پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

كرمي‌ها

كم پيش مي آيد كه از آزادي خوشحال نشوي

اما خوشحال نبود.

ديوار بلند اوين وقتي پايين پله ها مي‌ايستي كه نمي‌دانم چي؟ كه شايد تنبيه بشوي كه عزيزي آزاد شده خواهي داشت بلندترو سردتر به نظر مي‌آيد.

آرام، بي‌ذوق پايين آمد و من مانده بودم كه اين آزادي است و يا اسارت تازه؟

بي هيچ احساس بيروني، يك سلام و عليك بعد از يادآوري كردن و بعد تلفن به دوست و آشنا و آدمهاي منتظر كه خواهرم آزاد شد.

اما ايرانمهر گويي زندان تازه بود، يك زن در طي 13 روز به يك جسد زنده تبديل شده بود و باورش براي مسافر اوين سخت بود.


با همه اينها فكر مي‌كنم چقدر خوب است كه هنوز خلاصي وجود دارد
خلاصي از درد
خلاصي از اميد و نااميدي مداوم و پشت هم
خلاصي از نگراني
خلاصي از التماس به قاضي ناانسان
خلاصي از يك پا بيمارستان و يك پا دادگاه و يك پا سر كار و يك پا مريض ديگري در خانه
خلاصي از زندگي

2-3 ساعتي كه پشت اوين بوديم از گردآوري اطلاعات مجموع كساني مي‌گفتيم كه در جنبش زنان اين روزها هزينه دادند...

با خنده گفت اما هزينه هايي كه ما داديم هيچ وقت جايي نيست كه بتواند در آن ثبت بشود.
و به وضوح مي‌ديدي كه فشار چطور يك مرد را فشرده مي‌كند

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

ساربان زن نباشد

وسط عصبانيت و بحث با همسرش، مي‌گويد: "همه اينها مال وقتيه كه آدم افسارشو بده دست زن." و اين جمله ‌اش را با تاكيد تو چشمهاي من نگاه مي‌كند و تمام مي‌كند.

بيشتر از اينكه ناراحت يا عصباني بشوم خنده‌ام مي‌گيرد كه چطور وسط دعوا يادش مي‌ماند يك تكه هم حواله من كند و ديگر اينكه چه بامزه كه خودش تاييد مي كند كه افساري وجود دارد كه بايد دست كسي باشد،‌حالا فقط بر سر جنسيت افسار به دست مناقشه است.

با همان نگاه قبلي صورتش را دنبال مي‌كنم و نااميد از چهره خالي من مي‌رود تو اتاق و رنگ صورتش به سرخي نزديكتر مي‌شود.

فيلم هاي نوروزي

كار بيضايي: " ما همه خوابيم" به طرز تاسف گونه‌اي كار بدي بود.

در تمام طول فيلم بغض گلويم را فشار مي‌داد و دلم براي بيضايي مي‌سوخت. نمي‌دانم اين همه فشار تا كي قرار است اين بلاها را سر ما بيآورد.
نقدي بر فيلم


"سوپراستار" هم جز يك فيلم كه خوش ساخت از كار درآمده است، با يك فيلمنامه كليشه‌اي كه مدل هاليوودي و باليوودي زيادي ازش ساخته شده است، حرف خاصي براي گفتن نداشت.
خلاصه اينكه ازش خوشم نيآمد.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸

که؟

که در قماری هماره با ما به ظاهری گیج و نابلد؟

عشق


نشسته اما همیشه از ما چه ماهرانه که می برد؟

عشق

خانواده ایرانی

چرا گفتی آن هست و این نیست؟...
چرا وقتی من راست می آمدم تو کج کج رفتی؟...
چرا بمانیم وقتی تحمل همدیگر را نداریم؟...
چرا من فلانی را ببینم و تو بهمانی را نبینی؟...
چرا غرب برویم و چرا شرق نرویم؟...
چرا من تو را ... و تو او را ...؟
چرا...؟

زندگی ها فرساینده و تحمل ناپذیر می گذرد.
آدمها ناراحت، عصبانی و لجباز در سکوت و ناامنی پیش می روند. نه! درجا می مانند، نه! پس رفت می کنند.

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

لحظه های دلتنگی

دلتنگی هایی فقط مخصوص یک لحظه هستند.
اما در هر حال هستند.
دلتنگی نه از آن جنس که کاش فلانی را می دیدی، یا فلانی کنارت بود، یا فلانی...
دلتنگی فقط از آن جنس که لحظه ای از ذهنت می گذرد و همان لحظه دلتنگ می شوی.
و شاید بشود احساس خوب را جایگزین دلتنگی، برایش آرزو کنی.

لحظاتی دلتنگ همه دانشجویانی بودم که این روزها هم در زندان هستند.
لحظاتی دلتنگ عشق و ...
لحظاتی دلتنگ کسانی که دیگر توان دوست داشتن ندارند.
لحظاتی...
پارسال از لحظاتی مثل حالا با اضطراب شروع شد و تا انتها احساس ناامنی اما نه ناامیدی، پررنگتر از هر حس دیگری بود.
و حالا ...
همیشه همه زندگی چیزهایی برای نگرانی دارد، دوست دارم این روزها را فقط استراحت کنم. یک سال دیگر برای نگرانی وقت هست.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

شمارش معكوس 2

و روز آخر كاري:
اوضاع روبراه است. پروژه‌هايي كه دستم بود به جايي رسيد كه قول داده بودم يا شركت قول داده بود.
طرحهايي كه از طرف من در دست بررسي بود، به جواب رسيد جوري كه رئيس با لبخند بيايد و احوال پرسي كند.
خلاصه اوضاع جوري است كه بنشينم و وبلاگ بنويسم و گاهي اين روز آخري با رفقا چت كنم.

و من:
هميشه روزهاي آخر سال گلهاي رنگ و وارنگ براي باغچه خريدن مال من بوده است و حالا دل تو دلم نيست كه بتوانم رزهاي ريز سرخابي پيدا كنم به اضافه يك هديه خوشرنگ براي گلخانه‌ايها كه از تنهايي در بيآيند.

آخرين خوابها هم ته مانده اضطرابهاي امسال است.

ديشب انگار يك دنيا خسته باشم، بعد از مدتها دلم مي‌خواست جلوي چشمهاي مامان بخوابم...
نشسته نشسته، سر خوردم و ديدم گلوله شده‌ام و هر از گاهي چشم بازمي‌كردم و وقتي مي‌ديدم مامان هنوز نگاهم مي كند باز آرام خوابم مي‌برد.

و همچنان آخرين دغدغه‌هاي آخرين روزها كه نمي‌دانم چه عجله‌اي است كه همه‌اش به اين سرعت حل بشود اگر زمانش نرسيده هنوز...

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

شمارش معكوس 3

ديگر روزشمار اتمام ماراتن امسال است.
انگار كه امسال را چندين سال زندگي كرده باشم، آنقدر خسته‌ام كه دارم خودم را اين روزهاي آخر فقط مي‌كشانم.

دارم اينها را مي‌نويسم كه خودم را سانسور كرده باشم.
دارم اينها را مي‌نويسم كه عصبانيتم به در و ديوار نخورد.
دارم اينها را مي‌نويسم كه همه چيز تحت كنترل باشد، ( اين كه به چه قيمتي؟ اين كه در عوض چه فشاري مي‌آيد؟ هيچ كدام مهم نيست. مهم اين است كه همه چيز محدود به بايدها باشد.)

thorn

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

نظریه هم نیمکتی

مدرسه که می رفتیم دوستی مان با نزدیک ترین فردی که کنارمان نشسته بود شکل می گرفت.نحوه شکل گیریش به کنار، اما با همین روند ادامه پیدا می کرد.

هم نیمکتی می شد دوست صمیمی و دوستی صمیمی می شد در نزدیک ترین فاصله فیزیکی بودن.
اگر صبح تو صف کلاس، نزدیک هم نیمکتی، که دیگر تبدیل به دوست شده بود نمی ایستادی، برداشت تو، دوست صمیمیت و بقیه همکلاسی ها این بود که یک سوراخی در دوستیتان شکل گرفته است.
اگر زنگ تفریح ها موقع یارکشی تو و هم نیمکتی در دو تیم مقابل هم می رفتید و خودت هم به این جدایی معترض نمی شدی، باز معنیش این بود که دوستی به چالش جدی رسیده است.

نمی دانم چقدر طول کشید که دوستی هایم را فراتر از هم نیمکتی و کنار هم نشستن و همیشه در نزدیکترین مکان بودن، بشناسم و تعریف کنم.

اما جنس دوستی های مورد انتظار هنوز همان هم نیمکتی بودن است. هنوز توقع عمومی این است که در صف بین شما دو تا کسی نباشد...
هنوز تعریف دوستی این است که زنگ تفریح ها، همبازی همیشگی تو، دوستت باشد...
هنوز اصرار بر این است که موقع یارکشی، جز دوستت هیچکس هم تیمی تو نباشد...

هنوز کل دنیای آدمها خلاصه می شود به یک نیمکت، حتی اگر در یک کلاس، که نه در یک مدرسه زندگی کنی....
هنوز توقع های گفته و ناگفته این است که از همه دنیا، به یک آدم قناعت کنی و هیچ چیز جز او نبینی...

هنوز سوراخهای دوستی را کنار هم ننشستن، می سازد...
هنوز چالشهای رابطه ها، با به اتفاق آمدن و نیامدن، مداوم کنار هم بودن و نبودن، در تمام شرایط با هم ماندن و نماندن تعریف می شود.

نفسم را بند می آورد فشار این انتظارات عمومی.
حس تلخ نارضایتی بهم می دهد، برای صاف و سالم نگه داشتن انتظار عموم، دیدم را با یک آدم پر کنم.
میله های قفس "نظریه هم نیمکتی"، زندگی معمول و سالم را هم می دزدد، بی آنکه بدانیم کی و چگونه؟

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

جهانمان

بیش از تاریخها، شکل و رنگ و بوی روزها هستند که در من خاطرات را یادآوری می کنند.
بوی روزهای اسفند،
رنگ آفتاب آخرین روزهای سال،
هوای ابری که بوی بهار و شادابی همراه دارد...

به محض رسیدن بی اختیار می پرسم ... هم هست و خودم متعجب از سوالی که پرسیدم من من می کنم و صورتم کمی گرم می شود.

احساس ناآشنایی که انتظارش را می کشیدم و یک لحظه تلاقی نگاهم با دختر که تلخ است و تلخیش زیر زبانم سر می خورد و تلاش که خودم را جمع و جور کنم و چندین دقیقه ای طول می کشد.

تلاش نه چندان ساده برای تفکیک احساس...
تلاش نه چندان ساده برای ساختن احساس جدید...
تلاش نه چندان ساده برای صبور ماندن در زمانی که برای شناخت من و شاید خودش لازم داریم...

دارم سعی می کنم با احترام به احساس خودم چیزی نو دراندازم...

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

8 مارس 1387

تلخم تلخ. آنقدر تلخ که دلم می خواهد همه 8 مارسهای تاریخ را بالا بیآورم.

شده بهت ظلم کرده باشند و درست همان موقع دهنت را گرفته باشند که جیک نزنی...
شده گریه ات بگیرد، اما همه اش را در خودت فرو بدهی که مبادا...
شده بخواهی داد بزنی از درد، اما بهت بگویند برای حفظ آبرو (نمی دانم کدام آبرو؟) تحمل کن و صبور باش...
شده خسته باشی و در عین حال مجبورت کنند مسیری را بدوی...

نمی دانم این همه خستگی را 8 مارس امسال از کجا آورده ام؟

خاله سوسکه می گفت اگر من زنت بشوم من را با چی می زنی؟
خنده مان می گرفت هم از سوال خاله سوسکه و هم از جواب بقال و قصاب و رمال و که و که...، اما حالا دیگر لبخند هم بر لبمان می ماسد از بس روشنفکر و فیلسوف و دین شناس و وکیل و بازرگان و و و ... از همان جنس مردان زمان خاله سوسکه مانده اند و خود خاله سوسکه ...
حالا خاله سوسکه باید سوالهایش را بیشتر و پیچیده تر کند:
باید بپرسد من را با چه لحنی تحقیر می کنی اگر همسرت (همتراز) بشوم؟
باید بپرسد با چه منطقی بی مسئولیتی را که قانون بهت هدیه داده است، توجیه می کنی اگر همرات بشوم؟
باید بپرسد عصبانیت های جامعه مدرن را چگونه به پشتوانه سنت همچنان بر سر من می کوبی، اگر یارت بشوم؟
باید بپرسد جای خالی شعارهای آزادانه و دموکرات خواه و انسانی و حقوق بشری را با چه ابزاری پر می کنی، اگر همسازت بشوم؟

به همه اینها اضافه کن تواناهایی امروز خاله سوسکه را که علاوه بر مینیژوب و لپ های گلی، تخصص حرفه ای دارد، دانش مدیریتی می داند، تیزهوشی تصمیم گیری بهینه کسب کرده است و حقوق نداشته اش را می شناسد و برای گرفتنش تلاش می کند.

خاله سوسکه! حالا می ماند که عشق را چگونه معنی کنیم در این بی معنایی و ناامنی مکرر؟


پي نوشت:
واقعيت‌هاي جنسيتي در دنيا

جام همبستگي زنان// اين
خداست :)

وضعيت زنان در ايران

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

دوستی در خواب؟

خواب می بینم که با هم دوستیم.


قبلتر کمی سعی کرده بودم. اما کمی در مورد من یعنی واقعن کمی چون منحنی ارتباط گیری نزدیک با آدمها در مورد من به زمان بی نهایت میل می کند...

حالا مرتب خواب می بینم باهاش دوست شده ام. یادم نمی آید چطور و از چه جنسی، اما وقتی از خواب بیدار می شوم نگرانم...


شاید هم بیشتر یک اشتیاق باشد در این انتظار، اشتیاق دیگری...، شاید هم اشتیاق تایید دوباره... شاید هم ....

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

12 زن چادر سياه با روايت هاي رنگي زير چادرهايشان


بعد از مدتها يك نمايش خوب كه همه چيزش حسابي بود و رويش كار شده بود.

نوشته خوب
طراحي لباس و صحنه خوب
بازيهاي عالي
انتخاب بازيگران خوب
و از همه مهم تر موضوع متن و روايت خوب

نمايش "كوكوي كبوتران حرم"

اين وبلاگ شخصي كارگردان

اين يك نوشته راجع به كار

اين عكسهاي تمرين نمايش

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

پنير گم شده پيتزا

شده كلي تصوير بيايد تو ذهنت و شكل بگيرد و حركت كند و خرامان جا عوض كند اما همه چيز بي‌روايت باشد؟


نمي‌دانم داستانم را گم كرده‌ام يا تصويرها را از داستانهاي ديگر كش رفته‌ام كه يادم نمي‌آيد.

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۷

راه دراز

تا صبح راه دراز است

منم و این همه آشفتگی ذهن که یا آرام می گیرد و آرام می شوم یا من را آشفته تر می کند و آرامم را می گیرد

پ ا ر ه

د ل م م ي خ و ا ه د ب ر ن گ ر د م

تكرار

وقتي سردردها بي وقفه و پشت هم تكرار مي‌شود، با هر بار صبح از خواب بيدار شدن...
با و يا بي هر مسكني...

و همچنان تكرار و تكرار... يادم مي‌افتد كه گويا چيزي روي ذهنم است كه به چشم نمي‌آيد

تكرارها اذيت مي‌كنند.
تكرار درد

تكرار بحث

تكرار دعوا

تكرار موضوع

تكرار شادي

تكرار حرف

تكرار من

تكرار تو

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

خود قابل لمس

احساسم از خودم، خود فيزيكي خودم، يعني بدنم، چهره‌ام در تنهايي كامل است.


در طول روز وقتهايي كه ساعتها سر كارم يا تمام طول روز مجبورم بيرون باشم، احساسم بيشتر گم است،‌مبهم است.
چون بيشتر من (من فيزيكي) خلاصه شده در چهره‌ام است. چهره‌اي كه حتي رنگ و لعاب مصنوعي هم نمي‌تواند تمام من را، من فيزيكي، را منتقل كند.
پس در اين شرايط تمام آرايش خلاصه شده و گنگ و مبهم است، همان طور كه حس خودم چنين است.

