چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷

سرانجام لباس دختران بدحجاب

روسای شرکت، هر دو رفته بودند ماموریت خارج از ایران.
کارهای دفتری همه به همکارمان سپرده شد و کارهای فنی هم به من.
رسیدم شرکت دیدم نیست. چیزی نپرسیدم، چون درگیر کارهای یکی از کارخانه ها بودم که باهاش قرداد technical maintenance & supportداریم که خبر داده بودند یکی از خط های تولید خوابیده و تکنسین نماینده ما در آنجا از صبح کله سحر تلفنی چک می کرد و کارهای مقدماتی را انجام می داد و خبر می داد.
کامپیوتر صنعتی که کنترلر خط بود، در اثر یک قطع و وصل بی خبر کارخانه بالا نمی آمد. سرم شلوغ بود و داشتم وسایل و برنامه و … برمی داشتم که اگر لازم شد بروم کارخانه. یکی از همکارها گفت خانم پ. هم نیامده است چون صبح گشت اخلاقی ارشاد گرفتندش.
می دانستم همسرش، برای مامموریت کاری خارج از ایران است و پدر- مادر و فامیلی هم تهران ندارد. زنگ زدم و قرار شد برایش مانتو و شلوار ببرم، چون خانه من از بقیه همکارها نزدیکتر بود و ماشین هم داشتم طبیعی بود که رفتن من منطقی تر از بقیه است. هزار بار کارها را سپردم و کلی پیغام و پسغام نوشتم و تاکید که از کارخانه هرکی زنگ زد بی معطلی به من خبر بدهید و راه افتادم.
اول از همه برایم عجیب بود که برده بودند کلانتری گیشا، همانجا که پلیس امنیت پایگاه دارد.
دم در سرباز وظیفه نگذاشت بروم داخل. اسم و فامیل همکارم را پرسید و گفت منتظر بایستم تو خیابان تا صدا کند. و در تمام این مراحل هم من با موبایل ماجرای خط و کنترلرش را چک می کردم. بعد از صدا کردن گفت موهایتان را درست کنید که تو برای خودتان مشکل پیش نیاید. (من با شلوار لی کاری همیشگی و یک مانتوی بالا زانو (ولی 90 سانتی) که یقه و رنگش جوری بود که برای کار کارخانه راحت باشم، اما با شال حریر آبی روشن که به اندازه کافی بلند بود) رفته بودم سر کار و همان طور هم رفته بودم کلانتری.
از لحن گفتنش خوشم نیآمد، موهایم را به طور غیر طبیعی زیر شال چپاندم و صورتم را گرفتم تو صورتش و گفتم این خوب است؟
عصبانی شد و شروع کرد که برای خودتان می گویم، می روی یکی را بیاری خودت را نگه می دارند. از صدای داد و بیدادش یک لباس شخصی سریع از آن پشت آمد بیرون و بهش گفت چیزی نگو، از من عذرخواهی کرد و گفت خوبه خانم شما بفرمایید بالا.
همکارم چشمهایش پف کرده بود از بس گریه کرده بود و حالش هم خوب نبود. لباس را عوض کرد و داشت وسایلش را جمع می کرد که زن مامور چادری گفت آن مانتو را تحویل بدهید. همکارم بی حرف مانتو را گرفت جلویش. گفت بگذار روی میز. (انگار چیز کثیفی باشد) دستش را کرد تو یک پلاستیک و مانتو را با پلاستیک بلند کرد و بعد پلاستیک را برعکس کرد و گره زد. (مثل وقتی که لباسهای آلوده عفونت یا خون ایذری یا هر چیز مسری دیگری را برمی داری) روی یک برگ کوچک کاغذ اسم همکارم را نوشت و روی پلاستیک چسباند و پرت کرد گوشه اتاق روی تلی از لباسهای به همان شکل داخل پلاستیک چپانده شده.
به ماموره گفتم، نگه می دارید؟
گفت دستورالعمل است.
گفتم پس می شود لطفن یک رسید هم بابتش بدهید؟
گفت به ما دستور دادند که لباسهای خلاف مقررات اعلام شده را ضبط کنیم. گفتم بحثی در مورد دستوری که به شما داده شده نمی کنم، فقط رسید خواستم که این پیش شما است.
یک دفعه یک مرد لباس شخصی از یک گوشه دیگر خارج از اتاق پرید تو و گفت ببینید خانم این دستورالعمل به ما صادر شده، ما هم انجام می دهیم. رسیدی نیاز ندارد.
گفتم من نپرسیدم که چرا نگه می دارید، فقط می گویم این لباس یک قسمتی از مال شخصی ما است، برای اینکه پیش شما بماند باید رسید بدهید.
مرد لباس شخصی آمدم جلویم ایستاد با هجوم، گفت شما خودتان مورد دارید. بروید به لباستان رسیدگی بشود. رسید هم نمی دهیم چون ما پلیسیم.
گفتم خوب همین. می خواستم بدانم بین کسی که تو خیابان آدم را لخت می کند با پلیس چه فرقی هست؟
باز نزدیکتر هجوم آورد طرفم و گفت مواظب حرف زدنتان باش خانم. اینجا پلیس امنیت است ما را با اراذل خیابان یکی می کنید؟
گفتم من چون شما را یکی نمی دانستم، به خاطر همین رسید مالم را خواستم که گویا باید فرقی بین شما و بیرونی ها نگذارم.
دختر مامور دخالت کرد، به من گفت شالتان را درست کنید، آرام می گفت که من بحث را ادامه ندهم. شلوارتان را بکشید پایین. و بعد آرام پرسید مگر تو خیابان ممکن است که یک دفعه آدم را لخت کنند و لباسش را ببرند؟
شلوارم را نگاه کردم. شال را باز کردم، جوری که گردنم هم معلوم شد. گفتم اگر پلیس نمی داند بیرون تو خیابان با مردم چه می کنند، دیگر من چیزی برای گفتن ندارم.
دختره دستپاچه شد گفت اینجا نه، اینجا نه، برو تو آن اتاق مرتب کن.
مرد همچنان با عصبانیت نگاهم می کرد و من خونسرد تکرار می کردم پس اینطوری است که پلیس برای گرفتن مال مردم به هر دلیلی نباید رسید بدهد یا توضیحی بدهد. باشد یادمان بماند.
همکارم عصبی تر از آن بود که بحث من را هم تحمل کنم. بازوی من را گرفته بود و می گفت ولشان کن. با اینها دهن به دهن نگذار. جز توهین چیزی نمی شنوی.
طفلک تا برسیم تو ماشین گریه می کرد و تعریف می کرد که چه چیزهایی بهش گفتند.

یک چیزی از ذهنم رد شد، لباس فروشهایی را که شبها از ساعت 12:30- 1 شب به بعد تو بعضی خیابانها، پشت ماشینهایشان، در صندوق عقب، لباس می فروشند و قیمتهایی خیلی کمتر از قیمت اصلی تو بازار می دهند دیدید؟
دوستی تعریف می کرد که با همه اصرارش بر خرید نکردن از دست فروش یک بار وسوسه می شود و یک چیزی از آنها می خرد. فردا صبح، متوجه می شود که لباس دست دوم بوده است. (نه از آن stoke های خارجی! یک لباس معمولی دوخت وطنی دست دوم که حتی شسته نشده و چروک هم بوده)
با این حساب لزومی ندارد پلیس رسید بدهد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

به جای خواب

خسته تر از آنم که خوابم ببرد، یا اینکه بتوانم چیز متمرکزی بنویسم.
به هر حال 2 ساعت این وسط برای استراحت وقت هست و بعد باز باید شروع کنم.
خلاصه اش این که خط تولید خوابیده بود.
از صبح کارخانه بودم و در تمام این یک روز فقط دو تا خانم دیدم. یکی کارمند اداری (تایپیست) و یکی کارمند مالی، و آن وقت من خانم مهندسی بودم که رفته بود خط را راه بیاندازد.
کارشناس ایتالیایی راه انداز خط هم حضور داشت، گفت باید بخوابد تا حدود 12 روز دیگر که یک پک دیگر از آنجا بفرستند.
کل واحد کامپیوتر کارخانه هم معتقد بودند، در این شرایط کاری نمی شود کرد.
سیستم دو ساعت پیش راه افتاد و صبح زود هم خط را راه می اندازیم.
صبح هم لباس بردم کلانتری برای یک دوستی که ساعت 8 پلیس امنیت اخلاقی دستگیرش کرده بود.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

تئاتر، سینما



نمایش "تئاتر بی حیوان" کار خوبی بود به نظر من.
بازی خوب. متن خوب و اثر خوب. فکر کنم اموز روز آخر اجرایش است.
این هم نوشته ها راجع بهش.



فیلم "دایره زنگی" پریسا بخت آور، مثل یک دایره زنگی که دم گوشت زده می شود و موزیکش را فقط چند لحظه اول می توانی تحمل کنی و بعد صدایش ناهنجار گوشت را اذیت می کند، شلوغ و پر سر و صدا بود.
ذهن را آنقدر شلوغ و درهم می کرد که بعد از فیلم یک خستگی از این همه شلوغی به جا می ماند و کلی موضوع ها و سوالهای مهم که نمی دانستی حالا به کدامش فکر کنی.
آن همه شخصیت و آن همه داستان و آن همه بازیگر های "فیلم فروش" و آن همه صحنه عوض کردنهای سطحی که دوربین بی هدف از آدمها به آدمها، از جایی به جای دیگر بدون ربط مفهومی و منطقی عوض می کرد، چشم و ذهن را خسته می کرد.

ولی خوب، بی اعتمادی، و باز تولید بی اعتمادی، مذهب ریشه دوانده سنت شده، مردهای هوس باز و زنهای گیر عرف و عادت، معرفت و جوانمردی و غیرت بچه های پایین شهر، ته ذره انسانیت و درنهایت آدمهایی آشنا، خیلی آشنا و ملموس ولی در عین حال دزد و روسپی و آدم-بد و برعکس، پیش فرضها و پیش داوریهای کلی آدم را کم رنگ می کرد.
فیلم شلوغی بود. گرچه اگر می خواست تو با یک دزد، با یک روسپی و با یک دختر فراری هم ذات پنداری کنی، خوب همراهت می کرد، اما زیاد جلوتر نمی رفت تا بخوای درکش کنی و بفهمیش و رفتارت را با او تغییر بدهی.

بیرون از خط: چرا باران کوثری با آن چره دلنشین قبلیش، بینیش را عمل کرده؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

شبانه آرام


یک پیراهن نخنی سفید با گلهای داوودی ریز به رنگ آبی آسمانی که انگار از دست یک نفر ریخته شده است روی زمینه پارچه، آنقدر رنگ ها ملایمند و پارچه نرم که تا حواست خیره گلها بشود تو پس زمینه ذهنت فراموش شده رفته است. مثل مزه آب که تا می آیی بچشی رفته پایین و خنکیش جا مانده است فقط.

دوتا بند نازک که یک گوشه ای به هم دوخته شده اند که تو نمی بینی، دو طرف بالا روی شانه هایت بفهمی نفهمی می نشیند و کل پیراهن را برایت نگه می دارد.

پیراهن از سر سینه، یعنی جایی که از شیب تخت تنت کم می کند و شکل می گیرد شروع می شود، اما جوری که حسرت دیدن آن را می گذارد. از همان بالا که از روی سینه رد می شود و نزدیک انحنای کمر برش می گیرد و بعد گشاد می ریزد پایین درست تا سر زانو. یک طوری تنگ و گشاد می شود که با آهنگ راه رفتن، هم تراش خوردگی های منعطف و نرم را حدس بزنی و هم هیچ تصویر کاملی از هیچ جای آن نشانت ندهد.
بالا، سر سینه، از جنس خود پارچه، چین چین خورده و با دوخت آبی دور دوزی شده، مثل فلش انگار انحنای گردن و گلو و بالای قفسه سینه، سفیدی پشت گردن و دور شانه ها را بخواهد پررنگ کند و بازو ها را کشیده تر نشان بدهد، رویش نشسته است دور تا دور. و درست کنار تنها اتصال پیراهن به تن، همان دو تا بند باریک دو طرف، با دو تا نوار آبی رنگ دار پاپیون خورده، آن بالا نشسته اند، انگار می کنی محافظِ قلعه زنانگی تن.
و باز پایین هم سر زانو، دور تا دور دامن پیراهن همین چین چین خوردگی تکرار شده است.

موهای باز کوتاه و بلند وحشی نم دار که هر جای شانه که بخواهند می ایستند و نظم بردار نیستند و بازوهایی که از سرشانه نرم شروع می شوند و در عین امتداد نرمی، یک چیزی از شق و رق بودن جوانی و سلطه ناپذیری روحت را نشان می دهند.

آخر شبها، بعد از خستگی زندگی، گرچه زندگی که چه عرض کنم مبارزه همیشگی برای اثبات توانایی، برای اثبات استقلال، برای اثبات قدرت، برای اثبات احساس، برای اثبات انسانیت، برای اثبات اخلاقیات، برای اثبات خودت، برای خود نگه داشتن خودت، وقتی همه آرام گرفته اند و دست کم تا صبح نیازی به اثبات نیست، دوش گرفته و پیراهن سفید و آبی به تن، زیر نور کوچک گوشه اتاق، از جلوی آیینه که رد می شوم، احساس خوبی پیدا می کنم، تا صبح وقت هست برای انرژی دوباره گرفتن.

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

ازدواج 2

همیشه برای من عجیب بوده است که در ایران، در جامعه حال حاضر، مردها ( به ویژه آنهایی که در صحبت، افکار باز و آزاده ای دارند) به چه دلیلی ازدواج می کنند؟
نه که دلیل آن را نفهمم یا ندانم، اما فکر می کنم یک فاصله بزرگ هست بین دلایل واقعی ازدواج چنین مردهایی با زنان (حتی زنانی در سطحی مشابه از نظر فکری- فرهنگی) هستند. و نیز فاصله بزرگی هست بین آنچه که تصور عموم است و گاه خودشان بیان م کنند و انچه که در تحلیل عمقی موضوع به بار می آید.
زنان مجرد، مطلقه یا بیوه که از سن عرفی ازدواج بالاتر هستند یا در همان حدود، به وضوح بیش از زنان دیگر ( تاکید می کنم بیش از زنان دیگر، یعنی این شرایط برای زنان دیگر هم وجود دارد اما برای این گروه خاص بیشتر است)، زیر ذره بین جامعه هستند.

از پله اول یعنی خانواده ها شروع می کنم که یا با توجیه نگرانی و سایه حمایتی و یا رسمن به دلیل ترس از خطا و گناه (رابطه جنسی خارج از ازدواج)، این گروه از زنان را زیر فشار کنترل و یا تفتیش و یا اجبار و ... در بهترین حالت، نگاه همیشگی نامحسوس ( همان کنترل نامحسوس پلیسی خودمان) قرار می دهند.
با یک پله فاصله، آشنایان، دوستان و نزدیکان با نگاه متهم جنسی، یا اغواگر جنسی به این گروه نگاه می کنند، مگر اینکه عکسش ثابت بشود.
بعد از این دو گام (step) تازه اصل ماجرا شروع می شود، افراد در ارتباط با این گروه در جامعه دو دید متفاوت ولی تحقیرآمیز دارند:
یکی این دید که این گروه به خاطر نداشتن رابطه جنسی (ازدواج) دارای عقده های جنسی فروخفته و یا سرکوب شده و یا عصیان گر هستند و تمام رفتارها و صحبت ها و کنش های آنان را با همین پیش فرض تحلیل می کنند و واکنش نشان می دهند. (جمله معروف را شنیدید که می گویند: "بابا فلانی پیر دختره یا ترشیده است، بی خود سر به سرش نگذار، همین است دیگر!")
اما دید دوم این است که این گروه باز به خاطر نداشتن رابطه جنسی رسمی(ازدواج)، هر رابطه جنسی غیر رسمی خواهند داشت و گاهی این دید آنقدر وقیحانه و متوقعانه و ابزاری است که رسمن با آن گروه از زنان به عنوان کارگران جنسی برخورد می کنند؛ (به ویژه ظاهر حرفهای روشنفکر مآبانه را اگر حذف کنید، گاهی این دید چنان بین مردان گسترده است که حتی به عنوان پارتنر هم توقع و برخورد همان است که گفتم.)

