یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

کمپین: ما و آنها!!!

فضای قبل از کمپین
قبل از شروع به کار کمپین محیط بسته و روابط دوستانه سازمان ها و ان جی او های زنان، دافعه زیادی داشت. یا باید دوست کسی می بودی تا به گرمی ازت استقبال بشود و جز کار گِل، نظرت هم منعکس بشود و یا اگر دوست نبودی، باید رابطه دوستی برقرار می کردی تا به تدریج در دایره ها و رابطه ها جا داده بشوی. همان بازی قدیمی خاله بازی و دختر همسایه بود.
بعد از دانشگاه و درگیری های دانشجویی و هزینه های بی خود و با خود و تعلیق و اخراج و چه و چه، بازبینی گذشته کار اجتماعی-فرهنگی را می طلبید و تفکر را بیشتر از هیجان.
اما کار زنان با همه دغدغه ها و آگاهی های کم و زیاد خودش، در محیط های صرفن زنانه جذابیتی نداشت. گرچه همه چیزی را امتحان می کردم. تجمع برای حق کاندیدای ریاست جمهوری زنان، از کار مرخصی گرفته بودم اعظم طالقانی بود و سربازانی که پورخند تمسخر می زدند. 22 خرداد 84 جلوی دانشگاه تهران، برای اولین بار زنان کتک خوردند. و هفت تیر باز هم مرخصی گرفتم و رفتم. دستها همه در دست هم بود. بیشتر آدمها همدیگر را می شناختند، با اسم صدا می کردند، هماهنگ می کردند و .... کس دیگری را که بی دلیل نگاهشان می کرد و لبخند می¬زد بی اعتماد نگاه می¬کردند. هر هفته رو تخته سفیدِ دفتر ... هماهنگی¬ها را می¬دیدم و می¬خواندم که زنان از گروههای مختلف این بار می¬خواهند با هم متحد کار کنند و تصور اینکه این برنامه¬ریزی¬ها بین فلانی¬ها و بهمانی¬ها است و بقیه دیگرانی هم که متفاوت فکر می¬کردند و مدتها اختلاف داشته¬اند؛ خبر از رشد و بلوغ می¬داد و دافعه کم¬رنگ می¬شد و دنبال هر نشانی در سایت¬ها و وبلاگ¬ها منتظر یک اتفاق بزرگ بودم. اما در کل فضا هنوز همان بود، از کسانی که نه در حد دوستی، در حد سلام و علیک سنگین و رنگین می¬شناختم، خبر گرفتم. میل پشت میل که برای من جالب است در این کار جدید همفکری و کمک کنم. ولی همچنان بی¬خبری محض و حتی دریغ از یک پاسخ خشک و خالی.
شمارش معکوس: کمپین
زمزمه¬های کمپین در وبلاگها و سایتهای زنان بیشتر و بیشتر می¬شد و بعد سایت کمپین و میلش و خبر برنامهء روز موسسه رعد. باز میل پشت میل که من می¬خواهم کمک کنم، دلم می¬خواهد در جلسه¬هایتان باشم و در جزئیات کار با شما همراهی کنم. بعد از موسسه رعد 10-12 روزی گذشت و بالاخره یک میل در پاسخ آمد که شماره می¬خواست برای خبر کردن و یک اسم زیر میل بود، جلوه جواهری.
هیجان زده که گویا واقعن کمپین فرق دارد و بالاخره یک آدم بی¬رابطه را هم تحویل گرفتند. روز جلسه باز مرخصی گرفتم، در یک خانه بود غیر رسمی گرچه دور یک میز بزرگ. اما خیلی¬ها با هم دوست بودند و من باز هیچ کس را نمی¬شناختم.
قوانین توضیح داده شد، و نحوهء امضا جمع کردن و همین... برنامه ریزی¬ها انجام شده بود. نمی-پرسیدند کسی نظری در مورد کارها و برنامه¬ها دارد یا نه؟ اما پرسیدند که کسی سوال دارد یانه؟ سعی کردم منفعل نباشم، اما خوب آن جلسه هم با بقیه کارهای زنان تفاوت زیادی نداشت. برگه¬های امضا را گرفتم، اما سه ماه تمام هیچ امضایی نگرفتم. گرچه خبرها را می-خواندم و کتابهای حقوق را زیر و رو می¬کردم. اما خوب سایت هنوز نوشته¬های زنان فعال سالهای قبل بود.
گرچه مهمانی کمپین فرصتی بود، و نشست¬ها نیز فرصتی بودند. در هر حال تفاوت کمپین با گذشت زمان خودش را نشان می¬داد، وقتی همه بودند، آدمهایی که تو کتابها بودند، آدمهایی که بالا و پشت نظریه¬ها بودند، و دست نیافتنی. حالا بودند، بین بقیه آشناها و رابطه ها که من جزئی از آنها نبودم و نمی¬شدم. تفاوت این بود که قرار بود این بار نقدها و پیشنهادها شنیده بشود و می¬شد. و همین روزنه نسبت به سالهای قبل و نسبت به فعالیتهای زنان جای تنفس بود. به خصوص که این بار هدف واضح و شفاف و موردی بود. چند تا قانون که این¬ طور نباشد، حالا اینکه چطور باشد، خوب این فاز اول کمپین بود.
تلاش و تمرین دموکراسی تا رسیدن به دموکراسی
بنابراین اگر باز هم میلی پاسخ داده نمی¬شد، شاکی نمی¬شدم. اگر کاری انجام می¬شد بدون اینکه نظر ما بی¬رابطه¬ها کوچکترین تاثیری داشته باشد، شاکی نبودم چون در هر حال از قبل اوضاع بهتر بود. رابطه¬ها سر جایش بود اما خوب چیزهایی هم فرا رابطه¬ای پیش می¬رفت.
کمپین پیش می¬رفت و آدمهای بی¬رابطه مثل من بیشتر و بیشتر می¬شدند. بعضی از آنها رابطه می¬گرفتند و بعضی هم نه. در هر حال محدوده رابطه هر آدمی یک مقدار مشخص است و ظرفیتی باز برای همه آدمها وجود ندارد. یعنی من توان و انرژیم این است که با 3 آدم دوست باشم، کس دیگری با 5 نفر، یکی دیگر با 10 نفر و درنهایت با تعدادی مشخص و محدود.
ساختار
باید روش کمپین با بقیه تجربه¬ها متفاوت می¬شد. باید ساختاری می¬داشت برای این همه انرژی که جذب می¬کرد. باید ظرفیتی می¬داشت برای نیروهایی که جذب می¬شدند اما در رابطه¬ها نمی-گنجیدند. پس بحث ساختار را شروع کردیم. سخت بود. کسانی که در رابطه¬ها هستند، نیازی به ساختار را حس نمی¬کردند. باید کمک می¬گرفتیم. خوب جلسه¬هایی نبودیم و این حق طبیعی آدمها است که با کسانی که نمی¬خواهند کار نکنند. دلخوری پیش نمی¬آمد چون ساز و کار رابطه¬ای، امکان حذف بی¬دلیل را هم به وجود می¬آورد بنا به سلیقه¬ی رابطه¬ای.
از توانمندی و تجربه آدمهای کتابها کمک می¬گرفتیم، اما خوب خواسته¬های دموکراتیک، فضای دموکراتیک هم لازم دارد؛ نمی¬شود از آدمها خواست که توانمندیشان را بی¬دریغ منتقل کنند، درحالی که با شعار دموکراسی توانایی آدمها سرکوب شود و حذف شوند. گرچه با وجود این بی انصافی است اگر بگویم توانمندسازی نمی¬کردند.
داوطلبان
همه تلاشمان را سر داوطلبان گذاشتیم. آنجا ساز و کار را تا جایی که بر می¬آمد دموکراتیک چیدیم. ساده نبود. کند پیش می¬رفت، در عوض محبوبه و حدیث و سمیه و نفیسه و هدی و نیکزاد و مارال و و و داریم که حالا هر کدام یک کمپینند. در جا می¬زدیم و یا شاید هم بزنیم، اما نظری روی زمین نمی¬ماند یا لای میل¬ها گم نمی¬شود. فشارها کم نبود، "اینها فقط حرف می¬زنند" اما خوب حقیقی بود، به هر توانی که بود بچه¬های جدید را به کمیته¬ها می¬فرستادیم تا به عمل نزدیک بشویم به جای فقط حرف زدن. شیرین مومنی، نسیم خسروی، حمیده نظامی، آزاده فرامرزی¬ها، عسل اخوان، مهرنوش رحیمی¬زاده، رویا درشتی، سپیده قدرت، آذر معصوم¬خانی، نسیم آقابابایی و و و ...
علاوه بر آن ماهها هم هست که فشار بیرونی، انگار که اینجا را هدف گرفته باشند. هر خانه¬ای که داشتیم. هر جلسه رسمی و غیر رسمی. از درون اما همچنان ما مقصر بودیم. بی¬احتیاطی می¬کردیم. با آوردن داوطلبان جدید در هر جمعی، اول اینکه تصمیم¬گیری¬ها را عمومی می¬کردیم و بعد با بی¬تجربگی، بقیه را هم به خطر می¬انداختیم.
باز هم حقیقت داشت، هر کس می¬تواند تصمیم بگیرد کی در خانه¬اش بیاید و کی نه! هر کسی می¬تواند تصمیم بگیرد که خانه¬اش به خاطر کمپین به خطر بیافتد یا نه! اما از کجا باید تجربه می-آوردیم؟ در کدام کار مشترک باید تجربه کسب می¬کردیم یا چطور باید به آدمهای جدیدی که تازه به کنش جمعی دلبسته بودند احتیاط را می¬آموختیم؟ بعد از نزدیک یک سال، تازه وقتی کسی از بیرون به ما نزدیک شد فشار امنیتی بیرونی را رویمان حس کرد و ترتیب آمورش فلان و بهمان را داد، وگرنه که وقت گذاشتن برای ما که کار خاصی نمی¬کردیم ضروری نبود.
سوء تفاهم¬ها
اما ما همه¬ی اینها را درک می¬کردیم و درک می¬کنیم. فلان لوگو بی نظر بقیه برداشته شد. کدام بقیه؟ بقیه کمپین؟ اگر بقیه کمپین منظور بود که ما با حدود 400-500 نفر در تماس بودیم و هیچ وقت به عنوان بقیه ازمان برای گذاشتنش نظری گرفته نشده بود که حالا برای برداشتنش نظر بدهیم یا خیر.
فلان جلسه ما نه خبر دار شدیم و نه دعوت؟ ما کی است؟ درک می کردیم که قرار نیست همه، همه جا باشند. اما مهمترین چیز این بود که نظرات را به جمع بکشانیم. مهمترین چیز این بود که نظر اکثریت با احترام به آزادی بقیه اجرا بشود و نظر اقلیت هم شنیده بشود. حالا اگر بازی داده نمی¬شدیم، اشکال ساختار و سیستم و روش بود، وگرنه که با آدمها مشکل نداشتیم و نداریم، گرچه شاید سلیقه¬ها و روشهای یکدیگر را نپسندیم، اما اصولن رابطه¬ای نساختیم که بخواهد خدشه¬دار بشود.
جرقه یک فکر زده می¬شد و بعد جای دیگر، تحت عنوان دیگری اجرا می¬شد؟ چه فرق می¬کرد، حتمن توانایی اجرایی آنجا قوی¬تر بوده است. مهم فکر بود، فرد هم خودش را با هویت و تفکرش هر جا که راه پیدا می¬کرد بیان می¬کرد و البته می¬آموخت که باید قوی¬تر و سریع¬تر اجرایی کند.
فلان سایت بدون خبر قبلی به ما و بدون دعوت از ما یک شبه روی شبکه رفت؟ خوب نه عجیب بود نه جدید! وقتی یک مطلب از فلان داوطلب جدید را که کلی استعداد نهفته داشت باید روزها پیگیری می¬کردی که رسید؟ دیدی؟ ویرایش شد؟ و خواهش و تمنا از فلان دوست و فشار از طریق رابطه¬ها تا پخش بشود، یعنی ساختار به مشکل خورده، یعنی قفل¬های ساختار را هنوز هم روابط دوستی حل می¬کند. پس جای گله و شکایت نمی¬ماند که با ما دوست هستند یا خیر!
نقد به راهکارها
خلاصه اینکه اعتماد در روابط غیر دوستی گرچه به واسطهء کمپین بیش از بقیه محفلهای زنان بوده است، اما هنوز هم حرف اول را روابط دوستی می¬زند. قضاوت نمی¬کنم که ارزش¬های دوستی چطور جابجا می¬شود یا چطور از بین می¬رود آن طور که به طور مفصل بخشی از فعالان جوان آن را مکتوب کرده¬اند، که جدای از جسارت کم نظیرشان برای گفتمان، زمان آن را درست روزهای نزدیک به 8 آذر ترجیح می¬دادم و پیشنهاد می¬کردم. که اعتماد خدشه دار را زمان برنمی-گرداند بلکه پررنگ¬تر می¬کند، همان¬گونه که فاصله بزرگ این نوشته¬ها و گزارش 8 آذر را می¬بینم. اما مطمئنم که دوستی وسیع در حد کمپین شدنی نیست، و به تبع اعتماد کلی هم بین کمپینیان گسترش یابنده، با این روش¬های فعلی ماندگار نخواهد بود.
علاوه بر آن دو راهکاری که نوشین احمدی خراسانی هم در مقاله "ما در کمپین یک میلیون امضا اشتباه کردیم" بیان می کند هم، گرچه به نظر موشکافی دقیقی از مشکل فعلی می¬باشد، اما مشکل اصلی زنان را حل نمی کند:
1 – ایجاد و تقویت هرچه بیشتر هسته های خودبنیاد از دل کمپین یک میلیون امضاء
2 – اقدام انجمن ها و گروه ها برای تعبیه کمیته ای با نام کمپین و تخصیص بخشی از فعالیت هایشان به کمپین و جذب نیروهای جدید (و اختصاص بخشی به عنوان کمپین در سایت های خود)
اول- هسته¬های خود بنیاد، همان گروه¬های محفلی کوچک است که معمولن بر اساس رابطه دوستی شکل می¬گیرد و کمتر فرد جدیدی را در داخل خود می¬پذیرد و کمتر به توانمندسازی زنان دیگر می¬پردازد، گرچه گروه¬های کوچک خودشان را به واقع توانمند می¬سازد، اما این توانمندی وقتی فقط در انحصار همان جمع کوچک باشد، تبدیل به قدرت یک طرفه می¬شود، ویژگی که نه تنها مذموم نیست و بلکه بسیار هم جذاب است، اما چگونگی استفاده از قدرت و توانایی یک طرفه در جامعه غیر دموکراتیکی که هنوز فعالان زنان چنان که باید اعتماد مردم را به دست نیاورده¬اند جای سوال دارد.
دوم- منفعل کردن هسته¬های کوچک با تعدادی افراد مشخص و کم تعداد، که هویت جمعی مستقیم و گسترده¬ای چون کمپین ندارند و کمپین هم جز ارتباط حداقی زنجیری با هسته¬ها، در امتداد هویت هسته¬ایشان تعلق بیشتری برای آنها نمی تواند در نظر بگیرد، راحت تر و ساده تر است یا منفعل کردن کسانی که با تمام اختلاف روش¬ها و اختلاف سلیقه¬ها، تنها با یک هویت بزرگ و مشترک کمپینی در کارند؟
سوم- علاوه بر آن پاسخگویی هسته¬ها به کمپین را چطور می شود تعریف کرد وقتی هر هسته تعریف جدایی از خود و عملکرد و ارتباطش با کمپین دارد؟ و نیز چطور می¬شود هزینه¬های تحمیل شده احتمالی بر کمپین را به حداقل رساند؟
چهارم- و نیز انجمن¬ها و گروه¬های دیگر زنان هم که پیشنهاد جذب نیروهای جدید برای آنها داده می شود، چگونه است که تا به حال نتوانسته¬اند نیرویی از زنان عادی کوچه- خیابان را جذب کنند (کسانی را که پیش از آن کنش اجتماعی نداشته اند، ولی جذب کمپین شده اند و توانمند.) و از انرژی و استعداد ویژه آنها در جهت اهداف خواسته¬های زنان استفاده کنند؟ آیا یکی از دلایلش غیر دموکراتیک اداره شدن سازمانهای آنها و اگر نگوییم هرمی، در عوض روابط پررنگ دوستی نیست؟ و یا اینکه هر سازمانی به طور طبیعی برای خواسته های خود که شاید کمپین فقط بخشی از آن باشد، به نیروی متخصص نیاز دارد و جذب و توانمند سازی زنان دیگر در تعاریفش نگنجد.
پیشنهاد
کمپین همچنان نیاز دارد به جایگاههای اجرایی به جای آدمهای اجرایی.
همچنان نیاز دارد به شفاف بودن تمام اطلاعات، نیازها، و آسیب¬ها.
همچنان نیاز دارد به اعتماد به آدمهایی که سریع تصمیم بگیرند و نیز پاسخگوی تصمیماتشان باشند و جا عوض کنند و دیگران را برای در آن جایگاه بودن آماده کنند.
همچنان نیاز دارد به مستقل کردن روابط شخصی و کارهای کمپین.
همچنان نیاز دارد به آدمهای با تجربه و با اطلاعاتی که خودشان را عضو کمپین می دانند و یا نمی دانند.
همچنان به نیروی تازه، فکر تازه، افراد تازه نیاز دارد همان¬طور که به افراد قبل نیاز دارد.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

کار جمعگی


گاهی وقتها حتی جمعه کار کردن هم لذت بخش است.
همان جایی که هر روز کار می کنی، حالا تنها بدون روسری... دکمه های مانتو باز...
هر موسیقی که می طلبی با هر تن صدایی ...
بدون صدای اضافه که تمرکزت را بگیرد...
بدون رفت و آمد و تلفن اضافه...
وبلاگ نویسی هم که سر فرصت به راه...

کارها هم که پیش می رود... عالی.

واقعن دلم نمی خواهد هیچ کس اینجا پیشم می بود.

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

دو ماه حبس

یک وقتهایی هم هست که دیگر آدم طاقتش طاق می شود.
هر چقدر بخواهی سعی کنی با احساساتت با موضوع برخورد نکنی، بالاخره یک جایی هست که کم می آوری و می خواهی همه چیز احساس باشد.

