دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸
يادمان عاشوراييان
يك بيلبرد بزرگ در شمال غربي خيابان هست كه هر از گاهي تصوير يك اتفاق بزرگ را رويش مي زنند.
يك بنر بزرگ زده اند با زمينه قرمز. وسط بنر عكس نميه ساز ميدان وليعصر با حداكثر سي هزار آدم دورش. بالا با يك فونت قشنگ نوشته يادمان عاشوراييان 9 دي. بعد يك كم پايين تر سمت چپ نوشته مسابقه طراحي يادمان عاشوراييان 9 دي و تاريخ مهلت ارسال طرحها و جوايز را زده است:
ياد پسري افتادم كه روز عاشورا تو همان چهار راه دنبال كردندش و بعد از دويدن بسيار و بوق ماشين ها گرفتند و همان جا شروع كردند به زدن. دستش را يكي از پشت پيچانده بود و دو نفر ديگر ميزدند و 4-5 نفري هم از لباس شخصي ها ماشين را تهديد ميكردند و عربده ميكشيدند و فرياد مردمي كه شعار ميدادند و ضجه ي ولش كن و ...
بعد از چند دقيقه از بردنش، موتورهاي سياه لاك پشتهاي سياه پوش با آن لاكهاي محافظتي روي دوششان از جمالزاده وارد بلوار شد. به سمت چهارراهي كه پسرك را بردند. ميخواستند رد پاي پسرك و مردمش را گل آلود كنند كه تا 9 دي طول كشيد.
حالا كي ميتواند طرح آن روز را بسازد؟
یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸
تا كي؟
گرچه تلخ، گرچه سخت، گرچه شكاننده
اما اگر زمانش برسد و نروي، همه چيز ميپوسد
بوي تلخي ميآيد
انگار كه زمان دارد فرا ميرسد
***پي نوشت:
صبح ميگويد رنگت پريده.
عصر ميگويد چرا سرخ شده اي.
نفسم سخت بالا مي آيد. گفته بودم خيلي برايم سخت است. چرا نشنيدي؟
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
زنان مدير
مدير يك توليدي لباس است كه بيشتر كارهايش لباسهاي فرم براي كارگاهها و كارخانه ها و شركت ها است.
ميشود حدس زد كه تقريبن همه آدمهايي كه به عنوان مشتري با آنها در ارتباط است، مرد هستند.
از توي اتاق محل كارم، درست جايي كه او ايستاده يعني تو اتاق رئيس ديده ميشود. رئيس تو اتاقش نيست.
در حال بيرون رفتنم از اتاق خودم من را كه بار اول است ميبيند با چنان تحكمي مخاطب قرار ميدهد كه باور نميكنم با من بوده باشد.
همان لحظه يكي از همكارهاي مرد وارد اتاق رئيس ميشود و لحنش سه درجه نرم ميشود.
بحث و گفتگويشان پيش ميرود با چيزي كه علاوه بر مشتري مداري خيلي بيشتر شبيه ضعف او در گفتگو با مشتري اش است و يا شايد هم اعتماد به نفس پايين. در صورتي كه كارش خوب و حرفه اي است.
رئيس وارد اتاق ميشود و لحنش از آن قبلي باز دو درجه نرم تر ميشود و گفتگو با اعتماد به نفس 3 درجه كمتر.
جالب است كه نه رئيس و نه همكار مردمان برخورد سرد، خشن و يا متفاوت و يا حتي تحقير كنندهايي با او ندارند. اما واكنش او و نوع برخوردش حكايت از ضعف شديد دارد.
سوال آشنا و هميشگي كه مردسالاري چطور اعمال قدرت و اجبار ميكند كه زنان شاغل را گاهي از خوشان هم بيگانه ميكند؟
و يا اگر چنين است، چه چيزي حضور زنان در بازار كار به خصوص در قسمت هاي مديريتي را اين همه خطرناك كرده است كه پذيرش آن توسط مردان جزء آخرين قسمتهاي پذيرش برابري جنسيتي است؟
جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸
نظام عدالت محور
امروز دو روز است. روی یک تخت که هنوز معلوم نیست که برای درمان چی اینجا هستم.
برای یک سری امتحان تا معلوم می شود که چی است؟ اما کجا به وجود آمده و چطور و کی قرار است حل شده؟
دارو
آزمایش خون
نوار مغزی
و بیشمار قبرستان که مخصوص سوراخ کردن مخ بود
و داروهای پیشیگری که اثر داروهای تستی را خنثی کند
شیر
ناهار و شام مقوی
گاهی وقتها بعد از دارو تهوع
گاهی سر درد MRIهای زیاد و طولانی
و گاهی استراحت بعد از این همه آزمایش
کتاب (کم) و فیلم که ندارم و اینترنت هم همچنان
خبر ندارم سمیه، شیوا، منصوره و بقیه آزاد شده اند یا نه...
***
9 بهمن
و بعد از یک هفته که می آیی، دیگر بیماری خودت یاد نیست. به آدمهایی فکر می کنی که نه تنها نمی توانستند حرف بزنند، بلکه نمی توانستند راه بروند و یا دفع خودشان را کنترل کنند و همه در اثر یک حادثه.
به آدمهایی که تنها کسی بودند که خرج یک خانواده 5-6 نفری را می دادند با حقوق کارگری 300 از دولت عدالت محور و حالا دیگر چشمهایش دید کارگری را هم نداشت، اما هنوز عاشق شدن را خوب می دانستند.
به آدمهایی که مریضی یکی از هزار دغدغه ذهنیشان که بقیه چیزها را تشدید می کرد و بقیه چیزها هم مریضی را.
به آدمهایی که از شهرستان مریضشان آورده بودند تهران و خرج بیمارستان و مریضی و درمان آنقدر بود که شبها دیگر پولی نبود که به سرپناهی برسد و ناچار در کمد مخفیانه می خوابیدند.
به آدمهایی که در عنفوان جوانی و با سه فرزند، به سخترین بیمارهای بی درمان دچار شده بودند.
و هر جای بیمارستان که چشم می انداختی ، بیماری از نبود قانون حمایت کننده زنان ناشی شده بود و یا تشدید شده بود.
و به مردم که نگاه می کردی حالت از نظام و قوانین بیمه درمانی به هم می خورد.
و کار مردم را که می پرسیدی از فقدان کار، فقدان قانون مناسب کار و وضع اقتصاد رو به زوال مردمی که با تمام بیماری خبرهای صدا و سیما را به عنوان تنها روزنه به بیرون دنبال می کردند و عصبی می شدند، سرت گیج می رفت.
و حالا این بیرون لایحه چند همسری باز روی میز کار مجلسیان چند زنه است.
شیوا و سمیه انفرادی اند و از ملاقات هم که خبری نیست.
در عوض منصوره آزاد شد.
و خوخنخواران 2 نفر را اعدام کردند و در تربیونهایشان هم هورا می کشند که صدای ترسشان به مردم نرسد.
و باز خیلی از آدمهای دور و بر مهاجرت کردند.
سهشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸
بیمه های دولت
سهم بیمار: 301860
آزمایش خون: این آزمایش تحت پوشش بیمه نیست.
من نمی دانم آزمایش خون غیر ضروری برای چی مریضها است. حالا فوقش بشود با آن بیماری خاص و یا غیر خاص را هم تشخیص داد اما دلیل نمی شود که بیمه هزینه آن را پرداخت کند.
مگر بیمه باید هزینه درمان را هم پرداخت کند؟
مگر بیمه جز مبلغی که از حقوق ملت ماهیانه برای خودش ذخیره می کند، کاری دیگر هم باید بکند؟
آها يك كار ديگر هم اين روزها كه صف طويل مردمي را قبل از 22 بهمن راه بياندازد كه قرار است سهام عدالت را بين واجد شرايط ها تقسيم كند.
كاهش50 درصدي بودجه كمك هزينه آزمايشات ژنتيك در سال جاري
سرانه پرداختي كمك هزينه امسال، 150 هزار تومان
شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸
چند همسري
سعی می کنم تکان نخورم که فکر کند من را بیدار کرده است. صبح اما به شدت می لرزد.
دخترک دست هایش را نگه می دارد و حالا پارکینسون هر دوشان را می لرزاند.
در غیاب دختر می گوید دیشب خواب دیده که دختر عشایری بچه دار شده است.
برای همین در خواب می لرزید.
مادر 3 دختر و 1 پسر، درمان تجویز شده به همسرش این بوده که با این مریضی جدید زنت و این که نمی تواند دیگر بچه دار(پسر) بشود، دوباره ازدواج کن.
یک دختر عشایری فقیر را که از دختر کوچک مرد هم کوچک تر است، انتخاب کرده و عروسی مجلل گرفته است.
بعد از 20 روز بستری پزشک می گوید درمان تو به عمل هم جواب می دهد فقط قرص هایت را مرتب بخور.
می گوید به نظرت طلاق بگیرم یا صبر کنم خرج دانشگاه و ازدواج بچه ها بدهد و بعد؟ می ترسم اگر بروم دیگر سراغی هم از بچه های خودش نگیرد.
هنوز در 45 سالگی زیبا است. آرایشگر قابلی بوده و گلهای تزیینی درست می کرده اما حالا لرزش شدید دست ها...
پدر متمولی داشته که کمک های او زندگی همسرش را ساخته و حالا که همسرش ارثیه پدر او را کامل تمام کرده بدون کوچکترین سهمي برای او
با مرگ پدر بیماری شروع شده و حالا هم که سنگ تمام همسر
ميگويد بهم گفت من كه بالاخره اين كار را ميكنم، پس بيا و رضايت بدهد تا بين مردم آبرو ريزي نشود.
ميگويد همسرم دلش ميخواهد ما با هم دوست بشويم. ميگويد تو نميدانمي چقدردختر خوبي است، آدم از ديدنش سير نميشود.
هر كدام از اينها را كه ميگويد بيشتر ميلرزد آنقدر كه چهره اش عرق ميكند و سرش هم به لرزه ميافتد.
ميگويد حالا با اين لرزه كه درمان نشد چطور برگردم اهواز؟
ديگر فكر كنم ديدنم هم نيايد.
***پي نوشت:
اين تازه مال زماني است كه شرط رضايت همسر اول، براي ازدواج مجدد لازم بود.
و نه با لايحه شرم آور خانواده دولت هشتم
سهشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
McDonald criteria
ساعت حدود 5 صبح بود. می دانستم که اوين خیلی سرد است. سمیه، شیوا، منصوره و چند ده نفری که بازداشت هستند. هر بار که زیر آن قبرگاه می رفت و می آمد و...
Main part of structure or organ; corpse; collection (of writing, knowledge, evidence, etc…)
بعد از 3 روز زنگ زده و می گوید خانوم مهندس ما این چند روز خیلی دنبال شما گشتیم...
بعد وسط دست و پا زدنم، می گوید این که گفتید چی بود؟ باز دوباره جون می دهم تا تکرار کنم. می گوید بله همین بود...
تا بخواهی به این منشی ها حالی کند که دیگر هیچکس را وصل نکنند، خودش یک جون دادن تازه می خواهد.
نوشتن
دانش
شهود
گفتار...
هر ایمیل 10 دقیقه زمان می برد. از آن سر، کلمه ها جابه جا است. مفهوم را نمی رساند. همه چیز باید از اول به هم بخورد...
خیلی دلم می خواهد بگوید همین امروز و فردا با بنفشه قرار بگذاریم. دلم هوای امضا جمع کردن، کرده اما نمی شود به مردم بگویی خارج از حرفی که می زنم به حرف زدن من سرتان گرم بشود...
سمیه درست قبل از زندان بود که ما هم قرار گذاشتیم که هماهنگ کنیم، و حالا من باز نوشتن...
دانش...
باز دست کم اینجا لود می شود و هم در لحظه فرستاده می شود، از دق مرگ کردن مردم که بهتر است...
مخ
صداهايي ميدهد مثل سوراخ كردن مخت با دريل.
1 ساعت طول ميكشد و به خيالم خوبم.
قفسه فلزي را از صورت برميدارد و گوشي كه به هيچ كاري نميآيد برميدارد، ميگويد خوبي؟
نگو كه او ميداند كه مخت تخيله است.
خوبم.
و داغون ميشوم
دستم ميگيرد كه متلاشي نشوم. و بتوانم بيايم پايين.
صداهاي كه حافظهات را هم ميزند. نخاله هايش را دور ميريزد.و اين كه صدا اماده باش براي مخ تكوني (مثل ويندوز كه ازت ميپرسد دارم تمام اطلاعاتت را دور ميريزم، اماده اي يا نه؟ )و دريل باز شروع ميشود.
هشدار:
با من حرف نزديد عجالتن.
آيا اگر حرف زديد صبرتان را زياد كنيد و نخنديد.
سهشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸
آزادي ...
انگار كه در خواب نباشم و قسمتي از بيداري است. هربار كه دوباره از خواب بيدار شدم، دنبال نشاني از مكاني تويش بودم ميگشتم يا آدمهاي تو خواب بودند.
فكر كن در فيلم بازي مي كني كه مي بيني طبيعي است.
يك شب اعدامي هاي را آزاد ميكنند، اسمها را به وضوح ميشنيدم. تقريبن همه زندانهاي اخير بودند، شوكه بودم كه اسم همه شان جز اعدامها بوده است. اما خوب همه آزاد ميشدند.
یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸
فضاي خالي
چقدر دلم برايت تنگ شده. يك فضاي خالي كه مثل يك حفره از آدم جدا شود.
ميشود با هر كسي يا تنها پياده روي كرد. اما اينكه كسي، گوش محرم باشد، بدون قضاوت، و بدون ارزشداروي فرق مي كند.
آهنگ ننه گلمحمد را شنيدم، متن كليدر چندباره و چندباره در ذهن ميافتم، اما افسوس كه تنها ديگر پيش نميرود.
چطور ميشود فضاهاي خالي يك آدمهاي را پر كرد؟
چطور ميشود همه جر و بحث ها را همه اختلاف سليقه را،حتي يك مشورت هاي را جايگزين كرد؟
جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸
ضعف مالی
بعد از ازدواج با فامیل ما، جاهای متفاوتی کار پیدا می کرد و البته اجاره نشینی در حومه تهران. به هر حال زندگی سختی بود. تا اینکه معلوم نشد چطور شد که استخدام شد.