در مقابل مردان در این جامعه چگونه می گذرانند؟ مردانی در سن ازدواج یا بالاتر یا مطلقه یا ... (قبلش توضیح بدهم که مواردی که می گویم از نظر من هرگز ضد ارزش یا مورد مناقشه لااقل از این منظر نیستند،گرچه باز در این بحث هم هیچ کدامشان را تایید نمی کنم. فقط بحث من مقایسه نوع نگاه جنسیتی است.)
تجربه های جنسی فراوان داشتن، ( با تاکید قبل از ازدواج) به طور رسمی جزء توانمندیهای مردانه به حساب می آید. و با در نظر گرفتن گستردگی فرهنگی و با در نظر گرفتن تخمین و نسبی دانستن کل قضیه، گاهی قدرتمندی مردانه نیز سهمی بزرگی از این تجربه ها می گیرد ( یک دلیل دم دستی و در عین حال ریشه ای، دشنامهایی است که بین مردم رد و بدل می شود و ریشه تاریخی کت و کلفتی هم دارد).
دیگر اینکه استقلال مردانه پیش از ازدواج، نشاندهنده باز هم توانمندی، قدرت مالی و توانایی مدیریت زندگی شخصی محسوب می شود و دارای ارزش مثبت است.
مردها قبل از ازدواج تقربین بدون کنترل، فشار و تفتیش روابط آزادی دارند، با افراد هم جنس یا غیر هم جنس. روابط جنسی و یا غیر. روابطی با حداقل مسئولیت و تعهد. تعهد و مسئولیت قانونی و رسمی در حد هیچ، چون به لطف قانون مردانه، همیشه در چنین شرایطی جرم زنان از نظر قانونی و یا فشار عرفی چندین ده برابر مردان است که آنها را از قانونی کردن چنین موضوعی منصرف می کند.
تعهد و مسئولیت انسانی- عاطفی هم باز در حداقل خودش، چون نگاه تاریخی- عرفی که در مورد زنان در بالا گفتم تا اینجای کار هم امتداد پیدا می کند و طبیعی است که ... .

با این مقایسه کلی و حداقلی، مردی که روابط آزاد جنسی و بعضن احساسی متنوعی داشته و دارد، کمترین مسئولیت و تعهد رسمی و غیر رسمی را عهده دار بوده است، ( به ویژه که باز به لطف قوانین و عرف، به عهده گرفتن بار تعهد مالی خانواده بیشتر از مرد انتظار می رود.) و این مسئولیت بعد از ازدواج سنگین و قانونی می شود و آزادی ظاهری قضیه را محدود می کند و تنوع طلبی را نیز با شرایط احتیاط ملزم می کند؛ دلایل یک مرد برای ازدواج چه چیز دیگری می تواند باشد؟

من چند تا مورد کوچک که به ذهنم می رسد را به عنوان دلیل پیشنهاد می دهم که می تواند در مورد بعضی افراد درست باشد یا نه:
روابط قبل از ازدواج هرچقدر هم آزاد و متنوع، فاکتوری به عنوان پایداری کم دارند؛ پایداری که در هر رابطه ای میزان به نسبه بزرگی امنیت و اعتماد به نفس فردی ایجاد می کند. چون هر چقدر هم عمق رابطه را زیاد متصور بشویم، اما هیچ چیزی مثل یک قرارداد رسمی نمی تواند فرد را ملزم به ماندن در یک رابطه کند. کاری که قانون ازدواج در ایران برای مردها پایداری دائمی را تضمین می کند ( دست کم در ظاهر). که عکسش در مورد ازدواج برای زنان به هیچ وجه این گونه نیست. (نه در ظاهر و ه به واقع).
یک مورد دیگر که (کمی غیر منصفانه اما متاسفانه و به تلخی واقعی است): وقتی مسئول یک سازمان هستی، از یک زمانی که سازمان گسترده میشود نیاز به معاون کاری پیدا می کنی که کارهایی را بهش تفویض کنی و بار کار را سبک کنی... همین مثال کافی است به نظرم.

همین مقایسه ها باشد تا به جمع بندی کل داستان ازدواج برسم.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

15 ام

You cannot find peace by avoiding life….
You can do as you like, but I still have to face the hours, don’t I?

چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، از تو چیزی بخواهند که رضایت نداری.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، به خاطر چیزی که از تو خواسته اند و تو رضایت نداشتی، و بهت هزینه 14* 24 به نسبت 3 یعنی 72 برابر ( تا اینجا تازه) وارده شده، تو را بایکوت کنند که چی؟ که چاره ای نیست!
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، خودشان را ذره ای مسئول هزینه ای که تو تنها می دهی احساس نکنند، یا احساسشان بی فایده باشد.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، با گفتن اشتباه بود، همه مسئولیتهای خودشان را رد کنند.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، با چنین شرایطی تازه نگران تحمل ناپذیر بودن خودشان هم باشند.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، هیچ تعهدی به انسانیت، دوستی، اخلاقیات، شعارهای پر رنگ و لعاب بشردوستانه که می دادند احساس نکنند و این را حق بدیهی خودشان بدانند.

ذهنم باید از این پس برای غریب ترینها و دور از دسترس ترین ها آماده باشد که هزینه رو هزینه نشود دست کم!

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

وزیر دفاع یک کابینه فمینیست



وزیر دفاع جدید اسپانیا که هفت‌ماهه باردار است، سان می‌بیند
کارمه خاسون (Carme Chacon) وزیر دفاع جدید اسپانیا، نخستین زنی است که بر این مسند تکیه می‌زند. خاسون ۳۷ ساله، روز دوشنبه در کنار خوسه لوئیس ساپاته‌رو نخست‌وزیر اسپانیا از یگان‌هایی از ارتش این کشور سان دید. خانم وزیر دفاع که پیش از این وزارت مسکن را اداره می‌کرده، هفت‌ماهه حامله است.

از ۱۷ وزیر کابینه جدید اسپانیا، ۸ تن مرد و ۹ تن زن هستند تا با حساب خود ساپاته‌رو، تساوی جنسیتی در کابینه جدید رعایت شده باشد. نخست‌وزیر سوسیالیست اسپانیا پیش‌تر صریحاً اعلام کرده بود: «من فمینیست هستم»


فقط تصور کنید اگر در ایران خانمی در چنین جایگاهی که نه، کارمند ساده یک شرکت، اداره یا سازمان باشد، چه حرف و حدیث هایی که به شوخی و جدی بهش اصابت نمی کند. راه بسیار بسیار طولانی است.

خبر آزادی

خانم مقدم آزاد شد.
بعضی هیجانها و خوشحالیها را نمی شود نگاه داشت تا کلمات قلمبه سلمبه بیآیند و بعد لقمه لقمه مزه شان کنی. باید یک دفعه گفت.

حالا که خیالمان راحت تر است می نویسم، دستگیری خانم مقدم شبیه تیر خلاص دستگاه به خودش بود در مورد برخورد با فعالین زنان و به ویژه کمپین.
خدیجه مقدم پررنگ تر و پر قدرت تر و پر سابقه تر از آن است که سیستم در ازای این نه روز آب خوش از گلویش پایین برود. ژست حمایتی رپیس جمهور مردمی از شیرین عبادی هم بی ربط به این خودکشی های سیاسی- اجتماعی سیستم نیست.
نه روز تمام، بی خبر، زندان عمومی نه، وزرا شاید و به هر حال هر جا که ما ندانیم کجاست.

کوچه-خیابان شهرمان را خواستند ازمان بگیرند، ما رفتیم در خانه ها و کوچه های فرعی که خودخواهی مردانه تویش جا نمی شود. خانه هایمان را خواستند ازمان بگیرند، نگذاشتیم. هفته ها بین زندانیان زندگی کردند عزیزانمان، حتی زندان عمومی را هم ازمان گرفتند.
اما مگر می شود زن را حذف کرد؟
قبل از هر چیز حذف زن، انکار زن، نفی زن ( چه مامور اطلاعات باشی، چه مرد روشنفکر فمینیست) مثل نگه داشتن جریان رود است. مثل ایستاندن جریان خون در رگهایت می ماند.
می توانی نفست را برای چند ثانیه حبس کنی، اما نمی توانی گردش خون را متوقف کنی.
زنان چیزی از احساس و زندگی و حیات ریشه دار در همه جا دارند که حذفشان ناشدنی است.
هر چه می توانی تلخی کن! هر چه می توانی سردی کن! هر چه در توان داری ترجیحات عقلی حداقلی را به رخ بکش و بالا پایین کن! هر چه می خواهی بی مسئولیتی و بی قانونی کن!
زنان اما توقف ناپذیرند.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

خدیجه مقدم

تهران
فروردین 87
بازداشتگاه موقت وزرا
سلول انفرادی
بیش از یک هفته
کمپین یک میلیون امضا
امنیت ملی

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

فیلمی زنانه


وقتی کنش اجتماعی بتواند بین قشرهای مختلف راه پیدا کند، به نظرم من به موفقیت نزدیک شده است.
فیلم " به همین سادگی" رضا میر کریمی حس خوبی به من داد. نه به خاطر کیفیت بالای فیلم، و نه به خاطر جزء بهترین ها بودنش، که اشکالاتی هم داشت حتمن؛ اما به این خاطر که حس کردم ادبیات زنانه، نگاه زنانه، و در کل دیدن زن به عنوان یک جنس برابر دارد اتفاق می افتد.

حالا چند تا موضوع که فیلم بهشان اشاره کرده بود و به نسبت خوب از پسشان برآمده بود:
- تربیت بر اساس تبعیض جنسیتی، حتی در شرایطی که مادر تربیت کننده خود در دور باطل جنسیت ساختگی مانده است و در عذاب آن به سر می برد.
- اشاره کوچکی به طلاق به عنوان راه حل خارج شدن از دور باطل روزمرگی زن خانه دار
- اشاره حاشیه ای به کنجکاوی زن تنها به مردی جدید
- تردید، اضطراب، تعلیق، افسردگی، انتظار در عین خلاقیت، هوش و مدیریت و روابط عمومی بالا
- آموزش مدیریت کردن زنان، امر کردن و نفی کردنشان به پسرها، حتی امر و نهی به مادر (چگونه شکل گرفتن بخشی از به اصطلاح غیرت مردانه)
- اشاره به چگونگی آغاز حسادت زنانه (خیلی کیف کردم که صدای منشی جناب آقای مهندس که ما فقط صدایش را از پشت تلفن می شنیدیم، هدیه تهرانی بود، یک جوری دقت کارگردانی به نظر می رسید)
- بازی خوب هنگامه قاضیانی، که کار قبلی که ازش دیدم تئاتر "مثل خون برای استیک" حدود 5 سال قبل بود. هم در ان تئاتر بازی عالی داشت، هم اینجا میمیک صورتش و حسهایش بسیار واقعی هستند.
به اضافه چیزهای خوب دیگر که حالا خودتان بعد از دیدن فیلم بقیه اش را دربیآورید.
اما یک نکته: روند کند و گاه خسته کننده فیلم، چیزی ورای زندگی روزمره یک زن خانه دار نیست، انتظار هیجان نداشته باشید.
اینها تعریف ها و تمجیدها و انتقادها و مصاحبه ها راجع به فیلم.
اینجا هم بعضی از عکسهای فیلم/ یک چیز جالب این عکسی که اینجا گذاشتم، صحنه ای است که از اکران عمومی سانسور شده است.
بی ربط: کامنتهای پست قبل همچنان ادامه دارند، من هم همچنان منتظرم تا به یک جایی برسانمش.

پی نوشت: خانم مقدم همچنان در بازداشت هستند

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

ازدواج

این روزها خیلی به ازدواج فکر می کنم. شاید کمی طبیعی باشد، کمی هم فشار و کمی هم نیاز به همرنگ جماعت شدن و خارج شدن از فوکوس متفاوت بودن از دیگرانِ اکثریت.
هر چی فکر می کنم، می بینم در بهترین شرایط و با گرفتن تمام حق و حقوق برابر، باز هم ازدواج یک جاهایی بدجوری می لنگد.
دوستی بعد از بحث های معمول این طوری، خیلی جدی به من گفت که تو افراطی هستی و از نمودهایش هم این که اصل ازدواج را قبول نداری.
بهش گفتم، من که از همین اول صادقانه می گویم نمی توانم و نمی خواهم با یک قرارداد رسمی تا آخر عمر با یک آدم زندگی کنم، افراطی هستم یا کسی که به طور رسمی و قراردادی امضا می دهد و صد جا ثبت می کند، چیزی را که هیچ خبری از آینده و شرایط اجتناب ناپذیرش ندارد؟
گفت خوب این قرارداد یک مگری هم به اسم طلاق دارد، گفتم درست اما مگرش دست کم از نظر احساسی برای مخاطب (همسر) مثل مرگ است برای زندگی. چند نفر از ما در مورد مرگ خودمان ممکن و بدیهی و هر لحظه حاضر فکر کردیم؟ هزارتا هم مثل و متل قدیمی و نمونه جدید می شود آورد از دائم العمر تصور کردن ازدواج.

دوست دیگری که چندین سال از ازدواجش می گذشت، به شوخی- جدی در یک بحث دیگر پیشنهاد می داد که قرارداد ازدواج باید از اول 5 ساله در نظر گرفته بشود، بعد اگر طرفین خواستند بعد از آن با فاصله زمانی های مشخص تمدیدش کنند. مثل هر قرارداد رسمی دیگری که زمان دارد، مگر مالکیت. پس اگر ازدواج مالک دیگری شدن نیست، آن هم باید زمان محدود داشته باشد.
این پیشنهاد خیلی به نظرم معقول آمد حتی تا آنجا که به عنوان یک شرط ضمن عقد اضافه بشود، دوستان متاهل نظر بدهند که چقدر عملی است و چقدر مفید می تواند باشد؟

اگر بدانی قرار است با کسی از حالا تا فلان سال رابطه داشته باشی، در انتهای آن سال، همه چیز انسانی تر پیش می رود و طرفین کمتر آسیب می بینند، از تمام جنبه ها. نسبت به وقتی که از حالا تا ... قرار می گذاری و یکدفعه، سر یک زمان نامعلوم طرف بخواهد قرارداد را از بین ببرد.

اما یک سوال نسبتن مرتبط: (فقط مخصوص مردها)
آیا کسی حاضر است، قرارداد ازدواج را با حذف بخش احساسی- جنسی آن برای طرفین و با موکول کردن آنها به حوزه خصوصی فردی بپذیرد؟
نوشتم مخصوص مردها، چون جامعه مردسالار، ناخواسته چنین ازدواجی را به خیلی از زنها تحمیل کرده و می کند و آنها هم حتی گاهی با آگاهی به چنین وضعی( گرچه یک طرفه) به ناچار می پذیرند.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۷

سپاه و داستان بردگی

هر سازمان و تشکیلات و اداره ای (به خصوص دولتی) تسهیلاتی برای کارمندان و کارگران و کارکنانش به طور کل دارد که طبق شرایط و ضوابط مربوط به هر جا متفاوت است.
مثل بانک های مختلف، آموزش پرورش (در حد بسیار نا چیز)، نظام مهندسی، کانون وکلا، کانون پزشکان، کارخانه های بزرگ صنعتی( آنهایی از شاخ و برگ های دولت هستند، بیشتر شامل این تسهیلات می شوند) و و و ... .
اما سپاه با بدنه ی عظیمش که خیلی از واحدهای تولیدی- صنعتی، آموزشی-درمانی و کلن نقاط کلیدی را در دست دارد هم تسهیلاتی را برای کارکنانش در نظر گرفته است، که شامل سالن های مختلف ورزشی، رستورانها، فروشگاههای مخصوص، مکان های گردشی- سیاحتی می شود به جز امکانات ویژه و مختلف دیگر.
طی فرصتی کوچک در تعطیلات با خانواده ای آشنا شدم که مرد خانواده یکی از کارکنان بخش اداری یکی از بخش های عریض و طویل سپاه بود.
موضوعی که نظر من را در تسهیلات سپاه دهنده جلب کرد شامل موارد زیر بوده:
1- هزینه تسهیلات ارائه شده به خانواده های سپاهی، تا حدود 80 تا 95 درصد، کمتر از مقدار واقعی آن تسهیلات به مردم عادی است.
2- کیفیت خدمات و امکانات به راحتی دو-سه برابر خدمات و امکانات برای عموم مردم استفاده کننده از همان خدمات است.
3- یارانه ارائه شده، همه جانبه بوده است و تحت شرایط خاص هم یارانه مستمر است (به عنوان مثال در زمستان و بحبهء(نمی دانم درست نوشتم یا نه) کمبود گاز که اکثر استخرهای تهران در زمستان به دلیل قعطی گاز تعطیل بودند، استخرهای ویژه سپاه، مانند روال معمول باز و گرمایش لازم برای تمام قسمتها پا برجا بود. و شرایط مسکن هم که تقریبن در مقایسه با قیمت مسکن عادی در بیرون (اجاره یا خرید) هیچ محسوب می شود.)
4- حساسیتهای ایدئولوژیک، به عنوان مهمترین و تنها قانون استفاده کنندگان وابسته به سپاه در مورد تمام امکانات و شرایط صادق است. ( باز به عنوان نمونه، همراه داشتن مهمان تا 4-5 برابر ظرفیت معقول تعیین شده برای طرف بلامانع است، در تمام جاها و شرایط، اما در عوض حضور خانمها در تمام مکانهای اینچنینی با چادر الزامی است (چه خود خانم کارکن سپاه باشند، چه نباشد، حتی در فروشگاهی که بین بقیه فروشگاهها و وسط شهر است.)
اینها فقط نمونه ای از چیزهایی بود که به نظر من تفاوت بسیار بزرگی بین شرایط کاری عمومی و شرایط کاری برای سپاه به وجود می آورد.
اما از اینها چه چیز برایم عجیب بود؟ اینکه مملکتی که بخش وسیعی از تولید و صنعت و خلاصه اصل بازارش دست سپاه باشد، طبیعی است که پول خرج کردن برای کارکنانش باید تفاوت عمده ای با بخش خصوصی بیچاره و یا حتی مراکز غیر سپاه داشته باشد، اما چنین آشکارا قدرت نمایی، و نیز چنین آشکار دخالت مستقیم و آشکار در زندگی خصوصی کارکنان (مثل اینکه خانواده و مهمان و آشنا و فامیل طرف هم باید حتی زمان رفت و آمد به منزل شخصی فرد، محجبه باشند و یا مواردی شبیه این) بوی استثمار تلخ و تندی را می دهد که در این وضع اقتصادی نابسامان و درهای بسته بازار داخلی و خارجی، و بلاکه شدن آنها توسط سپاه و امثال آن در ازای حوزه خصوصی، ایدئولوژی و نحوه زندگی مردم، آنها را برده امکانات و شرایطی می کند که بدون شک کمتر جایگاهی در بازار ایران چنین ویژگی را به آنها می دهد.