دلم می خواهد بلند بگویم از این اتوبان یادگار لعنتی بدم می آید که از این پایین می رود تا بالا تا درست صاف از جلوی اوین رد بشود و از بالای پل، آن ماشین های اداری پارک شده را ببینی و انبوه درختهایی که معلوم نیست تو آن فضای مشوش و همیشه انتظار چطور دوام آورده اند و آنقدر انبوه شده اند تا نتوانی هیچ جای آن قفس لعنتی را ببینی.
این که هر شب 10-11 از جلوی آن لعنتی رد بشوم و محبوبه هنوز آن تو و هیچ کاری این بیرون از دست من برنمی آید. دارم با خودم کلنجار می روم که خواب محبوبه را نبینم. نباید محبوبه به خوابم بپیوندد. نباید این اوین بیش از این او را نگه دارد.
بعد از دو ماه وقتی از اوین زنگ می زند و مثل وقتهایی که بیرون بود می گوید ببخشید پرستو جان نشد این مدت بهت زنگ بزنم، اینجا وقت برای تلفن خیلی کم به من می دهند، دلم می خواهد پشت تلفن یک بار هم که شده با صدا و بلند گریه کنم. اما نمی کنم، یعنی نباید، نمی شود، پرت و پلا می گویم. ولی بعد از تلفن...

وقتی مادرش زنگ می زند و می گوید که باز وقت شیمی درمانی دارد... احساس سنگینی می کنم، احساس می کنم کلاه ام از خودم و ازهمه چیز و از .... . شاید هم خسته ام.

محبوبه مثل قبل راجع به چیزهایی که تو ذهنش است می پرسد، می گوید از این دعوای... چه خبر؟
می گوید قبلتر ها پیش کروبی می رفتند...
می گوید آب اوین بیشتر بچه ها را مریض کرده است...
می گویم میوه و کتاب و لباس.... می گوید مال بیش از 6 ماهی ها است.
نمی دانم دیگر چی بگویم.
از 5 شهریور می گوید... دوست دارد باشد.
ما چی؟ حالم میزان نیست آن طور که این بخشها را تو ذهنم کنترل کنم.
نباید از خیلی نزدیک دید.
از یادگار بدم می آید با ان مسیر درازش که صاف از جلو اوین رد می کند و ...
..........................................................................................................................
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
از پس ذهن------------------------------------------
یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مرددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددکککککککک بییییییییییییییییییییییی

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

حقوق شخصی

وقتی کمپین را دادم رئیس امضا کند، خندان بود و مدافع و مخلص هر چی خانم است و موافق حمایت از حقوق زنان.
در لحظه، برادر تازه از راه رسیده اش را صدا کردند و به سبک پدرهای قدیمی فرمان دادند که ایشان هم امضا کنند.

وقتی بروشور لایحه را دادم رئیس بخواند، گرفته بود و گفت من بعد از امضای آن یکی واقعن فکر کردم...
وسط حرفش گفتم که پشیمان شدید؟
نگاهم نمی کرد ولی من دیگر آن خانم مهندس توانایی که هر از گاهی از جلوی اتاق رد می شد، حالم را می پرسید نبودم. این را روزها است که متوجه می شوم.
گفت نه پشیمان نشدم اما با من و من اضافه کرد که پس کی از حقوق ما دفاع می کند؟
تو صورتش سیخ نگاه می کردم، می خواستم عمق شخصی بودن حرفهایش را در مورد مشکلش با من بفهمم. گفتم کدوم حقوقتان را نگرفتید که نیاز به مدافع دارید آقای مهندس؟
من و من زیاد می کرد و آماده بحث نبود، خلاصه اش گفت که این حقوق برای طبقات پایین اقتصادی- فرهنگی خوب است، اما قشر متوسط به بالا ....و به من نگاه کرد و خندید ( از آن خنده هایی که وقتی داری کسی را متهم می کنی، با احتیاط تو صورتش می خندی)
و گفت جدن باید یک بار سر فرصت یک بحث راجع به مسائل فمینیستی بکنیم.

راست می گوید جسارت بیش از حدی است که برادر رئیس را نپذیری.
راست می گوید یکی در حد سواد و مال و جایگاه اجتماعی او، باید اراده می کند هر دختری از خوشی و اشتیاق بمیرد ولی وقتی یکی مثل من پررویی می کند، باید در مقابلم از حقوق مردان دفاع کرد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

اعتراف

پیشگفتار:
طول کشید که با خودم کنار بیایم که راجع به این موضوع اینجا بنویسم یا نه.
و باز طول کشید که سرنخی لای ذهنم پیدا کنم که چرا با نوشتن اینجا مشکل داشته ام.
راست می گفت دوست دارم بازی ذهنی کنم. اما این بازی فقط یک بازی نیست، وقتهایی هم چیزهایی ازش درمی آید.

من جزء جانورانی هستم که علاقه ام به تئاتر در آن حد است که در بیحالترین اوضاعم که حوصله هیچ کاری را ندارم، هیچ پیشنهاد تئاتری را رد نمی کنم. حالا اگر طرف انتخاب نمایش را با خودم بگذارد هم بخشی از کیف است ( که البته اگر آدم جالبی باشد، انتخاب خودش هم خودش یک مکاشفه دیگری دارد مشعوف.)
خلاصه بعد از 4-5 سال بی خبری، یکی از دوستهای دانشگاه پیشنهاد تئاتر داده بود، با حق انتخاب. در راستای یک سری واج افتادگی روز قبلش برای تئاتر و نرفتن و... با کله (بی معطلی) پذیرفتم.
یک مانتوی آبی جلو بسته، از این نخی ها که نرم روی بالا-پایین بدن می نشیند پوشیدم. یک ساعتی زود بود از ترس بی بلیط ماندن.
گشت می زدم حوالی تئاتر شهر. خانم ظریف خوش برخورد چادری با یک ماور مرد از این کلاه کماندوییها از پشت تقریبن به دو آمدند دنبالم و تذکر و بقیه داستانها که برای خیلیها آشنا و یا تکراری است. من به ون منتقل شدم. و بحث و سوال و خونسردی من و مانتو خریدن دوستهایم و عوض کردن تو ون و منت مامورها که کسی سوار ون شده پیاده نکردیم تا وزرا نبریدم و منت من بر سر انها که جلوی مامور زنتان مانتویم را در نمی آورم چون تاپ تنم است و این مانتو را بعد از خبر خودتان راجع به نظارت بر مانتو فروشیها خریدم و کلی هم طلبکار که می خواستید در خبرها نگویید و کلی شاکی که الان بلیط تئاترمان می سوزد و ...
از من عذرخواهی شد. از شخصیت و تیپم تعریف کرده شد توسط خانم مامور و آقای مامور فرموده بودند که مانتوی قبلی من مرد بیمار که سهله باعث بیمار شدن مردهای سالم هم می شود و حالشان را بد می کند ایشان به عنوان یک مرد صادقانه گفته بودند خودم من یک مرد دارم این را می گویم. و مانتویم را پس دادند و فرمودند شبها موقع رفتن مهمانی که سوار ماشینم می شوم در تاریکی بپوشم نه در خیابان ولیعصر و ....

همه اینها تکراری و معمولی است، اما این که چرا برای من سخت بود نوشتن اینجا، چون احساس حقارت می کردم از آن موضوع.
اما ماجرا اینجا است که بعد از این همه سال سر فرو کردن در مسائل زنان، دانستن محدودیت، برای من به طور بدیهی از حس حقارت فاصله گرفته بود. مثلن نداشتن حقوق برابر در قانون، در محیط کار، و و و احساس حقارت به من نمی داد چون می دانستم مشکل از کجاست و حداقل جبرانش را می توانستم با اعتماد به نفس امتحان کنم. و بیشتر دلسوزی برای قانونگذار و فکر کردن به سوراخهای فرهنگی و ذاهکاذ اصلاح و چه و چه پیش می آمد.

اما وقتی در این مورد احساس حقارت کردم، به نظرم رسید، یکی اینکه در این مورد هنوز نه راهکاری دارم نه روشی برای جبران محدودیت و فشار.
دوم اینکه تفکر پوسیده حجاب، متانت و مصونیت و این حرفها، در لایه هایی از ذهنم نشسته است که حتی توصیف تذکر شنیدن برای این موضوع برایم حس حقارت و ناخوشایندی داشت که گویا در جاهایی از ذهن، حتی خودم و نوع پوششم را مقصر تصور می کرده ام.
با این بازی ذهن بخشهایی برایم روشن شد و این نوشته یعنی یک قدم نزدیکتر به آنچه بودم و نمی دانستم. اما جبران فشار و محدودیت پوشش هنوز برایم مشخص نیست. یا هنوز ایده ای ندارم که چه باید کرد؟ و از کجا؟

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

محبوبه، محبوب، محبو، محب، مح، م

محبوبه بعد از هفت هفته بازداشت بودن، بدون اینکه تفهیم اتهام شده باشد فردا دادگاهی می شود نمی دانم از این بدوی تر هم وجود دارد یا نه؟
اضطراب دارم. خوابم نمی برد. گرچه محبوبه حتمن آرامش بیشتر است. مثل وقتهایی که مورد هجوم انتقادها بود و من بیش از او عصبانی می شدم.

زیاد مهم نیست که طرف آقای مهندس باشد یا زنجیر گردان سر کوچه، نفس اسید پاشیدن یکی است. مالی که به دست من نیافتد، نباشد بهتر...

زیاد مهم نیست که تو پیشنهاد غیر کاری خود طرف را نپذیرفته باشی، یا کسی را که جای پسر او است، به هر حال وقتی در عوض در کار سرت جبران کنند، یعنی امنیت روانی و امنیت کاری نه تنها وجود ندارد که حتی برای تو تعریف هم نشده است...

دارم آب دیده میشوم. ازم چیزی بماند، یا نه...!

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

"من" را کجا می گذاری؟

یک بخشی بود در تفسیر نقاشی کودکان و آن اینکه اگر صفحه نقاشی کامل پر می شد نشان دهنده رشد نمی دانم چی چی بود... به نسبت وقتی که از گوشه هایی از صفحه استفاده کرده بود.

حالا من این را می خواهم تعمیم بدهم به آدمهای بزرگ و فضا.
مثلن یک نفری زندگی می کند، در خانه ای که قبلن همسر، شریک یا هم خانه اش با او در آن بوده است. از وقتی طرف رفته است، فضاهای متعلق به فرد ترک کرده، خالی و دست نخورده و یخ مانده است. بودن در چنین خانه ای، حس خوبی برایم ندارم. و سردی و تنهایی آن آدم اذیتم می کند.

یا فرض کن آدمی را که با ذهنش چنین می کند، یک چیزی روی ذهن سنگینی می کند، نه راه حلی داری و نه به درد نخور و دور ریختنی شده است؛ از توی ذهنت برمی داری ولی نه آن جور که باری کم بشود و انرژی بیشتر، بلکه آن طور که جای خالیش تو ذهن یخ و خالی و بی کاربرد می ماند.
می دانی سخت قضیه کجاست؟ آنجا که جای خالی تو ذهن، از بیرون دیده می شود و اگر خالی نبود که می شد از آن فضا برای کار دیگر استفاده کرد.

بسیار بی ربط اما اندر احوالات انتهای کله شقیم هم بگویم که در تاریخ اینجا لااقل نرخش ثبت بشود:
بعد از عمل چشم که ماشین را برداشتم و تا خانه آمدم، اوضاع زیاد عجیب نبود چون تا دو ساعت بعد هنوز سر بود و دردهای مرفین لازم، بعدش هنوز شروع نشده بود.
شب بعد از عمل (این توضیح لازم است که معمولن بعد از آن عمل سه تا چهار روز را همه استراحت می کنند و رانندگی هم تا یک ماه اول توصیه نمی شود.)که باز ماشین را برداشتم و اشک ریزان رفتم خیابان محض رفع بی حوصلگی و صد بار به غلط کردن افتادم و کورمال کورمال برگشتم خانه، باز جز شاهکارهای معمولی به حساب می آمد.
اما این فشار پایین من که هر وقت کم می آورم درست سر بزنگاه خرم را می گیرد که این چند روز بدجور دارد کار و زندگی را مختل می کند و من هم این بار یک حالی ازش گرفتم که یادش بماند، خلاصه که بعد از تجویز سرم برای فشار 7:30 و اتصالش با اصرار که من کار دارم باید برگردم سر خانه ام، سرم را یک جوری به دستگیره بالای ماشین با یک چوب لباسی فلزی وصل کردم و مثل موجودات متشخص کمربند ایمنی هم بستم (حالا تصور کن با یک ترمز ناگهانی کوچک اولین اتفاقی که می افتاد رگم پاره می شد و خلاص و کار به کمربند ایمنی و این حرفها نمی کشید، اما خوب به هر حال بعضی پرستیزها ذاتی است گویا...) و رانندگی کردم و تشریف آوردم خانه. از داروخانه چی و خانم تزریقاتی و جناب آقای بیمار در درمانگاه گرفته تا ... یا دعوایم کردند و یا با تعجب می خواستند من را با ماشین خودم برسانند.
دارم به این نتیجه می رسم که دفعه بعد خودم سرم را وصل می کنم که دیگر آنقدر همه دنیا دعوایم نکنند.

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

لینک

این جز انتقادات موشکافانه و البته قابل تفکر به کمپین است. خیلی وقت است می خواستم اینجا رویش تاکید کنم. مقاله سهیلا وحدتی
این یکی هم قابل تامل و قابل بحث است. مقاله نوشین احمدی خراسانی

این هم آدرس جدید و بدون فیل تر سایت کمپین
هنوز آدرس جدید مدرسه را پیدا نکرده ام.

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷

اردیبهشت


برنامه "اردیبهشت" یا چیزی شبیه این از صدا و سیمای جمهوری اسلامی شبکه 4 هر روز گویا بین ساعت های 12 تا 2 ظهر حدود30 دقیه تا 45 دقیقه راجع به مسائل زنان پخش می شود.


1- از آنجایی که هیچ روزی جز جمعه ها که این برنامه پخش نمی شود بنده آن ساعت خانه نیستم و دسترسی به سیمای محترم ندارم تا به حال برنامه را ندیده ام.


2. شنیده ها حاکی از آن است که برنامه دارد به مسائل مهم و به روز زنان می پردازد که ماها هی داریم از این طرف تلاش می کنیم.


3. تاثیر آن در قشرهای اندکی تا به حال باهاشون روبرو شده امو برنامه را حتی یک بار دیده اند، بسیار زیاد و البته کاملن آگاه کننده بوده است.


4. بگذریم که گویا همچنان کوچه غلط هایی هم راجع به فمینیسم می دهد.


5. یک پیشنهاد رسیده از کسی این بوده است که به روابط عمومی صدا و سیما 162 زنگ بزنیم و بخواهیم که ساعت پخش برنامه را در زمانهای پر بیننده بگذارند و نه ساعت کاری و مرده ترین ساعت روز.


6. کسانی که برنامه را دیده اند برای هم یک کم تعریف کنند لطفن.


7. آرزوی دور: فکر کن اگر می شد یک رسانه داشت با آزادی بیان چه ها که نمی کردیم


8. نام این برنامه آیا ربطی به فیلم "بانوی اردیبهشت" دارد؟


پی نوشت: 9.


دست محبوبه حسین زاده درد نکند که با خانم مجری این برنامه یک مصاحبه گرفته و پایین این صفحه اعتماد است.


شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

فیلم و تئاتر

سه تا فیلم دیدم.
Girl interrupted ساخت سال 99 است. از فضای فیلم خوشم آمد. از شخصیت پردازی دختران خوشم آمد گرچه تم کلی فیلم یک جاهایی ارزش داوری نامحسوسی می کند و طبق معمول به روانشناسی می زند، اما خوب جاهایی هم با قواعدی بازی کرده است، برای سال 99 خوب است. این را پیشنهاد می کنم.
NO country for old men یا پیرمردها وطن ندارند. گرچه آن ترجمه مصطلح شده است خیلی نزدیک نیست.
با کلی جایزه که اسکار 2007 گرفته است، اما هیچ برایم جالب نبود. خوشم نیامد. خشونت زیادی مثل فیلمهای kill Bill اما فضای وسترن و ... . خلاصه که به هیچ کس پیشنهاد نمی کنم.
All about my mother مال 99 است، اسپانیایی است و زمان خودش هم گویا یکی دو جایزه گرفته است.
اما چنان کسلم کرد و چنان موضوعش غیر ضروری است با زمان و فرهنگ ما که اگر زمان عقب برگردد حاضر نیستم ببینمش حتی برای تمرین زبان.
یک تئاتر هم بود که در جشنواره تئاتر زنان ازش یک نقد خوانده بودم. "گاردن پارتی در برف" نوشته چیستا یثربی و کارگردانی پرستو گلستانی.
نوشته مثل بقیه نوشته های چیستا یثربی آشفته و نامفهوم و دوست نداشتنی بود.
پرستو گلستانی هم که کارگردانی بسیار ضعیفی ارائه داده بود.

پی نوشت: حالا که هی دارم پیشنهاد می دهم، این سوتین نازلی را هم از دست ندهید که از آن جنس نوشته هایی است که واقعن حیف است بین شلوغی فضای جنبش زنان این روزها در لابلای تاریخ گم بشود.

یک جمله هم اضافه کنم و قول می دهم دیگر هر چی بود بگذارم برای پست بعد:
نمی دانم با این تضاد چطور کنار بیایم که وقتی محبوبه از اوین زنگ می زند خوشحال از شنیدن صدایش و اینکه می توانیم راحت در بند عمومی صحبت کنیم هستم و از طرفی یک چیزی انگار گلویم را فشار می دهد که آنقدر بی دلیل نگه داشتند که همین خوشحالی از شنیدن صدایش هم راضی شدن به حداقل شده است.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

پارک زنان

نمی خواهم الان به این فکر کنم که وقتی حداکثر فضا و حقوق بدیهی را نداری، یک روزنه برای نفس کشیدن مثبت است یا روند خواستن را کند می کند؟
نمی خواهم الان راجع به این فکر کنم که داشتن فضاهای اختصاصی برای زنان کمک می کند به نزدیک شدن به برابری جنسیتی یا تبعیض را روزافزون می کند؟
نمی خواهم الان به این بخش قضیه فکر کنم که تا چند وقت دیگر فیلم های فضای اختصاصی زنان در می آید و بعدش بسته می شود یا به راه حل دیگری فکر می کنند؟

همه اینها را می گذارم که سر فرصت بهشان فکر کنم
فقط می دانم که تو تهران، برای اولین بار در عمرت وقتی با تاپ و شلوارک، در حالی که موهایت باز است و پوستت مستقیم آفتاب می خورد و صدای هم وطنهایت را می شنوی و اتوبان حقانی و رسالت و حکیم و پلهای تو در تویشان را می بینی و راه می روی و می دومی و روی چمن دراز می کشی و آفتاب توی بی نقاب را می بیند حس جدیدی دارد.
نمی دانم گریه ام بگیرد از اینکه نداشتن حداقل ها چطور لای عقیده ها و ایدئولوژی ها پیچیده شده و بر زندگیمان تحمیل شده است، یا خوشحال باشم از اینکه دارم در یک پارک جنگلی تو خود تهران، نه دوبی و ترکیه و... قدم می زنم و می دوم و بازوهایم آفتاب را می بینند.
دلم می خواهد با زنان مسئول انتظامات پارک که با همان فرم مانتو و شلوار و مقنعه هستند حرف بزنم و احساسشان را بدانم و بپرسم که خودشان کی به شکل ما در می آیند؟
دلم می خواهد تمام زنان سرزمینم چه آنها که ایران هستند و چه آنها که ایران نیستند و حسرت آزادی در یک منطقه محلی برای همیشه به دلشان مانده است، (البته منظورم هم نسلهای بعد از انقلابی خودم هستند) برای یک روز هم که شده به تپه های عباس آباد و پارک نشاط سری بزنند و یادشان بیفتد که ما از چه چیزهایی محرومیم.
شاید زیاد منصفانه به نظر نیاید، ولی وقتی یاد تمام مردهایی افتادم که باهاشون در پارک نشاط قدم زدم و حرف زدم و برایم منطق و فلسفه و حتی عشق بافتند، فکر می کنم بیرون یک قفس نشسته بوده اند و برای یک شیر راجع به منطقی بودن سخنرانی کرده اند، دست کم قدم اول این است که بپذیری در فضای نابرابر تنفس کردن هم حتی منصفانه نیست چه برسد به داد سخن دادن راجع به تفکر و تعقل و احساس زنانه.

