جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵
ويروس مزخرف زنانه
حسهايت خالص و غليظ ميشوند، بدون پشيزي ارزش قائل شدن براي تعادل. مثلن متنفري و همزمان عاشق. دلتنگي و نيز به شدت بيحوصلهء ديدار. پر انرژي ميشوي ولي در عين حال انگار كوه كندهاي. حوصله نفس كشيدن هم نداري.
به خودت چنان گير ميدهي كه گويا انگلتر از تو نيست در جامعه.
چنان تلخي كه..... حوصلهء نوشتن ندارم.
از طرفي هم مزخرف مينويسم.
موضوع اين است كه نميشود، نبايد، قانون مدني نميگذارد تو اين روزهاي مزخرف صيغهء طلاق جاري بشود. باطل است. و تا آخرين روزش هم گرچه عزم بر طلاق باشد، نفقه بر مرد واجب است و تمكين از گردهء زن رفع شده است. حالا تو هي بگو ميشود و توانايي بايد كسب كرد و چه و چه .... . فهميدن مساله شايد عاقلانهتر از تغيير صورت مساله باشد.
پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵
يادمان خشونت
اين كه هر بار تو سرشان بزني و هر سال يادآوري كني كه وحشيگريشان و ميزان نفرت، خيلي بيش از آدميت بوده است.
مي گويم اين كه هزينه هر انقلابي چي است؟ اين كه حذف مخالف يعني چي؟ اين كه برخورد حذفي و يا خشونت بار چه فرقي دارد همهشان جاي بحث دارد.
اما اين كه كسي را بدون دادگاه و محاكمه و بدون دليل قانوني، مخفيانه و دزدانه، بكشي و از جسدش هم نگذري و تكه تكه كني و هر زوري كه داري وارد كني، جز وحشيگري و تنفر چي را ميتواند نشان بدهد؟
اين كه تو چشمهايشان زل بزنيم بيحرف، بگذاريم هر چه اهانت در عمرشان بهشان شده را بالا بيآورند، هر چه مشت ناروا خورده را تحويلمان بدهند، يعني اعتراض.
يعني سركوفت به خاطر رفتاري كه مرتكب شدهاند و حتي از يادآوريش هم بيزارند.
دو سر كوچهء دو متري را بستند از زماني حدود نه صبح( شايد كمي ديرتر يا زودتر)، كه كسي ياد چيزي نكند.
مراسم فروهرها اجازهء برگزاري نگرفت.
چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵
یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵
عروسك
گاهي به خودت ايمان داري، اما خندهء استهزا مداوم و بلند است.
گاهي پس از يقين چندباره، باز و باز و باز زير سوال ميروي.
اشك ميريختم، اما ميخنديدم و با هزار زحمت كه لحن صدايم عوض نشود ادامه ميدادم. ميخواستم با صداي خودش تكرار كند كه من اطمينانم، ايمانم و يقينم از كجا ميآيد. اما نميشد، زمانش نبود. چيزي نگفتم. نپرسيدم. نخواستم.
خوب ميفهميد كه قرارم بر نگفتن است، اما از همان اولين اشك فهميد و پرسيد. برايم كافي بود. صدايش كافي بود. و توجهش قرص.
بعد از اين همه روز باز ميپرسد..... نگران تجربهام است. اما بديهي است! ميدانم چنان ايدهآل خواهم كرده است كه هر چه غير آرماني را بيوقفه رها كنم. لوس شده ام و مغرور. و ميداند!
مي پرسد: مطمئني؟ (و جوري كه تا ته دل آدم خالي ميشود و از هر شكي مشكوكتر است) و تا ته دلم خالي ميشود، مثل هميشه.
و ديدي چه لذتي دارد وقتي بطري خالي خالي را تو چشمه فرو ميكني! وقتي حس ميكني زير پايت خالي خالي است و داري تو دره ليز ميخوري و يكدفعه از خواب بيدار ميشوي و ميبيني زير پايت قرص و محكم است!
ميگويم: "من گفتم اما تو چيزي نگفتي؟" ميگويد:" من هم مطمئنم... "
ما عشقبازي ميكنيم. ما خوشحاليم. ما شادي ميكنيم. ما ميخنديم. ما زندگي مي كنيم. ما ميخواهيم. ما اجابت ميكنيم. ما ناز ميكنيم. ما ناز مي كشيم. ما مي رويم. ما باز پيدا ميكنيم. ما باز عاشق ميشويم.
ما مشقهايمان را، ما عشقهايمان را، ما شعارهايمان را، ما روياهايمان را، ما افسانهها را، ما كتابها را، ما آرمانها را زندگي مي كنيم.
شده چند بار عاشق بشوي؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل عاشق بشوي!
شده چندين بار يكي را عاشق بشوي؟ و هر بار بهتر از قبل؟
شده چندين بار انتخاب كني؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل انتخاب كني!
شده چندين بار يكي را انتخاب كني؟ و هر بار بهتر از قبل؟
ميبيني ما رو به جلوييم. من هر بار لوستر ميشوم و زيادهخواهتر. و تو هر بار عزيزتر ميشوي و تكدانهتر. ديگر نميترسم از زيادهخواهيم. نميترسم از سخت پسندي و سخت گيريم. تو نيستي اما هر بار محكمتر ميماني.
يادم بماند: اين بين كسي را نرنجانم. كسي را نيازارم. كسي را بازي ندهم. كسي را كوچك نكنم. كسي را منتظر نگذارم. كسي را كسي را كسي را ..... نرانم.
جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵
توقع
هيچ ارزش جمعي نيست كه قبلش يك ارزش فردي را براي خود آن فرد حاصل نكرده باشد.
قهرماناني كه اخلاقياتشان نزديكترينهايشان را آزار ميدهد، برايم نمونه بارز نياز به كاركرد اين جمله هستند. و امشب چيز جديدي به ذهنم رسيد كمك به ديگران فقط تا وقتي ارزش انساني تو حفظ بشود ميتواند مفيد باشد.
چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵
روسري زرد و مفقودالاثر
گاهي اين شباهتها را گوشه كتاب يا جزوه نوشتم و بعد از مدتي وقتي دوباره ميبينمش، باعث مي شود خيلي چيزها را مرور كنم.
براي كنكور بايد چيزهايي را بخوانم كه به عمرم نميدانستم يا نشنيده بودم، به خصوص حقوق مدني زنان و خانواده كه برگرفته از اسلام است.
يكي از مواردي كه زن طبق آن شرايط ميتواند درخواست طلاق بدهد: اگر شوهر زن 4 سال تمام مفقودالاثر باشد.*1 البته بايد همه مراحل قانوني آن يعني سه بار انتشار آگهي در روزنامه رسمي براي ارائه اطلاعات از اشخاصي كه ممكن است خبري از شوهرشان داشته باشند، طي شود. سپس حاكم مي تواند حكم به طلاق زن بدهد. اگر شوهر غايب در طي اين مراحل حتي خودي نشان دهد و يا تماسي بگيرد، ديگر غايب تلقي نخواهد گشت. اگر او پس از صدور حكم طلاق و پيش از تمام شدن مدت عده*2 بازگردد حق رجوع*3 دارد و درخواست زن باطل است.
جلوي اين پاراگراف همين چندين روز اخير نوشته بودم : "آخرين فرصت، روسري زرد"
فكر كن شوهرت دست كم شش ماه بيخبر نبوده است وقتي با هزار زحمت ميخواهي زندگيت را مستقل كني و رها شوي، فقط كافي در آخرين فرصت يك بار بهت زنگ بزند، همه چيز بايد از اول طي بشود. آخرين فرصتها، آخرين لحظات، وقتي كارد به استخوانت رسيده است، از لحاظ روحي فشار چندبرابري ميآورد. دست كم تصور من اين است.
***پي نوشت:
*1 با يك شرط ضمن عقد پس از اصلاحات سال 61 / ميتوان 4 سال را به 6 ماه در عقدنامه هاي كنوني و با امضاي طرفين زير اين شرط خاص زمان را كوتاهتر كرد. گرچه در قانون مدني ايران هنوز همان 4 سال شرط است.
*2 مدت عده سه ماه (يا گذشت سه دور قاعدگي)پس از صدور حكم طلاق توسط حاكم را گويند كه زن در اين مدت حق ازدواج با كس ديگري ندارد.
*3 در بعضي طلاقها كه اين مورد هم از آن نوع است، اگر پيش از تمام شدن مدت عده مرد بخواهد بازگردد، مي تواند بازگشته و بدون عقد مجدد ادامه زندگي دهد و در مقابل رجوع مرد، زن اجازهء مخالفت را از ديد قانون ندارد.
یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵
جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵
The Wind That Shakes The Barley
اجبار بر مبارزهء مسلحانه(مبارزه ايرلنديها براي دفاع از حيثيت و زندگيشان).
تفاوت بين مبارزهء كاركردي و قهرمانبازي و شعار(مرگ ميكائيل فقط به خاطر نگفتن اسمش به انگليسي).
اجبار بر قتل و خشونت(اولين قتل عام سربازان انگليسي در بين جاده و واكنش مبارزان).
پيچيدگيهاي انتخاب در شرايط خاص( انتخاب بين رفتن ديمين براي درس و تدريس يا ماندن و ادامهء مبارزه).
پيچيدگيهاي شرايط مبارزه(عشق ديمين و سيند و ناچاري مبارزه).
انتخاب بين اصول انساني(برخورد با خائن و كشتن دوست و پسربچهء 17 سالهء ناچار).
بازنگري بر هدفهاي بديهي در هر لحظه و سپس ادامه( دادگاه بازاري نزول گير و پيرزن بيچاره).
چالش بين افراد چريك و دولتمرداني كه به سياست ميپردازند(جايي كه به تدي گفته ميشود واي به ايرلندي كه تو بخواهي ادارهاش كني).
موضع گيري مذهب و كليسا و تعدادي از مبارزان به نفع ثروتمندان( سخنراني كشيش و بحث ديمين).
و در انتها صحنهء اعدام ديمين با فرمان آتش تدي برادرش، به نظرم اوج فيلم بود. و نامهء آخر ديمين براي سيندي هم....
" ....تمام ذرههاي روح و بدنت را دوست دارم....يك بار گفتي كه آرزو داري بچه هايي داشته باشي سالم و شاد كه در آزادي رشد كنند و خوشبختي را بهشان ياد بدهيم. به نظرم اين حق تو است و تو شايستگيش را داري، اما فكر مي كنم اين به اين زوديها ممكن نشود..."
فقط حيف كه خيلي دير اكران ميشود و خيلي هم طولاني است.
چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵
حق داشتن فرزند
ميگويم موضوع بخشيدن و نبخشيدن نيست، موضوع اين است كه تو به خودت و مخاطبت فرصت توضيح نميدهي. اگر خودت براي كاري توضيحي داري، گرچه حتي اگر براي طرف توضيحت كافي باشد، باز خودت را نميبخشي و چندين و چند بار موضوع را تكرار مي كني و گاه عذر خواهي. در مورد ديگران هم همينطور است، حتي وقتي دليل كاري يا توضيح رفتاري را ميشنوي، انگار نه انگار كه چيزي گفته شده است، باز همه چيز را دور مي زني و تكرار ميكني، براي بار چندم، و اين باعث مي شود طرف مقابلت حتي اگر كار اشتباهي هم كرده باشد، فقط در مقابل تكرار چندين بارهء تو موضع بگيرد و از كار اشتباهش دفاع كند.
ميپذيرد و خيلي ناراحت ميشود، از خودش، و باز دورهء وسيعي از خاطرات تلخ كودكي يادش مي آيد. سالهاي بين دو تا حدود پنج سالگي را با مادرش در زندان سياسي بودهاست ( بعد از انقلاب). و بعد وقتي مادرش آزاد شدهاست كه پدر اعدام شده بودهاست. هيچ خاطرهاي از مردي كه قبولش داشته باشد و بهش نزديك بوده باشد، ندارد. چون مادرش سرسختانه با تنها عشق از دست رفته سر كردهاست.
ميگويد امكان نداشت مامان از چيزي كوتاه بيايد، تنبيهها ماهها و گاه سالها طول ميكشيد. ميپرسم مادرت شكنجه هم شده بود؟.... (من اسم اين را ميگذارم باز توليد خشونت و شرط ميبندم كه اگر با خودش روراست نباشد، تا بچهء او هم نامتعادل بماند.)
ميگويم طبيعي است، چون آدمهاي سياسي آن زمان، به قدري آرمانگرا بودند و سرسخت كه گاه سر آرمانشان زندگي خودشان و اطرافيانش را تباه ميكردند، به نظر ميآيد ايدئولوژي، آنها را چنين سرسخت و نامتعادل ميكرد، اما اين به اين معني نيست كه ديگر پدر مادرها، بچههايشان را به بهترين حالت تربيت كردند؛ و تو خيلي چيزها را از دست دادهاي. نه!
از مبارزان سياسي- اجتماعي كه تا به حال ديدهام يا شنيدهام، به تعداد انگشتان دستم هم به ياد نميآورم كه فرزندان معمول و متعادلي داشته باشند. اين نقطه ضعف بزرگي به حساب مي آيد. به نظرم ميشود ازدواج و فرزند داشتن را جبر زندگي تصور نكرد. به نظرم شايد بشود، خواستههاي شخصي و خواستههاي جمعي همه را با هم نداشت. به نظرم ميشود تابوي خانواده را شكست. به نظرم لذت داشتن فرزند نبايد توجيه يك عمر زندگي بدون امنيت و آرامش براي يك انسان ديگر بشود.
به نظرم حق داشتن فرزند چيز سادهاي نيست كه پيش فرض براي هر كسي وجود داشته باشد.
چرا اينها را مينويسم؟ چون نگرانم، درست وقتي كوزهگر تو كوزه ميافتد، همهء تجربه و دانشش ميپرد. نگرانم.
عشقولانهها
سهشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵
فكرداني
حكم اعدام صدام به نظرم ميتوانست حبس ابد يا چيزي شبيه آن باشد، حق كشتن انسانها از آن مواردي است كه هيچ وقت شرايطش در ذهنم كافي نميشود.
داستان پخش شدن فيلم خصوصي از زندگي آن دخترك بينوا، جز واقعيات كثيف فرهنگ امروز ايران است كه متاسفانه يك جوري همهگير هم شده است. مخم سوت ميكشد وقتي بهش فكر ميكنم.
همكلاسي توقع دارد به جاي دقيق گوش دادن، مرتب از تو سوال كند، فقط به اين بهانه كه تو سريعتر مطلب را ميفهمي. حتي اگر مطمئن است كه تو بخشي از مطالب را از دست ميدهي، باز اين را حق خودش و وظيفهء تو ميداند. از توقعات و انتظارات بيجا زده ميشوم. كم تحمل شدهام.
ميگويد امشب خواستگاري از دوست دختر برادرم براي برادرم است. چه جالب! چه خوب! تبريك چند وقت با هم بودند؟ يك سال!!!!!!!!!
دختر سه سال است كه عقد كرده است، شوهرش وكيل است، خودش هم ليسانس دارد. تو يك كلاس نسبتن گران باهاش آشنا شدهام. راجع به كمپين باهاش صحبت ميكنم، قرار ميشود فردا بعد از صحبت با همسرش نظرش را بگويد، ميگويد تمام حقوق به نظرم بايد عوض بشود جز تمكين، چون تمام هدف زناشويي، همين در اختيار بودن تمام و كمال جنسي زن است و اين اجحاف نيست..... شاخ در ميآورم. وقتمان تمام ميشود. فكر مي كنم فردا چي بهش بگويم و از كجا شروع كنم؟
و باز براي تو: هر لحظه كه احساس شادي ميكنم، هر لحظه كه از چيزي لذت ميبرم، هر لحظه كه جلو ميرود و من از چيزي خرسند ميشوم، بلافاصله يك غمي مثل يك كلوخ ميخورد درست وسط پيشانيم، چون مي دانم كه تو اين شادي را نداري. و مي دانم كه چيزي نابرابر دارد پيش ميرود، گرچه ناگريز.
چندين ماه پيش بود ميگفت: يادت باشد آنجا با زندان خيلي فرق ميكند. شرايط او با زنداني خيلي فرق ميكند. رابطهء شما با .... خيلي فرق ميكند. همه را ميدانم اما ..... . من ناراحتم كه من از چيزي شادم، كه تو را شاد نميكند.
پي نوشت: ***
راستي اينجا امروز زياد كليك كنيد
اينجا را براي حذف سنگسار امضا كنيد
اينجا را هم پر كنيد و بفرستيد براي عاليجنابان
یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵
استقلال
پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵
دلتنگي
سرم درد مي كند. دلم درد ميكند. چشمهايم از سردرد كوچك شدهاند.
گفته بودم لوسم مي كني. گفته بودم زيادهخواهم ميكني. گرچه دلتنگي امانم را بريده است اما خوشحالم كه كسي به گرد پايت هم نميرسد.
مثل حفرهء بزرگي كه جايي ايجاد ميشود و تمام چيزهاي اطرافش را به داخل ميمكد. تا چندين روز پيش حفره را نمي ديدم. اما حالا حفرهءنبودن تو دارد همه چيزم را مي خورد.
دلم براي صدايت تنگ شده است.
دلم براي چشمهايت وقتي با تعجب گرد ميشد، تنگ شده است.
دلم براي خندههاي مغرورانه ات كه با من مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي دستهايت تنگ شده است.
دلم براي نگفتنهايت تنگ شده است.
دلم براي بويت كه حتي در سردترين شرايط هم مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي هر كلمهات كه شايد به تعداد انگشتان يك دست هم چيز اضافهاي نداشت، تنگ شده است.
دلم براي جملههاي دقيقي كه من را محترمانه و بزرگوارانه، حتي نقد ميكرد ( چه برسد به تشويق و شكوفايي و تمجيد)، تنگ شده است.
دلم براي اسمم زماني كه تو ميخوانديش، تنگ شده است.
دلم براي بازيهايي كه ميساختيم، براي شاديهايي كه ميكرديم، براي لذتهايمان، براي دغدغههايمان، دلم براي خودم وقتي با تو بودم، تنگ شده است.
خوب بسم است، آره اگر بخواهم، توانايي اين تجربه را هم دارم، اما نميخواهم. من دل تنگم.
سرم درد مي كند. سرم خيلي درد ميكند و دل تنگم.
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵
من يا غرور؟ اخلاق يا غرور؟ من يا او؟
- با حكم 15 سال رفت زندان. دو- سه سال بعد همسر جوانش طلاق گرفت. آنها عاشق هم بودند. رژيم تغيير كرد و بعد از حدود پنج سال آزاد شد. همسر سابقش هنوز تنها بود، برگشت و تقاضاي ازدواج مجدد با او كرد، نپذيرفت. التماس كرد، مرد نپذيرفت و گفت كه ديگر هرگز ازدواج نخواهد كرد، اما هنوز دوستش داشت.
هر دو تنها بودند، تا اينكه مرد با كس ديگري ازدواج كرد با اينكه هنوز آن دو عاشق هم بودند و هستند.... فرزندان بزرگشان هم اين ماجرا را ميدانند.
من از غرور ميترسم.
فرهنگسراها پولي شده است. ترجيح ميدهند كار مردم نهاد انجام نشود.
دزدگير ماشين را تعمير ميكند. ميگويد صداي شما برايم خيلي آشنا است.
ميگويد به نظرم خيلي نازپرورد و پر محبت بار آمدي بايد كمي خشن باهات رفتار كرد تا بداني دنيا دست كي است.
به نظرم خيلي سخت و كم محبت بار آمده است، ميگويم ميشود مهربانتر، نرمتر و راحت تر با ديگران برخورد كرد، ميشود همه را دوست داشت و كسي را نرنجاند.
ميگويم تفاوت خيلي بيشتر از آن است كه بشود پيش رفت، ميگويد تفاوت آنقدر زياد است كه شوق كافي براي پيش رفتن هست.
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵
آرامش هنوز هم با تو
ميگويم ميگويم ميگويم، ميشنوم ميشنوم ميشنوم، صريحترين و غافلگيرانهترين سوالهايم را هم راحت، فكر شده و سريع جواب ميدهد. به اينجا ميرسيم كه ميپرسد ميترسي نتواني بعد از دلبستگي جدا بشوي؟ بغض ميكنم: براي من ديگر نتوانستن وجود ندارد. از اين ميترسم كه سختي آن موقع بيشتر از آرامش و شادي اين لحظهها باشد.
طي يك سري مدارك و شواهد و توضيحات و دلايل ميگويد براي او اينطور نخواهد بود، بيپرده ميگويد كه نگران خودم باشم فقط. و هر لحظه به اين رسيدم، كافي است بخواهم تا همه چيز به حالت بهترش برگردانده بشود. به اين فكر ميكنم كه موضوع اين است كه من تكليفم با ترس خودم مشخص نيست. اين را ميفهمم.
آنقدر زمان ميدهد و فضا را آرام نگه ميدارد براي سوالهايم، و جوابها را بديهي و ساده پاسخ ميدهد كه با قهقه خندهام به سوالهايي كه پرسيدم، جريان پيش مي رود.
ميگويم موضوع مهم اين است كه من بيش از يك حادثه، به يك انتخاب تبديل بشوم، انتخاب بهتر براي هر لحظه. باز نمونه و نمونه و نمونه كه تو انتخابي. و تعريف و تعريف و تعريف و اين كه با خودت چه مشكلي داري كه اين را مي گويي؟ ميگويم من شكي به خودم ندارم و در موضوعاتي كه ميگويي ميدانم كه توانايي دارم و يا چه و چه اما موضوع اين است كه تو از بين چندين گزينه به اين نتيجه رسيده باشي نه در خلا من.