و علاوه بر همه آنها که گفتم مردسالاری، سر به فلک کشیده است در چنین سیستمی. که شدت آن من را به فکر اینها انداخت و دیدم به بردگی کشاندن عمومیت دارد، گرچه مثل همیشه زنان طبقه ضعیف واقع شده ای هستند که بیشترین فشار بر آنها وارد می شود.

افتخار امضا نکردن

یک وقتهایی، یک چیزهایی تبدیل به ارزش می شود که خیلی تحلیل خاصی هم پشت آن نیست. اما به صرف اینکه مخالف خوانی به نظر کار بزرگی می آید، دیگر مخالفت با هر چیزی ارزش می شود. و گاهی تصور آدمها پر رنگ می شود و فکر می کنند بر خلاف هر جریانی شنا کردن الزامن ارزش بزرگی است.

همه جورش را دیده بودم، جز اینکه بالاخره امضا نکردن کمپین بعد از چندین ده بار دیدن دوست و آشنای فعال کمپین و n بار بحث شدن راجع بهش در جمع های مختلف، بدون هیچ دلیل خاصی، فقط با این عبارت که از هر کی امضا گرفته باشی، از من نتوانستی بگیری، جزء غیر هضم شدنی های ذهن من شده است.

من با آدمهایی که کمپین یک میلیون امضا را به دلایل مختلف امضا نکردند، چه آشنا و چه غیر آشنا هیچ مشکلی ندارم و حتی گاهی با خیلی از نظرات آنها هم عقیده ام و چندین مورد هم پیش آمده است که همین امضا نکردن سرآغاز یک رابطه جدید و یک دوستی جدید برای من شده است، بدون اینکه حتی یک بار دیگر حرفی از امضا زده باشم. ولی کسانی که در جو و شرایط مختلف (حالا هر جوی) فقط می خواهند متفاوت عمل کنند و دلیل دیگری ندارند یا دست کم نمی توانند بیان کنند، برایم درک نشده هستند.

یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

...

تلفنی صحبت می کردیم.
به من با اصرار و صمیمی می گفت بروم خانه شان. صدا می آمد. صدای همسرش و دوست های دیگر. می گفت تو هم بیا با هم باشیم.
من بهانه می آوردم. یادم نیست چه بهانه ای، اما بهانه بود.
از حال و روز من پرسید و عملهای قبلی و بعدی احتمالی. سرسری برای اینکه از موضوع رد بشویم جواب می دادم.
گفت او هم اوضاع خوبی ندارد. وقتی پیگیر پرسیدم، با ناراحتی گفت که باردار است. زمان طولانی شاید شش ماه یا چیزی شبیه آن یا کمتر شاید چون بعدن فکر کردم سقط نباید کار زیاد سختی باشد. حسابی ذوق زده شده بودم و در عین حال متاثر.
سعی می کردم آرام دهنده و تسکین بخش حرف بزنم. می گفتم نگران چیزی نباش. بچه تو و او باید خیلی دوست داشتنی باشد، نگران زندگیت هم نباش، من هر کمکی که لازم باشد برای نگهداری و بزرگ کردن بچه می کنم.
پرسیدم می خواهد با هم دکتر برویم و چیزهایی شبیه این. اما دلم نمی خواست بروم آنجا. می خواستم خودش را ببینم. تنها.
بعد از خواب، نمی دانم شاید تو فاصله خواب و بیداری، شاید یک خواب دوباره، شاید بیداری بعد از خواب فکر می کردم چرا ازش نپرسیدم که اصلن می خواهد بچه را نگه دارد یا نه؟ از اینکه این را نپرسیده بودم احساس خوبی نداشتم.

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

در مزایای شلوار

من می خواهم از شلوار تجلیل کنم که به نظرم در توانمندسازی زنها نقش بسیار مهمی داشته است.

طبق معمول بقیه عیدها، هر چه سعی می کنی از قبل برنامه ریزی دید و بازدید را مرتب کنی باز همیشه یک جای کار غیر قابل پیش بینی از آب در می آید و ...
بنزین ماشین به اندازه دو مسیر بود و بعد رساندن بقیه و رفتن خودم به ادامه عیددیدنی تک نفره. داستان با یک مثبت- منفی جابه جا شد و یکی از مسیرها، به اندازه یک قطر تهران گسترده شد. من با یک دامن پرچین سفید که قسمت بیشترش از زیر مانتوی رنگی رنگی بیرون بود و یک صندل پاشنه بلند (باز هم سفید) بودم که می شود تصور کرد با این وضع از ماشین پیاده شدن در پمپ بنزین، چه وضعی را راه می اندازد.
هیچ جور هم نمی رسیدم که این وسط لباس عوض کنم و ...
از طرف دیگر کلی با خودم کلنجار رفتم که حالا این یک بار را نقش ضعیفه را بپذیر و بشین تو ماشین که مامور برایت بنزین بزند و ...
با همه اینها از بدشانسی من، کارت گیر کرد و مامور سرش شلوغ شد و ماشین های پشتی هم که ماشاءالله نمونه کامل صبر و حوصله بودند. کفر کافر مجبور شدم پیاده بشوم و کارت سوختم را خودم دوباره بگذارم و ... که همه آن اتفاقهایی که تصور می کردم افتاد و علاوه بر آن از شانس بد من آن پمپ هم اشکال داشت.
یکدفعه دیدم یک آقای نسبتن جوان خوش تیپ، کت و شلوار پوشیده و کفش واکس زده، موها مرتب و خط ریش پایین، پرید و فردین بازی که بگذارید من کمکتان کنم. با اینکه انصافن خیلی خوش تیپ بود اما از آنجایی که نگاهش مثل بقیه بود و آب دهنش... با بداخلاقی گفتم نه! متشکرم!
و هی با صدای بلند سعی می کردم آن یکی مامور را صدا بزنم که به فریادم برسد. آن وسط همان آقا خوش تیپه با اصرار پمپ را از من گرفت و تاکید کرد که الآن درستش می کند بگذریم که چند ده بار همه جای من را دل سیر مرور کرد. گرچه تیپ جناب کلی تقویت روحیه بود، اما اصرارش و برانداز کردنش من را عصبی تر می کرد و بلندتر سعی می کردم مامور را به فریاد خبر کنم.
حدس بزنید چی شد؟ معلوم شد این جناب خوش تیپ مسئول جایگاه است و تا من پیاده شدم از تو آکواریومش دیده است و پریده کمک آن وقت من بداخلاقی که می کردم هیچ، تازه دوزار هم قبولش نداشتم و کفری شده بودم، از بس که نگاهش مرحمت می فرمود ما را.
خلاصه همین که فهمیدم لپهایم گر گرفت و مطمئن بودم سرخ شدم، و بدون هیچ کلمه ی اضافی رفتم مثل بچه آدم تو ماشین نشستم تا جناب بنزین بزنند و نگاهشان هم تمام بشود.

نتیجه گیری اخلاقی، به برنامه ریزی عید و میزان بنزین اعتماد نکنید.
تا شلوار پایتان است، تا می توانید بنزین بزنید.
مسئولین جایگاه بنزین گاهی بسیار خوش تیپ تشریف دارند، به خصوص اگر با لباس عید دیدنی آنجا باشند.
هر آدمی که در حین حیضی کردن بلوف فردین بازی می زند، الزامن دروغ نمی گوید.
وقتی قرار است مورد حیضی دیده شدن کل افراد یک پمپ بنزین قرار بگیرید، اگر مسئول جایگاه این کنسرت را رهبری کند و خودش هم خوش تیپ باشد، بداخلاقی چندان کاربردی ندارد و البته خوب به نفع هم نیست.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

پیش فکری

همان طوری که قبل از گذشت زمان لازم، شروع یک فرآیند می تواند غیر عقلانی و عجولانه باشد، که به تدریج تبعاتش بروز می کند؛ اتمام یک فرآیند هم نیاز به زمان و اندیشه لازم دارد، وگرنه مثل فنر باز شده ای که یکدفعه بخواهی ببندی درحالی که انرژی کافی و لازم را برای آن کار نداری، باز یک جای کار، دیر یا زود از دستت در می رود.
یک مثال قابل لمس و دم دستی این که همان قدر که تصمیم سریع برای ازدواج غیر عاقلانه است، تصمیم دفعتی برای طلاق هم بدون این که خودت را آماده خیلی چیزها کرده باشی، غیر هوشمندانه است.

ما مجبوریم به قدر کافی و شاید گاهی به وسواس (البته نه آنقدر که دچار اختلال تصمیم گیری بشویم) به جزئیات و مراتب هر چیز فکر کنیم و گرنه همه زندگی را باید صرف این کنیم که کارهای کم خردی آغاز کرده را ببندیم یا کارهای کم خردی بسته را سر و سامان بدهیم.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

مردان نظامی

آیا این درست است که میزان دیکتاتوری و نیز مردسالاری در خانواده هایی که شغل یکی از اعضا ( به طور آماری به نسبت کم بودن زنان در این شغل در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم که به کل تعداد زنان هیچ شد. بیشتر مرد- شوهر خانواده) ارتشی- نظامی- و شاید سپاهی است، بیش از بقیه خانواده هاست؟

اگر هست چه علتی بهش وابسته است؟ اشکال از فرهنگ جنسیتی است یا از سلسله مراتب قدرت و علاوه بر آن از سلسله مراتب مردسالاری؟
اگر چنین چیزی واقعی نیست پس تلویزیون جمهوری اسلامی با پررنگ نشان دادن این موضوع، چه چیزی را می خواهد سبب بشود و یا به چه چیزی تشویق می کند یا...؟

صبح زود زنان خانه (مادر و دختر) دست به سینه کنار میز صبحانه، آماده به خدمت می ایستند تا مردان خانه (پدر و داماد آینده و مهمان احتمالی) صحبانه میل کنند، درحالی که خودشان قبل از مردان خانه، صبحانه خوردند.
یاد مستخدمین سیاه پوست دهه 50- 60 در آمریکا می افتم و سرویس دادنشان به نجیب زادگان سفیدپوست.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

پست های بی سر و ته

هر چی پست های آخر را مرور می کنم، می بینم آن چیزی را که می خواستم بگویم ننوشتم.
و هر چی سعی می کنم آنچه می خواهم را بنویسم، باز نمی شود.
امروز یک کم سعی کردم با خودم مهربان باشم و به جای توبیخ و تنبیه، دلیل این مبهم نوشتن و بی در پیکر حرف زدن را پیدا کنم، دیدم بیچاره من (جسمم)، این اواخر یا با سردرد پای کامپیوتر نشسته ام، یا اگر سردرد نبوده، چشم درد بوده است و حالا هم که تاری چشم و اذیتِ بد از عمل، تمرکز نوشتن را ازم گرفته، بیش از چه نوشتن به سریع چیزی نوشتن می پردازم و همین آش آب یک ور و دون یک ور می شود.

الآن-نوشت: همین را هم دیروز نوشتم.

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

و دیگران

باز و بسته کردن درها نباید صدا بدهد. نور نباید زیاد باشد، پرده ها؟ "پرده رو کنار نزن، اون روبه رو نیا، ممکنه ببینن!" "بلند نخند، یواش." و تو، در این شب بیمار می آموزی پاورچین راه بروی، آهسته سخن بگویی، به نجوا و درها را نرم و بی صدا باز کنی، ببندی و آواز میان گلویت را فرودهی و به سینه ات بسپاری تا که چه وقت، چه وقت فرصت پیش آید و تو، آوازت را سر دهی و ....
... عادت کرده بودم به زمزمه، به واگویه. خنده ات می گیرد اگر بگویم در آن سکوت، توی ماشینی که لو بود و من، تنهای تنها باز هم نمی توانستم بلند حرف بزنم، او هم. ما سالهای سال به نجوا حرف زدیم، آرام، آهسته، جوری که هیچ کس نشنود. حتی پچ پچه هایمان را!

رمان " و دیگران" نوشته محبوبه میر قدیری
رمان برگزیده سال 85 و برنده جایزه مهرگان ادب

به طرز ترسناکی نزدیک و عجیب است زبان داستان. گاهی خیال می کنی واگویه های من را دست نوشته های من را، خوابهای من را، خیالهای من را این زن نوشته است.
آنقدر لمس کردنی که تصور می کنی ذهنم، خیالم عریان مانده و این زن از روی آن نوشته است. گرچه شاید خیلی های خوانده باشند اما حتی دیرهنگام پیشنهاد می کنمش.
پی نوشت: یک گشت کوچک در اینترنت عزیز زدم، همه فعلهای تعریف و تمجیدی از نوع نوشتار را اول شخص مفرد می کنم. یعنی برای من اینطور بوده است. شاید چون فضای ذهنی من نزدیک به این نوع نوشتار است. اما در کل اینجاها هم راجع بهش یک چیزهایی بود.
اینجا
اینجا
اینجا
این هم آخریش. دیگر حوصله ندارم
پی نوشت 2: به دلایل فنی هنوز تمامش نکردم.

بعد از چند روز-نوشت:
چندین جا از زبان راوی که همان شخصیت اصلی داستان هم هست، می گوید که دلش می خواهد موضوع را برای جمعی از آدمها تعریف کند.
"می دانی دلم می خواهد وسط سالن بایستم و کف بزنم و بگویم بیایید، بیایید و بشنوید حکایت دختری مکار و پسری مهربان را. بیایید و بشنوید.
نترس. این کار را نمی کنم. حواسم هست. اینجا بیمارستان است نه تیمارستان و من بیماری زنانگی دارم. بیمار روانی نیستم."

شخصیت اصلی داستان، تا انتها بدون اسم می ماند، ما نامش را نمی شناسیم، گرچه نامش روی یک نوزاد تازه متولد شده گذاشته می شود اما ... چون این زن هویت پنهانی داشت در تمام یک رابطه. در واقع عدم هویت. همیشه سایه دیگری بودن، یا جبران کننده نداشته ها برای حفظ قهرمان.
" روی اسم من خط کشید. من عاشق شنیدن نامم بودم از زبان او. ...
نمی توانم اسم خودم را به زبان بیاورم. حالا که دارم گذشته را در ذهنم مرور می کنم نمی توانم اسمم را حتی در ذهن خودم، در فکر خودم بیان کنم. نه، هیچکس نباید بداند. بگذار یاد همه آن سالها در سینه ی منمخفی باشد. همه ی سالهایی که در سکوت گذشته است و در پس پرده ای تاریک. ...
نشد. نمی شد و هنوز هم نمی شود! می دانی، این همه فقط باید در ذهن من زنده باشد. در خیالم، در یادم. من ساکت بوده ام و ساکت می مانم. حالا هم. ..."


چند تا چیز دیگر هم می خواستم بنویسم که باز تاری دید نمی گذارد... باز اگر اوضاع خوب شد اضافه می کنم.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

1387



هر آدمی ته دلش چیزی هست که با تصور آن سال جدید را آغاز می کند.


من امسال را با یاد پروین عزیزمان آغاز می کنم.

سال نو مبارک

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

امنیت عاطفی

دوستم نوشته است:
دلم میخواد بهت بگم نرو"می ترسم
صدات نمی کنم.
می ترسم از جواب ندادنت

دستهايم را زيربغلم پنهان كرده ام نكند درازشان كنم وتو بگویی نه"

نمی دانم وقتی از آرامش و عشق هم باید ترسید، پس این همه تجلیل عشق و در صندوق نگه داشتنش برای روز مبادا و بکر گذاشتن برای فرداها، مراقبت از چی است؟
از گوهری که قرار است حتی دستهایم را هم پنهان کند و حتی صدایم را؟

اگر ترس نباشد چی هست؟
هیچ! تو چشمهایت نگاه می کند و به جای " دوستت دارم" می گوید، " تا امروز که تو آدمی بودی که احساسم بهت بیشتر از بقیه بوده است" که مبادا خیال کنی، از آسمان نازل شده ای. " تا امروز" لازم است برای تاکید بر عدم شعور تو از زمان و از انسان و از احساس.
اگر دستها را باز بگذاری چه اتفاقی می افتد؟
هیچ! بلند بلند می نویسد که " من آدم خیری هستم که دستهای مستمندان سر راهم را می فشارم. و تو نیز چون خواستی..."