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

4 ماه 3 هفته و دو روز+ یک ماه اضافه

اعتصاب غذای محبوبه و بقیه شکسته شد و تو بند عمومی هستند.
به اندازه یک دوزاری ذهنم خالی شده است. گرچه دستگیری امروز صبح بهاره هدایت و آن دیگری التهاب همیشگی را قطع نمی کند.
یک چیز دیگر بگویم و به شلوغیهای ذهنم برسم: وثیقه سردار زارعی که به همراه برپاکنندگان نماز جماعتشان دستگیر شده بود به اتهام مالی و اخلاقی، 50 میلیون تومان است، آن وقت محبوبه که به اشتباه با کتک یک ماه پیش بازداشت شده است، باید وثیقه 100 میلیون تومانی بدهد. عدالت علوی را هم نمردیم و چشیدیم.


فیلم "4 ماه سه هفته و دو روز" فیلمی زنانه است از داستان سقط جنین غیر قانونی دختر دانشجوی رمانیانی در رمانی کمونیستی و فشار وارد شده بر او و دختر هم اتاقیش و مورد تجاوز واقع شدنشان در جریان سقط به طور اتفاقی.
هنوز ایران الان از رمانی 1987 هم عقب تر است. حجم فشار بر دخترکان، طبیعی و واقعی به تصویر کشیده شده و مناسبات مردسالارانه جامعه خوب نشان داده شده است، اما ایران الان با تمام آدمهای روشنفکر و نخبگانش هنوز از نظر فرهنگی و جو عمومی جامعه بسیار عقب تر از آن است.
این هم سایت فیلم
این هم توضیحات در ویکی پدیا


می خواستم بیشتر بنویسم اما خوب...

ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری

چقدر دلم می خواهد راجع به جنس عشقهای موجود در ادبیات غیر معاصر بنویسم.
حیف 3-4 تا پروژه کله گنده دستم دارد.

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

5-6 یا شاید 7

خواب ... را دیدم. خواب نامه ام را دیدم. خواب محبوبه را دیدم.

از دستم در رفته است که امروز چندمین روز اعتصاب غذا بوده است.
بدون هیچ تشابهی بین فرد و واقعه یاد روزهای اعتصاب غذای گنجی افتادم.
یکی کمک کند و بگوید چطور می شود از محبوه خبر گرفت؟ چطور می شود حالش را جویا شد؟
چطور می شود وقتی وکیلش را هم دخالت نمی دهند و ممنوع الملاقات شده است و هیچ خبری هم ازش نیست، سراغش را گرفت.
من گیج و بی خبر مانده ام.

این طرف همه چیز به نسبه زیاد تحت کنترل است.
فرق یک دختر 22 ساله، با یک دختر 27 ساله را آشکار حس می کنم و احساس می کنم که بزرگ شده ام.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۷

Access Forbidden


We are sorry, but due to U.S. government restrictions, we are unable to allow access to our web site from your country at this time.
The IP address you are using, 85.133.196.x, is currently not permitted to use this web site.Country code: IR
چه احساسی داری وقتی با این پیغام مواجه می شوی؟

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

محبوبه ی به پیچیدگی ساده!

7 مارس دو سال پیش بود.
33 نفر از دوستانمان را برای اولین بار همه با همه گرفته بودند، و آشفتگی و پریشانی ما، این بیرون به هر در و دیواری می خورد.
جبهه مشارکت، به مناسبت روز جهانی زن، تو آن زیر زمین دفترش یک جلسه برگزار کرده بود و خبرش از چند روز قبل از جاهای مختلف چندین و چند باره رسیده بود.
آن روزها، آن شبها خیلی شلوغ بود، ظهرش تو دانشکده مدیریت، بعد دانشکده علوم اجتماعی تهران کلی جلسه و سخنرانی و بحث و برنامه ریزی بود. هنوز آن روزها، جو تا این اندازه تنگ و امنیتی نشده بود.
هنوز جلسات مربوط به زنان از بیخ و بن لغو مجوز نمی شد.
صبحش در پلی تکنیک یا خواجه نصیر درست یادم نیست، شادی (صدر) سخنرانی داشت که به دلیل بازداشت بودنش با بقیه 32 نفر جای سخنرانیش خالی مانده بود.
تو بوفه دانشکده علوم اجتماعی، هما بود و چند نفر دیگر که از بچه های زندانی خبر داشتند. هر خبری حاکی از یک تلفن، یک تماس و یا یک اطلاع دریا را انگار بالا- پایین کند.
تو آن همهمه نیلوفر را پیدا کردم و فامیلش را چک کردم و مطمئن شدم همانی است که دنبالش بوده ام و شب قبلش از همه شهر سراغش را گرفته ام که جز بازداشتی ها بوده است یا نه. و برای اولین بار به اسم و با آشنایی دیدمش.
بعد هدی را دیدم، نمی دانم آن روز با هم تا یک جایی رفتیم یا نه؟
نسیم و فاطمه و بقیه ...
پرت افتادم از ماجرایی که می گفتم: کارها نه چندان دقیق، اما تا حدی مشخص شد که کی به کیه و هر کی قرار است چه کار کند و برنامه های 8 مارس را چه می کنیم.
من هم گفتم که به جلسه مشارکت سرمی زنم. می خواستم ببینم زنان نماینده سابق یا نماینده آینده، واکنششان در مورد بازداشت 33 نفر چی است؟
تو جمعی که تو دانشکده دور هم بودیم، کسی برای همراهی با من نبود. جلسه مشارکت خیلی با جلسات ما فرق داشت.
روی میز گرد بزرگ دور سالن، روبروی هر صندلی شاخه گل سرخی بود و یک کارت تبریک و یک نامه که تویش حرفهای قشنگ قشنگ نه چندان مفید و یک دستگاه بلندگو بود. به اضافه بشقابهایی که پر بودند از شیرینی های دانمارکی و آب معدنی ها و لیوانهای یک بار مصرف. خلاصه که با جلسه های ما خیلی فرق داشت. سالن اما خلوت بود. من درست سر ساعت رسیدم شاید حدود 7-8 نفر در کل سالن به آن بزرگی بودند که مثلن 6 نفر از 8 نفر سخنرانان و خود مشارکتی ها بودند.
با فاصله رو صندلی تماشاچی ها که نشستم، فکر کنم خانم دکتر کولایی بودند که با لبخند من را پشت همان میز گرد بزرگ دعوت کردند، من هم با لبخند پذیرفتم.
جلسه چیزی فراتر از فضای سیاسی و موضع گیری های کم رنگ و به به چه چه های با فاصله از عمق خواسته های زنان نداشت. به جز دو- سه جمله ای که هر کس سر سخنرانیش راجع به 33 نفر می گفت و اظهار تاسف و تهدید مسئولین از تو زیر زمین بزرگ و پر تجمل و خلوت مشارکت. طبق عادت حرفها را می نوشتم. نباید هیچ چیز را فراموش کرد.
جلسه مثل باقی جلسات از این دست با به هم ریختگی و کلی سوال بی جواب و کلی وقتِ صحبت داده نشده داشت تمام می شد که خانم مقدم میکروفونش را روشن کرد و تو آن شلوغی صداهای تمام نشده، به لحن مهربان و جدی شروع به توضیح وضعیت بچه های بازداشتی کرد و برنامه های 8 مارس که فردای آن شب بود.
همزمان یک خانم حدود 37-38 ساله یک برگه ای را که بیانیه اعتراض آمیز به بازداشت بود می گرداند. من هم تراکت های 8 مارس را که کپی گرفته بودم، برداشتم که آمد سراغم و اسمم را پرسید و توضیح بیانیه را داد و من هم تراکت ها را توضیح دادم و راجع به نت برداریم از جلسه گفت و بعد همزمان رفتیم پیش خانم مقدم و بحث و مشورت.بعد محبوبه برگه امضا را می چرخاند و من هم برگه سفیدی که از خانم های نماینده اسبق و آینده ایمیل و یا شماره تلفن می خواستم برای هماهنگی ها و خبرهای بعدی.
بعدن فهمیدم اسمش محبوبه است. محبوبه کرمی. شماره رد و بدل کردیم. تا مدتها نمی توانستم محبوبه صدایش کنم، چون حدس می زدم که خیلی از من بزرگتر باشد.
من همیشه "پرستو جان" بودم و او همچنان "خانم کرمی".
تلفنی در تماس بودم. نزدیک همه اتفاقات و بعدش خبر تمام ماجراها.
بعد تشکیل کمیته ها. بعد همزمانی کارها. بعد همکاری هایمان و بعد سوال و زنگ و خبر و ... کم کم اجازه دادم به خودم که بهش بگویم "محبوبه جان".
دسته دسته امضا، با کلی تعریف کردنی ها از ماجرای هر برگه امضا شده.
پیگیر و پیگیر و پیگیر هر کار و هر خبر و هر واقعه. آنقدر پیگیر که تو جامعه بی خبری ایرانی، حتی گاهی پیگیری هایش مشکوک به نظر می آمد.
من خیلی با فاصله از آدم ها درگیر کمپین شدم. هنوز هم با آدم ها فاصله ام خیلی بیشتر از نسبتم با خود کمپین است. چیزی را در مورد محبوبه رد یا تایید نمی کردم، اما می گفتم و می گویم که او مستقیم به سمت هدف پیگیر و بدون شلوغ کردن ذهن به هر چیز دیگر پیش می رفت و پیش می رود.
همیشه هر جا قرار بود باشد، بود. به موقع. اولین جلسه پیگیری ما با هم مشترک بود. من و محبوبه با هم خانه ما.
هنوز هم کلی از آدم های جدید با اسم محبوبه به بقیه لینک دارند. وقتی در مقابل سوال بچه های جدیدتر راجع به تجربه امضا جمع کردن، شروع می کرد به حرف، با خیال راحت می رفتم سراغ کارهای دیگر. مطمئن بودم آنقدر تجربه دارد و آنقدر آنها را دقیق و خوب تحلیل می کند که الان هر کی هر سوالی هم راجع به این موضوع بپرسد، محبوبه برای همه کافی است.

وقتی کار فوری و مهم و دقیق پیش می آمد، و پیش بیاید کسی که حتمن همه کار را تا ته اش می برد، یکیش محبوبه است.

دلم برایش تنگ شده است، یا نه شاید هم تنگ نشده است چون انگار همان صدایش دو ساعت قبل از دستگیری، یا همان صحبت کوتاه 10 روز بعد از بازداشت کافی بود برای این که مطمئن باشم، هیچ نگرانی بابت او نباید داشته باشم. اما نفسم انگار کم بشود با این روزها که از بازداشتش می گذرد. هر بار ذره ذره ذره.
حالم از این قالب های ساخته شده ذهنی و تصورات پیش تعریف شده عقلی به هم می خورد. پیگیر بودن یک آدم مشکوک است. بی طرف بودن یک آدم مشکوک است. کبود شدن یک آدم در یک درگیری بی ربط و سه هفته محبوس بودن بدون هیچ اتهام و هیچ تعریف قانونی از نظر آقایان مشکوک است.
پشت تلفن گفت اینها می گویند، کسی دنبال کارت نیست. نوشته های بچه ها و خبرهای سایت ها و رسانه ها و کوچه به کوچه ها و تلفن ها و بازدیدها و اسم دوستها را تا آنجا که ذهنم می کشید برایش لیست کردم، گفتم تو که می شناسیشان، فقط می خواهند ضعف خودشان را بپوشانند. همه مرتب سراغ تو و کارهایت را می گیرند. گفت نه! نه! نه فقط من! دنبال کار همه زنها باشید. اینجا خیلی ها را زدند و خیلی های وضعشان خیلی بد است. دنبال کار همه باشید تو رو خدا.
دلم برایش تنگ نیست. فقط نفسم دیگر دارد به شماره می افتد.
اطلاعات هنوز گزارشش را روی پرونده نگذاشته است. اطلاعات دارد از یک آدم به پیچیدگی ساده در یک موقعیت به سادگی پیچیده، گزارشی می گیرد که شک همه ابنا بشر را جوابگو باشد.
از همه خنده دارتر قضیه این است که محبوبه هیچ وقت به چیزی شک نداشت. حتی به مشکوکان خودش هم.

هر سیستمی خطا دارد، ولی وقتی یک سیستم روی خطایش مصرانه تاکید داشت، معلوم است که خود آن سیستم خطا است.
حالا بازداشت محبوبه هم در سیستم امنیتی ایران، از همان خطاهای مصرانه موکد است.

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

بازجویی اقتصادی

محبوبه از نوزده روز پیش همچنان در بازداشت است.

خواب بازجویی دیدم.
موضوع این است که من به شدت نگران بی سوادی خودم از لحاظ اقتصادی هستم. خواب دیدم دخترک چادری بازجو، شروع کرد به سوال پیچم کردن و داستان کمپین را از جنبه اقتصادی پرسیدن و گیر دادن به منافع مردم و در آمد و سود و... کلی اصلاحات دیگر اقتصادی.
با من و من زیاد، یک جواب غیر قطعی، همین طوری بهش دادم. تو خواب از پسش برآمدم اما خوب احساس ضعف می کردم.
از خواب که بیدار شدم فکر کردم آخر من تا کی قرار است آنقدر بی سواد بمانم در این علم (حتی در حد عموم) اقتصاد؟

از هر نوع تزریق سواد اقتصادی فشرده و غیر فشرده، معرفی منابع جذاب (قابل خواندن) و کلن اقتصاد فهماندن به اینجانب استقبال گرمی به عمل خواهد آمد.

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

داستان دوچرخه

من تمام لحظه های خوش کودکی ام را که به یاد می آورم، وقت هایی است که دوچرخه سواری می کردم. از هر بازی دیگری بیشتر دوست داشتم.
یک بار اسبم بود، یک بار سگ بزرگم بود که می شد رویش نشست (مثل بل)، یک بار ماشینم بود، یک بار موتورم بود، یک بار تورنادو، یک بار دوچرخه مسابقه ایم بود و و و ... .

من و هم بازی بچگی ام، پسر خاله ای بود که 42 روز اختلاف سنی بیشتر نداشتیم و تمام روزها را با هم بودیم.
از اول دبستان، هر سال نزدیک امتحانهای آخر سال، بعد از کلی فکر کردن دوتایی با هم، اعلام می کردیم که آرزوی داشتن چی را داریم؛ آخر می دانستیم که آرزویهای آن روزها زود قابل دسترس بود، می شد بعد از یکی دو سال از شروع مدرسه حدس زد که آرزوی بزرگ به عنوان جایزه شاگرد اولی آن سال محقق می شود.

چهارده ساله بودم. عصر یک روز که شاید تعطیل بود و شاید هم نه، من و هم بازی تو کوچه با دوچرخه مان از بالا به پایین می رفتیم و از پایین به بالا. مثل آدمهای حرفه ای که راجع به جزئیات مکانیکی و دینامیکی ماشینشان با هم صحبت می کنیم، راجع به سرعتمان در فلان مدل دور زدن، نحوه ایستادن در فلان لحظه ترمز و و و صحبت می کردیم و چقدر برای من لذت آور بود.
طبیعی بود که در آن زمان من بلندتر از هم بازی پسر باشم، و البته درشت تر، و خوب نشانه هایی از آغاز زنانگی، مثل سینه ها، بینی و باسنی که فرم می گرفتند و گونه هایی که از لپهای کودکانه متفاوت می شدند. زیاد حس جالبی نبود، به خصوص که هم بازی همانقدری مانده بود و من هی هر روز قد و حجم و وزن اضافه می کردم. به همین خاطر شلوار لی سبز پوشیده بودم و یک تی شرت هم رنگ و روسری کوچک سبز و با گلهای ریز سفید که به زحمت کله گنده شده ام را می پوشاند.

پیرمردی که همیشه سفید می پوشید، یک ردای بلند و یکپارچه سفید، یک شلوار از همان جنس، نخی و خنک و سفید و عرقچین گرد کوچک سفید که باقی مانده موهای با تیغ زده اش را می پوشاند. معمم نبود چون بارهای قبل با لباس رسمی و معمولی دیده بودمش، اما در مواقع استراحت خانگی با آن هیبت بود.