آهسته می رفت، آهسته می آمد که استخدام قطعی بشود.
بچه هایش دو تا شد و رفتارش تغییر کرد. معلوم شد در سپاه استخدام شده است.
یک خانه در کرج خرید و کار گویا رونق گرفت. همسرش افسردگی گرفت و روزبه روز هم بدتر می شد.
رفتند تو یک شهرک مربوط به سپاه و آن خانه کرج و اجاره شو و اینها هم پس انداز می شد.
خانه های سپاه نه اجاره خانه آنچنانی داشت و هزینه مثل بقیه ی خانه های مردم عادی. اما خوب افسردگی همسرش بدتر می شد. مهمان های که می رفتند و می آمدند نمی شد که مطابق میل باشند. خانم باید در شهرک چادر سر می کردند.
وضع خیلی زود تغییر کرد. یک ماشین صفر و یک کار اضافه حالا برای درآمد و شاید هم جز کارهای امنیتی سپاه بود.
حرف زدن هم تغییر کرد. نگاه به زنان دیگر هم، حرام شد.
به هر حال خیلی زود وضع مالی زندگی و رفاه آن تامین شد. زودتر از آنکه که سیر زندگی قبلیش طی کرده بود.
در مورد کمپین می گفت این داستان از امریکا خط می گیرد.
حالا که می گوید اصلن آن کسی که در روز عاشورا کشته شده، خواهر زاده موسوی نبوده است.
فقر اقتصادی مردم و انحصار اقتصاد دست سپاه، برای تربیت حلقه به گوشانی است که تابع بی فکر باشد. تامین رفاه به قیمتی حتی روز بودن شب برای کسانی که در سختی اقتصادی بودند ترحم انگیز است.
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸
اتوبوس شب
يادم نيست دقيقن كجا بعد از چهار راه وليعصر، نرسيده به فرودسي و يا همين حوالي پليس نگذاشت بر مسير خودشان ادامه برود، پيچيد به پايين.
موقع سوار شدن از جلوي دانشگاه شريف 4-5 دختر چادري بودند كه چزهايي ميگفتند كه بيشتر تحرك كننده مي آمد، مثل اينكه مي خواهيم برويم دهن اين جلبك ها و سبزها را صاف كنيم. هيات نميآييم آنجا خودش هياتي است.
يا قبل از اينكه اتوبوس منحرف بشود، خيل جمعيت كه همه به سمت انقلاب ميآمدند همه را به وجود ميآمدند. مردم همه صدا شعار ميدادند.
دخترهاي دهن صاف كن (به قول خودشان) ايستگاه وليعصر پياده شدند. ديگر بدون حرف اضافه. يكدست بودن مردم داخل اتوبوس شايد منصرفشان كرد.
اتوبوس كه منحرف شد ديگر شعارهاي "مرگ بر ديكاكتور" شد.
همه خواستند پياده بشوند. راننده با فاصله از خيابان اصلي نگه داشت. موقع پياده شدن با صداي كوتاه به آدمهاي كه نزديكش بودند ميگفت من تا هرجا بتوانند كه نزديك باشد به خيابان اصلي ميبردندتان.
دوباره همه سوار شدند. جمله راننده تكرار شد و خوشحالي بقيه. از اينجا به بعد بين هر سه چهار تا شعار يك صلوات هم براي آقاي راننده اضافه ميشد. و گاهي براي آزادي زندانيان و هم نيز خودمان.
رسيد به پلي بعد از ايستگاه دروازه دولت است. گفت روي پل پياده تان ميگفتند كه دنبالتان نكنند.
نميدانم از آن جمع، كدامها كشته شدند؟
نميدانم امروز كه آن راننده خيل عصباني يا شايد متنفع و شايد هم مجبور دولتي را سوار ميگفتم، تو دلش چي ميگويم؟
نميدانم حال مردمي كه آن روز آن همه وحشي گيري را ديدند چطور است؟
سهشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸
عاشوراي 88
بجنگ تا بجنگيم"
مردم به سمت نيروهاي تا دندان ملسح هجوم ميبردند، و نيروهاي تا دندان ملسح عقب نشيني كردند.
هر از گاهي يك از آن نيروها به دست مردم ميافتد، كساني بودند كه نگذارند تا سر حد جان كتك بخورد و مردم با آن خشم، با آن طاقت چندين ماهه، با هزينه هاي بيشمار، نيروها را فراري ميدادند.
"حسين حسين شعار ماست
شهادت افتخار ماست"
مردم از كلاه خود و باتوم و سپر گارديها متفرند تا از خودشان.
همه آمده بودند تا صبر لبريز شده شان را ...
بچه، پير...
كساني كه انقلاب را ديده بودند ميگفتند اين مردم شجاعتر از مردم زمان انقلاب اند.
ولي مطمئن بودند اين روزها روزهاي آخر است
جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸
خشونت در مقابل بی خشونت
سمیه جان راجع به حقوق بدیهی که وجود نداشته و باید یادمان می ماند که چطور انسایتمان را کف دست بگیریم و هر لحظه در هر شرایط زندگی ثابت کنیم که ما با یک مرد برابریم، به جای تقدیر از تو جایت در زندان است؟
یادشان رفته که امثال تو که آموزش می دهند، نباید از آموزش دیدن برحذر داشته بشوند. که منع تحصیل سالهاست که در همه کشورها برچیده شده، مگر وقتی از آموزش دیدن افراد بترسیم.
این همه اعمال سلیقه را در اجرای قانون، در قضاوت و در قانون گذاری به کجا ببریم؟ این همه خرج برای روزهایی که ما کمپینان در زندان بودیم. این همه خبر در تمام دنیا که با کسانی که در زمینه آموزش زنان کار می کنند چنین و چنان رفتار می کنند. این همه روزهای عمرمان که در زندانها گذشت یا ازاین اتاق به آن اتاق برای بازجویی و چه و چه و ... و آن هجوم وحشیانه به خانه هایمان و دستمالی زندگی های خصوصی مان و بردن و پس نیآوردن نوشته ها و کتابها و ... و سرانجام حکم های قضایی همه تبرئه.
آن همه آگاهی به مردم که چرا به جای خانواده برابر که رضایت را برای مرد و زن به همراه بیآورد، به فکر چند همسری و ساخت هرم سرا باشیم و حالا باید بی تدبیری فراوان، دوباره به جای حل مشکل کار و مسکن باز چرخاندن فلش به سمت صیغه که معضل مردان متاهل است نه جوانان مجرد.
می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که آموزش های به کار بسته شده میان مردم میزان هزینه روزهای تو و ما را از به زندان سپردنمیان از مجریان مطالبه کند.
می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که برابری زنان و مردان، قانون گذاران را به همراهی با خودشان همراه کنند و مجریان را به اجرای خواسته های خودشان وادارند.
رزوهایی که می گذرد و تو در سلول های سرد هستی ما بیشمار می شویم با این اطمینان که تو جز برای حقوق زنان و جز با دلایل واهی اجراکنندگان در زندان نیستی.
مقاومت کن در برابر خواسته های بی قانونشان در مورد حدود شخصی زندگی ات، که برای حقوقی زنان و مردان از حدود شخصی زندگی های خصوصی هاش گذشته و زنان خانه هایشان این مرزها را درنوردیدند.
سمیه به تعداد روزهایی که در زندان می مانی زنان و مردان برابری خواه تازه را می شناسیم تا چندین و چند سمیه جدید را به کشورمان هدیه کنیم.
دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸
30 دي 88
ديدي دست خدا هنوز هم با جماعت است؟
در خواب هم نميديدي كه مرگ هم از كنترل تو خارج بشود؟
تمام سربازان و چماقداران و ضد شورشي را در تهران اسكان دادي، با اين همه شهر ديگر چه مي كني؟
با تو هستم ديكتاتور! حتي مرگ تو هم نمي توانست چنين شوري به پا كند.
یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸
خبرهاي 29 آذر 88
دستگيرش كردند.
ديشب ساعت 10:30- 11 بود كه يك باره صداي الله اكبر توي كوچه هاي گيشا پيچيد. نامنتظره بود و نگران كننده.
صبح ديدم كه آيت الله منتظري فوت كرده است.
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸
نسل نیمه دوم جنگ
طبیعی است که من مشاهدات عینی خودم را از آنچه در اطرافم و در محدوده رابطه های خودم می بینم ذکر می کنم و نمی تواند قابل تعمیم دادن به کل باشد.
تجمل زندگی در زوجهای جوان که در محدوده سنی 22 تا 26 سال (یعنی متولدین 62 تا 66) هستند و در طبقه اقتصادی متوسط به بالا تربیت و رشد کرده اند به طور محسوسی پایین آمده. شبیه سالهای اولیه جنگ، گرچه با تغییر پارامترهایی نوع زندگی و نیازها به طور کلی متحول شده است.
سن ازدواج دست کم در این گروه سنی پایین تر آمده است نسبت به همین دوره سنی در 5 سال ماقبل این (یعنی متولدین 57 تا 61).
با رشد فرصتهای تحصیلی و کاری برای زنان، خیلی از رفتارهای جنسیتی کمتر شده است. هم در کار و هم زندگی مشترک.
تفکیک های ایدئولوژیک بین آرمانها و اعتقادها و نیز روش زندگی خیلی کمتر شده است. به طور خلاصه، زندگی آدمها کمتر بر اساس ایدئولوژی است که تا حدی به آن باور دارند و بیشتر بر اساس باور اصل زندگی کردن است.
در کل رویکرد این نسل جوان بر رفتارهای واقعی و غیر ساختگی و غیر مزورانه بیشتر است از نمونهای قبلی خودشان.
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸
صداي خون
دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸
فيروزه دنبالشو نگير!
5 تكه نمايش بدون هيچ ارتباطي به هم از ذهن يك نويسنده نمايش ميآيند كه در حال بازجويي شدن توسط يكي مثل عزائيل است.
خيلي سعي شده كه در كل كار و بين تمام نمايش ها اشاره به موضوعات مختلف مثل فشار بر هنرمندان، سانسور، فقر اقتصادي مردم، فساد و... به صورت تلويحي نمايش داده بشود. در كل طولاني بودن اثر و يكپارچه نبودن تمام قضيه نمايشنامه آن را مثل يك مقاله سياسي پرداخت نشده وشتاب زده درآورده.
خود بهزاد فراهاني در يك نقش هم در كار دارد و در حين بازي يك جا اشاره به خودش ميكند كه با وجود اشتباهي كه بايد مردانگيش را كه نه زنانگيش را بر سرش بگيرد يا بكوبد يا چيزي شبيه اين...
پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸
از كتابهاي گلاسه گرفته تا تفسير كارتون فرار مرغي
ببنيد چرا گردش ذخيره ارزي ممكلت از اول سال 0 صفر است به هر حال هزار خرج دارد به تباه كشاندن كشور:
هر دو کتاب ها به صورت رایگان در اختیار دانشجویان قرار می گیرند. البته چاپ مرداد 88 هم هستند. در کتاب ها همه ی ترفندها ی "دشمن" برای براندازی نرم مطرح شده است و از مرکز فرهنگی زنان، کانون زنان ایرانی، راهی و دیگر گروه هاای زنان نام برده شده است. در یک بخش مجزا با نام جنبش های فمینیستی چنین آمده است: «جنبشهای فمینیستی بخشی دیگر از سرمایه گذاری چند وجهی دنیای غرب بویژه ایالات متحده ی آمریکا برای پیشیرد سناریوی جنگ نرم، معطوف به زنان و راه اندازی جنبش فمینیستی و شبه آن است. در اوایل سال 85 برخی موسسات و سازمانهای غیر دولتی داخل، اقدام به طراحی و اجرای پروژه ای تحت عنوان " کمپین یک میلیون امضا" نمودند تا بر اساس آن به جنگ قوانین جزایی و مدنی اسلام بروند. هنوز چند هفته از جنبش به اصطلاح کمپین نگذشته بود که اسناد کمک های مالی آن که توسط سرویس های اطلاعاتی و آمریکا و هلند تغذیه می شدند، بر صفحه مطبوعات و سایت های اینترنتی نشست. روزنامه نیویورک تایمز پس از آشکار شدن این اسناد مالی نوشت:" پس از به بن بست رسیدن پروژه ی براندازی سخت، ما خود را ناچار به اتخاذ شیوه ای می دانیم که براساس آن انقلاب باید از درون توده ها مردم ایران شکوفا شود. »
علاوه بر آن ببنيد تناقض در سيستم قاضي- امنيتي تا چه حد است:
حتی در حکم تبرئه ناهید کشاورز و سارا ایمانی که اخیرا تبرئه شده اند قاضی دادگاه به این نکته تاکید داشته است که برخورد اینچنینی با کسانی که در داخل فعالیت میکنند به نقع کشور نیست.
چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸
رويا يا كابوس
پدر دخترك فوت كرده بود. بعد از سفر ايميلها را مي ديدم.
گفته بود ميآيد. نفهميدم اين همه زمان براي چه گذاشته بود!!!
تو مراسم ختم ديدمش.
گفت نشناختم چقدر خوشگل شدي.
و من به ترديدش در نگاه اولي كه به من انداخت فكر مي كردم.
بيرون تا خداحافظي كنيم و راه بيفتيم طول كشيد.
دوباره گفت ولي خيلي جيگر شدي اااا.
بعد ملاقات مادر دختر ديگري... عيد خوبي نبود امسال.
با من آمد. از سفرم ميپرسيد. و من از همسرش و شلغش.
هيچ كداممان جواب درستي به هم نداديم.
يادم نمي آيد بعد از آن جايي ديگرغير اتفاقي ديده باشمش.
جز يكي از روزهاي راهپيمايي كه اتفاقي ديدم در وليعصر نه د ردل جمعيت بلكه كنار خيابان ايستاده بود.
نگاهش را از من دزديد.
سلام و احوال پرسي كوچك و گذري. هم او بريد و هم من.
هر چه ميكنم پارك لاله را فراموش نميكنم. بروشور نه به لايحه حمايت از خانواده.