من و دوستم هر دو امنیت عاطفی داریم. هر دو با احساس آرامش و امن، عاشق آدمهای دوست داشتنی می شویم.
من و دوستم بلند بلند، یا زمزمه کنان شعرهای شاد مستانه می خوانیم برای آدمها.
من و دوستم از ترس یا سیلی،
از سکوت یا فریاد عبور می کنیم برای ....؟
برای ساختن امنیت از ترس یا تنبیه.

نمی توانم فراموش کنم دستهایی را که دستهای دیگر را رها گذاشته شده می گذرند
فراخوانده شده می گذرند

به تلخی می گوید طبق تجربه خودِ آن دستها هم هرگز از یاد نمی برند.

من و دوستم هزاراتیم.
من و دوستم بی شماریم.
من و دوستم، تو و شما و آنهاییم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

تو درک می کنی!

دختر مهربانی است. گوشی را که گذاشت با خوشحالی گفت بالاخره درست شد، بستنی عصر با من.
سر میز ناهار بودیم. آنهایی که خبر داشتند گفتند چطور شد؟ من و بی خبرهای دیگر هم پرسیدیم چی درست شد؟
به طور خلاصه از برادرش گفت و همسرش که یک سال از زمان عقدشان می گذشت، و به دلایلی(کلی تعریف می کرد بدون گفتن ریز دلایل، گرچه لحنش طوری نبود که عدم تمایل به گفتن مفصل را از او تشخیص بدهی) رابطه به هم خورده بود و به شکایت برادرش رسیده بود و نتیجه ای که این همه خوشحالش کرده بود، محکوم شدن همسر برادرش بود و خبر شندین حکم فلان و بهمان و ارجاع ادامه پرونده به امنیت ملی.

به لطف آقایان گوشم به امنیت ملی حساس شده است، با این توضیح مختصر که من به امنیت ملی حساسم، و دو بار تاکید که اگر اشکالی ندارد و دلش می خواهد یک توضیح کوچک بدهد که چطور یک پرونده خانوادگی به امنیت ملی رسیده است. به خاطر گپهای هر از گاهی سر ناهار درک می کرد که حس کنجکاوی من از چه جنسی است. شروع به توضیح کرد.

داستان مفصل بود، ولی من ناظر بیرونی که هیچ نسبتی با هیچ کدام از طرفین نداشتم و هیچ نفعی هم در ماجرا نمی بردم، 3- 4 بار بین حرفهایش پرسیدم خوب این چه اشکالی دارد؟ یا این که جرم نیست؟ یا دختر فقط بدشانسی آورده است؟ یا می شد قضیه را با یک طلاق ساده تمام کرد؟ یا چرا برادرت می خواست این طور خرابش کند؟

موضوع همان رشته پوسیده جنایات ناموسی بود، فقط با یک نقاب تجملاتی- فرهنگی و روشنفکر مآبی و ... ولی هیچ کدام اینها منظورم نبود، جز شادیی که از فلاکت یک آدم دیگر به خصوص هم جنس و به قول خود دختر(دوست قدیمی خود او) یک لحظه آمد و رفت.

گاهی شاد می شویم از زجر یک آدم، گاه غمگین می شویم، گاه مستاصل می شویم، گاه عذاب وجدان می گیریم، اما کی می داند سکوت کدام یک یا کدامین ِ این مفهومها را با خودش دارد؟

مراسم دیروز/8 مارس
این بحثی که راه افتاده و پویا راجع بهش نوشته است، قابل تامل است.زنان ایران 1457. اگر زمان و چشم ماند می نویسم.
توضیح پس نوشت: فقط نوشتم که اینجا زیاد خالی نماند، ممکن است چند روزی ننویسم.

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

8مارس 2008




همیشه این طوری بودم که پایان ها، برایم بسیار غمگین بودند. هشت مارس امسال هم مثل پایان اشتیاقی که مدتها انتظارش را کشیده ای.
هر چه به خودم تشر زدم که چرا؟ هیچ پیام تبریکی شادم نکرد.
گرچه صبح با یک بغل شیرینی و یک بغل دیگر اطلاعات یک سال زحمت چندین ده نفر آدم به جمعی پیوستیم که هر کدام سایه ای از پروین عزیزمان هستند.
گرچه هشت مارس نوشته های امسال، تفاوت یک ساله دارد با قبلها و بزرگ شدگی یک ساله و چه بسا بیشتر.
گرچه جایزه پروین و شکوه مراسمش باید خستگی خیلی چیزها را به در می کرد.
گرچه سایت نوشته های زنانه باید کثرت در عین وحدت را نوید می داد و شادی مضاعف، اما امروز برایم غمگینی یکی از همان پایانها را داشت.

هر چه فکر می کنم و هر چه فشار می آورم به مثبت نگری ذهنم، نمی توانم منطقم را پاک کنم که جنبش برابری خواهی جنسیتی ایران الآن بیش از این تندیس آزادی داشته باشد.
وقتی مجله زنان بسته شد، سایت زنستان از بیخ و بن متوقف شد، وقتی سایت تغییر برای برابری ده بار، سایت کانون زنان ایرانی 2-3 بار و سایت نوظهور مدرسه فمینیستی یک بار فیلتر شد، نمی توانم هنوز دستی برای تندیس زنیتمان متصور بشوم.
وقتی طرح امنیت اجتماعی مثل یک وظیفه ملی واجب تر از نان شب، روز به روز عمیق تر پایش را روی گلوی زندگی شخصی و حوزه خصوصی زنان می گذارد و در عین حال لایحه حمایت از خانواده رو بورس مجلس می رود، و طرح سهمیه بندی جنسیتی دست و پای رشدمان را می بندد، نمی توانم تصور کنم که از زنانگی چیزی بیش از دستگاه لذت جنسی و تولید مثل مردان در قانون و فرهنگ نمود داده بشود.
وقتی در همین فاصله یک ساله بیش از 50 زن به زندان رفتند، احضار شده اند دادگاهی شده اند، تهدید شده اند... ممنوع الخروج شده اند، فقط برای خواست برابری نمی توانم تصور کنم که پای توانمندی برای حرکت برای این جنبش وجود داشته باشد.
با همه اینها می دانم که جنبش زنان ایران برهنه و جسور مثل یک تندیس برهنه وسط شهر بزرگ روی یک سکو نشسته و همین خار چشم دولت شده است، که این تندیس بی دست، بی لباس، معلول حرکتی را هم تحمل نمی توانند بکنند.
من غمگینم که روز جهانی زن را کشورم نمی فهمم. هضم نمی کند و نمی داند.
من غمگینم که من و تو و زنان سرزمینم، همچنان کم خواهی تاریخی تحمیلی بر زنانگی مان را به دوش می کشیم. کم خواهی حقوقی، کم خواهی عاطفی، کم خواهی قدرتی، کم خواهی ثروتی.

ویژه نامه 8 مارس:
تغییر برای برابری
مدرسه فمینیستی
میدان

کانون زنان ایرانی
متن سخنرانی پروین عزیزمان هنگام دریافت جایزه اولاف پالمه
حاشیه برگزاری مراسم جایزه

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

هویت رها

کجای این زندگی شلوغ پر اضطراب جا می ماند هویت زنانه و زنانگی؟
اثبات خود، در هر لحظه و هر ساعت به دیگرانی که به طور بدیهی تو را نفی می کنند و انسانیتت را انکار می کنند، چقدر لحظاتی را برای دوست داشتن خود باقی می گذارد؟

این پنهان بودن همیشگی، پنهان بودن از نظرها، پنهان بودن از فکرها، پنهان ماندن از قضاوت ها، فقط برای نگه داشتن جرعه ای شادی، گاهی دل آدم را برای خودش تنگ می کند. مثل اینکه روزها، ماهها یا شاید سالهاست خودت را ندیده ای، دور بودی، حتی صدای خودت را نشنیدی، حتی دو خط از خودت نخوانده ای. دور. دور . دور بوده ای.

گاهی دوست دارم خودم را، خود آشکارم را بدون هیچ ملاحظه ای، بدون هیچ هراس و اضطرابی، بدون هیچ مبارزه و تلاش انرژی گیری، دوست داشته باشم.
روزهایی که زنانگی به اوج طبیعت خودش می رسد، این حس قوی تر است.
حس می کنی زیبا شدی و دوست داری مثل یک عکس، مثل یک نقاشی، مثل یک جنگل پرانبوهِ سبز-سیاه خودت را تماشا کنی، آزادانه و بی هراس.
دوست داری مراقب خودت باشی و تورمهای طبیعی مثل کشف خلقت یک شاهکار به نظرت می آیند.
دوست داری آرام باشی و تنها، مبادا باز نیازیی به اثبات و نقاب و پرده و انکار و چه و چه باشد.

دوست داری تو شلوغیهای بیرون کشیدن هویت زنانه ات از لای خرت و پرتهای سالها و نه فقط سالها! شاید حجم وسیعی از تاریخ، بی دغدغه آت و آشغالها و پوسیده ها و کهنگی ها، فقط یک گوشه آرام بشینی و آن را با دو دستت (تفاوت هست بین وقتی که آن را با یک دست می گیری و می کشی و ... وقتی که با دو دست، با پذیرش کامل و مشتاق نگه می داری) بگیری و جلوی صورتت نگه داری بدون نگرانی خش و خاک و گل و و و و و نهایت حذف.

طبق معمول من باز به تعطیلی خوردم و حرفهای مانده را دارم رو هم رو هم می زنم.

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

سلام افرندا

به تاریخ امروز هشت ماه است که خانم افرندا الف. در این بند مورد بازجویی ویژه قرار گرفته اند.
در دوره بازجویی تخصصی از نام برده، موارد زیر که به استحضار می رسد به ترتیب انجام شده و نتیجه هر مرحله به طور مشروح در ذیل آن آورده شده است:
***
کاش یک ساعت دیگر مرخصیت را اضافه کرده بود. این چه شکنجه ای است که حتی لحظه ای آرامش نیست برای روی سینه ی تو خوابیدن؟ الآن می آید و در آهنی یخ را می کوبد که ساعت ملاقات تمام است.
***
در سه هفته اول انتقال محکومه به بند، از روش خلا روانی اولیه استفاده کرده شد. محکومه در اتاق خلا مخصوص با دستور ایزوله کردن آن از صدا، بو، تماس و نور، بدون هیچ اطلاعاتی راجع به مکان، زمان و وضعیتش قرار داده شد. و از تماس افراد خارجی با نامبرده جلوگیری به عمل آمد تا تغییری در اطلاعات امنیتی-روانی وی حاصل نیآید.
در عین حال محکومه تمام آن مدت، مورد محافظت امنیتی قرار داشت.
از روز اول به طور مرتب و در فواصل زمانی تنظیم شده، هر روز پنج بار، اعتراض خود را نسبت به وضعیت اعلام می کرد. ولی قبل و پس از آن تمام ساعات مشغول نرمش و راه رفتن در سلول بود. به جز ساعات خواب که حدود 7 ساعت در کل شبانه روز ثبت شده است.
***
می دانی من فکر می کنم لحظه هایی قابل برگشت نیست. وقتی لحظه ای را که اوج لذت ما است ازمان بگیرند، دیگر هیچ وقت آن لحظه را نمی توانیم به وجود بیآوریم.
اما همین که الآن بغلم دراز کشیدی و نفست به پوستم می خورد و دستت را دور بازویم حلقه کردی من خوشم می آید و لذت می برم. ولی نگفتی چرا ملاقات هفته پیش را رد کردی؟
***
بعد از آن مرحله محکومه به بازجویی خلا با صداهای خارجی منتقل شد.
ساعات باز شب (2:30 تا 5) به اتاق بازجویی منتقل شده، اما بازجویی کلامی از او به عمل نیآمد. جز صداهای گفتگوها و همهمه و شلوغی و فاشر روانی بیرونی. محکومه طبق گزارشات ویژه تمام مدت اجرای این فاز از پروژه به دنبال کشف رد صداها و درانتظار اتفاقی در مورد خودش مستاصل و نگران و درمانده به سر برد. و در طی مسیر اتاق بازجویی تا سلول، اعتراضهای جدیدی را تکرار می کرد که با اجبار به سکوت ویژه وادار شد.
***
مهم این است که از نظر من دوست داشتنی هستی. و تمایل دارم که زخمها و کبودیهای روی بدنت را زودتر خوب کنی. درمانی همیشگی.
من شرایط خودم را دارم و تو هم. همین استقلال من و تو است که رابطمه مان را لذت بخش کرده است.
تو باید من را درک کنی که بیرون از این اتاق ملاقات شبانه، من دستور بازجویی فیزیکی از یک متهم را می دهم نه بازجویی از تو! و این یعنی وظیفه شناسی انسانی من.
و وقتی اینجا لبهایت، حتی فقط گرمی و سرخی و نرمی لبهایت من را به اوج می برد و برمی گرداند، تو تنها کسی هستی که در این زمان می تواند من را تا نهایت لذت برساند و خوشحالم از این که می شناسمت. و همه اینها به خاطر ویژگیهای منحصر به فرد خود تو است، و نه همان متهمی که من مسئول بازجویی از او هستم، بلکه فقط خود تو.
***
از آغاز بازجویی کلامی، تا به امروز همه گونه تحقیر روانی در سطوح مختلف انجام شده است، علاوه بر آن که بازجویی های شفاهی و کتبی پی در پی و متناوب تکرار شده است. نفی شخصیت و مهم تر از آن هویت متهمه، نقطه قوت بازجویی بوده است که بیشترین نتیجه را در پی داشته است و وی را به دلیل تمرکز بالای فکری و مغزی به انواع بیماریهای روان تنی مبتلا کرده است که شرح مفصل آنها در گزارش پزشکی ضمیمه شده است. بیماریهایی که حاصل اختلال فیزیولوژیک نبوده است و پزشکان متعدد بند، همه را بر اساس آزمایشها و پیگیری های مختلف فقط با علل عصبی ذکر کرده اند.
***
سرت را بگذار روی شانه ام بماند و خودت را رها کن. گریه نکن و فقط بگو که چطور می توانیم بیماری را رفع کنیم؟
نه! نه! گریه نکن! ببین سرت را بلند کن می خواهم باهات حرف بزنم، تو نباید گریه کنی، من می خواهم هر کاری که تو فکر می کنی کمک است انجام بدهم که تو خوب بشوی.
تو باید قوی باشی و مثل آدمهایی که سالها در آرامش مطلق زندگی کرده اند همه رنجت را پاک کنی از ذهنت و دوباره خوب بشوی.
من احساسم به تو ویژه بوده است و دیگر چی باید بیش از این بهت بگویم؟
***
برای ادامه تخریب شخصیت هوشمند متهمه درست در هنگام معاینات پزشکی، مدتها محکومه را در حالت تعلیق و ابهام بیرونی نگه داشتیم تا امید احتمالی که در اثر دوران معاینات به وجود امده از بین رفته و تخریب شود.
***
-این پنجمین نامه ات است، بگیر سهم این ماهت تمام است:
افرندا سلام
امروز به دلیل کار فراوان درخواست ملاقات با تو را لغو کردم. بهتر است که ملاقاتت را برای دیدارمان با یکدیگر نگه داری.
متشکرم
***
جناب آقای... که خداوند انسانیت شما را مستدام بفرماید!
در انتهای این گزارش توجه و عنایت جناب عالی را برای ادامه این پروژه مخلصانه خواستاریم زیرا که علی رغم روند بسیار موفق و رو به رشد پرونده که به طور مبسوط گزارش آن به محضرتان رسید، تغییر روش متهمه مشاهده شده است و روش تعلیق و انکار هویت و تخریب شخصیت ایشان دیگر مثمر ثمر نمی باشد.
***
این بار تو گوش کن!
من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، که اگر مستقل بودی توانایی دلبستن به فردی که رها باشد و آزاد و هیچ بندی او را وابسته نکند، به دست می آوردی که ... من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، با بازجویی ملاقات می کردم که خودش را، خود گم کرده شعارزده اش را در من ِ زندانیش می جست و برای تسکین خودش به او عشق می ورزید و با او معاشقه می کرد.
من اما زیر بازجویی و شکنجه و تجاوز و در زندانِ تو، هم عشق را ساختم.
تو اما از بین دنیای بزرگ باز و آزاد خودت، فقط به آدم بی اختیار ِ محکوم ِ زندانیت توانستی لمس روح و بدنت را هدیه بدهی.
تعادل این بازی به هم خورده. شکنجه گر نمی تواند عاشق بماند و شکنجه نکند. همان طور که من نمی توانم زندانی بمانم و در زندان به آزادی عشق نورزم.