از خانه اش با سرعت و عصبانیت فاصله گرفت، سر و ته کوچه را نگاه کرد آمد طرف ما که با دوچرخه هایمان از ته کوچه سربالایی را پا می زدیم. دستش را بلند کرد و با فریاد گفت خجالت نمی کشی بی ناموسی می کنی؟ برو خانه این طوری نگرد.
مبهوت با همان سرعت که می رفتیم، ادامه دادیم هر دو در سکوت. ته مسیر ایستادم و کند مردد دور زدن پرسیدم آن آقا با ما بود؟ تایید کرد. پرسیدم چی گفت؟ جواب نداد. تلخ و سر به زیر ایستاده بود. پرسیدم: "گفت بی ناموسی؟" سر تکان داد. معنی اش را پرسیدم. این خیلی رایج بود در آن سنین نوجوانی که من معنی واژه های در ظاهر پسرانه را از او بپرسم و او نیز برعکس و چه حس خوبی داشت یک لینک داشتن به دنیایی که درش راهت نمی دادند.
گفت ولش کن، می خواهی دیگر برویم؟ فهمیدم که حرف خیلی سنگینی بهم زده است، گرچه کله ام و گونه هایم داغ شده بود، اما هنوز درست نفهمیده بودم به چی متهم شده ام. تمام روز به آن واژه فکر کردم و لای کتابهای کتابخانه خواهر- برادر بزرگ دنبال معنی به همه چیز ناخنک زدم. و دیگر تا بیست و اند سالگی اصلن سوار دوچرخه نشدم.
آخر آن سال، هم بازی پیشنهادش برای آرزو یک دوچرخه دنده دار کورسی بود. نپذیرفتم و چیزی به عنوان جایگزین هم نداشتم. تعجب کرد چون این نقشه ای بود که از سال قبل بهش فکر می کردیم و راجع بهش حرف می زدیم. گفتم تو این را بگو ولی من نمی خواهم. فکر کرد دلخوری کودکانه آن روزها است، و هزار تا چیز دیگر که من قبل تر ها اشاره ای به هر کدام کرده بودم گفت و من باز نپذیرفتم و تاکید کردم که ولی تو حتمن همین را بخواه.
من آن سال چیزی نخواستم، دوچرخه دنده دار کورسی اش را که خرید آورد تو حیاط و گفت آوردم به تو نشان بدهم و بدهم که تو سوار بشوی. به زینش و به رکابش به فرمان خوش فرمش و به زنجیرهای چند لایه براقش دست کشیدم و گفتم خیلی خوشگل است ولی من سوارش نمی شوم. توضیح داد که زینش را به خاطر من بالا تنظیم کرده است که من بتوانم راحت سوار بشوم، در حالی که او باید حتمن از پله ای، سکویی چیزی کمک می گرفت ولی باز هم سوار نشدم. یادم است بغض کرده بودم.

امروز پشت فرمان ماشین که دنده عقب می آمدم، دخترهای سرحالی را دیدم که با مانتوها و روسری های رنگی سوار دوچرخه های کورسی از همان مسیر کوچه پایین می رفتند. یاد 13- 14 سال پیش افتادم و ماجرای دوچرخه ام.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

چند تایی

یکی این که، یکی از روزهای این هفته تمام وبلاگهایblogspot فیلتر شده بودند. دلیلش را کسی می داند؟

دوم این که، چهارشنبه با محبوبه از زندان تلفنی صحبت کردم. بقیه موضوعش در خبرها هست، فقط اینکه نبودنش هر روز و هر روز و هر روز حس می شود. و امروز پانزدهمین روز است.

سوم این که، دارم بالا می روم با برنامه ریزی و از پیش فکر شده، با هیجان اما با هیجان فکر شده.به من فرصت داده شده که درگیر هیجان نشوم و با اختیار کامل پیش بروم. گرچه مسئولیتش را به شدت سنگین حس می کنم. به خودم حق می دهم که در این شرایط گاهی برنامه ریزی روزمره را گم کنم. مثل امروز که باز سر ساعت بیدار شدم و آماده برای روز کاری و ...

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷

ماچیسمو


امروز دهمین روز است که محبوبه بازداشت است.
خبر رسید که انفرادی است. مادرش فردا برای عمل بستری می شود. و من نگرانی ام تمام نشده است.


همه اش فکر می کردم که چطور است که در کار محمد یعقوبی، از بین هفت شخصیت، دو شخصیت زن تئاتر این همه ضعیف و محقر و منفعل هستند. معنی ماچیسمو را جستجو کردم. واژگان زیادی آمد.
از جمله مرد برتر پنداری، مردانگی، غرور مردانگی، قدرت برتر مردانه در ساختار پدر سالارانه و...
این جاها را ببینید.
و این مصاحبه با محمد یعقوبی راجع به کار آخرش.

بعد از درآوردن معنی، از استفاده از آن در متن خوشم آمد. اضافه کنید خلاقیت های ریز و کوچک در اجرا و بومی کردن بعضی رویدادها.... .
فضای خوبی بود، گرچه فاصله داشت از دغدغه های اجتماعی امروز.
در کل خیلی جذب کننده نبود.

اما یک برش از گفتگو با یعقوبی راجع به ارتباطات زن و مردها در کارهایش:

-کارهاي شما را که مرور مي کنيم به نظر مي آيد در کارهاي اخيرتان نسبت به ارتباطات انساني به خصوص رابطه هاي زن و مردي خيلي تلخ انديش شده ايد.

خيلي ها اين را در مورد نمايشنامه «ماه در آب» مي گفتند.

-به نظرم در نمايشنامه «ماچيسمو» با شدت بيشتري وجود دارد. در نمايشنامه «ماه در آب» شخصيت ها غمخوار اين گونه ارتباطات انساني بودند. اما در «ماچيسمو» بحران زدگي ارتباطات انساني خيلي طبيعي نشان داده مي شود و اتفاقاً اين هولناک تر است.

در ميان تماشاگران «ماه در آب» کساني بودند که در صحبت هايي که با من داشتند، مي گفتند چرا ارتباط زوج ها را اين گونه نشان داده ام. و من در پاسخ مي گفتم؛ «براي اينکه زوج هاي خوشبخت به هيچ عنوان دراماتيک نيستند.» به همين سادگي. اين نکته مي تواند پاسخ همين سوال هم باشد. من با زوجي که هيچ مشکل و بحراني ندارند چگونه مي توانم متن دراماتيک بنويسم؟ اعتقاد ندارم نوع ارتباطاتي که در «ماه در آب» مي بينيد همان چيزي است که در روزمره ما در جريان است. بلکه اگر روزمره ما شکل بحراني به خود بگيرد آن وقت مي شود وضعيتي که در «ماه در آب» يا «ماچيسمو» مي بينيم. من فقط از بحران ها مي توانم متن دراماتيک بنويسم و اين به معني همه گير بودن اين بحران ها نيست.

و همچنان ده روز است که محبوبه بازداشت است.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

خوابهای زنانه و مردانه

امروز هفت روز که محبوبه بازداشت است. بی دلیل، بی خبر، بی حکم.
نمی دانم چرا این بار آنقدر نگرانم و ناآرام.
نمی دانم این ترس مبهم چی است این بار؟

کلن ناآرام و پر استرس و بداخلاقم، نمی دانم چرا. شاید هم نمی خواهم زیاد به دلیلش فکر کنم.
خواب می بینم، یک بچه دارم. یک بچه کوچک. خوابی که با عشق من به بچه ها خیلی وقتها تکرار می شود، هر بار به یک شکل.
در گوگل محترم دنبال تعبیر خواب جستجو می کنم. یکی از سایتهایی که به قول خودش بر اساس اصول روانشناسی واژه های خواب را تعبیر کرده است در مورد نوزاد نوشته است:
اگر یک دختر خواب ببیند که بچه دار شده است، معنیش نگرانی از زیاده روی در روابط غیر اخلاقی است.
اما در کل بچه دار شدن، یعنی خوشحالی و موفقیت و رها شدن از نگرانی ذهنی.

معنی خوابهایمان هم تبعیض آمیز است.
حتی اگر واقعن روانشناسی هم چنین برداشتی داشته باشد، باید کل علوم را شستشو داد و خوانش های جدیدی ازشان بیرون کشید.
اگر یک پسر خواب ببیند بچه دار شده است، زیاده روی در روابط غیر اخلاقی نبوده است و به خاطر مرد بودن، حتی اگر به صورت غیر اخلاقی موجب شادی و ... اواست. اما اگر یک دختر خواب ببیند...

در خوابم هم نمی توانم رها باشم از خط کشی های مردسالارانه؟

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

dream & nightmare

چطور می شود گفت فرق بین رویا و کابوس چی است؟
وقتی صرف دیدن رویا باشد و اتفاق دیده شده کابوس؟

...

محبوبه هنوز بازداشت است.

نمی دانم هنوز اوین است یا نه؟

نگرانش ام.

نمی دانم پرونده اش به کجا رسیده است و تو ان شلوغیهای جمعه به چی گیر کرده است.

ناراحتم.

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

محبوبه کرمی

تغيير براي برابري : محبوبه کرمی از اعضای کمپین 1میلیون امضا، بازداشت شد. مادر کرمی با تائید این خبر گفت:« ساعت 10 صبح محبوبه برای انجام کاری از خانه خارج شد. حین بازگشت از میدان تجریش با من تماس گرفت و گفت که در اتوبوس است. نرسیده به پارک ملت با منزل تماس گرفت و گفت او را بازداشت کرده اند.
رضوان مقدم دیگر عضو کمپین 1میلیون امضا نیز برای پیگیری وضعیت در محل بازداشت کرمی در میدان ونک حاضر می شود، اما پیگیری های او نیز بی نتیجه می ماند.

پیگیری نسرین فرهومند از اعضای کمیته مادران، از طریق مادر و برادر محبوبه مبنی بر این است که فعلن احتمال حضور محبوبه در اوین وجود دارد.

22 خرداد 87


خاطره زدایی از همبستگی بیست و دو خرداد/محبوبه عباسقلی زاده

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

ترس صعود

می ترسم، می ترسم، می ترسم.
بیش از کل عمرم از ابتدا تا به حال.
اگر پیش آمده یعنی تا آستانه پذیرش و ظرفیت داشتن آن رفتم.
اما ترس هم سر جایش است.
برای خودم نگرانم و برای دیگری و برای خودم و باز برای دیگری.
می ترسم. می ترسم. می ترسم.

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

دوست داشتنی ها

از این آغوشهای بچه های کوچک که چند تا بند دارد و بچه را از شانه های آدم آویزان می کند جلوی شکم، انداخته بود و یک دستمال نم دار هم روی سرش و روی موجودی که آن زیر بود، انداخته بود.
یک گوشه در سایه ایستاده بودیم تا دوستهای دیگر هم برسند، مسیر برگشت شیب حدود 60- 70 درجه رو به بالا داشت و آفتاب هم تیز از بالای کوه، چیزی از انصاف کم نمی گذاشت.
پدر آرام گوشه ای از سایه رو زمین نشست و دستمال را از سرش برداشت، یک بچه کوچک سفید و دوست داشتنی در آغوشش بود. از هیجان نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. همراه با خنده من، بچه هم خندید، از خوش اخلاقی اش گفتم و پدر تایید کرد و علت همراه کردنش خواند. مادر هم به ما پیوست و در هیجان ما شادی کرد و کودکش را نوازش کرد و کرم مالی کرد و لوسش کرد و 6 ماهگی سنش را توضیح داد و آروزهای شادی و سلامتی ما و ابراز تعجب و شادیمان از بودن آنها در آن مسیر و ...

گاهی فکر می کنم این عطش تمامی برندارم که هر روز بیشتر اوج می گیرد، به کجا می رسد و چقدر می گذارد که عاقلانه تصمیم بگیرم و چقدر... . گاهی نگرانم می کند.

لرستان

سفر بودم.
روستای بیشه. آبشار بیشه. شهر دورود. دریاچه گهر. دریاچه کیو. خرم آباد و کلی چشمه و رود و آبشار دیگر.
حس خوبی است وقتی از وسط یک شهر رود بزرگی می گذرد و شمال به جنوب شهر را طی می کند.
حس خوبی است از کنار خیابان که رد می شود آبشارهای طبیعی از تپه ها و صخره های کنار خیابان جاری باشند.
همه چیز زیبا بود. به سادگی زیبا.
مردم مهربان بودند. اصراری بر چیزی ندیدم، نه مذهب، نه تعصب. گرچه تصویرهای ذهنی قبلیم چندان مناسب نبود و برای خیلی چیزها خودم را آماده کرده بودم.

اما در هر حال مردانگی مثل بیشتر جاهای دیگر، پررنگ بود.
مسیر دریاچه گهر، پیاده و اگر بارت را خودت به کول بکشی 5-6 ساعت راه است که شیب های نه چندان ملایم بالا و پایین دارد، خیلی از محلی ها و یا لرهای شهرهای دیگر در این تعطیلات سراغ دریاچه می آمدند، اما شاید کمتر از 10% زنی همراهشان بود (مردهای متاهل و مجرد و گاه همراه با پسربچه هایشان بودند).
آبشار بیشه با آن زیبایی محسور کننده اش تفریحگاه مردانی بود که لذت دیدن زیبایی را هم مردانه کرده بودند.

اما با همه اینها خوش گذشت. احساس آرامش عجیبی داشتم. وقتی از جلوی کافی نت های شهرهای بین راه رد می شدیم و می پرسید که کسی با اینترنت کاری ندارد؟ باورم نمی شد که چقدر آزار دیده ام، اما حس رهایی وصف ناپذیر بود.

شاید بعد بیشتر نوشتم.

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

مجال نفس

در پارک قدم می زدیم. اطراف پارک زمین هایی با شیب ساختگی چمن کاری شده است که جا به جا یا گل کاشته شده است یا درختچه های کوتاه یا کاجهای کوتاه رونده (نمی دانم این اسمهایی که می نویسم درست است یا نه، فقط برگهای سوزنی شکل همیشه سبز آنها، ک نزدیکی به خانواده کاجها را می رساند، این اسم را در ذهنم آورد.)
شب بود، البته نه خیلی دیر، حدود 9- 10 شب.
صدای سوت نگهبان پارک آمد و بعد دو تا نگهبان دیگر که روی شیب ایستاده بودند و با لحن نه چندان بلند غر غر می کردند.
چند قدم جلوتر از ما در مسیر راه، دختری از شیب چمن کاری شده از پشت کاجها به طرف پایین دوید و بعد به دنبالش دو مرد که یکی به آن دیگری می گفت سریع دنبالش برو.
دختر جلوی ما راه می رفت و به نظرم می آمد دارد دکمه های بالای مانتویش را می بندد و بعد روسریش را مرتب می کرد و عصبی و تند راه می رفت.
یکی از مردها با فاصله عمدی از دختر حرکت می کرد بدون اینکه چیزی بگوید یا بدون اینکه اصرار داشته باشد، فاصله را کم کند.
به تدریج صدای نفس کشیدن و آبریزش بینی دختر جوری شد که شبیه گریه کردن بود.
نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. نمی دانستیم رابطه مرد با این دختر چقدر احساسی است و چقدر صرفن فیزیکی، فقط مشخص بود که اجبار مستقیمی در کار نبود. در هر حال مشخص بود که فشار زیادی به دختر وارد شده است. این که ما چه کردیم و بعد مرد چه کرد و دختر چه شد و ... بماند.

چند روز بعد، در همان پارک، در همان مسیر، بوته های خشک کپه شده، کنار مسیر پیاده روی ریخته شده بود. نگاه کردم، تمام کاجهای کوتاه رونده و درختچه های بوته مانند شیب را از ریشه کنده بودند و جای خالی آنها روی چمنها، خاکی بود.

اگر دستشان برسد، دیوارهای اتاق خواب مردم را هم می کنند، مبادا... .

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۷

فاصله پذیرفته شدن

در جامعه مردسالار، زن بودن به مراتب سخت تر از مهندس بودن است. و ترکیب این دو تا با هم یک چیزی است که گاهی صبر و تحمل زیادی می خواهد.

خیلی از کارفرماهای ما (شرکت ما) سوالهای فنی دارند که به مراتب یا پشت تلفن حل می شود یا حضور آنها در محل ما و در پیچیده ترین شرایط، حضور ما در آنجا لازم است که سطح هر کدام از اینها هم باز با صحبت تلفنی معمولن مشخص می شود.

بعد از هر مرحله فرآیند جواب دادن، به هر حال به بخش فنی وصل می شود. گوشی را که برمی دارم، یا یک آقای مهندسی پشت خط است یا خانم منشی آقای مهندس، حالت سوم نداشته است تا به حال، چون حیطه کاری صنعتی است.
آقای مهندس با بداخلاقی می گوید من با بخش فنی کار داشته ام ( یعنی چه معنی دارد خط را اشتباه وصل کرده اند؟). من معمولن می گویم بله بفرمایید. آقای مهندس ادامه می دهد سوال فنی دارم خانم (یعنی هیچ خوشم نمی آید به تو توضیح بدهم، زود گوشی را بده به یک آقای مهندس مسئول آن بخش که کار تو نیست، حتی گرچه در بخش فنی باشی.) من معمولن با یک مکث، (لحن حق به جانب می گیرم که یعنی خوب این را که خودم می دانستم) می گویم بله سوالتان را بفرمایید در خدمتم.
آقای مهندس با تردید و اکراه سوالش را جوری می پرسد که مطمئن است به جوابی از من نخواهد رسید.
سوالهای ابتدایی اولیه اش را جواب می دهم. لحن صدایش یک کم از آن حالت بالا به پایین و بی اعتماد خارج می شود و سوال دوم را که معمولن پیچیده تر است می پرسد. بیشتر مواقع اینجا من یک درکی از کاری که حدس می زنم او کرده است یا بلایی که سر سیستمش آورده است، یا جوابی که از سیستم می خواهد بگیرد، می گویم و از او تایید می خواهم.
اینجا آقای مهندس واداده، و کامل معتمد (در اکثر موارد) تایید می کند و تازه سر درد و دلش باز می شود که دقیق چطور این بلا را به وجود آورده است یا چقدر سعی کرده حل کند و هنوز به جواب نرسیده است. و در ضمن اسم من را هم با کلی ادب و احترام و تشریفات جنتلمن گونه مهندسی می پرسد.
خیلی سعی می کنم که لحن اولیه اش را اینجا فراموش کنم. با حس درک کننده، بهش امیدواری می دهم و شروع می کنم به گفتن راه حلهایی که وجود دارد و یا پیشنهاد ایده های جدیدی که می تواند امتحان کند تا شاید به جواب برسد.
خیلی جالب است که این مرحله، آقای مهندس با هر کلمه ای که می گوید یک خانم مهندس هم به سر یا ته کلمه اش اضافه می کند.
بعد من پیشنهاد می دهم که مثلن فلان موارد را چک کند و یا فلان کارها را انجام بدهد و بعد اگر باز مشکل سر جایش بود، باز با هم صحبت می کنیم. یا گاهی صادقانه می گویم، بگذار من یک بررسی کنم و باهات تماس بگیرم و یا کل طراحی مدار و برنامه نویسی اش را انجام بدهم یا اصلاح کنم. خلاصه این قسمت مبتنی بر انتهای کار و یا در دفعه های بعد که به جواب رسیده است یا من زنگ زده ام و راه حل قطعی را بهش گفته ام، دیگر لحن صدا کاملن ویژه می شود.
غلظت "خانم مهندس" هایی که می گوید به وضوح بیشتر شده است و با یک لحن مملو از تحسین و بهت تشکر ویژه ای می کند که دیگر گاهی ناچار می شوم برای خداحافظی سریعتر کلمه هایش را ببرم و تمام.
کل این پرسه خیلی خنده دار است. همین که پیش فرض طرف، با داوری که در انتهای کار می کند چه فاصله ی طولانی و در عین حال چه زمان کمی برای تغییر لازم دارد، شبیه یک طنز کودکانه است که هر بار من را به وضوح به خنده می اندازد، گرچه به طرز تلخی واقعی است.