با چشمهاي گرد و درشت شده نگاه ميكند، ميگويد همين حرفت دليل انتخاب! بيشتر از اين چيزي ميشود گفت؟
موضوع ميچرخد. شوخي و شوخي و شوخي. ميپرسم شروع تجربهء جديد ديگري از طرف من كه غافلگيرت كند، برايت اهميت ندارد؟ ميگويد مطمئنم اخلاقياتت تا نفس از خودت و من نگيرد، هرگز غافلگيرم نميكند. ميگويد شايد زمان كوتاه بودهاست براي اين اطمينان، اما تو چنان سخت و پافشاري كه ذرهاي جا براي شك نميگذاري.
و درست وقتي همه چيز جريان طبيعي ميگيرد، در آرامش، ناخودآگاهم تو را به جاي او ميخواند. مكث ميكنم. او بيواكنش ساكت است. همه چيز ميشكند. دستهايم را ميگيرم جلوي صورتم و با صداي بلند هق هق گريه ميكنم.
چنان سريع آرام ميكند كه فرصت براي اشك نماند. ميگويد خيلي پيشتر و خيلي بيشتر منتظر اين اتفاق بودم. ميگويد اين كار من را راحت كرد. ميگويد خوشحالم چون يعني آن لحظه واقعن خودت بودي، در آرامش و بدون فشار و محدوديتي بر خودت. ميگويد وقتي زمان را بخواهي در اختيار خودت بگيري، گاهي سركشي ميكند، اما بعد از مدتي رام ميشود و اين بهتر از، از دست دادن كل فرصت است.
چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵
آخر به اول
شايد اين هم از آن تابوهايي بوده است كه هميشه در ذهنها بوده است. البته گرچه هميشه چيزي كه اكثري شده است، به اين معني بوده است كه كاركردش به آن صورت بيشتر بوده است، اما خوب! هيچ چيزي مطلق نيست.
گاهي تابوها هم تغيير ميكند. گاهي ارزشها و كاركردها هم نسبي است. اگر من نياز به اين كاركرد را دارم، برايم مهم است كه اين نياز برآورده بشود، حالا اين كه با توجه به اين نياز،بازي را كژدار و مريض پيش ببرم، تا نهايت به نياز برسم؛ بايد بگويم من اهلش نيستم. من شفاف پيش ميروم. گاهي فكر ميكنم به طرز احمقانهاي شفاف!
گاهي فكر ميكنم به طور غير معمولي شفاف!
نميتوانم بگويم خوب پيش ميرود. و نيز نميتوانم بگويم سختيش برايم قابل تحمل نيست يا حتي فشار خيلي زيادي رويم ميآورد. فقط ميدانم كه پيش ميرود و هرچه پيش ميرود، چيزهايي به دست ميآورم و به طور طبيعي چيزهايي از دست ميدهم. اما اين كه كدام وزنهاش بيشتر است، تعيينش برايم خيلي سخت است. چون از يك جنس نيستند، اندوختههايم و از دست دادههايم.
موضوع روشن است، از همشكلي و همساني و اشتراك بسيار، به تفاوت و تفاوت و تفاوت رسيدم.
وحشتم از اين است كه تفاوت، براي ديدن و شنيدنش فقط جالب است، اما بعدش چيزي براي ادامه ندارد، مگر اين كه تغييري صورت بگيرد.
اما من از تغيير كردن به آن شكل، و از تغييردادن به اين شكل بيزارم.
ذهنم پر از سوال است. سوال زياد كلافهاش ميكند. ذهنش پر از سوال است كه نياز به پرسيدنش را حس نميكند. و اين سكوت نگرانم ميكند. اهل آسان گرفتن نيستم. از سخت گرفتن نفرت دارد و خسته است. ميتواند از آدمها بيزار بماند. نميتوانم عاشق آدمها نمانم.
دلم خيلي تنگ ميشود. خيلي زياد. خيلي بيش از قبل. حس تعليق و برزخ كم شده است(گرچه از بين نرفته است و شكل جديدي گرفته است) اما دلتنگي خيلي دارد فشار ميآورد، خيلي بيش از قبل!
جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵
افسانه
دعوا. بحث. گريه. حرف. نظر. سوء تفاهم. گفتگو. تفاهم. لبخند. دوستي. عشق. خاطره. كدام پسري چنين برخوردي ميكرد؟ و در مقابل كدام دختري چنان رفتاري ميكرد؟
ميگويد همه اينجا ميشناسندت.
ميگويم قسمت بيشتر بحث ما تويي. تحسينت مي كند. ( و پيش خودمان بماند كه بهمان غبطه هم ميخورد.)
ميگويم خيلي دوست دارم يك بار ديگر هم ببينمت.
ميگويد اين آرزوي من هم هست.
ميگويد خوشحالم. ميگويم خيلي خوب است. ( بهش نميگويم كه شايد 40 درصد اين موضوع بهانهاي براي خوشحالي تو است، گرچه ناراحتيت را هم از اين فاصله ميبينم.)
ماهها قبل ميگفتي اگر قرار بود زمان مرگمان را خودمان تعيين كنيم، من با اين لحظه هيچ مشكلي نداشتم، چون به نظرم لذت بسياري از زندگي چشيدم. و من آنروز تاييد كردم. اما امروز با عطش يادآوري ميكنم.
موضوع اين است كه واهمهام به جا بود؛ چنان زيادهخواهم كردي كه جز خودت هيچ چيزي عطشم به خواستنت را كم كه نميكند هيچ، روزافزون هم ميكند.
چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵
روسري زرد هم دير شد
به چشمهايم نگاه كرد. مثل هميشه اسمم حذف شد. اما گفت دوستت دارم. هق هق گريه كردم.
اما هيچ وقت نفهميدي چرا. پرسيدي اما جايي براي جواب نبود! فكر ميكردم اگر حرف از رفتن نميزدم، هرگز اين لحظه اين جمله را نميشنيدم. هق هق و با صدا گريه كردم. نگران شدي. درست مثل وقتهايي كه خيلي زود دير شده بود براي نگراني. اما كم پيش آمد كه با صدا گريه كنم. تمام شب قبل از سيالان احساس ميكردم فقط به درد آخرين لحظه ميخورم.
***
وقتي نقطهء مشترك بيماري براي نگراني از بين ميرود، و همچنان پيگير است، فكر مي كنم اين بار قبل از آخرين لحظه، وجودم حس شد، اما طول نميكشد. مثل مادري كه لحظههاي زايمان و جنيني را با تنفر تو صورت فرزندش سيلي ميزند، لحظههاي پيگيري را يك به يك با سيلي تحويل ميدهد و مثل آدمي كه بخواهد بختك را از خودش دور كند، حرف از چنگ و دندان مي زند. حرف از آفريقا و حرف از ده سال بعد.
گرچه بايد بخشيد، اما سوز حرفها هر شب و هر شب تير ميكشد و دست و دلم را از هر واكنشي ميكشد.
***
باز زمان كمرنگ ميكند. به راه حل تازهاي ميرسم. اما من اصلن وجود ندارم. من حس نمي شوم. من و ديوار شايد بسيار شبيه هميم. و در عين حال، با وجود بياهميت بودن، بازخواست، سوال و جواب، كنكاش، داد زدن هوچيگريهاي مردماني كه دنيا را شبيه ده كوچكي تصور ميكنند، لحظهاي فراموش نميشود.
***
من قول دادهام. من به خودم بيش از هر كس قول دادهام كه از هر چه تنفر و رنجش و شادي، شادي را پررنگ دوره كنم. همين را ميگويم و هق هق گريه ميكنم. يك ساعت و نيم هق هق ميزنم و او فقط ميپرسد تو چرا اينجايي پس؟
حرف از حمله است و دعوا! توان ادامه ندارم. فقط مينويسم كه نگران ناراحتيت بودم و همين. چيزي شبيه عذاب وجدان.
ميگويد دوش بگيري، آرام ميخوابي. بعد از آن همه گريه، سردرد تا صبح خواب را ازت ميدزد. دوش ميگيرم. و بلافاصله پيام روسري زرد و چه و چه .... باز آخرين لحظه. اشك ميريزم اين بار ديگر خيلي زود دير شده است. اين بار ديگر آخرين لحظه هم گذشت و رفتم و ديگر به درد نخوردم. اشك و اشك و اشك و ....
و حالا با آن همه شعار، آن همه تاكيد بر آزادي، آن همه اصرار بر استقلال، آن همه نخواستن، آن همه انكار، آن همه بياعتنايي، آن همه وجود نداشتن طوري جواب ميدهي كه مجبور ميشوم شناسنامهام را چك كنم كه مبادا من مريم مجدليه بودم و خودم نميدانستم!!!
من مجدليه نيستم. من شادي را پررنگ دوره خواهم كرد. اين بار ديگر خيلي زود دير شد. با من محترمانه وداع كن! نه چون مريم بياخلاق نامهربان!
سهشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵
تهوع مهرباني
بعد كه شروع كني بهش غذا دادن، هر چيزي كه بدهي، تا مدتي بالا ميآورد اما خوب است بهترين چيز و مقويترين سوپ را انتخاب كرده باشي. گرچه آن را هم تا مدتي پس ميزند و بالا ميآورد. اما بايد رقيق باشد، بايد آهسته باشد.
من هم همچنان بالا ميآورم. اشك و اشك و اشك و اشك...با هر حرف! با هر اشاره! با هر رفتار! و نميدانم چه بالايي سر او مي آورم با اين اشكها و سوالهاي پي در پي و اين همه تو.
شده كسي را با اشك بشناسي؟ شده كسي را از روي گريه بشناسي؟ اما تو را از اشكهاي من پيدا ميكند. با چشمهاي گرد، متعجب و تحسين كننده آرام نگاه ميكند و به تو با اشكهاي من احترام ميگذارد. با تو طبق اشكهاي من احساس نزديكي ميكند و دوستي. و الويت را براي اشكهاي من نگه خواهد داشت.
و من همچنان بالا ميآورم.
دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵
درخت خرمالو
بالاخره درخت خرمالو پس از 10 سال پر، بار داد. شيرين، پررنگ و ملس.
ميگويد بعد از 5 سال پيدايم كرده است،فكر ميكني براي چي؟
ميگويم فقط اين را ميدانم كه اگر كسي را خيلي هم دوست داشته باشم، وقتي چيزي گذشت، گذشته مثل غرور كه وقتي شكست، شكسته است.
شفاف مينويسم اگر من آسيب ببينم، چه روحي و چه جسمي، اين بار تو هم مسئولي!
شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵
....