اما وقتهايي كه با تو هستم چه؟
در آن لحظات احساسم از خودم چقدر وابسته به احساس تو است ؟
يا شايد اين سوال كه احساس تو چقدر در احساس من تاثير مي‌گذارد؟
يا اين ديگري سوال: چقدر بايد بگذارم كه احساس تو نسبت به من در احساس خودم نسبت به خودم (خود فيزيكي) تاثير بگذارد؟

اگر به طور مطلق و مستقل به اين سوال پاسخ بدهم كه هيچ و احساس من( اين من را بدون در نظر گرفتن جنسيت تصور كنيد)نسبت به خودم مستقل از احساس ديگري است كه در رابطه نزديك با من و بدنم وجود دارد، پس ميزان لذت بردن از ارتباط با ديگري (ارتباط كامل كه شامل فيزيك هم مي‌شود) چگونه است و چطور ساخته مي‌شود و چطور پيش مي‌رود و دقيقن چه چيزهايي باعث شادي، آرامش و لذت در چنين ارتباطي مي‌شود؟

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

Mr.

مردآلمانی جواب میلم را داده است و نوشته:

Dear Mr. Parastoo

پیش فرض کار فنی در همه جای دنیا، مردانه است.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

به سکوت بچه های پیگیری

نباید چیزی گفت. سکوت.
چی می گفتیم؟ یک نفر که نمی دانیم کی بود اما از ما نبود آمد و احساس امنیت ما را مخدوش کرد و رفت؟
چی می گفتیم؟ از کجا آمده بود؟ از جایی که نمی دانیم؟ یا کسی که بین ماست؟ یا یکی از ما؟ به فرض که کسی از ما بود، ما همه زن بودیم و همین زن بودنمان هدف مشترک بود و نه دیگر هیچ. چه می خواست بکند؟ چه خبری می خواست ببرد؟ خبرهایی را که خودمان را به در و دیوار می زدیم که عمومی بشود؟
زنگ های بی جواب. 2-3 بار زنگ و بعد به محض شنیدن صدا تمام.
او ارتباط را ایجاد می کرد. او صدای تو را می شنید. No number, private callو هیچ...
کسی هست که نیست...
کسی جایی هست که ناکجا است...
کسی همیشه حضور دارد که زمان را کش دار می کند...
دفعه بعد، صبح آفتابی روز تعطیل بود. می خندیدم و همه چیز را با وسواس و دقت و پیش بینی آینده و درک دیگری در مخاطبمان می چیدیم. زنگ در. می گوید پلیس امنیت. باز می خندیم. این چه جور شوخی است؟ کدام یکی از بچه ها است؟
جدی می گویم. به اسم و فامیل من را خواند و گفت بروم پایین. باز خندیدم. اااا پس اسمت را هم می داند!!! سکوت. جدی بود. باید شوخی هایمان را در پستوی خانه نگه داریم. یکی گفت پرستو باهاش برود پایین. پرستو تو برو... حتی یادم نمی آید که چه فصلی بود. تابستان یا بهار دو سال پیش شاید.
همه چیز درست بود. پلیس بود. از کلانتری فلان. با چند تا مامور که شماره پلاک ماشین های تو کوچه را یادداشت می کردند و آدمهایی را که در کوچه می رفتند و می آمدند، برانداز می کردند. اسم گفت و این که باید باهاش برویم کلانتری. کارتش را خواستیم و دیدم و گفتیم نامه کتبی بیآورید تا بیاییم. از مراسم پرسید و از دوستیمان گفتیم و ...
او هم مغرور بود شبیه من. یادم نمی آید اشکش را قبل از آن دیده بوده باشم. تو آسانسور بغلش کردم. می لرزید. و بغض تا خیسی چشمها آمده را غورت داد. شاید هم قورت داد. چه فرق می کند؟ فضای امن خانه هم شکسته شده بود.
باز هیچ نگفتیم. تنها بود و خانه اجاره ای و نگرانی نزدیکان دور و موضوع ادامه دار... . سکوت. فضا پاره شده بود و ما سکوت.
دیگر آنجا نرفتیم. اما باز کسی بود که نمی دیدم. تماس ها بود و ... . بچه ها می آمدند و لباس شخصی هایی که دم در ازشان نام و چه و چه پرسیده بودند. گفت که مهمان نداشته باشم. حکم نداشت اما. ما سکوت کردیم. خوب است که حکم نداشت که باعث سکوت ما می شد. پسر همسایه را یادت هست که آشنای فضای خانه می آمد و دخترانگی تو را متجاوز می شد بی حکم و می رفت و تو سکوت می کردی که چه بگویم؟ که فلانی حکم تجاوز نداشته و چه کسی باور می کند و یا کدام محکمه می پذیرد؟ اما یادمان رفت و یادمان می رود که به هر حال فضا را پاره کرده بود و این واقعیت نیاز به حکم و نام و برگه نداشت.
و مدام تکرار می شد و ما نیز تکرار می شدیم، گرچه کسانی را دیگر ندیدیم، کسانی را که مغرور بودند، با اراده بودند و کار که می کردند کامل بودند. ولی هر از گاهی با یک جمله ساده که به دلایل شخصی می خواهم کارم را کمتر کنم، اما دوست دارم در جریان کارهایتان باشم و هر از گاهی جمله ای که از دلتنگی می گفت و دردی پنهان که سکوت بود و سکوت...
صبح زنگ می زد که عصر مهمانها برگردند وگرنه خشونت. و من که خوب شما بیایید با خشونتتان، من هم هستم با وکیلم که همه چیز قانونی باشد. در هوای روشن نمی آمد، اما فضای مبهم و تیره و ترس آور را نگه می داشت. چه می گفتیم؟ می گفتیم با هوا آمد؟ می گفتیم آن مرد آمد؟ می گفتیم با پژوی سفید بی نشان آمد؟
دم در ایستادند که هستیم تا مهمانها بروند و باز هم وگرنه... بعد از ساعتی مهمانها رفتند، گرچه رفتنشان از کمپین نبود و نیست.
ما را می شناختند. ما اهل سکوت بودیم در این باب. پس بگذار درست بر همانجایی که صدایی ندارد و صدایی ازش در نمی آید، فشار بیآوریم. سکوت. سکوت. سکوت...
می دانی چه چیز این سکوت را تلختر می کرد و می کند و فشار را مضاعف؟
اولین جمله هایی که به هر ذهنی می رسد که از کودکی بارها شنیده ایم. حتمن دختره کاری کرده است که مردان را برانگیخته.
شماها بی احتیاطی می کنید. شماها ... . احتیاطمان را چند برابر می کردیم. آنقدر که متوهم به نظر می آمدیم. اما سکوت سر جایش بوده است. و مردان امنیتی هم همچنان مثل قبل وقیحانه فشار می آوردند.
وارد خانه اش شدند. نشستند و گفتند و بازجویی کردند و تهدید کردند و رفتند. تهدید و فضای همیشگی مادرانه که از جنس پدر سالاری بود که نجابت نکردی و چیزی نگو و سکوت کن. تلخ. تلخ. تلخ گاهی حتی حالمان را هم بد می کرد.
مردان گستاخ امنیت پایین آپارتمانش آشکارا می رفتند و می آمدند که ما هستیم. هر بار که دیدمش آسیب دیده تر بود. بیش از هر چیز از سکوت خم شده بود. تعریف که کرد بی تاب شدم. از دیدنش که آمدم تو ماشین تا خانه با عصبانیت گریه می کردم. اما نمی شد جای دیگری تصمیم گرفت. بیشتر اما این بهانه شبیه یک بازی بود. این انتخاب دیگری... این تصمیم شخصی... .
وقتی که تصمیم بر آشکار گویی بود با پذیرش تمام هزینه ها، بهانه بودن بهانه ها تلخ تو ذوق می زد. باشد به حریم دختره تجاوز شده است، حالا اما اگر این را بلند بلند بگوییم مسیر تجاوز را برای بقیه باز می گذاریم. نمی دانم باید خندید یا گریست؟
تجاوز وجود دارد. واقعی است. لمس می شود. فشار می آورد. یک روز بر من. یک روز بر تو. یک روز بر دیگری. چه بگوییم چه نگوییم. چه حکم باشد چه نباشد. چه بی احتیاطی در زندگی کردن (این هم جمله ای است، "بی احتیاط زندگی می کنی، همیشه با پوتین، با چشمهای باز، و با دهان بسته زندگی کن و بخواب.") باشد و چه نباشد. چه کت بسته در سلول او مورد تجاوز قرار بگیری و چه دهان بسته در خانه خودت مورد تجاوز قرار بگیری.
دلم برای کسانی که به خاطر سکوت ما دیگر نیستند تنگ شده است. برای ...، ... و ... که حتی بردن نامشان هم باید هنوز در سکوت بگذرد.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷

قضاوت

خسته تر از آنم که مفصل بنویسم.

امضا جمع کردن برای کمپین مثل نامه نوشتن برای آسفالت خیابان است.

عالیه اقدام دوست در نهایت بی شرمی دستگاه قضاوت هنوز در بازداشت است.

" The Reader" داستان زنی است که جزء ماموران نازی در اردوگاه های یهودیان بوده است، و در دادگاه محکامه می شود.
این که چطور می شود قضاوت کرد وقتی درکی از احساس و رفتار محکوم نداریم، حتی اگر محکوم مامور به قتل رساندن صدها آدم بوده باشد.
این که چطور می شود برتری احساسی به وجود آورد و تعیین کرد؟
احساس تو با ارزش تر است، حتی اگر به قیمت احساس بد دیگری تمام بشود!!!
این که نادانی و نا آگاهی گرچه توجیه کننده نیست، اما قابل درک شدن است.
گرچه در ذهنم زیاد دنبال روش بهتر می گردم و هنوز نیافته ام، اما احساس ناامنی و تعریف اخلاقیات در چنین وضعی مثل یک معادله بی جواب جلوی چشم آزارم می دهد.
فیلم کار خوبی از آب در آمده است. بازیهای خوب و قابل درک و نوشته منسجم. کاندید چند جایزه اسکار هم بوده است.

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷

6

امروز ششمين روز بازداشت نفيسه است.

و عاليه نيز همچنان در زندان است.

هر بار كه دوش مي‌گيرم، هر بار كه مي‌خوابم و بلند مي‌شوم، هر بار هر بار هر بار.... انگار همراه با نفيسه من دارم دوباره بازجويي مي‌شوم.

لحن تحقير كننده شان و جمله‌هاي كودكانه بازجو كه " من براي بازي رواني راه انداختن واحد پاس كرده‌ام،‌دوره فني ديدم."
و حالا ترجمه دوره فني، خشونت فيزيكي و وحشيگري است.

به اين فكر مي‌كنم كه چه فشاري بايد به آقايان وارد شده باشد كه نفيسه را 6 روز در بازداشتگاه موقت وزرا نگه دارند كه تحت فشار بگذارند؟

به حقارتي كه در خودشان وجود دارد فكر مي كنم كه براي رهايي از آن تحقير مي‌كنند.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

5

امروز 5 امین روزی است که نفیسه بازداشت است.

همچنان در بازداشتگاه موقت وزرا.

و تفتیش وحشیانه منزلش امروز و کتک زدن اهل خانه...

این روند تازه مخصوص پلیس امنیت است.


دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۷

...

بي سر و صدا عاليه اقدام دوست را تحت الحفظ بردند براي اجرام حكم سه سال حبس.
نمي دانم اين از شلوغي‌هاي دهه فجر است؟
از نزديك شدن انتخابات است يا باز ساده تر از اين حرفها حماقت يك قاضي و يك رئيس و چند تا مامور؟


و نفيسه آزاد كه با هر بار خوابيدن و بيدار شدن،‌تصور آن بازجويي‌هاي تحت فشار و فشار تصميم گيري و احساس مسئوليت و و و ...

اما آقاي عبدالطيف عبادي! اين جور نقدها، در چنين مواقعي هميشه من را ياد پدر مادرها و در كل تربيت سنتي مي‌اندازد كه به محض زمين خوردن بچه، قبل از هر واكنش دو تا پس گردني اضافه مي‌كردند كه غلط كردي حواست را جمع نكردي و ...
وگرنه در آرامش منتظريم كه نقد شما را به طور مستدل بشنويم و راجع به آن در فضاي انصاف گفتگو كنيم.

ديگر اين بلاگ راجع به مساله حجاب را فقط رسيدم سرسري نگاهي بياندازم.
و منتظر استدلال هاي نسرين عزيز هم هستم، ضمن اينكه سر فرصت هم از نسرين سوال خواهم كرد و هم نويسنده محترم آن وبلاگ.

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

كامنت داني پست قبل

خيلي خوب، قبول!

من حذف را در بيشتر مواقع قبول ندارم.
آن ديگر مواقع هم تعيينش آنقدر كار سختي است، كه ترجيح مي‌دهم وارد ارزش داوري براي اين كار نشود.

قصدم از بستن كامنت داني پست قبل هم كامنت ممنوع نبود.
دلايل شخصي داشت كه بهترين راهش اين بود.

حالا اين پست براي كامنت پست قبل و نيز كامنت بر اين توضيح اگر خواستيد.

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷

جشنی برای خودم

سفید می پوشم، سفید.
هلال ابروها مرتب و تمیز. پوست گونه ها و پشت لب صاف و براق، تا به قول دخترک برجستگی لبها واضح تر خودنمایی کنند. خط های سیاه را بالا و پایین چشم می کشم، تا زیبایی به مجدلیه ها نزدیک شود، چه باک!
گونه ها را سرخ می کنم با خط سرخی مشهود. لبها نیز پررنگ، چه می گفت آن دوست؟ گوشتی رنگ! نه قرمز و نه قهوه ای اما در عین حال هر دو و هیچ کدام.
و بو، بویی که برای من دوست داشتنی باشد، وقتی باد از کنارم رد می شود نه برای کسی که مرا می بوید؛ به مرد عطر فروش می گویم.

زیبا، زیبا در آن حد که مرد پشت پیشخوان چشم ِ رد شده از روی چهره ام را دوبار برمی گرداند و دست آخر در دست پاچگی، زیر رد نگاه من لبخندی بزند و آشفته جمله ای اضافه کند.
مریم سفید می خرم برای خیالم. مریم و سفید.

برای خود دوست داشتنی، برای خودم جشن می گیرم.
روزها فکر کردم که چرا دوست داشتن ها را نمی پذیرم و باور نمی کنم.
روزها فکر کردم با این فشار که شاید اختلالی در من هست.