و آخر این که کیفیت و زمان این تغییر بسته به این که آقای مهندس مذکور اهل کجا هستند و کارخانه اش کجا است، متغییر است و با یک نمودار خطی به فرهنگ های بومی جناب بستگی دارد.
مثلن آقای مهندس، ساکن تهران یا نزدیک به پایتخت خودش را از تک و تا نمی اندازد و وقتی مهندس بودن یک خانم بهش ثابت شد و حتی مشکل جناب آقا را هم حل کرد، جوری برخورد می کند که یعنی اول تو را با فلان خانم که منشی است یا بخش های دیگر (غیر فنی) اشتباه گرفته بوده است وگرنه که مگر چی است؟ کاری نداشت.
اما وقتی از مرکز دور می شویم ولی همچنان اهل مراکز استانهای بزرگ و یا شهرهای بزرگ هستند(مثل شهرهای شمالی ایرانی، اصفهان، مشهد، قم، کرج، تبریز) صداقت بیشتری در نشان دادن حیرتشان دارند (نسبت به آقایان مهندس پایتخت)، اما همچنان از چیزهایی ابا دارند مثل زنگ زدن به گوشی شخصی تو در مواقع اضطراری، یا میل فرستادن به آدرس ایمیل (gmail) تو، باز در مواقع استثنا. و همچنین خواهش از تو برای حضور در محل برای رفع اشکال و یا راه اندزی پروژه شان. موضوعی که مهندسان پایتخت نشین، از پسش خوب برمی آیند با این تفاوت که مثل یک آقای مهندس با تو برخورد نمی کنند، بلکه برایت تصمیم می گیرند که فلان موقع بروی کارخانه شان یا فلان موقع (حتی اگر خارج از ساعت کاری است، بیایند برای حل مشکلشان) و این را حق بدیهی و مسلم خودشان می دانند، در صورتی که در مورد مشابه، اگر به جای من یک آقای مهندس باشد، تعیین زمان و مکان را به عهده طرف متخصصی که کار را باید انجام بدهد می گذارند.)

اما از همه جالب تر آقایان مهندس نزدیک به لبه های مرزی و مراکز به نسبت محروم هستند، مثل اهواز و دزفول و در کل شهرهای حاشیه خلیج و شهرهای سیستان و بلوچستان و در نهایت همه آنها، مهندسان کردستان عراق و مهندسان عرب. آنها خیلی سخت با من حرف می زنند و لحنشان تا انتها ثابت و تحقیر کننده و بی اعتماد است و در نهایت هم حرفم را گوش می دهند ولی گند خودشان را می زنند و حاضر می شوند جریمه خرابکاریشان را بدهند، اما هیچ وقت نخواهند من را ببینند یا به حرفم گوش بدهند، حتی اگر خط تولید کارخانه شان با هزینه های گران یک هفته هم بخوابد. (البته این وابسته به اعتماد وافر رئسای محترمم به من و اصرار در ادامه داستان با من هم هست.)

توضیح: همه اینها چیزهایی است که تا به حال دیده ام که مطمئنن جامعه آماری محسوب نمی شود و فقط یک دید موردی محدود است و بی شک، آقایان مهندسی هم وجود دارند که درک جنسیتی-کاری متفاوتی داشته باشند که خوب تا به حال نصیب من نشده اند.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

رهبران کمپین بخوانند(3)

پذیرش رهبری یک جمع، بر دیگران یا یک فرد بر دیگران مستلزم این است:
1- که بپذیریم در نظرخواهی ها، سهم نظر من با سهم نظر آن جمع یا آن فرد برابر نیست.
در عین حال مستلزم این است که بدانیم:
2- نیازی نیست به همه چیز فکر کنیم و خودمان را مسئول پیداکردن راه حل برای تمام مشکلات بدانیم.

کسی که فک اول را می پذیرد، خواه ناخواه فک دوم را هم طلب می کند. و نیز کسی که فک دوم را می طلبد، اجبارن باید فک اول را هم بپذیرد.

با توجه به تمام مباحث ذکر شده و اخیرن مطرح در بین فعالان، من کمپین یک میلیون امضا را کارازی ملی شناختم، تکرار می کنم ملی (فرای جنس، نژاد، قوم، زبان، سن، تحصیلات، شغل، عقیده و مسلک) که برای تغییر تعدادی قانون مشخص، به منظور ایجاد برابری جنسیتی و به روش جمع آوری یک میلیون امضا شکل گرفت.
هیچ جای کمپین مطرح نشد که از این یک میلیون امضا، )چه از نظر زمانی، چه از نظر کیفی( کدام امضا بر کدام امضا ارجحیت خواهد داشت.
هیچ جای کمپین مطرح نشد که تا رسیدن به یک میلیون، بعضی ها باید بعضی های دیگر را قبول داشته باشند و برعکس.
هیچ جای کمپین مطرح نشد که چه کسی 1 میلیون امضا را جمعآوری می کند و چه کسی این جمع آوری را از آن خود می کند.

کمپین یک میلیون امضا را پذیرفتم، امضا کردم و همراهی کردم چون جزء اولین فرصت هایی بوده است که وزن فکرهای من به اندازه وزن فکرهای هر آدم دیگر مطرح می شده است.
چون جزء تنها کنش های جمعی بوده است که فقط من مسئول امضای خودم بوده ام و نه هیچ کس دیگر. و در عین حال مسئولیت من به اندازه یکی از یک میلیون نفر بوده و کس دیگری اختیار یا قدرت یا مسئولیت امضای من را نداشته است.
یکی از یک میلیون بوده ام که مسئولیت خواسته اش را تا زمان مطرح شدن آن در مراجع تصمیم گیری و قانونگذاری پذیرفته، حتی اگر 70 میلیون نفر دیگر هم در آن خواسته شریک باشند ولی گرچه مشارکت نکرده باشند.
پذیرفته ام بر زندگی 70 میلیون آدم دیگر تاثیر بگذارم و در شرایطی قرار بگیرم که مستعد رهبری کردن خواسته های مشخص دیگران باشم.
کسی با یک امضای من قدرت و اختیاری از جانب من پیدا نمی کند.
کسی با یک امضای من برای هیچ مسئولیتی نماینده ی من نمی شود.
در مورد روش، چگونگی و چرایی پیش رویی آن، حرفم را بی واسطه و مستقیم می زنم.

ساختار گسترده و در عین حال مسطح کمپین را اینگونه شناختم که یکی از یک میلیون نفر بودنم تحت تاثیر چه کس یا کسانی بوده است، با خودم است.
این که ادامه روند همراهی کردن دیگران تا به یک میلیون رسیدن، تحت تاثیر چه افکار یا چه اندیشه هایی بوده است، با خودم است.
این که در این روندِ همراهی کردن چه می گویم، چه می کنم، چه می اندیشم، تمام مسئولیتش با خودم است حتی اگر به طور کامل تحت تاثیر دیگری یا دیگرانی باشم.

این که از چه روشی در همراه کردن دیگران استفاده کنم، با اختیار و توانایی خودم است و نیز با مسئولیت خودم.
بدون شک دیگران را تحت تاثیر قرار خواهم (تاثیر حداقلی برای گرفتن امضا). بدون شک تحت تاثیر دیگران قرار خواهم گرفت اما با پذیرش تمام مسئولیت ها.
بدون قالب ساختن از آدمها (به دلایل مفید یا غیر مفید) اما در هر حال، لازمه ادامه همراهی با کمپین.
بدون اخلاقی و یا غیر اخلاقی خواندن و قضاوت روشهای دیگران، چرا که تنها اشتراک جمع بزرگ کمپین، فقط و فقط خواسته های مشخص شده برای تغییر موراد قانونی نامبرده شده است.

من کمپین را اینگونه شناختم که از آدمها رهبر می سازد اما نه از افرادی محدود بلکه به تعداد هر امضا، توانایی و قابلیت رهبری را به امضا کنندگان می دهد. و با توجه به میزان فاصله گرفتن هر فرد از سازمانهای سلسله مراتبی، مناسبات غیر دموکراتیک، اصول و اخلاقیات مردسالارانه، توانایی رهبریِ پراکندن گفتمان برابری خواهی را به هر فرد می دهد.

آدمهای عضو کمپین قابل انتقاد هستند. همان طور که دیگران قابل انتقادند.
آدمهای عضو کمپین، امکان اشتباه دارند، همان طور که دیگران اشتباه ناگزیرند.
آدمهای عضو کمپین، می توانند احساساتی بشوند، همان طور که دیگران احساساتی عمل می کنند.
آدمهای عضو کمپین، ممکن است به سرعت تحت تاثیر قرار بگیرند و به همان سرعت هم انکار کنند، همان طور که دیگران بالا- پایین افکار دارند.
آدمهای عضو کمپین...

اما کمپین یک میلیون امضا تا رسیدن به هدف بیان شده، همان خواهد بود که هست و بوده با همان امکان توانمندسازی و ابراز قابلیت ها و گسترش درک جمعی و شناخت خواست کلی و تمرین فرهنگ دموکراسی و باز آفرینی منش و کنش و بینش زنانه ایرانی.


همیشه زمان ادامه دارد...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

رهبران کمپین بخوانند(2)

دو تا سوال و ارتباط آنها با کاریزما:

سوال اول:آیا الزامن آدمهایی که در بیشتر مواقع دیگران را تحت تاثیر قرار داده اند (یعنی همان مورد ب در پست قبل)، سخت تر از دیگران تحت تاثیر قرار می گیرند؟ و این علاوه بر عادت، به دلیل بارز بودن کارکرد توانایی کسی که در بیشتر موارد تحت تاثیر قرار می داده است، نمی باشد؟
اگر شما هم در طول زمان بازخورد مثبتی از افکار، رفتار و تواناییهای خودتان بگیرید، طبیعی است که اتکای بیشتری به فکر خودتان داشته باشید.
(به فرض مثبت بودن پاسخ بالا و یا منفی بودن آن در هر دو حالت) در عوض اگر بتوان بر افکار چنین فردی تاثیر گذاشت، بی گفتگو مسلم است که نتیجه موثرتر از حالت غیر آن است.

سوال دوم:کسانی که در چالش های فکری بین خودشان و جمع، هویت فردی خودشان را بر هویت جمع ترجیح می دهند و از جمع خارج می شوند یا کناره می گیرند، آیا به دلیل شفاف شدن استقلال فکری و استوار بودن بر چیزی(به درستی یا نادرستی) مستعد تاثیر گذارنده تر شدن نیستند؟ (ب)
کسانی که در اکثریت چنین چالشهایی، فردیتشان را بر جمع ترجیح می دهند چطور؟


حالا همین سوالها در این جا بماند به سوالهای مسئولیتی پست قبل برمی گردم:

در پذیرش مسئولیت های فردی و جمعی، در جمع و در مواجهه با جمع، ( با در نظر گرفتن اینکه مدلهای شخصتی آدمها بیش از دو نمونه 0 و 1 است؛ و نیز با توجه به پویا بودن و سیال بودن اختیار و حق، مسئولیت و وظیفه) اخلاق و صحبت از اخلاقیات این میان چه تعریفی پیدا می کند و کجای بحث می نشیند؟
آیا انتظار تاثیر گذارندگی، از شخصیتی کاریزماتیک، در چالشها و بحرانها انتظار به جایی است؟
آیا حواله دادن کل مسئولیت جمعی که تحت تاثیر یک فرد بوده است، به آن فرد مورد نظر، رفتار عادلانه ای است؟
آیا فراهم کردن فرصت های برابر برای دیگران، ساده تر از تحت تاثیر قراردادن آنها و پذیرش داستان مسئولیتشان نیست؟
آیا تحمل هویت جمعی، در عین مخالفت، بخشی از راه بازسازی هویت جمعی+اقلیت مخالف نیست؟

در مقابل:
اگر شخص کاریزما نخواهد در بحرانی، جواب مساله را بدهد، بی اخلاقی کرده است؟
اگر جمعی به دلایل ضعف توانمندی، تجربه و کارایی نتواند مسئولیت تصمیم گروهی را به عهده بگیرد، بی اخلاقی کرده است؟
اگر من نخواهم فرصت برابر برای دیگران بسازم و توانایی آنها را بازسازی کنم، بی اخلاقی کرده ام؟
اگر کسی نخواهد هویت جمعی را تحمل کند بی اخلاقی کرده است؟

فعالان زنان چقدر می توانند دور بمانند از خطر اخلاقی کردن تقسیم بندی های فکری که برای خیلی از گروهها و همفکران در ایران افتاده است، و به دنبال آن ارزش داوری اخلاقی و غیر اخلاقی، مناسباتی با اهداف واحد ولی روشهای متفاوت را پوسانده است؟
تعریف های اخلاقی معمول چقدر با خوانش زنانه از رفتارها و اندیشه ها منطبق است که حالا با ترازوی اخلاق روابط را وزن کنیم؟

ادامه دارد...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

رهبران کمپین بخوانند(1)

آ- اگر من رفتاری انجام بدهم که تحت تاثیر چیزی- کسی- جایی یا زمانی باشد، چقدر از مسئولیت رفتارم با خودم است؟
ب- اگر من رفتاری انجام بدهم یا چیزی بگویم و کس یا کسانی تحت تاثیر رفتار یا گفتار یا اندیشه من، قرار بگیرند؛ چقدر از مسئولیت واکنش آنها با من است؟

آدم ها همفکری می کنند تا تحت تاثیر قرار بدهند و تحت تاثیر قرار بگیرند، تا برآیند نظرات و تفکرات و رفتارها را انجام بدهند.
وقتی من تحت تاثیر قرار دادم یا تحت تاثیر قرار گرفتم، برآیند به نتیجه رسیده پخته تر و خردمندانه تر از نظر تکی و فردی ام است.
و به تبع وقتی من تحت تاثیر قرار دادم یا تحت تاثیر قرار گرفتم، مسئولیتم با همفکران و هم اندیشانم به اشتراک گذاشته می شود.

وقتی جمع همفکران و هم اندیشانم تصمیمی می گیرد که مخالف نظر من است، دو حالت وجود دارد:
ب- یا من می توانم جمع را قانع کنم و تحت تاثیر نظر فردی خودم قرار بدهم.
آ- یا نمی توانم جمع را تحت تاثیر قرار بدهم و تصمیم جمعی نظر مخالف من را تایید می کند. که در این صورت باز هم دو حالت وجود دارد:
1- در این صورت یا من هویت جمع را بر هویت خودم ترجیح می دهم، با وجود مخالفت در جمع می مانم و بخشی از مسئولیت تصمیم جمعی را که بر خلاف نظرم است می پذیرم.
2- یا هویت خودم را بر هویت جمع ترجیح می دهم. به وضوح از جمع خارج می شوم و مسئولیت نظر فردی خودم را کامل می پذیرم.

حالا حالت اول را در نظر بگیریم که من جمع را تحت تاثیر قرار دادم(ب)، در آن صورت مسئولیت نظر فردی من که جمع آن را پذیرفته بر جمع تقسیم می شود، چون جمع ما جمع همفکری و هم اندیشی بوده است و نه محفل استبدادی و تحت تاثیر قرار گرفتن جمع به اختیار فرد فرد آنها بوده است و نه الزام و فشار فردی من ِ دیکتاتور.

بعضی از آدمها به دلیل ویژگی های شخصیتی، توانمندی ها، استعدادها و مهارت ها، توانایی بیشتری دارند در تحت تاثیر قراردادن افراد و جمعها (حالت ب). فکر می کنم اصطلاح کاریزماتیک به اینجور آدمها گفته می شود.
افراد کاریزماتیک و توانمند به دلایل مختلف از جمله، دانش، تجربه، سن، ویژگی های شخصیتی و رفتاری، ساده تر از دیگران نظراتشان را جمعی و گروهی می کنند.
افراد کاریزماتیک مستعد رهبری کردن جمع همفکران و هم اندیشان خویش هستند.
کاریزماتیک بودن، از این منظر دو ویژگی مثبت و منفی دارد:
ویژگی مثبت:
بسیاری از نظرات شخصی افرادِ کایزماتیک جمعی شده است و مسئولیت آن بر جمع تقسیم می شود. (مربوط به مناسبات دموکراتیک)
ویژگی منفی:
بسیاری از مسئولیت های گروهی بر دوش افراد کاریزماتیکی می افتد که، کل گروه و جمع نظراتش را پذیرفته و عملی کرده است. (مربوط به مناسبات غیر دموکراتیک، بخوانید استبدادی{از نوع استبداد جمع بر فرد})

فعالان حوزه زنان، اکتیویست های پیشروی جنبش زنان، فعالان کمپین یک میلیون امضا، با کاریزمای خود چه می کنند؟ و با افراد کاریزماتیک این حوزه چگونه مراوده می کنند؟ چگونه مراوده می کنیم؟
مناسبات حوزه زنان، پیشروی در دموکراسی را تا کجا تاب می آورد؟

ادامه داد...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

نسیم های آدم گون

اوضاع خوب است.
حالم بهتر است، خیلی زیاد. بدون مسکن سردرد و بدون نگرانی عملهای بعدی و چه و چه.
احساس خوبی دارم، بدون اینکه درگیر چیزی باشم.

حسها قوی و پررنگ لمس می شوند، بدون اینکه چیز دیگر خواسته بشود. یا بدون تناقض ها و تضادها و تردیدها و خودخواهی ها و انکارهای تو در تو و پیچیده... و من از همه آنها خلاصم. حتی حافظه ام هم از شر کلی از آنها طوری رها شده است که جز کلیات مبهم هچ چیز یادم نمی آید و خوشحالم که به یاد نمی آورم.
و من آزادانه لمس می کنم. به معنای حسی و ذهنی و فکری و جسمی رها.

گاهی آدمهایی مثل نسیم می وزند که تو سرت را بلند کنی و ریه ات را از هوای خنک و تازه پرکنی و دشت روبرویت را ببینی.
نه مثل جرعه ای آب که تشنه تر بگذاردت. و نه مثل باد که موهایت را تو صورت و چشمهایت پرت کند و بگذارد برود.
فقط نسیم که یادت بماند طراوتش و فقط نسیم که بدانی آنی است و فقط نسیم که ...

آدمهای بیست سانت دوست داشتنی...

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

شلاق او از شلاق تو شلاق تر است.

