یکدفعه جلویم سبز می شود، از بالا به پایین می آمده، جا می خورم. یک بلوز سورمه ای پوشیده است. ریش نتراشیده و موهایش بلند و فر خورده، و سفیدیهایش پر شده است.
دو طرف صورتش، آنقدر لاغر شده است که می شود یک مثلث با شابلونِ صورتش بکشی. هیچ کلمه ای از دهنم بیرون نمی آید. قفل شده است. هراسان است و می پرسد آنجا چه می کنم و نگرانم است.
می آید پشت دیوار، همانجا که من ایستاده بودم. دستم را می گیرد و می گوید برویم. دستم را از دستش رها می کنم. از خواب می پرم.
تو جمعیت پیدایش کردم، رساندم خودم را جلو و سلام کردم. خندید. خوشحال شد. آخر آن روزها از دستش خیلی شاکی بودم. از جمعیت عقب ماند. دستم را گرفت و تو یک خیابان فرعی پیچیدیم. من ایستادم و او با دستم حرکت می کرد. گفتم یک کم دیگر صبر کنیم. گفت برویم خطرناک است. سیخ تو چشمهایش نگاه کردم. او برای همین کار آنجا بود و من هم همین طور. حالا چطور بود که ... جمعیت موج زد. دستمان رها شد. فاصله گرفتیم. من جلوی صف بودم. چوبها بالا و پایین می رفت. از بین جمعیت دستم را گرفت و آرام کشید. بیا. بیا دیگر. برویم بهتر است.
کلافه نگاهش کردم. نگران بود. خیلی نگران. سرسختی من را که دید لحنش نرمتر شد، گفت می خواهی برویم؟
تعجب کردم که چرا نگران است؟ ما هیچ کدام اولین بارمان نبود و هر دو خوب این را می دانستیم. گفتم می گویی برویم؟ گفت آره برویم دیگر. و دستم را دو دستی گرفت. این طور وقتها حسش یک چیزی تویش داشت، یک نگرانی، یک ترس، یک میل!
هر وقت به آن روز فکر کردم، آن احساس مسئولیتش برایم خیلی غریب و نامفهوم بود.
از خواب که پریدم یاد آن روز افتادم. آن روز هم بلوز سورمه ای داشت و ریش نتراشیده.
الآن هم کلافه ام و این حسها برایم غریب و نامفهوم است.