تا چند روز حواسش بهم بود و نرم و ملایم رفتار می کرد.
همان شب ازم عذر خواهی کرد، گرچه به نظرم نیازی به این کار نبود و در کار این برخوردها اجتناب ناپذیر می آمد.
حالا می گوید من اشتباه کردم. بعد از آن موضوع من فکر کردم و فهمیدم که رفتار من خیلی می توانسته تاثیر بد و طولانی مدتی بگذارد. رفتار من حتی می توانسته سلامت روانی و بهداشت روانی شما را دچار آسیب جدی بکند، و اعتماد به نفس کاریتان را کلن از بین ببرد؛ خوشحالم که روحیه بالای شما نگذاشت این اتفاق بیفتد اما من عذر می خواهم و شاید به خاطر آن موضوع هم که شده است، خودم را در قبال شما مسئول می بینم.
می گوید شما هر جا که فکر کردید براتون بهتر است می روید و حتی اگر خواستید خودم بهتان معرفی می کنم چند جایی که به نظرم بهتر بیآید، اما حتی بعد از آن هم هر کاری که از دست من برآمد، هر مشکلی که داشتید، هر وقت که دوست داشتید اینجا بیآید، هر پروژه ای که داشتید و نیاز به امکانات داشتید، می توانید بیآیید اینجا و من خوشحال می شوم و حتی اگر هر مشکل شخصی هم که من می توانستم کمکی بکنم...
و نظرم را می پذیرد، پیشنهاد کار پروژه ای در کنار کار روزانه بهم می دهد.
حالا که فکر می کنم، از 6 دی ماه تا حالا. آن موقع مامان دو ماه بود که رو تخت بود و تکان نباید می خورد، در بدترین دوران رابطه ام بوده ام و ... (به نظرم خیلی هم ناتوان نیستم، برخلاف آنچه که دیگران می خواهند بهم بفهمانند.)
کمی مایوس کننده است، اگر من حرف از رفتن نمی زدم، چطور می توانستم این حرفها را بشنوم؟
چرا باید بودنت را با نماندن، هر از گاهی به دیگران یادآوری کنی؟ مشکل از کجاست که بیشتر آدمها، بعد از مدتی فراموش می کنند که من وجود دارم؟ حتی نزدیکترینهایشان؟
از بین کسانی که در طول زندگی به آدم توهین می کنند، بیش از همه کسانی من را می رنجانند که آنها را دوست می دانستم، موضوع این است که باید سرعت به روز کردن ذهنیاتم را بیشتر کنم تا تاثیر رنجش از کسی که دوست می دانستمش کمتر بشود.
حالا با شماها هستم! شماها که آنقدر جسارت پیدا کردید و آنقدر بی محابا به من می تازید که گویا هیچ کار دیگری در زندگی جز رنجاندن من، و جز تاختن بر تواناییها و اعتماد به نفسم ندارید! خوشبختانه زمان بر مدار انصاف است، درست وقتی شما فرش دوستی از زیر پایم می کشید، دستی قرص به نشانهء تواناییم بر پشتم می خورد و مطمئن باشید که آنقدر زیر پایم خالی شده است که حالا محکم رو دوپا بایستم و حتی دیگر نخواهم در چشمانتان هم نگاه کنم.
می دانید شادیم از چیست؟ از اینکه بر خلاف خیالتان من حالا شما را دوست تر می دارم، چون در نظرم ضعیف تر و حقیر تر از قبلید و بسیار نیاز به ترحم دارید تا تنفر.
من حاضرم! شما من را دختر بچهء ناتوانی بدانید که بعد از مدتی نه چندان کوتاه، بدلیل نداشتن توانایی و جذابیت کافی دخترانه، یارش ترکش کرد و حالا در تنهایی مانده است. و من به ذهنهای کوچک و بسته و انحصار گرای شما که بیش از آنچه اصرار دارید نمی بیند، ترحم می ورزم و دلسوزی می کنم.
بچرخید تا بچرخیم!