اما نميفهمم خشونت با كي؟ مقابله براي چي؟ در برابر كدام خواستهء نابجا؟ در برابر كدام حق نابرابر خواسته؟ در عوض كدام لطف بيش از حد؟
حتي يك نگاه ساده هم نكرده است. با تمام غرور هميشگي فكر كرده است نظر او آنقدر مهم است كه دو بار يا سه بار راجع به موضوع كلي نامرتبط به او، ازش بپرسم نظرش چي است؟
الآن موقع خوبي نبود براي اين بياعتنايي! الآن نبايد! حالا نه! احساس بدي دارم! يك احساس تنهايي عجيب! يك جوري كه آدم احساس ميكند تا ته دلش خالي است! فقط يك بار ديگر اين حس را داشتم، آن هم درست اولين باري كه .... بهار پارسال!
ميپرسد چطور بود؟ بهت خوش نگذشت؟ چيزي ناراحتت كرد؟ فقط من و من ميكنم و اشكهايم مي ريزد... كلي سعي ميكنم تا چيزي نفهمد، تو اين فاصله از زمين و زمان توضيح ميدهد و منظور همه چيز را بيان ميكند و عذرخواهي... حتي نميتوانم بگويم از چيزي ناراحت نيستم. اشكهايم را پاك ميكنم، صدايم را قرص ميكنم، نفس عميق ميكشم و با هزار زحمت ميگويم: نه! نه! همه چيز خوب بود! آن دوستت خيلي به نظرم جالب بود! و مكث ميكنم تا باز او يك طرفه پيش بيآيد و پيش بيآيد... .
من ناراحتم كه او بايد جور بياعتنايي ديگري را بكشد، من ناراحتم كه توان و انرژي ندارم كه پا به پا همراهيش كنم، ناراحتم كه ميترسم... . ناراحتم كه، ناراحتم.
پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵
فقط آفتابگردان
عينك زدهام و جوري ميروم كه با مانتو بشينم.
تصور بدترين تصويرها و جفنگترين شخصيتها را تو ذهنم ميآورم تا هر چي بود شوكه نشوم.
قدش بلندتر از آن است كه فكر ميكردم. آنقدر بلند كه حتي با پاشنهء 7 سانتي هم وقتي روبرويم ميايستد، هنوز من از پايين بايد نگاهش كنم. اين خوب است، چون هميشه آدمهاي قد بلند يك جور اطمينان بهم ميدادند.( گرچه شايد خيلي غير منطقي باشد حرفم). حرفه اي است و متشخصتر از آن كه فكر ميكردم. در هر صورت خودش از صدايش هم جديتر است هم سردتر.
موهايش خيلي كوتاه است. آنقدر كه هيچ مدل خاصي نميشود برايش تصور كرد، جز يك بچه مثبت كه فريب تو رفتارش نيست. يك صورت لاغر و عينك و چشمهاي حسابي خجالتي. حتي وقتي نگاهم ميكند تا دو ساعت اول سرخ ميشود و اين را دوست ميزبانش هم با لبخند پيميبرد. اما از چهرهء من خوشش ميآيد. از رفتارش و از خجالتش ميفهمم. يك جوري رك و راست است كه هم خيال آدم را راحت ميكند هم كمي سرد به نظر ميآيد. دستهايش انگشتهاي بلند و كشيده دارد.
و برخلاف آن چه كه ميگفت، دوست 52 سالهاش، بيش از دوست، جاي پدر اعدام شده را پر كردهاست. حضور من برايشان مهم است. دوست- پدر 52 ساله، از لباسم و سليقهام تعريف مي كند و ميگويد نميشد هيچ رنگ ديگري به اندازهء اين زيبايم كند. اين را طوري ميگويد كه او سرخ ميشود و من كمي آرام ميشوم و لبخند ميزنم و تشكر مي كنم.
ما را تنها ميگذارد و ميرود سراغ آشپزي، گرچه هر از گاهي با يك حرف كوچك جمع را گرم و سه نفره نگه ميدارد. مراقب است از چيزي ناراحت نباشم. يك بازي عجيب راه مياندازد. صدايمان مي كند تو آشپزخانه، سيبزميني سرخشده را از تابه روي اجاق برميدارد، نمك را ميدهد دست من، ميگويد نمك بزن. ميزنم و به او ميگويد حالا بخورش. او داغ داغ سيبزميني را ميخورد و من از نكته بيني دوست- پدر ميخندم. يكي ديگر برميدارد دستور نمك ميدهد و ميگويد با احتياط جوري كه انگشتت نسوزد بردار و بخورش. از تفاوتي كه عمدن ايجاد ميكند و تاكيد ميكند كه رفتارها بايد با چه روندي پيش برود خيلي خوشم ميآيد. برميدارم. ما را تنها ميگذارد. ميگويد مراقب سيبزمينيها باشيد. مي رود نوشيدني بيآورد.
يك تكه گوشت بهم پيشنهاد ميدهد، ميگويد يك گاز بزن و اگر نخواستي من ميخورمش. با دست ميكنمش ميگويم دهني نه! ميگويد دهني براي تو بد است، اما دهني تو براي من خوب است. دوست- پدر از كنار ميخندد. و من ميبينم.
موقع رفتن بهش ميگويد تو همراهش برو تا پايين. تو تاريكي مستقيم بهم نگاه ميكند و لبخند ميزند. به نظر راحتتر است و كمي صميميتر. براي بعد تو ذهنش برنامه ريزي ميكند. و كمياز آن را هم به زبان ميآورد.
من از دوست- پدر خوشم آمد. و از او بدم نيآمد. ولي از اين كه نه تنها انكار نميشوم بلكه در اولين برخورد، من پذيرفته شده و معرفي شده هستم، و همه چيز محترمانه اما دوستانه پيش مي رود، احساس خيلي خوبي دارم. خوب شد كه رفتم.
ماه در آب
فرهنگ كار
واژه date و معادل نداشتن آن
ويژگيهاي مثبت يك دوست
امنيت عاطفي
نگرانكردن ديگران براي جلب توجه
عذاب وجدان براي مسئوليت ناخواستهء دوستي
پدر، اعدام!
كودكان افغان
يادم بماند راجع به كليد واژههاي بالا بنويسم.
امشب باران آمد. من امشب بعد از روزها خنديدم و گونههايم گر گرفت. "ماه درآب" محمد يعقوبي ديدني است. فقط يك تصوير: تابلو نقاشيي كه يك زن و مرد را نشان ميدهد كه تو دريا، تا نيمتنه در آب روبروي هم ايستادهاند. زن به ماه بالاي سرش در آسمان نگاه ميكند و مرد به تصوير ماه توي آب.
به نظرم متنش عالي از آب درآمده بود.
خيلي دوست ندارم راجع بهش بنويسم. فقط: سختترين دوست داشتن، دوست داشتني است كه هيچ اشتباهي و نيز هيچ تجربهاي نتواند چيزي از ميزان آن حس كم كند.
گاهي فكر ميكنم آدمهايي كه چنين چيزي را تجربه نكردند، رنج نميكشند؛ گرچه هيچ وقت شايد لذت آنچنانيش را هم نتوانند تصور كنند.
چيزي ته قلبم ميسوزد.
شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵
ترس
من از شفاف نبودن ميترسم. شفاف نبودن آدمها، يعني جاي چيزي ميلنگد. يعني چيزي كم است!
كمها من را ميترساند.
من از عادتها ميترسم. وقتي به چيزي عادت كردي، بيش از آگاهي، نياز، درك و بينش، بارها و بارها تمرين لازم است تا عادت را ترك كني.
من از زماني ميترسم كه بدانم ولي توانايي ترك .... .
در نهايت بهت و ناباوري خودم، كاري كردم كه فكر كردن بهش هم عقل از سرم ميپراند. احساس بدي دارم.
تا نوك زبانش ميآيد و بر ميگردد. ميدانم چي مانعش ميشود. بين 6 ماه تا دو سال زمان كوتاهي است براي شروع و پايان. موضوع اين است كه او آمادگي را پايان را كمتر از آمادگي شروع در خودش ميبيند. و در من آمادگي پايان بيشتر و قوي تر به نظر ميآيد. و شايد از همين ميترسد.
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵
اتوود
ديشب به چيزي رسيدم كه از هيجانش هنوز در شگفتم. نمي دانم چطور هضمش كنم.
فكر كردن به چيزي، تصور چيزي كه هميشه در ذهنم نشدني بود، اما بسيار به آن نياز داشتم.
بارها و بارها و بارها بهش فكر كردم. من نياز داشتم و دارم. من كنجكاو ناشناختهها و تازهها بودم و هستم. از بيحوصلگي و كلافگي خودم رنج ميبردم اما نمييافتم راهحل را! نميفهميدم اين تابو را چگونه بايد شكست. گرچه در شعار و در نظريه قولش را داده بودم. اما عملي، كاربردي نميرسيدم يا ميترسيدم از رسيدن بهش. راه سوم را پيدا نميكردم. سياه و سفيد، صفر و يك ميديدم.
حالا اين را پيدا كردم. توضيحش براي بعد:
"بين ما عشق ضروري وجود دارد: شايسته است كه با عشقهاي محتملي هم آشنايي پيدا كنيم."1
هردومان از يك نوع بوديم و تفاهم ما هم به اندازه خودمان دوام ميآورد. اين تفاهم نميتوانست جاي خود را به غناهاي ديدار با موجودات متفاوت بدهد. چگونه ميتوانستيم مصممانه رضايت دهيم كه از زير و بم حيرتها، حسرتها، دلتنگيها، لذتهايي كه قادر بوديم طعمشان را بچشيم، بيخبر بمانيم؟
هرگز با هم بيگانه نميشديم، هرگز يكي ديگري را بيهوده ندا در نميداد، و هيچ چيز هم بر اين پيوند غلبه نميكرد. اما اين پيوند به هيچ قيمتي نميبايست به قيد يا عادت بدل شود. به هر قيمتي كه بود بايد آن را از گنديدگي حفظ ميكرديم.
خاطرات سيموون دوبووار/ جلد دوم
سهشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵
خبرگزاري
چند تا جملهءخبري كوچك راجع به خودم:
.از شركت سابق تماس گرفتند بابت تسويه حساب و ديد و بازديد( همان عذرخواهي و شايد ... دوباره)
.دانشگاه يك قسمتي از كارهايش راه افتاد، يك هزينهاي كه نگرانش بودم، آنقدر نبود كه خودم از پسش برنيآيم.
اولين جلسه كلاس تشكيل شد. دو تا پوئن مثبت براي اولين جلسه كه امكانش نبود هر دو، رفت تو گنجه حافظه. از لهجهام خوشش آمد. بالاخره كلاس زبان رفتنهاي 7-10 سالگي به يك دردي خورد.
شكسته شد آن روزهء پنج ماهه و حالا از افسردگي 15-20 روزه زنانه درميآيم. چقدر وحشتناك بود كه بايد به زمين و زمان توضيح. ميدادم چيزي را كه هرگز نمي خواستند بفهمند و باور كنند. و چقدر تلخ بود خرده گرفتن نزديكترينها.