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

l...v/fe

My dearest
I shall to cover this time, I've been to have divorce, but I cannot concentrate. So I'm doing what seems to be the best thing to do.
You have given me the greatest happiness of all time, the greatest possible happiness. You have been in every where whole anyone could have been. I'm known that I'm spoiling your life. And without me you could work, and you will. I know. You see I can't even write this probably. All I want to say you are the happiest in my life.
Is that I feel all the happiest with you right? You have been patience with me. And I will remember you goods. Every thing will go on without me but the certainly your goodness.
I can't go on spoiling your life any longer. I don't think tow people could have been happier than you and me.
Somebody should die that the others know precious of the life.


“The hours”, from the character who has played “Virginia woolf”

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

صدا کن مرا!

آقای دکتر نتیجه گیری کرد که گاهی باید بدیهی ترین فرضیات خودمان در رابطه با دیگران را هم با آنها به زبان بیآوریم.
و نیز لازم است فهم خودمان را از صحبت های آنها بازتکرار کنیم تا در برداشتمان از آن، تایید صحبت کننده را بگیریم.

حالا کمی بی ربط:
کسی که موقع صحبت، اسم من را مخاطب قرار می دهد و ادامه صحبت! با پذیرش من، یعنی همانی که هستم و برجسته کردن، حتی فقط با نامم، من را آماده شنیدن می کند در حالی که احساس خوبی از اعتماد و صمیمت فقط با بردن نامم در ذهنم کاشته است.

در عوض وقتی فردی مورد خطاب واقع شد، آمادگی متقابلی را که برای ایجاد یک گفتگوی مبتنی بر اعتماد و صمیمیت و احترام اعلام می کند مختلف است وقتی تنها کلمه "بله" را می گوید یا کلماتی شبیه "جان"، "جانم" و شبیه آنها و یا حتی در گفتگوهای رسمی تر که می شود به جای "بله" واژه های زیاد بهتری جایگزین کرد.

این حس های کوچک و به ظاهر لحظه ای، مثل لبخندهای کوچکی است که وقتی نگاهت بی اختیار به کسی می خورد و لبخند دریافت می کنی یا می دهی، احساس خوشآیند و شادی بهت می دهد تا وقتی با چهره سرد یا عبوس یا اخمو پاسخ می دهی یا می گیری.
سانسور، فشار، محدودیت و تعصب خیلی چیزها را از ما گرفت و به جایش جایگزینی نداد. رفتار رسمی با رفتار سرد متفاوت است تا وقتی صمیمیت و انسانیت و مهربانی و مثبت نگری را از رفتار رسمی نگرفته باشی، اما وقتی آنها را به ضرب و زور نگاه حلال و حرام، اغواگری جنسی و تفکیک جنسیتی و چه و چه و چه گرفتی چیزی که می ماند یک رفتار سرد و پر از بدبینی و سوء تفاهم است.

بعضی از آدمها چنان حس خوشآیندی را در پاسخ خطاب منتقل می کنند که گاهی فقط دلت می خواهد آنها را صدا کنی که پسخ بشنوی بدون اینکه چیزی بگویی یا کاری داشته باشی.
و باز بعضی آدمها چنان سرد که هیچ وقت دلت نمی خواهد اسم آنها را به زبان بیآوری، حتی ترجیح می دهی "ببین" صدایش کنی اما اسمش را نیآوری.

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

روزمره

مدتی است جلوی خودم را می گیرم که چیزی ننویسم. چیزی نگویم و انتقاد نکنم. نه برای فرار از چیزی، نه از ترس از چیزی، نه با قهر از چیزی.
گاهی وقتی زیادی انتقاد می کنی، انتقادت بی اثر می شود خودت هم به غر زدن خو می گیری.
همین است که گاهی باید ساکت بود.

هما به جای خودش و در طی تمرین سکوت من، مطلب خوبی نوشته است.

یک چیزی برای نسیم و رهای عزیزمان می خواستم بنویسم که جز پیگیری و کار و کار و کار و اولین خاطره ها یادم نیآمد.
با نسیم همین چند ماه پیش قرار گذاشتم، امضهایش را باید می گرفتم. سر چهارراه جهان کودک. گفت من را راحت پیدا می کنی من سبزم و سبز بود. کلی امضا داد و بعد کارگاه و بعد کمیته هنری را با رها و بقیه راه انداختند و بعد اولین گزارش کمیته هنری و بعد و بعد و بعد... .
وقتی با دختران کمپین پشت تلفن حرف می زنی، هر کدام چیزی دارند که اشتیاق دیدنشان را برای من یکی دست کم زیادتر می کند، آنقدر که تو شلوغی کار و مشغله و زندگی هر بار می گویم این یکی را به کس دیگر می سپرد و من نمی روم سر قرار و باز پشت تلفن یک چیزی می گویند که حس می کنم من هنوز نمی توانم این آدمها را از دست بدهم. هنوز ولع شناختنشان درم آرام نگرفته است.
نسیم موقع خداحافظی می گوید خوب باشی و می خواستم دختری را که امید خوب بودن می دهد ببینم.

رها هم که شاید نزدیک یک سال کش و قوس و غر و بداخلاقیهای کاری من و آن همه شادی و انرژیش ... . حالا هر دو جایشان خالی است. کاش بهشان سخت نگذرد.

روزهای اول درمان سردردها یک خواب خنده دار بامزه دیدم که تو خواب قهقهه می زدم.
کاش این داستان تمام بشود تا من را تمام نکرده است.

just this

این یعنی من هستم. و در حال نوشتن چیزی که دوستش ندارم...

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

داستان هوو و صدا و سیما

آدمی هستم که از فلج درآمده است.
آی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی آدمهایی که درد ندارید و سالمید، بلند بلند نفس بکشید و شادی کنید و زندگی کنید. حالا می خواهم دوران فلج مغزیم را جبران کنم با تند تند پست کردن ذهنیات انبار شده.

سریالهای صدا سیما، به طرز عصبی کننده ای بد و بی کیفیت و با موضوعات پرت و پلا، جفنگیات را به خورد مردم می دهد. من همیشه اعتقاد راسخ به این داشته ام که خوب هر بار هم دلیل پشت دلیل بیشتر می شود.
اما این یک بار می خواهم از یکی از آنها تعریف کنم، ببین به کجا رساندنمان که باید از این حداقل ها تعریف کنیم و به به و چه چه... اما همین هم شاید روزنه ای باشد!
سریال "بیداری" چهارشنبه شب ها از کانال 3 نمی دانم چه ساعتی، اما تا قبل از ساعت 9 شب پخش می شد و یا می شود.
از قسمتهای اول، صدایش را شنیده بودم ( من همیشه شبها تو اتاق پای کامپیوتر و اینترنت هستم و کل مخاطب بودنم برای تلویزیون جمهوری اسلامی صدایی است که از بیرون اتاق می شنوم و صحنه هایی که وقتی در حال رد شدن هستم به چشمم می خورد، مگر اینکه خلافش ثابت بشود) خلاصه شنیده بودم دختر یک سرایدار ویلای یک خانواده پولدار یا چیزی شبیه آن با پسر مریض خانواده که بعد از یک ازدواج ناموفق برگشته ازدواج می کند. بعد این قسمتهای آخر معلوم شد (بر من معلوم شد) که ازدواج نکرده و عقد غیر رسمی و شرعی داشتند که ثبت نشده. دختر باردار شده، پسر مرده و "تورنگ" (اسم دختر) مانده و حوضش.
از همه اینها که من بریده و بریده و یک در 5-6 بار شنیدم، انتقادهایی بود که سریال زیر لب زیر لب به قوانین می کرد. جاهایی که تورنگ فقط برای ثبت ازدواج و به دنیا آوردن بچه اش به عنوان حلال زاده و پذیرفته شده از جانب عرف، حاضر شده حضانت جنینش را از لحظه تولد به خانواده شوهر مرده اش بسپرد، به وکیلش می گفت قانون شما حق مادری را برای من فقط در حد کهنه شویی و غذادادن بچه قبول کرده است، من اگر الآن هم بچه ام را نده، بعد از هفت سال قانون شما ازم می گیرد، قانونتان برای خودتان. لااقل بگذار خودم تصمیم بگیرم و ... .

یک جاهای دیگر هم که تصویر را هم دیدم، همسر دوم مرد مرده (تورنگ) و همسر مطلقه سابق مرد مرده با هم همیاری می کردند و همدردی و مدتها دو نفری با هم زندگی کردند و هدیگر را از بن بست هایی نجات می دهند که آدم دیگری کمک نبوده است.
و بعد جاهایی که همسر دوم یک مرد دیگر(نمی دانم کی کی)، کنار کشید و مرد را به برگشتن به زندگی با همسر اول تشویق کرد و این توضیح را آورد که از خوبیهای زنها این است که خوب می توانند خودشان را به جای زن دیگری بگذارند، جز نقاط ارزشمند سریال بود.

گذشته از عیب و ایرادها و کم و کاستیهایش، نگاه جدیدی به همسر دوم شدن و اضطرار زنان داشت که گناه کار بودن و فاسد بودن و بی ارزشی و بی اخلاقی و این ارزش داوری های کلیشه ای همیشگی جامعه و صدا و سیما را نداشت.

خلسگی

بالاخره برای سردرد یک راهی پیدا شد.
دنبال یک دکتر خوب می گشتم، کسی که معرفی شد اتفاقی متخصص مغز و اعصابی بود که دو سال قبل از طریق شرکت قبلی دستگاه EEG (نوار مغز) اش را تعمیر کرده بودم.
وارد مطب که شدم دیدم دستگاهش هنوز همان قدیمی است که آن موقع بعد از تعمیر کلی با هم راجع به قدیمی بودنش خندیده بودیم و من با آقای دکتر شوخی کرده بودم که عوض کن و ورژن جدیدش را بگیر وگرنه اگر دفعه بعد خراب بشود دیگر به تعمیر نمی رسد، از بس پوسیده است.
لحظه اول نشناخت، اما بعد از آشنایی دادن کلی سر به سرم گذاشت و شوخی کرد و خندیدیم. می گفت آن موقع تو دکتر بودی و ما مریض داشتیم حالا برعکس شد.

سردرد آن قدر زیاد و مداوم و طولانی بود که دیگر من حسش نمی کردم. مثل وقتی که مدت طولانی تو محیط پر از نویز باشی، حالا نویز صوتی یا تصویری یا حرارتی یا ... و آنقدر بهش عادت کرده باشی که دیگر به نظرت نیآید. همان شب اول که دارو را خوردم احساس کردم محیط پاک شد. احساس کردم چقدر سرم آرام است. چقدر اوضاع خوب است. خواب آن شب رویایی بود. در آرامش مطلق بدون درد. تازه فهمیدم که چقدر درد می کشیدم و چقدر شدید بود.
خلاصه که اوضاع خوب است فقط دوز داروهای گشادکننده رگها و مسکنها به طرز عجیب غریبی بالا است، آنقدر که من این چند روز اول در خلسه به سر می برم و فشارم هم حسابی پایین است. اما همه اینها می ارزد تا وقتی درد در کار نیست.

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

بعد از خواب

هیچ خبری بعد از این مدت فشار شدید رو حوزه زنان نمی توانست مثل اهدای جایزه بنیاد اولاف پالمه به پروین اردلان عزیزمان خوشحال کننده و امیددهنده باشد. بعدن مفصل تر می نویسم.

من گویا در خواب بوده باشم:
کمپین تجربه ای منحصر به فرد اما غیر انحصاری/ هدی امینیان
و باز یک دستگیری دیگر رها و نسیم، در پارک دانشجو، موقع جمع آوری امضا بعد از یک تئاتر خیابانی در ارتباط با حقوق زنان

اما سخنان این فاطمه خانم رهبر خیلی بامزه است. ما در قله قاف هستیم، حالا شما خودتان را هلاک کنید که شما هم فتح قله کنید. به ما چه که شما زنید و ما هم... . حالا باز تا یکی دو روز دیگر کمی بیشتر می نویسم راجع به ادعاهای ایشان. /لینک مصاحبه امید معماریان با او در روز آنلاین است که الآن نمی رسم بگذارم.

اما تجمع اعتراضی محمد رحمانیان و گروه تئاتر پرچین جلوی تئاتر شهر و استعفای رحمانیان از دبیر کارگاه نمایش کارنامه و خواندن بیانیه اعتراضی او و گروهش.
عکسهای کسوف را ببینید و ماجرا را از سایت او بخوانید تا باز من تمرکز نوشتن بیآید.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

برای خودم. تنها برای خودم.

خیلی طول کشید تا دوباره پیدایش کنم. نزدیک یک سال.
اما از بد شانسی یا شاید از وضعیت محتوم دوباره همان مطب قبلی با همان منشی قبلی با همان اخلاق قبلی.
اخطار: دارم کابوس می نویسم بلند بلند. می شود همین حلا صفحه را بست، چون من می خواهم بلند بلند تو تنها جای ممکن بنالم. دارم سیاه می نویسم.

زنگ زده بودم یک شماره ای، آدرسی، اسم بیمارستانی چیزی از او سراغ بگیرم. چیزی که با داشتن اسم و فامیل و شماره نظام پزشکی و اسم چند تا بیمارستان نتوانسته بودم پیدا کنم. آخر تو آن وضعیت پارسال آن حس همدردی و آن کمک بزرگش چنان پررنگ مانده بود و در عوض ترس از بیقه با رفتاری عجیب و غریب، روز به روز بیشتر شده بود. مثل بچه ها شده بودم این اواخر از دکتر می ترسیدم.

با یک لبخند بزرگ و یک کاپشن قرمز و یک کوله بزرگ رفتم تو. به همان بزرگی جوابم را داد منشی. و خوش و بش منشی گونگی و سوال از اسم و شماره پرونده و چه و چه ... . فقط سه نفر جلوتر از من بودند، و بقیه هم بعد از من آمده بودند. وقتم هم که باز اول وقت بود. پرونده را باز کرد مثل پارسال چشمهایش گرد شد به من ترشرو نگاه کرد و نگاهش را دزدید و اخم کرد و دیگر نگاهم نکرد. 2 ساعت و نیم معطلم کرد، بعد از همه ی منتظران من را فرستاد تو. به خودم آرامش می دادم. تو دلم دلداری می دادم و باورهایم را تکرار می کردم. تو دلم مثل درس خواندن مرور می کردم که حس او از کجای تاریخ من را این طور به صلیب می کشد؟ تو دلم برایش دلسوزی می کردم و باز این پرستوی چموش ناآرام درون یک دفعه شلوغش می کرد که پس من چی؟ و بعد سوگواری برای خودم هم شروع می شد. کش و قوس درونی بالا و پایین می رفت و سردرد بیرونی جولان می داد. چهره ام سرد و یخ شده بود. می دانستم، اما آرام بود و تلاطم ها را نشان نمی داد. سردرد زور که آورد کمی تو اتاق انتظار خالی قدم زدم. حتی منتظر بود شکایت کنم که چرا من را معطل کرده یا مثل بقیه بیماران به طولانی شدن و درد و کار و جای بد ماشین و ال و بل اشاره کنم و طلب سرعت. اما نکردم. آرام نگاهش می کردم. به این فکر می کردم که تو به من ظلم می کنی و خرده می گیری درعوض من برای تو از خودم پل می سازم. تو دلم آرزو می کردم تو شرایط آرامش مطلق به چیزی نزدیک به وضعیت من برسد. تو صورتم نگاه نکرد و از کنار میز با دست دراز set بسته بندی استریل معاینه را داد دستم. چیزی را که برای بقیه خودش تو می برد و به دکتر می داد.
اما همه اینها چه اهمیت دارد وقتی خانم دکتر با آن چشمهای درشت عسلی و آن صورت مهربان و آن تنها لبخند فهیم احترام گذار "سلام عزیزم" گرمی کرد و پرس و جو و ابراز آشنایی بعد از یک سال.
انگار یکدفعه یخم آب بشود. دلم می خواست هیچ وقت از آن تنها اتاق درک کننده بیرون نمی آمدم. آنقدر به درک او نیاز داشتم که سر شوخیم گل کرد. گفت مشکلتان؟
گفتم: "خانم دکتر من هنوز هم بالغ نشدم." خندید. نرم و مهربان. چقدر شیرین است که تنها یک نفر با تو مهربان باشد. چقدر سخت که تنها یک نفر. تو فاصله انتظار فکر می کردم که دخترانی که خانم مهندس نیستند تا بتوانند تا این بالای شهر بیآیند و تا این ساعت شب، احساس ناشناخته منشی را پذیرا تحمل کنند و بمانند که بعد با ماشین شخصی خودشان برمی گردند و اف به هرچه نا امنی آخر شب دختر تنها، و از خجالت خانم دکتر آن طور که شایسته است بر بیآیند، این تک مهربان را هم ندارند. به خودم نیرو می دادم که اوضاع من توپ توپ است و زندگی بر وفق مراد. و الحق هم نیرو می گرفتم.
پرسید: " آخی عزیز دلم. یعنی چی؟ نمی فهمم و پرونده را بالا پایین خواند."

