شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵
هيچها
پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵
پس از سركشي
خاموش ماند و در فكر شد. انگار در يك آن، هنگام گذر جوشان خود، به پرتگاهي رسيده و مانده باشد. ژرفاي پرتگاه را حالا پيش چشم خود ميديد. شتاب انديشه! پرواز پندار. خاموشي بيپايان بود.
دختري بالغ، پرميل و پر هوس، سودايي، هوشيار، دل روشن، كنجكاو، بيپروا، جسور و پرشور....
شيرو مي داند كه پا بر پلهء تازهاي ميگذارد. شيرو با چشم باز قدم برميدارد. شيرو ميداند عطش عشق او را به دوزخ هم بتواند كشاند. شيرو پيشاپيش، رنگ خون خود بر خنجر برادر ميبيند. شيرو مردانه دل به سفر داده است....
" ...سفر بيگانهوار خود آغاز ميكنم. خدانگهدار زندگاني هميشه، زندگاني آرام، زندگاني تسليم."
سلام سركشي، سلام خروش!
***
سهشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵
ازدواج خواهم كرد
ميگويد: نميدانم بين تربيتي كه از كودكي داشتم و تضادي كه فاصله سني و يا شايد تفاوت انديشه بينمان ايجاد ميكرد كدام را بايد برميگزيدم؟
ميگويد:خيلي از نقصها را سعي كردم اصلاح كنم. خيلي سعي كردم راجع به خلاها با هم صحبت كنيم.
ميگويد: تا آن موقع هم همه چيز خوب پيش رفته بود. اعتماد كامل وجود داشت. يك جور اطمينان كه گاهي ميفهميدم بيش از سنم است و اين بهم انرژي ميداد.
ميپرسم: و آن تصميم؟ و آن رفتار؟
ميگويد: خوب آن موضوع بزرگي تو ذهنم بود. حدود چهار پنج سال قبل از آن ماجرا بهش فكر ميكردم. خيلي راجع بهش خوانده بودم. چهارچوب مذهب را هم خيلي براي انطباق چيزي كه بهش فكر ميكردم، بالا پايين ميكردم. الگوهاي خوبي هم درآورده بودم ازش. هيچ انساني اين بين آزار نميديد. قرباني نميشد و مورد ظلم واقع نميشد.
ميپرسم: تو به اينها قبل از ماجرا انديشيده بودي و يا بعدش؟
ميگويد: قبلش. و حتي تمام دلايلم را هم شايد بين سه تا چهار ماه مدام براي راضي كردن او ميگفتم.
ميپرسم: مگر او راضي نبود؟
ميگويد: نه كه نخواسته بود، نه كه تمايل نداشت، فقط ميگفت غير اين جور هم ميشود. تمام حرفش اين بود كه مسئوليت بزرگي دارد و نميخواست او مسئول باشد.
ميپرسم: پس چطور شد كه مسئوليت گرفت؟
ميگويد: نه! نگرفت. من تمام مسئوليتش را خودم پذيرفتم. و اشكهايش ميريزد.
ميپرسم: پشيماني؟
ميگويد: پشيمان نه! اما حالا كمرم گويي دارد تا ميشود زير مسئوليتش. و آسمان و زمين گويي دارند لعنت ميفرستند. و رفتار او... شايد فقط آمين به لعنت آسمان و زمين ميگويد با اشاره چند صدباره به اين كه مسئوليتش را خودت پذيرفتي وگرنه من كه .... .
ميپرسم: دقيقن چي ناراحتت ميكند؟
ميگويد: نمك بر زخم شدنش به جاي آرمش بخشي.
ميگويم: از درگيريت بگو.
ميگويد: من اولن كه دروغ گفتن براي مثل مرگ بود و هست. و بعد ديدن نگراني و اذيت شدنش را بيش از آن نميتوانستم تحمل كنم. مادرم را ميگويم.
ميپرسم: از همان اول همه چيز بد جلو رفت؟
ميگويد: نه! اولش توضيحاتم قانع كننده بود و آرامش بخش.. ولي هر چه زمان ميگذشت كوچكترين اشارهاي به موضوع، كوچكترين يادآوري چيزي شبيه آن، كوچكترين چيزي راجع به آيندهام همه چيز را از سر تازه ميكرد برايش.
ميگويد: ديگر تحمل ندارد. ميگويد زودتر ازدواج كن و برو. اينجا بودنت با آن وضعيت آزارم ميدهد. آزار هر روزه و خورنده.
ميپرسم: تو چي جواب دادي؟
ميگويد: گفته بودم كه رو چه چيزهايي حساسم. نميخواهم بيش از اين آزارش بدهم. دارم به كسي فكر ميكنم كه بيش از يك ماه نتوانستم تحملش كنم. او ازدواج به اين زوديها در برنامهاش بود. شايد هزينهء سنگيني به نظر بيآيد، اما زندگي تنهايم هم برايش آزاردهندهتر است. ازدواج فقط دلش را خوش ميكند. دلم ميخواهد دلش خوش بشود.
ميپرسم: پس خودت چي؟ پس آني كه ديگر هيچ حرفي ازش نميزني چي؟
ميگويد: تا 10- 15 سال سعي ميكنم تحمل كنم بدون بچه و بعد از آن كه موضوع يادش رفت يا حسابي كمرنگ شد برايش شايد اگر زنده مانده بودم، همه چي را از صفر شروع خواهم كرد اگر طلاق لازم بود با طلاق و اگر نه يك متاركه ساده.
ميپرسم: باز هم از او نگفتي؟
ميگويد: آن روزي كه من مسئوليتش را تنها گرفتم و او همه مسئوليت را به من تنها محول كرد، آن روزي كه لعنت زمين و آسمان را با تكرار هزار بارهء اشتباه صداقتم آمين گفت، فهميدم كه به راستي تنهايم. حتي بهش نخواهم گفت چون واقعن هيچ ربطي به او ندارد.
ميپرسم: و اين تصميمت قطعي است؟
ميگويد: يك چيز آزارم ميدهد. كسي را كه به ازدواج باهاش فكر ميكنم، آزار خواهم داد، او شايد آرزو داشته با كسي زندگي كند كه دوستش داشته باشد و من فقط ميتوانم تحملش كنم همين و نه ذرهاي دوست داشتن. توجيهي براي اين ظلم نيافتهام هنوز. ولي به محض اين كه چارهاي يافتم، يا او با وجود سرديم اصرار كرد، تصميم را اجرايش ميكند.
از پيشش ميآيم. سردم است. دلم ميخواهد بلند بلند گريه كنم و فرياد بزنم. تمام خوابهاي جسدها اين مدت تو ذهنم ميرود و ميآيد. هر چه جسد تو خيابان است ميبينم. دلم برايش ميسوزد. دلم براي خودم ميسوزد.
یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵
صفر و يك
خواب ديدم، نزديك جايي بوديم مثل يك رودخانه، درياچه، باطلاق يا .... من و عدهاي كه چهرههايشان را برخلاف هميشه تو خواب واضح ميديدم. تو خواب همه آشنا بودند، اما هيچ كس از آشنايان يا دوستان واقعي نبود.
مردي شايد مسن، حدود پنجاه يا شصت ساله در حال كتاب خواندن تو آب افتاد، داشت غرق ميشد. هركس سعي ميكرد كمكش كند. شب بود. سرد بود. من هم رفتم كمك. كشيديمش بيرون. داشتند جايي ميخواباندنش كه هنوز مسير رفت و برگشت آب بود. رفتم جلو كشاندمش عقبتر. دهنش قفل شده بود. تو خواب جسد يخ كرده و سرد شدهاش كامل يادم است.
نبضش را گرفتم، تند ميزد. گفتم زنده است. الان به هوش ميآيد. داشتم انگشتم را ميبردم طرف دهنش كه راهي براي تنفس باز كنم، به هوش آمد....
خواب ادامه داشت. عجيب بود.
وحشتناك است، از آدم توقع صفر و يك بودن ميرود. يا بايد عاشق باشي يا متنفر. يا بايد بخواهي، يا بايد حالت به هم بخورد. دلمان، و ذهنمان پارتيشن بندي شده است فقط براي دو فرمت تنفر و عشق.
داد ميزنم. بلند. واضح. رسا. آدمهاي خطي! من از تنفر و عشق، هيچكدام، را بر ميگزينم. هرگز از شما قاضيان همهچيز دان متنفر نميشوم، چون دلم براي ضعفتان ميسوزد. همانطور كه هرگز بيش از اين كه يك انسانيد نيز دوستتان نخواهم داشت.
هرگز نميتوانم ميلههاي ذهن آدمها را ناديده بگيرم، گرچه در همان حال ميبينم كه گاه قفسسازان، چيزهايي از صميميت و دوستي و صداقت هم دارند.
شعار نسبيت بدهيد و آزادي، من به تنهايي به جاي همهء شما، نسبينگر و آزاده زندگي خواهم كرد. تمام اتهامهايتان هم قبول. خودخواهم و مغرور.
نگو كه مقايسهام اشتباه است، بدون بودن چيزي اين همه كنترل ميشوم و اين همه فشار و محدوديت تحمل ميكنم، واي به وقتي كه چيزي هم ميبود!!!
همه چيز بود و من چنان آزاد بودم و آزادانه رفتار ميكردم كه... كوتاه. كوتاه بايد كرد فهم ناشدنيها را. فقط! خوب فاصله مياندازيد. و خوب مهر تاييد پشت هم بر تصميمها و رفتارهايم ميزنيد. مرحبا! مصممترم ميكنيد!
شطرنج با دختران
هر كي يك نظري ميدهد و چيزي ميگويد. ميگويم چي شد اين نسبت...؟درصد...را درآورديد؟
دخترها ميخندند و دولا ميشوند تو مساله.
مسالهء بعد: بيش از 90% بازار كار دست مردان است درحالي كه بيش از 60% آمار قبولي دانشگاهها مربوط به دختران است. طبق آمار درصد زنان به مردان 51 به 49 است در كل جمعيت حدودن 70 ميليوني. حال شما بگوييد الآن چند زن بيكار داريم؟
عددها را درميآورند.
- خانم تقريب بزنيم؟
- اگر باقيمانده ميآورد بزنيد.
- خانم 36 ميليون از كل جمعيت زن هستند تا اينجا درسته؟
- تقريبن. يادت نرود وقتي تخمين ميزني بايد بگويي تقريبن. بله درسته.
- خانم 4 ميليون بيكارند.
- نه ديگر! نشد مهندس. دوباره نگاهش كن.
- خانم خانم ما درآورديم. 32ميليون.
- بله تقريبن 32 ميليون. از 36 ميليون حدود 32 ميليون بيكارند. البته فرض كرديم همه جمعيت به سن كار رسيده باشند.
- خانم اين واقعي است؟
- بله بچهها اين آمار همين امسال است. شايد چون خيلي از دخترها از موقعي كه سن شما بودند، فكر ميكردند خوب درس بخوانند كه شوهر خوبي داشته باشند...
- نه خانم! ما اصلن از شوهر كردن خوشمان نميآيد.( بقيه ميخندند و بعضيهايشان هم سرخ و سفيد مي شوند)
- به جاي اين كه خوب درس بخوانند كه كار خوبي بتوانند انجام بدهند.
- خانم ما كه فقط دوست داريم كار خوب داشته باشيم.
- شايد هم خيلي از باباها، زياد دوست نداشته باشند كه مامانها بيرون كار كنند.
- خانم باباي ما كه ....
- خانم بله باباي ما ميگويد....
- خانم مامان ما كه اصلن....
- بچهها بقيه حرفها براي بعد برويد بيرون ديگر خيلي وقت است زنگ خورده است.
چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵
سرچشمهء سياهي
اي نامت سرچشمهء هنر
دور از تو انديشهء بدان
پاينده ماني و جاودان....
هر شبكه، هر روز بيش از ده بار اين را تكرار ميكند. هر مجري هر برنامهء مربوط و غير مربوط يك جايي بين حرفهايش دو سه بيت آن را ميخواند. ته هر سريال و هر فيلمي يك جوري بيبهانه و با بهانه از آهنگ يا كل متن اين استفاده ميكنند.
پلهاي بزرگ تهران كه روي بزرگراهها زه شده است. ميلههاي بلند براي پرچمهايي كه نميدانم براي زيبايي هستند، يا سمبل يا چه؟ ميلههايي كه مثل يك كوه چيده شدهاند. از كوتاه شروع ميشود به بلندترين و باز از همانجا شروع به كوتاه شدن ميكند، چيزي شبيه مثلث يا هرم يا نمودار پيك سينوس يا ...
چند روزي همهشان سياه بودند. سياه سياه. باد زمستان منقلبت ميكرد وقتي هفت پرچم سياه هر طرف يك پل بزرگ رو بام شهرت ميرقصيدند. اما خوب! مذهب ريشهدارتر از من و تو است.
حالا تمام شش پرچم، پرچم ايرانند و آن بالاترين باز پرچم سياه. اينامت سرچشمهء هنر... بالاتر از سياهي رنگي نيست. و سياهي از همه چيز بالاتر. و ايران و سفيدي و سبزي و سرخي همه قبل از سياهي....دور از تو انديشهء بدان.... تعلقي به مذهب ندارم، اما ميخواهم از منطقش دفاع كنم: فاصلهء بين حسين، عاشورا و كربلا تا سياهي....؟؟؟پاينده ماني و جاودان....حالا هنوز هم باد زمستاني ميوزد و اين بار پرچمهاي ايران پايين تر، به وضوح پايينتر از سياهي خوشرقصي ميكنند و يادت مياندازند كه ....عشق تو چون شد پيشهام... . يادم ميماند از مردم شهرم توقع شادي نداشته باشم، يادم ميماند مردم شهرم بيش از هر چيزي سياهي را احترام ميكنند. يادم ميماند مردم شهرم مهرباني را كوچكترين گمشدهء زندگيشان تصور ميكنند. يادم ميماند مردم شهرم ....دوراز تو نيست انديشهام....يادم ميماند...
دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵
باز هم مهريه
به نظر ميرسد پاك كردن صورت مساله، سادهترين كار است.
اين كه چرا روز به روز دارد ميزان مهريهها بيشتر ميشود، اين كه مهريههاي سنگين به جاي قانون وجود نداشته، به جاي فرهنگ اجتماعي پذيرفته نشده، به جاي بازار كار نامتعادل، به جاي فشار ناهماهنگ بيش از بيش بر روي زنان، دارد تضمين تحكيم خانواده، تضمين زندگي پس از ازدواج، تضمين دوام مالي زندگي بعد از طلاق را جبران ميكند اصلن مهم نيست.
آقايان و شايد متاسفانه خانمهاي تصميمگيرنده، الآن فقط ميبينند كه زندانها دارد پر ميشود از مرداني كه توان پرداخت مهريه را ندارند و به جاي آن بايد حبس بكشند، پس شرط عندالمطالبه بودن مهريه را به عندالاستطاعه بودن تغيير ميدهند، به همين سادگي تنها كاركردي كه مهريه ميتوانست داشته باشد، را پاك ميكنند و خلاص.
