نبايد فشار را تعميم داد.
وسط اين همه خبر بد مقاله شادي از ذهنم بيرون نميرود. بايد اين لحظات با هم مهربان تر باشيم. بايد همدلي كنيم و همراهي. بايد تناقضها و تضادهايمان را كاهش بدهيم. بايد بايد بايد با هم باشيم فقط براي حداقل حق مفصل خواهم نوشت.
مسئله زن اخلاقي نيست، حقوقي است: نقدي بر سخنان اخير جناب ر.ه.ب.ر راجع به زنان.
یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶
دوگانهء دوگانگي
در لحظه، حفظ شدن سرمايه اجتماعي الويت دارد يا شرايط برابري كه امكان ارزشمند كردن سرمايه اجتماعي را به وجود مي آورد؟
يا اينها در حلقه بي نهايتي هستند كه نشود گفت الويت با كدام است و فقط در لحظه بازي كرد؟
مقاله شادي صدر : به نام خود، از آن خود؟
جواب سارا لقماني به مقاله شادي :به نام حق زن،نه به نام خود
جوابيه مجدد شادي: باز هم ديه، باز هم زنان مساوي مردان؟
ما ميسازيم كه بعد در فراموشيمان خراب بشود تا چيزي از نوع ديگر بسازيم و شايد روزي ديگر دوباره برگرديم و از نوع بسازيم و از نو فراموش كنيم و از نو خراب؟ قرار نبوده كه آدمها به وحدت رساندن ابعادشان را بيآموزند؟
جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶
بهترين دفاع يا شروع با حمله
از اول قرار بود حدود نصف حقوق بعد از سه هفته از شروع كار پرداخت بشود.
به هزار دليل از زيرش طفره رفتند.
بعد از اتمام كار، قرار شد تسويه حساب تا نهايتن يك هفته انجام بشود.
يك هفته گذشت هيچ خبري نشد. آخرين روز كاري هفته دوم همچنان خبري نبود.
تماس گرفتم. منشي فرمود هيچ كدام نيستند. امرتان؟ گفتم براي تسويه زنگ زدم خبري نيست؟كي مي آيند؟
گفت معلوم نيست. بعد كه گفتم ميخواهم بيايم تسويه. گفت قرار است باهاتون تماس بگيرند.
گفتم بله اما دو هفته قبل قرار بود و هنوز هم كه خبري نشده است. پس من خودم ميآيم.
بعد از اين كه دقيق 5 دقيقه به آهنگ پشت گوشي گوش ميدادم، معلوم شد يكي از آقايان حضور دارند و اتفاقن ميخواهند با من صحبت كنند و خودشان اصلن با من كار داشتند.
مردك همين كه سلام و عليك كرده، ميگويد خانم فلاني بچه ها ازتان راضي نبودند.
چون مطمئنم اين را ميگويد كه حقوق فراموش بشود و تاخير بيدليلشان، مي گويم كدام بچه ها؟ كي؟ چي گفتند؟
ميگويد بچهها ديگر. حالا بايد يك باري با هم صحبت كنيم. رسمن ماست مالي ميكند.
مي گويم نه ديگر وقتي مي گوييد بايد كامل توضيح بدهيد منظورتان چي است و دقيق چي ميگوييد.
وقتي مي بيند سريع موضوع را جدي گرفتم ميگويد، در اين كه شما زبانزد هستيد از نظر اخلاقي و اينجا همه اين را ميگويند هيچ حرفي نيست، اما خوب براي ادامه بايد به هر حال فاكتورهايمان را هم بگوييم كه بعد ادامه بدهيم. اما خوب هفته بعد با همه تماس ميگيريم شما و خانم فلاني كه مي داند با هم در ارتباطيم و او چند روز قبل از من زنگ زده است و بقيه.
صراحتن مزخرف ميگويد مردك. يك حمله ميكند اولش كه وقتي ميگويد آخر هفته بعد براي تسويه تماس ميگيريم و من با تعجب مي گويم كه خيلي دارند لفتش ميدهند، يك حرفي داشته باشد براي زدن.
خوشحالم كه نظرخواهيها را نگه داشتم. بچه ها همه نظرشان نه فقط خوب، بلكه عالي بوده است. و جالب اينكه جداي احساسات بچگانشان از بس من گفتم حرفتان را با دليل بنويسيد، نظرات بسيار دقيق و منطقي نوشتهاند با جزئيات.
به نظر داريم خالي از انسانيت ميشويم براي دوزار. حتي جرات اين را ندارد كه اگر مي خواهد پول را بالا بكشد، انصاف و اخلاق نسبيش را حفظ كند. كل من و كارم را رو هوا و بيدليل زير سوال ميبرد كه چي؟ كه فوقش كل حقوق اين ترم را ندهد يا دير بدهد.
خوبه كه آنقدر مطمئن هستم به خودم. و دليل كارش را چنان مطمئن حدس ميزنم كه با حرف بيخردانهاش با خودم به چالش نرسم.
گاهي فكر ميكنم به شدت توانايي تحملمان بالا رفته است.
اشتراک در:
پستها (Atom)