***اگر روزي پسري داشته باشم، بيشتر دربارهء دخترها بهش ميآموزم تا پسرها. تا درك كردن را ياد بگيرد. و اگر دختري داشته باشم، تنهايي درد كشيدن را بهش ميآموزم بي احساس نياز به همدردي و نياز به درك زنانگيش تا انتها غرورش ناخن نخورده باقي بماند.
حالا چندتا غر كوچك:
تمام ديشب تا صبح بيدار بودم، اشك مي ريختم، فكر ميكردم و به خودم مي پيچيدم از درد ( هر چيزي عادت كردني است جز درد.
امروز تا انتهاي درد ميروم و مي آيم. با يك عطسه يا سرفه و حتي خندهء كوچك جيغم از درد بلند مي شود(گرچه آدم چندان جيغ جيغويي نيستم در درد كشيدن). و كمرم دارد از هم باز ميشود.
دلم انار مي خواهد. و آلبالو. و دل.....
5 بعد از ظهر
فيلم 5 بعد از ظهر باغ فردوس:
شايد دفاع بد از عشق با تفاوت سني زياد بود. به خاطر همين با ديدن اين فيلم هيچ ديد مثبتي از چنين عشقي در ذهنم شكل نگرفت.
تو فيلم جيغ ميزند كه عاشق نقشش نشده است. اما نشان نميدهد كه عاشق چي شده است. پا روي جاي پاي كسي ميگذارد كه دوست داشتنيهاي پدرانه را همه با هم دارد.
ابراز علاقهء ناپدري به دختر را لجنگونه نشان مي دهد و بعد همهء فيلم را بر اساس عشق عاشق قديمي مادر و دختر جلو ميبرد. چقدر تفاوت بين اين دو است؟ جايي براي پرداخت درست اين تفاوت در فيلم نميگذارد.
عشق جواني را به مسخرهترين شكل احمقانه و تمسخر آميز نشان مي دهد.
نميشود قضاوت كرد! اما گاهي فيلم ميسازيم كه دغدغهء ذهني بخشي از جامعهمان را بيان كنيم، يا حتي خودمان را بيان كنيم؛ گاهي فيلم ميسازيم كه بيانيه داده باشيم و جوابيه به يك گروه خاص.
چه لزومي داشت كه عشق قديمي دو جوان را چنان خام و بيحاصل تصوير كند كه ميشد يك روز همه چيز را گذاشت و رها كرد و رفت بيدليل و توجيه مناسب منطقي و عشق جوان امروزي را احمقانه و خندهدار جلوه بدهد.
با همهء اين حرفها! فيلمي است كه ديدنش بهتر از نديدنش است.
جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵
افزايش حقوق
به عنوان نمونه تفاوت دستمزد مردان و زنان:
نميخواهم بگويم در شرايط كاملن برابر با تجربه كاري و توانايي و دانش برابر حقوق يك زن از همان ابتدا كمتر از حقوق يك مرد تعيين ميشود، اما اين را مطمئنم كه اگر قرار بر افزايش باشد، هم خواستهء يك زن كمتر است و هم برآوردن آن از طرف كارفرما كمتر صورت ميگيرد.
دليلش هم خيلي ساده به نظر ميرسد. منطق اكثر جامعه كه كارفرما نيز از آن اكثريت جدا نيست، اين است كه اگر زن كار ميكند، صرفن براي سرگرمي و يا در نهايت كمك خرج بودن است و نه عهده دار بودن خرج مستقل. و نه اصلن به عنوان يك انسان مستقل كه كار و درآمد همسان با كار برايش يكي از نيازهاي اصلي زندگي است. اين يك!
دوم اين كه: ما چقدر به اين طرز ديد وزنه مي دهيم هم موضوع مهمي است.
اگر يك مرد به دليل حقوق كم، كاري را ترك كند، بيشك با حقوق كمتر از آن، كار نميگيرد. و چون كارفرما اين را ميداند، درخواست افزايش حقوق او را تا حد بالايي ميپذيرد.
اما چند درصد از زنان را ميشود پيدا كرد كه به خاطر كم بودن حقوق، حاضر به ترك كار باشند؟
من با يك ديد بسيار محدود در اطرافيانم ميتوانم حدس بزنم كه درصد بسيار كمي از زنان، به ميزان حقوق بيش از وجود كار اهميت ميدهند. پس بديهي كه درخواست افزايش حقوق از طرف زنان، در اكثر موارد از طرف كارفرما كم اهميت در نظر گرفته ميشود و خيلي كم ترتيب اثر داده ميشود.
***پي نوشت: پراكنده نوشتم چون هنوز ديد قطعي پيدا نكردم.
چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵
باز هم كار!
ميشود وقتي خيلي از رابطه راضي نيستي، گژدار و مريض پيش ببريش تا كسي را پيدا كني كه فكر ميكني ميتواني رابطهءخوبي باهايش داشته باشي و بعد قبلي را كه در واقع مدتي نقش كاچي بعض هيچي بازي مي كرد، رها كني.
كار هم همين طور. ميشود تا وقتي شغل جديد پيدا كني، سر كني و از كار بزني و يا ناراضي پيش بري تا شغل بهتر پيدا كني و بعد بيآيي بيرون.
مشكل اين است كه من نميتوانم ناراضي باشم و خودم را راضي نشان بدهم. يا نميتوانم چيزي را تحمل كنم فقط به خاطر اينكه بهتر از هيچ است.
سهشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵
تكليف درد روشن شد
من پيش آمدم. اين را فقط از مقايسه رفتار خودم در شرايط مشابه ميگويم.
دستهايم يخ نكرد. صدايم نلرزيد. از نگاهها هراس نداشتم. ازش نخواستم چيزي را مخفي نگه دارد. قضاوتش برايم مهم نبود.
خانم دكتر را ميگويم. حتي وقتي لحن صدايش تغيير كرد. حتي وقتي كمي با موضع باهام ادامهي صحبت داد. من همچنان با لبخند بيماري را برايش توضيح دادم. كامل گفتم و با اعتماد و محكم به حرفهايش گوش دادم. چون واقعن فكر مي كردم از اين جا به بعدش ربطي به او ندارد. و من هم به كارم و به زندگيم ايمان دارم و مطمئنم.
جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵
پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵
تعليق
كار : همه چيز را رها كردم. تمام. آستانهء تحملم تمام شد.
دانشگاه: مي گويد بهتر نبود به جاي تلفن از اول ميآمدي؟
ميگويم من از بس هر روز دو بار آمدم بهم گفتن ديگر نيايم و زنگ بزنم. دو بار هم پيش خودتان آمدم.
انگار نشنيده. ميگويد كي گفته اين همه واحد بگذراني؟ ميگويم يعني چي؟
ميگويد ما نمراتت را هم نميدهيم. نبايد پاس ميكردي.
زندگي: دلم ميخواهد حرفهايم را بشنود. شايد تا اين حد پيش بروم.
حالا روزها بايد دنبال كار باشم و دانشگاه و شايد يك فكري هم براي اين درد كردم.
من و كودكيم يا من و كودكم؟
تمام روز در حال دويدنم و شبها تا صبح يا از درد خوابم نميبرد يا فاصلههاي خواب، مرتب خواب ميبينم.
دو بار نامهام گم ميشود يك بار در دانشكده و يك بار در دانشگاه. سه روز دنبالش دويدم، آخر خانم كارمند بهم ميگويد، اين مشكلي كه تو دنبالش آمدي، اصلن از نظر قانوني، نبايد در مورد تو پيش آمده باشد. مبهوت، حس ميكنم باز دارم پيچانده ميشوم.
جناب آقاي منشي مدير كل، با كلي و قر و غمزه بهم شماره مستقيم مي دهد و ميگويد فردا تماس بگير تا جواب نامهات را بگويم.
وسط كار خودم، بعد از اينكه كلي زمان مي برد تا خودم را براي دختر خانمهاي هم سن و سالم ثابت كنم و تازه بهم اعتماد ميكنند و مي روند هر چي تو جزوههايشان نوشته بودند، بيآورند بپرسند، زنگ مي زنم به جناب آقاي منشي مدير كل.
اول اينكه بلافاصله با شنيدن صدايم ميشناسدم و مشخصات ظاهري كاملم را ميگويد، 10 دقيقه پشت موبايل نگهم مي دارد و بعد باز صداي همان خانم كارمند را مي شنوم، حرفهاي ديروز را تكرار ميكند، از آقاي مسئول كارم جريان را مي پرسد، جلوي دهنه را نگه مي دارد و بعد لحنش عوض مي شود، ميگويد نامهات در روند امضا گرفتن است.
مي گويم يعني كجا؟ پيش كي است الآن؟ توضيح خاصي نميدهد. بعد با صداي زمزمه وار ميپرسد مگر وضعيتت چي است؟ قسمتهاي آموزشيش را مي گويم فقط. مي گويد خوب! اين كه هيچي. وضعيتت چي بوده است مگر؟ لپهايم داغ مي شود، دستهايم يخ. باز رسيدم سر خانهء اول.
شب خانهام. نسبت به تفاوت، بيتفاوت شده ام. نسبت به هيچي، بيتفاوت شدهام. از درد از خواب مي پرم. انگار كسي دارد چنگ ميزند به اين رحم. ميروم و ميآيم. يك ماه. بعد چهار ماه. و حالا باز تا مغز استخوانهايم مي رسد درد. تو خودم مچاله ميشوم. از نگراني است نمي دانم يا درد كه خيس عرق ميشوم. فكر مي كنم كاش وقت داشتم دكتر ميرفتم. انگار همهء شعارهايم يك دفعه تو ذهنم بريزد پايين. نميخواهم. نبايد. اصلن. نه.
انگار غده، سنگ، حتي يك موجود، رحم را عقب و جلو ميكشاند با خودش و درد و هر لحظه ترد و تازه نگه مي دارد. دندانهايم را به لحاف فشار ميدهم. از اضطراب گريهام ميگيرد. ساعت هر چند هم باشد، مهم نيست دنبال گوشيم مي گردم... نه. اين وقت شب، بچه نشو!
دلم ميخواهد چيزي بنويسم تا آرام بشوم تا درد برود، اما امان تكان خوردن نمي دهد. همه حرفها تو ذهنم تكرار مي شود، من خواستم، تحت هر شرايطي هم مسئوليتش را خودم مي پذيرم. از نگراني حالت تهوع ميگيرم. از فكرش هم احساس تنهايي شديد ميكنم. و باز فردا و پس فردا و هر روز ديگر تنهايي عريان ميماند.
صبح زود از مكافات شبانه دوش مي گيرم كه كار با زنگ موبايل، از تو حمام شروع مي شود، دانشگاه را رها مي كنم و خودم را به كار مي رسانم. يادم ميرود موقع ناهار قرار بود، بروم دنبال آن نامهء لعنتي. كار. كار. كار. اما احساس تحقير شدن و نارضايتي رفتاري جناب رئيس به شنبه كه نزديك مي شوم، هي بيشتر و بيشتر ميشود.