اول اينكه بارها اينجا نوشتهام كه با فلسفهء مهريه مخالفم، اما زني كه تو شهرستان زندگي ميكند، شوهرش همسر دوم اختيار كردهاست، به او اجازهء كار نميدهد، اجازهء خروج از منزل نميدهد و طلاق هم جز مشكل بزرگ ديگر هيچ دردي از او دعوا نميكند، با درخواست مهريهاش ميتوانست، تا مدتي دست كم از آزار رواني و فيزيكي همسرش در امان باشد، و زندگيش را نسبتن مستقل اداره كند. اما حالا وقتي آقا توانايي پرداخت مهريه را ندارند، قانون خودش را كنار ميكشد و هيچ مسئوليتي هم در قبال هزار مشكل ديگري كه براي آن زن به وجود آمده حس نميكند.
يك خسته نباشيد بزرگ نياز دارند.
ميشد به جاي اين حق كار دائمي به زن داد. ميشد به جاي اين حق چند همسري را از مرد گرفت. ميشد به جاي اين حق ديه را برابر كرد. ميشد به جاي اين حق ارث را ميزان كرد. ميشد به جاي اين حق طلاق را به زن داد. ميشد به جاي اين، تبعيض مثبت قائل شد براي كار زنان. چطور سازمان بهزيستي ميتواند بازار كار را موظف كند كه حتمن فلان درصد نيروي كار استخدامي از طرف دولت بايد از معلولان باشد، اما نميتوان چنين تبصرهاي براي زنان در بازار كار گذاشت؟
واقعن اگر اين حقوق جابجا ميشد همچنان مهريهها سنگين ميماند؟ همچنان با كوچكترين احساس خطر، هر زني به فكر به اجرا گذاشتن مهريهاش ميافتاد؟....
چرا همهچيز را از كودكانهترين و ابتداييترين منظرش نگاه ميكنيم؟
شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵
خليج فارس
چند تا سوغاتي از سفر:
هم امسال، هم سال قبل روزهاي تاسوعا و عاشورا سفر بودم، شهرهاي جنوبي و جنوب مركز كشور. تفاوت بسيار بزرگي در برگزاري مراسم مذهبي اين روزها بين شهرهايي كه گفتم و تهران وجود دارد. تكيه يا جايي كه گوشه كنار خيابان براي اين مراسم گله به گلهء تهران زدهميشود و سال به سال هم بزرگتر و زيادتر ميشود، اصلن در شهرهاي حاشيهء خليج فارس وجود ندارد.
تمام عزاداري در تاسوعا شب و عاشورا ظهر، در مسجد يا حسينيههاي بزرگ شهر انجام ميشود. دستههاي عزاداري از آدمهايي با ظاهري عزادار، و نه با هزار جور آرايش و زينت عزا تشكيل شده است و بيشترين چيزي كه همراهشان حمل ميشود يك يا دو پرچم و وسايلي براي تقويت صدا است. و بسته به شهر مورد نظر يك يا دو آلت موسيقي محلي آن هم فقط در يك يا دو مورد. هيچ چيزي كه كمي شبيه علم، علامت، چهلچراغ و يا حتي زنجير باشد، نديدم.
نذري پزان و پخش نذري هم بيشتر در مسجد يا حسينيهها انجام ميشود.
خلاصه اين كه به نظرم عزاداري اين روزها، در شهرستانها هنوز بسيار بيشتر شبيه عزاداري است و برخلاف آن در تهران كامل تبديل به كارناوال عاشورايي شده است.
اسم اين را ميگذارم مواجههء سنت و مدرنيسم.
نهايت دوست داشتن وقتي است كه تمام وجودت از شادي كسي كه دوستش ميداري، شاد بشود؛ حتي بدون اينكه دليل شادي او را بداني. بدون تظاهر به شادي و بدون رفتار و حرفهاي عاشقانهء مصطلح.
و حضورت وقتي حس بشود كه نياز به آرامش وجود دارد، باز بدون اينكه آرامش را تو كلمات بخواهي بچپاني و مثل يك چيز اضافه وبال گردن كني؛ بلكه فقط حضورت آرامش بيآفريند.
خيلي آرامش آفرين است كه چيزي شبيه دلتنگيهايت ببيني.
اين خيلي لذتبخش است كه زمان، فقط زمان، نظر ديگران را راجع به تو تغيير بدهد و شبيه كند به آنچه كه واقعن هستي.
و باز زمان خوب فرصتي است تا چالههاي بين حرف و رفتار پر بشود و يا بزرگ و بزرگتر خالي بماند تا تو را به قطعيت انديشه و رفتارت نزديك كند.
سفر براي من چيزي شبيه زمان فشرده شده است. مثل فايل zip شده. مثل موسيقي mp3 شده. مثل دادهء compact شده.
اين سفر از اين منظر بسيار لذت بخش بود.
و يك چيز ديگر: خشونت واژگان، بسيار از انديشهء آدميان متاثر است. دست كم اينكه كساني كه نيازي به استفاده از خشونت واژه ندارند، انديشهء كاملتر و قابل احترامتري دارند؛ شايد عكسش به اين قطعيت نباشد، يا شايد تجربهء من براي قطعي گفتنش كافي نباشد.
جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵
گواهينامهء ضد اخلاق
تازه ميفهمم اين كه بعضي وقتها ادعا ميشود كه مردم ميخواهند كه زور بالا سرشان باشند، تا چه حد حتي در رفتارهاي جزييشان هم وجود دارد.
و دوم اين كه چقدر رانندگي مردم بيقانون كه سهله، بياخلاق است.
اگر قبلن يكي ناگهان از لاينش منحرف ميشد و بيهوا ميخواست بپيچد جلويم، با يك بوق صاف ميكرد. يا اگر سرعت انحرافش آنقدر زياد بود كه من بايد يك دفعه رو ترمز ميزدم، با يك بوق ممتد، موضوع حل ميشد.
اما حالا، هر كي هر جا دلش خواست ميپيچد. اگر تو دوپايي رو ترمز بكوبي، ماشينت با سرعت وحشتناك بايستد و تو مسيرت از وجود ناگهاني يك ماشين ديگر شوكه بشوي اصلن مهم نيست، اگر دو سانت با تصادف فاصله داري و و و ...اصلن مهم نيست، فقط مهم است كه هر كس، هر لحظه، به هر قيمتي كاري را كه دوست دارد انجام بدهد، حالا اگر تو اعتراض كردي تغييرش ميدهد. اگر نه به كارش ادامه ميدهد.
قبل از بيبوق شدن، به نظرم بوق يك چيزي شبيه يك يادآوري كوچك بود كه اگر من را نديدي، من هستم؛ اما حالا متاسفانه به نظرم بوق يعني هوووووووي يارو، بكش كنار اين راه من است.
وحشتناك است. امتحان كنيد يك هفته بدون بوق. ببينيد چي به سر هم ميآوريم.
حالا اگر اين را بخواهيم به تمام رفتار و روابط ديگرمان با آدمهاي ديگر هم تعميم بدهيم خيلي تلختر ميشود. اين كه بايد بوق بگذاري براي رفتار ديگران در مقابل خودت.
چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵
خوشبختي
اما ...
پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵
وابستگي
اين كه از كجا به وجود مي آيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ به كجا ختم ميشود؟ چي به آدم وابسته آرامش ميدهد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينههاي وابستگي چي است؟ چطور ميشود انگيزه براي خلاصي ازش به وجود بيآيد؟ در من چقدر وجود دارد؟ هزينههاي استقلال بيش از آن نيست؟ كدامش از نظر كاربرد، و نه ارزشسنجي، بهتر است؟ در من چقدر وجود دارد؟ و ....
بين 11 نفر زناني بين سن 19 تا 32 سال به سوال "كي فكر ميكند تا حالا موفق بوده است؟" هيچ كس جواب نداد. هيچ كس.
نميشود از جملهء بالا نتيجهاي گرفت چون حتمن چندين پارامتر براي چيزي كه تعريف كردم وجود داشته است.
باز هم خواب: جايي بود شبيه مسير قديمي رودخانهاي بزرگ كه خشك شده بود. ناهموار و خشك و پر از خاشاك و زباله. آدمها بايد تو مسير راهشان از منطقهء پست رودخانه ميگذشتند تا به آن طرف برسند براي ادامهء مسير. من تو محل پست بيراهه رفته بودم. تو گودي بزرگ و عميقي گير كرده بودم كه نميتوانستم ازش بالا بيآيم. آدمها همه آشنا با فاصلهء زياد از من رد ميشدند و به مسير اصلي ميافتادند و من هيچ راهي براي بالا آمدن از گودي به ذهنم نميرسيد. مردي كه نميشناختم مثل راوي داستان، مثل كسي كه ميداني داناي كل خوابت است، مثل كسي كه ميداني كس نيست، فقط يك سمبل است بهم ميگفت بايد دستم را به او بدهم تا بالا بكشدم. و بعد دنبال او مخالف جايي كه ديگران ميرفتند حركت كنم.
من دنبال داناي كل ميرفتم اما سرم پشت سر و آدمهاي ديگر را نگاه ميكرد.
داناي كل ميگفت نبايد از رود گذشت بايد تا فاصلهاي طولاني از مسير رود رفت و بعد بهترين جا، بالا كشيد.
به نظرم بيراه نميگفت اما تنهايي، متفاوت شدن، ناتوانايي نسبت به ديگران، و حس ناآشنايي به همه چيز، در خواب اذيتم ميكرد.
شده تا حالا دلت براي رگ دستي كه وقتي صاحبش ميايستاد، آن پر رنگ و برجسته، ديده ميشد تنگ بشود؟
من دلم براي آن رگ هم تنگ شده است.
سهشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵
مدارواسط
يك جايي شبيه يك آزمايشگاه هستيم. روبرويم روي صندلي مينشيند و پايش را رو لبهء پاييني صندلي من تكيه ميدهد. متعجب و كمي معذب ميشوم.
توضيح ميدهد كه به جاي امتحان ميخواهد ازم يك مصاحبه درسي بگيرد. با كنايه ازش ميپرسم كه كار چند ماه پيش را تكرار مي كند؟
بيتفاوت ميگويد شايد كمي هم عجيبتر از آن را.
كاربرد يك دستگاه الكترونيكي را مفصل تو خواب توضيح ميدهم. در حين ارزيابي ميگويد اين درست بود ولي منظور من بيشتر مدار داخلي دستگاه بود.
مي گويم خوب متوجه خواستهتان نشدم و چنان با جزئيات خواب مدار داخلي و نحوه كار آن را ميبينم كه توضيح ميدهم كه بعد از بيداري خودم متعجب ماندهام.
ميگويد تعجب كردم كه چند بار آمدم و رفتم اما بيدار نشدي، تا الآن كه ديدم تبت خيلي بالا است. اگر بيدارت نمي كردم، امكان داشت تشنج كني، بايد صورت و دست و پاهايت را بشويي.
ميگويم مدار داخلي...
با تعجب ميگويد چي؟ .... مي تواني بايستي؟
شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵
خوشحالي برزگ
خيلي بار، خيلي دفعه و خيلي وقتها شده بود كه با اين كه ميدانستم تصميمي كه گرفتم اشتباه نبوده است، يا جوابي كه دادهام محترمانه بوده و سعي كردم از آزاردهندگيش كم كنم، دلايل كافي بيآورم براي اينكه نشان بدهم، غرور و خودخواهي كماثرترين مورد در تصميمم شده است.... باز هر بار واكنشها طوري بوده است يا چنان مظلومانه كه من هي خودم را لعنت كردم كه چرا اينطور شد، چرا غرور اين آدم شكسته شد و كلي وجدان درد گرفتم. يا آنقدر شاكي و دادخواهانه كه عصباني شدم و باز كلي وجدان درد كه چرا آدمي اين همه خودش را كم ارزش ميكند و چرا به اينجا رساندمش.
چندين و چند بار تو دورههاي مختلف سني به اين فكر كردم و گاهي بسيار به خودم خورده ميگرفتم كه اگر رفتارم متفاوت بشود، شايد آدمها بتوانند حدس بزنند جوابم چي است و درخواست نكنند كه ...
اما خوب! موضوع اين بود كه رفتار متفاوت، يعني من ِ متفاوت. اگر برداشت اشتباهي صورت ميگرفت، هميشه به اين معني نبود كه رفتار من اشتباه است، چون من هميشه و با همه يكسان رفتار ميكردم.
با همهء اينها وجدان درد را نميشد كاريش كرد. هميشه و هميشه وجود داشت.
اما آن خوشحالي بزرگ كه گفته بودم راجع بهش مينويسم اين بود وبلاگكم! چند روزي مردد بودم كه اين بار چه كردهام! اما خوب احساس كردم چقدر خوب است آدمها طوري رفتار كنند كه تو وجدان درد نگيري! چقدر ارزشمند است، كه احساس كني با كسي طرفي كه ارزشمند است و نيز رفتار متعادلي دارد، بدون توجه به اين كه تصميم تو چه باشد.
حالا با نهايت خودخواهي، همانطور كه در مواردي كه بالاتر گفتم خودم را هم مواخذه مي كردم، اين بار هم ميخواهم خودم را تشويق كنم. و باز با نهايت غرور بگويم، اين چنان احساس خوبي براي من داشت كه احساس كردم اتفاقي در من افتاده است كه واكنش متفاوتي ديدم. و نيز صادقانه و كمتر خودخواهانه اين كه شايد چيزي بسيار پررنگتر از چيزي كه شايد قرار بود شكل بگيرد در طي زمان، در ذهنم جا گذاشته.
تضاد بين سرد بودن و گرم خواستن. حالم را به هم ميزند اين تضاد. درست از امروز شروع شد. كمتر از يك هفته بود كه رها كرده بودتم. من كودكانم را از تضاد نفرتانگيز تو ميخواهم.
جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵
هزارتا چيز با هم
بريدمشان و انداختمشان دور. نياز داشتم به اين كار.
فردا اولين روز دومين شغل رسمي است. اضطرابم با اولين روز اولين شغلم قابل مقايسه نيست، اما در هر صورت وجود دارد. البته كلي هم اشتياق هست. شايد بعد راجع بهش نوشتم.
به نظر وقتي ميشود چيزهايي را پيشبيني كرد بايد پيشاپيش رفتار جبراني برايشان دست و پا كرد. بچهها....
به يك تغيير بزرگ نياز دارم. به نظر هر بار دنبال بهانه گشتم تا واقعن بهانهء غير قابل حلي موجود بوده باشد.
يك جمله باحال از دوستي شنيدم به اين مضمون: خورشيد آشكار ميشود، آنگاه كه پنهان ميشود؛ و خورشيد پنهان ميشود آنگاه كه آشكار ميشود.
روسردي زرد را يادت است وبلاگ؟ امشب حس كردم يك آرزوي عجيب دارم. اين بار اما قول ميدهم از ته دلم آرزو كنم.