....

اما نشد. کاش می شد همین یک بار هم که شده یک نفر فقط همین یک نفر در تصمیم گیری کمک می کرد. می گوید چهار ماه دیگر هم صبر کن. بعد بلافاصله که به صورتم نگاه می کند، می گوید اما من می نویسم، ولی بدون تاریخ. باز نگاه می کند. یعنی تصمیم با تو. می گوید "اما اگر باز هم نشد نگران نباش. ممکن فلان و بهمان هم باشد، اما نگران نباش. دوباره یک آزمایش دیگر. نگاهم می کند. می گوید تاریخ بزنم می روی؟" سر تکان می دهم که یعنی می روم.
می گوید: "وقتی گرفتی اگر اندازه اش فلان قدر بیشتر بود آن وقت مهم است. اما لازم نیست دوباره تا اینجا بیایی. پشت تلفن برایم بخوان بعد با هم چک می کنیم." آدرس یک جای دیگر را رو کاغذ می نویسد. شاید از بس فشار دو ساعت و نیم تو چهره ام مشخص بوده.

من انگار می خواهم، تنها آرامش، چند لحظه دیگر هم باشد. آنقدر می نشینم که می پرسد مشکل دیگری هم هست؟
جز درد نه! همه چیز خوب است. بلند می شوم. لبخند می زنم و تشکر. می گوید خوشحالم عزیزم که دیدمت. نگران نباش. می گوید سالم باشی عزیزم و این تنها جمله ای است که تو این دو سال به من انرژی سلامتی می دهد.

وقتی بیرون می آیم و Set را استریل مانده پس می دهم و بزرگترین لبخند عمرم را به دخترک منشی تحویل می دهم، صورت سفیدش سرخ می شود. لبخند می زند و آرزوی موفقیت می کند و سلامتی. بی دلیل تشکر می کنم از لطفش. شاید منظورم لطف تاریخی است که از ما دریغ کرده است که دست در دست هم بگذاریم و سهممان را از شادی و هوا و زندگی و حق خودمان بگیریم.

چهار ماه. و یک آزمایش دیگر. این تعلیق خفه کننده ادامه دار و این تردید بین تحمل درد یا فلج کردن بخشی از آینده.
با همه اینها خوشحالم که دختر به دنیا آمده ام. خوشحالم که جنسیتم زن است. خوشحالم که من هستم، گرچه زندگی لحظه به لحظه نفی می کندم.

چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

تا وقتی نفت هست، گور بابای صنعت!

گاهی خوابها از من جلو می زنند و گاهی من از خوابها. حالت دیگری جز این دو کم پیش آمده.

جمعه آخرین روز نمایشگاه بود. تقریبن 10 روز متوالی شد که روزی 14- 15 ساعت سر کار بودم و بعدش چنان سردرد چیره بود که زمانی برای نوشتن نمی داد.

هر دو پروژه راه افتاد. غرفه ی روبرو، یک مهندس آلمانی هم داشتند که برای نصب دستگاه آمده بود و روزهای بازدید هم حضور داشت. از روز غرفه چینی، او همراه بود و ما به رسم همسایگی باهاش آشنا شدیم. جالب اینکه رابطه مان با او خیلی گرم تر از همکاران ایرانیش بود، شاید داستان رقابت و اینها... گرچه هیچ اشتراکی بین کارمان نبود.

تمام مدتی که من پشت دستگاهها، چهارزانو رو زمین خاکی می نشستم و بالا پایین می کردم و لب تاپ به دست گوشه ای تنظیماتی را تغییر می دادم و دوباره run , می کردم و سیم چین به دست مدار را تغییر می دادم یا چیزهایی را نهایی می کردم، با نگاه متعجب همراهی می کرد. تا بالاخره وقتی روبات نهایی راه افتاد با هیجان جلو آمد و تو بستن سیمها و مرتب کردن و خوشگل کاری مدار نهایی کمک کرد. برایم جالب بود که جنس کمک کردنش با همکاران محترم ایرانی فرق بزرگی داشت و آن احتیاطی بود که اطمینان می داد قصد دخالت ندارد یا قصد اینکه بخواهد من را ناتوان نشان بدهد.

اوضاع نمایشگاه افتضاح بود. دستشویی ها روز اول و دوم (از چهار روز نمایشگاه) به دلیل یخ زدگی بدون آب بود. و بعد از روز سوم هم به دلیل شکستگی لوله ها و کم بودن زمان، تمام ساعات صف طولانی داشت. پارکینگ به دلیل برف زیاد، تمام روزها قفل بود. سرمای سالن ها در تمام روزها مثل سرمای محیط باز و خیابان بود. به همین اینها اضافه کنید گرفتن ورودی از افراد. و نیز گرفتن ورودی پارکینگ را با وجود وضع فاجعه آمیز.
یک خبری در کمال خجالت روز دوم دهن به دهن می گشت و آن اینکه یکی از شرکت کنندگان خارجی روز اول 11 هزار تومان پول آژانس داده تا به سرعت به هتل آزادی رسانده بشود فقط برای استفاده از دستشویی.

و علاوه بر همه آنها قانون مسخره حضور غرفه داران زن با مقعنه که روز سوم مثل طرح امنیت اجتماعی شروع به اجرا کردند. ساعت 12:30 آمد و گفت مقنعه سر کنید و بعد 2:30 برگشت.
جلوی چشمهای بهت زده مهندس آلمانی همسایه روبرو، پسرک سپاهی با ریش های پر و البته مرتب و انگشتر عقیق، بی سیم به دست آمد جلوی غرفه و گفت یا این خانم ها (من و همکارم) را از غرفه تان بیرون کنید یا پلمپ می کنیم، چون به جای مقنعه روسری سرشان است.
غرفه های دیگر از اوضاع بد و آبروریزی شکایت می کردند، یکی از همسایه ها آمده بود و می گفت من در کل نمایشگاه امسال از این دو خانم محجوب تر ندیدم. یکی دیگر می گفت، کسانی که مقعنه دارند و وضع شدید آرایش مو و صورت از اینها بهترند از نظر شما؟ و جواب پسرک که کسی نیست، هر کی هست همین حالا به من نشان بدهید و باز جوابی از لابه لا که ما از جنس شما آدم فروشان نیستیم.
و ادامه که ما فقط می خواهیم قانون اینجا اجرا بشود و توضیح من که به فرض محال هم که اینطور باشد، می شود به جای این همه شلوغ کاری دیروز و روز قبل چیزی می گفتید تا اینکه الآن با این وضع آبروریزی راه بیاندازید.
همکارم آن روز دیگر برنگشت اما من سماجتی درم بود که اصرار داشتم حتی برای یک ساعت هم که شده برگردم. وقتی با مقعنه برگشتم، همسایه آلمانی با لبخند دلداری دهنده ای جلو آمد و ابراز خوشحالی کرد از اینکه باز می بیندم. سر تکان دادم و به شوخی گفتم ظاهری جدید منطبق بر قانون. گفت که به هر حال Perfect هستی و سخت نگیر و او را احمق فرض کن و بهش فکر نکن.

فردا دوباره برگشت، غرفه های کناری دخترانی روسری به سر با آرایش مفصلی داشتند اما صاف آمد جلوی غرفه ما. سه تیغه تراشیده بود و موهایش ژل داشتند، جوری برانداز کرد که یک لحظه حس کردم برهنه ام. لبخند زد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت حالا مناسب شدید. تو چشمهایش نگه کردم و گفتم من مناسب بودم، شما رفتار نامناسبی داشتید. اگر هدف قدرتنمایی نبود، می شد روز قبل زمان پایان کار تذکر بدهید برای روز بعد تا آن طور بیش از این آبروی کشورتان را جلوی همه نبرید. لبخندش را کش دار ادامه داد و گفت شما قابل احترام هستید و من هم بی احترامی خدای نکرده نکردم.

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

زهرآب

اول بگویم تلخ می نویسم. مثل وقتی که بالا می آوری و دهنت تا مدتی تلخ و بدمزه است.
عجب مزه آشنایی دارد این روزها.

ما را هر روز بی دفاع تر کردن، خطرناک تر است. نه تهدید می کنم و نه رجز می خوانم اما وقتی آدمها را در شرایطی بگذاری که هیچ هیچ هیچ چیزی برای از دست دادن نداشته باشند، ...
از روز اول که تو میلها خبر توقیف مجله زنان را دیدم، هی می گویم شایعه است. هنوز به دفتر مجله چیزی اعلام نشده است. یک بازی دیگر است. یک جوز زهر چشم تازه، اما هی پشت هم خبر، خبر، خبر.

زنان حقی در تحصیل ندارند. زنان حقی در داشتن شغل ندارند. زنان حقی در بیان خیالات و رویاها خود ندارند. زنان نباید بیاندیشند. نباید بنویسند. نباید بخوانند. نباید مجله و سایت بزنند. نباید... نباید.... نباید.... . هنوز هم باورم نمی شود. چه خوش خیال می شوم من که گاهی فکر هنوز انسانیت ذره ای وجود دارد.

خواب پشت خواب. سردرد هم که نباشد تعجب می کنم. خواب می بینم او می آید که ... برود. ساک سورمه ای را که برای خودم بسته بودم، خالی می کنم. پشیمان از ... . شالهای رنگ و وارنگ که از ساک خالی می کنم. من ناراحتم و ... .

خواب می بینم تو نمایشگاه ... صنعت برگه های امضای کمپین را روی میز کنار سیستم طراحی کرده ام گذاشته ام. دو زن چادری دستهایم را می گیرند و وسط نمایشگاه با نمایش بی آبرو کردن می برند.

خواب می بینم سردردهای من را دخترک مثل آیینه ای از من گرفته و من از بیرون نگاه می کنم.
سرش خیلی درد می کند. آنقدر که پوست صورت و سرش را مثل یک کلاه یا ماسک در می آورد و اسکلت صورتش را که ملتهب و سرخ است در دو دستش می گیرد و از درد به خود می پیچید. و فقط من در خواب او را می فهمم وبه همه توضیح می دهم که آرام باشید، بی صدا، نورها را کم کنید سرش درد می کند.

ساعت 6:30 صبح ساعت را خاموش کردم. و تو جا از درد غلت می زنم. زنگ در. دو بار با فاصله. هر چی پشت آیفون صدا می کنم کسی جواب نمی دهد. یک دفعه یک چیزی از ذهنم می گذرد. در عرض نیم دقیقه از حالت نیمه برهنهِ خواب، شلوار و کاپشن و شال سیاه را رو خودم می چینم و می دوم دم در. همان پژوی سفید امنیت ناجا با همان پلاک شخصی، دو مرد و یک زن چادری، از کوچه سریع خارج می شوند.

این آخری خواب نبود، انتهای خواب بود. تو سرم می چرخد: "توهم است. زمان ما... " سرم را با دو دست می گیرم. انگار صحنه های خواب تکرار می شود مشئمز، نرمش می کنم که فضایم عوض بشود.

در کل سالن بزرگ میلاد، تنها شاید 5-6 دخترک که با لبخند می آیند جلو و شیرینی تعارف می کنند و کاتالوگ و .. می دهند، وجود دارند و بقیه همه مرد. مردان صنعت. از روز غرفه چینی همراه بودم، می خواستم سیستم را خودم run کنم. مردها می آیند جلوی غرفه، مردانه و مغرور و از بالا برانداز می کنند و رو می گردانند به سوالی فنی و مردانه راجع به چیزی که من راه انداختم و .... وقتی دوباره به من رجوع داده می شوند، سوال گونه نگاه می کنند و انگار غرورشان دارد تکانده می شود، مبهم لبخندهای دوستانه من را با نگاه پرسشگر جواب می دهند.
بعد از مدتها کفشهای پاشنه بلند پوشیده ام و مانتوی تنگ و آرایش رنگ دار. نمی دانم چرا بیش از همیشه می خواهم اینجا، تو این همه قدرت طلبی مردانه، زن جلوه کنم که جنس توانایی های فنی را مردانه تلقی نکنند.
با سنسورها ور میروم که صدایم می کند، می گوید بیا ببین چه خبر است؟ همهمه و هجوم آدمهای دوربین به دست و مردهای مکعب مستطیل حجم که از بلندی و بزرگی از 100 متری به چشم می آیند. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از نمایشگاه صنعت سان می بیند، صنعتیها همه در سردر غرفه ها پوزخند به لب، جوری که کراهت از بازدید شدن را فریاد می زند، کراواتها را مرتب تر می کنند و به سیاه بازی سر تاسف تکان می دهند.

مجله زنان توقیف شده است. و مردان صنعت به وزیر فرهنگ و ارشاد پوزخند می زنند. به کجا می رسیم؟ چه بلایی سر دخترانمان می آید؟ وقتی نوجوانیشان هیچ کاغذ زنانه ای نباشد؟
سرم درد می کند و این همه هذیان بی وقفه می آید و می رود. هذیان کشته شدن بچه های 19-20 ساله زیر شکنجه، هذیان شروع بند عمومی هانا و روناک، هذیان از دور دیدن و توهم پنداشتن، هذیان یخ زدن آدمها، هذیان تو و من، هذیان من و تکرار من، هذیان سرما، چقدر همه جا بوی خون می آید، چقدر پاشیدن و له شدن و دریدن و شکستن و شکاندن و جنگ نزدیک به نظر می آید. چه فرق می کند جنگ ایران و آمریکا یا زنان و نظام یا من و تو یا من و خوابهایم یا سردرد و چالش و من یا .... .

جاي ِ دانش جو دانش گاه است

قانون‌شكني به‌نام دين؛ يعني تو

زندان و شكنجه هم‌چنين؛ يعني تو

آواز پرنده در قفس؛ يعني ما

اين عربده‌هاي آخرين؛ يعني ... تو

به مناسبت ۱۰ بهمن روز هم بستگي ي وبلاگ نويسان با دانش جويان در بند

كار ِ دانش جو،جستن ِ دانش است.جست و جويي براي ِ بالا بردن ِ سطح ِ دانش ِ خود.سياست مدار با قدرت سر و كار دارد.مي خواهد با كسب ِ قدرت به اصلاح ِ امور بپردازد.(در حالت ِ ايده آل).كار ِ روحاني،وعظ و خطابه ي ِ ديني است.او مردم را با پيام و رسالت ِ اديان آشنا مي سازد.او عالم ِ ديني است،به مردم ترك ِ دنيا مي آموزاند،و وعده ي ِ بهشت مي دهد و بيم ِ دوزخ.
از زماني كه تخصص پديد آمد،هر گروه و صنفي،كاري در پيش گرفت.
امروز دانش جو زنداني است.اگر كار ِ دانش جو ،پژوهش و تحقيق و تحصيل ِ علم باشد كه هست،پس او در زندان چه مي كند؟زندان مكان ِ تاديب و تنبيه ِ خطا كاران است.دانش جو را آن جا چه كار است؟
آنجا كه قدرت، در تمامي ِ شئونات ِ زندگي ي ِ اجتماعي و فردي ِ انسان ها درازدستي مي كند،آنجا كه عالمان ِ دين با قدرت مندان ِ سياست پيشه يكي مي شوند،و سياست مدار،عالم ِ ديني مي شود،آنجا كه روحاني،درس ِ اقتصاد و تجارت و سياست مي دهد،و حاكمان، معلمان ِ دين واخلاق مي شوند،نقش هر فرد و نهادي دگرگون مي شود.آموزگاران ِ معنويت و روحانيت ِ جامعه به مردم درس ِ پرهيزكاري مي دهند و خود ،سيم و زر مي اندوزند،زيرا كه با قدرت آميخته اند. (ترك ِ دنيا به مردم آموزند / خويشتن سيم و غله اندوزند ) و سياست مداران و حاكمان به جاي ِ آن كه در انديشه ي ِ معيشت و رفاه خلق باشند،به شريعت ِ آنان مي انديشند و به علوم ِ خفيه روي مي آورند و سعي مي كنند كه "درها به دعا بگشايند".در اين امتزاج ِ ناخجسته است كه دانش جويان به جاي ِ علم اندوزي و نشستن پشت ِ ميزهاي ِ پژوهش،سر از حبس و بند در مي آورند.زيرا كه از اين قران ِ ناميمون اندوه گينند،به واسطه ي ِ انديشه ورزي اشان در طلب ِ آزادي و عدالت و معنويت هستند.آزادي و عدالتي كه قدرت مندان،وعده هايش را سر دادند و به آن عمل ننمودند و معنويتي كه لگد مال ِ عالمان ِ بي عمل شده است.
امروز دانش جو زنداني است.او زندان و حبس و بند را دوست ندارد.مي خواهد دانش بياندوزد و در بيان ِ عقايدش آزاد باشد.سر ِ تعظيم بر پاي ِ هيچ قدرتي فرود نمي آورد.مي خواهد در كمال ِ آزادي و فراغت درس بخواند.او مي خواهد با صداي رسا بگويد"من مي انديشم ، پس هستم".او براي ِ انديشه هايش هيچ خط ِ قرمزي را به رسميت نمي شناسد.جاي ِ او زندان نيست،دانش گاه است.
اگر هر كس در جاي گاه ِ خويش باشد،آن زمان دانش جو از زندان به دانش گاه باز مي گردد،عالمان ِ دين به معابد و سياست مداران به نهادهاي ِ قدرت ِ انتخابي و دوره اي ي ِ خود.
امروز اما دانشجويان در بندند،كارگران و زنان و ...هم.در سلول هاي ِ تنگ و تاريك ِ انفرادي.و ما اين سوي ِ ديوارها دل نگران ِ دوستان ِ خوديم.گويا بايد به بزرگان ِ قدرت،بازي ي ِ زمان ِ كودكي امان را ياد آوري كنيم كه:
"نخود،نخود هر كه رود خانه ي ِ خود"
کمپین 10 بهمن روز همبستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان در بند
http://10bahman.blogfa.com

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

رها از سکوت

این هفته نمایشگاه ... (بخشی از صنعت) است. دو تا پروژه برای ارائه دست من بود، از برنامه نویسی و طراحی مدار و ... خلاصه تا آخر.
کنترل هر دو سیستم با TouchPanel انجام می شود. خیلی گشتم تا یک عکس از یک زن گیر بیاورم که در بخشی از صنعت یا تولید یا ... خلاصه فاعل بخش فنی باشد نه مفعول و کاربر و مصرف کننده. کم بود. خیلی کم. کلی چانه زدم که تو هیر و ویر کارها یکی که دستش خالی است عکس را برای استفاده صاف و صوف کند و آماده.
دختر می گوید تو محیط فنی که کار می کنی باید مردانه کار کنی. می خندم می گویم زمینه را فلان رنگی و دورش را فلان سایز و بهمان را فلان طور کن. این همه دخترهای فنی مردانه شده اند که حالا من باید این همه دنبال عکس یک خانم مهندس موقع طراحی و برنامه نویسی بگردم بس است دیگر، بهتر است صنعت و بخش فنی کمی خودش را منعطف کند. تو نمایشگاه امسال زنانه وارد صنعت می شویم.
این از این.