باز شب همان احساس چندين ماه پيش:او و بازيهاي .... . من مرد اين حرفها نيستم. همه چيز را رها ميكنم. بارها گفته بودم من را حريف اين بازيها نكن. من خودم را دوستتر دارم. و خودم را محترمتر از بازيهايتان نگه ميدارم. از تو به خاطر كوتاهيت، به خاطر غرورت، و به خاطر نخواستن يا ناتواناييت، در حفظ محدودهء من و محدودهء احترامم، نااميدم و پيش خودمان بماند، كمي هم بيزار!
یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵
درك سردي يا درك احساس سرما؟؟؟
- آره تو خوبي؟
- بببببببببه مرسي تو چطوري پپره؟
كجايي؟
- دانشگاه.
- دانشگاه. حوصلهام سر رفته بود، آمدم يكي از شما را ببينم اينجا.
درسها چطوره؟ رو روال افتادي؟ اوضاعت خوبه؟
- زياد است و كلي كار بايد انجام بدهيم براي هر كدام. اوضاع هم كه اي شرايط سخت است ديگر ...
- آره خوبه! اينجا تازه دانشگاه معني ميدهد. اوضاع هم كه بد نيست. بهتر از اوايل است.
با كسي دوست شدي؟
- دوست كه نه آنطور!
- همكلاسي دانشگاه چي؟
- خوب آنها كه هستند ولي دوستي آنطوري نه هنوز!
- آره با خيليها. ايتاليايي، اسپانيايي، ...
- چه عالي!!!
- آره در حد دانشگاه البته فعلن.
ديگر بگو
- تو بگو؟ چيكار مي كني؟ نميخواهي بيايي؟ اينجا خيلي خوب است. از كارهاي دانشگاهت چه خبر؟ ميزاني؟ كار چطور است؟ اينجا هوا خيلي خوبه. اين رشته دختر كم دارد. چون كار فني كم ميكنند. خودت كه مي داني. اما خوب تو كه كارت فني است...
- تو چه خبر؟ از x, Y, z چه خبر؟ تو به فلاني گفتي كه ...؟ چرا بهمان را نوشتي؟ كارت درست ميشود ديگر مثل هر بار . رفتي دنبالش؟چي شده است كه ميگويي...؟
تفاوت زياد است. لزومي نميبينم كه درك كنم.
پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵
برابري
- هميشه وقتي از كسي توقع رفتار انسانيتري را داري، كوچكترين رفتار غير منتظره او ميتواند حسابي به هم بريزدت.
ميگفت خوشحال بود. ميگفت برخورد گرم و صميمانهاي كرد. ميگفت فورن دست داد. ميگفت سعي مي كرد احساس عاشقانه داشته باشد. ميگفت رفتار مشتاقانه و شادي داشته است.
احساس خوبي پيدا ميكنم. دست كم در اين نوع رفتار، جز آدمهاي متفاوتِ مثبت شناخته شد.
يك دره عميق. بين دو تا ديوارهء صخرهاي بلند. دره در انتها كم عرض و پر پيچ ميشود. بالاي دره، زمين سست است و شني- سنگي. با هر حركت چيزي از آن بالا به ته دره مي افتد. زير ديوارهء بالايي دره كم كم خالي ميشود مثل يك ذوزنقه كه قاعدهء بزرگش بالا است و قاعدهء كوچكش مسير رود است. چند تايي هستيم. از آن بالا سنگ مي اندازيم پايين. هر سنگ خود به خود، موقع افتادن به طور زيگزاگ به ديوارهء زير پاي ما و ديوارهء روبرويي ميخورد و پايين ميرود. خودش هم هست. نيم رخ ميبينمش. يك قاب خالي جلويش قرار ميگيرد. اما نميدانم چطور؟ من از نيم رخ او پشت قاب خالي عكس مياندازم.
رفتار خوبي ندارد. لحن چندان دوستانهاي از حرفهايش حس نميكنم. بالا به پايين. مثل يك امام معصوم به يك بدكاره. محتاط شدم. زيادي محتاط. ترجيح ميدهم نبينمش. خانم وكيل حقوقي است. ميگويد در مراكش و مالزي بين 80 تا 100 سال خواستن مستمر، سرانجام به برابري نسبي رسيد.
راستي اينجا را محمد عزيز سر و سامان دادهاست. تازه بيحوصلگيها و بدقوليهاي من را هم تحمل كرده است. هنوز هم زحمتها به دوشش است و باز اينجا خوشگلتر ميشود. متشكرم محمد جان!
چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵
خرابه
- خانههاي قديمي را كه خراب ميكنند تا دوباره يك ساختمان جديد بسازند، ديدي؟
اول از سقف شروع ميكنند. بعد آجرهاي ديوارها را دانه دانه طوري در ميآورند كه قابل استفاده باشد.
تا همين چند وقت پيش اين طور بود كه تمام مراحل خراب كردن خانه، تا مدتها قسمتي از منظرهء روزمرهء محل بود. يعني خانهاي را كه تو سالها فقط ديوارهاي بيرون و در و پنجرهاش را ديده بودي، حالا بدون ديوار مثلن ميبيني كاسهء دستشوييش چه رنگي است يا كاشيهاي آشپزخانهاش كجاها از روغن زرد شدهاست و كجاها ترك خوردگي دارد. يا ديوار اتاق خوابشان را چطور كاغذ ديواري كردند يا بچه رو ديوارهاي اتاقش چه چيزهايي كشيده است؟
يك دفعه قسمتي از درونيات آن خانه برايت عريان ميشود. اما حالا همهء اين جزئيات خرابكاري بايد پشت حصارهايي انجام بشود تا درونيات و بيرونيات يك خانه، در محل مخلوط نشود.
كاش بشود وقتي دارم ذهنم را خراب ميكنم تا دوباره بسازم، آجرهاي سالمش را نگه دارم و درونياتم را هر كي از كنارم رد ميشود نبيند.
- موضوع اين است وقتي چيزي لوث شد، هيچ شرايطي نميتواند توجيهش كند.
لوث شدهها پشت سر ميمانند.
سهشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵
ترس
یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵
تكهاي از بهشت
چهار ساعت و نيم ميخوابم. ده ساعت رانندگي ميكنم. هفت ساعت ميخوابم خواب ميبينم و خواب و خواب...باز شش ساعت رانندگي ميكنم.
اما اصلن خوابم نميآيد. خسته هم نيستم. هنوز هم از ذهنم بيرون نرفته است.
جادههايي كه به شمال ميرود، مثل تمام تعطيلات، وحشتناك شلوغ است. مسيرهاي انحرافي ميزنند و يك طرفه ميكنند به نوبت.
يكي از جادههاي انحرفي، شهر كوچكي را دور ميزند، از كنار شاليزارها رد ميشود و از دل جنگلكوه، از پشت سفيد رود به جادهء اصلي متصل ميشود.
جنگل سبز و زرد و نارنجي و قرمز! ابرها تا كنارمان پايين! و قطراتشان روي پوست صورت و دستهايم ميشنيد!( بازوهاي هر دو دستم كبود شده راستي!) هوا ملس مثل اولين روزهاي بهار! آرامش و سكوت و زيبايي! از شدت شعف و شادي نفسم به شماره ميافتد! جاده ميپيچد و ما انگار تو بهشت گم شديم! بياختيار با صدا ميخندم! همه با هم قهقهه ميزنيم! جاي دوست داشتنيترينها خالي است! دوربين rest ميشود و جاده باز و باز ميپيچيد! ميخنديم! ميگويد ما حتمن مرديم و تو بهشتيم كه نميشود ازش عكس گرفت!
من زندگيم را ميكنم اما به جنگل رنگها فكر مي كنم و تا وقتي زيباتر از آن نبينم و يا باز دوباره به آنجا نروم و كشفش نكنم، دلتنگش مي شوم. اين يعني انگيزهءزندگي و انگيزهء رشد و انگيزهء حركت.
خواب اتهام ميبينم. خواب انگشت اضافهءپا مي بينم. خواب برهنگي مي بينم. خواب دويدن ميبينم. خواب ترس ميبينم و خواب تنهايي. اما خسته نيستم و جنگل رنگها بسيار زيباست.
پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵
تناقض
وسط كار، چندين بار از بيرون باهام تماس ميگيرند. حسابي تمركزم را از دست ميدهم. مدام راجع به كار دانشگاه است و خبرهايي از درگيريهاي آنجا. اصرار و معذوريت كه همين حالا وسط كار بايد پاشي بيايي.
يك ترانسفورمتور نوي نو را زير تست سوزاندم.
فلان وسيلهاي كه فلان دكتر فوري نياز داشت، بعد از يك هفته از زمان پستش، برگشت خورده تحويل گرفتهام.
ميآيد تو و وسط كار شروع ميكند بلند بلند شوخيهاي بيربط و نه چندان خوشايند كردن. عذر خواهي ميكنم و ميگويم من الآن درگيرم. گوشي را برميدارم و ادامه كارهايم.
يك واژه بدي در مورد من به كار ميبرد و از بقيه دليل گرفتارم را ميپرسد. با تعجب ميگويم با من بودي؟ ميگويد آره. ميگويم چيگفتي؟ با همان قاطعيت واژه را تكرار ميكند. ميگويم متشكرم از لطفت اما من كار دارم.
روز بعد دليل سرد بودنم را ميپرسد و ميگويم چون يادم نميآيد از اين لحن استفاده كرده باشم، برايم خوشايند نيست كه از كسي هم در مورد خودم بشنوم.
موقع رفتن به شوخي رسمي و پرعنوان خداحافظي ميكند و وقتي دليلش را ميپرسم ميگويد ميخواهم كاري كنم كه از آن طرف حالت به هم بخورد. ميگويم يعني فحش را ترجيح بدهم؟؟؟!!!
به نظرم بين صميميت و راحتي و دشنام دادن و استفاده از هر واژهاي حتي به شوخي، تفاوت بسياري وجود دارد.
پينوشت: هشدار نسبت به عواقب ادبيات خشونت/ مقاله سياسي نه چندان بيربط
جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵
بازي با زخم/ كارگردان: تحميل شدهها
وقتي ميخوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي ميكند، تا ته روحم و احساسم ميسوزد و تير ميكشد. تايپ ميكنم تند و صريح و قاطع.
دوباره ميخوانم.
- پس فكر ميكنيد من مغرورم؟ ها؟
- البته شايد اينطور به نظر برسد ولي براي اين است كه زياد فكر ميكني و قاطع نظر ميدهي.
- پس اين تفكر بين شماها هست!!!
***
ميگفت: آدم بايد غرور داشته باشد اما مغرور نباشد، ميگفتم: اين كه از اولين صحبتهايي بود كه با هم كرده بوديم. من همين جوريش هم متهم به مغرور بودنم، حالا تو ميگويي بايد غرور داشته باشم؟
ميگفت: ... كه ميگويند مغروري. آنها صلاحيت ندارند كه در مورد تو نظر بدهند.