کار ساده ای نیست که تکلیفمان را با همه چیز روشن کنیم.
اینکه من با اعدام مشکل دارم یا با اعدام زنان؟
اینکه من با تحت سلطه قرار گرفتن آدمها مشکل دارم یا با تحت سلطه قرار گرفتن عزیزانم؟
اینکه من با خشونت و مبارزه مصلحانه مشکل دارم یا با تجاوز به دوستان و آشنایانم؟
اینکه من با روشهایی مخالفت می ورزم، به دلیل اینکه روشهای غیر انسانی است یا به این دلیل که چون اعمال آن روشها بر آدمهای دوست داشتنی از نظر من، احساسات من را جریحه دار می کند، مخالفم؟ یا جریحه دارتر می کند؟


اگر در یک مسابقه دو، با سه شرکت کننده که دو نفر از آنها از دوستان من هستند، به عمد به هر سه شرکت کننده صده زده بشود، من به آسیب رساندن عمدی و غیر انسانی به آن سه اعتراض می کنم یا به آسیب رساندن عمدی به دوستانم؟

حالا اگر من یک کنشگر اجتماعی باشم که دغدغه ام فراتر از دوستان و نزدیکانم است، انتظار می رود که واکنشم چه تفاوتی داشته باشد با وقتی که هدفهایم در حد زندگی فردی- شخصی خودم کوچک هستند؟
گاهی مبارزه اجتماعی را می بازیم چون هنوز تکلیفمان با چیزهای جزئی اینچنینی روشن نیست.

مرضیه مرتاضی لنگرودی
ناهید جعفری
نسرین افضلی
رضوان مقدم
اخیرن حکمهای خشونت بار و تحقیرآمیز شلاق را هم در کنار حکمهای دیگرشان داشتند.
بلند بلند حرف زدن راجع به چنین حکم رسمی خشونت باری، در مورد تک تک آنها از طرف تمام فعالان حوزه زنان، صدای خشونت قضایی را به گوش مردم می رساند، وگرنه که حتمن هرکس خانواده و دوستان و آشنایانی دارد که معترض گونه راجع به آن در محفلهای شخصی و عمومی خودشان صحبت کنند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷

سرانجام لباس دختران بدحجاب

روسای شرکت، هر دو رفته بودند ماموریت خارج از ایران.
کارهای دفتری همه به همکارمان سپرده شد و کارهای فنی هم به من.
رسیدم شرکت دیدم نیست. چیزی نپرسیدم، چون درگیر کارهای یکی از کارخانه ها بودم که باهاش قرداد technical maintenance & supportداریم که خبر داده بودند یکی از خط های تولید خوابیده و تکنسین نماینده ما در آنجا از صبح کله سحر تلفنی چک می کرد و کارهای مقدماتی را انجام می داد و خبر می داد.
کامپیوتر صنعتی که کنترلر خط بود، در اثر یک قطع و وصل بی خبر کارخانه بالا نمی آمد. سرم شلوغ بود و داشتم وسایل و برنامه و … برمی داشتم که اگر لازم شد بروم کارخانه. یکی از همکارها گفت خانم پ. هم نیامده است چون صبح گشت اخلاقی ارشاد گرفتندش.
می دانستم همسرش، برای مامموریت کاری خارج از ایران است و پدر- مادر و فامیلی هم تهران ندارد. زنگ زدم و قرار شد برایش مانتو و شلوار ببرم، چون خانه من از بقیه همکارها نزدیکتر بود و ماشین هم داشتم طبیعی بود که رفتن من منطقی تر از بقیه است. هزار بار کارها را سپردم و کلی پیغام و پسغام نوشتم و تاکید که از کارخانه هرکی زنگ زد بی معطلی به من خبر بدهید و راه افتادم.
اول از همه برایم عجیب بود که برده بودند کلانتری گیشا، همانجا که پلیس امنیت پایگاه دارد.
دم در سرباز وظیفه نگذاشت بروم داخل. اسم و فامیل همکارم را پرسید و گفت منتظر بایستم تو خیابان تا صدا کند. و در تمام این مراحل هم من با موبایل ماجرای خط و کنترلرش را چک می کردم. بعد از صدا کردن گفت موهایتان را درست کنید که تو برای خودتان مشکل پیش نیاید. (من با شلوار لی کاری همیشگی و یک مانتوی بالا زانو (ولی 90 سانتی) که یقه و رنگش جوری بود که برای کار کارخانه راحت باشم، اما با شال حریر آبی روشن که به اندازه کافی بلند بود) رفته بودم سر کار و همان طور هم رفته بودم کلانتری.
از لحن گفتنش خوشم نیآمد، موهایم را به طور غیر طبیعی زیر شال چپاندم و صورتم را گرفتم تو صورتش و گفتم این خوب است؟
عصبانی شد و شروع کرد که برای خودتان می گویم، می روی یکی را بیاری خودت را نگه می دارند. از صدای داد و بیدادش یک لباس شخصی سریع از آن پشت آمد بیرون و بهش گفت چیزی نگو، از من عذرخواهی کرد و گفت خوبه خانم شما بفرمایید بالا.
همکارم چشمهایش پف کرده بود از بس گریه کرده بود و حالش هم خوب نبود. لباس را عوض کرد و داشت وسایلش را جمع می کرد که زن مامور چادری گفت آن مانتو را تحویل بدهید. همکارم بی حرف مانتو را گرفت جلویش. گفت بگذار روی میز. (انگار چیز کثیفی باشد) دستش را کرد تو یک پلاستیک و مانتو را با پلاستیک بلند کرد و بعد پلاستیک را برعکس کرد و گره زد. (مثل وقتی که لباسهای آلوده عفونت یا خون ایذری یا هر چیز مسری دیگری را برمی داری) روی یک برگ کوچک کاغذ اسم همکارم را نوشت و روی پلاستیک چسباند و پرت کرد گوشه اتاق روی تلی از لباسهای به همان شکل داخل پلاستیک چپانده شده.
به ماموره گفتم، نگه می دارید؟
گفت دستورالعمل است.
گفتم پس می شود لطفن یک رسید هم بابتش بدهید؟
گفت به ما دستور دادند که لباسهای خلاف مقررات اعلام شده را ضبط کنیم. گفتم بحثی در مورد دستوری که به شما داده شده نمی کنم، فقط رسید خواستم که این پیش شما است.
یک دفعه یک مرد لباس شخصی از یک گوشه دیگر خارج از اتاق پرید تو و گفت ببینید خانم این دستورالعمل به ما صادر شده، ما هم انجام می دهیم. رسیدی نیاز ندارد.
گفتم من نپرسیدم که چرا نگه می دارید، فقط می گویم این لباس یک قسمتی از مال شخصی ما است، برای اینکه پیش شما بماند باید رسید بدهید.
مرد لباس شخصی آمدم جلویم ایستاد با هجوم، گفت شما خودتان مورد دارید. بروید به لباستان رسیدگی بشود. رسید هم نمی دهیم چون ما پلیسیم.
گفتم خوب همین. می خواستم بدانم بین کسی که تو خیابان آدم را لخت می کند با پلیس چه فرقی هست؟
باز نزدیکتر هجوم آورد طرفم و گفت مواظب حرف زدنتان باش خانم. اینجا پلیس امنیت است ما را با اراذل خیابان یکی می کنید؟
گفتم من چون شما را یکی نمی دانستم، به خاطر همین رسید مالم را خواستم که گویا باید فرقی بین شما و بیرونی ها نگذارم.
دختر مامور دخالت کرد، به من گفت شالتان را درست کنید، آرام می گفت که من بحث را ادامه ندهم. شلوارتان را بکشید پایین. و بعد آرام پرسید مگر تو خیابان ممکن است که یک دفعه آدم را لخت کنند و لباسش را ببرند؟
شلوارم را نگاه کردم. شال را باز کردم، جوری که گردنم هم معلوم شد. گفتم اگر پلیس نمی داند بیرون تو خیابان با مردم چه می کنند، دیگر من چیزی برای گفتن ندارم.
دختره دستپاچه شد گفت اینجا نه، اینجا نه، برو تو آن اتاق مرتب کن.
مرد همچنان با عصبانیت نگاهم می کرد و من خونسرد تکرار می کردم پس اینطوری است که پلیس برای گرفتن مال مردم به هر دلیلی نباید رسید بدهد یا توضیحی بدهد. باشد یادمان بماند.
همکارم عصبی تر از آن بود که بحث من را هم تحمل کنم. بازوی من را گرفته بود و می گفت ولشان کن. با اینها دهن به دهن نگذار. جز توهین چیزی نمی شنوی.
طفلک تا برسیم تو ماشین گریه می کرد و تعریف می کرد که چه چیزهایی بهش گفتند.

یک چیزی از ذهنم رد شد، لباس فروشهایی را که شبها از ساعت 12:30- 1 شب به بعد تو بعضی خیابانها، پشت ماشینهایشان، در صندوق عقب، لباس می فروشند و قیمتهایی خیلی کمتر از قیمت اصلی تو بازار می دهند دیدید؟
دوستی تعریف می کرد که با همه اصرارش بر خرید نکردن از دست فروش یک بار وسوسه می شود و یک چیزی از آنها می خرد. فردا صبح، متوجه می شود که لباس دست دوم بوده است. (نه از آن stoke های خارجی! یک لباس معمولی دوخت وطنی دست دوم که حتی شسته نشده و چروک هم بوده)
با این حساب لزومی ندارد پلیس رسید بدهد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

به جای خواب

خسته تر از آنم که خوابم ببرد، یا اینکه بتوانم چیز متمرکزی بنویسم.
به هر حال 2 ساعت این وسط برای استراحت وقت هست و بعد باز باید شروع کنم.
خلاصه اش این که خط تولید خوابیده بود.
از صبح کارخانه بودم و در تمام این یک روز فقط دو تا خانم دیدم. یکی کارمند اداری (تایپیست) و یکی کارمند مالی، و آن وقت من خانم مهندسی بودم که رفته بود خط را راه بیاندازد.
کارشناس ایتالیایی راه انداز خط هم حضور داشت، گفت باید بخوابد تا حدود 12 روز دیگر که یک پک دیگر از آنجا بفرستند.
کل واحد کامپیوتر کارخانه هم معتقد بودند، در این شرایط کاری نمی شود کرد.
سیستم دو ساعت پیش راه افتاد و صبح زود هم خط را راه می اندازیم.
صبح هم لباس بردم کلانتری برای یک دوستی که ساعت 8 پلیس امنیت اخلاقی دستگیرش کرده بود.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

تئاتر، سینما



نمایش "تئاتر بی حیوان" کار خوبی بود به نظر من.
بازی خوب. متن خوب و اثر خوب. فکر کنم اموز روز آخر اجرایش است.
این هم نوشته ها راجع بهش.



فیلم "دایره زنگی" پریسا بخت آور، مثل یک دایره زنگی که دم گوشت زده می شود و موزیکش را فقط چند لحظه اول می توانی تحمل کنی و بعد صدایش ناهنجار گوشت را اذیت می کند، شلوغ و پر سر و صدا بود.
ذهن را آنقدر شلوغ و درهم می کرد که بعد از فیلم یک خستگی از این همه شلوغی به جا می ماند و کلی موضوع ها و سوالهای مهم که نمی دانستی حالا به کدامش فکر کنی.
آن همه شخصیت و آن همه داستان و آن همه بازیگر های "فیلم فروش" و آن همه صحنه عوض کردنهای سطحی که دوربین بی هدف از آدمها به آدمها، از جایی به جای دیگر بدون ربط مفهومی و منطقی عوض می کرد، چشم و ذهن را خسته می کرد.

ولی خوب، بی اعتمادی، و باز تولید بی اعتمادی، مذهب ریشه دوانده سنت شده، مردهای هوس باز و زنهای گیر عرف و عادت، معرفت و جوانمردی و غیرت بچه های پایین شهر، ته ذره انسانیت و درنهایت آدمهایی آشنا، خیلی آشنا و ملموس ولی در عین حال دزد و روسپی و آدم-بد و برعکس، پیش فرضها و پیش داوریهای کلی آدم را کم رنگ می کرد.
فیلم شلوغی بود. گرچه اگر می خواست تو با یک دزد، با یک روسپی و با یک دختر فراری هم ذات پنداری کنی، خوب همراهت می کرد، اما زیاد جلوتر نمی رفت تا بخوای درکش کنی و بفهمیش و رفتارت را با او تغییر بدهی.

بیرون از خط: چرا باران کوثری با آن چره دلنشین قبلیش، بینیش را عمل کرده؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

شبانه آرام


یک پیراهن نخنی سفید با گلهای داوودی ریز به رنگ آبی آسمانی که انگار از دست یک نفر ریخته شده است روی زمینه پارچه، آنقدر رنگ ها ملایمند و پارچه نرم که تا حواست خیره گلها بشود تو پس زمینه ذهنت فراموش شده رفته است. مثل مزه آب که تا می آیی بچشی رفته پایین و خنکیش جا مانده است فقط.

دوتا بند نازک که یک گوشه ای به هم دوخته شده اند که تو نمی بینی، دو طرف بالا روی شانه هایت بفهمی نفهمی می نشیند و کل پیراهن را برایت نگه می دارد.

پیراهن از سر سینه، یعنی جایی که از شیب تخت تنت کم می کند و شکل می گیرد شروع می شود، اما جوری که حسرت دیدن آن را می گذارد. از همان بالا که از روی سینه رد می شود و نزدیک انحنای کمر برش می گیرد و بعد گشاد می ریزد پایین درست تا سر زانو. یک طوری تنگ و گشاد می شود که با آهنگ راه رفتن، هم تراش خوردگی های منعطف و نرم را حدس بزنی و هم هیچ تصویر کاملی از هیچ جای آن نشانت ندهد.
بالا، سر سینه، از جنس خود پارچه، چین چین خورده و با دوخت آبی دور دوزی شده، مثل فلش انگار انحنای گردن و گلو و بالای قفسه سینه، سفیدی پشت گردن و دور شانه ها را بخواهد پررنگ کند و بازو ها را کشیده تر نشان بدهد، رویش نشسته است دور تا دور. و درست کنار تنها اتصال پیراهن به تن، همان دو تا بند باریک دو طرف، با دو تا نوار آبی رنگ دار پاپیون خورده، آن بالا نشسته اند، انگار می کنی محافظِ قلعه زنانگی تن.
و باز پایین هم سر زانو، دور تا دور دامن پیراهن همین چین چین خوردگی تکرار شده است.

موهای باز کوتاه و بلند وحشی نم دار که هر جای شانه که بخواهند می ایستند و نظم بردار نیستند و بازوهایی که از سرشانه نرم شروع می شوند و در عین امتداد نرمی، یک چیزی از شق و رق بودن جوانی و سلطه ناپذیری روحت را نشان می دهند.

آخر شبها، بعد از خستگی زندگی، گرچه زندگی که چه عرض کنم مبارزه همیشگی برای اثبات توانایی، برای اثبات استقلال، برای اثبات قدرت، برای اثبات احساس، برای اثبات انسانیت، برای اثبات اخلاقیات، برای اثبات خودت، برای خود نگه داشتن خودت، وقتی همه آرام گرفته اند و دست کم تا صبح نیازی به اثبات نیست، دوش گرفته و پیراهن سفید و آبی به تن، زیر نور کوچک گوشه اتاق، از جلوی آیینه که رد می شوم، احساس خوبی پیدا می کنم، تا صبح وقت هست برای انرژی دوباره گرفتن.

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

ازدواج 2

همیشه برای من عجیب بوده است که در ایران، در جامعه حال حاضر، مردها ( به ویژه آنهایی که در صحبت، افکار باز و آزاده ای دارند) به چه دلیلی ازدواج می کنند؟
نه که دلیل آن را نفهمم یا ندانم، اما فکر می کنم یک فاصله بزرگ هست بین دلایل واقعی ازدواج چنین مردهایی با زنان (حتی زنانی در سطحی مشابه از نظر فکری- فرهنگی) هستند. و نیز فاصله بزرگی هست بین آنچه که تصور عموم است و گاه خودشان بیان م کنند و انچه که در تحلیل عمقی موضوع به بار می آید.
زنان مجرد، مطلقه یا بیوه که از سن عرفی ازدواج بالاتر هستند یا در همان حدود، به وضوح بیش از زنان دیگر ( تاکید می کنم بیش از زنان دیگر، یعنی این شرایط برای زنان دیگر هم وجود دارد اما برای این گروه خاص بیشتر است)، زیر ذره بین جامعه هستند.

از پله اول یعنی خانواده ها شروع می کنم که یا با توجیه نگرانی و سایه حمایتی و یا رسمن به دلیل ترس از خطا و گناه (رابطه جنسی خارج از ازدواج)، این گروه از زنان را زیر فشار کنترل و یا تفتیش و یا اجبار و ... در بهترین حالت، نگاه همیشگی نامحسوس ( همان کنترل نامحسوس پلیسی خودمان) قرار می دهند.
با یک پله فاصله، آشنایان، دوستان و نزدیکان با نگاه متهم جنسی، یا اغواگر جنسی به این گروه نگاه می کنند، مگر اینکه عکسش ثابت بشود.
بعد از این دو گام (step) تازه اصل ماجرا شروع می شود، افراد در ارتباط با این گروه در جامعه دو دید متفاوت ولی تحقیرآمیز دارند:
یکی این دید که این گروه به خاطر نداشتن رابطه جنسی (ازدواج) دارای عقده های جنسی فروخفته و یا سرکوب شده و یا عصیان گر هستند و تمام رفتارها و صحبت ها و کنش های آنان را با همین پیش فرض تحلیل می کنند و واکنش نشان می دهند. (جمله معروف را شنیدید که می گویند: "بابا فلانی پیر دختره یا ترشیده است، بی خود سر به سرش نگذار، همین است دیگر!")
اما دید دوم این است که این گروه باز به خاطر نداشتن رابطه جنسی رسمی(ازدواج)، هر رابطه جنسی غیر رسمی خواهند داشت و گاهی این دید آنقدر وقیحانه و متوقعانه و ابزاری است که رسمن با آن گروه از زنان به عنوان کارگران جنسی برخورد می کنند؛ (به ویژه ظاهر حرفهای روشنفکر مآبانه را اگر حذف کنید، گاهی این دید چنان بین مردان گسترده است که حتی به عنوان پارتنر هم توقع و برخورد همان است که گفتم.)

در مقابل مردان در این جامعه چگونه می گذرانند؟ مردانی در سن ازدواج یا بالاتر یا مطلقه یا ... (قبلش توضیح بدهم که مواردی که می گویم از نظر من هرگز ضد ارزش یا مورد مناقشه لااقل از این منظر نیستند،گرچه باز در این بحث هم هیچ کدامشان را تایید نمی کنم. فقط بحث من مقایسه نوع نگاه جنسیتی است.)
تجربه های جنسی فراوان داشتن، ( با تاکید قبل از ازدواج) به طور رسمی جزء توانمندیهای مردانه به حساب می آید. و با در نظر گرفتن گستردگی فرهنگی و با در نظر گرفتن تخمین و نسبی دانستن کل قضیه، گاهی قدرتمندی مردانه نیز سهمی بزرگی از این تجربه ها می گیرد ( یک دلیل دم دستی و در عین حال ریشه ای، دشنامهایی است که بین مردم رد و بدل می شود و ریشه تاریخی کت و کلفتی هم دارد).
دیگر اینکه استقلال مردانه پیش از ازدواج، نشاندهنده باز هم توانمندی، قدرت مالی و توانایی مدیریت زندگی شخصی محسوب می شود و دارای ارزش مثبت است.
مردها قبل از ازدواج تقربین بدون کنترل، فشار و تفتیش روابط آزادی دارند، با افراد هم جنس یا غیر هم جنس. روابط جنسی و یا غیر. روابطی با حداقل مسئولیت و تعهد. تعهد و مسئولیت قانونی و رسمی در حد هیچ، چون به لطف قانون مردانه، همیشه در چنین شرایطی جرم زنان از نظر قانونی و یا فشار عرفی چندین ده برابر مردان است که آنها را از قانونی کردن چنین موضوعی منصرف می کند.
تعهد و مسئولیت انسانی- عاطفی هم باز در حداقل خودش، چون نگاه تاریخی- عرفی که در مورد زنان در بالا گفتم تا اینجای کار هم امتداد پیدا می کند و طبیعی است که ... .