يك خوشحالي بزرگ دارم، يادم بيانداز وبلاگ راجع بهش بنويسم!
بعد از پست: فيلترينگ به شدت گسترده و سرعت وحشتناك پايين اين روزها ديوانه كننده شده است.
چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵
ناتواني؟ ناآگاهي؟ يا ...؟
بعد از آن روز چندين بار خواست با هم صحبت كنيم و كرديم. راجع به زندگي خصوصيش. اما خوب به نظر كاملن شعار خوبي انتخاب شده بود براي شروع جنبش زنان فرانسه كه "خصوصي سياسي است".
بيست سال تفاوت سني. دخترك جوري از همسرش ميگفت كه آخر صحبتهايش گفتم، چيزي كه به نظرم ميرسد اين است كه او را جاي خدايت گذاشتي و تاييد كرد. و گفتم فقط من هر بار بهت فكر ميكردم، آرزو ميكردم و ميكنم روزي نرسد كه كم بياري چون بندگي كردن هم طاقت ميخواهد....
سه ماه هم از موضوع نميگذرد. سر كلاس يكدفعه ميزند زير گريه و ....
شب دوباره تماس ميگيرد. ميگويد تمام حرفهايش كه من زندگيم را بر اساس آن ساخته بودم دروغ بود. ميگويد تمام اين چهار سال آشنايي به من دروغ ميگفت و بارها خيانت ميكرد. ميگويد شوكهام.... . ميگويد خيلي سخت است كه جملههايي را كه در عاشقانهترين لحظاتت شنيدي، از دهان زن ديگري در توصيف عاشقانههايش با همسرت بشنوي.... ميگويد مردك به من ميگويد تو آدم احمقي هستي...
ميگويم متاسفم. اما تو هيچ چيزي را از دست ندادي، جز اينكه يك تجربهء بزرگ به دست آوردي. ميگويم به نظر حماقت او بيشتر بوده است كه هوشمندي تو را ناديده گرفته است. ميگويم زود تصميم نگير. ميگويم به خودت و او زمان بده. تمام حرفهايش را گوش كن. اگر ميخواهد چيزي را ثابت كند بگذار سعيش را بكند. اما همه چيز را در لحظه نپذير. نگذار احساسي بهت ثابت كند.خاطرات خوب گذشتهات را خراب نكن. بهشان فكر نكن اما تو ذهنت نشكنشان. ميگويم آرام باش. يادت باشد كه كار او بيش ار اين كه توهين به تو باشد، بيارزش نشان دادن خودش است. ميگويم يادت باشد نه او و نه كسي ديگري نميتواند با احترام تو بازي كند. ميگويم خودت را وارد بازي دعواي او و معشوقكانش نكن. آرامشت را بيهوده به هم ميريزد. دعواي آنها به تو ربطي ندارد. تو فقط با همسرت طرفي. بدون مشورت با مشاور هيچ حرفي نزن و هيچ حرفي ازش را كامل نپذير.
مبهوتم.
سردرگم شدهام.
واقعيت اين است كه دلم براي آن مردك بيشتر ميسوزد كه در سن چهل و نه سالگي، با آن شغلها و مناسب به قول خودش اصلي و دولتي، چنان ضعيف و دچار كمبود بوده است كه با وجود همسري كه بيست و نه سال بيشتر ندارد، نتوانسته زندگي پايداري براي خودش شكل بدهد و چنان ناپخته هرزگي كرده است كه حالا آبرو و اعتبار چندين و چند سالهاش يكدفعه به باد ميرود و براي حفظ آن مردك به گريه و التماس افتاده است....
دختر از پس خودش بر خواهم آمد و زندگي خوب و آرام و لذت بخشي با معيارهاي خودش جدا از او پي خواهد گرفت. اين را آخرين لحظه بهش ميگويم و ميگويم مطمئنم كه ميتواني!
یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵
who cares?
سرم را تو سينهاش گم كرده بودم، پليور پشمي خيس خيس بود از اشكهاي من و هق هق كنان ميگفتم دلم برايت خيلي خيلي تنگ ميشود.
بغض كرده بود و ترديد و نگراني انگار داشت روحش را ميخورد. آنقدر گريه كردم كه سرم داشت از درد منفجر ميشد. آشفتگي او امانم را ميبريد. براي چند صدمين بار توضيح دادم، راجع به فعل مضارع. راجع به نهايت شادي. راجع به انتهاي هميشه خالي. راجع به احترام به خودمان. راجع به دلتنگي دوستي. راجع به سردي خورنده روح. راجع به آزار و دوري كدورت. حالا من آرام ميكردم و او بيقرار. آرام شد. بيحوصله. بياشتها.
سوال؟
بپرس.
براي چندمين بار؟
بپرس.
اين كه تو....؟ اين كه ما....؟ اين كه بعدش....؟ اين كه من........؟
شايد آن اوايل گاهي....در حدي كه پذيرفته بشود.... اما حالا...اگر حق مسلم و بديهي نباشد...تحمل ناكردني است برايم....
بياختيار نوازش شدم. دستهايش شاد شده بود.
خيلي خوشم ميآيد. اين از نهايت توانايي تو است و از ميزان ارزش و اعتمادي كه براي خودت قائلي. خيلي خوشم ميآيد. كم آدمي.... . دارند به اين سمت پيش ميروند....(ميدانستي و ميدانستم كه داري دلت خودت را خوش ميكني و ميخواهي تلخي آيندهاي را كه پيش بينيكردم بگيري، با جملهء آخري.) گرسنهاش شد و سرشار شد از اشتها و زندگي و شاديي بزرگ.
پيش بيني من درست بود. شادي تو در حجم عظيمي از آزاديي كه ميخواهم، باليدنت و مفتخر شدنت و مغرور بودنت كه چنان زيادهخواه شدهام كه جاي كوچكترين شك بهم نماند، مستدام ميماند.
من به خاطر خودم و نه هرگز تو، چنان بيباكانه آينده را طلب ميكنم كه هيچ گذشتهاي غير از آنچه هست برايش متصور نشايد. و همين جملههايم سرشار و مملو از خواستن ميكردت، برق نگاههايت وقتي تاكيد بر روي خودم و نه هرگز تو را ميگفتم، هنوز روشن روشن جلوي چشمهايم است.
چند صد بار بحث كرديم سر ارزش براي خود، احترام به خود. ميگفتي وقتي خودت را، آزاديت را، آيندهات و زندگيت را با تمام وجود و چنان محكم ميخواهي، ميتوانم به ارزش و احترامي كه براي من قائلي اعتماد كنم.
كي اهميت ميدهد...
تاكسي بيسيم نسوان
دوم اين كه باز از آن تبعيضهايي است كه نه تنها هيچ مشكلي از تبعيضهاي موجود كم نميكند بلكه كلي مشكل و تبعيض ديگر هم اضافه
به عنوان نمونه، ميخواهم ببينم اگر اين نسوان تاكسيران پنچر كنند، با آن چادرهاي دست و پا گير چطور ميتوانند از پس كارهاي ماشينشان بر بيآيند(چادر براي اين خانمها اجباري است)، جز اينكه بايد يك مرد بيآيد كمكشان و اين يعني نور علي نور. ( هر وقت تنها بودم و پنچر كردم، حتمن لازم بوده است كه آستينهايم را بالا بزنم و مانتويم هم هر چه كوتاهتر بوده است، كارم راحتتر پيش رفته، چون هر جا لازم شده زانو زدم زمين، راحت دولا و راست شدم و ...)
سوم قرار شده است اين تاكسيها فقط خانمها را سوار كنند. آمديم و مسافر خانم كم بود يا در شرايطي نبود، نسوان تاكسيران بيكار ميشوند.
آخر بابا اين چه وضعش است؟ چه ميشد از همان تاكسيهاي نارنجي و يا زرد رنگ معمولي ( سمند به جاي پرايد) به خانمها ميداديد و اين همه هم خاصش نمي كرديد و ميگذاشتيد چيزي كه تو جامعه خيلي زودتر از شما، خانمهايي با ماشين معمولي خودشان نسبتن عاديش كردند، حالا با يكسري امكانات و نظارت و پشتيباني دولت براي امن بودن اين شغل براي خانمها پيش برد؟
دولتهاي محبوب تمام افتخارشان اين است كه قوانين و ابتكارات دولت جلوتر و پيشروتر از مردم است و اين باعث بالابردن فرهنگ عمومي ميشود، حالا اينجا دولت وقتي تو موضوعي از مردم عقب ميماند، خودش هم بر عقب ماندگي خودش چنان مضحك ميافزايد كه .....
شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵
محدوديت يا جذابيت؟
بيشترين تعداد افراد متولد قبل از دههء پنجاه، در بهترين حالت از لحاظ تفكر و فرهنگ زندگي، نوع نگرششان به زندگي بسيار متفاوت از نسلهاي بعد از خودشان است.
به عنوان نمونه، حتي در جمعهاي نه چندان رسمي، مثل گروههاي كوچك آموزشي يا كاري ترجيح ميدهند با اسم فاميليشان صدا زده بشوند.
آن قسمت linkdump هست كه با آيكون روزانه گوشهء پايين وبلاگ مشخص شده است، يك سري عدد كنارش آمده است كه مشخص ميكند هر لينكي را چند نفر نگاه كردهاند. برايم جالب بود كساني كه اينجا سر ميزنند هم بعد از اين همه سال از رواج اينترنت، هنوز موضوعاتي كه كلمهء ممنوعه اي تويش دارد، برايشان جذابتر است.
بايد بشود آماري از جاهاي ديگر دنيا كه محدوديت درشان به شدت ايران نيست پيدا كرد، آيا اين موضوعات واقعن براي بيشتر مردم دنيا جز جذابترينها است؟
بيربط به قبليها: فكر ميكنم اشكالم اين است كه نسبي ديدن و نسبي رفتار كردن در بيشتر موضوعات چندان برايم ساده نيست.
جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵
دخترك
آن روز بحث كرديم. زياد و زياد. دخترك ميگفت اين نهايت دوست داشتن است كه كسي بخواهد زندگيش را براي كسي ديگر بگذارد. گفتم اين دوست داشتن از نظر من هيچ ارزشي ندارد، چطور ميتوان دوست داشتن كسي را باور كرد كه براي خودش آنقدر ارزش قائل نيست كه بخواهد خودش را فدا كند، دوست داشته شدن توسط كسي ارزشمند است كه غرور و ارزش و احترام زيادي براي خودش قائل باشد، قابل احترام باشد و نيز تو را هم دوست داشته باشد، آن وقت اين يعني تو ارزشش را داري.
نگاه ميكردي. لبخند ميزدي و بحث را ميگذاشتي كه تنها پيش ببرم. بعدها گفتي او ميدانست، كه قابل مقايسه با تو نيست، و نيز ميدانست كه اين تفاوت بسيار بزرگ براي من بديهي است و هرگز جابجا نخواهم كرد.
بعد از رفتن دخترك، بسيار شادي كرديم و بسيار آرام بوديم و بسيار لذت برديم از زندگيمان. چندين نفر توانستهاند شعارهايشان را با شادي زندگي كنند؟ آرزويم ديدن آنها است!
من همهء آزادي را ميخواستم و او تنها كسي بود كه همهء آزادي را با غرور و با نهايت شادي براي من ميخواست. و من نيز همهء آزادي را ميخواستم كه او داشته باشد.
دخترك گفته بود، نبايد من ميآمدم. ممكن بود او (من) ناراحت بشود. تو گفته بودي، او (من) از آن كساني نيست كه اين چيزها ناراحتش كند.
به من كه گفتي، جواب دادم: اگر فرضن من از كساني بودم كه ناراحت هم ميشدم، صرف نيآمدن او، با وجود حضورش و حسش، كه چيزي را حل نميكرد، فقط اين كه او بود و چيزي پنهان ميشد؛ بنابراين به نظر ناراحتي من چندان موضوع او نبوده است.
نگاهم كردي. چشمهايت برق زد. خنديدي و گفتي كاملن درست مي گويي.
برايش سخت بود كه بفهمد جنس دوست داشتن من از چه نوعي است. برايش سخت است هنوز هم بفهمد كه احترام و ارزشي كه براي تو و انديشهات و احساست قائلم، شايد شبيهي هيچ وقت پيدا نكند. برايش قابل درك نيست كه ارزش زندگي شخصيت و ارجح بودن آزاديت برايم، چندين برابر عزيزت كرد. نميتواند تصور كند كه آنچناني كه در نهايت آزادي دوست داشته ميشوم، چه مغرورم ميكند. و آنچناني كه در نهايت آزادي و در خلال زندگي همچنان احساسم به تو جايگزين كردني نيست و دوست ميدارمت، چه شاد و چه مغرورت ميكند.
ميگويد: كي اهميت ميدهد. تو ميجنگي و من نيز. برايم آنقدر ارزشمندي كه نخواهم هيچ چيز آزارت بدهد، و انتظار دارم كه با تمام تواناييت از پس اين چيزها بر بيآيي، چون ميدانم كه توانش را داري.
بله! جز بديهي دانستن برايم تصور كردني نيست. و هر چيزي جز اين آزارم ميدهم. از پسش برميآيم. ميدانم كه ميداني و همين انرژي ميدهد.
شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵
صدام
هيچ جنايتي فراموش كردني نيست. هيچ ظلم و استبدادي قابل گذشت نيست. نميخواهم كاسهء داغتر از آش باشم، اما ترسناك است شاديي كه به خاطر مرگ انسان ديگري باشد، حتي كسي مثل صدام! شادي مردم عراق تكاندهنده و وحشتناك بود.
نميخواهم صلح بيكاركرد را ترويج كنم، اما پخش چندين و چندبارهء صحنهء اعدام، حتي اگر صدام باشد، چه چيزي را به قربانيان خشونتش برميگرداند، يا چه چيزي را به كسان ديگري امثال او گوشزد ميكند؟ اعدام با طناب دار با تمام شعارهاي آنچناني، يعني خشونت عليه خشونت يعني دور باطل.
نميخواهم مزخرف بگويم و الكي شعار بدهم، اما قدرتي كه قدرت ديگر را محكوم ميكند و اعدام، چه تضميني ميتواند براي صلح بيآورد؟
به كجا پيش ميرود داستان اعدام اعدامگرها؟ تا كجا ادامه پيدا ميكند؟
چندين بار حبس ابد، با كمترين امكانات حبس، مكافات بهتري نبود؟
اتفاقي در حال رخ دادن است كه ازش ميترسيدم و فرار ميكردم، اما ناخودآگاه خيلي زود دير شد. مثل آبي كه ريخته شده روي زمين و تا بيايي جمعش كني زمين زير پايت خيس شده است. مثل عطري كه درش باز مانده و تا به خودت بيايي همه جا بويي آشنا است. در من چيزي نفوذ ميكند كه .... . سخت سخت سخت خواهد گذشت. تعليق در تعليق. تعليق به توان تعليق. تعليق ِ تعليق ِ تعليق ِ تعليق.