می دانی تجربه وقتی سیلی زد، رد انگشتهایش جوری روی گونه می ماند که دردش از یاد نرود:- اگر دختر خوبی باشی دوستت دارم. مادر می گفت.
دختر خوبی باشم یعنی چی؟ تعریفی که می داد شبیه مریم باکره بود. گرچه من هیچ وقت شبیه مریم باکره نبودم و نیستم.
- اگر درسهایتان را همیشه بخوانید، من دوستتان دارم و همین برای من کافی است. معلم ها می گفتند.
درسهایی که همه به نحوی از طریق ادبیات و تاریخ و جغرافیا و شیمی و زیست و فیزیک و حتی ریاضی، مریم باکره را فرمول می بست و تحلیل می کرد.
- دختران خوب سنگین و نجیبند. دبیرهای دبیرستان رسمن می گفتند و ما هر بار سر واژه سنگین به سینه های سنگین شده و آویزان خانم مدیر می خندیدم.
و همه می دانستیم، هم ما و هم آنها که تصویر آنها از مریم باکره احمقانه ترین و باورناپذیرترین تصویر عمرمان بوده است.
- دختر خوبی هستی و من شما را دوست دارم. مجنون دلباخته می گفت.
دختر خوب یعنی چی؟ یعنی خوب هستی زیبایی.
فقط 19 سالم بود. پرسیدم اگر درست فردای شب عروسی تصادف کردم و زیباییم کامل از بین رفت چه؟
گفت، دوست داشتن عمیق تر در طول زندگی به دست می آید، جوری که باعث می شود بدون زیبایی هم در کنار هم بمانند. (فعلهایش دیگر سوم شخص غایب می شد، دیگران در کنار هم بمانند وگرنه ما که این کاره نیستیم)
گفتم پس با این حساب تصادف زودرس کمی بدشانسی بوده است، چون هنوز محبت عمیق به وجود نیآمده و زیبایی هم بر باد... استاد سفسطه کرد، شبیه بقیه دلباختگان.
- دختر خوب! معشوقه می گفت.
دختر خوب؟ خوب این توصیف من. حالا احساس تو چی؟
تو دختر خوب! و دوست داشتنی هستی. (اما یادت باشد من هر دوست داشتنی را به این سادگی دوست ندارم)
این دوست داشتنی بودن هم باید باشد در کناری تا آزادی من کامل باشد، و آزادی تو؟... برای همین قانع بودنت دوست داشتنی هستی.
- شما خانم خوبی هستید. رئیس می گفت.
خانم خوب یعنی کار زیاد می کنید و امکان حقوق بیش از این برایتان نیست و دانشجو هستید و بیمه و دیگر مزایای کار هم که... شما خانم خوبی هستید، می فهمید.
- دختر خوب! عشق من! معشوقه دیگر می گفت.
آره می فهمم. من هم همراهی می کنم.
نه نکن. نباید که همراهی کنی. اشتباه بود. حتی اگر تو بارها پرسیده باشی که مطمئنی اشتباه نیست؟ و او پذیرفته باشد که نیست. اما دختر خوب بمان. درک کن که اشتباه، اشتباه است و هر کس توان و خواست پذیرفتن اشتباه را ندارد. ما باید همیشه مردان خوب تاریخ بمانیم.
- دختر خوبی هستی. و باز هم ...
خوب یعنی چی؟ یعنی همین که هست. این لحظه منهای گذشته. گذشته، گذشته تمام شد و رفت و دیگر هیچ. درک کن که احساس بد نسبت به گذشته تو یعنی مریم مجدلیه هم پذیرفتنی است، اما به این شرط که دم عیسایی دیده باشد و از گذشته خود توبه کرده باشد. درک کن دختر خوب. درک کن و آرام باش و به بی اهمیت ها زمان و انرژی نده، تمام.
همه دوست داشتن ها مشروط بوده است، جز جوری که من خودم را دوست می دارم.
بعد از تمام این شرط و شروط، دور از عقل است که همچنان دوست داشتن ها را باور کنم و بپذیرم. دوست داشتن هایی که همچنان مریم باکره را ترجیح می داده اند و خوب در کمبود امکانات، مجدلیه توبه کار را هم می توانند دوست بدارند، اما خوب به شرط توبه! فراموش نکن.


هیچ کس من را چنان که خودم دوست می دارم، دوست نمی دارد. چه چیز را باید باور کنم؟
هیچ کس من را چنان که هستم نمی خواهد. مریم باکره نیستم و شرم از خودم و گذشته هم ندارم و سر پیش عیسی که سهل، پیش عشق هم خم نمی کنم که چنینم. خم که سهل، سکوت هم نمی کنم که چه بوده ام که حالا اینم و دوست داشتنی تو.

عشق در من چنین که دلپذیر باشد و بماند جوانه نمی زد اگر لحظه های عاشقانه ام نبود. این آرام و توان صبر برای پایداری در من نمی رویید اگر، همچنان لحظه های عاشقانه گذشته ام را دوست نمی داشتم.
زمان با من آنچنان نمی کند که با تو. عشق های من مشمول زمان خاک نمی خورند. بلکه دوست داشته می شوند.
می بینی من چیزی از خودم را دوست دارم بدون شرط، که همه برایش شرط گذاشتند، حتی تو.
من برای خودم بدون شرط در تنهایی جشن می گیرم و شادی می کنم و گل هدیه می خرم، کاری که هیچ عاشق و دلباخته و دلسوزی نکرده است و نمی کند، حتی تو.

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

دارم از سنگ می شوم؟؟؟

فقط یک جمله. کوتاه:
خدایا باورم نمی شه یعنی این عشق یه طرفه نیست. بوس
متعجب و مردد، فکر می کنم شاید گوشی دست خودش نبوده. شاید دارد شوخی می کند یا دستم انداخته. شاید بچه ها دارند سر به سرم می گذارند. نگران تر از آنم که رها کنم.

صبح که از خواب بیدار شدم، خیس عرق بودم. چند تار مو با خیسی روی صورتم چسبیده بود. کمرم از درد حرکت نمی کرد و آشفته به کتابهای تلمنبار شده بالای سرم خیره شده بودم و صحنه های خواب دوباره از جلوی چشمم رد می شد.
در خواب همه خانواده اش بودند، اما نبود او در پررنگ به نظر می آمد. دخترک به تندی بهم پرید. پسر کوچک شده بود و بیمار و شاید چیزی شبیه اعتیاد، آنقدر وزن کم کرده بود که روی دست بلند کردم تا تو ماشین ببرم. مرد مثل همیشه... دعوا کردم، من دعوا می کردم و او از خودش دفاع می کرد اما نه دفاع کسی که خودش را قبول دارد، دفاع کسی که می گوید که نشنود.
داد می زنم بر سرش درگیر می شوم تا پیاده می شود و من پشت فرمان می نشینم. دیگرانی هم هستند. اما او نیست. در خواب او نیست و من فکر می کنم چه بلایی به سرش آمده است.

به محل کار که می رسم هزار بار با خودم دوره می کنم که یادم نرود خبر بگیرم. گوشی، نیم ساعت تمام دستم باز می ماند تا دو تا جمله پیام برایش بفرستم:
سلام فلانی... خوبین؟ اوضاع خوبه؟ دلم برایتان تنگ شده
تا نیم ساعت دیگر، گوشی را هر 2-3 دقیقه چک می کنم که خبری از جواب نمی شود. به ناچار خاموش می کنم و می گذارم تو کیفم.
عصر که روشن می کنم پیام عجیب بالا دو بار می رسد.
دوباره می نویسم، نگفتین اوضاع چطوره؟ دیشب خوابتان را دیدم.
می نویسد: ای بد نیست، خدا را شکر ممنون.
و این تایید جمله قبلی است.

زن 17 سال از من بزرگتر است.

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

یادمان!!!

یادمان باشد جوری نکوبیم که روی سلام کردنمان هم نماند.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

یادمان باشد جوری نقد شیوه نکنیم که هیچ شیوه ای برای پیشبرد هر چند ضعیف جریان نماند.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

یادمان باشد جوری طلبکار و سهم خواه نشویم که ما بمانیم و همه سهم برای ما و بی توانایی استفاده از این همه سهم.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

یادمان باشد جوری غرولند نکنیم که اصل حرفمان لای غرها، پوشیده شود.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

مسیر پذیرش

بین خواستن پذیرش چیزی و توانستن به پذیرش آن فاصله ای هست و هر خواستنی به توانستن نمی رسد.
اینکه چطور می شود که نمی توانیم، اینکه چه چیزهایی باعث نتوانستن می شود؟

اینکه چیزی را که را برای دیگری نپذیرفته ای، بعدن چطور می خواهی برای خودت بپذیری؟
در اینکه نگرانی از مواجهه با چنین چیزی به ترسهای لغزندگی ماهیت جریان و عدم اطمینان و در نهایت، نرسیدن به آرامش لحظه های حال اضافه می شود تردیدی هست؟

الویت زیبایی

همین جور stand bye، آماده به کار (گاهی وقتها پیدا کردن نزدیک ترین واژه کار ساده ای نیست) نشسته ام تا کی احضار بشوم به کار جمعگی. نه زمان کامل دست خودم است و نه به طور کامل نیست در بلاتکلیفی به سر می بریم.

هر چی فیلم پرت و پلا گیرم می آید می بینم، بخشیش برای اینکه سلیقه ام متعصب روی چیزی گیر نکند، از فضاهای مختلفی که انتخاب می کنیم برای ابعاد متنوع زندگی به ناچار باید محافظت کرد و بازبینی تا در ادا و اطوار فضاهایمان گیر نکنیم.
“Benjamin Button” یک فیلم طولانی است که همین روزها جاهای مختلف دنیا اکران می شود.
کلن زمان فیلم طولانی تر از آن که بشود همه اش را بی خستگی یک نفس دید، گرچه به نظر کارگردان حواسش بوده است که جاهایی کشش قابل توجهی به فیلم بدهد.
شده است از چیزی خوشت بیاید و بعد که به اندازه کافی دلیل و احساس برای دوست داشتن آن داشتی، یک بخش دوست داشتنی جدید دیگر در آن کشف کنی و حض مضاعف ببری؟ در نزدیک سه ساعت زمان این فیلم، شخصیت بنجامین به اندازه کافی برایت دوست داشتنی و آشنا می شود و از حدود 1 ساعت آخر، که گیریم بنجامین به خود Brad Pitt نزدیک می شود از همان بخشهایی است باعث حض مضاعف می شود(جدی این مرد واقعن هندسام تشریف دارندااااا)؛ خلاصه اینکه ارزش زیبایی به طور ظریفی در این داستان مطرح شده است.

شاید چنیدن و چند بار دیگر در بلاتکلیفی امروز نوشتم

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

empty ceremony

مي‌شود اين لحظات را يك نيمچه جشن به حساب آورد.

mailbox ام بالاخره خالي از ميل نخوانده شد.


تصور كن ميلهاي مهمي كه هر از 10-15 دقيقه به روز مي‌شوند و تو هم براي عقب نماندن از موضوع حتي در شرايطي كه چشمهايت در حال درآمدن از حدقه هم هستند مي‌خواني...

يا ميلهايي كه به شخصت زده شده و فرستنده بي‌نوا منتظر است...

يا ميلهاي كاري كه از نفس كشيدن هم واجب‌تر است،‌چون بعد از كلي پيگيري به اينجا رسيده است و خودت هم در انتظار آن ميل دستت لاي چرخدنده سيستم گير كرده بود...

با همه اينها فكر كنم دو- سه هفته‌اي مي‌شود كه با وجود همه اينها باكسم هميشه ميلهاي نخوانده اي داشت كه گذاشته بودم سر فرصت يا براي بعدترها...

خلاصه اين لحظه موعود رسيد و بالاخره همه را تا اينجا خواندم.
خدا اين تكنولوژي را خير بدهد،‌وگرنه اگر قرار بود همه اين ميلها صداهاي آدمهاي مختلف باشد كه فقط در لحظه مي‌تواني بشنوي، نصف عمر را بايد ظرف اين دو سه هفته مي‌كردم.

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

شروع هفته

چند تا لینک فرهنگی بدهم تا سر فرصت یک چیزهایی بنویسم.
تئاتر "خدای کشتار" کار خوبی است، البته اگر هنوز هم اجرا داشته باشد. هم متن خوب و هم اجرای خوب.
فیلم "Breaking the waves" هم از آن کارهای خوش ساخت است که فسفر مغز را به کار می گیرد.
حوصله ندارم به طور مفصل دلایل پیشنهاد دادنم را بنویسم.

و اما یک خوشحالی زیر پوستی، از آنکه به فضای دور از ترس و فرار نزدیک می شوم حالا چطور و چرا و چه جورش بماند برای روزی که کمتر خسته باشم.