با این مقایسه کلی و حداقلی، مردی که روابط آزاد جنسی و بعضن احساسی متنوعی داشته و دارد، کمترین مسئولیت و تعهد رسمی و غیر رسمی را عهده دار بوده است، ( به ویژه که باز به لطف قوانین و عرف، به عهده گرفتن بار تعهد مالی خانواده بیشتر از مرد انتظار می رود.) و این مسئولیت بعد از ازدواج سنگین و قانونی می شود و آزادی ظاهری قضیه را محدود می کند و تنوع طلبی را نیز با شرایط احتیاط ملزم می کند؛ دلایل یک مرد برای ازدواج چه چیز دیگری می تواند باشد؟

من چند تا مورد کوچک که به ذهنم می رسد را به عنوان دلیل پیشنهاد می دهم که می تواند در مورد بعضی افراد درست باشد یا نه:
روابط قبل از ازدواج هرچقدر هم آزاد و متنوع، فاکتوری به عنوان پایداری کم دارند؛ پایداری که در هر رابطه ای میزان به نسبه بزرگی امنیت و اعتماد به نفس فردی ایجاد می کند. چون هر چقدر هم عمق رابطه را زیاد متصور بشویم، اما هیچ چیزی مثل یک قرارداد رسمی نمی تواند فرد را ملزم به ماندن در یک رابطه کند. کاری که قانون ازدواج در ایران برای مردها پایداری دائمی را تضمین می کند ( دست کم در ظاهر). که عکسش در مورد ازدواج برای زنان به هیچ وجه این گونه نیست. (نه در ظاهر و ه به واقع).
یک مورد دیگر که (کمی غیر منصفانه اما متاسفانه و به تلخی واقعی است): وقتی مسئول یک سازمان هستی، از یک زمانی که سازمان گسترده میشود نیاز به معاون کاری پیدا می کنی که کارهایی را بهش تفویض کنی و بار کار را سبک کنی... همین مثال کافی است به نظرم.

همین مقایسه ها باشد تا به جمع بندی کل داستان ازدواج برسم.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

15 ام

You cannot find peace by avoiding life….
You can do as you like, but I still have to face the hours, don’t I?

چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، از تو چیزی بخواهند که رضایت نداری.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، به خاطر چیزی که از تو خواسته اند و تو رضایت نداشتی، و بهت هزینه 14* 24 به نسبت 3 یعنی 72 برابر ( تا اینجا تازه) وارده شده، تو را بایکوت کنند که چی؟ که چاره ای نیست!
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، خودشان را ذره ای مسئول هزینه ای که تو تنها می دهی احساس نکنند، یا احساسشان بی فایده باشد.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، با گفتن اشتباه بود، همه مسئولیتهای خودشان را رد کنند.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، با چنین شرایطی تازه نگران تحمل ناپذیر بودن خودشان هم باشند.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، هیچ تعهدی به انسانیت، دوستی، اخلاقیات، شعارهای پر رنگ و لعاب بشردوستانه که می دادند احساس نکنند و این را حق بدیهی خودشان بدانند.

ذهنم باید از این پس برای غریب ترینها و دور از دسترس ترین ها آماده باشد که هزینه رو هزینه نشود دست کم!

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

وزیر دفاع یک کابینه فمینیست



وزیر دفاع جدید اسپانیا که هفت‌ماهه باردار است، سان می‌بیند
کارمه خاسون (Carme Chacon) وزیر دفاع جدید اسپانیا، نخستین زنی است که بر این مسند تکیه می‌زند. خاسون ۳۷ ساله، روز دوشنبه در کنار خوسه لوئیس ساپاته‌رو نخست‌وزیر اسپانیا از یگان‌هایی از ارتش این کشور سان دید. خانم وزیر دفاع که پیش از این وزارت مسکن را اداره می‌کرده، هفت‌ماهه حامله است.

از ۱۷ وزیر کابینه جدید اسپانیا، ۸ تن مرد و ۹ تن زن هستند تا با حساب خود ساپاته‌رو، تساوی جنسیتی در کابینه جدید رعایت شده باشد. نخست‌وزیر سوسیالیست اسپانیا پیش‌تر صریحاً اعلام کرده بود: «من فمینیست هستم»


فقط تصور کنید اگر در ایران خانمی در چنین جایگاهی که نه، کارمند ساده یک شرکت، اداره یا سازمان باشد، چه حرف و حدیث هایی که به شوخی و جدی بهش اصابت نمی کند. راه بسیار بسیار طولانی است.

خبر آزادی

خانم مقدم آزاد شد.
بعضی هیجانها و خوشحالیها را نمی شود نگاه داشت تا کلمات قلمبه سلمبه بیآیند و بعد لقمه لقمه مزه شان کنی. باید یک دفعه گفت.

حالا که خیالمان راحت تر است می نویسم، دستگیری خانم مقدم شبیه تیر خلاص دستگاه به خودش بود در مورد برخورد با فعالین زنان و به ویژه کمپین.
خدیجه مقدم پررنگ تر و پر قدرت تر و پر سابقه تر از آن است که سیستم در ازای این نه روز آب خوش از گلویش پایین برود. ژست حمایتی رپیس جمهور مردمی از شیرین عبادی هم بی ربط به این خودکشی های سیاسی- اجتماعی سیستم نیست.
نه روز تمام، بی خبر، زندان عمومی نه، وزرا شاید و به هر حال هر جا که ما ندانیم کجاست.

کوچه-خیابان شهرمان را خواستند ازمان بگیرند، ما رفتیم در خانه ها و کوچه های فرعی که خودخواهی مردانه تویش جا نمی شود. خانه هایمان را خواستند ازمان بگیرند، نگذاشتیم. هفته ها بین زندانیان زندگی کردند عزیزانمان، حتی زندان عمومی را هم ازمان گرفتند.
اما مگر می شود زن را حذف کرد؟
قبل از هر چیز حذف زن، انکار زن، نفی زن ( چه مامور اطلاعات باشی، چه مرد روشنفکر فمینیست) مثل نگه داشتن جریان رود است. مثل ایستاندن جریان خون در رگهایت می ماند.
می توانی نفست را برای چند ثانیه حبس کنی، اما نمی توانی گردش خون را متوقف کنی.
زنان چیزی از احساس و زندگی و حیات ریشه دار در همه جا دارند که حذفشان ناشدنی است.
هر چه می توانی تلخی کن! هر چه می توانی سردی کن! هر چه در توان داری ترجیحات عقلی حداقلی را به رخ بکش و بالا پایین کن! هر چه می خواهی بی مسئولیتی و بی قانونی کن!
زنان اما توقف ناپذیرند.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

خدیجه مقدم

تهران
فروردین 87
بازداشتگاه موقت وزرا
سلول انفرادی
بیش از یک هفته
کمپین یک میلیون امضا
امنیت ملی

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

فیلمی زنانه


وقتی کنش اجتماعی بتواند بین قشرهای مختلف راه پیدا کند، به نظرم من به موفقیت نزدیک شده است.
فیلم " به همین سادگی" رضا میر کریمی حس خوبی به من داد. نه به خاطر کیفیت بالای فیلم، و نه به خاطر جزء بهترین ها بودنش، که اشکالاتی هم داشت حتمن؛ اما به این خاطر که حس کردم ادبیات زنانه، نگاه زنانه، و در کل دیدن زن به عنوان یک جنس برابر دارد اتفاق می افتد.

حالا چند تا موضوع که فیلم بهشان اشاره کرده بود و به نسبت خوب از پسشان برآمده بود:
- تربیت بر اساس تبعیض جنسیتی، حتی در شرایطی که مادر تربیت کننده خود در دور باطل جنسیت ساختگی مانده است و در عذاب آن به سر می برد.
- اشاره کوچکی به طلاق به عنوان راه حل خارج شدن از دور باطل روزمرگی زن خانه دار
- اشاره حاشیه ای به کنجکاوی زن تنها به مردی جدید
- تردید، اضطراب، تعلیق، افسردگی، انتظار در عین خلاقیت، هوش و مدیریت و روابط عمومی بالا
- آموزش مدیریت کردن زنان، امر کردن و نفی کردنشان به پسرها، حتی امر و نهی به مادر (چگونه شکل گرفتن بخشی از به اصطلاح غیرت مردانه)
- اشاره به چگونگی آغاز حسادت زنانه (خیلی کیف کردم که صدای منشی جناب آقای مهندس که ما فقط صدایش را از پشت تلفن می شنیدیم، هدیه تهرانی بود، یک جوری دقت کارگردانی به نظر می رسید)
- بازی خوب هنگامه قاضیانی، که کار قبلی که ازش دیدم تئاتر "مثل خون برای استیک" حدود 5 سال قبل بود. هم در ان تئاتر بازی عالی داشت، هم اینجا میمیک صورتش و حسهایش بسیار واقعی هستند.
به اضافه چیزهای خوب دیگر که حالا خودتان بعد از دیدن فیلم بقیه اش را دربیآورید.
اما یک نکته: روند کند و گاه خسته کننده فیلم، چیزی ورای زندگی روزمره یک زن خانه دار نیست، انتظار هیجان نداشته باشید.
اینها تعریف ها و تمجیدها و انتقادها و مصاحبه ها راجع به فیلم.
اینجا هم بعضی از عکسهای فیلم/ یک چیز جالب این عکسی که اینجا گذاشتم، صحنه ای است که از اکران عمومی سانسور شده است.
بی ربط: کامنتهای پست قبل همچنان ادامه دارند، من هم همچنان منتظرم تا به یک جایی برسانمش.

پی نوشت: خانم مقدم همچنان در بازداشت هستند

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

ازدواج

این روزها خیلی به ازدواج فکر می کنم. شاید کمی طبیعی باشد، کمی هم فشار و کمی هم نیاز به همرنگ جماعت شدن و خارج شدن از فوکوس متفاوت بودن از دیگرانِ اکثریت.
هر چی فکر می کنم، می بینم در بهترین شرایط و با گرفتن تمام حق و حقوق برابر، باز هم ازدواج یک جاهایی بدجوری می لنگد.
دوستی بعد از بحث های معمول این طوری، خیلی جدی به من گفت که تو افراطی هستی و از نمودهایش هم این که اصل ازدواج را قبول نداری.
بهش گفتم، من که از همین اول صادقانه می گویم نمی توانم و نمی خواهم با یک قرارداد رسمی تا آخر عمر با یک آدم زندگی کنم، افراطی هستم یا کسی که به طور رسمی و قراردادی امضا می دهد و صد جا ثبت می کند، چیزی را که هیچ خبری از آینده و شرایط اجتناب ناپذیرش ندارد؟
گفت خوب این قرارداد یک مگری هم به اسم طلاق دارد، گفتم درست اما مگرش دست کم از نظر احساسی برای مخاطب (همسر) مثل مرگ است برای زندگی. چند نفر از ما در مورد مرگ خودمان ممکن و بدیهی و هر لحظه حاضر فکر کردیم؟ هزارتا هم مثل و متل قدیمی و نمونه جدید می شود آورد از دائم العمر تصور کردن ازدواج.

دوست دیگری که چندین سال از ازدواجش می گذشت، به شوخی- جدی در یک بحث دیگر پیشنهاد می داد که قرارداد ازدواج باید از اول 5 ساله در نظر گرفته بشود، بعد اگر طرفین خواستند بعد از آن با فاصله زمانی های مشخص تمدیدش کنند. مثل هر قرارداد رسمی دیگری که زمان دارد، مگر مالکیت. پس اگر ازدواج مالک دیگری شدن نیست، آن هم باید زمان محدود داشته باشد.
این پیشنهاد خیلی به نظرم معقول آمد حتی تا آنجا که به عنوان یک شرط ضمن عقد اضافه بشود، دوستان متاهل نظر بدهند که چقدر عملی است و چقدر مفید می تواند باشد؟

اگر بدانی قرار است با کسی از حالا تا فلان سال رابطه داشته باشی، در انتهای آن سال، همه چیز انسانی تر پیش می رود و طرفین کمتر آسیب می بینند، از تمام جنبه ها. نسبت به وقتی که از حالا تا ... قرار می گذاری و یکدفعه، سر یک زمان نامعلوم طرف بخواهد قرارداد را از بین ببرد.

اما یک سوال نسبتن مرتبط: (فقط مخصوص مردها)
آیا کسی حاضر است، قرارداد ازدواج را با حذف بخش احساسی- جنسی آن برای طرفین و با موکول کردن آنها به حوزه خصوصی فردی بپذیرد؟
نوشتم مخصوص مردها، چون جامعه مردسالار، ناخواسته چنین ازدواجی را به خیلی از زنها تحمیل کرده و می کند و آنها هم حتی گاهی با آگاهی به چنین وضعی( گرچه یک طرفه) به ناچار می پذیرند.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۷

سپاه و داستان بردگی

هر سازمان و تشکیلات و اداره ای (به خصوص دولتی) تسهیلاتی برای کارمندان و کارگران و کارکنانش به طور کل دارد که طبق شرایط و ضوابط مربوط به هر جا متفاوت است.
مثل بانک های مختلف، آموزش پرورش (در حد بسیار نا چیز)، نظام مهندسی، کانون وکلا، کانون پزشکان، کارخانه های بزرگ صنعتی( آنهایی از شاخ و برگ های دولت هستند، بیشتر شامل این تسهیلات می شوند) و و و ... .
اما سپاه با بدنه ی عظیمش که خیلی از واحدهای تولیدی- صنعتی، آموزشی-درمانی و کلن نقاط کلیدی را در دست دارد هم تسهیلاتی را برای کارکنانش در نظر گرفته است، که شامل سالن های مختلف ورزشی، رستورانها، فروشگاههای مخصوص، مکان های گردشی- سیاحتی می شود به جز امکانات ویژه و مختلف دیگر.
طی فرصتی کوچک در تعطیلات با خانواده ای آشنا شدم که مرد خانواده یکی از کارکنان بخش اداری یکی از بخش های عریض و طویل سپاه بود.
موضوعی که نظر من را در تسهیلات سپاه دهنده جلب کرد شامل موارد زیر بوده:
1- هزینه تسهیلات ارائه شده به خانواده های سپاهی، تا حدود 80 تا 95 درصد، کمتر از مقدار واقعی آن تسهیلات به مردم عادی است.
2- کیفیت خدمات و امکانات به راحتی دو-سه برابر خدمات و امکانات برای عموم مردم استفاده کننده از همان خدمات است.
3- یارانه ارائه شده، همه جانبه بوده است و تحت شرایط خاص هم یارانه مستمر است (به عنوان مثال در زمستان و بحبهء(نمی دانم درست نوشتم یا نه) کمبود گاز که اکثر استخرهای تهران در زمستان به دلیل قعطی گاز تعطیل بودند، استخرهای ویژه سپاه، مانند روال معمول باز و گرمایش لازم برای تمام قسمتها پا برجا بود. و شرایط مسکن هم که تقریبن در مقایسه با قیمت مسکن عادی در بیرون (اجاره یا خرید) هیچ محسوب می شود.)
4- حساسیتهای ایدئولوژیک، به عنوان مهمترین و تنها قانون استفاده کنندگان وابسته به سپاه در مورد تمام امکانات و شرایط صادق است. ( باز به عنوان نمونه، همراه داشتن مهمان تا 4-5 برابر ظرفیت معقول تعیین شده برای طرف بلامانع است، در تمام جاها و شرایط، اما در عوض حضور خانمها در تمام مکانهای اینچنینی با چادر الزامی است (چه خود خانم کارکن سپاه باشند، چه نباشد، حتی در فروشگاهی که بین بقیه فروشگاهها و وسط شهر است.)
اینها فقط نمونه ای از چیزهایی بود که به نظر من تفاوت بسیار بزرگی بین شرایط کاری عمومی و شرایط کاری برای سپاه به وجود می آورد.
اما از اینها چه چیز برایم عجیب بود؟ اینکه مملکتی که بخش وسیعی از تولید و صنعت و خلاصه اصل بازارش دست سپاه باشد، طبیعی است که پول خرج کردن برای کارکنانش باید تفاوت عمده ای با بخش خصوصی بیچاره و یا حتی مراکز غیر سپاه داشته باشد، اما چنین آشکارا قدرت نمایی، و نیز چنین آشکار دخالت مستقیم و آشکار در زندگی خصوصی کارکنان (مثل اینکه خانواده و مهمان و آشنا و فامیل طرف هم باید حتی زمان رفت و آمد به منزل شخصی فرد، محجبه باشند و یا مواردی شبیه این) بوی استثمار تلخ و تندی را می دهد که در این وضع اقتصادی نابسامان و درهای بسته بازار داخلی و خارجی، و بلاکه شدن آنها توسط سپاه و امثال آن در ازای حوزه خصوصی، ایدئولوژی و نحوه زندگی مردم، آنها را برده امکانات و شرایطی می کند که بدون شک کمتر جایگاهی در بازار ایران چنین ویژگی را به آنها می دهد.

و علاوه بر همه آنها که گفتم مردسالاری، سر به فلک کشیده است در چنین سیستمی. که شدت آن من را به فکر اینها انداخت و دیدم به بردگی کشاندن عمومیت دارد، گرچه مثل همیشه زنان طبقه ضعیف واقع شده ای هستند که بیشترین فشار بر آنها وارد می شود.

افتخار امضا نکردن

یک وقتهایی، یک چیزهایی تبدیل به ارزش می شود که خیلی تحلیل خاصی هم پشت آن نیست. اما به صرف اینکه مخالف خوانی به نظر کار بزرگی می آید، دیگر مخالفت با هر چیزی ارزش می شود. و گاهی تصور آدمها پر رنگ می شود و فکر می کنند بر خلاف هر جریانی شنا کردن الزامن ارزش بزرگی است.