نيلوفر هم بود. بدون چادر آمده بود. در برگشت راجع به NGO كه عضوش بود، حرف زديم.
باز يك سوال شخصي از من پرسيد كه جواب واضحي ندادم.
و آن جمعه صبح كه آمد خانه...
و ...
و....
دو شب است تا صبح آن روزها را مرور مي كنم در خواب و...
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸
شمارنده
چهار هفته گذشت و همچنان شعار پر طمطراق ما جذب داوطلب داريم به پا است... خنده دار است.
دو هفته گذشت و همچنان مهرنوش اعتمادي در اصفهان بازداشت است... بي قانوني است.
دو روز گذشت و بازداشت هايده تابش هم در اصفهان اضافه شد... سرد است.
پنج روز گذشت و همچنان غرور محكم سر جايش است... تحمل نمي كنم.
دوباره بخوانیم این بار برای تفریح:
تبریک سه سالگی کمپین به مامور امنیتی
شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸
چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸
الف باي رابطه
قبل از هر چيز بياعتمادي به خودم.
اعتمادي نيست در رها كردنم. ميدانم كه تا مرز فرساينده اي تحمل ميكنم، همين باعث ميشود كه خيلي سخت و دير و كند در شرايط اعتماد قرار بگيرم.
در واقع ترجيح ميدهم دير اعتماد كنم تا اينكه هر بار خراب كنم و باز بسازم.
مرحله بعد اعتماد به او است.
نميدانم درست از كجاي ساختار پوسيده سنت و فرهنگ آمده، استفاده از نقاط كوچك اطلاعات از افراد در جهت تخريب، سركوب مداوم و در نهايت كنترل و سلطه.
همين است كه ترجيح ميدهم از هيچ چيزي اطلاعاتي ندهم. راجع به هيچ چيزي صحبت نكنم. و بخش بزرگي به نام حوزه خصوصي نا آشكار داشته باشم.
و آخريش اعتماد به تو.
چطور ميخواهي بسازي وقتي تلاش موثري نيست؟
ميداني بازي با زمان عمدي يا سهوي چيزهايي را متزلزل ميكند؟
ميداني ارجاع دادن به زمان بينهايت، به علت دو بياعتمادي بالا فشار را بر من مضاعف پهن ميكند؟
تاب بياعتمادي محض را ندارم.
از درون متلاشيم ميكند.
چطور ميشود به فضايي رفت يا به مكاني كه اعتماد در دسترس همه باشد؟
وقتي بلند بلند ميگفت به فلاني (با نام) اعتماد ندارم، مطمئن بودم كه حسمان مشترك است در اعتماد نداشتن به هم. شايد تنها مورد مشترك.
اما حالا تو بر سر ديوار فرياد ميكني و من لزومي به انعكاس فضاي سرد بياعتمادي نديده ام در تمام اين سه سال گذشته وگرنه حس من در تمام طول اين مدت همين بوده كه هست.
بي ربط: بعد از دو روز در طولاني ترين حالت جواب ميدهند.
در مورد گفته هاي تو شك نميكنند.
از ابهامات توضيحات تو متوهم نميشوند.
و حتي اگر كمكي نتوانند، اميد را به تو تزريق ميكنند.
غير ايراني ها يي را ميگويم كه در گير كار ميشوم با ايشان.
دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸
جنس شوخي
سوال و صحبت كه جداي از شوخي اگر چيزي هست واقعيش كنيم و اگر موضوعي هست راجع بهش صحبت كنيم.
بي پاسخ به گفتگو منكر ميشوي...
دوم در لفافه شوخي ميكني و اين بين تشر ميزني.
اين بار من سكوت ميكنم...
سوم ادامه ميدهي...
چهارم ادامه ميدهي...
پنجم ادامه ميدهي...
ششم ترجيح ميدهم ديگر رابطه اي با تو نداشته باشم.
یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸
پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸
من عاطفه ام...
يكي از ما فقط به جرم شركت در تجمع 25 خرداد حكم حبس 4 ساله گرفته.
عاطفه نبوي
فرق ما با عاطفه چيست؟
بنويسيم كه ما هم بوديم. ما هم عاطفه ايم... پس يا اين جرم بايد به همه 3-4 ميليون نفر تعميم پيدا كند و يا عاطفه بعد از اين 160 روز بازداشت بالاخره آزاد بشود.
لينك وبلاگي كه نوشته هاي ما تويش منتشر ميشود.
تو فيس بوك هم كه صفحه اي باز شده
اين هم كد لوگوي كمپين آزادي عاطفه
اين هم خبر
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸
حكم عاطفه آمد
گيرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل
دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸
عاطفه نبوي
چكار ميكند حكومت كه باعث ميشود تو خودت را سانسور كني؟
چكار ميكند حكومت كه باعث ميشود ديگران هم به تبع از تو، تو را سانسور كنند؟
چه برنامه اي را پيش ميبرد حكومت كه در نهايت سانسور و بيخبري از تو يك باره تو را براي خودش پررنگ ميكند و يادش ميافتد كه حتمن خيلي خطرناكي يا نه خيلي محاربي يا ...؟
هنوز يادم نرفته، از يك پسر ساده و نسبتن شوخ جلوي تئاتر شهر به چيزي تبديل شده بود در اين 4-5 سال كه سخت ميشد شناختش:
وكيل كاري را پيش نميبرد.
ماشين گران تر از 4-5 سال كار و تلفن مبلغهاي هنگفت چك فلان و بهمان پشت تلفن:
بهش بگوييد به مادر من نگويد اين حرفها را.
يادم نيست چي صدايم كرد اما:
اين بچه ها نميخواهند معروف بشوند كه فشار بيشتري بهشان بيايد.
شما دايه مهربان تر از مادر نيستيد!
دو تا وثيقه سنگين و نميدانم سه تا چند روز بازداشت.
حالا كه نوشته شيوا را ميخوانم بغضم ميگيرد.
گروه بازجويي نفاق مگر چه بلايي بر سر تو آورده بودند كه شيوا ميتوانست بگويد ولي تو نه؟
توهم نفاق مگر چه بلايي بر سر دوستان ايران نشين و خارج نشين تو ميآورد كه بردن اسمت چه اين بار و چه بار قبل كه دو ماه بيشتر نبود، فقط ته دل ممكن ميشود؟
تو را به عمو چكار؟
اين همه فعالين سياسي-اجتماعي كه پرند از ته مانده همه خانواده ها يك روزي در يك گروهي- دسته اي فعاليت ميكردند و حالا حتي خود آدمها كه روزي... و بعد تواب شدند. يا كساني كه كسانشان اعدام شدند، يا يكي مثل تو كه كسانشان اعدام نشدند چون لابد دست حكومت بهشان نرسيد.
چه پدر كشتگي با كسان آدمها، كسان كسان آدمها، آشناي آدمها، دوست آدمها و يا ... دارند كه حتمن بخواهند با يك اتهام سنگين و و بعد هم لابد حكم سنگين به خيالشان سركوب كنندشان.
عاطفه مگر روزهاي سال شصت تو چند ماهه بودي كه تا اين روزها چيزي از محاربه درت مانده باشد، آن هم فقط به واسطه خون لابد.
كاش چيزي بگويي.
كاش صدايي از تو برسد، صدايي كه منهاي احتياطها و نگراني ها خبري از تو همراه داشته باشد.
كاش نوشته اي از تو برسد.
كاش نامي از تو تكرار بشود بعد از اين 160 روز زندان.
شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸
شيريني سنندج يا ؟
خواب ديدم در جمع شلوغ غير مجازي بودم.
بحث و صحبت و و پيشنهاد و خنده...
يك جعبه شيريني دو بار بهم تعارف شد واصرار.
هر دو بار برداشتم.
و يك جعبه شيريني ديگر و باز...
بار سوم آمد با همان جعبه اول بعد از توضيح من كه خوردم و مثل همديگرند و ...
(يادم باشد حتي در تعريف اين خواب هم نبايد از سه نقطه استفاده كنم، برخورنده است) اما اصرار او كه من آورده ام از سنندج و تعارف او را نبايد رد كنم.
صدايش گرم بود.
لحنش هم.
حسش هم.
برخلاف بيداري مجازي
اين طوري است. من آرزوهايم را خواب ميبينم.
جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸
واقعی فکر کن
به اضافه چهار تا کلمه تزیینی که حالا شاید یک روزی وقتی به کلمه ها مجرد نگاه می کردی یا بهتر بگویم وقتی کلمه ها در فضای مجرد فقط حرکت می کردند، یک جایی از حست را هم تکان می دادند.
حالا چی؟
هر اسمی می خواهی بگذار، پایبندی به اخلاق یا وابستگی به فلان و بهمان یا هر چیزی دیگری که تو می گویی. اما در این آشی که پختی، از من صرفن دسته ملاقه ای نساز که فقط هر از گاهی که آشت داشت ته می گرفت، با حضور من همش بزنی و بعد خیلی راحت بگذاریمم کنار.
تلخم می کند. تلخ و سرد.
سهشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸
تست 2
لعنت به هر چی... و ... و ... است.
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸
جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸
جدا جدا، درد جدا
همه آن خشونت کلامی که مردمت این بار پررنگ تر و عصبانی تر فریاد می زدند دردش جدا...
همه آن آدمهایی که 5 ماهی شد که تو آن سلولهای به تمسخر نشسته یک ملت گروگان گرفته شده اند و بعد از این همه جز اخلال در ترافیک شهر هیچ چیز دیگری از مقاومتشان درنیامده که به مذاق کورچشمان خوش بیاید و باب طبع باشد دردش جدا...
همه آن پیام و صدا که پشت هم رفت و آمد تا نگرانیت را تو جیبت بگذاری و بروی طالقانی، نه پشت یک صدا که نمی دانی تا کی ممکن است باز بشنوی یا نه که باز جیبت خالی بود وقتی می رفتی دردش جدا...
همه آن نگرانی صدایی که پشت همه غم سنگینی که بود همراهت می آمد و می دانستی بار اضافه کردی به اضافه هر چه غم که بوده دردش جدا...
بعد از ماهها با شال سیاه و عینک سیاه و دستبند سبز می شناسدم و به نام از بین مردشکلان سیاه صدایم می کند و تو هم می روی درست بین آن سیاه پوشان گرم در آغوش می گیریش و یادت می آید روزی که با همه تب آمد و گرم نشستیم و ساختیم و ... باز هم نگاهش می کنم. سفارت یونان. کاش در کوله ام جا می شد که تو هم می آمدی و تمام مدت دستت را سفت می گرفتم و می دویدیم و فریاد می زدیم و چندین نفر دیگر را هم از دستگیری رها می دادیم و چندین سیاه دیگر را از کتک خوردن می رهاندیم و هر بار سبز می کردیم تمام هوای شهر را که حالا دنبالت نگردم در نمی دانم کجا؟ در نمی دانم کی؟
کدام یک از سیاهی ها تو را برد؟ چطور بردت؟ چقدر سرفه کردی و جایی را ندیدی تا بردنت؟ کجا؟ کی؟ تا کی؟ دردش جدا...
و تمام نگرانی تمام نشدنی، تمام خطی که باز نمی شود چه دور بشوی چه نزدیک، تمام روز، تمام روز، بعد از دو روز زود و بریده بریده جواب می داد یعنی مشتاق و پیگیر که جواب داده باشد، اما حالا تمام روز، تمام روز، هیچ جا نیست، هیچ جا، یک بطری آبی که خانه جا گذاشت نگرانی را خیس نگه می دارد. هر بار می گویم یک سهل انگاری نا آشنا است، یک صدای نگران می گوید که بعد از 12 ساعت و 3-4 بار تماس من بالاخره نگران شده و مطمئن می شوم که برنگشته، دوباره شیطنت من در مورد ترجمه به انگلیسی و آبشار خدافظ عین من. نه انگیلیش حتی، فارسی.
نگرانی... دیگر چه چیزی دیگری باید می گفتم که نگفتم؟
نگرانی... دیگر از چه اتفاق ایرانی این 5 ماه باید تعریف می کردم که نیاید قدم زدن در خیابانهای تهران؟
نگرانی... شیطنت چند باره من که آمادگیش را برای هر بازحویی بسنجم و شاید احساس ترس واقعی را درش به وجود بیاورم و آبشار با آن لبخند شیطنت آمیز عکاسی با وجود همه توضیحاتم در مورد ممنوع بودن در فلان جا و بهمان، چه راز محافظت آمیزی باید اضافه می کردم که نکردم؟
نگرانی... در نا کجا. در نازمان. در گم شده ها.در... نگرانی دردش جدا...
دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸
امضا گيري در سوله
صبح كله سحر تا شب تاريك كه اين روزها هم زود تاريك است سر كارم و بعدش هم ديگر هيچ...
اين همه زحمت اين سه سال و حالا هنوز اين همه حكم هاي اعدام. اين همه آمار طلاق. اين همه كش و قوس زندگي. و آخر اين كه اين همه احساس ناراحتي و ياسي كه هر روز دارد بر سرمان خراب ميشود. عجيب تر اينكه اين مدت وقت نشد يا شايد هم حسي نبود كه با مردم صحبت كني. و ببيني از حقوق زنان و البته خودشان، از انسانيت هنوز چيزي مي خواهند يا نه.
***
كارخانه اما فضايش فرق مي كرد. جزء معدود كارخانههايي بوده كه من در آن احساس امنيت ميكردم. در يك جاده دور از اتوبان اصلي، در يك بيابان كه تا 2 كيلومتر فاصله از آن فقط باغ است و البته تك و توك كارخانه اي ديگري كه نورش از دور پيدا ميشود.
بيشتر از 8 تا سگ ولگرد كه به همه چيز و همه كس پارس ميكنند مگر اينكه چندين بار آنجا آمد و رفت كرده باشي.
حدودن 80 كيلومتري تهران، در يك جاده فرعي.
با اين اوصاف شبهاي زيادي را حتي تا 11 شب آنجا بودهام، كه تمام شيفتها تعطيل شده اند و فقط يك نفر كارگر شيفت شب مانده بود. با اين اوصاف هيچ احساس بدي نداشتم و يا هيچ عجلهاي براي برگشتن.