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

کمپین بر بام

آفتاب زمستان بیش از روزهای دیگر خوش خوشان است.
آسمان آبی تهران از روی بام بیش از جاهای دیگر دلچسب به نظر می آید.
فعالان کمپینی در گفتگوی چهره به چهره با مردم بیش از فضاهای خشک و متشنج مجازی و واقعی اما با فاصله، آرام و مصمم دیده می شوند.
سه چهار ساعتی می گذشت و ما قدم به قدم و متر به متر که ارتفاع کم می کردیم، سرحال تر میوه های کمپین دو ساله و اندیمان را می چیدیم.
مردمی که در سر بالایی و یا سراشیبی با لبخند و احساس اعتماد می ایستادند و با وجود نفس نفس حرفهای ما را گوش می کردند،بدون برداشت منفی، بدون اینکه فکر کنند میخواهیم خودمان را ثابت کنیم، بدون اینکه ته چشمهایشان این حس باشد که سهمی می خواهیم از چیزی که آنها را به شراکت درش می خوانیم.
کسانی که با لبخند می گفتند ما قبلن امضا کرده ایم و آرزوی موفقیت می کردند، کسانی که می گفتند کار خیلی خوبی است، دستتان درد نکند و تو می ماندی و همه تاریخی که مردم را ضعیف و بدون کنش و انتخاب و جبر استبدادی را ناچار نشان داده است.
کسانی که آشنا با جمله ها و واژه های تو، خبرها را یادآوری می کردند و منتظر رود کمپین بودن را در چشمهایشان می دیدی، کسانی که با تو بحث می کردند؛ از تو سوال می کردند اما نه به سبک سوالهایی که فقط برای سرکوب کردن تو در بحثی باشد و نه بحثی که فقط برای نمایش آگاهیشان باشد، سوال واقعی بحث محترمانه اقناعی که بعد از 15- 20 دقیقه به امضای آخر می رسید، دلنشین ترین امضاهای عمرم هستند چنانی ها و نیز همراهانم که چه صادقانه و چه واقعی و بی فخر فروشی (فعال اجتماعی بودن) از کمپین می گفتند.
در کنار صحبت هایمان، کسانی که با شنیدن صداها و موضوع می ایستادند در کناری و تمام توضیحات تو و سوالها و جوابهای مخاطبت را می شنیدند و منتظر فرصت که برگه را جلویشان بگیری و تمام جمله هایش را دقیق بخوانند و بی سخنی اضافه امضا کنند.
پویان 11-12 سالهء آیدا که به جا جمله ای اضافه می کرد و مطمئن بودی درک برابری از لابلای دقایق زندگیش به این جمله رسیده، با لبخندی کاتالیزور امضا کردن می شد.
کسانی که امضا کرده بودند و تا ما به افراد دیگر برسیم، برایشان از کمپین گفته بودند و فقط جمع هفت تایی ما را با انگشت نشانشان میدادند برای لحظه آخر امضا.
کسانی که دسته دسته که می گذشتی، بحث بالا رفتن یا پایین رفتنشان حقوق زنان شده بود و چقدر خوش آیند بود که می دیدی موج را با یک فوت کوچک راه انداختی و حالا کوهپایه های تهران را درمی نوردد.
کسانی که مهربانانه با دانستن خبر فشارها و دستگیری ها می خواستند که مراقب خودمان باشیم و آرزوی سلامتی می کردند.
دیگر دیر می شد، باید از روی بام به پایین می آمدیم، باید به ادامه زندگی می رسیدیم. تک تک و چند تایی چند تایی بودیم. پلیس کوهستان قدم می زد همراه با ما جا به جا و با فاصله. پلیس پایین می رفت و ما همه جمع نشده بودیم، ماندیم تا تک به تک اضافه بشویم. آیدا مانده و نگار و شاید نازلی که برای همراهی رفت.
موهای کوتاه، ریشهای مرتب و تیپیک آشنا، شلوار پارچه ای کرم و کت طوسی که دکمهایش بسته بود و دو دستی که روی هم قرار گرفته جلوی شکم بسته بودن دکمه های کت را نمایان تر می کرد و نگاههای ایستا و عمیق به ما که گویی دنبال چیزی می گردد و یا منتظر چیزی است. چند جمله رد و بدل کردیم با کاوه و علی و نیکزاد که پلیس کوهستان، مامور امنیتی هم اضافه کرده است و یا... با فاصله و معمول جابجا شدیم. خانمی همراهش بود و شاید 2-3 تا بچه 6 تا 12 ساله.
علی یک چرخی زد و بی گفتگو رفت و برگشت. نیکزاد همراه بود اما درست نمی دانم با چه فاصله ای، جدا شدم و رفتم طرفشان که حالا آقا و همسرشان بی گفتگو ایستاده بودند. سلام و اجازه برای صحبت، خانم پرسید در چه مورد؟ برگه را جلویش نگه داشتم و داشتم شروع می کردم که آقا به محض دیدن برگه گفت، شما همان کمپینگ یک میلیون امضا هستید؟ و حس خوبی در چشمش نبود، کمی مردد و البته نگران گفتم بله و دلم می خواست نیکزاد با بیشترین فاصله از من باشد، جوری که هیچ دیده نشود.
ادامه دادم که حقوق فلان و بهمان و تعدادی از فعالان حقوق زنان هستیم و یک میلیون امضا برای نمایندگان مجلس که اصلاح و ... ، خانم با لبخندی گفتند که خوب بله اما ایشان که نمی توانند امضا کنند. پرسیدم چرا؟ با تردید به مردش نگاه کرد و گفت خودشان قاضی هستند.
به مرد نگاه کردم، گفتم این که اشکالی ندارد، ما می خواهیم خواست تغییر این ده مورد قانونی را به نمایندگان و قانون گذاران اعلام کنیم. مرد برگه دو دستی در دستش، گفت من قاضی پرونده های شما هستم، خیلی هاتون که بازداشت شدید. این در صلاحیت شما نیست، چون قانون ما شرعی است و کار متخصصان خودش است. آرزو می کردم بچه ها هیچ کدام در این نزدیکی نباشند و هیچ مشکل اضافه ای برای کسی پیش نیاید. گفتم ما هم قبول داریم، کار وکلای حقوق دان و مراجعی است که باید از منظر شرع و حقوق نظر بدهند که چگونه تغییر کند و چه جایگزین بشود، اما ما که می توانیم چنین چیزی را بخواهیم که نمایندهای مجلس بدانند خواست مردمی که آنها نماینده شان هستند چی است؟
بیش از اینکه متن برگه را نگاه کند به اسم ها و امضاها نگاه می کرد و هر لحظه تو دلم می گفتم کاش آیدا از ما دور باشد، خیلی دور. چند دقیقه ای سوال و جوابها ادامه پیدا کرد که از جنس بازجویی ها بودند اما این بار با این تفاوت که من رفتم سراغ او. برگه را با اصرار جلوی خانم نگه داشتم. او هم با وسواس خواند و البته مثل معلم هایی که دنبال غلط املایی می گردند چند سوال پرسید که منظور از ازدواج چی است؟ یعنی چی می خواهید؟ یا سوالهایی از این دست... به تعدد زوجات که رسید گفت البته آن لایحه ای که چند وقت پیش در این مورد مطرح شد که این موضوع را تایید می کرد، خیلی حاج آقا را خوشحال کرده بود. که خوب بعدش با اعتراضات پس گرفته شد و باز حاج آقا نا امید شدند. احساس می کردم کمپین یعنی همین من و تویی که هر دو زنیم و هر دو دنیای دیگری می خواهیم بتوانیم در مورد خواست مشترکمان با هم حرف بزنیم و با هم تلاش کنیم، حتی اگر تو همسر قاضی پرونده های ما باشی. سعی می کردم هیچ قضاوتی ندهم و فقط روند قبلی صحبت ها را ادامه بدهم. در مورد قوانینی گفت که به نظرش اشکالی ندارد و گفتم می تواند آنهایی را که می گوید جدا کند. فکر می کردم بدون امضا می روم تازه اگر بروم. اما خودکار را که جلویش گرفتم، گفت دارم و از تو کیفش یکی درآورد و در بهت و حیرت من اسم و فامیلش را نوشت و امضا کرد و در الویت قانونی چند مورد خاص را نوشت. رو به حاج آقا گفتم شما امضا نمی کنید؟ حاج آقا گفت که نمی تواند چون خیلی از قوانینی را که ما ذکر کردیم به نظرش درست است. زیاد پاپی نشدم. و رها که کردم نفس عمیقی کشیدم و دلم می خواست همه بچه ها را ببینم و همه با هم برگردیم. نیکزاد که نزدیک شد، چیزهای کلی و سریع گفتم و داشتیم فاصله می گرفتیم که آقایی نزدیک شد و پرسید شما امضا جمع می کنید و با جواب ما برگه را گرفت و در بهت و حیرت حاج آقا که نزدیک شده بود مکالمه را بشنود، بی گفت و گو امضا کرد.
یاد بازجویی و دستگیری تمام بچه ها افتادم، یاد روزهای سخت زندانی تک تک شان و کلنجارهای تک تکمان با بازجوها و قاضی ها و امید همیشگی مان که با دختران و همسران و خواهران و مادرانشان چه خواهند کرد و چه خواهند گفت وقتی گفتمان کمپین عمومی بشود؟ و حس قوی و پررنگ این روزهایم که کمپین از بیرون و از درون سر می زند و دیگر حتی حاج آقا هم نمی تواند جلویش را بگیرد.
و باز همه را دیدم آیدا و پویانش، نیکزاد، نازلی، علی، کاوه، نگار
روزهای خوب درست یک لحظه بعد از تاریکیهای عمیق ظاهر می شوند.

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷

كمپين يك ميليون امضا برنده جايزه سيمون دوبوار

يك خبرهايي يك وقت هايي خوشي بار مي‌آورد متفاوت از فضا.

خوشحالم نه به خاطر جايزه به خاطر تجربه كمپين.

تبريك اول به خودم :) (به شيوه آن كارگردان معروفه)

تبريك به همه كمپيني ها حالا تعريف از كمپيني بودن چي است را مي‌گذارم هر كي بنا به نظر خودش
ولي در هر حال اين خوشي سهم همه‌مان است، همه زنان.

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۷

20+1

وقتي صداي آدم تو كوه منعكس مي شود، يا حرفهاي ضبط شده شنيده مي‌شود، انگار كه آن موقع است كه مي‌شود راجع به لحن و يا حتي جمله‌ها فكر كرد.

فكرهاي آدم هم هر از گاهي به يك طنين بيروني نياز دارد كه ببيني چي دارد تو ذهنت مي‌گذرد و شايد باز بهشان فكر كني.

يك جمله گفتم شبيه به اين كه: "الزامن هر داستاني نياز به تمام شدن ندارد، ‌مي‌شود تمام نشده تصميم گرفت و گذاشت كنار بدون اينكه ذهن و احساس هر بار و هر جا دنبالش بگردد."

بعد تازه به اين فكر كردم كه تصميم يك بار را تا چند بار ديگر مي‌شود انجام داد؟
و آيا در اين تصميم و عمل هر باره، احساس سركوب مي‌شود و يا بخش پررنگ تري وجود دارد كه بر اين ترجيح داده مي‌شود؟

دفعه اول، احساسي پررنگ تر از دوست داشتن وجود داشت كه توانستم مديريتش كنم. دفعه بعد چه خواهم كرد؟

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

هشتگرد

این همکارم تکنسین است و سالها در محیط کارگری فنی بوده است، جوی که در این جور فضاها هست بنا به شرایط فرهنگی و اقتصادی فرد بیشتر اینطور است که حس خوبی به مهندسان ندارند و یک جور کل کاری و قبول نداشتن خیلی از کارهای آنها و دست انداختن و دنبال بهانه گشتن خلاصه...

حالا فرض کن من 7-8 سالی ازش کوچکترم به اضافه مورد قبلی، مسئول کاریش منم و در خیلی از پروژه ها، من را باید همراهی کند.
به همه اینها اضافه کن دختر بودن من و تصور کلی و پیش زمینه ذهنی که، دخترها فنی نیستند و نمی شوند....

با تمام این پیش فرضها، رابطه کاری را پیش می برم نه بی دردسر اما نه چندان ملایم و آرام..

در این پروژه که دستم است، بارها کارفرما به مسخره و خنده و شوخی و یا جدی بی اعتمادی و تمسخرش را به کارم اعلام کرده بود که در اکثر مواقع لبخند زده ام و سعی آرام فقط با کارم عکس موضوع را ثابت کنم.
امروز حرفهایش آنقدر غلیظ بود که همان همکار تکنسین نامبرده، به دفاع از من بر آمد... خستگی کار و راه یک طرف، تمسخر و بی اعتمادی جنسی و شاید سنی هم نور علی نور...

آرامش

اول از حسم شروع می کنم:
آرام...
فکری اما نه آنجور که بهم بریزد و زیر و رو کندم...

سکوت...
بی حرف اما نه آنجور که، نظری نداشته باشم...

منتظر...
مترصد اما نه آنجور که در پی اتفاقی باشم...


مسیر آرامش را خواهم ساخت...،خواهیم ساخت
راه را برای گفتگو باز خواهم گشود...، باز خواهیم گشود
اتفاق را به وجود خواهم بخش...، به وجود خواهیم بخش

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷

بغض سکوت

چندین و چند بار به خودم می گویم، هر حرفی داری باید حالا بزنی...

چندین و چند بار به خودم می گویم، لزومی ندارد فکر کنی نکند حرفم به مذاق خوش نیآید، چون طبیعی است که هر مذاقی از چیزی خوشش بیآید و از چیزی نه... مهم این است که سرکوبگر و کوبنده و نامحترمانه نباشد، اما اگر به مذاق خوش نیآمد چه باک!

چندین و چند بار به خودم می گویم، اذیت کننده ها را باید در لحظه گفت، به هر قیمتی... به هر قیمتی!!!

خیلی چیزها تو ذهنم مرور می شود، خیلی بارهایی که سکوت کردم و بعد تا مدت ها هزینه دادم.
خیلی چیزهایی که سکوت کردیم و همچنان داریم دست کم هزینه عاطفیش را می دهیم.

طبیعی است که هر نقدی در وهله اول ناخوشآیند به نظر می آید، اما تحمل نقد نباید با اجازه دادن در مورد حیطه خصوصی اشتباه بشود.
خیلی وقتها با بازی "ژست پذیرا بودن" گرفتن، ناخودآگاه، خیلی از مرزهایمان را شکسته شده می یابیم.

چیزهایی که مجبور می کنند به سکوت زیادند. نه همیشه مربوط به گذشته و یا حال، گاهی فقط ترسهای ذهنی هستند.

نکند بگویم و بعد...
نکند بگویم و باز...
نکند بگویم و برداشت...
نکند بگویم و اوضاع از این که هست...
نکند بگویم و هیچ...

و شاید یک سر همه این نکند ها پذیرفته نشدن، تایید نشدن و در شدیدترین حالت طرد شدن وجود داشته باشد.
اما دیگر ترجیح می دهم طرد بشوم تا آسیب ببینم.
ترجیح می دهم تایید نشوم تا آزار ببینم.
ترجیح می دهم پذیرفته نشوم تا منزوی در سکوتم حضور داشته باشم.


هر حرفی داری باید حالا بزنی...

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

کرگدن


دوست داشتم راجع به تئاتر کرگدن بنویسم که خوب حجم کاری این روزها و بعد خستگی و گاهی درد امان نمی داد.

اما خوبیش این است که با همه تلاطم ها به نظر دارم در آرامش پیش می روم.

کرگدن با آن همه بازیگر اسم دار و رسم دارش که گاهی اسم ها فدای رسم ها شده بودند و گاه برعکس کار خوبی بود، اما نه به آن خوبی که آن همه اسم بازیگر سینمایی تویش بود.

از بین بازیها، بازی مهدی هاشمی (روتین بیشتر بازیهایش، متوسط به بالا) و رامین ناصر نصیر با نقش و جنسی متفاوت و صابر ابر، بازیهای برجسته بودند. و آتنه فقیه نصیر با آن جیغ و ویغ های نا پخته اش جز ضعیف ترین بازیها بود و شهاب حسینی هم اگر ستاره سینما نبود، آدم با خال راحت از بازیش لذت می برد ( با بدجنسی محض گفتم این را).

دیگر ایده بازیگر مرد به جای زن و زن به جای مرد، از اولین ایده های بهرام بیضایی است که اینجا گرچه جدید به کار گرفته شده بود اما بسیار شعاری و فروش کن از آب در آمده بود به ویژه که استفاده از سبیل و برجستگی سینه، به نظر من ذات این ایده را خراب می کند.
موسیقی و صحنه هم بسیار معمولی و رو به پایین بود.

اما متن: به نظرم متن دقیق و تاثیر گذاری است که تا مدتها آدم را درگیر نگه می دارد. خیلی دوست دارم مهاجرت آدمها را از ایران با متن کرگدن یک بررسی تطبیقی کنم.
از هر گونه نظر و پیشنهاد در این مورد استقبال می شود.

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

امیدوارم به آرامی بگذرد

درست نمی دانم چه ام است؟

نمی توانم واژه ای برایش پیدا کنم و حتی دلیل دقیقی. اما می دانم که آشفته ام.

فکر می کنم چه بهتر که نشود...
و باز شاید بهتر است که بشود... هر چه زودتر بار را بردارم و تمام بشود ساده تر پیش می روم...
و دوباره حالا اگر حل نشد و بار سنگین تر شد چه؟ و به اینجای فکر که می رسم می ترسم...



فکر می کنم راحت شروع نکردم، آنقدر انرژی ندارم که حالا بخواهد به چالش برسد...
و باز دوباره فکر می کنم بگذار اگر در چالش پیش نمی رود و پیش نمی روم زودتر به چالش برسم و خلاص... و باز و باز و باز...


روزی هزار بار به خودم می گویم امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد و آرام نیستم
امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...
باید امید را بسازم...
باید آرامش را برای خودم و و بیآفرینم...
باید آرام بمانم...

امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

شبیه بی پردگانم؟

این آمپول های هورمنی لعنتی بدیشان این است که بعضی موارد برای سقط جنین در ماههای اولیه استفاده می شود.( گرچه در ماههای اول تا سوم هنوز نمی شود به آن لوبیا جنین گفت که حالا...).

یک جورایی پدر درآور است، دست کم برای من که همچنان گاهی مجبور می شوم ازشان استفاده کنم (البته نه به علت بالا)، هیچ وقت 2 تایش را همزمان نمی زنند و در عین حال نباید فاصله بین دو تایش هم بیشتر از 24 ساعت بشود.خلاصه که مصیبتی است کل این روند.

حالا به تو چه که ربطی به تو دارد یا نه؟ یا به تو چه که علتش چی است؟ یا به تو چه که چقدر مسئولیت این ماجرا با تو است؟ تو فقط به حرفهای خوب خوب روشنفکری و آزادی و حوزه شخصی و مسئولیت فردی فقط برای مخاطبت و ...فکر کن.

آمپول را که می زند، یک برگ کاغذ هم با خودش می آورد و می گوید حالا بلند نشو، یک کم دراز بکش بعد. می گوید این برگه آرایشگاه دوستم است که آدرس و شماره اش رویش است. من هم برای کارهای پرستاری در منزل مثل تزریقات، پانسمان و یا خدایی نکرده ( به شکمش دست می کشد و قد خوابیده من را برانداز می کند) زایمان( قیافه مبهوت من را که می بیند) می گوید زایمان زودرس و نخواسته ( تو دلم می گویم سقط دیگر) و یا مثلن ( باز روی چشمهای من دقیق می شود که با لبخند آرام نگاهش می کنم) اگر از دور و بریها کسی می خواهد پرده اش را بدوزد و خلاصه از این جور کارها خواستید، شماره من رویش است.

سعی می کنم بی قضاوت و با اعتماد بپرسم، می گویم چه جالب! هر جا باشد می آیید؟ و برگه را می گیرم و با دقت نگاه می کنم و تا می کنم و جلوی چشمش تو کیفم می گذارم.
می گوید آره زنگ بزنید هماهنگ می کنیم.

فقط درد خفه کننده پیچنده اش برای من می ماند. پرس و جو می کنم، بهیار بازنشسته یک بیمارستان دولتی است.

همین فقط یک درد خفه کننده و شاید دیگر هیچ برای من و کلی پز عالی برای تو. منصفانه است، نه؟

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷

زهره ارزنی

عادت ندارم از آدمها بنویسم، چه از زیبایی هایشان و چه از چیزهایی که اوضاع را مبهم می کند. اما وقتی فضا، بی اعتماد و نادوستانه می شود هر آدمی که اعتماد می آفریند را می خواهم بلند بلند تحسین کنم و دوست بدارم:

درست هفته پیش بود، صبح جمعه تماس گرفتم و قرار گذاشتیم. صدایش مثل همیشه گرم نبود، اما منطقی بود و حمایت کننده و در جواب پرس و جوی من از دلیل، موکول کرد به دیدارمان.
بعد از تماس بغض کرده بودم و می دانستم دلیلش گرمای نبوده در لحن است.