دارم مثله ميكنم خودم را يا اين فقط قسمتي از سهم من از تجربهء پختگي در زندگي است؟
دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵
سكوت
جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵
هذيان
زير پايم اينطرف هم يك لك ديگر. همهجاي اتاق. لكههاي خونند. هي بيشتر و بيشتر و بيشتر ميشوند. خون. خون. خون. تمام سراميكهاي سفيد پر از لكههاي خون و خونابه است. وحشت كردم. حوله را برميدارم و ميدوم تو حمام. نميدانم از كي اينطوري شدم كه خون حالم را بد ميكند. به ديوار ليز حمام تكيه ميدهم كه نيافتم. پاهايم ميلرزد. دوباره و سه باره آب ميريزم و آب و آب. خونابه سر ميخورد كف ليز حمام و به فاضلاب ميرود. چشمها سياه ميشوند. باز هم خون. تو اتاق گوشهاي ميايستم كه روي خونها نروم. سعي ميكنم كف را نگاه نكنم. لباس ميپوشم و دراز ميكشم. درد. درد. درد.
صدايم ميلرزد. حالم از خون به هم ميخورد. با اين همه كه تو خوابهايم هست و تو بيداري و تو ذهنم. به نظر اتاقم بوي خون گرفته.
ميگويد رنگت؟ ميپرسد چي شد؟ ميگويم تو اتاق من نروي! مبهوت نگاه ميكند! دوباره ميگويم تو را به خدا تو اتاق من نروي؟ ميدانم الآن توان شستن آن همه خون را ندارم. با هر پلك زدن همهء دنيا ميچرخد و ميچرخد.
همهء انارها را دانه كرده است. با تعجب ميگويم انارها را؟( هر سال اين كار من بود. همه هر جا كه بوديم ميدانستند من عاشق انارم و عاشق كشف كردنش. يادت است اين را برايت نوشته بودم.) ميگويد تو امسال لب به انار نزدي! حالا ميخواستي دانهاش كني؟
انارهاي امسال همه خوني بودند. همه رنگ خون. همه طعم خون. همه شكل خون.
ميگويد شنبه آزمايش خون ميدهي دوباره ها! خوب؟ مي گويم باشد يك سرنگ كلفت، بلند و درشت.
ميگويد آرزو كن. ميگويم فقط حالا بگذرد. بدترين تصورم هم پيش بيآيد اما فقط بگذرد. ميگويد چي بگذرد؟ كي بشود؟ وقتي كه چي شده است؟ ميگويم مهم نيست چي بشود، فقط بگذرد. بگذرد. بگذرد. من از خون بيزارم. از انتظار بيزارم. از غرور بيزارم. از انار....
ميگويد حافظ! تو دلم ميگويم از انتظار بيزارم، اگر جز اين چيزي بلدي بگو:
از ديده خون دل همه بر روي ما رود بر روي ما ز ديده چگويم چهها رود
ما در درون سينه هوايي نهفتهايم بر ما اگر رود دل ما زان هوا رود
....
من از خون، از انتظار، از غرور، از انار، از يلدا.... از زمان بدم ميآيد.
صحنهء خونهاي خشك شده رو سراميكهاي سفيد وحشتناك است... تا حالم جا بيآيد خونهاي لعنتي خشك شده بودند. مثل من كه تا زمان بگذرد، روحم، حسم، عقلم، ذهنم، و توانم خشك ميشود....
ميترسم بخوابم امشب. از خواب دوبارهء خون ميترسم. يلدا است امشب اگر تا صبح در خون غلت بزنم چي؟ اين همه طولاني؟
سرد است! طولاني است! مغرورانه است! برزخ است! خوني است! سرد است! برزخ است!
چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵
جنسيت؟!
كلي تلاش كردم تا دوستيهايم مستقل از جنسيت آدمها باشد و وقتي فهميدم كه اينطور شده، كلي ذوق زده شدم، حالا وبلاگ تو هم شريك اين خوشي!
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵
پيشينيه تغيير قوانين در ايران
اين مقالات در جواب لايحه چهل مادهاي "قاضي ابراهيم مهدوي زنجاني" در مورد تعويض قوانين مدني خانوادگي بوده است. كه بعد در سال 53 مجموعه اين مقالات به صورت كتاب مورد نظر توسط خود جناب مطهري چاپ ميشود.
چند تا نكته به ذهنم رسيد:
1-زنان در سالهاي 45 همانطور مطهري در مقدمهاش اشاره ميكند، بسيار فعال بودهاند و با تاكيد خاص بر روي تغيير قوانين مدني خانوادگي مقالات بسياري در مجالات و روزنامه هاي آن زمان به چاپ ميرساندند. (كاري كه الآن يكي از اهداف طولاني مدت كمپين يك مليون امضا به حساب مي آيد.)
2-در ايران دههء چهل كه حكومت اسلامي نبود و فقط مذهب رسمي شيعه بود، قدرت مذهب و به طور خاص معممين و رهبران مذهبي به قدري بود كه لحن انتقادي اين مقالات به طور بارزي در بسياري جاها تبديل به تمسخر، استهضا و آمرانهء بالا به پايين ميشود.
3-زنان فعال آن دهه از درجهء بالايي از دموكراسي برخوردار بودند كه به سادگي و بدون كوچكترين سانسوري مقالاتي چنان كوبنده، تند و نه چندان مستدلل را به طور كامل در مجلهء اختصاصي و زن روز آن زمان چاپ كردهاند.
4-متاسفانه و يا خوشبختانه، در ايران سال 45 يك قاضي "ابراهيم مهدوي زنجاني" به صرافت نياز به تغييرات در قانون مدني افتاده بود اما حالا كدام يك از قاضيان دادگستري و يا دادگاه خانواده به طور خاص امضايي در كمپين دارند؟
5-ميزان تحمل مخالف يا احترام به مخالف، در فضاي عمومي به قدري حاكم بوده است كه يك معمم مذهبي، حاضر به چاپ مقالات خود در "زن روز" ميشود و تمايل به انديشيدن و مباحثه منطقي را دست كم در صحبت، در اين زمينه نشان ميدهد.
حتي از ذهن هم پاك ميشود.
یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵
احساس مسئوليت
از من كوتاهتر است به وضوح.
بالا پايين يك طرفه.
بعد يك دفعه خون مي زند بيرون. گرم و غليظ و قرمز. تو خواب هراسان مي شوم و قلبم به شدت ميزند. دستمال كاغذي چاره نميكند.
همه جا خون شده است.
خواب ديدم.
پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵
حست منتقل شد.
- هههههههههي چيكار ميكني؟
- من؟ ...من!... من... ببخشيد.
- با چشم بسته ميدوي و ميگويي ببخشيد؟
- من ... چشمهايم؟.... ببخشيد.
- اينجا كه فقط مال تو نيست هر جور دلت ميخواهد بدوي
- متوجه شما نشدم ببخشيد...
همين طور كه ازش دور ميشود صدايش كم رنگ ميشود.
- خوب من هم چشمهايم را ببندم نميبينم كي به كي است...چي به ....
موهايش را سيخ سيخ از زير روسري زده بيرون مرتب و صاف آن زير ميخواباندشان تا كسي آشفتگي او را نبيند.
***
چشمهايش را بسته. اشكي كه از گوشهء چشمهايش ميآيد را باد سريع تبخير ميكند. صورتش يخ يخ است، درست مثل گلويش كه از خشكي يخ كرده است. صداي هن و هن نفسش چنان بلد ميشود كه خودش فكر ميكند دارد به چيزي شبيه فرياد يا جيغ نزديكتر ميشود.
- آههههههههههها مراقب باش.
- ها؟ من؟ ...من! ....من...ببخشيد...
- حالتان خوب است؟
- من...متاسفم....ببخشيد
- چيزي شده است؟ با چشم بسته ميدويديد! اتفاقي براي چشمهايتان افتاده است؟
- چشمهايم؟... ميسوزد....اااا .... نه! نه! خوبم! ببخشيد
- ميخواهيد كمي با هم بدويم؟ اگر خواستيد راجع به دليل سوزش چشمهايتان هم صحبت مي كنيم. به اين زيبايي حيف كه سوزشش آزارتان بدهد.
- شما!... من!....چشمهايم....
روسريش را مرتب ميكند. موهايي را كه از كنارههاي آن سيخ سيخ بيرون زده است، آرام آرام زير روسري ميكند. سعي ميكند از بين دستهاي او آرام خودش را رها كند. كمي فاصله ميگيرد. سرش پايين است. قدمهاي مردد و كوتاه برميدارد و آرام آرام سرعت ميگيرد. غريبه لبخند ميزند. گامهاي بند اما آهسته برمي دارد و با او سعي ميكند سرعت بگيرد.
***
هميشه اين صداي نفس نفس، چيزي شبيه ترس را تويش بيشتر ميكرد. و اين خشكي گلو با احساس خفگي كه ته گلويش را يخ ميكند. ميدود، با چشمهاي بستهاي كه اشكهايش روان است. سرعت انگار تكههاي درد درونش را ذره ذره ميكند و رها ميكند. گرچه فشارش كمتر ميشود اما جاي خالي دردها، همچنان ميسوزاندش.
- خوب چمشهايت را باز كن لعنتي!
- آخ...من؟....من!....من....ببخشيد
- تو حق نداشتي آزادي من را تو اين مسير با بيملاحظه دويدنت بگيري!
- من... ببخشيد...نميخواستم....بيملاحظهء شما!...؟...
- آدمي كه چشمهايش را ميبندد، فقط ميتواند آدم خودخور خودخواه درونگري باشد مثل تو
- من؟ مثل من؟ اما من نميخواستم...
- حالا با اين ضربه اين حس لعنتيت را به من هم منتقل كردي. اه برنامهام را به هم ريختي.
- من .... نميدانم... حسم منتقل شد؟ ببخشيد. اما...
- اما چي؟ تمام لذتم را از دويدن زهر كردي.
مبهوت غريبه را نگاه ميكند كه حتي بدون اينكه نگاهش كند، از كنارش رد ميشود. روسري را جلوي صورتش ميكشد و موهاي سيخ سيخ شده از زير روسري بيرون آمده را رها ميكند و دستهايش را جلوي صورتش ميگيرد. قدمهايش تند و عصبياند اما نه آنقدر كه توان دويدن داشته باشند.
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵
جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵
خواب ديدم
باز مي كند. نگاه ميكند. دستم دراز مانده كه ازش تحويل بگيرم. ميگويد: كمي صبر كنيد دكتر بايد باهاتون صحبت كنند. دستم دراز خشك ميشود. ميگويم اين يعني جواب خوب نبوده است. ميگويد نگران نباشيد، الآن دكتر مي آيند. خودشان بهتان جواب را بدهند بهتر است.
خواب ميبينم. صحنههاي قبل تكرار ميشود. دكتر مي آيد. همان دكتر كم مو با بلوز و شلوار خاكستريش. من را صدا ميكند، مثل واقعيت. تو خواب بلند ميشوم، سلام ميكنم و ميگويم منم. ميگويد متاسفانه مثبت است. و دو تا است. يكي از گذشته و يكي هم از حال. دكتر مي گويد از آزمايشتان به نظر ميآيد، هر دو نفر فلاني و بهماني( تو خواب به اسم نام ميبردشان) تا آخرش،با همين رويه پيش خواهند رفت و تو ذرهاي هم اهميت نداري. از حالا تا انتهاي وضعيت تمام مسئوليت فقط و فقط مال تو است.
تو خواب ميگويد بهتر است چند روز بعد اگر پزشك خودتان صلاح ديد، دوباره تكرار كنيد(مثل همان چيزي كه در واقعيت گفت)؛ اما چيزي تغيير نميكند. تو محكوم به اين شكنجه هستي.
پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵
طيف
عزيزكم بيا شفاف جلو بريم، ازت بدم مي آمد. دوستت نداشتم و گاه به تنفر ميرسيد، اما نميدانم نگاه تيز و برنده بود، يا زير ميزي رد كردن وسيله كه گناه پنهان بماند، يا صورت سرخ شدهاي كه برايش سخت بود تو چشمهايم نگاه كند، كه فكر كردم دوست دارم باشي و بماني و دوستت خواهم داشت.
دستهايم ميلرزيد نه! همهجايم ميلرزيد. سرم داغ شده بود. دندانهايم به هم ميخورد. مطمئنم صورتم از حرارت سرخ شده بود. عزيزكم از تو ميترسيدند؟ يا از من؟ يا از خودشان؟ يا از اتفاقي كه در ذهنشان ميافتاد؟ يا از تلنگري كه من و تو به كارتونكهاي پوسيدهء ذهنشان ميزديم؟
عزيزكم! هم اين حرفها براي تو بد است و هم براي من كابوس چندين روزه را به بار ميآورد كه ممكن شادي را ازمان بگيرم، اما عزيزكم! تنهايي وقتي درك ميشود كه تو با كسي حرف بزني و تو و او تغيير كرده باشيد و براي دوست داشتن دوباره، تمام گذشته فقط يك شروع باشد.
عزيزكم! حالا تويي و من؟؟؟؟؟؟
ميبيني تعليق خودش را به هر شكلي كه هست به من گره ميزند. باز بايد منتظر بمانم. بيزارم از تعليق! بيزارم از انتظار! بيزارم از ....!
***پينوشت: چقدر نياز دارم به اين واژه كه تويي. به عزيزكم. به تو.
سهشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
رو به انحطاط؟؟؟
به وضوح پير شدي دخترك!!!
تفاوت وقتي كه تصور ميكني اتفاقي به فلان شكل خواهد افتاد، و وقتي كه اتفاق ميافتد.
تفاوت وقتي كه همه چيز در ذهنت آرزو است و چيدمان زندگي به خواست تو جلو ميرود، و وقتي كه آرزوها كوچك و كوچك و كوچك شده و عملي ميشوند و زندگي چنان غير قابل باور جلو ميرود كه ديگر حتي از واقعيت ميترسي كه حتي چيزي آرزو كني.
تفاوت وقتي كه دختر بيست و دو سه سالهء شاد پرشور پر انرژي هستي و وقتي كه پير شده اي اما هنوز دختر بيست و پنج شش سالهء خستهء كمي مبهوت نه چندان شاد هستي.
تفاوت بين وقتي كه فكر مي كردي دنيا را فتح كردي و حالا كه سرگيجهها و حالت تهوعها و دردها بهت ثابت ميكنند كه دنيا تو را فتح كرده است.
به وضوح احساس ميكنم آرزويي ندارم. به وضوح در انتظار چيزي نيستم. به وضوح هيچ تصوري از آينده ندارم. و واقعن به وضوح پير شدهام.... احساس خوبي نيست.
كودكم تو را نميخواهم و نيز نبودنت نگرانم خواهم كرد.
دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵
به استقبال درد
گرچه هر شادي مقدمهاي براي پيچيدگي بعدي است، و گرچه درد امروز يعني چيزي شبيه يك مشكل بزرگ براي ده – پانزده سال بعد. اما درد امروز را ترجيح ميدهم به كوچكترين اثري از چيزي كه...
اضطراب تا زير و زبرم نكند، اين داستان را خلاصي نيست.
یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵
جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵
نه ماهه
راهب- كاش از هر سوي شانهام سري ميروييد تا هر كجا كه ميروي ببينمت!
فوئونگ- مرا نگهدار- ميترسم. كاش مرا با طنابي به خود ميبستي تا از تو گم نشوم- يا نه، روحمان را به هم گره بزن!
راهب- سرنوشت را ببين! راز نذر پدرانم، دام آزموني چنين دشوار بود؟ چه آتشي ست، نامش بيقراري!
فوئونگ- آري- سرنوشت! همان دستي كه مرا و تو را از سرزمين پدري تا دو سوي اين قله كشاند، تا بر ستيغ كوه هم را بيابيم. ميترسم كامهي من. حتا اگر كوه جنبيد يا فرو ريخت، تو مرا رها نكن.
راهب- آه- من بسته به تيري و جدا از تو- آزمون دوري، بدترين شكنجه است!
....
فوئونگ- ما از هم متولد ميشويم – كدام زايشي بيدرد بوده است؟
نيلوفر آبي / حميد امجد / تو و من / 11 آذر 84
***
نطفهمان شكل گرفت. آبستن شديم. هر دو. جنينمان با مهر و خون و مهر نه ماهه شد و من باز براي چندمين بار متولد شدم. جنيني كه زايشي شايد نبيند. آبستني كه شايد هرگز بار زمين نگذارد، اما حتي اگر اين جنين خيال تولد نداشته باشد، هر چه دير هر چه دور هر چه سنگين عزيزش ميدارم كه نطفهاش سهمي از تو دارد و درست حالا كه اين كودكمان رسيده، من متولد شدم. جنينمان بگذار چندين و چند ساله شود، درست مثل من. خوب! حسابش سادهتر. من و دوري تو با هم بزرگ ميشويم. يا من پير مي شوم و او بزرگ.
به اندازه بيست و پنج تا نه ماه دلتنگم. به اندازه بيست و پنج تا دويست و هفتاد و شش روز دلتنگم و مشتاق. به اندازه بيست و پنج تا ششهزار و ششصد و بيست و چهار ساعت نيستي و هستت هست و دلتنگيم هم هست و تو .... .
امروز چرا اين قدر بيقرارم و بيامان؟ چرا درست امروز چنين ريش ميكندم دلتنگي؟ چرا اينچنين امان ميبرد و قرار ميبرد و ..... .
به اندازهء همه دلتنگيهايم شادي برايت. به اندازهء همه ساعتهاي نبودن، پايداري برايت. به اندازهء همه روزهاي زندگي جنينمان، تولد و تازگي و شادابي برايت. به اندازهء تمام ماههاي بيقراري، قرار و آرامش برايت.
من و .............. تو/ 11 آذر 85
چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵
شوخي = عسر و حرج
يك واژهء مسخرهء فقهي به نام "عسر و حرج" براي اين وضع در نظر گرفته شده است در قانون مدني كه حقوقدانان نتوانستند تفسير شفافي از آن به دست بدهند.
از طرفي زنان بسيار زيادي هم هستند كه با وجود آزار بسيار زياد رواني نتوانستند با اين ماده چيزي را ثابت كنند و عسر و حرجشان را به دادگاه معرفي كنند.
من اسم اين ماده را ميگذارم خشونت. حالا خشونت جسمي، جنسي و يا روحي.
يك چيز بامزه اين وسط بگويم در تمام فرهنگهاي متمدن دنيا، تجاوز جنسي حتي شريك جنسي(همسر) هم وجود دارد و قانون در برابر آن نه تنها مسئول است، بلكه نقش حفاظتي را هم براي زنان به عهده دارد. حالا اينجا حتي اگر زن طبق هر دليلي به دادگاه درخواست شكايت بدهد و بخواهد بر اساس آن دلايلش دادگاه راي به طلاق بدهد، تا صدور حكم و اثبات هر دليلي، حتي عسر و حرج، حق عدم تمكين يا (سرباززدن از ارتباط جنسي) را ندارد، در غير اين صورت مرد ميتواند با اعمال هر گونه فشاري زن را آزار بدهد.
حالا اين را گفتم كه به خشونت رواني برسم، اما طولاني شد.
تا حالا آدمهاي زيادي را ديدم، به خصوص در هم نسلان، كه گرفتن شريك جنسي و عاطفي ديگر (يعني به جز دوست دختر يا همسر فعلي، يكي ديگر) تو شوخيهايشان خيلي راحت جا باز كرده است، و شايد خيلي كم باشند دختراني كه در برابر اين شوخي واكنش نشان ندهند و ناراحت نشوند، گرچه وقتي تكرار ميشود و شوخي مي شود، لوث مي شود و معني واقعيش را از دست ميدهد.
اما به نظرم در هر صورت يك جور تحقير است، كه گاهي فقط براي جلب محبت و يا توجه بيشتر دختر بيچاره است. (اين هم يكي از ناتواناييهاي ماست كه درخواست محبت و توجه را بلد نيستيم و يا آن را كار ناپسندي ميدانيم، متاسفانه به ويژه مردان كه به نظر ميرسد تواناييهاي عاطفي كمتري نسبت به زنان دارند.) شايد انگشت شمار شوخي از طرف دخترها هم بوده باشد، اما چون به طور كل مردهاي ايراني از نسلهاي قبل و به نظر مي رسد تا نسلهاي بعد، با اين موضوع اصلن شوخي ندارند، در عوض چند همسري، چند پارتنري، چند معشوقگي براي مردان ايراني ازلي و ابدي به نظر مي رسد، برعكسش (يعني شوخي تهديد آميز به برگزيدن يار ديگر يا بودن و لذت بردن بيشتر با يار ديگر)هميشه هست.
بدترين شوخيها، شوخيهايي است كه تحقير كننده، مسخره كننده و توهين آميز است. اميدوارم روزي بشود اين جزئيات را هم به عنوان عسر و حرج درنظر گرفت، چون وقتي تكرار بشود، به نظرم آسيب بزرگي مي زند.
دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵
Bang Bang
اين را Nancy Sinatra براي فيلم kill Bil خوانده بود. ازش خوشم ميآيد
I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"
Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.
Music played and people sang
Just for me the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵
من يا مادر بچهام؟؟؟
يك دختر بيست و پنج- شش ساله با تمام آزاديها، شاديها، نيازها و تجربههايي كه بايد داشته باشد، ميخواهي در چهارچوب ذهني خودت ببري، فقط چون يك جاي دنيا يك روزي شايد 25-26 سال قبل دختري بيست و دو- سه ساله رفتاري كمي شبيه من و افكاري نزديك به من داشته است و به هر دليل از پس زندگي شخصي خودش به نظر تو خوب برنيآمده است.
ميخواهي تمام انديشههايي را كه حاصل 10-12 سال مبارزه و سرسختي و تجربه و
مطالعه و چه و چه است، كنار بگذارم كه چي؟ كه يك روزي شايد ده سال بعد اگر بچهاي به وجود آوردم كه بود نبود آن كاملن به خواست من است، بتوانم از پس تربيت و زندگي آرامش خوب بربيايم.
شايد كمي تند و افراطي ميگويم، اما تو من را رحمي ميبيني كه براي مادر بودن بايد زندگي كند، در صورتي كه من انساني هستم كه شايد روزي بخواهم مادر هم بشوم و يا نه.
ميگويم بگذار شفاف بگويم، من دوست داشتن را كه مجوز تعيين تكليف ميدهد و بهانه ميسازد براي امر و نهي نميفهمم. گرچه حتي هيچ نوع ديگر دوست داشتن را هم ظرف 8 هفته باور نميكنم.
و حالا تو، آن روز كه گفتم من تحت فشار تصميمي گرفتم كه ممكن بود اگر زمان ميگذشت تصميمم متفاوت ميشد و مسئول دست كم بخشي از آن فشار تويي يادت است؟
آرزو ميكنم بتواني دست كم قسمتي از اين آسيبها را جبران كني.
شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵
nightmare!
حالت تهوع دارم. دوست ندارم بروم.
جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵
Widower
مثلن Widow يعني زني كه شوهرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
Widower يعني مردي كه همسرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
شايد بشود براي اولي بيوه را انتخاب كرد. حالا تو فرهنگ فارسي(عميد) بيوه يعني زني كه شوهرش مرده يا به دليل طلاق از او جدا شده است.
اما براي دومي هيچ واژهي مشابهي وجود ندارد.
1. برخلاف بقيه صفتها كه در فارسي كمتر بر اساس جنسيت متفاوت است، بيوه فقط مخصوص زنان است.
2. مردن همسر براي يك مرد به نظر مي آيد آنقدر چيز بياهميتي بوده است كه چنين واژهاي اصلن در فرهنگ ما كاركردش را پيدا نكرده است.
3. زوجيت براي مردان در فرهنگ ما فقط از لحاظ فيزيكي و نه احساسي تعريف شده است، كه مرگ يك همسر كوچكترين فشار عاطفي به نظر وارد نميكرده است بر آقايان كه اين ميتواند دليلش چند همسري يا داشتن چند يار جنسي همزمان بوده باشد كه تمركز عاطفي بر يك نفر را تقريبن از بين ميبرد و نابرابري عاطفي بين زن و مرد به وجود ميآورد.
4. طلاق همان طور كه الآن هم عرف بر زنان فشار مي آورد، همپايه مرگ شوهر محسوب ميشده است و شايد از لحاظ فشار روحي و احساسي معادل آن، و ازدواج مجدد پس از يك بار طلاق چنان عجيب و نامرسوم بوده است كه واژهاي براي آن شرايط در نظر گرفته شده است. ( گرچه اين معني از بيوه امروز بسيار نامرسوم است خوشبختانه و اميدوارم اين به معني پيشرفت فرهنگ باشد.)
***پينوشت: كمي با بدبيني نسبت به فرهنگ مردسالارانه نوشتم. و فقط منظورم گستره تاريخي فرهنگ است و نه واقعيت امروز. چون مطمئنم كه امروز زوجيت براي مردان هم بسيار كاركرد احساسي- عاطفي پيدا كرده است. اما بد نيست اگر ببينيم تفاوت اختلاف امروز هم از كجاها آب مي خورد.
ويروس مزخرف زنانه
حسهايت خالص و غليظ ميشوند، بدون پشيزي ارزش قائل شدن براي تعادل. مثلن متنفري و همزمان عاشق. دلتنگي و نيز به شدت بيحوصلهء ديدار. پر انرژي ميشوي ولي در عين حال انگار كوه كندهاي. حوصله نفس كشيدن هم نداري.
به خودت چنان گير ميدهي كه گويا انگلتر از تو نيست در جامعه.
چنان تلخي كه..... حوصلهء نوشتن ندارم.
از طرفي هم مزخرف مينويسم.
موضوع اين است كه نميشود، نبايد، قانون مدني نميگذارد تو اين روزهاي مزخرف صيغهء طلاق جاري بشود. باطل است. و تا آخرين روزش هم گرچه عزم بر طلاق باشد، نفقه بر مرد واجب است و تمكين از گردهء زن رفع شده است. حالا تو هي بگو ميشود و توانايي بايد كسب كرد و چه و چه .... . فهميدن مساله شايد عاقلانهتر از تغيير صورت مساله باشد.
پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵
يادمان خشونت
اين كه هر بار تو سرشان بزني و هر سال يادآوري كني كه وحشيگريشان و ميزان نفرت، خيلي بيش از آدميت بوده است.
مي گويم اين كه هزينه هر انقلابي چي است؟ اين كه حذف مخالف يعني چي؟ اين كه برخورد حذفي و يا خشونت بار چه فرقي دارد همهشان جاي بحث دارد.
اما اين كه كسي را بدون دادگاه و محاكمه و بدون دليل قانوني، مخفيانه و دزدانه، بكشي و از جسدش هم نگذري و تكه تكه كني و هر زوري كه داري وارد كني، جز وحشيگري و تنفر چي را ميتواند نشان بدهد؟
اين كه تو چشمهايشان زل بزنيم بيحرف، بگذاريم هر چه اهانت در عمرشان بهشان شده را بالا بيآورند، هر چه مشت ناروا خورده را تحويلمان بدهند، يعني اعتراض.
يعني سركوفت به خاطر رفتاري كه مرتكب شدهاند و حتي از يادآوريش هم بيزارند.
دو سر كوچهء دو متري را بستند از زماني حدود نه صبح( شايد كمي ديرتر يا زودتر)، كه كسي ياد چيزي نكند.
مراسم فروهرها اجازهء برگزاري نگرفت.
چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵
یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵
عروسك
گاهي به خودت ايمان داري، اما خندهء استهزا مداوم و بلند است.
گاهي پس از يقين چندباره، باز و باز و باز زير سوال ميروي.
اشك ميريختم، اما ميخنديدم و با هزار زحمت كه لحن صدايم عوض نشود ادامه ميدادم. ميخواستم با صداي خودش تكرار كند كه من اطمينانم، ايمانم و يقينم از كجا ميآيد. اما نميشد، زمانش نبود. چيزي نگفتم. نپرسيدم. نخواستم.
خوب ميفهميد كه قرارم بر نگفتن است، اما از همان اولين اشك فهميد و پرسيد. برايم كافي بود. صدايش كافي بود. و توجهش قرص.
بعد از اين همه روز باز ميپرسد..... نگران تجربهام است. اما بديهي است! ميدانم چنان ايدهآل خواهم كرده است كه هر چه غير آرماني را بيوقفه رها كنم. لوس شده ام و مغرور. و ميداند!
مي پرسد: مطمئني؟ (و جوري كه تا ته دل آدم خالي ميشود و از هر شكي مشكوكتر است) و تا ته دلم خالي ميشود، مثل هميشه.
و ديدي چه لذتي دارد وقتي بطري خالي خالي را تو چشمه فرو ميكني! وقتي حس ميكني زير پايت خالي خالي است و داري تو دره ليز ميخوري و يكدفعه از خواب بيدار ميشوي و ميبيني زير پايت قرص و محكم است!
ميگويم: "من گفتم اما تو چيزي نگفتي؟" ميگويد:" من هم مطمئنم... "
ما عشقبازي ميكنيم. ما خوشحاليم. ما شادي ميكنيم. ما ميخنديم. ما زندگي مي كنيم. ما ميخواهيم. ما اجابت ميكنيم. ما ناز ميكنيم. ما ناز مي كشيم. ما مي رويم. ما باز پيدا ميكنيم. ما باز عاشق ميشويم.
ما مشقهايمان را، ما عشقهايمان را، ما شعارهايمان را، ما روياهايمان را، ما افسانهها را، ما كتابها را، ما آرمانها را زندگي مي كنيم.
شده چند بار عاشق بشوي؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل عاشق بشوي!