در حالي كه همان روزها كارخانههاي ديگري رفتم كه فضا فقط مردانه نبود و كلي هم كارگر زن داشتند، اما با اين حال بيشتر از ساعت 3-4 نماندم و دوست داشتم زودتر برگردم. همين كه از در سالن وارد ميشدم خنده هاي زير زيركي كارگرها و سركارگرها و خلاصه... تا وقتي در ته ديدشان نباشم. هرزگي نگاهها و پچ پچ ها و نا امني و بياعتمادي كاري و ...
خلاصه كارخانه امن، روزهاي قبل از انتخابات هم شور و حال عجيبي داشت.
اول اينكه تعديل نيرو داشت بيش از 50 % از كارگران اتمام حساب شده بودند و بيكار. هم به خاطر شرايط اقتصادي و كار و هم به خاطر سيستم اتوماتيكي كه من برنامه اش را مينوشتم و ديگر كارگر اضافه لازم نداشت.
با اين حال بيشتر كارگران از ا.ن حمايت ميكردند اما نه آنطور كه بحث سياسي بكنند و جدي. فقط در اين حد كه نوار سبز ديگري را از روي دستگاهش باز كنند و باز فردا صبح يك نوار جديد و يك شعار جديد...
خلاصه اينكه من با آن فاصله خانم مهندس و كارگر نميتوانستم بفهمم چرا با اين همه فشار اين چهار سال هنوز احمدي نژاد را انتخاب ميكنند؟
***
هفته پيش تقريبن بيشتر قسمتهاي سيستم كار ميكرد. اتوماتيك و بي نقص.
جعبه ابزار را پر از وسايل و ابزار اضافه و كمكي و چه و چه كردم. لب تاپ را خاموش كردم و بستم. كاغذهاي نقشه و برنامه ها را تو فايل گذاشتم و خسته كه حالا 80 كيلومتر هم رانندگي مانده آن هم زير اين باران، ياد دفترچه هاي كمپين افتادم.
يكي از كاغذها را درآورم و به صاحب كارخانه كه ايستاده بود و آخرين تستهاي دستگاه را ميديد گفتم خوب حالا آقاي فلاني ميخواهم ازتان امضا بگيرم.
گفت امضاي تحويل دستگاه؟
خنديدم و گفتم نه گرفتن امضاي آن با رئيس. يك امضاي ديگر و برگه كمپين را دادم دستش و گفتم اين را بخوانيد لطفن و امضا كنيد.
هر سطري را كه ميخواند چهره اش عوض ميشد. اوايل مي خنديد، بعد دقيق شد، بعد متاثر و گاهي فكري...
آخر گفت، خوب البته مي دانيد كه اينها كه اينجا هست جاي بحث دارد. بعد با تعجب فراوان ادامه داد شما كه تمام مواردي كه در اين هست را قبول نداريد؟
آنقدر سر اين پروژه باهاش سر همه چيز بحث كرده بودم و خسته ام كرده بود و باز يكدفعه به تمجيد برخواسته بود كه واقعن آماده هر بحث ديگري شده بودم.
گفتم چرا قبول دارم، بحث كنيم. مثلن چه موردي؟
صاف رفت سراغ شهادت.
خوشحال شدم كه با اين خستگي من سراغ سرراست ترين قانوني كه مي شود يك مثال موردي ازش پيدا كرد رفته
گفتم الان كه من دارم برميگردم تو اين تاريكي و خلوتي جاده هر بلايي سرم بيايد نميتوانم به تنهايي شهادت بدهم كه چي شده است و ...
و كلي صحبت ديگر راجع به قرآن، قانون، چند همسري، طلاق و و ...
با كله چندين بار تاييد كرد و خواست برگه پيشش باشد و دفترچه را هم خواست براي توضيحات اضافه بگيرد. همان لحظه مدير فني كارخانه هم رسيد آن هم يك برگه گرفت و پرسيد اگر از بقيه بخواهند مي توانند امضا بگيرند يا نه و قرار شد دفعه بعد كه مي روم ازشان بگيرم.
خيلي دلم ميخواست با كارگرهايي كه ميآمدند هنگام صحبت ما ايستادند و گوش ميدادند و با تعجب نگاه ميكردند و ميرفتند هم صحبت كنم، اما هنوز ممكن نشده است. ترجيح ميدهم رئيسشان ازشان امضا بگيرد يا دست كم اول او امضا كند و بعد سراغ بقيه بروم.
خلاصه اينكه كمپين هنوز روان است حتي در سوله ها...
باز هم ...
8 و 4 دقيقه صبح ساعت را دوباره نگاه ميكنم، با خودم ميگويم هنوز مانده تا 8 و نيم كاش زنگ بزند.
8 و 23 دقيقه هنوز زود است كه خبر بد را مطمئن بشوم.
8 و 32 دقيقه زنگ نزد. ديدي زنگ نزد. اتفاق خوبي در راه نيست.
8 و 45 دقيقه نفس عميق بكش. شايد بيرون ترافيك است.
9 و 5 دقيقه ديگر قلبم تند ميزند. جرات ندارم كه بخواهم صدايش را بشنوم و يا نشنوم.
9 و 15 دقيقه چند بار صفحه تايپ sm را باز ميكنم و ميبندم.
9 و 25 دقيقه پيام را ميزنم و ميگويم جواب خوبي نخواهد رسيد.
بوق sm ميآيد. ميگويم اميدوارم بدترين خبر نباشد.
باز ميكنم، درست بدترين چيزي كه نگرانش بودم...
تا 2-3 ساعت بعد حتي نميدانم چه كار بايد كرد؟ چه بايد گفت؟
لعنت به اين خوابهاي واقعي
سهشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸
اولينانه
ميدانم كه ميداني چه چيزهايي ممكن بود من را به هم بريزد.
ميدانم كه مي داني چه چيزهايي ممكن بود گفته بشود كه كنجكاوانه و آزارنده باشد.
ميفهمم كه وقتي ميگويي "از كنارت بودن خوشحالم" باز 7-8 تا جمله را به قرينه فلان حذف كردي.
حالا بيا اين بار را بگذاريم به قرينه معنوي
يعني من به طور معنوي جمله هاي حذف شده را درك كردم. از بس معنويتم رفته بالا.
يعني مي گويم كه بداني كه ميدانم معني "همراهي" با معني "خواست بودن" فرق مي كند و براي من چه دلنشين شد اين بار. اما نه چون تنهايي از پسش بر نميآمدم، فقط براي اينكه تو هم بودي.
. مجرد جداگانه
دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸
چك ليست
"خنده در تاريكي" ناباكوف را ميخوانم و از نگارش و محتوايش خوشم ميآيد. و البته ياد دوست فرهيخته ميافتم كه كاش كمي باهاش گپ بزنم و ببينم از فرهيختگيش چيزي به ما منتقل مي كند در اين باره يا نه؟
3-4 تا فيلم ميبينم كه خوب هيچ كدام را توصيه نميكنم.
يادم ميافتد يك روزگاراني نه چندان دور من صبحها وقت ورزش كردن داشتم.
هنوز ته توهاي ذهن را نرسيدم مرتب كنم كه بشود اينجا چيزي نوشت، اما فعلن عجالتن:
ترميم راه حلهاي به بن بست رسيده را چطور انجام ميدهيد؟
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸
14 سالگي دوباره
بعد از اين همه سال، چنين حسي برايم خوشآيند و دوست داشتنيتر از آن احساسي است كه بايد 13-14 سالگي ميداشتم.
مثل بقيه دخترها، احساس لمس توان بارداري چيزي مبهم، ناشناخته و پر از ابهام و ترس و سوال و شايد ته ماندهاي از ملث بودن لذت و و و بود.
اما حالا بدون كابوس تمام اين سالها،منهاي كاوبس همهء اما و اگرها و منهاي تاثير بر تمام روابط و تصميم ها، يك حس نو و دوست داشتني عجيبي دارم.
تصور اينكه يك موجود ديگري ميتواند، بدون هيچ دليل مصنوعي و به طور كامل در من پا بگيرد و سالم بزرگ بشود و به دنيا بيآيد خيلي دوست داشتني است.
در آن حد كه بدون تمام شرايط ديگر زندگي فكر ميكنم كاش همين روزها...
راستي تو در اين حسهاي من دنبال چي ميگردي؟
سهشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
میم محسن
هنوز هم میم محسن می رسد روزی که دوباره با خیال آسودهء آسیب دیده اینها را گوش بدهی و به واژه ها تک به تک فکر کنی و نیوش کنی و شاید چیزکی بنویسی و من بخوانم و بخندم به آنچه میم محسن نامجو می خواند و آن فلسفه که تو برایش می نویسی.
هر بار از هم بندیها می گوید آنقدر مشتاقانه گوش می دهم و می پرسم عجب! دیگر! بعد چی؟!! که شاید همان دو تک جملهء شاید دو تک دیدار با تو را بازگو کند و آخر آنها اضافه کند که: خوب بود و قوی، گرچه نگران.
میم محسن باز تضادها را مرتب و ناهمگون کنار هم چیده است:
روزی شدم به صداقت
وای وای واوای کجا رفت؟...
...
ما را به رنج دوری
ما را به عشق و شوری...
ما را به راز فاشی
ما را به آش و لاشی...
ما را به حامله باکره
و فکر می کنم اینها را که بشنوی و بخواهی بنویسی یاد کی ها این روزها می افتی و چه چیزهایی از آن توی بی دلیل و بی بدیل و ...؟
همش دلم می گیره...
میم محسن، سلطانیسم را یادت هست؟
هنوز هم آن تو کتاب می گیری و می خوانی؟ از فلسفه سیاست چیزی بهت می رسانند؟
مقام معظم سروری "میم محسن نامجو" را بشنوی، خستگی بعضی از این روزهایت را به در می کند
فغان از دستت ای امان
"دستت"...
فرزندانت سوراخ سنبه های تمام راز آلودگیش را عیان کردند
امان از دستشان...
آی گلادیاتورها بتازید بر جرس...
کس تازه اوین دیدهء دیگری هم هست که از میم محسن چیزی تازه بگوید که بدانیم هنوز هم قوی است، گرچه ما نگران؟؟؟
دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸
بخشيدن يا عفو كردن؟
كساني كه مي بخشند، آدمهايي هستند كه به وظيفه شان عمل ميكنند؟ كساني كه عفو ميكنند چطور؟
آدمهايي كه نمي خواهند به هر دليلي ببخشند، خطاكارند؟ آدمهايي كه نميخواهند عفو كنند چطور؟
forgive , يا give?
تا حالا شد دو بار در همين 4 ماه آخر كه كسي بعد از چندين بار لغو شدن حكم اعدام، در نهايت اعدام شد.
چه بلايي سر مردم داغديده ميآوريم كه احساس از دست دادن عزيزشان را فقط با مرگ يك نفر ديگر التيام يافته مي يابند؟
من درك ميكنم كه وقتي لحن درخواست عفو وظيفه مندانه و درك نكرده باشد، تمايلي براي عفو نميماند.
بيش از 70 روز پيش در اثر يك تصادف رانندگي، پدر و مادرم به عنوان عابر پياده در تصادف رانندگي، هر دو آسيب ديدند. از آن روز تا به حال هر دو حدود 2 ماه استراحت مطلق بودند و عمل جراحي داشتند و همچنان هم معالجه ادامه دارد. ..
راننده در يك شب تاريك بعد از نيمه شب، بدون داشتن بيمه رانندگي ماشين، با سرعت غير مجاز براي آن مسير رانندگي ميكرده است.
راننده هفته اول هر بار كه يكي از اعضاي خانواده ما را ميديد(كه شايد كلن دو بار شده باشد) راجع به اين توضيح ميداد كه وضع زندگيش خوب نيست كه بتواند مخارج بيمارستان ها و پزشكان و درمان را بدهد و ماشينش هم توقيف شده است.
ما هر بار ميگفتيم شرايط سخت اقتصاديش قابل درك است، و پول درمان هم ازش نميخواهيم اما وضع سخت بيماران طوري نيست كه ما بتوانيم در اين شرايط رضايت بدهيم كه هيچ شكايتي نيست، چون برايمان مهم است كه بهبودي كامل انجام بشود.
از هفته دوم به بعد تا يك ماه هر ده روز يك بار، راننده را ديديم و هر بار بدون هيچ تاسفي براي وضعي كه پيش آورده، بدون احساس دركي از خانه نشين كردن طولاني مدت دو نفر، بدون شرايط اضطراري كه به دست كم سه خانواده تحميل كرده، راجع به وضع خانه و زندگي و كارش توضيح ميداد و ميرفت و البته ماشينش هم با ضمانت آزاد شده بود
از ماه دوم كه تاريخ عملها رسيد، ديگر خبري از راننده نشد. نه ديدار، نه يك تلفن و نه هيچ...
احساس ما اين است كه با توضيح راجع به شرايط اقتصادي سخت( چه صادقانه و چه غير صادقانه) با تحميق ما، ميخواهد تمام هزينه درمان، خانه نشيني، و روند تمام نشده بيماري را ناديده بگيريم.
احساس ما اين است كه بدون درك مشكلاتي كه سهل انگاري، اتفاق، حادثه و يا هر روند غير عمدي و شايد هم عمدي ديگر او به وجود آورده است ناديده بگيريم.
احساس ما اين است كه از نظر او ضعف توان اقتصادي توجيه گر هر فشاري ديگري است كه بر ديگران به فرض هم غير عمد وارد كرده است.
احساس بدي است، من ديگر اعتقاد به گذشت از شكايت ندارم و روند دادگاه و پزشك قانوني و تعيين طول درمان و ... مصرانه پيگيري ميكنم.
آقاي مصطفايي وكيل بهنود در مصاحبه با يكي از كانالهاي تلويزيوني چند ساعت قبل از اعدام بهنود مي گفت، خانواده مقتول بدون درخواست ديه حاضر به بخشش شده بودند، اما وقتي در خبرها كمك براي جمع آوري ديه اضافه شد و روند بخشش عوض شد، به هيچ وجه حاضر به بخشش دوباره نشدند.
