اين كه از كجا به وجود مي آيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ به كجا ختم ميشود؟ چي به آدم وابسته آرامش ميدهد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينههاي وابستگي چي است؟ چطور ميشود انگيزه براي خلاصي ازش به وجود بيآيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينههاي استقلال بيش از آن نيست؟ كدامش از نظر كاربرد، و نه ارزشسنجي، بهتر است؟ در من چقدر وجود دارد؟ و ....
بين 11 نفر زناني بين سن 19 تا 32 سال به سوال "كي فكر ميكند تا حالا موفق بوده است؟" هيچ كس جواب نداد. هيچ كس.
نميشود از جملهء بالا نتيجهاي گرفت چون حتمن چندين پارامتر براي چيزي كه تعريف كردم وجود داشته است.
باز هم خواب: جايي بود شبيه مسير قديمي رودخانهاي بزرگ كه خشك شده بود. ناهموار و خشك و پر از خاشاك و زباله. آدمها بايد تو مسير راهشان از منطقهء پست رودخانه ميگذشتند تا به آن طرف برسند براي ادامهء مسير. من تو محل پست بيراهه رفته بودم. تو گودي بزرگ و عميقي گير كرده بودم كه نميتوانستم ازش بالا بيآيم. آدمها همه آشنا با فاصلهء زياد از من رد ميشدند و به مسير اصلي ميافتادند و من هيچ راهي براي بالا آمدن از گودي به ذهنم نميرسيد. مردي كه نميشناختم مثل راوي داستان، مثل كسي كه ميداني داناي كل خوابت است، مثل كسي كه ميداني كس نيست، فقط يك سمبل است بهم ميگفت بايد دستم را به او بدهم تا بالا بكشدم. و بعد دنبال او مخالف جايي كه ديگران ميرفتند حركت كنم.
من دنبال داناي كل ميرفتم اما سرم پشت سر و آدمهاي ديگر را نگاه ميكرد.
داناي كل ميگفت نبايد از رود گذشت بايد تا فاصلهاي طولاني از مسير رود رفت و بعد بهترين جا، بالا كشيد.
به نظرم بيراه نميگفت اما تنهايي، متفاوت شدن، ناتوانايي نسبت به ديگران، و حس ناآشنايي به همه چيز، در خواب اذيتم ميكرد.
شده تا حالا دلت براي رگ دستي كه وقتي صاحبش ميايستاد، آن پر رنگ و برجسته، ديده ميشد تنگ بشود؟
من دلم براي آن رگ هم تنگ شده است.