اما این چشم من بدجوری دارد بدقلقی می کند. دو هفته قبل چند روزی تعطیل شده بود رسمن و سردردهای آنچنانی هم همراه آورده بود. بعد از یک هفته خوب شد و دوباره یک شب تو خیابان چنان شروع کرد به درد و سوزش و آبریزش که یکی از دوستها زحمت ماشینم را کشید و حتی نتوانستم خودم ... . بعد از یک ساعت معطل شدن در اورژانس یکی از بیمارستانهای دولتی معلوم الحال که بماند کجا... . خود به خود آرام شد و به جز سردرد و درد موضعی چیزی از آن حس شیشه خردگی درش باقی نماند.
دوباره از دیروز صبح شروع شده و امروز دیگر کارم را به رختخواب کشاند.
نیم ساعت پای کامپیوتر که می مانم، بعدش از سردرد بالا می آورم و ... . حالا که انگار تخم چشمم از کاسه دارد در می آید. فکر کنم یک شش ساعتی از صبح خوابیده ام.
عجیب نیست یک چشم بی خود و بی جهت اینطور شلوغش کند هر از گاهی؟
حالا باز هی اینجا می نشینم تا حالم را بگیرد این چشم فکستنی...
سایت میدان+ سایت کمپین+ سایت کانون زنان ایرانی+ سایت مدرسه فمینیستی
هر کدام از یک جنس متفاوت اما مجموعشان چیز خوبی شده است.
آهسته بگویم که سایت کمپین انگار تو یک سربالایی گیر کرده این روزها.
حیف که مهلت لینک دادن بهشان نمی دهد این چشم لعنتی.

مدرسه فمینیستی و بقیه...

حالا باز چند تا لینک می دهم تا نوشتنم بیآید:

مدرسه فمینیستی راه افتاد. بعضی وقتها با در نظر گرتن تمام اخلاقیات آدم دلش می خواهد به برادران محترم بگوید این به آن در.

جنجال آش نذری/ نوشین احمدی خراسانی

و باز هم آش نذری/ ناهید نصرت

چالش بین مادران صلح و کمپین یک میلیون امضا/ آن پستی مادرانگیم را یادت وبلاگ؟

مادری خواسته همه زنان نیست/ یک شب مهتاب یک بحث داغ و مفصل و نامیزانی سر این با دوستانی داشتیم که انگیزه من را برای ارتقا سواد در این زمینه بیشتر کرد.

افرای بیضایی و چهره بروژوازی/ ...

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶

بهرام بیضایی

افرا سزاوار (معلم):
تنبیه؟ من کی ام که تنبیه کنم؟ ما چه حقی داریم همدیگه رو تنبیه کنیم؟شما مغازه تونو نو کردین، ولی خودتون همونین که بودین. نه، از شما کینه ای ندارم؛ تقصیر شما نیست. اینطور بزرگ شدین، که خیال کنین هر چی مال شما نیست باید لگدمالش کرد. هو کردن کسی که اگر هم تقصیری داشت در حد شما نبود قضاوتش کنین. هو کردن کسی که اگر هم تقصیری داشت این بود که در خیال امیدی به شکل پسر عمویی خیالی، برای خودش ساخته بود، که لحظه ای به دادش رسید. شما به نفع واقعیت منو هو کردین، و این واقعیت شماس. هر دست بسته ای حق داره در ته ته نا امیدی به کمک رویاهاش خودشو از دست واقعیت نجات بده. شما این حق مردم دست بسته را هو کردین. با واقعیتی مثل پول، و فریاد؛ از دهن شاگردهای خودم، و همسایه هام، که رویاهای من بودن!....
تو امروز با کلمه ای که از کسی شنیدی منو هو کردی، فردا با کلمه ی دیگه ای سر می بری!...
دو برابر مرگم مرده ام و نصف زندگی ام زندگی نکرده ام. .... نمی تونم پامو محکم زمین بذارم و خیال نکنم داره فرو می ره! چشممو ببندم و اون جمعیتو نبینم! خواب چیه، تا وقتی بدخوابی هست؛ و رویا کو تا کابوس هست؟...
****
شیدا شباهنگ (وکیل) یا همان پروا نیازی (بازیگر و نویسنده):
مردمِ این کار هر لحظه همونی اند که هستن! خودتونو می خواین چرا به آیینه نگاه نمی کنین؟
{آیینه به دست} می خواد بگه واقعیت هر چیه که این نشون می ده!
می خوام بگم- واقعیت گاهی اصلن شبیه خودش نیست!...
هر کدوم ما جسدی در صندوق عقب سواری مون داریم ستوان که امیدواریم روزی به دره پرتش کنیم! شما ندارین؟...
مانیامده ایم عدالت را از نو معنا کنیم! عدالت از نگاه یک مجرم در نظر گرفتن شرایطی است که او را وادار به ارتکاب جرم کرده است؛ در حالی که شاکیان فقط در فکر اجرای انتقام قانون اند!... زمانی می رسه که همه ی چیزی که ازش دفاع می کنی قابل دفاع نیست! در این صورت باید دفاع کنی یا نه؟ اگر نکنی بخش قابل دفاع پای بخش غیر قابل دفاع قربانی شده. و اگر دفاع کنی از بخش غیر قابل دفاع هم دفاع کرده ای! آیا واقعن ...
.... تو نقشهِ کسایی بود که به سرش انداختن من عاشق وکیلم هستم!
تو عاشق هیچکی جز خودت نیستی...!
...
خیال می کنی دوستت ندارم؟
فقط یکی منو دوست داشت؛ اونی که هرگز چیزی از من نخواست!
جمله این نیست...
کی می تونه بگه حرفی که مال منه مال من نیست؟
*****
بیضایی همقدم با فهم مردم جامعه نوشته هایش را رشد می دهد و شاید خودش هم ...
افرای نمایشنامه "افرا، یا روز می گذرد" دختر معلم از طبقه کارگر و با برچسب های یک دختر خوب است: محترم، متین، زیبا، خانم معلم دلسوز و فداکار که آدمها عاشقش می شوند و عشقشان خواستگاری به دنبال دارد. ارزش ها مطلق و با تعریف های قدیمی و سنتی است. افرای مظلومه نمایش است و همه یکصدا بهش زور می گیرد و ظلم می کنند نقطه ای روشن در نمایش و آخر نویسنده خودش را در نمایش می چپاند و عشق نهایی را به واقعیت تبدیل می کند در مرز بین رویا و واقعیت. خالق و مخلوق و و و
*****
اما شیدا شباهنگ یا همان پروا نیازی ِ فیلمنامه "لبه پرتگاه" وکیل است و نیز بازیگر، دو شغل با دو ارزش اجتماعی متفاوت که هر دو یک نفر هستند، بازیگری که نقش وکیل را بازی می کند و گاه وبی گاه در فیلم جا عوض می کنند. شیدا شباهنگ وکیل مجردی است که از معشوق موکل خود شدن پروا ندارد و از عاشقی کردن با مردی که در آستانه طلاق همسرش است، تابویی در ذهن ندارد. پروا از ابتدا مورد شک همسرش نه به خیانت بلکه به مهر دیگری داشتن است که فیلم اصراری به رفع شبهه ندارد. پروا را در عین متاهل بودن، کسانی برای خودش و نیز برای زنیتش و نه برای ازدواج دوستش دارند و عاشقش هستند. شیدا شباهنگ و نیز پروا نیازی متهم به قتل است، بدون اینکه قتلی مرتکب شده باشد. نسبیت ارزشها بر خلاف افرا در این فیلم پررنگ و با تاکید وجود دارد. پذیرش واقعیت، بدون ارزش داوری بر خلاف افرا اینجا دغدغه است. و در نهایت بر خلاف افرا، این شیدا شباهنگ است که از داستان بیرون می آید و عشق زمینی خودش را به یک مرد متاهل در آستانه طلاق ابراز می کند و حق خودش را برای داشتن آن عشق از نویسنده طلب می کند.
بر خلاف افرا، شخصیت این بار به راستی شیدا و پروا است.
اما چه سری است که اسم شخصیت های اصلی زن بیضایی دو سیلابی هستند و مختوم به آوا؟

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

باز هم امنیت ناجا

روز چهار شنبه قبل از ساعت 3 بعد از ظهر بود که به گوشیم زنگ زد، همان کاپشن بنفش قبلی بود. بلافاصله از صدایش شناختم.
خلاصه اش این که پرسید امروز جلسه دارید یا نه و پس کی دارید؟ و اصرار که نه یعنی بله و بالاخره دارید یا نه! من هم با سردترین حالت ممکن و کاملن از موضع بالا جواب می دادم. گفت می آییم خدمتتان پس ببینیم هست یا نه؟
گفتم من خانه نیستم الآن. باز بازی با کلمه ها که هستید یا نیستید؟ و جوابهای سربالا و پر کنایه من که شما که بهتر می دانید کجا هستم، خوب بروید خانه ببینید هستم یا نه و ...
بعد گفت پس ساعت فلان می آییم ببینیم جلسه هست یا نه البته اگر نزدید مان خانم ... . (از بس من از موضع پر و سرد و طلبکارانه جوابش را می دادم)
گفتم باشد اما با حکم بیآیید. گفت برای دم خانه آمدن حکم لازم نیست. گفتم پس من با وکیلم هماهنگ می کنم تا حضور داشته باشد به عنوان شاهد ببینیم حکم لازم است یا نه!
با چرب زبانی تشکر کرد و چیزهایی شبیه آن گفت و خداحافظی.
با دو تا از وکلای عزیز کمپین مشورت کردم، نظر هر دو و وکیل محترم دیگری که قبلن به من لطف داشتند و نظر داده بودند این بود که حتی حضور آنها دم در و مانع شدن از ورود افراد به منزل من هم غیر قانونی است، علاوه بر اینکه حتی حضور ملموسشان برای ایجاد رعب اطراف منزل هم قابل شکایت و پیگیری است. قرار شد بعد از حضورشان با پلیس 110 تماس بگیریم بیآیند همه چیز را کتبی کنند یا حکم دادستانی را به آنها نشان بدهند یا من برای شکایت اقدام کنم . گزارش آنها را هم بگیرم.

آن روز غروب نیآمدند یا جور ملموسی نیآمدند. در عوض ساعت 1 نصف شب زنگ همسایه بالا را می زنند و از آمد و شد افراد در عصر همان روز پشت آیفون سوال می کنند. گفته بودم که همسایه بالایی یک زن تنها و دو دخترش هستند و احساس نا امنی نسبتن زیادی هم معمولن دارند.
همسایه یک جواب مختصر می دهد و ....
صبح روز بعد یعنی پنجشنبه صبح باز همان جنابان قبلی با لباس شخصی می آیند اول از همسایه کاری سوالاتی راجع به من و خانواد ام می پرسند و بعد راجع به دیروز. همسایه کناری در مورد سوالات شخصی جواب می دهد که زندگی خصوصی افراد به شما چه ارتباطی پیدا می کند و من چرا باید جواب بدهم... که از اینجا به بعد بی خیال می شوند باز می آیند سراغ همسایه بالایی.
همسایه بالایی می گوید همان آدمی بود که دفعه قبل هم آمده بود. باز راجع به دیروز پرسیده بود که همسایه گفته بود الآن خانه هستند چرا از خودشان نمی پرسی؟ و همان لحظه زنگ ما را زده بود که خبر کند که گویا کار به اینجا که می رسد مامور محترم لباس شخصی با نام مامور امنیت ناجا به دو از خانه ما دور می شود. و همسایه می پرسد تو چه طور پلیسی هستی که فرار می کنی؟
هیچ چیزی اضافه نکنم بهتر است. تحلیل رفتار جنابان با شما.

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

همسرم و چند تا لینک

نوشته خانم مرضیه مرتاضی لنگرودی راجع به آش نذری و آجیل مشکل گشا و چالش های احتمالی به وجود آورنده آنمهم بود که تو سایت کانون زنان ایرانی بود اما الآن فیلتر نشده اش را پیدا نمی کنم.

*پی نوشت: پیدایش کردم

مطالب میدان هم این روزها مفید و جالب است، به خصوص مطالب حقوقیش. اما اگر به تدریج اینها روی سایت می آمد جا برای تامل روی هم کدام راحت تر بود.

یک چیز بی ربط اضافه کنم تا در پست های دیگر کمی مرتب منظم بنویسم. (بیشتر از یک هفته چیزی ننوشتم، دارم خفه می شوم از این همه حرف.)

اول اینکه من فرهنگ لغاتی جز عمید دم دستم نیست، راستش فرصت گشت تو اینترنت را هم ندارم، اما تو همین عمید دوجلدی عیال این طور معنی شده است:
زن و فرزند، اهل خانه و کسانی که نانخور مرد باشند، جمع عیل
یکی از همکارهایم، هر وقت می خواست چیزی از همسرش تعریف کند، یا می گفت عیالم یا می گفت مادر بچه ام. اشتباه نشود این آقا حدود 34-35 ساله است نه از یک نسل دیگر.
من چند بار مختلف بین حرفهایش با تاکید شوخی گونه و با چشمهای گرد گفتم: همسرتان یعنی؟
یک بار توضیح داد که من تا حالا زنم را حتی با اسم کوچک خالی صدا نکردم در این 8-9 سال زندگی مشترک و هر بار عزیزم و جان و واژه هایی شبیه این همراهش بوده است، حالا فقط برای تعریف این طور می گویم. گفتم خوب تو که اینهمه احترام برای همسرت درنظر داری همیشه، چرا جوری تعریف می کنی که واژه های تحقیر آمیز مثل عیال و مادر بچه ام و اینها همراهش است؟ تو می دانی و قبول داری که همسرت الان طفیلی تو نیست و حتی اگر کار بیرون از خانه هم نمی کند اما زندگی مشترک را هر دو با هم سامان می دهید و معنی نانخور بودن او دیگر در این زمان هیچ معنایی ندارد. از طرف دیگر من از خود تو شنیده ام که علاقه تو به دختر کوچک (یک ساله و نیمه حدودن) نازنینت جایگزین محبت تو به همسرت نشده است، پس مادر بچه هم چندان ربطی به احساس تو نسبت به او ندارد.
من و هر کس نوعی دیگری اگر از نوع صحبت تو متوجه بشویم تو به همسرت احترام می گذاری که احتراممان به تو بیشتر می شود تا وقتی با واژه های اینچنینی بخواهی ازش تعریف کنی.
پذیرفت. و بعد از آن چند بار به این واژه که رسید، مکث کرد و خودش در زمینه لبخند تاییدگونه و تحسین کننده من، عوض کرد اما فقط در صحبت با من چنین می کرد.
تا اینکه چند روز بعدش دیدم بی اختیار تو صحبتش با هر آدم دیگری، همسرم، جایگزین واژه های دیگری شده است. برایم انعطاف و پذیرش آن آدم قابل احترام و ستودنی است.
گاهی سفسطه کردن که این توجه فقط بازی با واژه ها است، جایگزین پذیرش تحقیرهای کلامی و خشونت کلامی می شود که می تواند آغاز خیلی از برخوردها و نگرشهای تحقیرآمیز دیگری هم باشد.