كساني كه در دادگاه محكوم به قتل ميشوند، حتي اگر غير عمد، حتي اگر در سن نوجواني به هر حال يك آدم را كشته اند.
هنرمندان، فعالان حقوق بشر، وكلا و خانواده قاتل با چه لحني درخواست عفو ميكنند؟
چقدر احساس خانواده مقتول را درك ميكنند؟
يا نه كمي كلي تر ، فرهنگ انتقام گيري در جامعه:
شعارهايي مثل "برادر شهيدم خونت را پس ميگيرم" خواسته قلبي چند درصد از مردم است؟
"ميكشم ميكشم آنكه برادرم كشت" را كيميتواند اصلاح كند؟
هنرمندان؟ فعالان حقوق بشر؟ يا خانواده كشته شدگان به تنهايي؟
dynamic processing
وقتي رانندگي مي كنم آرزو ميكنم كاش ميشد ذهن را pause كرد و فقط به جاده نگاه كرد.
صبح كه بيدار ميشوم فكر مي كنم كاش ميشد فقط برنامه هاي دلبخواه ذهن را اجرا كرد.
اين همه به ريختگي را براي چي خلق كرده است؟
چه كاري اين همه ضروري و مهم است كه هر لحظه و هر جا ذهن دست به گريبانش باشد؟
چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸
رابطه هاي صورتي
يك خواب صورتي ديدم.
لطيف و صورتي.
آدمها با هم دوست بودند. با هم ميخنديد. با هم نواري را گرفته بودند كه صورتي بود.
با هم شاد بودند.
در خنكاي آبي شناور بودند كه احساس رهايي داشت.
و من انگار هر روز هم در انتظار آن دوستي ام.
و جمله هاي يادآوري كننده اذيت ميكند:
تو نخواستي يا نتوانستي... كه
دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸
پزشكان روز 25 خرداد
آزادي و خيابان ستارخان است).
در روز 25 خرداد كه بعد از راهپيمايي مردم را به خاك و خون كشيدند و بعد درگيري تو خيابان شادمان و از آنجا در ستارخان ادامه پيدا كرد حدود 2-3 نفر از شهدا هم محلي هاي همانجا هستند.
اتفاقن بخشي از فيلمهايي هم كه در مستند ":اياك و الدما" آمده مربوط به درگيريهاي همان روز و در همان محله است.
حتمن تو خبرهاي آن روزها شنيديد كه كلي از زخميها و مجروحان را همان شب يك پزشكي در يك درمانگاهي در آن خيابان و در آن محله رسيدگي كرده و سريع فرستادتشان بروند تا مامورها نرسند و ببرند و لابد به كهريزك و بهشت زهرا برسند.
آن روزها وقتي اين خبرها ميرسيد دقيقن ميدانستم كدام درمانگاه و كدام كادر پزشكي بودند و هميشه يك جور تحسين قلبي به آدمهايي كه ديده بودمشان و آشنايي كمرنگي داشتم زير پوستم بود.
بعد از اين مدت باز با كل كادر آنجا روبرو شدم، باورش سخت بود. تعداد زيادي از پزشكان متخصص نبودند، دكتر داروساز داروخانه نبود.
كادر ثابت داروخانه نبودند.
يك آقاي ظاهرن دكتري بود، بسيجي ظاهر. پيرهن رو شلوار. ريش و اينا... انگشتر عقيق و ...
يك خانمي با روپوش سفيد، اما چادر كش دار به سر. با كارگران داروخانه درگير بودند از لحن صحبت بينشان معلوم بود كه كارگران تحت اجبارند و هيچ خوش ندارند از همكاران تازهشان.
پزشكان متخصص، خصوصي جايشان را دادهاند به پزشكان مخلص و جان بر كف فلان... . يك برادري هم بازجو نما هر روز صبح ميآيد يك سر به درمانگاه ميزند و خبرهاي تازه ميگيرد و باز ميپرسد اينجا چه خبر؟
خلاصه كه فضا به شدت امنيتي و تحت كنترل بود. يك جورايي هم به نظر ميآيد كادر قبلي يك جايي سربه نيست شده اند.
كاش اين مدت يك خبري ازشان ميگرفتم. كاش بلايي سرشان نيآورده باشند.
گره در گره
ديروز ايميلش را ديدم. مهربان و البته يادآور كلي روزهاي...
جواب دادم.
ديروز هر دو هويه را برده بود. يكي را عقد كرده بود سر يك پروژه، آن يكي را هم خراب كرده بود و گره زده بود به بهانه خرابي.
***
وقتي ذهنت صبح تا شب به موضوعات فني فكر كند و بعد از شب تا نيمه شب به راهكار براي موضوعات اجتماعي كه دارد به فلج كردن ميرسد. آن وقت برآيند اين دو اضداد ميشود اين خواب:
هويه خرابه را صبح زود به دستم رساندهاند، دختري كه تو ايميل بهش اشاره كرده بود ميآيد دم در خانه هويه را قرض ميخواهد.
ميبرد و برنميگرداند تا شب من اسير دختر و هويه ميمانم.
روزنهاي براي نفس
آنقدر پر كه مفهوم تعادل را گم ميكنم.
آنقدر گم كه انگار جاي همه چيز خالي است.
یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸
قوانين زير پتويي
خاك گرفته
دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸
اختلال تعاريف
پنجشنبه در حالي تماس ميگيرد كه دو- سه ساعتي از ساعت كار گذشته و دارم با عجله كارها را مرتب ميكنم كه بروم.
كلي خواهش و اينها كه كارش واجب است و گير مانده وفلان تا وصل ميكنند كه باهاش صحبت كنم.
ميگويد من فلان شهر صنعتي در اصفهانم و آمدم سايت فلان را راه اندازي كنم و اشكال فني برايم پيش آمده، خوب صحبت ميكنيم.
قرار ميشود يك چيزهايي را تست كند و باز اگر جواب نگرفت دوباره سوالهاي ديگري بپرسد و مسيرهاي ديگر را امتحان كنيم.
ميپرسد تا كي هستيد؟ ميگويم دارم ميروم. جمعه را ميپرسد كه ميگويم نيستيم.
خواهش ميكند كه شماره موبايلم را بدهم چون بايد حتمن اين يكي دو روز راه بياندازد.
شماره را ميدهم و ميگويم هر جا به اشكال خورديد تماس بگيريد.
لحظه آخر يادش ميافتد اسمم را بپرسد. ميگويم.
يك دفعه ميگويم اااا شما خواهر آقاي (برادرم) هستيد؟
ميگويم بله.
ميگويد پس اگر باز اشكال بود و نتوانستم پيدا كنم؟
ميگويم شماره موبايل را داريد ديگر. تماس بگيريد.
كلي من و من ميكند و ميگويد نه پس من مزاحمتان نميشوم. حالا شنبه اگر هستيد با دفتر تماس ميگيرم.
مبهوت مي مانم كه آن همه اصرار و توضيح كه كارش عجلهاي است و شماره را ميگيرد و حالا تا ميفهمد من خواهر-مادر يكي هستم پشيمان ميشد كارش را عجلهاي انجام بدهد و لابد كلي هزينه را تحمل ميكند.
نميدانم با گوشي يك خانم مهندس با اجازه و هماهنگي با خودش تماس گرفتن و صحبت هاي كاري كردن مگر در چه حد كار غير عرف و بيناموسي است لابد كه ...
يا برايم جالب است بدانم كه تصور آدم ها از خودشان و رفتارشان چي است؟
پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸
خواندني
اين هم يك جمع بندي از عملكرد دولت نهم در مورد زنان
زندگي عادي نيما جز پست هايي است كه من از منظر نگاهش خوشم آمد. حيف كه فيلتر است. اما در گوگل ريدر ميتوانيد ببنيد فعلن.
یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸
ضد شعار
شعارهایی که مردم گهگاه راجع به تجاوز می دادند دو تا بود، که به نظرم هیچ خوب نبود.
"شکنجه، تجاوز دیگر اثر ندارد"
این شعار خوبی نیست چون به نظرم بی تاثیر شدن این دو روش را در ادامه مبارزه مدنی مشخص نمی کند. از طرف دیگر اینکه شکنجه و تجاوز بی تاثیر باشد، یعنی فراوانی این اعمال بی اهمیت شده است.
در صورتی که اتفاقن هر نوع شکنجه و از جمله تجاوز موضوعی است که نباید مثل یک موضوع عادی بی تاثیر و به صورت فراوان راجع بهش در جامعه حرف زد و شعار داد. این موارد جز جنایات و وحشیگری و بی قانونی حکومت باید یاد بشود که خواست عموم محاکمه مسببین آن است و نیز اصرار جامعه مدنی بر ترک چنین روشهایی و پافشاری مردم بر عذرخواهی رده های اول حکومت از مردم به عنوان آسیب دیدگان این جنایات باشد که این شعار هیچ کدام از این خواسته ها را بیان نمی کند.
به جای این شعار می شد شعارهایی خطاب به قوه قضاییه داد که محاکمه متجاوزان و ترک شکنجه زندانیان را خواستار شد.
یک شعار دیگر هم که باز به نظرم پر اشکال بود این که: "بسیجی حیا کن تجاوز را رها کن"
ما باید هشیارانه و آگاهانه از روشهای قبلی حکومت که باعث ترویج بی مسئولیتی در جامعه شد دور بمانیم. بسیجی در دهه 60 و نیز بعد از جنگ یک نام کلی برای هر کسی که کارهای مختلفی انجام می داد بدون اینکه مسئول گزارش دادن به ارگان، سازمان و یا جایگاه قانون مدنی باشد.
حالا اگر باز یک نام کلی را مسئول تجاوز به زندانیان بخوانیم عملن از قوه قضاییه، دادستان، بازپرس، و کارشناسان وزارت اطلاعات که مسئول مستقیم این اتفاقات بوده اند سلب مسئولیت کرده و قضاوت گونه و بدون تشکیل دادگاه و محاکمه یک نام کلی را مورد اتهام قرار داده ایم.
مورد دیگر هم اینکه وقتی اینچنین خطاب گونه میخواهیم که عملی را ترک کند، یعنی باز داریم یک روش را به عنوان روش عمومی و همیشگی میشناسیم و میخواهیم که این روش را ترک کند، در صورتی که این اتهام نامنصفانه و غیر واقعی است و همین باعث می شود که قدرت شعارهای دیگر هم که قوی ، عاقلانه و متمدنانه و قاونومند است، گرفته بشود.
شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸
در اين شهر فرشته اي وجود ندارد
دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸
تجاوز در راستاي جلوگيري از تضعيف رهبري
من عادت ندارم از خانه كه بيرون ميروم جز "دارم ميروم بيرون" توضيح ديگري اضافه كنم. بنابراين هر بار من از خانه خارج ميشوم در واقع بدون اينكه خودم چندان آگاه باشم، دارم فرار ميكنم.
بنابراين به ازاي هر بار از خانه بيرون رفتنم مستوجب تجاوز توسط ماموران... نظام هستم.
برادرها بجنبيد كه بهشت دارد پر ميشود از همكارهاي پركارتان.
***
كيفرخواست امروز هم كه از بقيه روزها نشاط آور تر بود.
فكر كن ميگويند اين چهار تا آدم كه البته نامشان علني نيست و يك مشت حروف الفبا هستند، چند نفري با هم رهبري را تضعيف كردند. اگر واقعن كار همين چند نفر آدم بوده كه دست مريزاد عالي است. چطور توانستند رهبري به آن محترمي و گندگي و مشروعي و قدري را تضعيف كنند؟
اگر هم كه رهبري يك جورايي همچنين هم قدر نبوده كه با يك باد زبانم لال تضعيف بشود كه باز هم دست مريزاد به اينها.
ما را باش چه ساده فكر ميكرديم روش حكومت داري و رفتار و سركوب اين چند ده ساله و قانونگريزي شخص شخيص رهبري و كلي چيزهاي قلمبه سلنبه ديگر رهبري را چيز، تضعيف كرده است يا نه شما بخوانيد تضعيف ميكند.
چقدر اين روزها هوا خوب است. آدم هي از خامي در ميآيد.
یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸
جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸
ادامه کمپین
دختران و پسران جوان. مردها و زنهای مسن. کودکانی که نه به سن رای گیری رسیده بودند و نه خاطره ای از دورتر از آن روزها داشتند.
همه شاد، گاهی هیجان زده، گاهی آرام اما همه در حرکت. فکر می کردم چقدر این شهر این روزها را دلتنگ است. چقدر نداریم، روزهای شادیی که سهم همه در آن یکسان باشد و همه با هم در آزادی فرصت شادی داشته باشند. فکر می کردم چقدر ما دلمان کارناوال های شادی می خواهد. شادیی که همه بتوانند به عقاید و سلایق هم لبخند بزنند و رد بشوند.
بعد از کار بود. نزدیک 7 شب. من و مارال از یکی از خیابانهای بالایی که هفته های بعد هم هر بار از آنجا آمدم و برگشتم و هر بار پر از موتورسوار و چفیه بند و... بود به آزادی سرازیر شدیم.
هر دو با اصرار رنگی شبیه به گروههای دیگر نداشتیم. نه سبز، نه سفید و نه سه رنگ. مثل روزهای دیگر بودیم. مثل روزهای سخت و پر التهاب سه سال گذشته. فقط کوله هایی پر از کاغذ و چندین خودکار.
ماشین را گذاشتیم و پیاده به سیل پیوستیم. اول آدمها را انتخاب می کردیم. بعد از سه سال هنوز هم می دانم صحبت 10 دقیقه ای در خیابان با هر قشر و هر تفکر کار من نیست. اگر زمان باشد و فضا مساعد چه بهتر، اما در عرض 10 دقیقه نمی توانم، ناچار به انتخابم.
دسته دسته آدمهایی که برمی گشتند. خسته راه اما پر انرژی و شاد. اول آرام آرام هر دو سراغ آدمهایی رفتیم. می پرسیدند کدام کاندیدا؟
هیچ کدام. کار ما از سه سال قبل آغاز شده است. موضوع تغییر قوانین ضد زن است.