یکشنبه صبح، هوا سرد بود. من آماده بودم، پیش از همه برای بازجویی رفیقانه. بعد برای بازجویی امنیتی و نیز آماده برای به خانه برنگشتن. تنها امیدم این بود که من مطمئن بودم چه کردم و مطمئنم چه می خواهم و مطمئنم تا کجا می خواهم پیش بروم، یادت هست نفیسه جان راجع به این که هر کداممان تا کجا آماده ایم دور هم با هدی و سوسن و ... گپ زده بودیم.که قصد من رنجاندن نبود (که اگر بود رو بازی نمی کردم.) این که قصد من هیچ کدام از آن ها که گفته شد و شنیده شد نبود،( که اگر بود، این همه فرصت و این همه روشهای مسالمت آمیز و این همه زمان ساده تر و سریعتر بود برای آن انگیزه ها)

این که حرفه ای و خبره حرف می زد، دلگرم کننده بود؛ گرچه رنگ صدایش مشخص بود که از فضا دور نبوده است. من اصرار دارم در صحبت کردن، حتی از ناراحتی ها گفتن، حتی عصبانی سر هم فریاد زدن، حتی اشتباهها را بلند بلند برشمردن؛ اصرار دارم از هر چیزی که از قضاوت کردن و داوری جدایمان کند و در عوض راه تعامل را باز بگذارد.

پس ساده گفت، شنیده بود و چند جمله کلی اضافه کرد که قبلتر هم شنیده بودم گرچه نه با این رنگ، اما برایم غریبه نبود. و اضافه کرد که آن فضا جدا از کار او است و من با اطمینان سکوت کردم.

زیاد احساس خوبی نیست نگرانی از این که وکیلت، از پیش قاضی باشد، اما نبود. همین برای من کافی بود.
همین برای من تحسین برانگیز است وقتی در فشار بیرونی و درونی،در جو احساسات بد و خوب به تخصص کاری و خبرگی او بتوانی اعتماد کنی و با اطمینان، اعتقاد و ایمان و رفتارت را توضیح بدهی.

لحظه هایی که با آرامش و اعتبار کنارم نشسته بود، گاهی لبخند می زد، گاهی کلافه سر تکان می داد، گاهی وارد صحبت می شد، گاهی اشاره ای می کرد، گاهی همراهی می کرد و همه اینها دلگرمی و اطمینان خاطر بود، دوست داشتم دستهایش را گرم و محکم در دستهایم فشار بدهم، اما ندادم.
دوست داشتم وقتی وداع می کردم گرم در آغوش بگیرمش و همه اطمینان و اعتمادم را در آغوشم بهش نشان بدهم، اما چنین نکردم. هنوز هم فاصله های سنی- سابقه ای و اعتباری من را کند می کند. دوست داشتم باز هم صدایش را بشنوم، اما نشنیدم، چون من به اختیار آدمها احترام می گذارم. فضا ساخته شده در اطرافمان است و واهمه دارم از این که بخواهم برائت خودم را از قضاوتها به دلیل کاری تحمیل کنم.

اما دوست دارم همه احساسم، اطمینانم و اعتمادم را بدانی زهره جانم که هیچ وقت نتوانستم جز خانم ارزنی صدایتان کنم.

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

ایستگاه شادمانه دادگاه انقلاب

دوست دارم از حاشیه های دادگاه بنویسم.

از 54 جلد کتاب، 39 جلد را پس دادند البته قرار بود همه اش پس داده بشود که بعد از شمردن معلوم شد ... خب بالاخره من کتاب های جالب و بعضن کم یابی از 7-8 سال پیش تا به حال داشتم که رسمن گفتند یکی از آنها را که قبلترها دنبالش بودند بردند خانه بخوانند و بعدن بهم پس می دهند، در مورد 14 جلد دیگر هم به هر حال دیگر...

البته کتابخانه ام هنوز خیلی خالی تر از این حرفها است که با 14- 15 جلد درست بشود، حالا این 54 جلد را هم خودشان بدون اینکه من حضور داشته باشم برداشتند و نوشتند و صورت جلسه کردند، در کل که گویا این کتابهای من شده مثل داستان مهریه که صورت جلسه کردند اما کی داده کی گرفته است؟

دیگر اینکه گذشته از اطلاعات مربوط به کمپین که در کامپیوتر و لپ تاب بود، گویا اطلاعات شخصی من خیلی برای آقایان جالبتر بوده است.
یک جوری راجع به عکسهای من از سفرهای شخصیم سوال می کردند که معلوم بود به طور دقیق زمان زیادی روی دیدن هر کدام گذاشتند. هر از چند دقیقه که از سوال و جوابها می گذشت یک سوال هم که آن سفر بوشهر فلان و بهمان و ... آن خانه فلان که رفتید بازدید کردید خیلی جالب و دیدنی بود و ... . فلانی ها که تو عکس بودند کی ها بودند و خلاصه که من هر از گاهی دور و برم را نگاه می کردم که مطمئن بشوم دادگاه است و نه محل گپ و گفت آن هم سر عکسهای شخصی من.
خلاصه که از این به بعد من می توانم دوره های دیدار از عکسهای شخصیم را برای برادارن محترم اطلاعاتی- امنیتی و قضایی بگذارم و البته کتابهایم را هم قرض می دهم و البته برای همه اینها مبالغی را هم تعیین می کنم که به امر مهم اقتصاد که مسئول محترم رویش تاکید داشتند هم به طور واضح و آشکار بپردازم.(یادتان است خاتمی بیچاره را هم با همین تیکه های اقتصادی پر دادند؟)
اما در مورد بازخوانی دست نوشته های شخصیم هم برنامه ویژه ای دارم که فقط ماموران فنی امنیتی می توانند از آن استفاده کنند که طی یک برنامه تحت مراقبت امنیتی مکان و زمان و هزینه آن دوره ها را هم بعدن به استحضار خود آقایان می رسانم.
*** با تشکر ویژه از نازلی عزیزم که باعث شد اندیشیدن به این جنبه از ماجرا هم در من جرقه بزند.

در همین راستا یک موضوع جالب دیگر: من سال 81 زانوی پایم شکسته بود و چندین هفته ای را کل پایم از بالا تا پایین گچ بود. از من راجع به آن شکستگی و حال و روز الآن پایم هم پرس و جو و دلجویی کردند و اینکه چرا شکسته بود و ... هر چه فکر کردم که در مدراک برده شده چه چیزی بود که شامل این اطلاعات می شد، چیزی یادم نیآمد جز همان دست نوشته های شخصی که روزنامه پیچ تحویلم دادند و رویش نوشته بودند "مطالب شخصی است و از خواندن آن اکیدا خودداری فرمایید."
که خوب حالا نوشته های آن به صورتی کتبی، مفصل و تایپ شده در پرونده بود و بسی موجب گپ زدنمان را در دادگاه فراهم آورد.

خلاصه که جای شما خالی حواشی دادگاه بسی موجب تفریح ما بود. اما گذشته از شوخی سعی می کنم راجع به سوالات مربوط به کمپین و کل داستان اتهام هم چیزهایی بنویسم.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

من مسئولم

موهایش خیس است، از دورن می لرزد و هیچ نمی گوید.
لبهایش لبهای خیس او را جستجو می کند و دستهای حریص که روی نشانه های زنانگی سر می خورد. و آوایش بلند می شود که هیچ وقت نمی تواند تشخیص بدهد درد است یا لذت؟ و این سوال هر باره اذیت کننده تر سکوت را می طلبد.

گرم نیست، اما پنجره را باز می کند، صورتش داغ به نظر می آید.
انگشتهای حریصش روی تاچ پد حرکت می کند و آوای زوزه مانند مرد بلند می شود که نمی تواند تشخیص بدهد بر او فریاد می کشد یا از درد درون؟

خنده های در ظاهر گرم، صمیمی طوری که همراهی را بطلبد و همراهی می شود. بغضهایی که نمی تواند تشخیص بدهد از درد درون است یا از عذاب وجدانِ درد گذاشتن است.


لبخند های بعد از بوسه های خیس حریصانه ...
صورت داغ شده با خنده های عصبی و چیزی فروخورده که زمزمه می کند و تو را حریصانه می طلبد...
بغض ناگفته که بر سر فرود می آید و برمی شوراند و رها می کند و ...

پرده های پوشاننده

پاره شده...
برانده شده...
دردیده شده...

باز شده...
محو شده...
هیچ

هیچ

همه

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

گم شدگی

دو هفته پیش بود یا سه هفته پیش درست یادم نیست.

آمده بود شرکت، طبق معمول سرم شلوغ بود و داشتیم فلان موتور را تست می کردیم.
از صبح که شنیده بودم قرار است بیاید، چندین بار از همکارها پرسیده بودم، آقای فلانی آمد؟ کی می آید؟ زنگ زد؟ الآن کجاست؟
***

شاید فاصله سنیش با من کمتر از بیست سال باشد، چند ماهی همکارمان بود، چون حضورش موقت بود، تو اتاق فنی یک گوشه یک میز بهش داده بودند. خیلی پیش می امد که با هم گپ بزنیم، من پشت به او رو به دیوار و کامپیوتر، یا برنامه می نوشتم، یا نقشه می کشیدم یا مدار می بستم و از هر هفت- هشت تا جمله او یکی را متوجه می شدم و یا با آواهایی واکنش نشان می دادم، یا یک جمله ای چیزی می گفتم و ... با این حال ما با هم گپ می زدیم.

روزنامه ای مجله ای چیزی دستش بود و من باز مثل همیشه موقع فکر کردن تو اتاق فنی راه می روم و نگاهی به صفحه دستش می انداختم با لحن شوخی یک جمله آبدار می گفتم و از ته دل می خندید و شروع کل کل بحث های سیاسی- اجتماعیمان می شد و بعد خنده های او بدجنسی های محتاطانه من و شوخی او که بیا برو به فلان جا برای کار که مستقیم زیر پست های حکومتی بود و از این دست...
سالها جبهه بوده است. شیمیایی شده است به همین دلیل بچه ندارد و هر از چند هفته برای شیمی درمانی و بقیه درمانهای سخت می رفت و آن روزها بی رنگ تر و بی حال تر از همیشه، اما با آرامش مخصوص خودش می آمد و من شربت درست می کردم و چند جا جمله که بخندانمش و فضایش را عوض کنم و مراقب که دست کم آن روز بحث حکومت و نظام و سیاست نکنیم.
***
سر شلوغیهای لایحه دیگر پیش ما کار نمی کرد و جابه جا شده بود. اما هر چند روزی یک بار زنگ می زد، یا شرکت یا به موبایلم، می خندید و می گفت خانم مهندس تصویب نمی شود نگران نباش و من مثل همیشه شیطنت و شوخی که ما نمی گذاریم به این سادگی تصویب بشود و خط و نشان که تو همم مسئولی و ...
***

بعد از ماجرای تفتیش و اینها شنیده بودم که سراغم را گرفته بود، شنیده بودم که حتی به نزدیکهای من زنگ زده بود، اما برایم عجیب بود که چرا دیگر خبری از خودم نمی گیرد و با وجود دلتنگی بهش زنگ نمی زدم مبادا به دردسر بیاندازمش. تا آن روز که قرار بود بیاید شرکت...

***
می خندید به پهنای صورت، گرچه چهره اش به شادی و رهایی قبل نبود، ازش پرسیدم زیاد پرسیدم و راجع به همه چیز، معلوم شد ان روز هم باز یک دوره شیمی درمانی داشته است. راجع به کار جدید پرسیدم، گفت که هر جا یک جور است اما دلتنگیش واضح بود، می گفت 4 سال تعهد داده ام. و و و تا به احوال من رسیدیم.
هر زبانی که بلد بود را امتحان کرد برای منصرف کردن من از داستان کمپین.
می گفت من جنس اینها را می شناسم، چیزی سرشان نمی شود(برادرهای محترم امنیت و اطلاعات)... جوابهای معمولم را می دادم.
می گفت تو حیفی برای اینکه اینها هر چه می خواهند سرت در بیآورند.
می گفت راه دیگری را امتحان کن، هر جا خواستی من کمک می کنم و من همچنان می خندیدم.
گفت گفت گفت و مثال زد و خاطره هایش را تعریف کرد و ... حرف من همان بود که بود، به نگرانی خانواده رسید، گفتم چاره ای نیست، همیشه چزی هست که خانواده نگارنمان بماند و بعد هم تا یک جاهایی دسته گل تربیتی خودشان است.

به ساعت رسید بحثمان و صداهای خنده های من که به کلافگی نزدیک می شد باز اصرارهای او و آخرین جمله ای که اضافه کرد را با اشک حلقه زده شده می گفت و من مبهوت در چشمهایش گوش می کردم، جلوی روسا تو اتاق رئیس گفت خانم مهندس اگر اتفاقی افتاد من چه کنم از بی طاقتی؟

نمی دانستم چی بگویم، نمی دانستم چطور آرامش کنم، نمی دانستم آن همه تعجبم را چطور نشان بدهم، فقط گفتم آقای... نگران نباشید، چیزی نمی شود و لطفن دیگر بهش فکر نکنید اصلن.

پلک زد و من از اتاق آمدم بیرون. صداقت و صمیمت و دوستی گاهی فراتر از عقیده و طرز فکر و بالا پایین های چپ و راست و مسلمان و سکولار و فلان و بهمان و دیگر است.

حالا چرا من آشفته ام؟ خوابش را دیدم، حالش خوب نبود، باز شیمی درمانی کرده بود، زرد شده بود، تو بیمارستان بود و حتی نمی گذاشتند من برایش شربت ببرم.
صبح سراغش را از بقیه همکارها می گیرم. کسی چند روزی خبری ازش ندارد و نگرانی من از جنسی است تا به حال نداشته ام.


***دیوانگی این روزها :

دلبر جانمه/
ماه تابانمه/
...به پیش من آ
بیا بیا///
/... دل میل تو داره
سزاوارم بیا/...
از بدخشانمه/
آرام جانمه/
به پیش من آآآ...
بیا بیا///
آی ....

*** پی نوشت: این مقاله جز مناسب ترین مقاله های ترجمه شده این یکی دو سال است به نظرم. قسمت اول و دومش هم در خود مقاله لینک دارد. استبداد ساختار نداشتن

لابد باید این جمله را هم اضافه کنم، "با تشکر فراوان از دست اندرکاران اجرا، نودال، اپکس..."

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

خواندنی ها بر وزن دیدنی ها

درخواست سخنگوي وزارت امور خارجه از اعضاي كمپين هاي زنان: براي لغو تحريم هواپيمايي ايران تلاش كنيد
بخوانیم و بخندیم. خدا این مسئولان نظام را از ما نگیرد که بسی شادی برایمان به ارمغان می آورند.


فمینیسم و سیاست بد/ وبلاگ پویا

دوستی و رابطه ناب/ این هم خواندنی است.

زیاد حوصله نوشتن ندارم برای همین این و آن ور لینک می دهم.
حالا تا کی ببینیم حوصله ام برگردد.

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

فضایی که می سازیم

آمدم بنویسم دلم برای... خیلی تنگ شده است، یادم آمد که برای همین احساس های شخصی، اندیشیدن فردی و تفکر سلیقه ای توبیخ شده ام.
یادم آمد هنوز با تمام ادعاهای آزادی خواهی مان، می خواهیم که دیگران خودشان را سانسور کنند، تا ما را خوش آید.

... عزیز! تمام نوشته ام راجع به تو سانسور می شود برای جلوگیری از رنجانیدن دوستان، گرچه احساس من بر جاست.