شده چندين بار يكي را عاشق بشوي؟ و هر بار بهتر از قبل؟
شده چندين بار انتخاب كني؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل انتخاب كني!
شده چندين بار يكي را انتخاب كني؟ و هر بار بهتر از قبل؟
ميبيني ما رو به جلوييم. من هر بار لوستر ميشوم و زيادهخواهتر. و تو هر بار عزيزتر ميشوي و تكدانهتر. ديگر نميترسم از زيادهخواهيم. نميترسم از سخت پسندي و سخت گيريم. تو نيستي اما هر بار محكمتر ميماني.
يادم بماند: اين بين كسي را نرنجانم. كسي را نيازارم. كسي را بازي ندهم. كسي را كوچك نكنم. كسي را منتظر نگذارم. كسي را كسي را كسي را ..... نرانم.
جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵
توقع
هيچ ارزش جمعي نيست كه قبلش يك ارزش فردي را براي خود آن فرد حاصل نكرده باشد.
قهرماناني كه اخلاقياتشان نزديكترينهايشان را آزار ميدهد، برايم نمونه بارز نياز به كاركرد اين جمله هستند. و امشب چيز جديدي به ذهنم رسيد كمك به ديگران فقط تا وقتي ارزش انساني تو حفظ بشود ميتواند مفيد باشد.
چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵
روسري زرد و مفقودالاثر
گاهي اين شباهتها را گوشه كتاب يا جزوه نوشتم و بعد از مدتي وقتي دوباره ميبينمش، باعث مي شود خيلي چيزها را مرور كنم.
براي كنكور بايد چيزهايي را بخوانم كه به عمرم نميدانستم يا نشنيده بودم، به خصوص حقوق مدني زنان و خانواده كه برگرفته از اسلام است.
يكي از مواردي كه زن طبق آن شرايط ميتواند درخواست طلاق بدهد: اگر شوهر زن 4 سال تمام مفقودالاثر باشد.*1 البته بايد همه مراحل قانوني آن يعني سه بار انتشار آگهي در روزنامه رسمي براي ارائه اطلاعات از اشخاصي كه ممكن است خبري از شوهرشان داشته باشند، طي شود. سپس حاكم مي تواند حكم به طلاق زن بدهد. اگر شوهر غايب در طي اين مراحل حتي خودي نشان دهد و يا تماسي بگيرد، ديگر غايب تلقي نخواهد گشت. اگر او پس از صدور حكم طلاق و پيش از تمام شدن مدت عده*2 بازگردد حق رجوع*3 دارد و درخواست زن باطل است.
جلوي اين پاراگراف همين چندين روز اخير نوشته بودم : "آخرين فرصت، روسري زرد"
فكر كن شوهرت دست كم شش ماه بيخبر نبوده است وقتي با هزار زحمت ميخواهي زندگيت را مستقل كني و رها شوي، فقط كافي در آخرين فرصت يك بار بهت زنگ بزند، همه چيز بايد از اول طي بشود. آخرين فرصتها، آخرين لحظات، وقتي كارد به استخوانت رسيده است، از لحاظ روحي فشار چندبرابري ميآورد. دست كم تصور من اين است.
***پي نوشت:
*1 با يك شرط ضمن عقد پس از اصلاحات سال 61 / ميتوان 4 سال را به 6 ماه در عقدنامه هاي كنوني و با امضاي طرفين زير اين شرط خاص زمان را كوتاهتر كرد. گرچه در قانون مدني ايران هنوز همان 4 سال شرط است.
*2 مدت عده سه ماه (يا گذشت سه دور قاعدگي)پس از صدور حكم طلاق توسط حاكم را گويند كه زن در اين مدت حق ازدواج با كس ديگري ندارد.
*3 در بعضي طلاقها كه اين مورد هم از آن نوع است، اگر پيش از تمام شدن مدت عده مرد بخواهد بازگردد، مي تواند بازگشته و بدون عقد مجدد ادامه زندگي دهد و در مقابل رجوع مرد، زن اجازهء مخالفت را از ديد قانون ندارد.
یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵
جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵
The Wind That Shakes The Barley
اجبار بر مبارزهء مسلحانه(مبارزه ايرلنديها براي دفاع از حيثيت و زندگيشان).
تفاوت بين مبارزهء كاركردي و قهرمانبازي و شعار(مرگ ميكائيل فقط به خاطر نگفتن اسمش به انگليسي).
اجبار بر قتل و خشونت(اولين قتل عام سربازان انگليسي در بين جاده و واكنش مبارزان).
پيچيدگيهاي انتخاب در شرايط خاص( انتخاب بين رفتن ديمين براي درس و تدريس يا ماندن و ادامهء مبارزه).
پيچيدگيهاي شرايط مبارزه(عشق ديمين و سيند و ناچاري مبارزه).
انتخاب بين اصول انساني(برخورد با خائن و كشتن دوست و پسربچهء 17 سالهء ناچار).
بازنگري بر هدفهاي بديهي در هر لحظه و سپس ادامه( دادگاه بازاري نزول گير و پيرزن بيچاره).
چالش بين افراد چريك و دولتمرداني كه به سياست ميپردازند(جايي كه به تدي گفته ميشود واي به ايرلندي كه تو بخواهي ادارهاش كني).
موضع گيري مذهب و كليسا و تعدادي از مبارزان به نفع ثروتمندان( سخنراني كشيش و بحث ديمين).
و در انتها صحنهء اعدام ديمين با فرمان آتش تدي برادرش، به نظرم اوج فيلم بود. و نامهء آخر ديمين براي سيندي هم....
" ....تمام ذرههاي روح و بدنت را دوست دارم....يك بار گفتي كه آرزو داري بچه هايي داشته باشي سالم و شاد كه در آزادي رشد كنند و خوشبختي را بهشان ياد بدهيم. به نظرم اين حق تو است و تو شايستگيش را داري، اما فكر مي كنم اين به اين زوديها ممكن نشود..."
فقط حيف كه خيلي دير اكران ميشود و خيلي هم طولاني است.
چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵
حق داشتن فرزند
ميگويم موضوع بخشيدن و نبخشيدن نيست، موضوع اين است كه تو به خودت و مخاطبت فرصت توضيح نميدهي. اگر خودت براي كاري توضيحي داري، گرچه حتي اگر براي طرف توضيحت كافي باشد، باز خودت را نميبخشي و چندين و چند بار موضوع را تكرار مي كني و گاه عذر خواهي. در مورد ديگران هم همينطور است، حتي وقتي دليل كاري يا توضيح رفتاري را ميشنوي، انگار نه انگار كه چيزي گفته شده است، باز همه چيز را دور مي زني و تكرار ميكني، براي بار چندم، و اين باعث مي شود طرف مقابلت حتي اگر كار اشتباهي هم كرده باشد، فقط در مقابل تكرار چندين بارهء تو موضع بگيرد و از كار اشتباهش دفاع كند.
ميپذيرد و خيلي ناراحت ميشود، از خودش، و باز دورهء وسيعي از خاطرات تلخ كودكي يادش مي آيد. سالهاي بين دو تا حدود پنج سالگي را با مادرش در زندان سياسي بودهاست ( بعد از انقلاب). و بعد وقتي مادرش آزاد شدهاست كه پدر اعدام شده بودهاست. هيچ خاطرهاي از مردي كه قبولش داشته باشد و بهش نزديك بوده باشد، ندارد. چون مادرش سرسختانه با تنها عشق از دست رفته سر كردهاست.
ميگويد امكان نداشت مامان از چيزي كوتاه بيايد، تنبيهها ماهها و گاه سالها طول ميكشيد. ميپرسم مادرت شكنجه هم شده بود؟.... (من اسم اين را ميگذارم باز توليد خشونت و شرط ميبندم كه اگر با خودش روراست نباشد، تا بچهء او هم نامتعادل بماند.)
ميگويم طبيعي است، چون آدمهاي سياسي آن زمان، به قدري آرمانگرا بودند و سرسخت كه گاه سر آرمانشان زندگي خودشان و اطرافيانش را تباه ميكردند، به نظر ميآيد ايدئولوژي، آنها را چنين سرسخت و نامتعادل ميكرد، اما اين به اين معني نيست كه ديگر پدر مادرها، بچههايشان را به بهترين حالت تربيت كردند؛ و تو خيلي چيزها را از دست دادهاي. نه!
از مبارزان سياسي- اجتماعي كه تا به حال ديدهام يا شنيدهام، به تعداد انگشتان دستم هم به ياد نميآورم كه فرزندان معمول و متعادلي داشته باشند. اين نقطه ضعف بزرگي به حساب مي آيد. به نظرم ميشود ازدواج و فرزند داشتن را جبر زندگي تصور نكرد. به نظرم شايد بشود، خواستههاي شخصي و خواستههاي جمعي همه را با هم نداشت. به نظرم ميشود تابوي خانواده را شكست. به نظرم لذت داشتن فرزند نبايد توجيه يك عمر زندگي بدون امنيت و آرامش براي يك انسان ديگر بشود.
به نظرم حق داشتن فرزند چيز سادهاي نيست كه پيش فرض براي هر كسي وجود داشته باشد.
چرا اينها را مينويسم؟ چون نگرانم، درست وقتي كوزهگر تو كوزه ميافتد، همهء تجربه و دانشش ميپرد. نگرانم.
عشقولانهها
سهشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵
فكرداني
حكم اعدام صدام به نظرم ميتوانست حبس ابد يا چيزي شبيه آن باشد، حق كشتن انسانها از آن مواردي است كه هيچ وقت شرايطش در ذهنم كافي نميشود.
داستان پخش شدن فيلم خصوصي از زندگي آن دخترك بينوا، جز واقعيات كثيف فرهنگ امروز ايران است كه متاسفانه يك جوري همهگير هم شده است. مخم سوت ميكشد وقتي بهش فكر ميكنم.
همكلاسي توقع دارد به جاي دقيق گوش دادن، مرتب از تو سوال كند، فقط به اين بهانه كه تو سريعتر مطلب را ميفهمي. حتي اگر مطمئن است كه تو بخشي از مطالب را از دست ميدهي، باز اين را حق خودش و وظيفهء تو ميداند. از توقعات و انتظارات بيجا زده ميشوم. كم تحمل شدهام.
ميگويد امشب خواستگاري از دوست دختر برادرم براي برادرم است. چه جالب! چه خوب! تبريك چند وقت با هم بودند؟ يك سال!!!!!!!!!
دختر سه سال است كه عقد كرده است، شوهرش وكيل است، خودش هم ليسانس دارد. تو يك كلاس نسبتن گران باهاش آشنا شدهام. راجع به كمپين باهاش صحبت ميكنم، قرار ميشود فردا بعد از صحبت با همسرش نظرش را بگويد، ميگويد تمام حقوق به نظرم بايد عوض بشود جز تمكين، چون تمام هدف زناشويي، همين در اختيار بودن تمام و كمال جنسي زن است و اين اجحاف نيست..... شاخ در ميآورم. وقتمان تمام ميشود. فكر مي كنم فردا چي بهش بگويم و از كجا شروع كنم؟
و باز براي تو: هر لحظه كه احساس شادي ميكنم، هر لحظه كه از چيزي لذت ميبرم، هر لحظه كه جلو ميرود و من از چيزي خرسند ميشوم، بلافاصله يك غمي مثل يك كلوخ ميخورد درست وسط پيشانيم، چون مي دانم كه تو اين شادي را نداري. و مي دانم كه چيزي نابرابر دارد پيش ميرود، گرچه ناگريز.
چندين ماه پيش بود ميگفت: يادت باشد آنجا با زندان خيلي فرق ميكند. شرايط او با زنداني خيلي فرق ميكند. رابطهء شما با .... خيلي فرق ميكند. همه را ميدانم اما ..... . من ناراحتم كه من از چيزي شادم، كه تو را شاد نميكند.
پي نوشت: ***
راستي اينجا امروز زياد كليك كنيد
اينجا را براي حذف سنگسار امضا كنيد
اينجا را هم پر كنيد و بفرستيد براي عاليجنابان
یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵
استقلال
پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵
دلتنگي
سرم درد مي كند. دلم درد ميكند. چشمهايم از سردرد كوچك شدهاند.
گفته بودم لوسم مي كني. گفته بودم زيادهخواهم ميكني. گرچه دلتنگي امانم را بريده است اما خوشحالم كه كسي به گرد پايت هم نميرسد.
مثل حفرهء بزرگي كه جايي ايجاد ميشود و تمام چيزهاي اطرافش را به داخل ميمكد. تا چندين روز پيش حفره را نمي ديدم. اما حالا حفرهءنبودن تو دارد همه چيزم را مي خورد.
دلم براي صدايت تنگ شده است.
دلم براي چشمهايت وقتي با تعجب گرد ميشد، تنگ شده است.
دلم براي خندههاي مغرورانه ات كه با من مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي دستهايت تنگ شده است.
دلم براي نگفتنهايت تنگ شده است.
دلم براي بويت كه حتي در سردترين شرايط هم مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي هر كلمهات كه شايد به تعداد انگشتان يك دست هم چيز اضافهاي نداشت، تنگ شده است.
دلم براي جملههاي دقيقي كه من را محترمانه و بزرگوارانه، حتي نقد ميكرد ( چه برسد به تشويق و شكوفايي و تمجيد)، تنگ شده است.
دلم براي اسمم زماني كه تو ميخوانديش، تنگ شده است.
دلم براي بازيهايي كه ميساختيم، براي شاديهايي كه ميكرديم، براي لذتهايمان، براي دغدغههايمان، دلم براي خودم وقتي با تو بودم، تنگ شده است.
خوب بسم است، آره اگر بخواهم، توانايي اين تجربه را هم دارم، اما نميخواهم. من دل تنگم.
سرم درد مي كند. سرم خيلي درد ميكند و دل تنگم.
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵
من يا غرور؟ اخلاق يا غرور؟ من يا او؟
- با حكم 15 سال رفت زندان. دو- سه سال بعد همسر جوانش طلاق گرفت. آنها عاشق هم بودند. رژيم تغيير كرد و بعد از حدود پنج سال آزاد شد. همسر سابقش هنوز تنها بود، برگشت و تقاضاي ازدواج مجدد با او كرد، نپذيرفت. التماس كرد، مرد نپذيرفت و گفت كه ديگر هرگز ازدواج نخواهد كرد، اما هنوز دوستش داشت.
هر دو تنها بودند، تا اينكه مرد با كس ديگري ازدواج كرد با اينكه هنوز آن دو عاشق هم بودند و هستند.... فرزندان بزرگشان هم اين ماجرا را ميدانند.
من از غرور ميترسم.
فرهنگسراها پولي شده است. ترجيح ميدهند كار مردم نهاد انجام نشود.
دزدگير ماشين را تعمير ميكند. ميگويد صداي شما برايم خيلي آشنا است.
ميگويد به نظرم خيلي نازپرورد و پر محبت بار آمدي بايد كمي خشن باهات رفتار كرد تا بداني دنيا دست كي است.