اما کم کم چیزی شبیه امنیت ما را امیدوار می کرد، تا به خودمان بیاییم هر کداممان بین 5-6 نفر ایستاده بودیم و توضیح می دادیم و امضا می کردند و گاه بیشتر می پرسیدند و گاه شوخی های انتخاباتی می کردند و گاه پر امید از روزهای بعد می گفتند و برای تغییر قوانین هم امید تزریق می کردند.
یک ماشین گشت پلیس کنار خیابان ایستاده بود. با فاصله دو متری از ماشین با دو خانم صحبت می کردیم و یکی از آنها امضا کرد. به مارال می گویم باورت می شود؟ نسیم، فاطمه، زینب، ناهید، محبوبه، نفیسه، بیگرد ... و حالا ما جلوی روی پلیس داریم امضا جمع می کنیم. کاش پلیس همان شکلی می ماند. کاش این روزها دیدنش من را یاد ندا، سهراب و 71 نفر دیگر نمی انداخت. کاش همچنان همه شاد بودند. کاش نگرانی هر روزه آن همه دستگیر شده و فشارهای روی آنها چهره ها را تغییر نمی داد.
اما خوب دیگر جرات پیدا کردیم، انگار داشت یادمان می آمد که سه سال پیش هم آرامترین و صلح آمیزترین روش را پی گرفته بودیم و فقط با مردم حرف می زدیم، اما نمی دانیم کدام حفاظت امنیتی تعریف جدیدی از امنیت ملی داده بود در این سه سال.
دختر همراه دو پسر است. مقنعه ی طوسی سرش و با مانتویی همرنگ و مچبند سبز. حرفها را گوش می دهد و می گوید من اطمینان ندارم، شما از طرف ا.ن ها هستید و می خواهید بگویید او این کار را برای زنها کرد. یک بار دیگر متن بیانیه کمپین را نشانش می دهم. مجلس و بعد به مجامع بین المللی. می گوید خوب که چی؟ این یک جور طرفند است. عصبانی است. می گویم ما سه سال است... می گوید پس چرا الان اینجایید؟ می گوید چرا حمایت نمی کنید از یک کاندیدا؟ می گویم من یک نفرم اگر بخواهید می گویم به طور شخصی به کی رای می دهم و چرا ولی اصرار دارم که کار ما در تعریفش نه حمایت از کاندیدا تعریف شده و نه حمایت فایده ای برای این کارمان دارد. اگر حالا هستیم چون این سه سال فشار هر روز بیشتر می شد، ما بودیم اما نه اینطور در آزادی. خیلی از ما دستگیر شده ایم برای همین چیزها که من می گویم اما در فضای غیر انتخاباتی. یکی از پسرهای همراهش برگه را تا انتها خوانده و می گوید من می شناسمشان. قبلن امضا کرده ام. راست می گوید، امضا کن.
دختر او را به سکوت دعوت می کند تا خودش فکر کند. یک سبز از کنارمان رد می شود، واکنشش به خنده ام می اندازد، می خندم و دست تکان می دهم. دختر که چند لحظه ای آرام بود می پرسد خودت به کی رای می دهی؟ می خندم و می گویم به یکی از کسانی که تو بهش رای می دهی. به چیزی غیر از دروغ. لبخند می زند و خودکار می خواهد و امضا می کند.
این دروغ چی بر سر این مردم آورد که فضای اعتماد این همه شیشه ای شده؟
پسرهای 19-20 ساله دوره مان می کند. من و مارال بین دیوار خیابان و هجوم آنها گیر کردیم. مارال این مواقع از من خوش اخلاق تر است. بین خودشان کسانی امنیت برای طلب می کنند و دیگران را ارام می کنند. از استادیوم می آیند. خوانده- نخوانده امضا می کنند و یکدفعه یاد ازدواج اجباری خواهرشان و کتک های پدرشان می افتند و شوهر خواهر که ... می گویند استادیوم را سبز کردیم و پر شر و شور غصه های زندگیشان را مرور می کنند.
خانم های چادری. با طمانینه گوش می دهند، امضا می کنند و آرزوی امید. نفهمیدم چه رنگی هستند اما من را یاد مادرم انداختند.
دختر چادری، با همراهانش و مردی جوان با پیرهن آستین کوتاه. مرد تا کاغذ را می بیند می گوید نه برویم. دختر مردد نگاهش می کند. می گویم شما بخوانید خانم و شروع می کنیم و قانون فلان و بهمان... می گوید شما می خواهید بگویید این دولت حقوقمان را نداد. شما بر علیه این دولت هستید. می گویم من حرفی از دولت نزدم، من از قانون می گویم. قانون گذاری کار مجلس است و اجرای آن توسط دولت. می گوید این چهار سال خیلی هم خوب بود، این همه دختری که دانشگاه رفتند، این همه فرصت کاری برای زنان. می گویم من راجع به کاندیدا و دولت نمی خواهم بحث کنم اما زنی که نمی توانست از شوهر معتادش طلاق بگیرد و هر شب از او کتک می خورد هنوز هم در همان وضع است. می گویم دختر 14 ساله ای که توسط پدرش به مرد 50 ساله فروخته می شد هنوز هم فروخته می شود ما کارمان را در زمان این دولت شروع کردیم اما خواست ما چیزی نیست که الآن این یا آن را ترجیح بدهد. برگه را می خواند تا انتها می گوید قوانینی که می گویید درست اما به هر حال رای که می دهید. می گویم با حق انتخاب به عنوان یک انسان بله. می گوید پس فقط قوانین؟ مطمئنش می کنم خودکار را می گیرد. به مرد جوان همراهش نگاه می کند. مرد می گوید نه. مردد به من نگاه می کند. مرد سرش را زیر می اندازد و ما را ترک می کند. دختر با چشمان نگران دنباله مردش خودکار و برگه امضا نشده را پس می دهد و می رود.
باز هم رگه های بی اعتمادی، باز هم دروغ.
آدمهایی که از بی اعتمادی به نظام حاکم می گویند اما امضا می کنند. آدمهایی که از دوری از فساد مالی می گویند و امضا می کنند. آدمهایی که از اسلام و اعتقاداتشان می گویند و امضا می کنند. آدمهایی که از رای به مجلسیان میگویند اما امضا می کنند.
نزدیک سه ماه گذشت. سه ماه و چندین ده نفر کشته و چندین صد نفر دستگیر و جراحت و آزار.
لحظه ای هم فکر این مردم با آن همه امید و پس از آن تحقیر و تهمت و آزار رهایم نمی کند. مردمی که زیر فشار مقاومتشان محکم شده اما احساس و آرامششان آسیب دیده.
مردمی که روزها شادی را گم کرده اند. مردمی که به هم تلخ نگاه می کنند. مردمی که اعصابشان زیر تحقیر و توانشان زیر به زانو افتادن اقتصادی تحلیل رفته است.
و زنانی که زیر تمام این تحقیرها و فشارها هنوز هم جنس ضعیف این فرهنگ و این جامعه و این قوانین و این سنت هستند.
یعنی فشار بر فشار. اما هنوز هم می دانیم که اگر مردم بخواهند تغییر بدهند، می توانند.
هنوز هم می دانیم که دولت نامشروع، مجلس بی کارکرد، دادگاه ناعادل معنی مردم را نمی دهد. خواسته ها تکرار می شوند. بلند فریاد می شوند. ده قانون که باید تغییر کنند. در مجلسی که دستور فرمایشی استقلالش را حذف نکند.
ده قانون که باید اجرا بشوند، در دولتی که دروغ، تقلب، خشونت و آزار را رها کند.
ده قانون که باید مورد قضاوت قرار بگیرند در دادگاهی که بی طرف و قانونمند برگزار بشود.
ده قانون که منهای کوته فکری، فساد، ظلم و ... زندگی را قانونی از زنان سلب می کند. قانون باید تغییر کند و اجرا بشود.
مکان های جمعی نظام در پستو
طرح اکرام ایتام را هم بردند تو نمایشگاه که در ورودی و خروجیش بایستند و جز خودیها یا رامها را راه ندهند.
پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸
دوباره
صورتش را آورد جلو و بوسیدم، اما نه آنطور که من هم می پسندیدم. مثل همیشه آن موقع که تمایل یک طرفه و بالا به پایین است.
تو اتاق روبرو داشتم صورتش را می دیدم، گفتم فلانی تو اتاق روبرو است اینجا و اینطور نه. و فکر کردم اگر ببیند حتمن ناراحت می شود.
شانه ام را دور دستش هل کوچکی داد طوری که از اتاق روبرو دیده نشویم و باز بوسیدم.
خواب دیدم.
همه اینها در فشار پایینی که بیدار شدن را سخت کرده بود.
حالا تعداد سرمها آنقدر بوده است که شب امید خواب ندیدن کمی قوی بشود.
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸
بازی تکراری
در تمام خوابها تکرار می شود.
در تمام دلگیری ها و نااطمینانی ها سایه اش تکرار می شود.
ابهامی که نمی شناسیش و مسئولش نیستی اما هزینه اش را می دهی.
داستان تکراری شبیه بقیه داستان ها
داستان دخترک حسود
داستان زیرکی ناباب برای جبران ضعف دخترانه (من باور به ضعف دخترانه ندارم، اما کسی که ضعفی را به خاطر جنسیتش می پذیرد چه باید کرد؟)
داستان اغتشاش ساختن برای تاکید بر وجود داشتن و مطرح شدن
گویا تمام آدمها بدیلی دارند ناهمجنس تا یادت بماند کجا، در بین کدام فرهنگ، با پشتوانه کدام سنت، و در چه زمانی زندگی می کنی.
تهوع
براي چند دهمين بار، اينجا نياز به همدلي و درك شدن ندارم. ميتواني نخواني يا اگر خواندي و خوشت نيآمد صفحه را ببندي و تمام.
اما دست كم من مجبور نيستم چهره و لحن درك نكردني و گاهي تمسخرآميز تو را ببينم.
خواب ديدم
بچه نه ماه ماهه بود و بايد به دنيا ميآمد.
قرار شد از قسمت كله من به دنيا آورده بشود.
يك چيزي مثل سر شدگي موضعي، من به هوش بودم اما درد نداشتم.
از بناگوش چپ تا راست بايد بريده ميشد و لب پاييني هم همراهش.
درخواب ميبريد و من صداي بريدن گوشت و پوستم را ميشنيم. خون را ميديم. خوابم رنگي بود.
تو اتاق قبلي خودم، روز بود و اتاق آفتابي.
قسمت بريده شده را نشانم داد. فك پايين و لب پايين همراهش بود.
كناري گذاشته ميشد تا بچه به دنيا بيايد و بعدن دوباره دوخته ميشد.
گوشت و پوست آويزان را حس مي كردم و خون را...
با يك لب و يك فك حرف مي زدم و منتظر بچه ام بودم. دوست نداشتم مهمان بيايد چون مطمئن بودم چهرهام مشمئز كننده است.
بچه به دنيا آمد. سالم. دوست داشتني. هنوز هم حس گرمايش در آغوشم تازه است.
درخواب از شيوه بريدن و ... متعجب نبودم.
اما به محض بيدار شدن از تمام تصاوير خواب وحشت كردم.
از چيزي ميترسم كه نميدانم چيست...
دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸
حاكمان مسبب بياخلاقي
هيچ كدام از مقاهاي رسمي كشور به خاطر كشته شدن آدمها در حوادث بعد از انتخابات، از خانوادههاي آنها و نيز مردم عذرخواهي نكردند.
هيچ مسئول امنيتي، كشوري، اجرايي و نظامي به خاطر آسيب رساندن به جان مردم، مال مردم و روان مردم عذرخواهي نكرد.
اصولن هيچ مقام قدرتداري در نظام، مردم را همدلانه مخطاب قرار نداد.
در چنين وضعيتي جامعه رفتار عمومي مردمش را چطور بازتعريف و اصلاح ميكند؟
در چنين برخوردي، واكنش افراد جامعه با همديگر چطور بازتنظيم ميشود؟
جامعهاي كه كرامت و ارزش انسانيش به هيچ گرفته شده،افرادش تحقير شدهاند، آزار ديده و كشته شدهاند، چطور ميتواند تعادل رفتاري و اخلاقي را در روابط خودش با بقيه افراد تنظيم كند؟
نميدانم اين روزها چقدر فرصت ميكنيد بين مردم عادي باشيد و چقدر در روابطشان اختلال و كم اخلاقي را بيشتر نسبت به قبل ميبينيد؟
به نظر من در كل مردم نسبت به قبل از اين اتفاقات عصبانيت و بيصبري و آمادگي تنش پذيري در رفتارشان مشهود به چشم ميآيد.
مثلن در رانندگي. در صف فلان و بهمان. در روابط خياباني و مواردي شبيه به اين...
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸
اولين وزير زن جمهوري اسلامي
و اين را گرچه در زمانه و در بين تلخي ها و نگراني هاي بسيار اما به تمام فعالان حقوق زنان در اين صد سال تبريك ميگويم.
شايد بعدن كمي مفصل تر نوشتم.
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸
مسئوليت يا تابو؟
شايد لازم باشد براي آدمهايي در مسئوليت هاي خاص، قبل از هر آموزش علمي، نوعي نحوه نگرش ديگر آموزش داده بشود، فارغ از قضاوت، فارغ از حكم صادر كردن و فارغ از تنبيه رفتاري شخصي.
چند درصد از خانم دكترها و نيز آقا دكترها كه تخصصشان "بيماريهاي زنان" است، فارغ از كليشه هاي معروف و تابوهاي جنسي و قضاوتهاي سنتي- اخلاقي هستند؟
چند درصد از آنها نوع نگاهشان به زنان بر مسئوليت شغلي و حرفهايشان غلبه پيدا مي كند؟
چند درصد از آنها ارزش بيمارانشان با توجه به منش شخصي زندگي خصوصي آن بيمار بالا و پايين ميشود؟
به راحتي و با مشاهدات عيني خودم در تمام اين سالها ميتوانم بگويم زير ده درصد پزشكان اين تخصص قابليت تميز بين مسئوليت پزشكي و تابوهاي ذهني خودشان را دارند.
اميدوارم به پزشكان اين تخصص برنخورد. اما خودم در تمام اين 9-10 سالي كه مرتب بايد بهشان مراجعه كنم، به طور ميانگين هر سال به دلايل رفتاري و نه علمي، يك پزشك عوض كردهام.
جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸
تبریک سه سالگی کمپین به مامور امنیتی
کی بود اولین بار؟ اردیبهشت؟ اسفند؟ یا شاید هم قبل تر.
آمدی خانه مان. آنجا را که خوب بلدی نه؟ همانجا که آدرس را با کروکی به همکارهایت دادی. همانجا که وقتی آمدند فقط اتاق من را گشتند. بالاخره تو چندین و چند بار آمده بودی و می دانستی من چه جور آدمی هستم. می دانستی هر چه هست همه در اتاق من است.
آره می گفتم، دفعه اول حجابت را برنداشتی. دفعه های بعد هم همین طور. همیشه همان طور می نشستی، حالا در پارک بود یا خانه ما زیاد فرقی نداشت.
نمی توانستی بیش از آنچه می گفتم از من سر در بیآوری. نه که آن موقع مطمئن باشم که تو همکار نجفی مقدم، همان پلیس امنیت هستی، نه. اما خوب زیاد عادت ندارم سیر تا پیاز بگویم و جزئیات نامربوط زندگیم را بچینم.
اما خوب با احتیاط می پرسیدی. تیز به نظر می رسیدی و تلاش برای جلب اعتماد هم کردی.
شماره خانه را به کسی نداده بودم. چون به کار نمی آمد از بس که خانه نبودم. اما از اینجا یعنی خانه مان خواستی که زنگ بزنی، نمی دانم درست کدام یکی از همکارهایت آن ور خط بود. رفتی از تو اتاق من صحبت کنی. جای همه چیز را خوب یادت ماند که به نجفی بگویی.
قاطی دعواها نمی شدم، گرچه هیچ هم خوش اخلاق نبودم. ترس از همکارهایت مسخره بود. خوب حواست را جمع کرده بودی که تو گزارشهایت اینها را بنویسی و تکیه کلامها را. از اینکه دختر باهوشی بودی در کارت جدن خوشم آمد. تحسین برانگیز بود. می دانی تو از نجفی باهوش تری، حتی اگر او بازجو و بازپرس بشود و درجه بگیرد و تو نه، همین خوشحال کننده است که یک زن مثل تو در جمع های کمپین بوده است، خیلی از کارگاهها را گذرانده و این طور توانمند شده است و از هوشش استفاده می کند. حالا در چه راهی با خودت است.
می دانی تو را با آن خانم همکارت که با نجفی آمده بود خانه را بگردد یا تو اتاق بازجویی نشسته بود که حفظ ظاهر کنند، مقایسه که می کنم می بینم کمپین واقعن خوب کار کرده است. نه دیگر همه را نگذار به حساب آموزش های ناجا و اطلاعات و چه و چه... . نجفی هم همه این آموزش ها را دیده بود، اما آنقدر دست پاچه بود و آموزشش ناقص بود که بین جمله هایش ناچار بود هی به من یادآوری کند که واحد فنی گذرانده برای بازجویی و تو که خوب من را می شناسی نمی توانستم خنده ام را نگه دارم این جور وقتها.
این که تو اعتماد به نفست بیشتر شد.
این که تو توانایی های خودت را پخته تر کردی.
این که آمدی CD بانک را دادم دستت. کل بانک را دیدی و بهت یاد دادم که چی است و چطور کار می کند. لپ تاپ و آن یکی کامپیوتر را دیدی.
این که تمام اطلاعات بهت می رسید از ریز و درشت که بدانی واقعن نه توهم اقدام علیه امنیت است و نه چیزی شبیه آنچه که حاجی می گفت.
این که هر جا که من و بقیه بودیم تو هم می توانستی باشی.
این که کار گروهی و تنظیم و مرتب کردن کارگاهها و بقیه کارها با من و تو و هر آدم جدید دیگری بود. و معنیش این بود که بالا و پایینی وجود ندارد.
این که بی هیجان اضافه، بی جوزدگی و بی ترس راجع به هر چیزی با هم بحث می کردیم، منصفانه بگو قابل مقایسه با اداره بود؟
یادت هست دغدغه مان زنان ناشناخته و کنشگران تازه نفس بودند و هستند؟
یادت هست قانون مداری در مبارزه برای تغییر قانون چقدر موکد در حرفهایمان بود؟ و چقدر تو و حاجی را عصبانی می کرد.
همه اینها سه ساله شد. سابقه من را اشتباه کرده بودی؟ یا تو تازه به این بخش منتقل شده بودی؟
در هر دو حالت سه سال گذشت. همه چیز سر پا است. قوانین یک به یک دارند تغییر می کنند. آدم های بزرگ تر از نجفی و حاجی حمایت کرده و حتی الگو می گیرند. حتی خود تو در آن الگوی... بگذریم جایگاه من با تو فرق می کند. من اهل افشاگری فعالیت های اجتماعی مفید نیستم.
نجفی بهت گفت تو بازجویی بهش چی گفتم؟
متن بازجویی ها به تو رسید که نوشته بودم اگر مقام قضایی و حقوقی معتبری کمپین را غیر قانونی اعلام کند، بیرون می کشم و از راه دیگری مبارزه برای حقوق زنان را پیگیری می کنم؟
متن حکم را هم که دیدی. نه تنها کمپین، بلکه هر کاری برای حقوق زنان از نظر مرجع قضایی موجه و قانونی است.
یادت است چقدر سر داوطلبان جدید کمپین بحث می کردیم و این که بجز قوانین، آگاه سازی و توانمندی زنان موضوع مهم و بخش بزرگی از هدف است. حالا این همه آدم را که تو این مدت دیدی به کنار، خودت را با قبل از آشنایی نزدیکت با ما مقایسه کن. من که می گویم دست مریزاد به کمپین.
برای کل این یک سال برای من توانمندی تو یک نفر، یک زن کافی است. برای همین تبریک سه سالگی کمپین را ویژه می خواهم به خاطر تو بگویم. اول به تو، بعد به تمام بچه هایی که در این مدت دیدی و شناختی و باهاشون رابطه گرفتی و گزارشهایش را نوشتی و حقوقت را گرفتی.
فرق بین من و تو هر چه که باشد، ما هر دو زنیم. دغدغه بودنمان در کمپین یک میلیون امضا، هر چه که باشد نیتمان زندگی برابر است حتی اگر تو از برابری که ما می گوییم زیاد خوشت نیاد، گرچه بعد از این مدت واقعن این را هم بعید می دانم.
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
خشكسالي و دروغ
یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸
وزراي زن براي مردان كابينه كه خودشان را جمع و جور كنند
در مورد زنان اما به طور كلي موضوع تسلط گفتمان جنسي مردان به عنوان موضوعي غالب در تمام موردها، هميشگي و همه جايي بوده كه در اين نظام هم با رنگ عقايد ومذهب به نوع خودش انجام ميشده است.
اما اين بار اوضاع به كل فرق ميكند.
هتاكي، خشونت و تجاوز همه به صورت مدون وبرنامه ريزي شده، بدون نگراني از بابت افكار عمومي جامعه، شتابزده و بيمارگونه انجام شده است.
سر نخ اصلي اين شيوه، وقتي رئيس دولت نهم در رسانه عمومي، جلوي 70 ميليون آدم به طور مستقيم، ادبياتش را سرگشاده برملا ميكند، واضح ميشود.
مصاحبه با محبوبه عباسقلي زاده:
احمدی نژاد به ابتذال جلسات کابینه اعتراف کرد
جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸
بازی در زمین حریف
بحث های بسیار متفاوت در نظریه های مختلف هم در این زمینه بیان شده است.
کسانی که با اشاره به اتفاقات این دو ماه و نامشروع بودن دولت، چنین عملکردی را هم بی ارزش می خوانند.
کسانی که کمی جدای از این قضیه به تحلیل و پرداختن به شخصیت این سه زن رسیده اند و کارنامه آنها را در عملکردهای اجرایی در گذشته و با رویکرد محقق شدن خواسته های زنان بررسی می کنند.
و نیز عده ای دیگری که خودشان شامل دو گروه متفاوت می باشند گروه حامی دولت دهم و گروه منتقد. اما هر دو گروه با دلایل باز هم متفاوت چنین انتخابی را در زمینه احقاق حقوق زنان موثر و رو به جلو می خوانند.
به نظر من قضاوت کردن در چنین شرایطی نه کار ساده و نه چندان دقیقی خواهد بود. اما می خواهم شبیه خیلی وقتهای دیگر چندین مورد را همزمان در نظر بگیرم تا شاید با فکر کردن راجع به آنها بشود دید وسیع تر و کلی تری نسبت به حالا به دست آورد.
بخشندگی به زنان در دولت نهم
از کارهای ابتدایی دولت نهم (فروردین 85)، صادر کردن اجازه به زنان برای ورود به استادیوم های فوتبال بود. گرچه خیلی زود و به دستور رهبری و با نارضایتی مراجعی از جمله مصباح یزدی مجبور شد فرمانش را لغو کند، اما در هر حال اجازه ورود زنان به ورزشگاهها اولین بار بود که توسط رئیس جمهوری صادر می شد.
اولین دستور در مورد زنان با توجه ویژه به نوع خواسته های کنشگران حقوق زنان.
این تصمیم گرچه مثل خیلی از تصمیمات دولت نهم شتابزده بود، اما با نگاه ویژه به جنبش زنانی که در سال 85 هنوز خیلی فاصله داشت با بدنه وسیعی از اجتماع و کمتر شناخته شده بود، نشان می داد که رئیس دولت هوشمندی مخصوص خودش را به کار می گیرد در جلب حمایت گروههای مختلف اجتماعی که به نظرش در آن زمان بی خطر می آمدند.
اما خوب تصمیمات بعدی به تدریج نشان داد که روشش مانند بقیه کارهایش نه چندان کارآمد و نه چندان با توجه و احترام به خواست متقابل است.
فشارهای دولت نهم به زنان
روز 22 خرداد همان سال 85 اجتماع زنان در میدان هفت تیر، با نیروهای پلیس زن برای اولین بار به خشونت کشیده شد و بیش از 70 نفر دستگیر شدند.
و بعد از آن هم به تدریج طرحهای مختلف دیگری که زنان جامعه را ناراضی و کنشگران زن را به واکنش واداشت:
لایحه حمایت از خانواده
بومی گزینی جنسیتی
طرح امنیت اجتماعی
بستن تنها مجله اختصاصی زنان بعد از چندین سال فعالیت
فشار مطبوعاتی بر خبرنگاران حوزه زنان
فشار قضایی بر فعالان حقوق زنان در دادگاههای مختلف و با طرح دعاوی غیر مربوط
به زندان افکندن عالیه اقدام دوست برای مدت طولانی به عنوان اولین زندانی حقوق زنان
و فیلتر کردن چندین ده باره سایت های فعالان حقوق زنان
ویژگی شخصیتی یا استراتژی؟
اما با وجود این همچنان واکنش شخص رئیس دولت در شرایط مختلف بیشتر از آن که نشان از عدم پذیرش زنان به عنوان نیمی از جمعیت ایران و تحمل و تحقق خواسته های آنان باشد، نشانگر نوع مدیریت و شخصیت انتقاد ناپذیر و خود محور او که البته و طبیعتن با تربیت و رشد در جامعه و محیط مردسالارانه همراه بوده، داشته است.
نمونه های آن یک جمله از احمدی نژاد درجواب به محبوبه حسین زاده، خبرنگار، راجع به چند همسری است که گفته شده بود، برای مردان ایرانی یک زن هم زیادی است چه برسد به ... .
و نیز ادبیات حمایت گونه او از مشاوران زنی که در کابینه اش وجود داشت که اگر یک مرد هم باشد، همان مشاور او است.
با همه اینها به نظر من می رسد که رئیس دولت نهم، همچنان بسیار سعی کرده و می کند که حمایت خودش را از زنان اعلام کند، حالا چرایی این کار چیز مجزایی است، که شاید در یک نوشته دیگر راجع بهش بنویسم، اما در هر حال این حمایت از نوع ویژه احمدی نژادی است.
به عنوان نمونه نامه او به شاهرودی در مورد بررسی دلایل مرگ ندا آقاسلطان، در حالی که در مورد هیچ کدام دیگر از کشته شدگان خرداد و تیر 88 حتی پسر روح الامینی واکنشی نشان نداد.
تعارض وزرای زن
و نیز آخرین روش، معرفی سه وزیر زن برای اولین بار در تاریخ سی ساله جمهوری اسلامی و باز در حالی است که در تمام دوران پیش از انتخابات نه در هیچ کدام از برنامه های زنان شرکت کرد و نه حتی مشاورانش حاضر به گفتگو با فعالان زنان شدند.
به نظر می آید با بی محلی به زنان و خواسته هایشان، تحت فشار قراردادن آنها و در عین حال بعد از اتفاقات این دو ماه، با انجام یک روش موثر برای امکان پیشرفت و انجام خواسته های زنان، می خواهد قوی ترین و به نظر من گسترده ترین گروه اجتماعی را در تعارضی قرار بدهد که بین مشروعیت دولت او و نیز خواسته های زنانه مجبور به انتخاب یکی بشوند تا یا با ترک خواسته هایشان دست کم در این دوره، بتواند آنها را تحت فشار قرار بدهد و تمام تلاشهای زنانه آنان را تا به این مدت امنیتی جلوه بدهد، و یا با استقبال از روش او، از تایید دولتش توسط آنها برخوردار بشود. که البته رفتار این مدت و کیفرخواست نوشته شده عواملش در جریان دادگاه بازداشت شدگان حوادث بعد از انتخابات نشان می دهد که او حالت اول را بیشتر محتمل می داند.
اما موضوع مهمی که شاید خیلی از ما در مورد خواسته های زنانه مان ممکن فراموش بکنیم، هدف محور بودن و نه شخص محور بودن آن است.
خیلی از اتفاقات مهم کشورهای مختلف در مسیر گذار به دموکراسی در زمان دیکتاتوریهای زمانشان شکل گرفته و یا لااقل بسترش فراهم شده است، آن هم درست درحالی که در خیلی از تجربه ها ساختن بستر فرهنگی در زمان استبداد با تناقضات جدی روبرو می شده.