امنیت محله ها را دادند به بسیج. تصور کنید ماموران نیروی انتظامی، با کد رسمی و آموزش قبل از کار آن همه دسته به گل به آب دادند و انواع و اقسام خشونت را روی مردم اعمال کردند، حالا قرار است بقیه این وظیفه خطیر به علاوه سلاح لازم برای انجام آن به دست یک سری پسر بچه 23-4 ساله آموزش ندیده بیفتد! تازه جناب فرمودند که « این نیروها بنای به کارگیری از تجهیزات و سلاح ندارند و برای اینکه بتوانند پشتیبانی دفاعی برای خود داشته باشند این تجهیزات در اختیار آنها قرار می گیرد.»

گاهی احساس می کنم عجب مردم مقاومی داریم با این همه احساس نا امنی.

خیلی چیزهای دیگر هم می خواهم بنویسم، اما داستان شامل بخشی سانسور و بخشی انتظار است.


لینک: کمپین یک میلیون امضا روایتی از بیرون (2)
همه موکلان من، این بار کاملن جدی / برای نسرین ستوده

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

عصبانیت

ترس های آدمها این روزها عصبانی ام می کند، اما درست نمی دانم چرا.
شاید از بی اعتمادی که پشت ترس به من وجود دارد، عصبانی می شوم. گرچه هر ترس می تواند به دلیل اعتماد به نفس کم هم باشد.


همان طور که احمق پنداشته شدن زود عصبانی ام می کند.


می دانم که وقتهایی که عصبانی هستم، آنقدر بداخلاق می شوم که نزدیک شدن بهم واقعن جرات می خواهد.
در عین حال می دانم که اگر آدمی آن لحظات جرات به خرج بدهد و به اندازه کافی نزدیک بشود می تواند تمام مقاومتهای من را بشکند.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

زندگی در آکواریوم

به فرض اینکه ما با هم چگونه خندیده ایم،
به فرض اینکه ما با هم چه خورده ایم، چه گفته ایم، چه کرده ایم، ...

بودن کنترل، شنود، دید، یا حضور غریبه برای زندگی ما واهمه آورتر است یا آنچه که ما می خوریم و می گوییم و می بینیم و می خندیم و ... برای شما؟

ما بلند بلند زندگی می کنیم، چه باک که در آکواریوم باشیم؟
اما آنهایی که برای آکواریوم های شیشه ای ما کنترل صدا و تصویر و رنگ و بو و مزه می گذارند، چه موجهای لغزنده ای سوارند. موجهای قدرتی که فقط با باد بر بلندی است.

خوب بگذریم. خانم ها! آقایان! من برای بازجویی های شبانه روزی تجدید قوا کرده ام. حالا نوبت کیست؟

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

آرامش هایی از همه نوع

آدمهای زندگی ما یا زندگی آدمهای ما! چه فرق می کند
به هر حال به همین نزدیکی این دو اصطلاح هر دو آنها روی من، شاید تو و احتمالن بقیه تاثیر می گذارد.

احساس این که دوستی یا آشنایی در آرامش قرار گرفته است، یک احساس آرامش متقابل می دهد.
همان طور که گویی خودم در آرامش باشم.

و هر چه آدمهای نزدیک به آدم آرامش بیشتری داشته باشند، احساس دوستی و نزدیکی بیشتری بینمان رد و بدل می شود. کم دغدغه تر، آرام تر و نیز شادتر



بی ربط: پروژه کله گنده لاب لاب لاب بالاخره چهارچوبش بسته شد، دیگر می ماند اجرا و خورده پاشهای باگ گیری و ...
بخشی از سمینار کره را روی چالشهای این پروژه برگزار کردیم. می پرسیدند برنامه نویسش کی بوده است و حس خوبی داشت وقتی آقایان مهندس پرتجربه کلی کشور صنعتی دنیا می آمدند ته سالن
که فقط به من تبریک بگویند.

بی ربط تر به بی ربط: و حس خوبی دارد وقتی می بینی نگرانی ها به سادگی رفع می شوند و نیازی به مبارزه" از گونه که من را مجبور می کرد" برای آرامش بدیهی زندگی نیست.

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

ترس سکوتناک

خوب تقریبن می شود گفت که دلایل منطقی تمام شد.
دیگر بهانه ی مستدللی نیست، نیست؟ نیست جز دلم. دلم غیر مستدلل است؟ دلم غیر منطقی است؟

نمی دانم نمی دانم نمی دانم...
یک روز خوبم. ترسها پاک شده و کم رنگ ساکت می نشینند تا من حرف بزنم.
روز بعد من ساکتم. شاید هم منتظر تا حرف بشنوم و به جای حرف ترسها شروع می کنند.

حس من کجاست؟ می آید و می رود یا اصلن نیست و نمی آید؟
چرا برانگیخته نمی شوم؟ چرا قلبم نمی زند؟ یا مگر حتمن باید بزند؟

از سکوت خودم می ترسم. می دانم که بعد از سکوت خودم را هم شوکه می کنم. اما نمی توانم یا شاید هم ترسها باعث می شوند که نخواهم بیش از این سکوت شکن ِ بی صدایی خودم باشم.

حتمن می توانی سکوتم را بشکنی، یعنی اگر بخواهی حتمن می توانی. مگر اینکه تو هم سکوت را ترجیح بدهی، شبیه وقتی در سکوت پیش آمدی و من به دنبال صدا هیچ نشنیدم، هیچ ندیدم، هیچ نفهمیدم. و حالا ... راستی گفته بودم از آن بی صدایی اولیه هنوز دلخورم؟ دلخور نه عصبانی! عصبانی نه شاکی! شاکی نه ساکت و ترسناک!
پیدا کردم از بی صدایی اولیه ساکت و ترسناکم.

سکوت من را می ترساند. خودم هم بعد از سکوت ترسناک می شوم.



موسیقی را اما ترجیح می دهم.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

به جاودانی

ناراحتی مخصوص وقتهایی است که اصلن انتظار رفتاری را نداری.
یا وقتهایی است که قول داده شده انجام نمی شود. درست زمانی که بی صبرانه منتظر انجام وعده ای است.

سرمان شلوغ بود، بیشتر از وقتهای دیگر. پیشنهاد دادم، منظورم جمعی بود که خوب البته هماهنگ کردنش را می پذیرفتم. قرار گذاشتی به خواست خودت و بدون طلب من.

آن پارک کوچک را که پله می خورد و پایین می رود یادت هست؟
می خندیدی و می خندیدم و همهء پیشنهاد را خواستی که به تنهایی تقبل کنی. متن ها را فرستادم. همانهایی که حالا نیستند.
نوشته ام را لینک دادم. همان که حتی نمی دانم خواندی یا نه؟
دو ماه شد، یک ماه.
یک ماه شد، دو هفته.
دو هفته شد دو روز.
میل می آمد، کامپیوتر خراب بوده است. ترس مبهمی دارد این بهانه. هیچ احساس خوبی از اعتماد درش حس نمی کنم. اما همچنان وعده و قول. دو روز دیگر...
آخر هفته...
فشار وجود داشت، بیشتر از همیشه. باید باید باید آن لحظات صدایی بلند می شد.
اما دیگر سکوت محض تو بود.
میل های جمعی. میل های مکرر شخصی. التماس گونه، شوخ اما خواهش آمیز، ناراحت و تحت فشار، عصبانی و به شدت منتظر....
هیچ هیچ هیچ... سکوت بودی و سکوت. همه حرفها به دیوار می خورد و همه ارزشهای بینمان له می شد و تمام دوستی نخ نما پاره پاره می شد و تو؟ نمی دانم هیچ نمی دانم. چه بودی؟ چه می کردی؟ چه احساس می کردی؟

حالا گلایه می کنی، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ قولی بر زمین نمانده است، هیچ هیچ هیچ هیچ...
بگذار بی حرف با تو بگذرانم که ناراحتی ها و فشارهایی که از جانب تو تحمیل شد حرفهایم را تلخ کرده است.

+++ جزئیات بازجویی و تفتیش و ... زحمت هدی عزیز

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

برادران تشنه

وقتی خوب فکر می کنم، می بینم اینجا را بیشتر از دفترچه قرمز و آبی و سورمه ای و ... دوست دارم.
اینجا من کمتر خود خودم هستم به طور کامل. اینجا من هستم در عکسهایی که انتخاب می کنم و می گذارم، طبیعتن زیباترین و جالب ترین عکسها از نظر خودم.
اما دفترچه ها شامل همه عکسها بودند، عکسهایی که موقع شلختگی از خودم داشتم، عکسهایی که از زاویه هایی بودند که دوست نداشتی به کسی نشان بدهی. مثل وقتی که به دلایل شخصی بد اخلاقی و دوست نداری بقیه آدمها بداخلاقیت را ببینند. مثل وقتهایی که خواب آلودی یا خیلی خوشحالی، خیلی ولی همه اینها در اتاق تنهاییت می گذرد و همین قسمتی از لذت تنهایی زندگی است.

همه را روزنامه پیچ تحویل می دهند، روی روزنامه یک کاغذ چسبانده اند و نوشتند، مطالب خصوصی از خواندن آن جدا خودداری کنید.
بعد مثل مگس تو گوشت وزوز می کند که جدا خودداری نکرده است و حالا از عکسهای تمام حالات تنهایی تو خوشش آمده است و بعد؟؟؟

این مثل حسی نیست که بهت می گویند سه سال آرشیو وبلاگت را خوانده اند و چنان تو را بد می شناسند که دلت می خواهد گوشهایت را بگیری و بدوی و چیزی را نشونی.
این مثل حسی نیست که یک نفر حرفهای در گوشی و خصوصی تو را شنیده باشد و حالا بخواهد اظهار نظر کند.

این با همه آنها فرق دارد. حس جدیدی است. بیشتر دلسوزی. دلسوزی برای کسی که شامه اش تو تنهای های آدمها، دنبال لذت پنهان یا قدرت آشکار می گردد.

ما صبح را می بینیم

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

17 روز پیش

تقریبن همه بچه ها از من کوچکتر بودند و همه شاید نسبت به من متاخرتر در کمپین.
خودخواهی کردم، می دانم خودخواهی کردم. ایستادم و تو چشمهای نگران و مهربانشان نگاه نکردم و گفتم من الان دیگر حوصله چیزی را ندارم، می خواهم بروم.

فقط یادم نیست به یکی سپردم یا در دلم سپردم که به ... نتوپید، آن طفلک که فکر نمی کرد اوضاع این طوری باشد.

بعد از اعتراض های بلند و تقریبن فریاد گونه من به لباس شخصی که بدون بیان جرم، بی دلیل چرا گواهینامه من را می برید و نمی گویید کجا باید بیاییم، او راهش را می کشد و می رود داخل پارک و می گوید شنبه صبح زنگ می زنیم. به رئیس کلانتری که همدلانه من را نگاه می کند نگاه می کنم و می گویم رفت؟؟؟!!!
می گوید بیایید تو یک چایی بخورید دخترم، به من که آرام نمی شوم و همین طور مرتب اعتراض می کنم می گوید نگران نباش مشخصات کاملشان را گرفتیم، به هر حال آمریکا هم یک FBI دارد، می گویم دارد ولی می شود ازش شکایت کرد، می گوید تو هم بکن. اگر شنبه نداد بیا همین جا شکایت کن.
مسئول کلانتری می گوید آن خانم دیگر هیچ. ولی شما را شناسایی کردند، من نباید بهتان بگویم، اما لحن شما هم کمی جریش کرد. شما را شناختند، چند جا بودی کارهایی کردی که شناختند. گفتم مهم نیست اما نمی تواند بی دلیل و بی توضیح گواهینامه من را بگیرد دستش و ببرد و هیچ چیز به من نگوید و ندهد.
می گوید گفت که کارت ملی بدهد، نداشتی. گفتم آن هم همین طور، آخر من چرا باید به یک لباس شخصی کارت ملیم را بی دلیل و بی جرم بدهم و او برود.

تمام راه فکر می کنم، هنوز یک سال نیست تو این شرکتم. بعد از شاهکارهای سه ماه پیش، قرار شده پس فردا بروم یک کشور دیگر تا از نزدیک، فلان و بهمان را ببینم و یاد بگیرم، اما درست روز قبل از سفر باید بروم پلیس امنیت برای پاره ای توضیحات و آیا گواهینامه ام را پس بگیرم یا نه. و اگر نروم یا نگیرم، درست موقع سفر معلوم نیست قرار است همه برنامه های من و دو شرکت ایرانی و خارجی به هم ریخته بشود یا نه.
داد از غم نان! قبل از هر چیز به احتمال از دست دادن کارم که با چنگ و دندان به اینجا رسیده، فکر می کنم.

نمی دانم اینها را کی منتشر می کنم و اصلن می خواهم خوانده بشود یا نه؟ اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم نباید بچه ها را رها می کردم. نباید برمی گشتم.
و هیچی به اندازه این اذیتم نمی کند.

تا وقتی پایم از روی زمین بلند نشود، اضطراب دو چندان است.
کاش اینها را از ایران پابلیش نکنم. کاش بچه ها احساس خمودگی و خستگی نکنند.
کاش کاش کاش....

جمعه 11:25 شب 26 مهر 87

لینک

قسمت دوم مقاله استبداد ساختار نداشتن

بازخوانی یک مقاوت (راجع به روندی اعتراضی به لایحه حمایت از خانواده)


میزگرد کمیته پیگیری داوطلبان

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

بازجو بمان آقا

یکسری رفتارها چندش آور است.

رفتار بازجویی که بدون دلیل قانونی(قانون مکتوب منظورم است، نه قانونی تفسیری بر اساس سلیقه)، بدون توجیه اخلاقی-انسانی، سرش را تو زندگی خصوصیت کرده است و همه جاهای خصوصی ترین فضایت را دست مالی کرده است و حالا نقش پلیس خوب را بازی کند و زنگ بزند و با مادرت حال و احوال کند و بگوید چرا بی خداحافظی رفتید و ...

منزجر بودن این رفتار از آنجایی می آید که آقا شعور و عقل تو را نادیده گرفته است و فکر کرده است کار او قانونی بوده است و تو راستی راستی مجرم بودی و او حالا باید نقش مودبترین مامور اطلاعاتی شهر را بازی کند.

خشونت روانی که این رفتار با خودش دارد، دست کمی از خشونت فیزیکی دوران مبتدی بودن آقایان ندارد. حالا فقط یک بسته بندی ظاهر فریب دارد.

صاف بایستید آقایان و با من فقط با لحن رسمی صحبت کنید. جز خبر کوتاه، هیچ حرف دیگری را حاضر نیستم پشت گوشی از شما بشنوم و یا بهتان بگویم.
من به خاطر دارم که شما مامور تفتیش منزل من بودید و هنوز به خاطر دارم که شما مامور بازجویی از من بودید.
به جرم؟ فقط به جرم زن بودنم و به جرم زن ماندنم و به جرم خواست حقوق بدیهی و طبیعی زن بودن.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

ت ا د ن ...

حالا اگر توانستم آرام بنشینم و این چهار تا مدار لعنتی را طراحی کنم و بفرستم امروز...


دلهره بالا- پایینم می کند. هر یک ربع از این پشت بلند می شوم و بی اراده چرخ می زنم و باز همه چی سر جایش است.

رئیس می گوید اگر حوصله داشتی بیا باید یک بحث سیاسی بکنیم. می گویم دعوا بشوم یا بحث کنیم؟ می گوید هدف دعوا نیست، گرچه شاید به دعوا هم برسیم.
می خندم و از اتاقش می آیم بیرون. می گوید البته حالا یک روز که حوصله داشتی نه امروز.

تو دلم می گویم فکر نکنم به این زودیها حوصله داشته باشم.

خواب دیدم، گفت منظورش را اشتباه فهمیده بودم. این همه ترس و بی اعتمادی حتی به شنیده هایم!!! کاش می دانستم از کجا می آید.

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

پاییز Daego




این احساس که حضور آدمها در تو ترس به وجود می آورد، قابل شنیدن است.
این احساس که آن آدم من باشم، در کمال خودخواهی، ناخوشآیند است.
این احساس که تو هنوز آماده حضور آزادانه و رهای من در هر شرایط نباشی، من را به فاصله هر چه بیشتر ترغیب می کند.
می بینی احساسهای من ترسناک نیستند، از من بخواه که آنها را بشنوی.