ميگفتم: اما حالا كه نظر ميدهند و زياد هم ميدهند و اين آزارم مي دهد.
يادم ميافتد، حوصلهء كشمكش دوباره را ندارم. باز تايپ كردهها را ميخوانم و صفحه را ذخيره نكرده،مي بندم.
غمگينترم تا شاكي.
من اشك مي ريختم. از تماسمان فرار ميكردم و او دستپاچه و آرامش دهنده توضيح مي داد:
به خدا همهء اينها را به حساب حماقتش بگذار.
ميگفتم تو ميداني صميميترين دوستهايم، هم هيچ وقت فكر نكردند اجازه دارند هر حرفي بزنند، حتي بعد از اين همه سال دوستي، آن وقت اين همه توهين فقط براي اينكه من تصور آدمهايي را داشتم كه ارزشي دارند كه عزيز كرده شدهاند؟!!! ميگفت ميفهمم. ما بر خلاف آبيم. ما هزينه ميدهيم. هزينهء سنگيني به خاطر دوستترينها. توضيح ميداد و آرام ميكرد و ....
اين دور باطل است. من هم آستانهء تحمل دارم. ميگفتم هيچ تمايلي ندارم براي تحملشان. اما تحميل شدهها را تا كجا بايد بپذيرم؟؟؟
پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵
....درآمد
ميگويد آره فلاني هم با بهماني ديده بودت. ( اما چرا جلو نيامده و همان موقع به خودم نگفتهاست كه دارم ميبينمت، سوال ميشود. نه؟)
ميگويم آره بهماني يكي از جمع 7-8 نفري همراهم بود. (و حالم از قضاوتش به هم ميخورد.)
ديگر كمتر گروهي جايي ميروم. حوصلهء حرف و حديثها و سوء تفاهمها را ندارم. حوصلهء حساب پس دادنهاي اينكه چرا الف هست؟ ب نيست؟ به پ نگفتي؟ يا چرا به ت دير گفتي؟ را ندارم. حالا هر كي دوست دارد ببيندم، تنها ببيند كه بيشتر خوشحال بشود كه ديگر تنها ماندم و خلاص. و به خودش ببالد كه او هنوز عشقش را دارد و ديگر به هيچ دوست و هيچ آدم ديگري نياز ندارد، و من با آن همه شعارهايم و آن همه شاديم، مضطربم و تنها و مشوش.
پس از پيش درآمد: بعد از كار ميروم آرايشگاه، بعد از هفتهها. دارند تعطيل ميكنند، خواهش ميكنم و ميگويم كه سر كار بودم و زودتر از اين نميرسم. اولين بار است كه به ناچار آنجا مي روم.
غر ميزند. كه چرا دير آمدي؟ چرا اينطوري است و چرا به خودت نميرسي و چه و چه... .
روي صندلي راحت و خوابيدهاش دراز شدهام و دارد موهاي صورتم را كه به اندازهء چمن رشد كرده است، دانه دانه مي كند و هي ميگويد واي چقدر خوشگلي چرا پس دير آمدي؟ يكي ديگر ميآيد دستهايم را نگاه ميكند و مي گويد بايد ناخن بگذاري! با تعجب نگاهش ميكنم و مي گويم اما من ناخن دارم.
ميگويد ناخن بكاري، برايت خيلي لازم است. به دستهايم نگاه ميكنم و ميگويم اما فكر نكنم كه دستهايم زشت باشد. ميگويد نه ولي اينطوري خوب ميشود مثل همه.
هنوز سر انگشتهايم كه صبح با هويه سوزوندمش، درد ميكند. ميگويم اما من كارم طوري است كه با ناخن بلند و كاشته شده، نمي توانم. انگار دارد به يك عقب افتاده نگاه ميكند ميگويد ازدواج كردي؟ ميگويم نه! بيشتر عجيب نگاهم ميكند و مي رود.
بعدش ميروم تئاتر. تنها. بهم خوش ميگذرد. بعد بكوب ميگازم تا يك جاي امن و يك ساعتي پياده روي مي كنم. حالم جا مي آيد. خانه كه ميرسم باز زندگي دستش را رو گلويم فشار ميدهد.
فرض كن يك آدمي را از چهار طرف بدنش بكشند تا مرز از هم پاشيدن، بعد از آن دردناكتر اينكه تو گوشه ايستاده باشي و هي داد بزني، تو ضعيفي، تو ناتواني و گاهي هم به آن آدم بخندي و بگويي شلوغش نكن بيخود.
سهشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵
بيربط
ميگويد اگر همه پسر بودن بهتر بود. (با لحن پدرانهاي كه ميخواهد خيرم را پيش بيني كند ميگويد.)
ميگويم ميخواهي من نروم؟
ميگويد تو رفتار پسرانه داري. (با لحن انگ زدن و خرده گرفتن ميگويد.)
ميگويد اين اسقلالي كه تو داري موجب حسودي پسرها ميشود و اين برايت خطرناك است.
ميگويم حسادت پسرها؟ تا حالا بهش فكر نكرده بودم.
انگشت شست، يا شايد هم، شصت پايم تير ميكشد.
سهشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵
بچه آزاري
پسر. از موهاي نرم روي صورتش كه كمي بلندتر و پررنگ تر از حالت معمولند، حدس ميزنم كه در اوايل سن بلوغ است.
پزشكش ميگويد من هم بايد همراهش باشم. يك حالت پارانوئيدي دارد نسبت به زنها و دخترها. شما كارتان را بكنيد و نگران نباشيد. من كنترلش ميكنم.
ترجيح ميدهم پشت سيستم بمانم و بگذارم خود پرستار باهاش كنار بيآيد.
جواب پرستار را نميدهد و من هم كه اسمش را ميپرسم براي ثبت نوار مغزش، شاكي ميشود و به دكترش پرخاش ميكند.
بايد چشمهايش بسته باشد و بيحركت روي تخت دراز بكشد تا بشود سيگنالهاي مغزش را ثبت كرد. اما چنان سوء ظني دارد كه نميتواند چشمها را براي بيش از چند ثانيه بسته نگه دارد و بيحركت بماند. بيقراري ميكند. و بسيار باهوش به نظر مي آيد.
پرستار سنسورها را روي سرش وصل ميكند و سيمهايش را ميبندد. دارد حسابي شاكيش ميكند كه من ميروم شايد بتوانم وضع را كمي بهتر كنم.
محكم اما نه دستوري، حرف ميزنم. برايش توضيح مي دهم كه دستگاه چي است و چه كار ميكند. هر سيمي را كه وصل ميكنم بهش توضيح ميدهم كه ميخواهم كجاي سرش بگذارم و ازش خواهش ميكنم كه اجازه بدهد. تو چشمهايم نگاه ميكند. حرفهايم را گوش ميكند و كمي آرام ميشود.
كار را شروع ميكنيم. من براي راهاندازي دستگاه آنجا هستم. نگاهش ميكنم كه چشمهايش بسته بماند تا سيگنالها درست و قابل تشخيص باشد. هر از گاهي لاي چشمهايش را باز ميكند و خندهاش ميگيرد. و ميگويد خجالت ميكشم. و در نهايت هم همه چيز را در ميآورد و از اتاق مي رود.
دكتر ميگويد، 16 سالش است. بچگي بيجه چطور بوده است؟ اين هم همينطور، اما يك زن آن كار را باهاش كرده است. ميگويد حدس ما شروع اسكيزوفرني است. ميگويد خانوادهاش منكر همه چيزند. خيلي هم مذهبيند و محدود و اين شرح حال گرفتن از بيمارشان را سختتر كرده است. ميگويد به علت بيماريش يا زود اعتماد ميكند و يا زود مشكوك ميشود.
ميفهمم كه از من خوشش آمده است، براي همين خندهاش گرفت و رفت.
ياد حرمسراهاي قاجار ميافتم و بلاهايي كه سر شاهزادههاي كوچولو آورده ميشد. خانواده تو حرمساراي مذهب گير افتاده اند و ناچار كوچكترين و ضعيفترين قرباني ميشود. وحشتناكه.
شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵
بادا مبادا!
فلان رفتار را كردي كه مبادا.... و مبادا.... .
اما درست همان مبادا رخ ميدهد غافل از اينكه رفتار تو طبق تصورت نبوده است.
حالا با توجه به اتفاقي كه ازش ميترسيدي و رخ داده است، ديگر چه دليلي ميتواني براي گذشتهات جور كني؟
به اين فكر ميكنند كه در بيست و پنج سالگي، با اين چهره و اين رفتار و اين تفكر و اين سواد، پس كجاي كار ميلنگيده كه باعث انكارم شده است اين همه سال؟
هم فكرترينها، دوست ترينها و بيشترينها جور ديگري رفتار ميكنند...
و من هنوز خواب ميبينم. وضوح رفتارها و اتفاقها را در خوابهايم زندگي مي كنم.
تو بگو! به راستي كجاي كار ميلنگيده؟ و يا ما اشتباه نكردهايم؟ تو در رفتارت و من در پذيرش آن؟
چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵
جنگ... تنفر....من
- از جنگ متنفرم. هر شب قسمتي از خوابهايم جسدهايي بود كه از جنگ ميديدم و انسانهايي كه ميشناختم و در جنگ از دست دادمشان. آتش بس. همين. نود دقيقه وحشي گري مثل يك مسابقه بيسرانجام به پايان رسيد.
- بيزارم. اگر كساني باشند كه تو ذهنم ازشان متنفر بمانم، كسانياند كه جنگها را راه مياندازند، تند ميكنند و ادامه ميدهند...
- نمايش پرتره: آنقدر حوصلهام را سر برد كه نخواهم چيزي راجع بهش بنويسم. فقط چيزي كه هنوز تو ذهنم مانده و پررنگ مي شود...
- آدم آرمانگرايي كه بعد از 15 سال زنداني سياسي بودن در زمان استالين، با تغييرات عفو ميخورد و آزاد ميشود/ تنها آدمي كه براي ديدار شخصي و دوستانه به سراغش مي آيد، دوستي است كه 15 سال قبل لويش دادهاست و فقط آمده است كه از عذاب وجدان خلاص بشود.
به نظرم به طرز وحشتناكي واقعي و تكان دهنده است. بدجوري دارم تنهايي آرمانگرا بودن و منفعت نرساندن به هر قيمتي را، حس ميكنم. همين.
- امروز براي چند ساعت چنان اضطراب و دلشورهاي گرفتم كه قلبم داشت از جا كنده ميشد و بغضم چيزي نمانده بود كه بتركد. هنوز هم نفهميدم چي شد و چرا؟
شبها خواب ميبينم. هر شب. زياد و هراس آور و مغشوش. پيچيده و آزارنده و گاه مبهم.
دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵
هذيان
خواب ديدم.