به نظرم خيلي سخت و كم محبت بار آمده است، ميگويم ميشود مهربانتر، نرمتر و راحت تر با ديگران برخورد كرد، ميشود همه را دوست داشت و كسي را نرنجاند.
ميگويم تفاوت خيلي بيشتر از آن است كه بشود پيش رفت، ميگويد تفاوت آنقدر زياد است كه شوق كافي براي پيش رفتن هست.
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵
آرامش هنوز هم با تو
ميگويم ميگويم ميگويم، ميشنوم ميشنوم ميشنوم، صريحترين و غافلگيرانهترين سوالهايم را هم راحت، فكر شده و سريع جواب ميدهد. به اينجا ميرسيم كه ميپرسد ميترسي نتواني بعد از دلبستگي جدا بشوي؟ بغض ميكنم: براي من ديگر نتوانستن وجود ندارد. از اين ميترسم كه سختي آن موقع بيشتر از آرامش و شادي اين لحظهها باشد.
طي يك سري مدارك و شواهد و توضيحات و دلايل ميگويد براي او اينطور نخواهد بود، بيپرده ميگويد كه نگران خودم باشم فقط. و هر لحظه به اين رسيدم، كافي است بخواهم تا همه چيز به حالت بهترش برگردانده بشود. به اين فكر ميكنم كه موضوع اين است كه من تكليفم با ترس خودم مشخص نيست. اين را ميفهمم.
آنقدر زمان ميدهد و فضا را آرام نگه ميدارد براي سوالهايم، و جوابها را بديهي و ساده پاسخ ميدهد كه با قهقه خندهام به سوالهايي كه پرسيدم، جريان پيش مي رود.
ميگويم موضوع مهم اين است كه من بيش از يك حادثه، به يك انتخاب تبديل بشوم، انتخاب بهتر براي هر لحظه. باز نمونه و نمونه و نمونه كه تو انتخابي. و تعريف و تعريف و تعريف و اين كه با خودت چه مشكلي داري كه اين را مي گويي؟ ميگويم من شكي به خودم ندارم و در موضوعاتي كه ميگويي ميدانم كه توانايي دارم و يا چه و چه اما موضوع اين است كه تو از بين چندين گزينه به اين نتيجه رسيده باشي نه در خلا من.
با چشمهاي گرد و درشت شده نگاه ميكند، ميگويد همين حرفت دليل انتخاب! بيشتر از اين چيزي ميشود گفت؟
موضوع ميچرخد. شوخي و شوخي و شوخي. ميپرسم شروع تجربهء جديد ديگري از طرف من كه غافلگيرت كند، برايت اهميت ندارد؟ ميگويد مطمئنم اخلاقياتت تا نفس از خودت و من نگيرد، هرگز غافلگيرم نميكند. ميگويد شايد زمان كوتاه بودهاست براي اين اطمينان، اما تو چنان سخت و پافشاري كه ذرهاي جا براي شك نميگذاري.
و درست وقتي همه چيز جريان طبيعي ميگيرد، در آرامش، ناخودآگاهم تو را به جاي او ميخواند. مكث ميكنم. او بيواكنش ساكت است. همه چيز ميشكند. دستهايم را ميگيرم جلوي صورتم و با صداي بلند هق هق گريه ميكنم.
چنان سريع آرام ميكند كه فرصت براي اشك نماند. ميگويد خيلي پيشتر و خيلي بيشتر منتظر اين اتفاق بودم. ميگويد اين كار من را راحت كرد. ميگويد خوشحالم چون يعني آن لحظه واقعن خودت بودي، در آرامش و بدون فشار و محدوديتي بر خودت. ميگويد وقتي زمان را بخواهي در اختيار خودت بگيري، گاهي سركشي ميكند، اما بعد از مدتي رام ميشود و اين بهتر از، از دست دادن كل فرصت است.
چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵
آخر به اول
شايد اين هم از آن تابوهايي بوده است كه هميشه در ذهنها بوده است. البته گرچه هميشه چيزي كه اكثري شده است، به اين معني بوده است كه كاركردش به آن صورت بيشتر بوده است، اما خوب! هيچ چيزي مطلق نيست.
گاهي تابوها هم تغيير ميكند. گاهي ارزشها و كاركردها هم نسبي است. اگر من نياز به اين كاركرد را دارم، برايم مهم است كه اين نياز برآورده بشود، حالا اين كه با توجه به اين نياز،بازي را كژدار و مريض پيش ببرم، تا نهايت به نياز برسم؛ بايد بگويم من اهلش نيستم. من شفاف پيش ميروم. گاهي فكر ميكنم به طرز احمقانهاي شفاف!
گاهي فكر ميكنم به طور غير معمولي شفاف!
نميتوانم بگويم خوب پيش ميرود. و نيز نميتوانم بگويم سختيش برايم قابل تحمل نيست يا حتي فشار خيلي زيادي رويم ميآورد. فقط ميدانم كه پيش ميرود و هرچه پيش ميرود، چيزهايي به دست ميآورم و به طور طبيعي چيزهايي از دست ميدهم. اما اين كه كدام وزنهاش بيشتر است، تعيينش برايم خيلي سخت است. چون از يك جنس نيستند، اندوختههايم و از دست دادههايم.
موضوع روشن است، از همشكلي و همساني و اشتراك بسيار، به تفاوت و تفاوت و تفاوت رسيدم.
وحشتم از اين است كه تفاوت، براي ديدن و شنيدنش فقط جالب است، اما بعدش چيزي براي ادامه ندارد، مگر اين كه تغييري صورت بگيرد.
اما من از تغيير كردن به آن شكل، و از تغييردادن به اين شكل بيزارم.
ذهنم پر از سوال است. سوال زياد كلافهاش ميكند. ذهنش پر از سوال است كه نياز به پرسيدنش را حس نميكند. و اين سكوت نگرانم ميكند. اهل آسان گرفتن نيستم. از سخت گرفتن نفرت دارد و خسته است. ميتواند از آدمها بيزار بماند. نميتوانم عاشق آدمها نمانم.
دلم خيلي تنگ ميشود. خيلي زياد. خيلي بيش از قبل. حس تعليق و برزخ كم شده است(گرچه از بين نرفته است و شكل جديدي گرفته است) اما دلتنگي خيلي دارد فشار ميآورد، خيلي بيش از قبل!
جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵
افسانه
دعوا. بحث. گريه. حرف. نظر. سوء تفاهم. گفتگو. تفاهم. لبخند. دوستي. عشق. خاطره. كدام پسري چنين برخوردي ميكرد؟ و در مقابل كدام دختري چنان رفتاري ميكرد؟
ميگويد همه اينجا ميشناسندت.
ميگويم قسمت بيشتر بحث ما تويي. تحسينت مي كند. ( و پيش خودمان بماند كه بهمان غبطه هم ميخورد.)
ميگويم خيلي دوست دارم يك بار ديگر هم ببينمت.
ميگويد اين آرزوي من هم هست.
ميگويد خوشحالم. ميگويم خيلي خوب است. ( بهش نميگويم كه شايد 40 درصد اين موضوع بهانهاي براي خوشحالي تو است، گرچه ناراحتيت را هم از اين فاصله ميبينم.)
ماهها قبل ميگفتي اگر قرار بود زمان مرگمان را خودمان تعيين كنيم، من با اين لحظه هيچ مشكلي نداشتم، چون به نظرم لذت بسياري از زندگي چشيدم. و من آنروز تاييد كردم. اما امروز با عطش يادآوري ميكنم.
موضوع اين است كه واهمهام به جا بود؛ چنان زيادهخواهم كردي كه جز خودت هيچ چيزي عطشم به خواستنت را كم كه نميكند هيچ، روزافزون هم ميكند.
چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵
روسري زرد هم دير شد
به چشمهايم نگاه كرد. مثل هميشه اسمم حذف شد. اما گفت دوستت دارم. هق هق گريه كردم.
اما هيچ وقت نفهميدي چرا. پرسيدي اما جايي براي جواب نبود! فكر ميكردم اگر حرف از رفتن نميزدم، هرگز اين لحظه اين جمله را نميشنيدم. هق هق و با صدا گريه كردم. نگران شدي. درست مثل وقتهايي كه خيلي زود دير شده بود براي نگراني. اما كم پيش آمد كه با صدا گريه كنم. تمام شب قبل از سيالان احساس ميكردم فقط به درد آخرين لحظه ميخورم.
***
وقتي نقطهء مشترك بيماري براي نگراني از بين ميرود، و همچنان پيگير است، فكر مي كنم اين بار قبل از آخرين لحظه، وجودم حس شد، اما طول نميكشد. مثل مادري كه لحظههاي زايمان و جنيني را با تنفر تو صورت فرزندش سيلي ميزند، لحظههاي پيگيري را يك به يك با سيلي تحويل ميدهد و مثل آدمي كه بخواهد بختك را از خودش دور كند، حرف از چنگ و دندان مي زند. حرف از آفريقا و حرف از ده سال بعد.
گرچه بايد بخشيد، اما سوز حرفها هر شب و هر شب تير ميكشد و دست و دلم را از هر واكنشي ميكشد.
***
باز زمان كمرنگ ميكند. به راه حل تازهاي ميرسم. اما من اصلن وجود ندارم. من حس نمي شوم. من و ديوار شايد بسيار شبيه هميم. و در عين حال، با وجود بياهميت بودن، بازخواست، سوال و جواب، كنكاش، داد زدن هوچيگريهاي مردماني كه دنيا را شبيه ده كوچكي تصور ميكنند، لحظهاي فراموش نميشود.
***
من قول دادهام. من به خودم بيش از هر كس قول دادهام كه از هر چه تنفر و رنجش و شادي، شادي را پررنگ دوره كنم. همين را ميگويم و هق هق گريه ميكنم. يك ساعت و نيم هق هق ميزنم و او فقط ميپرسد تو چرا اينجايي پس؟
حرف از حمله است و دعوا! توان ادامه ندارم. فقط مينويسم كه نگران ناراحتيت بودم و همين. چيزي شبيه عذاب وجدان.
ميگويد دوش بگيري، آرام ميخوابي. بعد از آن همه گريه، سردرد تا صبح خواب را ازت ميدزد. دوش ميگيرم. و بلافاصله پيام روسري زرد و چه و چه .... باز آخرين لحظه. اشك ميريزم اين بار ديگر خيلي زود دير شده است. اين بار ديگر آخرين لحظه هم گذشت و رفتم و ديگر به درد نخوردم. اشك و اشك و اشك و ....
و حالا با آن همه شعار، آن همه تاكيد بر آزادي، آن همه اصرار بر استقلال، آن همه نخواستن، آن همه انكار، آن همه بياعتنايي، آن همه وجود نداشتن طوري جواب ميدهي كه مجبور ميشوم شناسنامهام را چك كنم كه مبادا من مريم مجدليه بودم و خودم نميدانستم!!!
من مجدليه نيستم. من شادي را پررنگ دوره خواهم كرد. اين بار ديگر خيلي زود دير شد. با من محترمانه وداع كن! نه چون مريم بياخلاق نامهربان!
سهشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵
تهوع مهرباني
بعد كه شروع كني بهش غذا دادن، هر چيزي كه بدهي، تا مدتي بالا ميآورد اما خوب است بهترين چيز و مقويترين سوپ را انتخاب كرده باشي. گرچه آن را هم تا مدتي پس ميزند و بالا ميآورد. اما بايد رقيق باشد، بايد آهسته باشد.
من هم همچنان بالا ميآورم. اشك و اشك و اشك و اشك...با هر حرف! با هر اشاره! با هر رفتار! و نميدانم چه بالايي سر او مي آورم با اين اشكها و سوالهاي پي در پي و اين همه تو.
شده كسي را با اشك بشناسي؟ شده كسي را از روي گريه بشناسي؟ اما تو را از اشكهاي من پيدا ميكند. با چشمهاي گرد، متعجب و تحسين كننده آرام نگاه ميكند و به تو با اشكهاي من احترام ميگذارد. با تو طبق اشكهاي من احساس نزديكي ميكند و دوستي. و الويت را براي اشكهاي من نگه خواهد داشت.
و من همچنان بالا ميآورم.
دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵
درخت خرمالو
بالاخره درخت خرمالو پس از 10 سال پر، بار داد. شيرين، پررنگ و ملس.
ميگويد بعد از 5 سال پيدايم كرده است،فكر ميكني براي چي؟
ميگويم فقط اين را ميدانم كه اگر كسي را خيلي هم دوست داشته باشم، وقتي چيزي گذشت، گذشته مثل غرور كه وقتي شكست، شكسته است.
شفاف مينويسم اگر من آسيب ببينم، چه روحي و چه جسمي، اين بار تو هم مسئولي!
شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵
....
اما نميفهمم خشونت با كي؟ مقابله براي چي؟ در برابر كدام خواستهء نابجا؟ در برابر كدام حق نابرابر خواسته؟ در عوض كدام لطف بيش از حد؟
حتي يك نگاه ساده هم نكرده است. با تمام غرور هميشگي فكر كرده است نظر او آنقدر مهم است كه دو بار يا سه بار راجع به موضوع كلي نامرتبط به او، ازش بپرسم نظرش چي است؟
الآن موقع خوبي نبود براي اين بياعتنايي! الآن نبايد! حالا نه! احساس بدي دارم! يك احساس تنهايي عجيب! يك جوري كه آدم احساس ميكند تا ته دلش خالي است! فقط يك بار ديگر اين حس را داشتم، آن هم درست اولين باري كه .... بهار پارسال!
ميپرسد چطور بود؟ بهت خوش نگذشت؟ چيزي ناراحتت كرد؟ فقط من و من ميكنم و اشكهايم مي ريزد... كلي سعي ميكنم تا چيزي نفهمد، تو اين فاصله از زمين و زمان توضيح ميدهد و منظور همه چيز را بيان ميكند و عذرخواهي... حتي نميتوانم بگويم از چيزي ناراحت نيستم. اشكهايم را پاك ميكنم، صدايم را قرص ميكنم، نفس عميق ميكشم و با هزار زحمت ميگويم: نه! نه! همه چيز خوب بود! آن دوستت خيلي به نظرم جالب بود! و مكث ميكنم تا باز او يك طرفه پيش بيآيد و پيش بيآيد... .
من ناراحتم كه او بايد جور بياعتنايي ديگري را بكشد، من ناراحتم كه توان و انرژي ندارم كه پا به پا همراهيش كنم، ناراحتم كه ميترسم... . ناراحتم كه، ناراحتم.
پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵
فقط آفتابگردان
عينك زدهام و جوري ميروم كه با مانتو بشينم.
تصور بدترين تصويرها و جفنگترين شخصيتها را تو ذهنم ميآورم تا هر چي بود شوكه نشوم.