افرا

بعد از چندین روز بالاخره فرصت نوشتن اینجا پیش آمد.
موضوع این است که کامپیوتر بیچاره ام بعد از 9 سال دیگر تمام شده است و من به هزار زور می خواهم ته اش نان بکشم که مبادا مجبور بشوم تو این هیر و ویری دوزار خرجش کنم.
از طرف دیگر هم این برادران امنیت ناجا گویا یک حالی به خط تلفن ما دادند که .... بگذریم شرح دست گلهای جدیدشان را تو پستهای بعدی می نویسم.

از افرا شروع می کنم. بالاخره دیدم.
بازی مژده شمسایی ضعفهایی داشت که بشود نسبت به کارهای دیگرش خرده گرفت. به خصوص مونولوگهای ابتدای کار را خیلی بد گفت.
در عوض هم انتخاب مرضیه برومند و هم بازی او جزء نقطه های پررنگ نمایش بود. و نیز بازی بهرام شاه محمدلو مثل بازی دیگرش گرم و دلنشین بود.
من هنوز هم هر وقت کاری از بیضایی می خوانم یا می بینم از اینکه شخصیت اصلی کارش روی زنان می گردد حض می برم و ارادتم نسبت به او بیشتر می شود.

"لبه پرتگاه" فیلم شروع به ساختی که هنوز تمام نشده هم نزدیکی خاصی به فضای افرا دارد. به نظرم بیضایی حرف خاصی در اجرای این متنهایش در این برحه دارد که حالا شاید بعدن بیشتر نوشتم.
یک جاهایی از افرا را هم دلم می خواست اینجا بنویسم که الآن حس رومانتیکم را این کامپیوتر و اینترنت داغون حسابی کور کرده است.

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

آش نذري و عواقب !

قبل از نقد نيما نامداري به داستان آش نذري، پست قبلش تقريبن من را در بهت فرو برد. زير آن پست يك جمله در مقايسه چيزي كه نوشته و پختن آش نذري بود كه اين‌گونه مقايسه و اين‌گونه تحليل از او را هيچ جوري نمي‌توانستم باور كنم. حالا به هر دليلي آن جمله‌ كنايه‌آميزش را برداشته، ‌و به جايش متن پست بعد را اضافه كرده است.

يك موضوع خيلي مهم براي خود من در جريان امروز زنان، فاصله گرفتن از اختلاف سليقه‌هاي شخصي گذشته و حتي حال بوده و هست كه اين فاصله گرفتن معني متفاوتي از چشم بستن به روي گذشته دارد. اما چنين نقدهايي را چندان موثر در پيشبرد روند مبارزه برابري خواهي زنان نمي‌دانم. علاوه بر آن نيما خودش در متنش يك واژه‌اي را تو ذهن آدم انداخته به نام مچ گيري كه باعث مي‌شود چندين بار نوشته نقد‌آميزش را با تعاريف نقد مقايسه كنم و خوب... .

براي آگاهي بيشتر نيما نامداري عزيز و دوستان ديگري كه شايد سوالهايي مشابه نيما راجع به آن داستان در ذهنشان شكل گرفته ابتدا كمي راجع به شكل گرفتن آن مراسم بگويم. البته تا جايي كه يادم مي‌آيد هر سايتي كه خبر و گزارش آن مراسم را زد يك توضيح مختصري هم راجع به شكل‌گيري آن مراسم داد اما خوب چرا اعتمادي به صداقت گزارشها نيست يا اگر هست پس چرا از متن گزارش‌ها اين سوالات استخراج شده است، براي من مبهم است.
مادر جلوه جواهري، زني معتقد به مذهب و تا حدودي باورمند بعضي سنت‌ها تصميم داشت براي آزادي دخترش با توسل به (حضرت) فاطمه آش نذري بپزد كه طبق پيشنهاد (پس از واقعه) جايگزين نيما، تعدادي از فعالان كمپين براي كمك به او و پيشبرد خواستش، (در خانه يكي از خودشان؟؟؟!!!) در خانه يكي از زنان كمپين كه داوطلبانه خانه‌اش را در اختيار گذاشت چون بزرگتر از بقيه جاهاي موجود بود، هر كس گوشه‌اي از كار پختن را به عهده گرفت تا زن تنهاي رنج كشيده از دوره‌هاي مختلف اين نظام، فعالان زنان را جدا از خودش نبيند با وجود تمام اختلاف عقايد و سلايق هدف كمپن و اعضاي آن جمعي پيگيري بشود.
پروين اردلان كه ازش نقل قول آورده‌ شده نه در جمع حضور داشت و نه عكسي با ديگ آش گرفته كه به قول نيما اين همه تعجب برانگيزد. اما اگر با نقل قول از فردي و اشاره به فرد ديگر داستان را يكي مي‌داند كه خوب بي‌گفتگو استقلال فردي افكار و اعتقادات و حتي روشها را ناديده گرفته و شناخت يك فرد را با يك موج يا جريان مخلوط كرده است كه بديهي است كه در اين حالت خيلي چيزها ناديده گرفته مي‌شود.

چطور مي‌شود به صداقت اعتقاد مادر جلوه جواهري در خواست چنين مراسمي شك كرد؟ چطور مي‌شود مكان‌هاي برگزاري مراسم كمپين را به خانه‌هاي خودي(شان) و غير خودي(شان) تقسيم بندي كرد، در حالي كه زناني كه براي اولين بار وارد كمپين مي‌شوند، با خلوص نيت خانه خودشان را در اختيار مي‌گذارند و همين تبديل يك ميليون امضا به يك ميليون خانه، آقايان امنيتي ناجا را به تحرك انداخته كه كارش به دم در خانه‌ها رفتن رسيده است.
ديگر اينكه مهماني خصوصي ناميدن و حضور زنان عادي و گفتگو با آنها را چطور مي‌شود كتمان كرد وقتي همسايه‌ها (ديگر فكر نكنم همسايه‌هاي فعالان كمپين هم يكي از خودشان باشند) هم در اين داستان آش و دفترچه كمپين و گفتگوي چهره به چهره را همزمان ديده‌اند و در جريان قرار گرفته‌اند. يا بسته‌هاي آجيلي كه رويش اميد به آزادي همه فرزندان ايران نوشته شده بود و بين مردم كوچه و بازار (دست كم خود من) پخش كرديم،‌ كدام نشان مهماني خصوصي و عدم حضور مردم عادي را داشت؟ گاهي بعضي انتقادهاي از دور به كمپين يك ميليون امضا كه پيشروي مطرح كننده كف مطالبات عموم زنان ايران بوده است و اولين بار شيوه رودر رو و چهره به چهره را براي ارتباط هر چه بيشتر با زنان عادي جامعه در پيش گرفته،‌خيلي سنگين است آن هم وقتي بديلي نه پيشنهاد مي‌شود و نه انجام مي‌شود (بديلي براي ارتباط با زنان عادي و نه زنان مجلس و تصميم گير).

نكته ديگر مخدوش كردن بحث اشخاص با كل كمپين به نظر من موضوع مهمي است كه در نوشته نيما جابه جا تكرار شده است. اين كه فردي به سكولاريسم معتقد است ( كه تازه سكولاريسم جدايي دولت و دين از يكديگر است و نه ضد مذهب بودن) هيچ تضادي با فعال بودن در كمپين يك ميليون امضا ندارد كه از روز اول همه خواسته‌ها و مطالبات را در چهارچوب اسلام پذيرفته شده در قانون اساسي بيان كرده است و هر بار چندين و چند بار در بحث‌هاي مختلف و در بيانيه‌هاي مختلف كمپين نداشتن ضديت بين آن و اسلام مطرح شده است و بر آن تاكيد شده است. به نظرم خواست حداقلي مطالبات كمپين در عين داشتن اعتقادات و خواستهاي حداكثري شخصي، تفكيك ويژه و مهمي نياز دارد كه كمپين و كمپيني‌ها در اين مدت خوب از پس آن برآمده‌اند. اين كه من 1000 خواسته داشته باشم، ضديتي ندارد با اينكه 10 خواسته ابتدايي و بديهي‌ام را بيان كنم و با هر روشي كه هر فردي اعتقاد شخصي به آن دارد و پيشنهاد مي‌كند همكاري و همياري كنم براي رسيدن به خواسته‌هاي جمع بزرگي كه هر اعتقاد و سليقه‌اي درش وجود دارد، بلكه توانايي بزرگي است كه كمپين يك ميليون امضا زمينه تمرين آن را براي همه ما به وجود آورده است.

متوسل شدن به تفاسير نيم‌بند امثال حجت‌الاسلام غرويان، ادبياتي است كه فاصله بزرگي دارد با هدفي كه خبر تفاسير افراد مختلف را در سايت كمپين ارائه مي‌دهد. قدرت كمپين ايجاد موج برابري خواهي بوده و هست، موجي كه حتي امثال غرويان يا تبريزي هم نتوانستد از آن بركنار بمانند،‌ ارائه تفاسير امثال او به نظر من خبررساني گستردگي موج برابري‌خواهي و به نظر كس ديگر متوسل شدن به فلان و بهمان است. نمي توانم ارزش‌گذاري كنم، اما حداقل مي‌توانم بگويم من به عنوان يكي از اعضاي فعال كمپين بيش از كسي مثل نيما اهدافم را منتقل كرده‌ام به كمپين. اما برداشت بيرون از اهداف شايد جاي بحث و گفتگو داشته باشد.

اما در مورد داشتن چهارچوب كلي براي كمپين، چه كسي ادعا كرده است كه كمپين يك ميليون امضا بدون چهارچوب كلي و بدون سازماندهي و بدون برنامه‌ريزي پيش مي‌رود؟
تغيير تعداد مشخصي از قوانين مدني ايران تنها هدف مشخص اعلام شده كمپين يك ميليون امضا بوده و هست. بنابراين هر پيآمدي از اين خواست تعيين كننده چهارچوب كلي كمپين است. به طور مشخص وقتي هدف تغيير قانون مدني بيان شده است، به طور ضمني اساس نظام، قانون اساسي و ... پذيرفته شده است بنابراين راه كج كردن ميانه راه و اضافه كردن خواسته‌هاي ديگر برابري و فمينيستي كه در تضاد مستقيم با قانون اساسي است، قرار نيست وسط راه به اهداف كمپين اضافه بشود، گرچه شايد خواست هر يك از اعضاي آن چنان خواستهاي ديگر هم باشد.
كمپين يك ميليون امضا با متعهد بودن به اهداف و خواسته‌هايش با نام كمپين هيچ حمايتي از كنشهاي ديگر اعتراضي (كارگري، دانشجويي،‌معلمان) نكرده و نمي‌كند. گرچه هر يك از اعضاي كمپين آزادند كه در هر حركت اعتراضي ديگر مشاركت كنند يا خير.
كمپين يك ميليون امضا از روز اول تنها روش گفتگوي چهره به چهره و جمع آوري امضا (روشي صلح‌آميز و قانوني) را انتخاب كرده است و حالا هر بار كه سيستم قضايي و امنيتي با اعمال خشونت و نقض قانون، فشاري را بر كمپين تحميل كند، نيازي به جلب اعتماد سيستمي كه بي‌قانوني در آن راه دارد و از آن حمايت مي‌شود، وجود ندارد و براي بازگويي فشار غير قانوني و رهايي از آن هر رسانه‌اي كه بخواهد مي‌تواند اخبار فشارها بر اعضاي كمپين را منعكس كند. در عين حال كه به هر حال تنها مرجع شكايت و دادرسي سيستم قضايي است كه اعضاي كمپين هم طبق قانون حق دادخواهي به آن را دارند و از اين حق قانوني در زمينه فعاليت خود هر بار كه نياز باشد استفاده خواهند كرد.

گاهي حتي وقتي نقدهاي تامل برانگيز هم با ادبيات كنايه‌آميز و نه چندان اخلاقي و مقايسه‌اي نامناسب بين روشهاي متفاوت و غير قابل قياس ( مثل شيوه خواست آزادي دو نفر و شيوه اعتراض به زنان مجلس براي فلان لايحه) بيان مي‌شود، ناديده مي‌ماند.
اگر هدف پيشبرد خواسته‌هاي زنان ايران و تقويت جنبش زنان است، و نه دامن زدن به شكاف بين افكار متفاوت و روشهاي مختلف، روشهاي هوشمندانه‌تري انتظار مي‌رود.

جمعه، دی ۱۴، ۱۳۸۶

برف چه سرد مي‌باري، سرد!

باز اين سر درد چند روزي شروع شده است و مرتب مي‌آيد و آشفته مي‌كند.

سه‌شنبه منتظر بودم كه ... . به چهارشنبه كه رسيد اضطراب چنان تكان مي‌داد كه نامنظم فكر مي‌كردم حتي.
برف مي‌آمد از صبح، سفيد، يكدست، آرام. هر بار به خيابان نگاه مي‌كردم و آن ساختمان‌ نيمه‌كاره روبرو را مي‌ديدم يك بغضي كه نمي‌دانم از چه جنسي بود، فشار مي‌آورد.
خبر آزادي مريم و جلوه تو آن روز برفي انگار يك هول و تكان را عقب و جلو كند. نگراني اين كه چرا وقتي اميدي نيست آزاديها در برف اتفاق مي‌افتد؟ نگراني از اين كه نكند اين بازي هم طول بكشد و 6 عصر به نصف شب بكشد و ... .
و نگراني اين كه نكند همزمان با آزادي بچه‌ها، من به كسان ديگري هزينه وارد كنم.
راستي نوشته بودم كه آن ساختمان نيمه‌كاره جلوي شركت كه هر چند روز يك طبقه بهش اضافه مي‌شود، چقدر من را ياد ساختمان نيمه‌كاره پشت هتل كه از پنجره اتاق مژده شمسايي منظره داشت در فيلم سگ‌كشي بيضايي مي‌اندازد؟ (افراي بيضايي بالاخره روي صحنه رفته،‌چقدر دلم مي‌خواهد ببينمش!)
روز برفي فكر مي‌كردم اگر اين برف جلوي داوطلبان را بگيرد كه از هزينه‌هاي تحميلي امنيت ناجا دور بمانند،‌ چه بهتر كه ببارد تا شب. و باز فكر مي‌كردم كه كاش هيچي حتي برف هم جلوي آنها را نگيرد. پارادوكس از چندين و چند جهت.

گفت خانم مهندس! حالا اين مدار را چه كارش كنم؟ (همكار خوبي است. جز معدود مردهاي تكنسين كه كار كردن با يك مهندس دختر به خصوص وقتي ازشان كوچكتر باشد و كم سابقه‌تر، فشارهاي بي‌ربط و باربط زيادي بهشان وارد نمي‌كند.)
گفتم ا قرار شد فلان كني و بهمان ديگر!
نگاه مي‌كند و مي‌گويد از صبح كه آنقدر سر صبر ياد مي‌دادي و توضيح مي‌دادي كه نقشه را چطور ببندم و ...چي‌شد حالا؟ كي قرار شد؟ با كي قرار شد؟ به خنده مي اندازدم.
مي‌گويم خوب! باشد من از اين به بعد بلند بلند فكر مي‌كنم كه تو هم قرارها را بشنوي! اما ممكن است چيزهاي ديگري هم بين حرفهاي من بشنوي كه زياد جالب نباشد برايت!
با لحن شوخي مي‌پذيرد و مي گويد خدا به خير كند.
مي‌گويم تا حالا شده نتواني از اضطراب سر جايت بشيني؟
مي‌گويد براي همين از صبح پرپر مي‌زني؟

تا خانه برسم،‌ چند بار قلبم بالا و پايين مي‌شود و فكر مي‌كنم ديدن هر صحنه‌اي برايم قابل تحمل است جز اينكه ببينم با مامان كاري كرده‌باشند تا قبل از رسيدن من.
نزديك كوچه كه مي‌شوم دنبال ماشين‌ها و لباس‌ شخصي‌ها چشم‌ها دو دو مي‌زنند... اما خوب خبري نيست.
اين بار راهكار جواب داد. امنيت ناجا سرش زير برف مانده بود. مريم و جلوه آزاد شده بودند.صداي جلوه پشت تلفن حس خوبي داشت. برف داوطلبان جنبش زنان را از چيزي باز نداشته بود. مامان سالم بود، سالم و تازه وارد به روند جديدي از تجربه هاي شايد مشترك.
اما خوب به هر حال باز بالا آوردم. شب بعد از تمام اتفاقها اضطرابهاي ته‌نشين شده را بالا آوردم. و از آن روز به بعد سردرد خوب جولان مي‌دهد، گرچه كم خوابيهاي اين هفته هم باعثش بوده است.

اين هفته اما من انتظار نوزادي را مي‌كشم كه حالا اضطراب او بي‌تابم كرده است.
كاش سالم به دنيا بيآيد. خواهم نوشت اگر اين سردرد، نور مانيتور را تاب بيآورد.