يك درياچه عميق و سبز. اما سبز لجن. دستش را گرفتم و ميكشم. يك دوست است اما يادم نميآيد و شايد هم چندان مهم نيست كه كدامشان. فقط اينكه دختر است.
از لب آب ميگذريم. شلوغ است. گويا دو تا جسد از آب گرفتهاند. جسدها را هم در خواب ميبينم. شرح كامل گرفتنشان از آب را برايمان ميگويند. هر دو در خواب از آشناهايند.
جلوتر ميرويم. حالا يك رودخانه شده است كه رويش سد زدند و همهء آدمها كنار سد ايستادند و پايين را نگاه ميكنند.
يك رديف دختر كه شايد همه با هم مثل بازديدهاي مدرسه و يا چيزي شبيه به آن آمده ايم. اما ميفهمم كه همه كسانياند كه من در فلان موضوع خبرشان كردهام در عالم بيداري.
سد يك دفعه تبديل به گودالهاي آبي ميشود و باز تبديل به باتلاق كه آدمها را ميكشد تويش و جلوي چشمم يك به يك جان ميدهند در خواب. وحشت زدهام. وسط صف فلاني را ميبينم با چهرهاي شبيه بهماني...
اول صف گنجي ايستاده است( مثل تمام خوابهاي اين روزها كه او هم در گوشهايش هست) موها و ريشهاي بلند كمي بلندتر از، زمان بعد از آزاديش و مشكي و قهوه اي و لخت( هم رنگ موهاي الآنم). مستاصل جسدهاي روي آب را نگاه ميكند و اشك مي ريزد. اشك روي ريشهايش پايين ميچكد. ( تمام جزئيات را ميبينم)
از خواب مي پرم. يادم ميافتد تنهايم، كسي خانه نيست. حتي كاسهء چشمهايم هم از تب داغ داغند. بين خواب و بيداري ميگويم : " كاش ترسها همه به اندازهي همين ترسها بود....باران و باغ و تنهايي... " و باز خوابم ميبرد.
باز خواب ميبينم. او و آن يار گرمابه و گلستان كنار هم خوابيدهاند. من از سرما ميلرزم. بيرون باران ميآيد. دستش را دراز ميكند و ميگويد تو هم بيا اينجا گرم بشوي. من ميروم پنجره را ببندم، نه پنجرهاي هست و نه ميلهاي جلوي بهار خواب. ديوار يك طرف خانه نيست و در خواب گويا انگار نه انگار كه چيزي كم است.
باز بيدار ميشوم. دوباره بين خواب و بيداري ميگويم:" آن وقت كار ما مردها آسان بود. آغوش ميگشوديم و ترسها همه ميرفتند."
غلت ميخورم. تمام لباسم خيس از عرق شدهاست. يادم ميافتد كه تب طولاني شده است. به ذهنم ميرسد چيزي گفتم يا نه؟ آن لحظه يادم نميآيد. ميدانم كه هذيان تب بوده است. يادم ميافتد كه تنهايم، كسي خانه نيست. چشمهايم باز نميماند. يادم ميافتد كه نبايد كار به تشنج برسد. اين بار ديگر نبايد به آنجا برسد. به هزار زحمت خودم را به حمام ميرسانم. دستها، پاها، گردن، صورت و دور گوشها را آب ميزنم. دندانهايم به هم مي خورد. از ذهنم رد ميشود:
" عاقبت ردي گذاشته بر اين جهان. و نامي كه باقي ميماند، بيگزند و بيهراس. كودكش، چشمهايي خواهد داشت همچون چشمهاي فروغ حشام. و لبهايي كه همچون لبهاي من نخواهند بود..." ميگويم كاش ميشد داستان "نگارين"م را جايي درستش كنم.
و صبح كه از تشنج به تنهايي رستهام ميدانم كه اين هم از آن تبهايي بود كه اگر نمي آمد، عفونت به روحم ميرسيد. پس هنوز هم خوش بياري ممكن است.
پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵
چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵
باز هم سفر...
اما وقتي تغيير بين آنچه هست و آنچه در خاطرهات بوده است، فاصله ايجاد ميكند، بنا به زياد شدن تغيير نسبت پذيرفتنش هم كمتر ميشود.
تصور اينكه من امروزم با منِ دو سال پيش خيلي متفاوت است، يا توي امروز، با توي دو سال پيش خيلي فرق ميكند، هراسي از مواجهه با تازهها ايجاد ميكند، كه اين هراس قسمتي از رنج دوري و فاصله و جدايي است.
تمام خاطرات كودكي، نوجواني، و قسمت بزرگي از جواني هم دارد پيش به تغيير ميتازد و سهم من از آن خاطرات به كوچكي يك فاصلهء 4 روزه است.
دارم پوست كلفت ميشوم در دل كندن از نزديكترينها.
یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵
...
از صبح تلخ بودم. حس كرد. مطمئنم. ميدانست كه توقع نداشتم.
خودش صحبت را به آن موضوع ميكشد. ميگويم سر آن موضوع كه من باهاتون حرف دارم. ميگويد من خيلي ناراحت شدم كه آنطوري امتحان داده بودي. چرا؟
ميگويم من كه بلافاصله بعدش آمدم پيشتان و بهتان گفتم و من را ديدين.
شرايطم را توضيح مي دهم. دلم نمي خواست كسي آنجا باشد. از دوستهايم خواستم بيرون منتظر باشند، چون ميخواستم بهش بگويم كه برايم فرو ريخته است. نميخواستم حضور هيچ كس ديگري بيشتر آزارش بدهد.
همه چيز را بهش گفتم. ايستاده بودم، صاف تو چشمهايش نگاه مي كردم و هر چيزي را كه ميخواستم بهش گفتم. دستپاچه شده بود. مثل آدمي كه موقع افتادن به هر چيزي چنگ ميزند، از همه چيز حرف مي زد. ميگفت نميدانستم. چرا الآن ميگويي؟
گفتم الآن مي گويم چون مي دانم بيتاثير است. دليلي نداشت قبلش بگويم، وقتي به اندازهء كافي اعتبار علمي داشتم، مشكل شخصيم را به همه بگويم. اما الآن ميگويم چون بدانيد در چه شرايطي اين كار را كرديد.
اما گريه ام گرفت. اين خيلي اذيتم ميكند. دلم نميخواست گريهام را ببيند. خودش هم ميدانست. گريه كه ميكردم سرش را پايين انداخته بود. نگاهم نميكرد.
گفت من نميخواستم با اين وضعيت... . من تا حالا روحم هم خبر نداشت كه شما با اين وضعيت.... . ميگويم اما من را ميشناختيد، سه تا ترم، و پروژه و ديدي كه خودتان ميگوييد از من تو ذهنتان بود، به اندازه ... اعتبار نداشت؟ حالا هم اگر ميگويم چون هيچ انتظاري ندارم، اما فقط ميخواهم بدانيد.
دلم نميخواست گريه كنم. دلم نميخواست گريهام را ببيند. از ضعف خودم بيزارم.
دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵
همه با هم اكبر را كشتيم
اكبر محمدي مرد. به همين سادگي. من لحظه لحظهء 18 تير را يادم است. آن روزها كنكور داشتم. هراس از عقب افتادنش بود. اما من روزهاي آخر و نزديك به كنكور وسط آن درگيريها بودم و حالا يكي از آن بچهها كه از آن روز تو زندان است مرد. هر چند بار ديگر هم تكرار كنم تو ذهنم هضم نميشود.
وقتي خبر را از دوستي ميشنوم تو ميدان اعدامم. هيچ چيز فرقي نكرده است بعد از صد سال هنوز هم اينجا ميدان اعدام است. ميپرسد بهم ريختهاي؟
خواب ميبينم استاد پشت ميلههاست و ميگويد همراه با گنجي اعتصاب كرده است. ميروم دانشگاه. حتي وجود داشتنمان هم اهميت ندارد.
شايد همسنيم و يا شايد كمي او كوچكتر است. مدار جواب نميدهد. كاسه كوزهمان را برميداريم كه برويم تا تحقيق و آمادگي دوباره. لبخند ميزند. فكر ميكنم مي خواهد چيزي بگويد. ميپرسم به چي ميخنديد آقاي مهندس؟
يخ بهم ميگويد به چيزي نخنديدم و جوري ميگويد كه انگار حرف خيلي بدي زدم.
خواب ميبينم به اجبار اصرار ميكند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي ميكند.
بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف ميكند.
از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .
آدمهايي كه ظلم را تحمل ميكنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نميخواهم تحمل كنم.
گاهي دلم براي احمقها ميسوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نميماند.
***پي نوشت: پراكنده نوشتم. ذهنم آشفته است.
چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵
آغوش
يك جايي تو نوشتههاي كيوان سي و پنج درجه، خواندم كه هر وقت به مشكل ميخورد خودش را به آغوش كار ميانداخت تا راحت تر فراموش كند، فكر كردم هم روش جالبي است، براي فراموش كردن، همين كه ديگر پارازيت مشكلات زندگي رو كار خيلي خيلي كم تاثير ميشود.
دو هفته است كه روزي نه تا ده ساعت، بكوب دارم كار ميكنم. آنقدر خسته ميآيم خانه كه حتي توان خوابيدن هم ندارم.
بين كار شوك وارد ميشود مثل هميشه، اما انگار گوشهايم را با دو تا دستهايم گرفتهام نميشنوم.
تو تاكسي از خستگي وار رفته، به در ماشين تكيه دادهام و فكر ميكنم چقدر دلم ميخواهد، يكي بغلم ميكرد. بعد بالافاصله به خودم ميگويم چرند نگو، يكي نه! يا هر كي نه!
خانه كه ميرسم، آنقدر دير است و آنقدر خستهام كه نميتوانم بهانهاي براي بغل كردن مامان پيدا كنم. كاش كوچك بودم.
با دستگاه كلنجار ميروم، يك ساعت كامل، مطب دكتر كوچك است، آن بين مريض ميآيد و ميرود و سيستم قسمت عمدهاش زير ميز است و من تقريبن رو كف زمين زانو زدهام و دستهايم كف زمين است و سرم زير ميز، و دارم سيستم را راه مياندازم. دستگاه راه ميافتد،دكتر دارد تست ميگيرد و از دستگاه تعريف ميكند و با كلي شرمندگي به خاطر جايش تشكر. شربت را ميبلعم كه قبل از اين كه از سرگيجه بيافتم و چشمهايم به سياهي كامل برسد به شركت برسم. پشت فرمان كه ميشينم كار تمام است، فكر مي كنم كاش يكي، نه هركي، بغلم ميكرد.
ميگويم من هفته ديگر ميروم مرخصي، ميدانم و ميفهمد كه پروژه بهانه است. و فكر ميكنم كاش كوچك بودم و مامان بغلم ميكرد.
خانه كه ميرسم، مانتويم را كه در ميآورم، درست اتصال بازو به شانه، جايي كه آدمها تو بغل هم گم ميشوند، دوتا كبودي بزرگ است، تو آينه خيره ميمانم.