قدش بلندتر از آن است كه فكر ميكردم. آنقدر بلند كه حتي با پاشنهء 7 سانتي هم وقتي روبرويم ميايستد، هنوز من از پايين بايد نگاهش كنم. اين خوب است، چون هميشه آدمهاي قد بلند يك جور اطمينان بهم ميدادند.( گرچه شايد خيلي غير منطقي باشد حرفم). حرفه اي است و متشخصتر از آن كه فكر ميكردم. در هر صورت خودش از صدايش هم جديتر است هم سردتر.
موهايش خيلي كوتاه است. آنقدر كه هيچ مدل خاصي نميشود برايش تصور كرد، جز يك بچه مثبت كه فريب تو رفتارش نيست. يك صورت لاغر و عينك و چشمهاي حسابي خجالتي. حتي وقتي نگاهم ميكند تا دو ساعت اول سرخ ميشود و اين را دوست ميزبانش هم با لبخند پيميبرد. اما از چهرهء من خوشش ميآيد. از رفتارش و از خجالتش ميفهمم. يك جوري رك و راست است كه هم خيال آدم را راحت ميكند هم كمي سرد به نظر ميآيد. دستهايش انگشتهاي بلند و كشيده دارد.
و برخلاف آن چه كه ميگفت، دوست 52 سالهاش، بيش از دوست، جاي پدر اعدام شده را پر كردهاست. حضور من برايشان مهم است. دوست- پدر 52 ساله، از لباسم و سليقهام تعريف مي كند و ميگويد نميشد هيچ رنگ ديگري به اندازهء اين زيبايم كند. اين را طوري ميگويد كه او سرخ ميشود و من كمي آرام ميشوم و لبخند ميزنم و تشكر مي كنم.
ما را تنها ميگذارد و ميرود سراغ آشپزي، گرچه هر از گاهي با يك حرف كوچك جمع را گرم و سه نفره نگه ميدارد. مراقب است از چيزي ناراحت نباشم. يك بازي عجيب راه مياندازد. صدايمان مي كند تو آشپزخانه، سيبزميني سرخشده را از تابه روي اجاق برميدارد، نمك را ميدهد دست من، ميگويد نمك بزن. ميزنم و به او ميگويد حالا بخورش. او داغ داغ سيبزميني را ميخورد و من از نكته بيني دوست- پدر ميخندم. يكي ديگر برميدارد دستور نمك ميدهد و ميگويد با احتياط جوري كه انگشتت نسوزد بردار و بخورش. از تفاوتي كه عمدن ايجاد ميكند و تاكيد ميكند كه رفتارها بايد با چه روندي پيش برود خيلي خوشم ميآيد. برميدارم. ما را تنها ميگذارد. ميگويد مراقب سيبزمينيها باشيد. مي رود نوشيدني بيآورد.
يك تكه گوشت بهم پيشنهاد ميدهد، ميگويد يك گاز بزن و اگر نخواستي من ميخورمش. با دست ميكنمش ميگويم دهني نه! ميگويد دهني براي تو بد است، اما دهني تو براي من خوب است. دوست- پدر از كنار ميخندد. و من ميبينم.
موقع رفتن بهش ميگويد تو همراهش برو تا پايين. تو تاريكي مستقيم بهم نگاه ميكند و لبخند ميزند. به نظر راحتتر است و كمي صميميتر. براي بعد تو ذهنش برنامه ريزي ميكند. و كمياز آن را هم به زبان ميآورد.
من از دوست- پدر خوشم آمد. و از او بدم نيآمد. ولي از اين كه نه تنها انكار نميشوم بلكه در اولين برخورد، من پذيرفته شده و معرفي شده هستم، و همه چيز محترمانه اما دوستانه پيش مي رود، احساس خيلي خوبي دارم. خوب شد كه رفتم.
ماه در آب
فرهنگ كار
واژه date و معادل نداشتن آن
ويژگيهاي مثبت يك دوست
امنيت عاطفي
نگرانكردن ديگران براي جلب توجه
عذاب وجدان براي مسئوليت ناخواستهء دوستي
پدر، اعدام!
كودكان افغان
يادم بماند راجع به كليد واژههاي بالا بنويسم.
امشب باران آمد. من امشب بعد از روزها خنديدم و گونههايم گر گرفت. "ماه درآب" محمد يعقوبي ديدني است. فقط يك تصوير: تابلو نقاشيي كه يك زن و مرد را نشان ميدهد كه تو دريا، تا نيمتنه در آب روبروي هم ايستادهاند. زن به ماه بالاي سرش در آسمان نگاه ميكند و مرد به تصوير ماه توي آب.
به نظرم متنش عالي از آب درآمده بود.
خيلي دوست ندارم راجع بهش بنويسم. فقط: سختترين دوست داشتن، دوست داشتني است كه هيچ اشتباهي و نيز هيچ تجربهاي نتواند چيزي از ميزان آن حس كم كند.
گاهي فكر ميكنم آدمهايي كه چنين چيزي را تجربه نكردند، رنج نميكشند؛ گرچه هيچ وقت شايد لذت آنچنانيش را هم نتوانند تصور كنند.
چيزي ته قلبم ميسوزد.
شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵
ترس
من از شفاف نبودن ميترسم. شفاف نبودن آدمها، يعني جاي چيزي ميلنگد. يعني چيزي كم است!
كمها من را ميترساند.
من از عادتها ميترسم. وقتي به چيزي عادت كردي، بيش از آگاهي، نياز، درك و بينش، بارها و بارها تمرين لازم است تا عادت را ترك كني.
من از زماني ميترسم كه بدانم ولي توانايي ترك .... .
در نهايت بهت و ناباوري خودم، كاري كردم كه فكر كردن بهش هم عقل از سرم ميپراند. احساس بدي دارم.
تا نوك زبانش ميآيد و بر ميگردد. ميدانم چي مانعش ميشود. بين 6 ماه تا دو سال زمان كوتاهي است براي شروع و پايان. موضوع اين است كه او آمادگي را پايان را كمتر از آمادگي شروع در خودش ميبيند. و در من آمادگي پايان بيشتر و قوي تر به نظر ميآيد. و شايد از همين ميترسد.
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵
اتوود
ديشب به چيزي رسيدم كه از هيجانش هنوز در شگفتم. نمي دانم چطور هضمش كنم.
فكر كردن به چيزي، تصور چيزي كه هميشه در ذهنم نشدني بود، اما بسيار به آن نياز داشتم.
بارها و بارها و بارها بهش فكر كردم. من نياز داشتم و دارم. من كنجكاو ناشناختهها و تازهها بودم و هستم. از بيحوصلگي و كلافگي خودم رنج ميبردم اما نمييافتم راهحل را! نميفهميدم اين تابو را چگونه بايد شكست. گرچه در شعار و در نظريه قولش را داده بودم. اما عملي، كاربردي نميرسيدم يا ميترسيدم از رسيدن بهش. راه سوم را پيدا نميكردم. سياه و سفيد، صفر و يك ميديدم.
حالا اين را پيدا كردم. توضيحش براي بعد:
"بين ما عشق ضروري وجود دارد: شايسته است كه با عشقهاي محتملي هم آشنايي پيدا كنيم."1
هردومان از يك نوع بوديم و تفاهم ما هم به اندازه خودمان دوام ميآورد. اين تفاهم نميتوانست جاي خود را به غناهاي ديدار با موجودات متفاوت بدهد. چگونه ميتوانستيم مصممانه رضايت دهيم كه از زير و بم حيرتها، حسرتها، دلتنگيها، لذتهايي كه قادر بوديم طعمشان را بچشيم، بيخبر بمانيم؟
هرگز با هم بيگانه نميشديم، هرگز يكي ديگري را بيهوده ندا در نميداد، و هيچ چيز هم بر اين پيوند غلبه نميكرد. اما اين پيوند به هيچ قيمتي نميبايست به قيد يا عادت بدل شود. به هر قيمتي كه بود بايد آن را از گنديدگي حفظ ميكرديم.
خاطرات سيموون دوبووار/ جلد دوم
سهشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵
خبرگزاري
چند تا جملهءخبري كوچك راجع به خودم:
.از شركت سابق تماس گرفتند بابت تسويه حساب و ديد و بازديد( همان عذرخواهي و شايد ... دوباره)
.دانشگاه يك قسمتي از كارهايش راه افتاد، يك هزينهاي كه نگرانش بودم، آنقدر نبود كه خودم از پسش برنيآيم.
اولين جلسه كلاس تشكيل شد. دو تا پوئن مثبت براي اولين جلسه كه امكانش نبود هر دو، رفت تو گنجه حافظه. از لهجهام خوشش آمد. بالاخره كلاس زبان رفتنهاي 7-10 سالگي به يك دردي خورد.
شكسته شد آن روزهء پنج ماهه و حالا از افسردگي 15-20 روزه زنانه درميآيم. چقدر وحشتناك بود كه بايد به زمين و زمان توضيح. ميدادم چيزي را كه هرگز نمي خواستند بفهمند و باور كنند. و چقدر تلخ بود خرده گرفتن نزديكترينها.
***اگر روزي پسري داشته باشم، بيشتر دربارهء دخترها بهش ميآموزم تا پسرها. تا درك كردن را ياد بگيرد. و اگر دختري داشته باشم، تنهايي درد كشيدن را بهش ميآموزم بي احساس نياز به همدردي و نياز به درك زنانگيش تا انتها غرورش ناخن نخورده باقي بماند.
حالا چندتا غر كوچك:
تمام ديشب تا صبح بيدار بودم، اشك مي ريختم، فكر ميكردم و به خودم مي پيچيدم از درد ( هر چيزي عادت كردني است جز درد.
امروز تا انتهاي درد ميروم و مي آيم. با يك عطسه يا سرفه و حتي خندهء كوچك جيغم از درد بلند مي شود(گرچه آدم چندان جيغ جيغويي نيستم در درد كشيدن). و كمرم دارد از هم باز ميشود.
دلم انار مي خواهد. و آلبالو. و دل.....
5 بعد از ظهر
فيلم 5 بعد از ظهر باغ فردوس:
شايد دفاع بد از عشق با تفاوت سني زياد بود. به خاطر همين با ديدن اين فيلم هيچ ديد مثبتي از چنين عشقي در ذهنم شكل نگرفت.
تو فيلم جيغ ميزند كه عاشق نقشش نشده است. اما نشان نميدهد كه عاشق چي شده است. پا روي جاي پاي كسي ميگذارد كه دوست داشتنيهاي پدرانه را همه با هم دارد.
ابراز علاقهء ناپدري به دختر را لجنگونه نشان مي دهد و بعد همهء فيلم را بر اساس عشق عاشق قديمي مادر و دختر جلو ميبرد. چقدر تفاوت بين اين دو است؟ جايي براي پرداخت درست اين تفاوت در فيلم نميگذارد.
عشق جواني را به مسخرهترين شكل احمقانه و تمسخر آميز نشان مي دهد.
نميشود قضاوت كرد! اما گاهي فيلم ميسازيم كه دغدغهء ذهني بخشي از جامعهمان را بيان كنيم، يا حتي خودمان را بيان كنيم؛ گاهي فيلم ميسازيم كه بيانيه داده باشيم و جوابيه به يك گروه خاص.
چه لزومي داشت كه عشق قديمي دو جوان را چنان خام و بيحاصل تصوير كند كه ميشد يك روز همه چيز را گذاشت و رها كرد و رفت بيدليل و توجيه مناسب منطقي و عشق جوان امروزي را احمقانه و خندهدار جلوه بدهد.
با همهء اين حرفها! فيلمي است كه ديدنش بهتر از نديدنش است.
جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵
افزايش حقوق
به عنوان نمونه تفاوت دستمزد مردان و زنان:
نميخواهم بگويم در شرايط كاملن برابر با تجربه كاري و توانايي و دانش برابر حقوق يك زن از همان ابتدا كمتر از حقوق يك مرد تعيين ميشود، اما اين را مطمئنم كه اگر قرار بر افزايش باشد، هم خواستهء يك زن كمتر است و هم برآوردن آن از طرف كارفرما كمتر صورت ميگيرد.
دليلش هم خيلي ساده به نظر ميرسد. منطق اكثر جامعه كه كارفرما نيز از آن اكثريت جدا نيست، اين است كه اگر زن كار ميكند، صرفن براي سرگرمي و يا در نهايت كمك خرج بودن است و نه عهده دار بودن خرج مستقل. و نه اصلن به عنوان يك انسان مستقل كه كار و درآمد همسان با كار برايش يكي از نيازهاي اصلي زندگي است. اين يك!
دوم اين كه: ما چقدر به اين طرز ديد وزنه مي دهيم هم موضوع مهمي است.
اگر يك مرد به دليل حقوق كم، كاري را ترك كند، بيشك با حقوق كمتر از آن، كار نميگيرد. و چون كارفرما اين را ميداند، درخواست افزايش حقوق او را تا حد بالايي ميپذيرد.
اما چند درصد از زنان را ميشود پيدا كرد كه به خاطر كم بودن حقوق، حاضر به ترك كار باشند؟
من با يك ديد بسيار محدود در اطرافيانم ميتوانم حدس بزنم كه درصد بسيار كمي از زنان، به ميزان حقوق بيش از وجود كار اهميت ميدهند. پس بديهي كه درخواست افزايش حقوق از طرف زنان، در اكثر موارد از طرف كارفرما كم اهميت در نظر گرفته ميشود و خيلي كم ترتيب اثر داده ميشود.
***پي نوشت: پراكنده نوشتم چون هنوز ديد قطعي پيدا نكردم.
چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵
باز هم كار!
ميشود وقتي خيلي از رابطه راضي نيستي، گژدار و مريض پيش ببريش تا كسي را پيدا كني كه فكر ميكني ميتواني رابطهءخوبي باهايش داشته باشي و بعد قبلي را كه در واقع مدتي نقش كاچي بعض هيچي بازي مي كرد، رها كني.
كار هم همين طور. ميشود تا وقتي شغل جديد پيدا كني، سر كني و از كار بزني و يا ناراضي پيش بري تا شغل بهتر پيدا كني و بعد بيآيي بيرون.
مشكل اين است كه من نميتوانم ناراضي باشم و خودم را راضي نشان بدهم. يا نميتوانم چيزي را تحمل كنم فقط به خاطر اينكه بهتر از هيچ است.
سهشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵
تكليف درد روشن شد
من پيش آمدم. اين را فقط از مقايسه رفتار خودم در شرايط مشابه ميگويم.
دستهايم يخ نكرد. صدايم نلرزيد. از نگاهها هراس نداشتم. ازش نخواستم چيزي را مخفي نگه دارد. قضاوتش برايم مهم نبود.
خانم دكتر را ميگويم. حتي وقتي لحن صدايش تغيير كرد. حتي وقتي كمي با موضع باهام ادامهي صحبت داد. من همچنان با لبخند بيماري را برايش توضيح دادم. كامل گفتم و با اعتماد و محكم به حرفهايش گوش دادم. چون واقعن فكر مي كردم از اين جا به بعدش ربطي به او ندارد. و من هم به كارم و به زندگيم ايمان دارم و مطمئنم.