همه جورش را دیده بودم، جز اینکه بالاخره امضا نکردن کمپین بعد از چندین ده بار دیدن دوست و آشنای فعال کمپین و n بار بحث شدن راجع بهش در جمع های مختلف، بدون هیچ دلیل خاصی، فقط با این عبارت که از هر کی امضا گرفته باشی، از من نتوانستی بگیری، جزء غیر هضم شدنی های ذهن من شده است.

من با آدمهایی که کمپین یک میلیون امضا را به دلایل مختلف امضا نکردند، چه آشنا و چه غیر آشنا هیچ مشکلی ندارم و حتی گاهی با خیلی از نظرات آنها هم عقیده ام و چندین مورد هم پیش آمده است که همین امضا نکردن سرآغاز یک رابطه جدید و یک دوستی جدید برای من شده است، بدون اینکه حتی یک بار دیگر حرفی از امضا زده باشم. ولی کسانی که در جو و شرایط مختلف (حالا هر جوی) فقط می خواهند متفاوت عمل کنند و دلیل دیگری ندارند یا دست کم نمی توانند بیان کنند، برایم درک نشده هستند.

یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

...

تلفنی صحبت می کردیم.
به من با اصرار و صمیمی می گفت بروم خانه شان. صدا می آمد. صدای همسرش و دوست های دیگر. می گفت تو هم بیا با هم باشیم.
من بهانه می آوردم. یادم نیست چه بهانه ای، اما بهانه بود.
از حال و روز من پرسید و عملهای قبلی و بعدی احتمالی. سرسری برای اینکه از موضوع رد بشویم جواب می دادم.
گفت او هم اوضاع خوبی ندارد. وقتی پیگیر پرسیدم، با ناراحتی گفت که باردار است. زمان طولانی شاید شش ماه یا چیزی شبیه آن یا کمتر شاید چون بعدن فکر کردم سقط نباید کار زیاد سختی باشد. حسابی ذوق زده شده بودم و در عین حال متاثر.
سعی می کردم آرام دهنده و تسکین بخش حرف بزنم. می گفتم نگران چیزی نباش. بچه تو و او باید خیلی دوست داشتنی باشد، نگران زندگیت هم نباش، من هر کمکی که لازم باشد برای نگهداری و بزرگ کردن بچه می کنم.
پرسیدم می خواهد با هم دکتر برویم و چیزهایی شبیه این. اما دلم نمی خواست بروم آنجا. می خواستم خودش را ببینم. تنها.
بعد از خواب، نمی دانم شاید تو فاصله خواب و بیداری، شاید یک خواب دوباره، شاید بیداری بعد از خواب فکر می کردم چرا ازش نپرسیدم که اصلن می خواهد بچه را نگه دارد یا نه؟ از اینکه این را نپرسیده بودم احساس خوبی نداشتم.

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

در مزایای شلوار

من می خواهم از شلوار تجلیل کنم که به نظرم در توانمندسازی زنها نقش بسیار مهمی داشته است.

طبق معمول بقیه عیدها، هر چه سعی می کنی از قبل برنامه ریزی دید و بازدید را مرتب کنی باز همیشه یک جای کار غیر قابل پیش بینی از آب در می آید و ...
بنزین ماشین به اندازه دو مسیر بود و بعد رساندن بقیه و رفتن خودم به ادامه عیددیدنی تک نفره. داستان با یک مثبت- منفی جابه جا شد و یکی از مسیرها، به اندازه یک قطر تهران گسترده شد. من با یک دامن پرچین سفید که قسمت بیشترش از زیر مانتوی رنگی رنگی بیرون بود و یک صندل پاشنه بلند (باز هم سفید) بودم که می شود تصور کرد با این وضع از ماشین پیاده شدن در پمپ بنزین، چه وضعی را راه می اندازد.
هیچ جور هم نمی رسیدم که این وسط لباس عوض کنم و ...
از طرف دیگر کلی با خودم کلنجار رفتم که حالا این یک بار را نقش ضعیفه را بپذیر و بشین تو ماشین که مامور برایت بنزین بزند و ...
با همه اینها از بدشانسی من، کارت گیر کرد و مامور سرش شلوغ شد و ماشین های پشتی هم که ماشاءالله نمونه کامل صبر و حوصله بودند. کفر کافر مجبور شدم پیاده بشوم و کارت سوختم را خودم دوباره بگذارم و ... که همه آن اتفاقهایی که تصور می کردم افتاد و علاوه بر آن از شانس بد من آن پمپ هم اشکال داشت.
یکدفعه دیدم یک آقای نسبتن جوان خوش تیپ، کت و شلوار پوشیده و کفش واکس زده، موها مرتب و خط ریش پایین، پرید و فردین بازی که بگذارید من کمکتان کنم. با اینکه انصافن خیلی خوش تیپ بود اما از آنجایی که نگاهش مثل بقیه بود و آب دهنش... با بداخلاقی گفتم نه! متشکرم!
و هی با صدای بلند سعی می کردم آن یکی مامور را صدا بزنم که به فریادم برسد. آن وسط همان آقا خوش تیپه با اصرار پمپ را از من گرفت و تاکید کرد که الآن درستش می کند بگذریم که چند ده بار همه جای من را دل سیر مرور کرد. گرچه تیپ جناب کلی تقویت روحیه بود، اما اصرارش و برانداز کردنش من را عصبی تر می کرد و بلندتر سعی می کردم مامور را به فریاد خبر کنم.
حدس بزنید چی شد؟ معلوم شد این جناب خوش تیپ مسئول جایگاه است و تا من پیاده شدم از تو آکواریومش دیده است و پریده کمک آن وقت من بداخلاقی که می کردم هیچ، تازه دوزار هم قبولش نداشتم و کفری شده بودم، از بس که نگاهش مرحمت می فرمود ما را.
خلاصه همین که فهمیدم لپهایم گر گرفت و مطمئن بودم سرخ شدم، و بدون هیچ کلمه ی اضافی رفتم مثل بچه آدم تو ماشین نشستم تا جناب بنزین بزنند و نگاهشان هم تمام بشود.

نتیجه گیری اخلاقی، به برنامه ریزی عید و میزان بنزین اعتماد نکنید.
تا شلوار پایتان است، تا می توانید بنزین بزنید.
مسئولین جایگاه بنزین گاهی بسیار خوش تیپ تشریف دارند، به خصوص اگر با لباس عید دیدنی آنجا باشند.
هر آدمی که در حین حیضی کردن بلوف فردین بازی می زند، الزامن دروغ نمی گوید.
وقتی قرار است مورد حیضی دیده شدن کل افراد یک پمپ بنزین قرار بگیرید، اگر مسئول جایگاه این کنسرت را رهبری کند و خودش هم خوش تیپ باشد، بداخلاقی چندان کاربردی ندارد و البته خوب به نفع هم نیست.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

پیش فکری

همان طوری که قبل از گذشت زمان لازم، شروع یک فرآیند می تواند غیر عقلانی و عجولانه باشد، که به تدریج تبعاتش بروز می کند؛ اتمام یک فرآیند هم نیاز به زمان و اندیشه لازم دارد، وگرنه مثل فنر باز شده ای که یکدفعه بخواهی ببندی درحالی که انرژی کافی و لازم را برای آن کار نداری، باز یک جای کار، دیر یا زود از دستت در می رود.
یک مثال قابل لمس و دم دستی این که همان قدر که تصمیم سریع برای ازدواج غیر عاقلانه است، تصمیم دفعتی برای طلاق هم بدون این که خودت را آماده خیلی چیزها کرده باشی، غیر هوشمندانه است.

ما مجبوریم به قدر کافی و شاید گاهی به وسواس (البته نه آنقدر که دچار اختلال تصمیم گیری بشویم) به جزئیات و مراتب هر چیز فکر کنیم و گرنه همه زندگی را باید صرف این کنیم که کارهای کم خردی آغاز کرده را ببندیم یا کارهای کم خردی بسته را سر و سامان بدهیم.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

مردان نظامی

آیا این درست است که میزان دیکتاتوری و نیز مردسالاری در خانواده هایی که شغل یکی از اعضا ( به طور آماری به نسبت کم بودن زنان در این شغل در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم که به کل تعداد زنان هیچ شد. بیشتر مرد- شوهر خانواده) ارتشی- نظامی- و شاید سپاهی است، بیش از بقیه خانواده هاست؟

اگر هست چه علتی بهش وابسته است؟ اشکال از فرهنگ جنسیتی است یا از سلسله مراتب قدرت و علاوه بر آن از سلسله مراتب مردسالاری؟
اگر چنین چیزی واقعی نیست پس تلویزیون جمهوری اسلامی با پررنگ نشان دادن این موضوع، چه چیزی را می خواهد سبب بشود و یا به چه چیزی تشویق می کند یا...؟

صبح زود زنان خانه (مادر و دختر) دست به سینه کنار میز صبحانه، آماده به خدمت می ایستند تا مردان خانه (پدر و داماد آینده و مهمان احتمالی) صحبانه میل کنند، درحالی که خودشان قبل از مردان خانه، صبحانه خوردند.
یاد مستخدمین سیاه پوست دهه 50- 60 در آمریکا می افتم و سرویس دادنشان به نجیب زادگان سفیدپوست.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

پست های بی سر و ته

هر چی پست های آخر را مرور می کنم، می بینم آن چیزی را که می خواستم بگویم ننوشتم.
و هر چی سعی می کنم آنچه می خواهم را بنویسم، باز نمی شود.
امروز یک کم سعی کردم با خودم مهربان باشم و به جای توبیخ و تنبیه، دلیل این مبهم نوشتن و بی در پیکر حرف زدن را پیدا کنم، دیدم بیچاره من (جسمم)، این اواخر یا با سردرد پای کامپیوتر نشسته ام، یا اگر سردرد نبوده، چشم درد بوده است و حالا هم که تاری چشم و اذیتِ بد از عمل، تمرکز نوشتن را ازم گرفته، بیش از چه نوشتن به سریع چیزی نوشتن می پردازم و همین آش آب یک ور و دون یک ور می شود.

الآن-نوشت: همین را هم دیروز نوشتم.

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

و دیگران

باز و بسته کردن درها نباید صدا بدهد. نور نباید زیاد باشد، پرده ها؟ "پرده رو کنار نزن، اون روبه رو نیا، ممکنه ببینن!" "بلند نخند، یواش." و تو، در این شب بیمار می آموزی پاورچین راه بروی، آهسته سخن بگویی، به نجوا و درها را نرم و بی صدا باز کنی، ببندی و آواز میان گلویت را فرودهی و به سینه ات بسپاری تا که چه وقت، چه وقت فرصت پیش آید و تو، آوازت را سر دهی و ....
... عادت کرده بودم به زمزمه، به واگویه. خنده ات می گیرد اگر بگویم در آن سکوت، توی ماشینی که لو بود و من، تنهای تنها باز هم نمی توانستم بلند حرف بزنم، او هم. ما سالهای سال به نجوا حرف زدیم، آرام، آهسته، جوری که هیچ کس نشنود. حتی پچ پچه هایمان را!

رمان " و دیگران" نوشته محبوبه میر قدیری
رمان برگزیده سال 85 و برنده جایزه مهرگان ادب

به طرز ترسناکی نزدیک و عجیب است زبان داستان. گاهی خیال می کنی واگویه های من را دست نوشته های من را، خوابهای من را، خیالهای من را این زن نوشته است.
آنقدر لمس کردنی که تصور می کنی ذهنم، خیالم عریان مانده و این زن از روی آن نوشته است. گرچه شاید خیلی های خوانده باشند اما حتی دیرهنگام پیشنهاد می کنمش.
پی نوشت: یک گشت کوچک در اینترنت عزیز زدم، همه فعلهای تعریف و تمجیدی از نوع نوشتار را اول شخص مفرد می کنم. یعنی برای من اینطور بوده است. شاید چون فضای ذهنی من نزدیک به این نوع نوشتار است. اما در کل اینجاها هم راجع بهش یک چیزهایی بود.
اینجا
اینجا
اینجا
این هم آخریش. دیگر حوصله ندارم
پی نوشت 2: به دلایل فنی هنوز تمامش نکردم.

بعد از چند روز-نوشت:
چندین جا از زبان راوی که همان شخصیت اصلی داستان هم هست، می گوید که دلش می خواهد موضوع را برای جمعی از آدمها تعریف کند.
"می دانی دلم می خواهد وسط سالن بایستم و کف بزنم و بگویم بیایید، بیایید و بشنوید حکایت دختری مکار و پسری مهربان را. بیایید و بشنوید.
نترس. این کار را نمی کنم. حواسم هست. اینجا بیمارستان است نه تیمارستان و من بیماری زنانگی دارم. بیمار روانی نیستم."

شخصیت اصلی داستان، تا انتها بدون اسم می ماند، ما نامش را نمی شناسیم، گرچه نامش روی یک نوزاد تازه متولد شده گذاشته می شود اما ... چون این زن هویت پنهانی داشت در تمام یک رابطه. در واقع عدم هویت. همیشه سایه دیگری بودن، یا جبران کننده نداشته ها برای حفظ قهرمان.
" روی اسم من خط کشید. من عاشق شنیدن نامم بودم از زبان او. ...
نمی توانم اسم خودم را به زبان بیاورم. حالا که دارم گذشته را در ذهنم مرور می کنم نمی توانم اسمم را حتی در ذهن خودم، در فکر خودم بیان کنم. نه، هیچکس نباید بداند. بگذار یاد همه آن سالها در سینه ی منمخفی باشد. همه ی سالهایی که در سکوت گذشته است و در پس پرده ای تاریک. ...
نشد. نمی شد و هنوز هم نمی شود! می دانی، این همه فقط باید در ذهن من زنده باشد. در خیالم، در یادم. من ساکت بوده ام و ساکت می مانم. حالا هم. ..."


چند تا چیز دیگر هم می خواستم بنویسم که باز تاری دید نمی گذارد... باز اگر اوضاع خوب شد اضافه می کنم.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

1387



هر آدمی ته دلش چیزی هست که با تصور آن سال جدید را آغاز می کند.


من امسال را با یاد پروین عزیزمان آغاز می کنم.

سال نو مبارک

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

امنیت عاطفی

دوستم نوشته است:
دلم میخواد بهت بگم نرو"می ترسم
صدات نمی کنم.
می ترسم از جواب ندادنت

دستهايم را زيربغلم پنهان كرده ام نكند درازشان كنم وتو بگویی نه"

نمی دانم وقتی از آرامش و عشق هم باید ترسید، پس این همه تجلیل عشق و در صندوق نگه داشتنش برای روز مبادا و بکر گذاشتن برای فرداها، مراقبت از چی است؟
از گوهری که قرار است حتی دستهایم را هم پنهان کند و حتی صدایم را؟

اگر ترس نباشد چی هست؟
هیچ! تو چشمهایت نگاه می کند و به جای " دوستت دارم" می گوید، " تا امروز که تو آدمی بودی که احساسم بهت بیشتر از بقیه بوده است" که مبادا خیال کنی، از آسمان نازل شده ای. " تا امروز" لازم است برای تاکید بر عدم شعور تو از زمان و از انسان و از احساس.
اگر دستها را باز بگذاری چه اتفاقی می افتد؟
هیچ! بلند بلند می نویسد که " من آدم خیری هستم که دستهای مستمندان سر راهم را می فشارم. و تو نیز چون خواستی..."

من و دوستم هر دو امنیت عاطفی داریم. هر دو با احساس آرامش و امن، عاشق آدمهای دوست داشتنی می شویم.
من و دوستم بلند بلند، یا زمزمه کنان شعرهای شاد مستانه می خوانیم برای آدمها.
من و دوستم از ترس یا سیلی،
از سکوت یا فریاد عبور می کنیم برای ....؟
برای ساختن امنیت از ترس یا تنبیه.

نمی توانم فراموش کنم دستهایی را که دستهای دیگر را رها گذاشته شده می گذرند
فراخوانده شده می گذرند

به تلخی می گوید طبق تجربه خودِ آن دستها هم هرگز از یاد نمی برند.

من و دوستم هزاراتیم.
من و دوستم بی شماریم.
من و دوستم، تو و شما و آنهاییم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

تو درک می کنی!

دختر مهربانی است. گوشی را که گذاشت با خوشحالی گفت بالاخره درست شد، بستنی عصر با من.
سر میز ناهار بودیم. آنهایی که خبر داشتند گفتند چطور شد؟ من و بی خبرهای دیگر هم پرسیدیم چی درست شد؟
به طور خلاصه از برادرش گفت و همسرش که یک سال از زمان عقدشان می گذشت، و به دلایلی(کلی تعریف می کرد بدون گفتن ریز دلایل، گرچه لحنش طوری نبود که عدم تمایل به گفتن مفصل را از او تشخیص بدهی) رابطه به هم خورده بود و به شکایت برادرش رسیده بود و نتیجه ای که این همه خوشحالش کرده بود، محکوم شدن همسر برادرش بود و خبر شندین حکم فلان و بهمان و ارجاع ادامه پرونده به امنیت ملی.

به لطف آقایان گوشم به امنیت ملی حساس شده است، با این توضیح مختصر که من به امنیت ملی حساسم، و دو بار تاکید که اگر اشکالی ندارد و دلش می خواهد یک توضیح کوچک بدهد که چطور یک پرونده خانوادگی به امنیت ملی رسیده است. به خاطر گپهای هر از گاهی سر ناهار درک می کرد که حس کنجکاوی من از چه جنسی است. شروع به توضیح کرد.

داستان مفصل بود، ولی من ناظر بیرونی که هیچ نسبتی با هیچ کدام از طرفین نداشتم و هیچ نفعی هم در ماجرا نمی بردم، 3- 4 بار بین حرفهایش پرسیدم خوب این چه اشکالی دارد؟ یا این که جرم نیست؟ یا دختر فقط بدشانسی آورده است؟ یا می شد قضیه را با یک طلاق ساده تمام کرد؟ یا چرا برادرت می خواست این طور خرابش کند؟

موضوع همان رشته پوسیده جنایات ناموسی بود، فقط با یک نقاب تجملاتی- فرهنگی و روشنفکر مآبی و ... ولی هیچ کدام اینها منظورم نبود، جز شادیی که از فلاکت یک آدم دیگر به خصوص هم جنس و به قول خود دختر(دوست قدیمی خود او) یک لحظه آمد و رفت.

گاهی شاد می شویم از زجر یک آدم، گاه غمگین می شویم، گاه مستاصل می شویم، گاه عذاب وجدان می گیریم، اما کی می داند سکوت کدام یک یا کدامین ِ این مفهومها را با خودش دارد؟

مراسم دیروز/8 مارس
این بحثی که راه افتاده و پویا راجع بهش نوشته است، قابل تامل است.زنان ایران 1457. اگر زمان و چشم ماند می نویسم.
توضیح پس نوشت: فقط نوشتم که اینجا زیاد خالی نماند، ممکن است چند روزی ننویسم.