***گفته بودم پاییز من را عاشق می کند؟

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

Deddy


اهل اندونزی بود. خیلی خجالتی بود و در جمع شروع کننده صحبت نبود.
وقتی شروع به حرف زدن می کرد خوب و راحت و با اعتماد به نفس بود و با دخترها هم راحت ارتباط می گرفت، اما آدم گرم و جذابی در وهله اول به نظر نمی آید.

اما وقتی از تو خوشش می آمد، راجع به هر چیزی و هر جایی موضوعی برای صحبت می یافت.
مسلمان بود و شیعه. می خندید به خیلی چیزها که شاید به نظر من آنقدر خنده دار نبود.

لاغر، کوتاه (به نسبت مردهای خوش قد دیگر)، و سبزه.

ارتباط ایمیلی قوی و سریع می گیرد و ...

خلاصه اینکه من را یاد او می اندازد و همین باعث می شود نتوانم آن طور که معمول من است در ارتباط همراهی کنم. به هر حال اینکه من هنوز از خیلی چیزها ناراحتم.

***پی نوشت: یادتان باشد تا وقتی عضو کمپین یک میلیون امضا هستید از کسی کتاب قرض نگیرید، چون برادرها از بین آن همه کتاب درست همه قرضیها را هم می برند و مدام باید از انواع و اقسام دوست و آشنا خجالت بکشید.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

ایران

وقتی نگرانی، دلتنگی هم چند برابر می شود.
حالا هر آدمی را که می بینم، انگار قسمتی از نگرانیم مداوا می شود.




طلوع خورشید از بالای ابرها! زیاد شاد نبود مثل روزهای ایران!!!

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

دخترهای ایران

دو روز مهم سمینار تمام شد.
دیشب(به وقت اینجا)و تمام این دو روز دسترسی به نت نداشتم.

تقریبن داشتم از نگرانی دل و روده عوض می کردم.

چند موضوع جالب: آن یکی خانم حاضر در سمینار مهندس نبود و همسر یکی از آقایان بود. بنابراین تنها زن موجود در این دوره من بودم.

از همه عجیب تر برخورد آقایان مهندس غیر ایرانی یا یک دختر مهندس است، به نظرم این موضوع گویا برای مردان ایرانی پذیرفته تر از دیگران است. و با افتخار می گویم که این در ایران هم وجود دارد و بیش از درصدی است که آنها می دهند در مورد کشورشان. و در مورد دانشگاه هم یک پزی می آیم که دخترهای ایران شاهکار کرده اند، اما راجع به سهمیه ها حرفهایم را می خورم. با خودم می گویم دم دخترهای ایران گرم که مردهای ایران را از این حد ندید بدیدی در
آورده اند.

در این سمینار 13 کشور مختلف، آسیایی، اروپایی و آفریقایی بودند؛ هر کدامشان وقتی کارت من را می دیدند به "Technical Engineer" که می رسیدند، چنان متعجب چند بار می پرسیدند که برای خودم خیلی عجیب بود.

یک قسمتی مربوط به ما بود که برنامه نویسش من بودم، تعجب و تبریکاتشان در آن قسمت در اوج ماجرا بود.

اما چیز جالب تر از همه اینها، سوالهای غیر کاری بود. در این چند روز حدود 23-4 نفری که در سمینار هستیم، تقریبن تمام روز با هم هستیم و زمان برای گپ زدن و آشنا شدن بیشتر است. اول اینکه وقتی می فهمند ایرانی هستیم، یک کم در صحبت با من کند می شوند و بعد هر کدامشان که در جای خلوت تر گیرم آورده است، با کلی اجازه که می شود سوال خصوصی بپرسد یا نه،راجع به داستان حجاب پرسیده است.
حتی یک مالزیایی که در کشورشان خیلی از مردم حجاب دارند باز راجع به قانون حجاب در ایران می پرسد.

و البته سوالهای متداول مردان از دختران هم که سر جایش است. مثل اینکه ازدواج کردی یا نه؟ تو کشور شما چه سنی برای ازدواج معمول است؟ تو برای ازدواج آماده ای یا نه، و بعد از طی همه این خوانها با موفقیت، اینکه دوست پسر داری یا نه؟

آخر های برنامه امروز دیگر سگ شده بودم، همه را برده بودند خرید من بر و بر دنبال اینترنت می گشتم، هر بار لیدر میزبانان که تو صورتم نگاه کرده گفته You look like so tierd parastoo تا آخر که نفهمید چه مرگم است دنبالم راه افتاده که من را به اینترنت برساند.
میلها را یکی یکی باز می کنم و اشکها را که تو چشمهایم می آید و برمی گردد قورت می دهم تمام میلها...، خبر جدیدی نیست و نمی دانم این خوب است با بد؟
خوبی اینجا این است که هر جا یک لپ تاپ با مودم وایرلس باز کنی هزارتا شبکه پیدا می کنی که اجازه دسترسی بهشان داری. تو یک فروشگاه بزرگ، رفتم طبقه همکف یک گوشه نشستم و تو میلها نمی دانم دنبال چه خبری از کی می گردم؟

تمام مدت روبروی من ایستاده است و از همسرش می گوید که عاشق خرید و خرج کردن پولهای او است و تعجب می کند که چطور من حتی یک نگاه هم به فروشگاهها نمی اندازم. با تعجب فکر می کنم غرهای مردهای همه جای دنیا یک جور است و در پیوستن مرد سنگاپوری و مرد فرانسوی و ایتالیایی راجع به زیباترین بودن دخترهای ایرانی می گویند و باز ...آسمان همه جا یک رنگ است.

جز ایران که همه چیزش شبیه یک کمپ ایدئولوژیک بزرگ است نه یک جا برای زندگی!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

nothing, just i'm a little confused!

طبقه هفتم هتل، کنار پنجره نشستم و پاور پوینت را برای روز دوم سمینار حاضر می کنم و هزار بار هم وسطش میل چک می کنم.
?
هتل وسط یک پارک زیبا است که تو این روزها رنگهای پاییزی گرفته و هیچی از اضطراب من نمی فهمد...

میزبان با ما زودتر از بقیه قرار می گذارد به صرف کافی و خوش آمد گویی ویژه به قول خودش به "پارستو"


you know parastoo is the youngest one in this seminar? and youngest women in all our seminars?

و از بیست و سه نفر، جز من یک خانم دیگر هم هست که هنوز نمی دانم مهندس است یا نه؟

می پرسد دوست داری بجز کار و سمینار کجا را ببینی؟
Every where you want, I'll arange it for you.

فقط تشکر می کنم و می گویم نمی دانم یک کم گیجم و وقتی می پرسد چرا؟ هر چی فکر می کنم، نمی توانم چیزی بگویم, می گویم بگذار از ایران همین را داشته باشد که دخترهای جوان مهندس به قول خودش expert دارد.
نه مبارزه برای حق آدم بودن، نه زیر فشار نفس خواستن، نه نه نه نه ....

راستی اینجا حدود ده و نیم شب است.

تنها پینم

میدانی اتفاق بد این است که ادمها چیزی برای از دست دادن نداشته باشند.

هر چقدر فکر می کنم می بینم من در این شرایط هستم.
از لای لباس های زیر و هزار جور خرت و پرت چمدان بسته شده سفر، تنها پین کمپین را که به کیفم زده بودم هم برداشتند و بردند.

آلبومها و دستنوشته های شخصی و و و ...

از این جا کار سخت می شود برای طرفین.

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

یکشنبه 28 مهر

اوضاع چطوره؟
همه چی را بردند. لپ تاب، کامپیوتر، موبایل، کتابها...
خودم...
هر کتاب نخوانده ای که داشتم را هم زحمتش را کشیده اند.
یک پرواز 14-15 ساعته و بدون کتاب که حالا هی بازجویی را دوره می کنی و اینکه کجا خوب گفتی و کجا را می شد یک چیز دیگر بگویی و کجا را ...

خوبی این فرودگاه سرد، سیستم وایرلس کم سرعتش است و اطمینان به اینکه اضطراب واقعن یک هفته ثابت است.

من مسئول همه آدمهایی هستم که از امروز به بعد از کمپین زده بشوند. بی نهایت حس معلق دارم.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

شنبه 27 مهر

عجب کش می آید امروز.
به اندازه چندین ده ساعت انرژی ازم رفته است و تازه ظهر است.

برای چندمین بار می نویسم، حالم از انتظار به هم می خورد و هنوز شنبه ظهر است و هیچ خبری نیست.

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

مدیر R&D

اول در نمایشگاه:
آمد جلو، یک راست سوالهای واضح و دقیقی پرسید که نشان می داد نیآمده دور بزند، بلکه دنبال کار جدی آمده است که بشناسد و بگردد و بعد هم دست به کار بشود. یادم نیست دقیقن چه صحبتی کردیم که قرار شد فرم پر کند و بیشتر در تماس باشیم. اما در هر حال چیزی که واضح یادم ماند، سمتش بود: مدیر R&D فلان جا. اسم شیک یک شرکت که شبیه جای دولتی نبود(البته تیپ لباس پوشیدن و سر و وضع خودش هم همچنین.) و در جواب من که طرح کلی سیستمتان چی است؟ گفت برای یک پرژه نظامی.
مشخصه بارزش این بود که تند حرف می زد و البته پر از کلمات انگلیسی که با لهجه اصرار داشت بگوید، آنقدر که لهجه اش تا تو واژه های فارسی هم کشیده می شد.
گاهی آدمها باهوشند، از نگاه و رفتار و گفتار برمی آید، گاه آدمها وانمود می کنند که باهوشند (حالا اگر واقعن هم باهوش باشند یا نه به کنار) با لحن صحبت و سرعت رفتار که چندان طبیعی نیست و تو ذوق می زند. این جز دسته دوم بود.

چند روز پیش در شرکت:
با یک نفر دیگر هم سن و سال و هم سر و تیپ خودش آمده بود. گفتند سوال دارد و من را فرستادند سراغش. به نظر آشنا امد و یادم آمد که کی است، اما خوب صحبتی در این باره نشد.
موضوع کلی سوالشان را پرسیدم و دعوتشان کردم به اتاقم. هم سن و سال خودم یا شاید کمی کوچکتر به نظر می آمدند. با چند تا شوخی بی مزه به طور معمول راجع به رشته تحصیلی شروع شد که ما بیسوادها اگر عقل داشتیم مکانیک می خواندیم و فلان و بهمان و ... همراهش اضافه کرد که این آقا که شوخی در مورد بی سوادی خودشان می کنند، دکترای الکترونیک هستند. بی حرف چشمم روی مانیتور ادامه دادم، چون نه از دم از بیسوادی زدنشان خوشم آمده بود و نه از این اضافه کردن تبصره. که بدون لحن شوخی، توضیح دادم که نه من مکانیک هستم و نه در طراحی مکانیک سیستمشان کمکی می توانم و می توانیم بکنیم.
باز با یک سوال بی مزه تر ادامه داد، پس رشته شما چی است؟ این جور سوالها، معمولن در محیط حرفه ای کاری دیگر تقریبن هیچ جایی ندارد، مگر کارکرد موردی خاصی پیدا کند. و هر چه رشته خوانده شده برای آدمها پررنگ تر باشد، نشان از کمرنگ بودن تجربه حرفه ای کاریشان دارد. چون در سطح تخصص حرفه ای، کارهایی که یک آدم در طول کار تخصصیش انجام داده است، برای او اعتبار و هویت می سازد تا رشته ای که خوانده است.
در هر حال با بی میلی جواب دادم و به به و چه چه بی جا و ناپخته ای کرد که تا چند ثانیه سکوت من و همراهش را به بار آورد.
چیزهایی که می گفتند حاکی از این بود که مکانیک سیستم نامشخص است. در سیستم کنترل، تا قبل از اینکه مکانیک سیستم به طور عینی طراحی و اجرا نشده باشد، هیچ حرفی از سیستم الکترونیک و کنترل نمی شود زد، چون مکانیک به طور محسوسی در عمل و با امکانات موجود غیر قابل پیش بینی و متفاوت از طرح اولیه درمی آید مگر اینکه آنقدر تجربه کاری داشته باشی که طراحی مکانیکی را با امکانات و شرایط موجود مرحله به مرحله انجام بدهی و پیش ببری.
جدا از این توضیحات اضافی، اصرار داشتند که من یک حداقلی از طرح کنترل الکترونیکی سیستم بدهم که هر بار با اصرار من که این بستگی به فلان پارامتر و بهمان شرایط مکانیک دارد و اصلن چنین امکانی موجود نیست و چی و چی... جملاتی در مورد طرح ذهنیشان اضافه می کردند.
اما شوخی های بی مورد و واقعن بی مزه جناب مدیر گاهی کلافه کننده می شد، وقتهایی که وسط فکر کردن و کار من یک جمله می گفت و بعد خودش اضافه می کرد و ... و بعد می خندید و بعد به افراط عذرخواهی می کرد و ...
در کل حس خوبی از داستان نداشتم، و هر بیشتر می رفت این احساس بدتر می شد و با اصرار بیشتری مخاطب صحبت هایم را فقط و فقط همراهش انتخاب می کردم. هر چه من جدی تر روی جزئیات موضوع صحبت می کردم، سوالات خصوصی بی ربط تری ازم می پرسید که مثلن "همسرتان هم اینجا هستند یا نه؟" "اصلن شما ازدواج کردید؟" "این طرح (طرح اولیه خودش) آنقدر بد است که حتی باهاش دختر هم به آدم نمی دهند." یا "من می توانم خوب آشپزی کنم." یا "موجود مهربانی هستم." و ...طوری که حس می کردم، بیش از کار برایش جالب است که مدتی با من گپ بزند (بخوانید لاس).
یک مورد دیگر هم اینکه موقعی که من توضیحی راجع به کاربرد و کارکرد سیستمشان پرسیدم یک جواب به طور کاملن پرتی داد که برای یک سری تست های بیولوژیک است.
من هم با شنیدن "پروژه های نظامی" که خودش گفته بود و البته تجربه قبلی با این جور پرژه ها که حتی از لو رفتن طرح برای کسی که طرح را می دهد هم واهمه دارند، هیچ سوال دیگری نپرسیدم و ادامه دادم. هنوز یک جمله را تمام نکرده بودم که گفت: "آها بله نمایشگاه هم شما بودید؟" و بعد از بله من ادامه که: "من با خود شما صحبت کردم؟"
و من: "بله و آن بار گفتید پرژه نظامی و حالا می گویید آزمایش بیولوژیک، که اینها حتمن فرقهای مهمی با هم در طراحی کار پیدا می کنند."
یک دفعه انگار تمام گاردش در مورد رمز و راز کار را کنار بگذارد، گفت کل طرح را با جزییات حتمن دفعه دیگر برایتان می آورم و شروع کرد که ....

آنقدر برایم ناراحت کننده و کلافه کننده بود که تمام روز کاریم را خراب کرد.
قرار شد برای هماهنگی های بعدی باهاش تماس بگیرم.
من فقط کاغذی را که طرح را رویش کشیده بود، بعد از همه این ماجراها به رئیس نشان دادم و ،چند تا جمله اضافه کردم که برای یک کار نظامی یا چیزی شبیه آن می خواهند و در نمایشگاه فلان و بهمان را پرسیده بود.

رئیس در لحظه گفت، این از آن آدمهای کار نکرده ی بی سوادی است که عکس یک موشک ناسا را دیده است و حالا فکر کرده است می تواند همین طوری و با دو موتور، بدون در نظر گرفتن محاسبات دقیق و میکرو متری فلان و بهمان آن را بسازد. بگذار اگر خودش تماس گرفت فلان موضوع را بهش بگو.
هم از این سرعت تشخیص، بدون اینکه او را دیده باشد، خشکم زده بود، هم به بی تجربگی خودم خنده ام گرفت و هم گویا یک دفعه دلیل تمام ناراحتیِ کلنجار زدن با او را یافته باشم: که شاید با بازی کلامی می خواست بی تجربگی و مبهم بودن وضعیت طرحش را بپوشاند، و من هم در بازیش گیر کردم و بدون تشخیص آن اذیت و ناراحت شدم.