بنابراین این بار هم نباید فراموش کنیم که به جای از بیخ و بن نفی کردن وزرای زن، می شود با انتقاد، سوال، و بررسی موشکافانه این مسیر از معرفی تا پست وزارت زنان هم دام تعارض گونه ای را که برای جنبش زنان پهن کرده شده باز و تبدیل به نفع کنیم و هم در جهت خواسته هایمان موثرترین روش را انتخاب کنیم.
مقاله های مرتبط:
شاه کلید زندان زنان در دست زنان کابینه احمدی نژاد
وزراي زني كه از مردان، مردسالارتراند / فهیمه خضرحیدری
زنان زندانی و کیفرخواستی علیه تاریخ بیداری ایرانیان
زیر پای وزرای زن را خالی نکنیم
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸
حياط پشتي
جلوی در داخلی ورودی خواهران تو حیاط پشتی دادگاه انقلاب..."
4/11/2008
هيچ وقت اين پست را تمام نكردم. اما وقتي برگشتم حالم خيلي بد بود. خيلي زياد. سيگار خريدم و تا شركت دود كردم و وقتي رسيدم رفتم تو دستشويي و زدم زير گريه.
گفتم ميخواهم ازش شكايت كنم، هيچ مستندي نبود. هيچ اسمي و هيچ نشاني نبود. جز يك صدا و يك چهره كه بوي تند وقاحت مي داد.
گفتم ميروم پيدايش ميكنم، اسم و نام و نشانش را، جواب اين بود ميخواهي چطور ثابت كني كه چه گفته است؟ اعاده حيثيت مي كند و آن وقت موضوع برعكس ميشود.
تمام روزهاي بازجويي، تفتيش، دادگاه، و و و هيچ كدام شبيه آن روز نبود.
حالم از لحنش و صدايش به هم ميخورد.
***
هذيان گويه...، مينويسم كه نباشد نه اينكه خوانده بشود
خواب ديدم. دستگيري فلهاي. همه را تو يك سالن نشانده بودند. شبيه به مسجد روي زمين نشسته بوديم. در تمام خوابهاي من مكان دستگيري همشكل است. شبيه جايي كه هيچ وقت نديدهام. سرد بود. مثل آن روز كذايي.
با كسي كه يادم نيست صحبت ميكرديم. يك مرد كوتاه با موهاي روشن و پوست سفيد هم آمد كنارمان بين بحث واردشد و همراهي كرد. ( شبيه مرد حياط پشتي دادگاه انقلاب)
حرفهاي من را با تعجب گوش ميكرد. بين حرفهايم، انصار مسجد امام حسن عسگري را هم آوردم.
كسي صداكرده شد رفت.
يك نفر ديگر آمد سراغ فرمانده كل بازداشتها را گرفت، گفتم نميشناسم.
گفت هماني كه باهاش چندين دقيقه صحبت مي كردي.
باورم نميشد، گفتم اما من حرفهايي كه زدم... گفت حتمن از حرفهايت خوشش آمده.
يكي فرار ميكرد و من هم آرام به دنبالش....
همه نبودند، من بودم. او هم بود.با چند نفر لباس شخصي، نوچه هاي ...
ردپاي لجنكاري تير 88
كلي معطلي در شلوغي بينظم كلانتري و فرياد آدمهايي كه براي سازش آمدهاند، اما تا لحظه آخر احساسات و شخصيت همديگر را تكه پاره ميكنند و جناب سروان گاه آرام كننده و گاهي عصباني تر از همه، من و خانمهاي ديگري را كه منتظر ايستادند نشان ميدهد كه بعد از اين همه بحث يك تصميم بگيريد و ... ، انگار همچنان جنسيت ما ميزاني محكتر از هر چيز است براي ضعيف بودن و محق بودنمان.
رئيس پليس كلانتري ميآيد و رد ميشود. حالم بدتر ميشود.
دوباره دقيق نگاهش ميكنم. او هم مردد نگاهم ميكند.
بر سر مردي فرياد ميزند، درست خودش است.
روز 18 تير بود. در مراسم چهلم ندا هم بود.
با همان چشم هاي تيز و سرد.
با همان فرياد خشك شده از قدرت و با همان سرريز خشونت.
فكر ميكنم ديگر جايي براي دادرسي وجود ندارد.
چشم هاي ريزش چند مي ارزد؟
سمت رياست پليس به چه قيمتي تمام شده است؟
كدام محكمه مي تواند خسارت ناامني مردم را در اين چهار سال بعدي تخمين بزند؟
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸
لجنآب خوران
وقتي مجبورم تمام داستان بيخبري و تعليق و پيگيري چند صدهزارباره اين همه آدم را رديف كنم
عقم ميگيرد. از خودم متنفر ميشوم.
اسم پسرش را توي سناريوي شوي دادگاهي تلويزيوني به ترتيبي خوانده و شنيده كه فكرش را نميكرد و حالا من براي تسكينش نام كشته شده ها را بشمارم؟
فكر ميكنم مگر بياخلاقي شاخ و دم داشت؟
مثل وقتي كه آب نيست و براي رفع تشنگي، لجنآب سر بكشي. وضع خودم را ميگويم.
هرچه تو ذهنم مي گردم اميدي نميِيابم كه قطعي باشد، شايد اميد به همين بيقطعيتش است.
وقتي همه جنايتي روا ميشود و همه جور ظلم معروف مي شود، يادم از اميد نمي ماند. دست كم اميد به زندگي آن هم اين همه نزديك بيشتر شبيه خيال خوش است.
و من با امكان زود وقوع بودن چيزي كه شايد چندان هم دور نباشد تسكين ميدهم؟
یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸
يك كشته ديگر
يك جسد ديگر:
بهزاد مهاجر
بعد از 46 روز ناپديد شدن.
دايي نيما نامداري
تقريبن در جريان بوديم. در تمام طول اين مدت همه اينجاها را چندين باره سر زدند.
ميداني وسعت جنايت نبايد يكدفعه برملا بشود.
پنجشنبه بهشت زهرا مردم عزا عزاست سر داده بودند، و آنها با باتومها و لباس هاي زره پوششان دوش در دوش هم ايستاده بودند و احتمالن فقط ميلرزيدند.
مردم سينه ميزدند
حالا گلوله خورده در پزشك قانوني.
و قاضي فقط يك جمله:
متاسفم. آدمهاي بيگناهي اين وسط كشته شدهاند.
براي مقاومت تمام بازداشت شدگان
چند ده روز در تنهايي ايزوله شدهاي، اما هنوز هستي.
بازجوها عوض ميشوند
سوالها عوض ميشوند
ساعتها و روزها ميگذرد، اما تو هنوز هستي.
خبرهاي نگران كننده
فشارهاي رواني، ازخانواده و آينده و اعدام بگير تا اعتراف فلان رفيق و فلان آشنا و فلان دوست به هيچ به پوچ، به چيزي كه نبود...، اما هنوز تو هستي.
هر چه فكر كني شايد ميتوانست بشكندت
هر چه فكر كني بتواند تو را از خودت، از هر چه كه بودي، از آنچه كه هستي خالي كند، ظرفي بماني براي ريختن خزعبلات ايشان...
نشد، هنوز تو هستي. خود خودت.
شمار روزها اين بيرون از دست در ميرود.
23 خرداد كه تو را بردند تا حالا شد 49 روز
24 خرداد كه تو را بردند تا حالا شد 48 روز
25 خرداد كه تو را بردند تا حالا شد 47 روز
...
30 خرداد كه تو را بردند تا حالا شد 42 روز
...
ميبيني شمار اين روزها از دست گم ميشود، اما تو هنوز پيدايي
تو براي خودت و براي ما همه پيدايي، هميشه روشن، هميشه واضح...
فاصلهمان زياد... شايد من هم حتي از خودم گم شوم، اما تو هرگز گم نميشوي
درد كشته هايمان از تو كه هنوز هستي و به تدريج به آخرين چاره مي كشانيشان تا باز هم شايد تنها مرگ.... نه! درد شما بيشتر ميكوبد.
هنوز هستي. هنوز هستيد. تمام شماياني كه هزارباره روزها را عقب مياندازند، مگر براي شكستنتان وقت بخرند.
پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸
تبعيض انساني
پسر يكي از اعضاي موثر در انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها در سال 58 در زمان بازداشت در كهريزك كتك خورد پس بر در كهريزك قفل زده شد.
فرزند يكي از فرزندان برجسته نظام زير بازجويي در حد مرگ شكنجه شد پس قفل در اوين به روي نمايندگان مجلس باز شد.
زياد هم پيچيده نيست، يك قفل براي اين همه كليد...
پسر ا.ن رئيس محترم جمهور با ما هم دانشكده اي بود. كليد چندان خوش دستي نيست اما در هر حال گفتم محض اطلاع برادرها...
لينك:
بیانیه بیش از 800 نفر از فعالان جنبش زنان: فرزندان جنبش زنان را آزاد کنید
پدر کاوه مظفری: 18 تیر را از تقويم رسمي ايران حذف كنید!
نگرانی نسبت به وضعیت نامشخص شیوا نظرآهاری
سهشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸
ما شكنجه گران
اما اين كه من چه آسيبي ميبينم، باز هم مسئولش خودش است.
بگو نه! تا برايت بشمارم كه نحوه برخورد با اعتراض مردم، ضرب و شتم
بازداشت
كشتار
شكنجه
نقض قانون
هتك حرمت و ...
مسئوليتش با كي است؟
با مردم كشته شده؟
كتك خورده؟
بازداشت شده؟
تحقير شده؟
!يا با تو
ميبيني ديكتاتورهاي كوچكي كه فضاي رشد ديكتاتورهاي بزرگ را نه در حرف و شعار و تحليل سياسي، بلكه در عمل گرم و نمور و تاريك نگه داشتيم.
قطرهاي آزادي
قاضي حداد از ديشب تا به حال در اوين مشغول صادر كردن قرار براي بازداشت شدگان است.
گويا وضعيت خيلي از آنها دارد مشخص ميشود و خيلي ها هم آزاد ميشوند.
دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸
و باز آكواريوم...
به تدريج فضاي شوك دفعتي از جامعه رسانهاي دارد كم ميشود، البته اگر كسي از اهالي رسانه هنوز بيرون از زندان باشند.
در هر حال به نظرم ديگر بيشتر سايت ها و وبلاگها و ايميل ها براي خبررساني مهم و فوري راه افتاده و دارند مرتب زحمت ميكشند.
بنابراين اينجا باز شبيه وبلاگي با حرفهاي شخصي خودم ميشود، مگر اينكه خبرهاي مهم غير انعكاس يافته اي باشد، همان طور كه قبلتر بوده است.
و اين پنجمين هفتهاي است كه مادران عزادار در تمام شهر، به ياد فرزندان كشته شده حضور خواهند داشت...
چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸
خانوادههای بازداشتشدگان در صورت تمایل برای پیگیری حقوقی با کمیته تماس بگیرند
به گزارش قلم نیوز، متن کامل اطلاعیه کمیته پیگیری امور زندانیان انتخابات به این شرح است:
پس از برگزاری انتخابات دوره دهم ریاستجمهوری و اعلام نتیجه آن که به نارضایتی بخش عمدهای از هموطنان انجامید و در پی اعلام اعتراضهای بعدی شهروندان، دستگاههای قضایی و امنیتی اقدام به بازداشت گسترده معترضان کردند.
در روند فزاینده و پرشتاب بازداشتها که عموما خارج از چارچوب و روال قانونی انجام گرفت، بسیاری از خانوادهها و بستگان افراد بازداشتشده، امکان و مجال مطلع شدن از وضعیت و چگونگی بازداشت این افراد و مراحل بعدی آن را نیافته و لاجرم در شرایط اضطراری و نگرانی بیخبری از وضعیت عزیزان خود به سر میبرند.
در همین راستا دفتری تحت عنوان "کمیته پیگیری امور زندانیان انتخابات" از سوی دو کاندیدای معترض (میرحسین موسوی و مهدی کروبی) دایر شده است که به پیگیری امور افراد بازداشتشده و تعقیب روند پرونده آنان مشغول است.
در همین خصوص از عموم هموطنان عزیز که فردی بازداشتی در دایره بستگان و آشنایان خویش دارند یا متقاضی دریافت اطلاعات و اخباری از وضعیت آنان هستند، تقاضا میشود در طول ایام هفته (از شنبه تا چهارشنبه) بین ساعات 10 صبح تا 18 بعدازظهر با شماره تلفن 77677696 تماس حاصل فرمایند یا با آدرس zendanian@gmail.com مکاتبه فرمایند.
ديروز 30 تير 88
تعداد زناني كه در بند عمومي موكل شادي هستند كم نيست. حالا ساعتهاي متمادي بدون نگراني ساعت ملاقات و چه و چه در كنار وكيلشان اطلاعات حقوقي پرونده ايشان را ميگيرند. ديگر مديريت دستگيري ها دارد به موضوع خنده تبديل ميشود.
كاوه بالاخره ديروز تماس گرفت. آنقدر خبر خوشحال كننده است كه از كارخانه كه دارم ميآيم بيرون ذهنم را مرتب ميكنم كه چه توضيحاتي را به كارخانه دار بهم و كدام بخش از كار را برايش توضيح بدهم و يك جمله هم ميگذرد كه بهش بگويم كاوه زنگ زده است.
فيلم كند ميشود ارام برميگردد عقب و ... موضوع بيربط است. جمله را پاك ميكنم. اما به هر حال كاوه زنگ زده است.
وضعيت بازداشت شدگان و بيخبري خانواده ها دارد بدتر و سخت تر ميشود.
ژيلا و همسرش هم حالا درست يك ماه شد كه در بازداشت هستند.
سهشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸
لينك
در توضيح اين ترجمه آمده است:
این ترجمه برگردان فصل نخستِ کتابی است به همین نام که یکی از درخشانترین تحلیلها در مورد انقلاب ایران به شمار میرود. مشخصات اصلی آن به قرار زیر است:
Charles Kurzman, The Unthinkable Revolution (Cambridge, Massachusetts, and London: Harvard University Press, 2004).