بعد از این کشف جدن رها شدم.

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

فضای عمومی مجازی

قبل از اینکه اینترنت اینچنین باب بشود، آدمها دستنوشته های روزانه ای داشتند که پر از اسرار مگو بود و همیشه باید پنهان می شد و دور از دسترس عموم و در خصوصی ترین فضا نگه داری می شد.
هر چه اینترنت معمولتر و استفاده از آن بیشتر شد، بیشتر آن دستنوشته ها به فضای مجازی انتقال پیدا کرد، گرچه همچنان سعی بر خصوصی ماندن آنها وجود داشت.
آدمهایی که با نام واقعی خودشان نمی نوشتند و دوستان و آشنایان هم از وبلاگ یا وبسایت طرف باخبر نبودند.
یا آدمهایی که با نام خودشان می نوشتند اما نوشته شان متفاوت بود از دستنوشته های شخصی و بیشتر شبیه یک صفحه روزنامه شخصی بود.
اما در هر صورت زندگی معمولی و رها از قید و بندهای اجتماعی کمی بیشتر تمرین شد، حیطه ای که سالها در ایران با شرایط و به دلایل مختلف پنهان شده مانده بود.
بدیهی است که برخورد با فضای تجربه نشده در ابتدا نمی توانست بدون اشکال باشد. نمونه اش قضاوتهای فراوانی که ما از خواندن و شنیدن زندگی های خصوصی تر همدیگر می کردیم و هنوز هم گاهی می کنیم.
علاوه بر آن مقاومت ما در برابر شکستن ماسکهایی که برای خودمان ساخته بودیم و ترس از برداشتن آن ماسکها و تناقضات رفتاریمان در حضور و عدم حضور ماسک.
دیگر: نوع برخوردمان با فضایی که از زندگی خصوصی مان مینوشتیم اما آن را در فضای عمومی منتشر می کردیم. شاید برای خیلی از ما وبنویسها پیش آمده باشد که پستی را در جایی منتشر کردیم و بعد وقتی از دهان کسی که انتظار نداشتیم، آن را شنیده ایم، به نظرمان چندان خوشآیند نبوده است.
ولی مهم است که با خودمان روراست باشیم و بدانیم که اینترنت، گرچه فضای مجازی است، اما به هر حال عمومی است. هر جمله ای که من در این پست اضافه کنم، با دو کلمه، از هر جای دنیا جستجو می شود و در کمتر از ثانیه ای در اختیار است.
علاوه بر آن فضای مجازی گپ و گفتگو(ایمیل، چت و هر چیز دیگری از این دست...) که با بیش از دو نفر شکل می گیرد (حتی در مورد دو نفره اش هم می شود بحث کرد، اما خوب آن را برای فرصت دیگری می گذارم) عملن مثل صحبتی است که در فضای واقعی بین چند نفر انجام می دهی و بدیهی است که آنها هر حقی بر بازگویی شنیده های تو دارند، مگر اینکه از ابتدا شرط غیر این را اعلام کنی (که در آن صورت هم باز به نظر من این شرط همه حق را از شنونده نمی گیرد).
به نظر من یک اصلی وجود دارد و آن این است که حرفی که زده می شود، عمومی است و تعیین این عموم هم دیگر چندان در انتخاب گوینده نیست. حتی لحن گفتگو و نوع واژه پردازی هم به طور طبیعی از این اصل مستثنی نیست.
فقط یک مورد استثنا می تواند در این موارد وجود داشته باشد و آن حیطه خصوصی است که آدمها روی آن مالکیت دارند، مثل شماره تلفن، آدرس منزل، آدرس محل کار، آدرس ایمیل افراد و از این دست که شاید یادم نمانده است. دراین موارد به نظرم بدون اجازه فرد در هر مورد خاص، این حق وجود ندارد که هر فرد آگاهی این اطلاعات را از شخص دیگر به فرد یا افراد دیگر برساند.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

روزهای خوش تیپی

آقایان مهندس، هر روز یک تیپ می پوشیدند و البته بسیار خوشآیند بود.(خوش سلیقه بودن و هارمونی داشتن آقایان جدن که بر جذابیت ایشان می افزاید. خودم علیی سلام)
اما تیپشان به سر و شکل و وضع غرفه شان بستگی نداشت، و هر روز یک شکل شدنشان هم، همچنین.
همین باعث می شد، خانمهای بعضی غرفه ها که لباس های یک شکل و متناسب با چهارچوب و در و دیوار غرفه شان پوشانده شده بودند، غلیظ تر تو ذوق بزند و حس ابزار بودن آنها را برساند.

روزهای آخر نمایشگاه معمولن شامل دید و بازدید و مهمان بازی و هدیه دادن جنابان مهندسان همسایه، رقیب، یا همکار به همدیگر هم می شود. این را هم اضافه کنم که خانمهای غرفه دار که اکثرن، یا کارمند بودند یا مسئول فروش و بازرگانی و از این دست، شامل این هدیه بازی نمی شدند. ولی درست نفهمیدم که آیا مهندس بودن، من را هم شامل این مراسم و لطف آقایان مهندس کرد و یا حضور سماجت آمیز و پیوسته ام در اختلاطات فنی شان!!!

یک چیز جالب دیگر هم اینکه آقایان مهندس جوان بازدید کننده، اکثرن با همسران عیر مهندس خودشان برای بازدید آمده بودند. فرض کنید آقا صحبت می کرد، سوال می پرسید، خوش و بش می کرد و چانه می زد و شوخی می کرد و خانم با دهان باز و کسل بدون اینکه مفهوم خیلی از صحبت ها را متوجه بشود، به در و دیوار و زمین و آسمان نگاه می کرد. روابط عجیب و ناخوشآیند.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

بعد از لاجیک

خسته ام ولی خوابم نمی برد.
امروز یکی از دستگاهها اشکال داشت. مجبور بودم دو ساعتی وسط غرفه زیر میز کار که سیم کشی آنحا بود رو زمین زانو بزنم و زیر میز خم باشم.

یکی دو باری که سرم را بالا آوردم دیدم غرفه های همسایه ها در حال عکس و فیلم گرفتن از محصولات و غرفه شان، یواشکی یک عکس هم از پوزیشن من گرفته اند.
در عوض بعد از تمام شدن کار، هر چقدر جلوی چشممشان هستم و نگاه می کنم، حتی انگار نه انگار که من را می بینند، بی تقاوت و سرد انگار در و دیواری با حضورت برخورد می کنند. و یک سوال هم محض نمونه راجع به سیستم و دستگاه ازت نمی پرسند و بعد از چند لحظه که حواست نیست، از آقایان مهندس همکارت می پرسند.

آقایان مهندس در فضای نمایشگاه، گاهی استیل ریلکس و پذیرندهء همه چیز و سرد و لاجیک حسشان را برای لحظاتی فراموش می کنند.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

TIIE 2008

این سومین سالی بود (هست) که در نمایشگاه صنعت شرکت می کردم، البته به عنوان شرکت کننده، نه بازدید کننده. اما هنوز هم برایم هیجان دارد. و از آن جالب تر که بیشتر فضای مردمان صنعت گرچه اگر بخواهم واقعی حرف بزنم باید بگویم مردان صنعت برایم جالب است: مراوده آنها با همدیگر، روابط آنها که شامل رابطه با رقبای کاری و در عین حال دوستانشان است می شود و نیز رابطه آنها با دولتمردان و برعکس و در کل همه چیز مثل شوق و ذوق و هیجانشان، سلیقه های فردیشان در طراحی و چیدمان غرفه هایشان و حتی لباس پویشدن و نوع آرایش ظاهرشان. موضوع این است که هر چقدر هم خودت را در تکنولوژی و صنعت و کار بچپانی و پروژه ها را تنها دست بگیری، همه کارش را خودت بکنی، عین یک مرد، هر جا لازم است بروی، بروی هر کاری باید انجام بدهی، بدهی باز پذیرش تو به عنوان یک صنعت کار دختر تقریبن فاصله خیلی زیادی لازم دارد و همین باعث می شود که خیلی چیزها را نتوانی ببینی.
فرض کن یک دختر وارد یک دبیرستان پسرانه بشود و بخواهد با اصرار آنجا درس بخواند، هر چقدر هم خطوط ذهنی و چهارچوبهای پیش ساخته را بشکند، باز تا مدتها بعد از پذیرشش، در فضای روابط پسرانه راه داده نمی شود و در نتیجه نمی تواند از نزدیک روابط را درک کند.
داستان من و کار فنی-صنعتی هم همین طور است.
یک بار به کارفرمایی که خیلی تعجب کرده بود که من قرار است پروژه اش را ببندم و به وضوح بی اعتماد نشان می داد و دلیل هم می آورد که بدون دیدن کارخانه نمی توانم پروژه را ببندم و برنامه را بنویسم، گفتم برای بستن و کارهای نهایی می خواهم برای بازدید بروم کارخانه.
ازش آدرس گرفتم، جاد قدیم کرج- هشتگرد بود، آخرهای جاده. پرسید خودت می ایی؟ گفتم بله.
گفت با چی؟ گفتم با ماشین خودم.
هر یک جمله ای که می گفت، این را هم اضافه می کرد که مراقب باشید، جای پرتی است، سخت ممکن پیدا کنید. و اخر سر هم که من مصر و یک کله ادامه می دادم، اضافه کرد که: "پس خانم مهندس حتمن شماره و گوشی همراهتان باشد که اگر یک وقت خدایی نکرده مشکلی..."
جمله اش را قطع کردم و گفتم بله فردا فلان ساعت... و تمام ان روز به این فکر می کردم که اگر من چسر بودم حتی کم سن و سالتر از الانم، این جمله ها را نمی شنیدم.

خلاصه با وجود این دید، نمایشگاه فرصت خوبی است برای بودن و لمس این فضا از نزدیک. بیشتر راجع بهش خواهم نوشت؛ اگر خستگی این روزها بگذارد البته.

جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۷

زنان و تئاتر



کمدی "رویای شب نیمه تابستان" شکسپیر، با کارگردانی "حسن معجونی" اجرای خوبی داشت که بعد از دیدنش می خواستم بنویسم، عرصه هنر جایی است که شاید خیلی سریع تر از جاهای دیگر بتواند نقش زنها را تغییر بدهد و البته توانایی های آنها را مشخص جلوه بدهد و مرزهای ساختگی جنسیت را جابه جا کند. و همه اینها را اثر خوب اجرای آن کار می دانم و نه نوشته.

علاوه بر آن مصاحبه به موقع بچه های هنری کمپین را با "محمد یعقوبی" دیدم که جدن کار خوبی بود. دو سالی است که جای خالی این مصاحبه ها و نوشته ها در کمپین به وضوح دیده می شد.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

یک و دو

فکر میکنم که بودن یا نبودن این بار، کدام یک می تواند کمک کننده باشد؟
با بهتر بگویم، بودن یا نبودن این بار، کدام یک اذیت کننده تر است؟
آدمهایی که میدانند بیشتر تو را می پذیرند یا آدمهایی که نمی دانند؟
پذیرش آدمها مهم تر است یا توی واقعی؟
توی واقعی مهمتری یا اوی واقعی؟
اگر توی واقعی، او را هم واقعی کرد مسئول واقعی شدن او تویی؟
اگر اوی واقعی با اوی نمایشی، در تضاد بود، مسئول به هم خوردن بساط نمایش تویی؟
نمایش دیگری چرا باید برای تو مهم باشد؟ وقتی زندگی و بود و نبود تو بر هیچ صحنه از نمایش دیگری ارجحیت نداشته است، کدام اخلاق حفظ حرمت نمایش دهنده را توصیه می کند؟

راستی آسوده باش به خواب پیوستی. تسلیت برای به گور رویاهایم رفتن.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

پشت آکواریوم

هنوز هم در این چالش دست و پا میزنم که حق من بر بخشی از زندگی خودم که با زندگی دیگری همپوشانی داشته است، چقدر است؟
این تکه ایی که رویم نشسته و هر از گاهی روانم را می خوراند و مثل مته داخل می رود را چطور می توانم بکنم و دور بیاندازم، تا وقتی اخلاقیات نمی گذارد بیرون بیآورمش؟
یا اصلن این کجای اخلاقیات جا می گیرد؟ من از نظر اخلاقی ملزم به پنهان کردنش هستم و بعد همین اخلاقیات اجازه می دهد که من چیزهای برگشت ناپذیری را برای همیشه از دست بدهم و هر دم زدنی من را متهم می کند؟

بخشی از من دیده نمی شود، بخشی از من تنها و تنها و تنها برای خودم بود؛ بخشی که من تنها مسئول آن نبودم، اما محکوم به پذیرش آن به تنهایی بودم.
نمی دانم جو پاسخگو بودن و هزینه پرداختن به جای دیگری من را گرفته است و غیر اصیل بازی می کنم، یا مزایای تنها وانمود کردن و تحت فشار بودن، ترجیحم را بر این روند قرار داده است؟ یا هر دو؟
باید همه چیز را پذیرفت. باید فلج و ناتوانایی را هم حتی پذیرفت. اما وقتی افلیج را انکار کردی و با اجبار او را ایستاندی، طبیعی است که این فلج هیچ وقت پذیرفتنی نشود.

اما این واقعی است، نمی توانم درست بازبینی کنم، چون بخشی از من دیده نشده است و تشخیص نمیدهم که این جو زدگی مربوط به کدام نیمه من است؟

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷

eyes wide shut

بین زندگی واقعی و داستانها تفاوتهایی وجود دارد.
نمی شود چشمها را بست و همه چیز را به داستان سپرد.
اهلی کردن در داستان شازده کوچولو، استعاره از چیزهایی بود که الزامن پیگیری با هر روشی در دنیای واقعی نمی تواند با آن منطبق باشد.
اهلی کردن مربوط به وقتی است که تو آهسته و پیوسته، جلب اعتماد کنی و صمیمیت را ذره ذره در وجود آدم بسازی، ولی وقتی یک بار اعتماد را جلب کردی و بعد فهمیدی برای هیچ بوده است، یا شاید برای چیزی بوده است که هیچ وقت نخواستی یا نتوانستی صادقانه به زبان بیآوری.... مسیر اهلی کردن را یک بار طی کردی و تمام. من وقتی برای هیچ ندارم.
من انتخاب می کنم که آگاهانه به دنبال هیچ تو قدم نزنم. من انتخاب می کنم که سردرگم همین و همانی تو نشوم. من انتخاب می کنم که دیگر در زمانهای من نباشی.
بسیار قبل از مشق اهلی کردن باید یاد بگیری به انتخابهای من، به خواسته های من و به تصمیمات من احترام بگذاری و آنها را بپذیری، نه اینکه به زور خودت را بر لحظات من تحمیل کنی. که چه؟ که می خواهی بار دیگر اهلی کردن را بیآزمایی.
باید داستانها را با چشمهای باز خواند. با چشمهای کاملن باز. نه برای همین و همان و پوچ و هیچ.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

یک میلیون امضا

امروز تلویزیون هر از گاهی زیر نویس می کرد: یک میلیون امضا برای حمایت از مردم فلسطین.
پس می شود ایت طور استفاده کرد که با روش ما هم مشکلی ندارد.
قبلن هم که فرموده بودند، با مطالبات ما مشکل ندارند.
گاهی آدم متعجب می ماند از وضع به هم ریخته مملکت حتی در سطح بالا...

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷



بلاخره چند روزی را استراحت کردم.
خیلی جاها بودیم، از جمله روستایی که نه برق داشت نه آب. در عوض مردمش یک دنیا مهربانی و اعتماد داشتند.
یک جایی در دل جنگلهای گیلان. اسمش را نمی نویسم تا مثل بقیه جاهای بکر طبیعی تبدیل به آشغال دونی مردم خودخواه نشود.
ما مهمانشان شدیم. یک شب در یکی از بهترین اتاقهایشان. اینها هم بچه های صاحبخانه اند که موقع صبحانه خوردن ما را از بیرون پنجره تماشا می کردند، و هنوز خجالتشان برای همراهی کردنمان نریخته بود.